تابستان کوتاه آنارشی

هانس مگنوس انسنبرگر*

داستانِ

زندگی و مرگ بوئناونتورا دوروتی*

ترجمه از متن آلمانی : مهدی مجتهدپور

 

پیش­درآمد

خاکسپاری

 

دیرگاه شب بود که خودروی حامل جنازه به بارسلون رسید. تمام روز باران باریده و خودروهایی که جنازه را مشایعت میکردند، همه گلآلود شده بودند. پارچه­ی قرمز و سیاه روی خودروی حامل جنازه نیز کثیف بود.

در ساختمان آنارشیستها که پیش از انقلاب محل اتاق صنایع و بازرگانی بارسلون بود، آماده سازی از روز قبل شروع، سالن ورودی برای تحویل گرفتن تابوت آماده و به طور معجزآسایی، همه چیز به موقع حاضر شده بود. تزئینات سادهای بکار رفته، هیچ اثری از هنر و عظمت در آن به چشم نمیخورد: دیوارها با پارچههای سیاه و سرخ پوشانده شده، سایهبانی به همان رنگ، یک شمعدان چندپایه و چند تاج گل، همین. کنار دو در جانبی که میبایست عزاداران از میان آنها عبور میکردند، به رسم اسپانیایی، دو تابلو قرار داده شد که روی آنها این جملات به چشم میخورد: «دوروتی شما را دعوت به ورود میکند» و «دوروتی از شما میخواهد که راه را ادامه دهید».

شبهنظامیان مسلح به حالت «پافنگ»، از تابوت پاسداری میکردند. سپس مردانی که از مادرید با تابوت آمده بودند، آن را به داخل سالن حمل کردند. هیچ کس به این فکر نیفتاد که دروازهی بزرگ سالن را برای آنان باز کند. حمل کنندگان تابوت ناچار بودند از میان در باریک جانبی عبور کنند. آنان باید به خود زحمت میدادند تا از میان جمعیت  انبوهی که مقابل در گرد آمده بود، راهی بگشایند. جلوی گالری سالن ورودی که بدون تزئین مانده بود، تماشاچیان گرد آمده بودند. توقع مردم از مراسم خیلی بالا بود، در حد یک نمایش تئاتر.  آنان سیگار میکشیدند، بعضی کلاه از سر بر میداشتند، برخی اصلا به آن فکر هم نمیکردند. همهمه و غوغا؛ شبهنظامیانی که از جبهه آمده بودند مورد استقبال همقطاران خود قرار میگرفتند. نگهبانان میکوشیدند جمعیت را به عقب برانند. این کار نیز بدون سروصدا صورت نمیگرفت. مردی که مسئول اجرای مراسم بود، مرتب فرمان میداد. یک نفر در اثر فشار جمعیت روی یکی از تاجهای گل افتاد. درحینی که درپوش تابوت گشوده میشد، یکی از حاملین آن داشت با دقت، پیپ خود را روشن میکرد.

صورت دوروتی زیر یک پنجرهی شیشهای قرار  داشت، روی یک ابریشم سفید، پیچیده در یک شال سفید که او را شبیه عربها می­ساخت.مراسم، غمانگیز و درعینحال، عجیب و غریب بود. مثل یکی از کارهای سیاهقلم «گویا». من آن را  همان گونه که دیدم تشریح میکنم زیرا به ما، چشم انداز به سوی آن پدیدهای میدهد که اسپانیا را به جنبش درآورد. مرگ در اسپانیا مثل یک دوست است، یک رفیق؛ کارگری که آدم از کارخانه یا مزرعه او را میشناسد. وقتی میآید، برایش کار مهمی نباید انجام داد. آدم رفقای خود را دوست دارد. البته کسی به سوی آنان شتاب نمیکند، اما آنها میتوانند هر وقت که خواستند، بیایند یا بروند. این شاید همان تقدیرگرایی قدیمی کارگران ساختمانی باشد که حالا دوباره زمینهای برای تجلی یافته، پس از آنکه قرنها در مراسم مذهبی کلیسای کاتولیک پنهان شده بود.

دوروتی یک دوست بود. دوستان زیادی داشت. به یک قهرمان ملی بدل گردید. او بسیار و به حق دوست داشته میشد و همهی کسانی که در این ساعت اینجا گرد آمدهاند، کمبود او را حس میکنند و گرایش شدیدی به سوی او دارند. و با این وجود میبینم که جز همسر فرانسویاش، تنها یک نفر است که میگرید. یک نظافتچی پیر که قبلا در این ساختمان کار میکرده، هنگامی که اینجا محل رفتوآمد صنعتگران و تجار بوده، و شاید هرگز هم دوروتی را ندیده. سایرین مرگ او را غمانگیز و فقدانش را غیرقابل جبران میدیدند، اما احساس خود را بدون هیچ نشانهی برونی، بروز میدادند. سکوت کردن، برداشتن کلاه از سر، خاموش کردن سیگارها، اینها برایشان همانقدر مهم جلوه میکرد که دست کشیدن روی صلیب یا پاشیدن آب مقدس.

در طول شب، هزاران نفر از مقابل تابوت دوروتی عبور کردند. آنان در صفهای طولانی زیر باران به انتظار ایستاده بودند. دوست آنان، رهبرشان مرده بود. من شهامت آن را ندارم که بگویم چه تعداد از آنان از روی احساس و چه تعداد از روی کنجکاوی به آنجا آمده بودند. اما میتوانم با اطمینان بگویم که یک حس در این میان برایشان بیگانه بود: ترس از مرگ.

خاکسپاری در ظهر روز بعد شروع شد. یک چیز از ابتدا کاملا مشخص بود: گلولهای که دوروتی با آن کشته شد، عمیقا بر قلب بارسلون نشست. چنین برآورد شده بود که یکچهارم جمعیت شهر، تابوت او را بدرقه خواهند کرد. جمعیتی که در کنار خیابان صف میکشیدند، مردمی که از پنجره و بالکن یا از بالای درختان نگاه میکردند در این محاسبه به شمار نیامده بودند. تمام احزاب و سندیکاها بدون درنظر گرفتن دیدگاههای سیاسی، اعضای خود را به شرکت در این مراسم فراخواندند. در کنار پرچم آنارشیستها، پرچم تمام گروههای ضدفاشیست اسپانیا برفراز جمعیت در اهتزاز بود. منظرهای باشکوه و عجیب؛ چرا که کسی این جمعیت را هدایت یا سازماندهی نمیکرد. هیچ نظمی نیز وجود نداشت. بلبشویی عجیب و غریب.

قرار بر این بود که مراسم، راس ساعت ده آغاز گردد. از یک ساعت پیش از آن، رسیدن به ساختمان کمیتهی محلی آنارشیستها غیرممکن شده بود. کسی به این فکر نیفتاد که مسیر حرکت مشایعین را باز نگاه دارد. شاغلین تمام کارخانجات بارسلون از هرسو آمده، در هم تداخل کرده، راه یکدیگر را بسته بودند. یک ستون سوارهنظام و یک واحد موتوری که میبایست جنازه را اسکورت میکردند، در میان جمعیت کاملا بلوکه شده و در میان صفوف کارگران گیر کرده بودند. همهجا خودروهای پوشیده در تاجهای گل به چشم میخورد که در میان جمعیت گیر کرده، نه راه به پیش داشتند و نه به پس. با تلاش و زحمت بسیار موفق شدند باریکه راهی برای وزیر بگشایند.

ساعت دهونیم، تابوت دوروتی، پوشیده در پرچم سیاه و سرخ، بر دوش شبهنظامیان یکان خودش، خانهی آنارشیستها را ترک کرد. مشتهای گره کردهی جمعیت به عنوان آخرین درود به هوا بلند شد. همه یکصدا سرود آنارشیستها را خواندند: «پسر خلق». لحظهی جنبش بزرگ بود. به دلایلی نامعلوم یا شاید از روی سهو، دو ارکستر به مراسم دعوت شده بودند، یکی خیلی آرام مینواخت و دیگری بسیار بلند. آنها موفق نشدند که با یکدیگر همآهنگ شوند. موتورسیکلتها میغریدند، خودروها شروع کردند به بوق زدن، افسران میلیشیا با سوتهای خود فرمان میدادند و حاملین تابوت، نمی­توانستند قدمی به پیش بردارند. یک «غیرممکن» مطلق. امکان نداشت کسی بتواند در این آشفتگی، ستونی را نظم دهد. هر دو ارکستر بار دیگر همان سرود را نواختند، چندبار دیگر. آنها تلاش برای همآهنگ شدن با یکدیگر را  وا نهادند. صداهایی شنیده میشد اما یک ملودی از آنها بازشناخته نمیشد. سرانجام ارکسترها ساکت شدند، مشتها تکان میخوردند و حالا تنها هیاهوی جمعیتی به گوش میآمد که تابوت دوروتی در میان آنها و بر دوش همقطارانش قرار گرفته بود. حداقل نیمساعت به طول انجامید تا در خیابان آنقدر راه باز شد که ستون بتواند به حرکت درآید. چندین ساعت زمان لازم بود تا آنها به میدان کاتالونیا که تنها در چندصد متری قرار داشت، برسند. افراد سوارهنظام هر یک به شیوهی خود میکوشیدند تا راهی باز کنند. نوازندهگان پراکنده در جمعیت، میکوشیدند گردهم آیند. خودروهایی که راه را گم کرده بودند، میکوشیدند با دنده عقب، راهی برای خویش بگشایند. خودروهای حامل تاج گل سعی داشتند از خیابانهای فرعی به هرشکل شده جایی در ستون عزاداران بیابند. هرکس تا آنجا که میتوانست بلند فریاد میزد.

نه، این نه خاکسپاری یک پادشاه، بل تشییع جنازهای بود که خلق، خود سازماندهی آن را برعهده داشت. نظم؟ ابدا؛ هرچیزی ناگهان اتفاق میافتاد. مراسم در اختیار وقایع پیشبینی نشده بود. به طور خلاصه، یک تشییعجنازهی آنارشیستی، و شکوه آن نیز در همین نهفته بود. شکل خاص خود را داشت اما عظمت، بیمانندی و ژرفای حزن خویش را هرگز از دست نداد.

در پای مجسمهی کریستف کلمب، نه چندان دور از جایی که بهترین دوست دوروتی جنگیده و  به خاک افتاده بود، ستون عزاداران توقف کرد. گارسیا الیور، تنها بازمانده­ی این سه رفیق به عنوان یک دوست، یک آنارشیست و به عنوان وزیر دادگستری جمهوری اسپانیا سخنرانی کرد. سپس کنسول روسیه، رشتهی سخن را بدست گرفت. وی سخنان خود را که به زبان کاتالونی ایراد کرده بود با شعار «مرگ بر فاشیسم» به پایان برد. آخرین سخنران، رئیس واحد عمومی بود که با «رفقا» شروع کرد و با ارائهی راه حلِ «به پیش» آن را به پایان برد. طبق برنامه، قرار بود مراسم تشییع در اینجا خاتمه پذیرد و تنها چند تن دوستان نزدیک دوروتی، خودروی حامل جنازه را تا گورستان بدرقه کنند. اما آشکار بود که انجام چنین برنامهای ممکن نیست. مردم متفرق نمیشدند. حتا تمامی گورستان را اشغال و راه را نیز مسدود کرده بودند. عبور از میان جمعیت، بسیار مشکل بود زیرا علاوه بر همهی مشکلات، خیابانهای گورستان نیز با هزاران تاج گل مسدود شده بودند.

شب از راه میرسید. دوباره باران آغاز به باریدن کرد و به زودی تبدیل به توفان شد و گورستان را به باتلاقی از گل و لای بدل نمود که تاجهای گل در آن غرق شدند. در آخرین لحظات تصمیم گرفته شد مراسم به تعویق بیفتد. سربازانی که تابوت را حمل میکردند بازگشتند و بار خود را در سالن گذاشتند. دوروتی سرانجام روز بعد به خاک سپرده شد. ه.ا. کامینسکی

نخستین فصل توضیحی

تاریخ به مثابه ذهنیت همگانی

«هیچ نویسندهای تصمیم نگرفته تاریخ زندگی خود را بنویسد، زیرا در اینصورت یک رومان ماجراجویانه از آب درمیآید». تنها ایلیا ارنبورگ بود که در سال 1931 چنین تصمیمی گرفت و آن زمانی بود که با بوئناونتورا دوروتی آشنا و بلافاصله دست به کار شد. آنچه را که تصور میکرد در مورد دوروتی میداند، در چند جمله قلمی کرد: «این کارگر فلز، از اوان جوانی برای انقلاب مبارزه کرد. در سنگرها به سر برد، بانک زد، بمبگذاری کرد، قاضی به گروگان گرفت. سه بار به مرگ محکوم شد: در اسپانیا، در شیلی و در آرژانتین. از زندانی به زندانی دیگر منتقل و از هشت کشور تبعید شد ...» و به همین منوال.

دوریگزینی از «رومان ماجراجویانه» آن ترسِ کهنِ «راوی» را برملا میکند؛ ترس از «دروغگو» خوانده شدن، آن هم درست در زمانی که دست از تخیل بازمیدارد و به نقل حقایق میپردازد. حداقل در این مورد توقع دارد که باورش کنند. در این رهگذر، این تصور برای خودش پیش میآید و در حین کار، خود را به آن متهم میکند: «کسی که یکبار دروغ گفت، دیگر او را باور ندارند، ولو حقیقت را بگوید». برای آنکه بتواند تاریخچهی دوروتی را روایت کند، باید خود را «راوی» جا بزند. به هرحال دوری گزینی از تخیلگرایی، سبب میشود که ضعف آگاهیهای وی در بارهی موضوع، پوشیده بماند و چنین است که نهایتا «داستانِ ممنوع» بدل میشود به بازتاب مبهم گپی خودمانی درون کافهای در اسپانیا.

اما او موفق نمیشود کاملا سکوت کرده، یا آنچه را به او منتقل شده زیر میز پنهان کند. شنیدههای او بر دانستههایش تاثیر میگذارند و او را به «راوی دست دوم» بدل میسازند. اما چه کسی نخست برای او حکایت کرد؟ ارنبورگ منبعی به دست نمیدهد. چند سطر مختصری که نوشته، کلاف سردرگمی است؛ تولید همگانی. ناشناختهها، بینامان در اینجا سخن میگویند: یک دهان مشترک. اما جمعبندِ همهی این ناشناختهها و گفتارهای متناقض بر روی هم محصولی به بار میآورد: از «حکایتها» یک «حکایت» به دست میآید. تاریخ از دیرزمان به همین شیوه منتقل شده، به عنوان افسانه، حماسه یا به عنوان رومان اشتراکی.

تاریخ به عنوان یک علم از زمانی وجود دارد که ما دیگر وابسته به سنتهای شفاهی نیستیم، از زمانی که «مدرک» وجود دارد: تبادل یادداشتها، متونِ قراردادها، صورتجلسات، نشر پروندهها. اما هیچکس تاریخِ مورخین را در حافظه ندارد. کراهت نسبت به آنان حسی است بنیادین؛ به نظر غلبهناپذیر میآید. هر کسی آن را از دوران تحصیل در خود دارد. برای عموم، تاریخ به مفهوم مجموعهای از «تواریخ» بوده و باقی خواهد ماند. این آن نکتهای است که باید به خاطر سپرد و ارزش آن را دارد که دوباره و همواره تکرار گردد: بازگویی. اینجا دیگر هیچ قهرمانی ترس اشتباه یا ابتذال به خود راه نمیدهد، به شرط آنکه خود را به نقل مبارزات گذشته منحصر و محدود سازد. همان ضعف همیشگی علم در برابر رنگیننامهها و شایعات. «من اینجا ایستادهام و جز این نمیتوانم» - «اما او از جای خود جنب میخورد». هیچ کار تحقیقی نمیتواند چنین جملهای را پاک کند؛ اثبات اینکه آنان در جنگ کشته نشدهاند، چیزی برعلیه خود آنها نیست. کمون پاریس و حمله به کاخ زمستانی، دانتون زیر گیوتین و تروتسکی در مکزیک: تخیل عمومی در این تصاویر بیش از هر علم و دانشی دخالت دارد. راهپیمایی بزرگ برای ما نهایتا آن چیزی است که از راهپیمایی بزرگ برای ما نقل میشود. تاریخ، تخیلی است که مواد خام  خود را از حقیقت میگیرد، اما یک تخیل آگاهانه نیست. علایقی که برمیانگیزد بستگی به علایق کسی دارد که آن را حکایت میکند و به شنونده نیز این امکان را میدهد که علایق خود و علایق دشمن را نیز بازشناسی و تدقیق کند. تحقیق علمی را که به نظر بیطرفانه میآید، ما ـشرمگینانهـ مدیون یک فرم هنری هستیم. ذهنیتِ ناب، نخست سایهای بر تاریخ میافکند. سپس آن را به صورت ذهنیت همگانی بیرون میدهد.

رومان دوروتی را باید چنین نگریست: نه به مثابه مجموعهای از مدارک و نه به عنوان گفتمان علمی. گسترهی روایتاش از محدودهی سیمای یک تن فراتر میرود. محیط اطراف خود را در بر میگیرد. محیطی که بدون شناخت آن، شناخت فرد، غیر ممکن خواهد بود. خود را با مبارزات او میشناساند. پدیدهای که جامعهی عصر او را میسازد و متقابلا تمام مباحثات، اظهارنظرها و کارکردهای او را روشن مینماید. تمام آنچه از دوروتی گزارش میشود از فیلتر شخصیتی خود او عبور کرده است. آنچه در زمان خود او دربارهاش نوشتهاند، خاطرات کسانی که از او سخن میگویند ـولو دشمنانشـ در این مورد چندان تعیین کننده نیست. اما بازگویی روایت، جای خود را دارد. روایت، از خود شخصیت فراتر میرود و مشکلات آن را باید اینگونه شناخت: موجودیت مردی باید بازسازی شود که سیوپنج سال پیش مرده و ماترک او منحصر است به: لباس زیر برای یک بار تعویض، دو قبضه تفنگ، یک دوربین و یک عینک آفتابی. همین. مجموعهی آثاری وجود ندارد و تعداد اظهارنظرهای مکتوب آن مرحوم نیز بسیار اندک و کمشمار است. زندگی او در عملکردهایش تجلی یافته و اینها نیز سیاسی و اغلب غیرقانونی بودهاند. هدف، یافتن ردپای او است که بدون این تلاشها برای یک نسل بعد، چیزی باقی نخواهد ماند؛ تماما از دست رفته، رنگپریده و گنگ و مبهم شده و تقریبا فراموش گشته­اند. اکنون تعداد اینها زیاد است، هرچند بسیار درهم ریخته. روایات و اسناد کتبی در آرشیوها و کتابخانهها مدفون شدهاند. اما یک روایت شفاهی نیز وجود دارد. خیلی از کسانی که متوفا را میشناختند هنوز زندهاند. باید آنها را یافت و مورد پرسش قرارشان داد. مواد خامی که از این راه گرد میآید، از چند وجه گمراه کننده خواهد بود: شکل و تون صدا، میمیک و وزن موضوع از یک سئوال شونده به دیگری. رومان به مثابه بوم نقاشی، هر گزارش و گفتار، مصاحبه و اعلامیه را به خود جلب میکند. رومان از نامهها، سفرنامهها، روایات، شبنامهها، مباحثات، بریدهی روزنامهها، خودبیوگرافیها، پلاکاردها و اعلانات تبلیغاتی تغذیه میکند. تضاد موجود در قالب آن، نشانگر شکافی است که توسط خود این مواد پر میشود. بازسازی، همچون پازلی است که قطعات آن بدون درز در کنار یکدیگر قرار نمیگیرند. درست در همین درزهای تصویر باید دقیق شد. شاید حقیقت در همین درزها نهفته باشد و بدین ترتیب ـبدون آن که راوی خواسته باشدـ کشف گردد.

آسانترین راه آن است که خود را ابله جا بزنیم و وانمود کنیم بر این باوریم که هر سطر این کتاب، یک سند است. اما این حرف پوچی است. ما کمتر با چنین دقتی به اثر نگاه میکنیم چرا که در اینصورت، اتوریتهی آن چیزی که سند وانمود میگردد، زیر انگشتانمان ذوب میشود. چه کسی حرف می­زند؟ به چه منظور؟ به خاطر چه کسی؟ چه چیزی را میخواهد بپوشاند؟ چه چیز را میخواهد اثبات کند؟ و، اصلا چه میزان آگاهی دارد؟ چه مدت فاصلهی زمانی بین حادثه و راوی وجود دارد ؟ چه چیزی را راوی فراموش کرده؟ و، آنچه را که می گوید از کجا میداند؟ آنچه را خود دیده بیان میکند یا آنچه را که فکر میکند دیده است؟ آیا آنچه را حکایت میکند، خود از دیگری شنیده؟ اینها سئوالاتی هستند که خیلی پیش میروند، خیلی زیاد و پاسخ به هرکدام از آنها سئوالات دیگری به دنبال میآورد. هر گامی در این راه، ما را از بازسازی دورتر کرده و به ویرانسازی تاریخ نزدیک میکند و در پایان، آنچه را میخواستهایم باز سازیم، نابود کردهایم. نه، زیر پرسش بردن منابع، شیوهای به سزا است و نباید با «نقد منابع» یکی انگاشته شود. هنوز «دروغ» لحظهای از حقیقت را در خود دارد و حقیقت که در جای وقایع غیرقابل تردید نشسته، میگذارد که کشفاش کنند، خود چیزی نمیگوید.

تیره شدن روایات و سوسو زدن ذهنیت عمومی، ریشه در منطق حرکت تاریخی دارد. این بیانِ زیباییشناسانهی تضاد آشتیناپذیر آن است.

کسی که این نکته را فرا گیرد، در جایگاه یک بازساز، نمیتواند چیز زیادی را ویران کند. او کسی نیست جز آخرین (یا آنگونه که ما میبینم، ماقبل آخرین) راوی در زنجیرهی راویانِ حکایتی که شاید بدین گونه و شاید به گونه­ای دیگر رخ داده و در روند بازگوییها به تاریخ بدل گشته است. مثل همه­ی کسانی که پیش از او عمل کردهاند، او نیز می­خواهد سلیقهای را به تجلی درآورد. بیطرف نیست، در حکایت دست میبرد و اولین دستبردش این است که او این حکایت و نه حکایتی دیگر را برگزیده. این، جستجو به منظور کاملسازی نیست. بازگوینده، مطالبی را کنار نهاده، معنی کرده، بریده و مونتاژکرده و از آن، یک مجموعه در فرم داستان خیالی درآورده که ساخت او است، از روی خواست قطعی و شاید هم ناخواسته، تنها او این حق را دارد که آن را به عنوان اثر خود برای دیگران باقی گذارد. بازسازنده، موفقیت خود را مدیون ناآگاهی­های خویش است. او هرگز با دوروتی آشنا نشد، آنجا نبود و چیزی بیش از دیگران نمیداند. حرف آخر را نیز او  نمی­زند. زیرا نفر بعدی که این حکایت را دستکاری خواهد کرد: از طریق حذف یا تایید، فراموشی یا پاسداشت، زیر میز انداختن یا بازگویی، این آخرین ـو موقتا آخرین­ـ راوی، خواننده خواهد بود. حتا آزادی عمل او نیز محدود است، زیرا آنچه در مییابد، مواد خالص نیست که بی هیچ قصدی جلوی او ریخته باشند: در یک حالت ناب عینی، لمس نشده به دست انسان. برعکس. تمام آنچه در اینجا قرار دارد، از میان دستهای بسیار عبور کرده و آثار استعمال را بر چهره دارد. این داستان بیش از یک بار نوشته شده، توسط بسیاری کسان، نه تنها توسط کسانی که نامشان در پایان کتاب آورده شده. خواننده نیز یکی از آنها است، آخرین کسی که این داستان را روایت میکند. «هیچ نویسندهای تصمیم نگرفته آن را بنویسد».

«1»

گویهای سرگردان

دومنظرهی شهر

لئون، اسقف نشین و مرکز استانی به همین نام، در ارتفاع 851 متری از سطح دریا برفراز تپهای در محل تلاقی دو رودخانهی «توریو» و «برنزگا» که از آنجا رود «لئون» را تشکیل میدهند قرار گرفته است. جمعیت آن در سال 1900 بالغ بر 15580 نفر بوده. این شهر در مسیر قطار سریعالسیر مادرید ـ اوویدو واقع گردیده است. محلهی قدیمی با کلیسای جامع و دیگر ساختمانهای متعلق به سدههای میانه که توسط باروی شهر محصور شدهاند با مرمتهایی که در نیمهی دوم قرن نوزدهم روی آنها صورت گرفت، چیزی از زیبایی خود را از دست نداده است. در همان زمان، بیرون از بارو، شهرک جدیدی برای سکونت شاغلین در کارخانجاتی چون، ذوبآهن، تعمیرگاه راهآهن، یک کارخانهی شیمیایی و یک دباغخانه که به تازهگی تاسیس شده بودند، بنا گردید.بدین ترتیب لئون تبدیل به شهری متشکل از دو قسمت گردید: یک بخش قدیمی مذهبی و یک بخش جدید صنعتی.         از دانشنامهی بریتانیکا        

 

محلهی «سنتا آنا» که دوروتی در آن متولد شده، متشکل است از خانههای کوچک قدیمی. یک محلهی کارگری. پدرش کارگر راهآهن بود و تقریبا تمام برادرانش نیز در همانجا کار کردند، مثل خود دوروتی.

فضای اجتماعی شهر به طور کامل تحت تاثیر کلیسا قرار داشت. هر ایده و اقدامی که مورد پسند روحانیت نبود، در نطفه خفه میشد. در یک کلام، لئون دژ کلیسا و دربار اسپانیا بود. کارخانجات صنعتی به ندرت یافت میشد و همهی ساکنین شهر یکدیگر را میشناختند. یک پادگان قوی، چند واحد از گارد شهری، چندین صومعه، یک کلیسای جامع، مقر اسقف، یک سمینار معلمین، یک آموزشگاه دامپزشکی و لایهی نیرومندی از پیشهوران که خواهان آرامش و انضباط بودند. همین. و این محیطی بود که هیچگونه خُلق و خوی متفاوتی را تاب نمیآورد. مهاجرت تنها راه حل بود. شخصی مثل دوروتی هرگز نمیتوانست در این شهر، جایگاهی برای خویش بیابد، حداقل در لئونِ دوران جوانی ما که حتا چند جمهوریخواهِ ولرم و بیخطر را نیز که آن هنگام پیدا شده بودند، به عنوان خرابکاران افراطی و عوامل آشوب مینگریست.  دیهگو آباد دو سنتیلان

دانستههای یک خواهر

 

1.       بوئناونتورا دوروتی در 14 جولای 1896 در لئون متولد شد.

2.       هفت برادر و یک خواهر داشت که از آنان امروز (1969) خواهر و دو برادرش زنده هستند.

3.       شغل: مکانیک.

4.       زندگینامه: در پنج سالگی وارد دبستانی در شهر لئون شد. همواره دانشآموز خوبی بود. باهوش، قدری باشهامت اما از نوع مثبت آن. یکشنبهها نیز به مدرسهی مذهبی لئون میرفت و از آنجا تشویقنامههای متعدد و یک دیپلم دریافت کرد که مادرم آنها را به دقت نگهداری میکرد.

5.       از 1910 تا 1911 در تعمیرگاه آقای ملشور مارتینز با حقوق 25 سانتیم در روز کار میکرد. به یاد میآورم که از پایین بودن دستمزد خود شکایت می­کرد، اما مادرم چنین نظری نداشت و میگفت که این مزد کافی است، چرا که تو اینجا کار به دردبخوری یاد میگیری و بعدها میتوانی روی پای خودت بایستی. در این ایام او به مدرسهی شبانه میرفت. ایام فراغت خود را اغلب به خواندن و یادگیری میپرداخت. پس از آن در  ریختهگری آقای آنتونیو میاخا به کار مشغول شد. در آنجا تا سال 1916 کار کرد. سپس یک دورهی آزمایشی را در کمپانی «راهآهن شمال اسپانیا» گذراند و در همان سال به عنوان مکانیک، استخدام شد. پس از اعتصاب 1917 اخراج شد. در این هنگام او اسپانیا را ترک و تا سال 1920 در پاریس زندگی کرد. پس از بازگشت، در مونتاژ و راهاندازی کارخانهی شستشوی ذغال سنگ در گودالهای «ماتالانا دو توریو» واقع در استان لئون، همکاری کرد. هنگامی که به سن سربازی رسید، بار دیگر در پاریس بود. نامش وارد لیست سربازان فراری شد و هنگام بازگشت به اسپانیا، بازداشت،  از آنجا که تنومند و قوی بود به واحد توپخانه اعزام، اما به دنبال پارهگی فتق، از خدمت معاف گردید.

6.       نکات مهم: جوانی او همچون میانسالیاش سرشار از ناملایمات و مشکلات، اما رابطهاش با خانواده بسیار عالی بود. مثلا به برادرانش میگفت که باید برای خود کاری واقعی دستوپا کنند و در مناقشات شرکت نکنند تا مادرشان زندگی آرامی داشته باشد. همواره مراقب مادرش بود، با تجلیل و احترام. هیچگاه در خانه از ایدئولوژی خود صحبت نمیکرد. من و مادرم همیشه مورد علاقه و احترام مردم شهر از هر موقع و مقامی بودیم، حتا پس از جنگ داخلی. پدرم کارگر راهآهن بود و در تعمیرگاه واگنها کار میکرد. وی در 1931 مرد.، مادرم در 91 سالگی در سال 1968 فوت کرد. پدرم نیز در شهر، مورد احترام بود. در دوران دیکتاتوری «پریمو دو ریوه­را» و هنگامی که آقای «رایموندو دل ریو» شهردار بود،پدرم معاونت انجمن محلی را برعهده داشت.   رزا دوروتی

7.                                                                                    

همکلاسیها

من و دوروتی از بچهگی با هم دوست بودیم، رفیق، برادر، میتوانید بفهمید؟ هنوز اولین دندانها را در دهان نداشتیم، هنوز به مدرسه نرفته بودیم. ما همسایه بودیم. مادر من خیلی زود مُرد، فکر کنم  هفت یا هشت ساله بودم  و از آن موقع، مادر دوروتی مراقبت مرا بر عهده گرفت. خانهی آنها برای من مثل خانهی خودمان بود.

همیشه به او میگفت: «پهپه ـآخر ما به او پهپه میگفتیم، پهپه دوروتیـ میگفت فلورینتو دیگه مامان نداره» شاید به همین دلیل بود که او مرا اینقدر دوست داشت. بیش از یک همبازی، بیشتر مثل یک برادر، من برای او مثل یک برادر بودم.

دوروتی در مدرسه خیلی خوب بود، خیلی کار میکرد. ما دیگر بزرگ شده بودیم و یک روز معلم، مادر دوروتی را خواست و به او گفت: «اینجا پسر شما دیگر چیزی یاد نمیگیرد. او زمان را از دست میدهد. اگر شما موافق باشید، من معتقدم که او توانایی بیشتری دارد. خیلی باهوش است».

اما او به دانشگاه نرفت، دوست داشت که کار بکند. از این گذشته اصلا میدانید ما چگونه بچههایی بودیم؟ ما مثل گویهای سرگردان بودیم. همسایهها میگفتند هیچ امیدی به این دوتا نیست، از اینها چیزی در نمیآید، اینها هیولاهای کوچک هستند، خلافکارند.

چرا اینطور میگفتند؟ برای اینکه ما همیشه به باغ میوه دستبرد میزدیم، مخصوصا دوروتی، همیشه میخواست تمام موجودی باغ را بین همه تقسیم کند. تا اینکه یکبار باغداری که یک باغ بزرگ در لئون دارد، مچمان را گرفت و داد زد: «هی! تو اونجا» آخر ما را میشناخت «هی تو اونجا! زود بزن به چاک» و دوروتی خطاب به من گفت: «این پیری رو ببین» و صاحب باغ: «گوشاتون کره؟» و دوروتی: «نه» و او: «دِ یالا!» و دوروتی جواب داد: «عجلهای نداریم» صاحب باغ گفت: «این باغِ منه» و دوروتی پرسید: «و باغ من کجاس؟ چرا من باغ ندارم؟» باغدار گفت: «الآن میام با اردنگی میاندازمتون بیرون» و دوروتی گفت: «امتحان کن، اونوقت میبینیم» اینجوری ما میوه میآوردیم، من و دوروتی و چند نفر دیگر. بیشترش را هم میبخشیدیم. خیلی لذتبخش بود. دوروتی هیچ چیز برای خودش نگاه نمیداشت. تمام آن را میبخشید.

قبل از اینکه در راهآهن استخدام شود دوروتی در چند تعمیرگاه در لئون کار کرده بود، در چهارده سالگی، در کارخانهی «مایاس» و در آنجا با کارگرانی اهل آستوریا آشنا شد. آنها تعریف میکردند که در سندیکا چه میگذرد و دوروتی نیز با دقت گوش میداد، چرا که او بیعدالتی را میشناخت. این کارگران از راههای دور میآمدند، از آستوریا و اگر میخواستند که در پایان هفته یکبار با خانوادهی خود سر میز بنشینند، ناچار بودند پای پیاده به خانه باز گردند. فلورنتینو مونروی 

اعتصاب عمومی 

آنگاه اعتصاب عمومی 1917 فرارسید. تمام اسپانیا در اعتصاب بود و خبرهایی هم به ما رسید. ما عضو سندیکای سوسیالیستی لئون بودیم. سندیکای دیگری در آن زمان وجود نداشت. درضمن ما اولین کسانی بودیم که هوای تازهای وارد سندیکا کردیم تا کاملا خفه نشود. آنها میگفتند که فقط با رای گیری میتوان اوضاع را بهبود بخشید. ما میگفتیم که این ممکن نیست و باید دست به اقدامات دیگری زد.

وقتی که اعتصاب 1917 رسید، ما تازه نوزده سال داشتیم. خشونت طلب؟ اصلا این یک اعتصاب خشونتطلبانه بود؟ ما تظاهر به خشونت میکردیم. رژیم، ارتش را به سروقت ما فرستاد. فراخوانِ اعتصاب، شبانه صادر و از نیمه شب، اعتصاب شروع شد. همه جا گارد دولتی مستقر شده بود تا کارگران را هنگام خروج از کارخانه، دچار ترس و وحشت کنند. اما ما قبلا با هم قرارمان را گذاشته بودیم. تصمیم گرفته بودیم نگذاریم که اعتصاب در شن فرو رود. چند اسلحه هم داشتیم، نه چندان زیاد، اما آنقدر بود که بتوانیم در دل سربازان، ترس ایجاد کنیم. آنها راهآهن را اشغال کرده بودند. اگر شما از سوی شهر بیایید، راهآهن در سوی دیگر رودخانه قرار دارد. هوا تاریک شده بود، و ما برق لباسهای سربازان را میدیدیم؛ و ناگهان شروع شد: بنگ! بینگ – بانگ، بینگ – بانگ. تقریبا مثل یک جنگ کوچک بود. خوشمان میآمد.

چیزی نگذشت که گارد، بالای سر ما بود. با چند هفتتیر بنجل، بیش از این هم مقدور نبود. ما چند تا از دکلهای برق فشارقوی را در وسط شهر برگزیدیم. دکلها بلند و در میان درختان قرار گرفته بودند. جیبها و داخل کلاههایمان را پر از سنگ کردیم و از دکلها بالا رفتیم و از آنجا کلهی پلیسها را نشانه میگرفتیم.

پلیسها دیوانه شده بودند زیرا نمیتوانستند بفهمند که سنگها از کجا میبارند. سنگها در تاریکی به کف پیادهرو میخوردند و صدا میکردند. پلیسها وحشیانه با اسب به میان جمعیت تاختند اما نتوانستند ما را پیدا کنند.

چیز زیادی نبود، اما خوب بود، زیرا مردم دریافتند که بامبارزهی منفعلانه چیزی به دست نمیآورند و کمکم شور انقلابی در آنان بیدار شد که بعدها توسط CNT در سراسر کشور گسترش یافت. .      

بدیهی است کسی که این درگیریها را رهبری میکرد دوروتی بود.   فلورنتینو مونروی

سندیکاها

به سبب اعتصابات 1917، سندیکای کارگران راهآهن تشکیلاتی را به راهانداخت که توسط سوسیالدمکراتها سرهمبندی شده و هدایت میگردید و اقدام به اخراج دوروتی و چند تن از دوستانش نمود.

اینها واژهی اعتصاب را گرفته و با شور و شوق جوانی خود آن را دنبال کرده بودند؛ بدون آن که بدانند که کل ماجرا حیلهی سرکردگان و دمکلفتها بود. «لارگو کابالهرو»، «بستیرو»، «آنجیانو» و «سابوریت» رهبران سوسیالدمکراتها به اعتصابات دامن زدند تنها برای آنکه بتوانند جنبش کارگری را در کنترل خود درآورند.

این روش پَست و کمدیِ تعقیب جزایی آنان، نه تنها باعث گردید که دمکلفتها در پارلمان صاحب کرسی نمایندگی شوند، بلکه به آنان کمک کرد تا سندیکای کارگران راهآهن را از اعضای آنارشیست آن پاکسازی کنند. آنارشیستها در نشست خود تاکتیکهای اصلاحطلبانه و سلطهی حزب سوسیالدمکرات را بر سندیکا، قویا رد کرده، برای جهتگیری انقلابی سندیکا مبارزه کردند.

در میان آنان، دوروتی چهرهای شورشیتر و نظامیگراتر بود. او و رفقایش از تسلیم در مقابل کارفرمایان خودداری کردند، برعکس، آنان نیز مانند بسیاری گروههای دیگر، دست به خرابکاری در ابعاد گسترده زدند. لکوموتیوها به آتش کشیده شدند، ریلها تخریب شدند، کاغذها و مجلات طعمهی حریق شدند و از این قبیل. این تاکتیک نتایج چشمگیری به بار آورد و بسیاری از کارگران بدان مبادرت کردند. اما درحینی که خرابکاری درحال گسترش بود، سوسیالیستها تصمیم گرفتند که به اعتصاب خاتمه دهند.

بسیاری از سازماندهندگان اعتصاب ازجمله دوروتی، شغل خود را از دست دادند. «اتحادیهی آنارشیستیِ سندیکاهای اسپانیا» تازه شروع به رشد کرده بود. بخش بزرگی از پرولتاریای اسپانیا از آن حمایت کرده یا به آن میپیوست. دوروتی به منطقهی آزاد آسوریا رفت، بزرگترین پایگاه سوسیالیستها، و درآنجا در مقابل سندیکالیستهای خنثی و رفرمیست، برای یک سندیکای آنارشیست با خط و مشی CNT به مبارزه پرداخت. نامش در لیست سیاه قرار گرفت، باز کار خود را از دست داد و باز به فرانسه گریخت. و. د رول

                                                                                 

 من به آسکازو و دوروتی، اصول ابتدایی آنارشیسم را یاد دادم. اولین بار که دوروتی را دیدم به نظرم خیلی ترسو آمد. هنوز ایدهی خاصی نداشت. او از لئون آمد و عضو اتحادیهی ما در «سن سباستین» شد. از ما خواست که به عنوان مکانیک کاری به او بدهیم و ما نیز او را به کارخانهای فرستادیم. چند روز بعد آمد و شکایت کرد که سندیکای آنجا جرات نمیکند در برابر کارفرما، بایستد. او میخواست که اگر سندیکا اجازه بدهد، شخصا این کار را بر عهده بگیرد. سندیکا موافق نبود چرا که به دلیل ضعفهایش نه میخواست و نه میتوانست دست به کاری بزند و به دوروتی نیز اخطار داد که خود را قربانی نکند. به دنبال آن دوروتی کارش را ترک کرد. در «سنسباستین» کوشید تا نظریات ما را ـولو به طور احساسیـ به عنوان ایدئولوژی خود بپذیرد. این آغاز کار دوروتی بود. مانوئل بوئناکازا                                                                                             

نخستین تبعید

سپس او به پاریس رفت و در آنجا به عنوان کارگر مونتاژ، مشغول به کار شد. فکر میکنم اسم کارخانه «برلیت» یا «برهگوت» بود. او تنها نبود، چندتن از رفقای اهل لئون همراه او بودند، مخصوصا یکی که ما اسمش را «برادر بامزه» گذاشته بودیم و بعدها فاشیستها او را کشتند. آنها در فرانسه بسیار آموختند. هنگامی که به اسپانیا بازگشتند، جنگ طبقاتی را از «الف» تا «یا» به دقت میشناختند. دوروتی آن را خیلی پسندیده بود، باب ذوق و سلیقهی او و دیدگاهش نسبت به آینده بود. دوروتی آنجا در کنار آنارکوـسندیکالیستها به مدرسه میرفت. فلورنتینو مونروی                   

 

در پاریس، سه سال به عنوان مکانیک کار کرد. دوستان اسپانیاییاش او را در جریان اخبار و رویدادهای کشور قرار میدادند و مرتب به او گزارش میدادند: که حالا CNT بیش از یک میلیون عضو دارد؛ که یک جنبش جمهوریخواهی در حال شکلگیری است؛ که خیلیها خواهان سقوط سلطنت هستند؛ که رژیم و سرمایهداران، گروهی هفتتیرکش و آدمکش را اجیر کردهاند تا رهبران آنارشیستها، CNT و جمهوریخواهان چپگرا را از سر راه بردارند و ...

این خبرها، دوروتی انقلابی را آرام نمیگذاشتند، او مخفیانه به اسپانیا بازگشت. در «سنسباستین» به گروههای مبارز آنارشیستی پیوست که خود را برای عملیاتی علیه سلطنتطلبها آماده میکردند. در آنجا همچنین با فرانسیسکو آسکازو، گرگوریو خوور و گارسیا الیور ملاقات نمودآلهخاندرو خیلابرت          

مستر دیویس با میخک سفید

این خاطره از دوروتی مرا هرگز رها نکرده که چگونه ـفکر کنم سال 1920 بودـ به «ماتالانا دل توریو» که در شمال استان لئون قرار دارد آمد. آنجا به عنوان مکانیک در کمپانی «مینهرا آنجلو – هیسپانا» به کار مشغول شد. آن زمان در این دهکدهی کوچک که در دل کوهستان قرار گرفته، یک جنبش سازمانیافتهی کارگری وجود داشت که توسط سوسیالیستها رهبری میشد. آمدن او درست همزمان شد با وقوع یک اعتصاب کارگری و دوروتی به عضویت کمیتهی اعتصاب برگزیده شد.

من دست در دست پدرم که یک آنارشیست بود و کارگران را به شیوهی خود رهبری میکرد، وارد ده شدیم. او از دیواری بالا رفت و برای کارگران به سخنرانی پرداخت. سپس کارگران تصمیم گرفتند که دستهجمعی به دفتر کارخانه رفته و با مدیر آن گفتگو کنند. هنگامی که جمع کارگران به دفتر معدن رسید، مدیر که یک انگلیسی فکر میکنم به نام مستر دیویس بود، از پذیرفتن نمایندگان آنها امتناع ورزید.

مستر دیویس مرد ظریفی بود که همیشه خیلی شیک میپوشید و یک میخک سفید در جا دکمهی لباسش قرار میداد. خیلی ضعیف بود و تصور میکنم به سل نیز مبتلا بود. چیزهایی راجع به دوروتی شنیده و شاید میترسید؛ به هرحال به نگهبانان سپرده بود بگویند که برای ملاقات، وقت ندارد.

دوروتی جلو رفت و به نگهبانی که مسلح هم بود گفت: «به مستر دیویس سلام گرم منو برسون و بگو اگه همین الآن بیرون نیاد، من میام تو و اونوقت ایشون از پنجره میپره وسط خیابون و با ما ملاقات میکنه». چیزی نگذشت که مستر دیویس جلوی در ظاهر شد و نمایندگان کارگران را با احترام به داخل دعوت کرد. در آنجا بحثی طولانی درگرفت. با خواستهای کارگران توافق شد، اعتصاب با پیروزی خاتمه یافت. چند روز بعد، پلیس آمد با حکم بازداشتِ دوروتی، اما او از کوهها گذشته بود. آلهخاندرو خیلابرت

 دینامیت

روحیهی ناآرام او، کنجکاویاش و علاقهای که به درگیری داشت، او را به سوی «کورونا»، «بیلبائو»، «سنتاندر» و بسیاری شهرهای شمالی دیگر کشاند. در یکی از بازگشتهایش، در اطراف اتاق ارزان قیمتی که در آن زندگی میکرد، متوجه تحرکات مشکوکی شد. پلیس خانه را محاصره کرده بود، و دوروتی از آنجا دور شد. احتیاط او به جا بود زیرا به تازهگی «قانون مبارزه با فراریان»  به تصویب رسیده و برای بسیاری از کارگران به بهای جانشان تمام شده بود.

در سنسباستین ساختمان بسیار باشکوهی به نام «گران کوورسال» که قرار بود به عنوان کاباره و کازینو از آن استفاده شود بنا گردیده و مراسم افتتاح آن تدارک دیده میشد. قرار بود زوج سلطنتی و گروهی از اشراف و درباریان که تابستان را در سن سباستین میگذراندند، در این مراسم شرکت کنند. پلیس تونلی را کشف کرد که به فونداسیون این ساختمان منتهی میشد و فورا انگشت اتهام به سوی آنارشیستها نشانه رفت که گویا میخواستهاند در روز افتتاح و هنگام حضور زوج سلطنتی و وزرا و اشراف، ساختمان را منفجر کنند.

برای پلیس هیچ گاه مشکل نبوده که برای قربانیان خود پاپوشی تدارک دیده و آنان را به جنایتی متهم کند. در این مورد آنان دوروتی و دو تن از دوستانش را که به عنوان کارگر در ساختمان کازینو کار میکردند، مورد ظن قرار دادند. پلیس این سه تن را متهم کرد که شبانه تونل را کندهاند: دوروتی که مکانیک بود، دستگاه حفاری را سرهم کرده و مقدار زیادی دینامیت از معادن آستوریا و بیلبائو که در آنها دوستان زیادی داشت، تهیه نموده است. دو رفیق او به نامهای «جورجیو سوبرویهلا» و «تئودورو آرارته» در مادرید توسط پلیس کشته شدند. دوروتی توانست به پاریس بگریزد. دولت اسپانیا خواستار  بازگرداندن او شد، البته در صورت یافتن. تمام اتهامات بعدی نیز از همینجا ریشه گرفت. کوشیدند که او را یک جنایتکار پست معرفی کنند. این اتهامات گسترش نیز یافت، زیرا علیرغم همهی این تعقیبها، وی همچنان به کار انقلابی خود ادامه میداد. و. د رول ..                         

 

Hans Magnus Enzensberger*

Buenaventura Durruti Dumange *

در یک روز اکتبر سال 1868 یک ایتالیایی به نام ژوزف فانلی وارد مادرید شد. او یک مهندس بود. حدود چهل سال سن، ریشی سیاه و انبوه، چشمانی نافذ و براق و اندامی درشت داشت که قاطعیت از آن نمایان بود. به محض ورود، سراغ آدرسی را گرفت که در دفترچهی خود یادداشت کرده بود: کافهای که وی در آن با جمع کوچکی از کارگران ملاقات کرد. بسیاری از آنان، کارگر چاپخانههای مخفی پایتخت اسپانیا بودند.

«صدای او طنینی آهنین داشت و لحن گفتارش با آنچه که در پی توضیحش بود، کاملا همآهنگی میکرد. هنگامی که از خودکامگی و استثمار حرف میزد صدایی خشمگین و تهدیدآمیز داشت و آنگاه که از دردها و فشارها سخن میگفت، نوای حزن و اندوه و تهییج از کلامش هویدا بود. جالب اینجا است که او اسپانیایی بلد نبود، یا به فرانسه سخن میگفت که برخی از ما چیزهایی از آن میفهمیدیم و یا به ایتالیایی که به سبب شباهتش به اسپانیولی، برای اغلب ما قابل درک بود. هنگامی که او به سخنان خود خاتمه داد، ما دچار هیجان و اشتیاق بیحدی شده بودیم». سیودو سال بعد از آن روز، آنزلمو لورنزو، یکی از نخستین آنارشیستهای اسپانیا، میتواند کلمات «فانلی» آن رسول ایتالیایی را برای ما بازگو کند و ترسی را بیاد آورد که پشتش را لرزاند هنگامی که وی فریاد زد: «چه ناگوار! چه وحشتناک».

«سه یا چهار شب، فانلی برای ما تبلیغ کرد. چه هنگام قدم زدن و چه درون کافه. وی همچنین شمهای از برنامههای اتحاد سوسیالیستهای دمکرات و چند فراز از سخنان باکونین را برای ما بازگو کرد. پیش از آنکه ترک­مان کند، خواست که با او یک عکس دستهجمعی بگیریم به طوری که او در وسط نشسته باشد».

قبل از آنکه فانلی، این مأمور مخفی، به اسپانیا سفر کند، کسی چیزی در مورد چنین تشکیلاتی نشنیده بود: انجمن بینالمللی کارگران. فانلی یکی از هواداران باکونین بود. وی به جناح «ضد اتوریته»ی انترناسیونال اول تعلق داشت. موفقیت این آموزهی انقلابی، ناگهانی و شورانگیز بود و به سرعت در بین کارگران صنعتی و کشاورزی در غرب و جنوب اسپانیا همچون آتشی در نیستان، گسترش یافت. در همان نخستین کنگره در سال 1870 جنبش کارگران اسپانیا به نفع باکونین و علیه مارکس موضع گرفت و دو سال بعد تعداد شرکت کنندگان در نشست «کوردوبا» به 4500 عضو فعال بالغ گردید. قیام دهقانی 1873 که سراسر اندلس را در بر گرفت، به وضوح از سوی آنارشیستها رهبری میگردید. اسپانیا تنها کشور جهان است که در آن نظریات انقلابی باکونین، به دستمایهی خشونت بدل شد. تا سال 1936 آنارشیستها در هر جنبش کارگری اسپانیا  نقش رهبری کننده را بر عهده داشتند: آنان نه تنها از نظر تعداد در اکثریت بودند، بل شاخهی نظامی نیز تشکیل دادند.    

این وضعیت یگانه ی تاریخی، یک رشته تلاش­های توضیحی را در پی داشته است. هیچ­یک از این تلاش­ها تا کنون قادر به تحقق وعده­های خود نبوده و نتوانسته­اند یک رابطه ی تنگاتنگ با قواعد اقتصاد سیاسی برقرار کنند. با این­همه، آشکار است که تحت همین شرایط، آنارشی اسپانیایی گسترش یافت. این تلاش­ها شاید مبین رشدی باشند که یک توضیح ناب اقتصادی را تا به حال به مبارزه طلبیده است. 

صرف نظر از برخی استثنائات محلی، اسپانیا تا آغاز جنگ جهانی اول، یک سرزمین مطلقا کشاورزی به شمار می­رفت. اختلافات طبقاتی در این کشور چنان حاد و آشکار بود که میشد از دو ملت صحبت کرد که درهای عمیق، آنان را از یک­دیگر جدا کرده است. طبقهی سیاسی که دستگاه دولت را اداره میکرد و با ارتش و کلیسا در پیوند تنگاتنگ قرار داشت، به طور عمده تشکیل شده بود از زمینداران بزرگ که در تولید هیچگونه دخالتی نداشت، فاسد بود و نمی­توانست نقش پیشآهنگی را که در سایر کشورهای اروپای غربی برعهده بورژوازی قرار گرفت، بپذیرد.  موجودیت انگلیِ آن در مصرف خلاصه میشد و به توسعهی نیروهای تولیدی در سیستم سرمایهداری هیچ علاقهای نشان نمیداد. به همان نسبت، قشر پیشهوران و حقوق بگیران نیز رشد اندکی یافته بود. صرف نظر از صنعتگران تهی­دست و پیشهوران کوچک، این قشر تشکیل شده بود از نوکرانِ ـبه قول مارکسـ «آشغالهای دولتی» و یک لایهی شناور و کمدرآمدِ بوروکراسی که اگر مشغول سرکوب نبود، به کارهای اداری میپرداخت.

اسپانیای واقعی روستا بود، بیشترین جمعیت شاغل کشور در روستا زندگی میکرد و در همانجا نیز تا عبور ازآستانه ی قرن جدید، جنگهای طبقاتی بی­شمارِ اسپانیا به وقوع پیوست. روند این جنگها با ساختار کشاورزی کشور، رابطهی مستقیم داشت. تمامی مناطقی که ـمثل ایالتهای شمالیـ فکر میکردند با همان روابط قرونوسطاییِ مالکیت و تولید، میتوانند زمینها، مراتع و جنگلها را حفظ کرده، زمین حاصلخیز و آب کافی در دسترس داشته باشند، در یک گوشهگیری مفتخرانه، خود را از بقیهی جهان منزوی و تقریبا خارج از سیستم اقتصاد پولی، زندگانی را سر میکردند.

در نواحی دیگر، به ویژه در سواحل لاوانته و اندلس، بورژوازی نوکیسه، در سال 1836 به زور، راهآهن کشید. لیبرالیسم در اسپانیا، چیزی جز نابود کردن واحدهای کهن منطقهای معنی نمیدهد، «آزادی»ِ او در فروش یا تصرف خانههای دهقانی، قوانین حمایت از تیولداری و بزرگ مالکی خلاصه می­شود. بر سر کار آمدن رژیم پارلمانی در سال 1843 رهآورد رهبری سیاسی زمینداران جدیدی بود که مسلما در شهرها زندگی میکردند و املاک خود را به مثابه مستعمرات دوردست نگریسته یا توسط یک مباشر و یا به صورت اجاره دادن، اداره میکردند.

به این ترتیب یک خیل عظیم پرولتاریای روستا به وجود آمد. سه چهارم ساکنین اندلس در آستانهی وقوع جنگ داخلی، کارگران مهاجر بودند. کارگران روزمزدی که نیروی کار خود را برای دستمزدی ناچیز به حراج میگذاشتند. دوازده ساعت کار روزانه در زمان درو، بسیار عادی بود. نیمی از سال نیز تقریبا بیکاری مطلق حاکم بود. نتایج آن: فقر بومی، سوء تغذیه و فرار از روستا.

قوای دولتی در روستا بیشتر به مثابه نیروی اشغال­گر نگریسته میشد. زمینداران تازه به قدرت رسیده، یکسال پس از به دست گرفتن قدرت سیاسی، ارتش اشغالگر خود را سامان بخشیدند، «گارد شهری» ـ­یک ژاندارمریِ پادگانی شده­ـ در ظاهر قرار بود که فرم اولیه­ای از نیروی دفاع اضطراری برای مقابله با جنایتکاران باشد، اما درواقع، برای در آچمز نگاه داشتن پرولتاریای کشاورزی بود که داشت برای یک  خیزش بزرگ دهقانیِ دیگر آماده میشد. گارد شهری تشکیل شده بود از افرادی که به دقت انتخاب شده و همواره دور از موطن خود به ماموریت اعزام میشدند. برای اعضاء این نیرو، ازدواج با بومیان یا ایجاد روابط نزدیک با آنان ممنوع بود. ژاندارمها اجازه نداشتند قرارگاه خود را غیرمسلح یا به تنهایی ترک کنند، هنوز نیز در روستا به آنان «جفت» میگویند چرا که همواره به صورت «جفت» در حال گشتزنی بودند.

نفرت آشکار طبقاتی در روستاهای اندلس تا سالهای سی، خود را در چهرهی یک جنگ کوچک دائمی و برخوردهای سادهی چریکی روستایی که هر از چندی ناگهان به یک خیزش خودجوش دهقانی ارتقاع می­یافت، نشان میداد. این جنگها از سویی با خشونت گستردهی دولتی و از سوی دیگر با یک بیتفاوتی بیمانند نسبت به مرگ، جریان مییافت. همیشه نیز در همان قالب کلیشهای خود: روستائیان، افراد گارد را میکشتند، کشیشها و کارمندان را به اسارت میگرفتند، کلیساها را آتش میزدند، دفاتر اسناد و قراردادهای اجارهی املاک را میسوزاندند، پولی تهیه کرده، اعلام استقلال نموده، ایالت خود را خودمختار خوانده و زمین را به صورت اشتراکی اداره میکردند. حیرت انگیز است که چگونه این روستائیان بیسواد، بدون آنکه خود بدانند، درست طبق دستورات باکونین عمل میکردند. از آنجا که خیزش آنان محلی و بدون سازماندهی بود، معمولا چندروزی بیش تاب نمیآورد و از سوی نیروهای دولتی به شکلی خونین، سرکوب میشد.

در همین روستاهای اندلس بود که آنارشیسم اسپانیایی یکی از دو ریشهی خود را دواند و موفق شد تقریبا با یک حرکت، به مبارزات خودجوش پرولتاریای کشاورزی هم پایهای ایدئولوژیک بدهد و هم ساختاری تشکیلاتی؛ و بدینترتیب، احساس خفیف ـاما نه لرزانِـ نزدیک بودنِ انقلاب بزرگ را در دلها شعلهور سازد.

در آستانهی تغییر قرن، در سراسر اسپانیا «فرستادگان ایدئولوژیک» به چشم میخوردند که با پای پیاده، سوار بر خر یا روی بار کامیونها، از سویی به سویی میرفتند بدون یک سنت پول در جیبهایشان. کارگران از آنان استقبال میکردند و نانخورشی به آنان میدادند (از نخستین روزها تا به امروز، هرگز آنارشیسم اسپانیا از خارج حمایت و کمک مالی دریافت نکرده است). بدین شیوه، یک روند آموزش همگانی به راه افتاد. در هر گوشه، کارگر یا دهقانی را میدیدی که در حال مطالعه است و در میان بیسوادان، افراد بیشماری یافت میشدند که یک مقالهی روزنامه یا بروشور جنبش را از بر میآموختند. در هر ده دستکم یک کارگر «روشن شده»، یک کارگر آگاه، وجود داشت و از آنجا شناخته میشد که نه سیگار میکشید و نه قمار میکرد، به عنوان یک آتهئیست شهره شده، با زنش ـکه به او وفادار نیز می ماندـ ازدواج نمیکرد، بچهاش را غسل تعمید نمیداد، خیلی مطالعه میکرد و آنچه را که میدانست به دیگران نیز میآموخت.

نقطه ی اقتصادی مقابل نواحی فقیر و خشک جنوب و غرب اسپانیا، کاتالونیا بود: ثروتمندترین و از نظر اقتصادی، پیش­رفته­ترین ناحیه ی کشور. بارسلون، مرکز کشتیرانی، صادرات، بانک­ها و صنایع نساجی، در آستانه ی تغییر قرن، آخرین سنگر سرمایه­داری در شبه­جزیره ی ایبریا محسوب می­شد. میزان دریافت مالیات سرانه در کاتالونیا بیش از دوبرابر میانگین کل کشور بود. به جز منطقه ی باسک­ها، این، تنها قسمت از اسپانیا به شمار می­رفت که یک بورژوازی توانا و مدیر، به بار آورده بود؛ کارخانه­داران و بانک­داران کاتالونیا بیشتر به انباشت توجه داشتند، برخلاف زمینداران که تنها اهل مصرف بودند. بین سال­های 1870 تا 1930 یک توده ی عظیم و متشکل پرولتاریای صنعتی در بارسلون به وجود آمد.

اما در مقایسه با سایر کشورهای صنعتی اروپا، کارگران کاتالونیا نه به سندیکاهای سوسیال دمکرات یا اصلاح طلب، که به آنارشیسم پیوستند که در اینجا دومین ریشه­ ـ­ ریشه ی شهری ­ـ خود را یافت. در سال 1918 هشتاد درصد مجموع کارگران کاتالونیا در تشکل­های آنارشیستی سازماندهی شده بودند. توضیح این پدیده بسیار دشوارتر از توضیح موفقیت باکونیسم در روستاها است. بخش کوچکی از خیل کارگران بارسلون، بومی هستند، فقط نیمی از آن­ها مهاجرین مناطق خشک مورسیا و آلمریا، یعنی ایالات جنوبی هستند و این مهاجرت داخلی به سبب بیکاریِ ساختاری در روستا تا به امروز نیز ادامه یافته است.

یک انگیزه ی دیگر را باید در نیروی گریزازمرکزی دید که در طول تاریخ اسپانیا، همواره نقش مهمی ایفا نموده است. یک روح نیرومند محلی، اشتیاق وافر به استقلال و خودمختاری، مقاومت مصرانه در برابر ادعاهای قیم­مآبانه­ی حاکمان مادرید مشخصه ی بسیاری از ایالات اسپانیا می­باشد اما در هیچ کجای دیگر همچون کاتالونیا خود را نشان نمی­دهد که در برخی موارد از خود به نام یک  ملت یاد کرده و حتا در قرن هفدهم به جنگ­های استقلال­طلبانه علیه پادشاهی اسپانیا مبادرت ورزید. رشد چشمگیر اقتصادی تنها این تمایل را تقویت کرد. ناسیونالیسم کاتالونیا دو چهره دارد. شاخه ی راست آن که منافع بورژوازی بومی را نمایندگی می­کرد، مسئله ی ملی را به دستاویزی برای به بیراهه کشاندن مبارزه­ی طبقاتی بدل نمود، اما در سمت توده­ها، این مسئله، جنبه انقلابی یافت. خواست خودمختاری، نفرت از حکومت مرکزی، اعتقادِ رادیکال به عدم تمرکز قدرت؛ همه­ی این­ها انگیزه­هایی بودند که بازتاب خود را در آنارشیسم می­دیدند.

آنارشیست­ها در هیچ زمان و مکان، خود را یک حزب سیاسی ندیده­اند، این جزئی از پرنسیپ آن­ها است که خود را به انتخابات پارلمانی مشغول نکنند یا برای بدست آوردن پست حکومتی تلاش نورزند؛ آنها نمی­خواهند دولت را قبضه کنند، بلکه می­خواهند آن را برچینند. حتا در تشکیلات خود، با تمرکز قدرت در یک ارگان مرکزی مخالف­اند. فدراسیون­های آنان از پایین تعیین شده، هر واحد محلی از خودگردانی نامحدودی برخوردار بوده و به هرحال در تئوری، قرار بر این نیست که توده­ها، تابع تصمیمات مرکزیت باشند. بدیهی است که پای­بندی عملی به این پرنسیپ­ها، بستگی به شرایط مشخص دارد. آنارشیسم اسپانیا در سال 1910 با تاسیس سندیکای آنارشیست CNT۱ (اتحادیه ی سندیکاهای کارگران) فرم تشکیلاتی نهایی خود را پیدا کرد.

CNT تنها سندیکای انقلابی جهان بود. این تشکیلات، هرگز خود را به عنوان تشکلی برای چانه­زنی با کارفرمایان و بهبود بخشیدن به شرایط مادی زندگی طبقه­ی کارگر تعریف نمی­کرد؛ برنامه و عمل­کرد آن خلاصه می­شد در راهبری نبرد آشکار و پیوسته­ی مزدبگیران برعلیه سرمایه، تا رسیدن به پیروزی نهایی. این استراتژی متناسب بود با ساختار  و رفتار تاکتیکی آن.

این، مجمعِ «حق عضویت پردازان» نبود و هرگز یک ذخیره­ی مالی نیز نداشت. حق عضویت آن در شهر بسیار ناچیز و در روستا اغلب معادل صفر بود. در 1936 با وجود بیش از یک میلیون عضو، CNT تنها یک حقوق­بگیر داشت. دستگاه اداری اصلاً وجود نداشت. رهبران آن یا از درآمد خویش زندگی می­کردند و یا از طریق دریافت کمک مستقیم از اعضای واحدی که در آن فعالیت داشتند. این­ نه جزئیاتی نامربوط، بل دلیلی است تعیین کننده که چرا هیچ­گاه CNT از سوی توده­ی اعضاء به عنوان یک «تشکیلات رهبری» ایزوله شده مشابه تشکل­هایی که به دنبالچه­ی ملاکین و سرمایه­داران دگردیسی یافتند، ارزیابی نگردید. کنترل دائمی که صورت می­گرفت، نه توسط قوانین تشریفاتی، بل به سبب روابط شبه­نظامیانی بود که همواره به اعتماد بلاواسطه­ی اعضاءِ پایه، نیاز داشتند.

مهمترین سلاح­های CNT چه در شهر و چه در روستا عبارت بودند از اعتصاب و جنگ پارتیزانی. میان «دست کشیدن از کار» و «دست بردن به سلاح»، برای آنارشیست­ها تنها یک گام فاصله بود. مبارزات کارگری آنها همواره در نزدیکی کارخانه صورت می­گرفت. این سندیکا، مبارزه تنها برای افزایش دستمزد یا بهبود شرایط کار را همواره رد می­کرد. آن­ها در پی به دست آوردن امکانات اجتماعی و یا قراردادهای کاری نبودند و هرگز نیز قراردادی امضا نکردند. پیروزی­های متعددی را نیز که در این مبارزات به دست آوردند، همواره به طور مشروط به رسمیت شناختند. CNT پذیرش میانجی و قرارداد صلح را در هر شکل و شیوه­ای، همواره رد می­کرد. آن­ها حتا صندوق اعتصاب نیز نداشتند. نتیجه­اش هم این بود که اعتصابات آنان چندان به طول نمی­انجامید. به همین سبب با خشونت بی­حد صورت می­پذیرفت. ابزارشان نیز انقلابی بود: از دفاع شخصی آغاز و تا خرابکاری، مصادره و مقاومت مسلحانه گسترش می­یافت.

بدین ترتیب، برای جنبش آنارشیستی، مسئله­ی­ رابطه میان فعالیت قانونی و غیرقانونی مطرح می­شد. در شرایطی که بر اسپانیا حاکم بود، این امر از نظر اخلاقی مشکلی پدید نمی­آورد، چراکه طبقه­ی حاکم در شبه­جزیره­ی ایبریا، هرگز به خود زحمت این را نداد که حتا شده در ظاهر، به حکومت، شکلی دمکراتیک ببخشد. انتخابات پارلمانی از ده­ها سال پیش به یک کمدی بدل شده بود مبتنی بر خرید آرا، تهدید و ارعاب و تقلب بی­شرمانه که از سوی سیستم فئودالی در روستا اعمال می­گردید. تفکیک قوا به مفهوم لیبرالی آن در اسپانیا هرگز وجود نداشت. تا پایان جنگ جهانی اول، خبری از قوانین اجتماعی نبود و آنچه نیز پس از آن در این زمینه به تصویب رسید، روی کاغذ باقی­ماند. از دید کارفرمایان و دولت، طبقه­ی کارگر همواره در حال ارتکاب جنایت و جرم آشکار بود و این تمامی پاسخ آنان به مسئله­ی خشونت در جامعه بود، اگر اصلاً مطرح می­شد.

البته CNT تشکیلاتی توده­ای بود که باوجود همه­ممنوعیت­ها، نمی­توانست مخفیانه عمل کند. فعالیت­های پنهان آن را خیلی زود، کادرهای مخفی همچون«همبستگی» برعهده گرفتند: دفاع از خود، تهیه­ی سلاح و پول، آزادسازی زندانیان، تروریسم و جاسوسی. جداسازی فعالیت­های قانونی و غیرقانونی، در سال 1927 با تاسیس FAI۲ «فدراسیون آنارشیست­های ایبریا» شکل سازمانی به خود گرفت. این سازمان اصولاً به گونه­ای مخوف عمل می­کرد. چه در مورد تعداد اعضاء و چه در مورد روابط داخلی آن اطلاعات دقیقی در دست نیست اما در محبوبیت آن بین کارگران اسپانیا جای شبهه­ وجود ندارد. هر عضو آن، هم­زمان عضو CNT نیز بود. FAI درواقع، هسته­ی سخت سندیکای آنارشیستی را تشکیل داده، هم­زمان آن را در مقابل غلطیدن به دامان فرصت­طلبی و رفرمیسم، محافظت می­نمود. در این ساختار تشکیلاتی، هنگامی که یک کادر «انقلابیون حرفه­ای» زمام امور را در دست گرفت، مدل باکونیستیِ رهبری جنبش­های توده­ای، نقش مهم و خودانگیخته­ای را ایفا نمود.

در باره­ی FAI افسانه­های بسیاری نقل کرده­اند. افسانه­سازی پیرامون یک سازمان مخفی، امری است اجتناب ناپذیر. از تبلیغات وحشتناکی که توده­های مردم عادی انتشار می­دادند می­توان به سبب ناآگاهی ایشان صرفنظر کرد. (رهبران زمین­داران بزرگ تا سال 1936 بر این نظر بودند که FAI زیر چتر حمایت مسکو قرار دارد). در مقابل، این دوگانگی موجود در ساختار و خاستگاه سازمان­های مخفی، سبب جلب توجه بیشتر به آنان می­گردید. مخالفین آنارشیست­ها همواره به «عناصر جنایتکارانه»ای تکیه می­کردندکه FAI بخصوص در بارسلون بدان دامن می­زد. یک برآورد سیاسی در این مورد، تنها با مراجعه به کتاب قانون به دست نخواهد آمد. طبقه­ی کارگر اسپانیا هرگز مانند کارگران آلمان یا انگلستان، در برابر حرمت مالکیت خصوصی، سر خم نکرده و از آنجا که همواره مسلحانه سرکوب شده، دفاع مسلحانه را نیز طبیعی­ترین راه برای ابراز وجود خود دانسته است. دوگانگی درونی سازمان­های غیرقانونی به کلی دلیلی دیگر دارد. این امر از یک سو به عاملی اجتماعی مربوط می­گردد که در بارسلون همواره نقشی مهم ایفا می­نمود: کارگران ساده. فرار از روستا و بیکاری، نیز خرده­فرهنگِ یک شهر بندری به رشد این پدیده کمک کردند. کارگران صنعنتی کاتالونیا نه تنها از این اقشار دوری نمی­کردند، بلکه بیش از یک دلیل برای همبستگی و همیاری با آنان داشتند. در این مورد نیز آنان با کارگران متخصص دیگر کشورهای صنعتی غرب ـ­که با پایینی­ها نیز به اندازه­ی بالایی­ها مرزبندی داشتندـ فرق می­کردند. بدیهی است که پلیس تمام کوشش خود را بکار برد تا از تفاوت پنهان طبقاتی میان کارگران متخصص و کارگران ساده بهره­برداری کند. به ویژه در آغاز قرن جدید موفق شد که مبلغین و جاسوس­های خود را در جنبش آنارشیستی داخل کند. این شیوه­ی عمل در تاریخ و به ویژه در انقلاب اجتماعی بلشویک­ها در روسیه نیز سابقه دارد. درست مانند مورد «اوخرانا»، پلیس اسپانیا نیز اقدام به دفاع مؤثر از گروه­های انقلابی نمود. از دوهزار بمبی که بین سال­های 1908 تا 1909 در بارسلون مقابل کارخانه­ها یا ویلاهای کارخانه­داران منفجر گردید، سهم شیر را باید به حساب پلیس گذاشت که با اشاره­ی حاکمان مادرید به مقابله با خودمختاری­طلبان کاتالونیا برخاسته بود. اما در اسپانیا نیز درست مثل روسیه آشکار شد که پلیس، ریسک بزرگی کرده: به جای آنکه آنارشیست­ها خلع سلاح شوند، این تبلیغات سبب رشد و قدرت­گیری CNT و FAI شد.

مقایسه­ بین جنبه­های مثبت و منفی یک تشکل آنارشیستی کار ساده­ای نیست. نزدیکی آنان به بدنه­ی تشکیلات، غیرت انقلابی و همیاری مسلحانه میان آنان غیر قابل مقایسه با دیگر گروه­ها است، اما این جنبه­های مثبت، با ضعف شدید در بهره­وری، سازمان­دهی و برنامه­ریزی متمرکز، خنثی می­شد. به همین ترتیب تا آستانه­ی وقوع جنگ داخلی، همواره جنبش­ها و انقلابات خودجوش و جدا از یکدیگر در اینجا و آنجا رخ می­داد که همگی سرکوب می­شدند؛ مصداق بارز این جمله­ی انگلس که در سال 1873 گفت: «چگونه می­توان انقلاب نکرد».

اینکه چگونه باید یک­بار برای همیشه به این عنصر ریشه­ای خشونت و سرکوب خاتمه داد، بیش از یک قرن با جدیت از سوی مورخین مارکسیست و  بورژوا مورد تحقیق و مطالعه قرار گرفت. بر اساس این مطالعات، آنارشیسم اسپانیایی در اساس، یک تجلی مذهبی بود. اعضاء آن، روز انقلاب را هم­چون رستاخیزی تصور می­کردند که دادگاه عدل الهی درمقابل آن ذره­ای بیش به نظر نمی­آمد. بر همین اساس، باید بنیان­گرایی و از جان­گذشتگی مریدان آن را به مثابه همان «ناجی­طلبی مسیحایی» ارزیابی نمود.

در اینکه این آموزه­ها در روستا با آموزه­ها و انتظارات مذهبی نزدیکی بسیار داشت، جای هیچ تردیدی نیست. اما تقلیل دادن آنان به یک گروه مذهبی، مثل تمام تئوری­های مبتنی بر سکولاریسم  راه به ناکجا می­برد. تئوری مذکور، محتوای سیاسی این مبارزات را نادیده می­گیرد. کارگران اسپانیا، وعده­ها و نویدهای مذهبی را آگاهانه زیرپا نهادند. دست کم مورخین ماتریالیست می­بایست این نکته را از نظر دور نمی­داشتند.

نظریه­ای که از سوی «جرالد برنان» و «فرانس بورکناو» نمایندگی می­شد، بیشترین توجه را به خود جلب کرد. بر اساس این نظریه، آنارشیسم اسپانیایی، مقاومتی ژرف در برابر رشد سرمایه­داری بروز داد، مقاومتی که در برابر گسترش مادی سرمایه ـ­آن گونه که در کشورهای صنعتی خوانده می­شود­ـ  و به تبع آن، در مقابل تعبیر مارکسیستی از بورژوازی جهت­گیری داشت. در حالی که مدل مارکسیستی، سرمایه­داری را یک نیروی انقلابی موقت، و توسعه­ی آن را به عنوان یک مرحله­ی اجباری برای صنعتی شدن، ارزیابی می­کرد، کارگران و دهقانان آنارشیست این «توسعه» را با خشونت و قهر رد می­کردند. آنان ره­آوردهای پرولتاریای آلمان، انگلیس و فرانسه را تحسین نمی­کردند و علاقه­ای به پیمودن راه آنان نداشتند. آن­ها نه خِرَدگرایی هدفمند سرمایه­داری را هضم می­کردند و نه ابزارگرایی آن را. آن­ها به سیستمی که در نگاه­شان غیرانسانی و بیگانه­کننده­ی انسان­ها می­آمد، نفرت می­ورزیدند، نفرتی که برای رفقای آنان در غرب، ناشناخته بود.

من معتقدم که در این توضیح، حقایق بسیاری نهفته است. از جمله این­که ـ­برخلاف انتظار مارکس و انگلس­ـ این نه کشورهای پیشرفته همچون آلمان و انگلستان یا حتا آمریکا بودند که انقلاب سوسیالیستی در آنان شانس پیروزی داشت، بلکه کشورهایی که سرمایه­داری برای آنان پدیده­ای بیگانه و بیرونی محسوب می­گردید. از این امر ـ­تا آنجا که به اسپانیا مربوط می­شود­ـ نتیجه گرفته می­شود که آنارشیست­های اسپانیا تنها «لاشه­ای تاریخی» نبودند. کسی که این جنبش را «باستانی» می­نامند دچار همان توهمی می­شود که در اینجا از آن سخن گفتیم. انقلابیون اسپانیا «ماشین­شکن» نبودند. اهداف آنان نه در گذشته، که در آینده جای داشت: چیزی سوای آنکه سرمایه­داری برای آنان خواب دیده بود؛ و در پیروزی کوتاه مدت خود، هیچ کارخانه­ای را تعطیل نکردند، بل که اداره­ی آن را در دست گرفته، در راهِ برآوردن خواست­های خویش به کار انداختند.

۱۱ـ Confederacin Nacional del Trabajo  

۲ـ Federaciòn Anarquista Ibèrica 

 

«2»

گروه همبستگی

«Los Solidarios»

ترورهای پیستولروس (شش­لول­بندها)

این رفیق بوئناکازا، رئیس کمیته­ی ملی CNT در سن سباستین بود که به دوروتی پیشنهاد کرد تا به بارسلون برود. سال 1920 بود، وحشتناک­ترین روزهای سرکوب. «مارتینز آنیدو»، استاندار و «آرله­گوی» رئیس پلیس، یک عملیات ترور آشکار علیه آنارشیست­ها در کاتالونیا سازمان دادند. هر وسیله­ای برای آنان مجاز بود. این دو کوشیدند تا به کمک کارفرمایانِ ناحیه، یک سندیکای زرد موسوم به «سندیکای لیبرال» پایه نهند. بدیهی است که هیچ کارگری حاضر نبود داوطلبانه به عضویت این سندیکا درآید. بدین جهت، کارفرمایان به کمک مقامات دولتی، اقدام به تشکیل یک باند مسلح به نام «پیستولروس» نمودند. این گروه مرگ، می­بایست کارگران فعال سیاسی بارسلون را حذف کند.

دوروتی با دوستانی چند از جمله «فرانسیسکو آسکازو»، «گرگوریو خوور» و «گارسیا الیور» یک پیمان دوستی بستند که تنها مرگ پایان بخش آن بود. آنها اقدام به ایجاد یک گروه مبارز نمودند که با سلاح خود، قاتلین کارگران را در آچمز قرار می­داد. طبقه­ی کارگر اسپانیا در چهره­ی آنان، بهترین مدافعان خود را یافت. آن­ها اقدام به تبلیغات وسیع نموده و در این راه، روی جان خویش قمار می­کردند. خلق، آنان را دوست می­داشت چرا که ریاکاری سیاسی در کارشان نبود.

نخست­وزیر آن زمان فردی بود به نام «داتو». او به عنوان مقصر اصلی عملیات سرکوب در بارسلون به شمار می­رفت. آنارشیست­ها تصمیم گرفتند که او را در یک عملیات ترور، از پای درآورند. این اتفاق افتاد.

سپس آنان توجه خود را روی کاردینال «سولدویلا» متمرکز کردند که در ساراگوزا زندگی می­کرد. او با گلوله­های «آسکازو» و «دوروتی» از پای درآمد. جناب کاردینال از طریق درآمد یک شرکت سهامی که برای اداره­ی چندین هتل و کازینو راه­اندازی کرده بود، هزینه­های سندیکای زرد و گروه ترور پیستولروس و چندین گروه ترور دیگر در بارسلون را تأمین می­نمود.          هاینس رودیگر / آله­خاندرو خیلابرت

 

سال 1922 من با دوروتی در بارسلون آشنا شدم. در آن زمان CNT دیگر به یک سندیکای بزرگ بدل شده و نه تنها در میان کارگران اکثریت داشت، که بسیاری از کارخانه­ها را راهبری می­کرد. ما آن زمان گروه «همبستگی» را پایه نهادیم که بعدها آنچنان مشهور و بدنام شد. تقریباً دوازده نفر بودیم: «دوروتی»، «گارسیا الیور»، «فرانسیسکو آسکازو»، «گرگوریو خوور»، «گارسیا ویوانسوز»، «آنتونیو اورتیز». همه روی هم یک جین بیشتر نبودیم.

ما برای دفاع در برابر ترور سفید، به یک چنین گروهی احتیاج داشتیم. کارفرماها به کمک دولت، گروه­های مزدور را اجیر نموده، تا بن­دندان مسلح کرده و پول خوبی نیز به آنان می­پرداختند. هنگامی که ما گروه خود را تاسیس کردیم، تنها در بارسلون بیش از سیصد تن از سندیکالیست­های آنارشیست، قربانی ترور سفید شده بودند. بیش از سیصد کشته.

در آن زمان ما اصلاً نمی­توانستیم تصور عملیات تهاجمی انقلابی را داشته باشیم. هنوز FAI وجود نداشت، بعدها پایه­گذاری شد. به همین دلیل ما از افراد محلی یارگیری می­کردیم، از میان افرادی که در محله یا کارخانه می­شناختیم. ما باید مسلح می­شدیم و برای گذران زندگی به پول نیز نیاز داشتیم.                                  ریکاردو سانز

                                                                                          

اعضاء گروه همبستگی (1926-1923)

•                        ♂ فرانسیسکو آسکازو ؛ اهل آراگون متولد 1901

•                        ♀ رامونا برنی، بافنده

•                        ♂ اوزه­بیو براو، 1923 با گلوله­ی پلیس از پای درآمد.

•                        ♂ مانوئل کامپوس، اهل کاتالونیا، بنا

•                        ♂ بوئناونتورا دوروتی، مکانیک و مونتاژکار، اهل لئون، متولد 1897

•                        ♂ آورلیو فرناندز، اهل آستوریا، مکانیک، متولد 1897

•                        ♂ خوان­گارسیا الیور، اهل کاتالونیا، متولد 1901

•                                   ♂ میگوئل گارسیا ویوانسوز از مورسیا، کارگر بندر، نقاش ساختمان،   راننده، متولد 1895

•                        ♂ گرگوریو خوور، درودگر

•                        ♀ خولیا لوپزماینر، آشپز

•                        ♂ آلفونسو میگوئل، نجار

•                        ♀ پپیتا نوت، آشپز

•                        ♂ آنتونیو اورتیز، درودگر

•                        ♂ ریکاردو سانز، اهل والنسیا، کارگر نساجی، متولد 1898

•                        ♂ جیورجیو سوبربیه­لا (یا سوبرویه­لا) اهل ناوارا، مکانیک

•                        ♀ ماریا لویزا تیه­دور، مُدیست

•                        ♂ مانوئل تورز اسکارتین، اهل آراگون، نانوا، متولد 1901

•                        ♂ آنتونیو ال­توتو، کارگر روزمزد                                    ریکاردو سانز / سزار لورنزو

آسکازو

من نخستین بار در ساراگوزا با برادران آسکازو آشنا شدم؛ در سال 1919 که هنوز پایه¬های انقلاب روسیه چندان محکم نشده بود و بر تمامی کارگران جهان، از جمله اسپانیا، تأثیرات مخرب خارج ¬از اندازه¬ای گذارده بود.

برادران آسکازو عضو گروهی بودند به نام «ولونتاد» که روزنامه¬ی بسیار معتبری نیز به همین نام انتشار می¬داد.

در این زمان بود که سربازان پادگان «کارمن» در ساراگوزا، بدون هماهنگی با آنارشیست¬ها و به گونه¬ای ناگهانی سر به شورش برداشته، نگهبانان را خلع سلاح، یک افسر و یک گروهبان را کشته و پادگان را با شعار «زنده باد شورا» و «زنده باد انقلاب سوسیالیستی» به تصرف خویش درآورده، به سوی شهر سرازیر شده، مرکز تلفن، اداره پست و تلگراف و دفتر چند روزنامه را اشغال نمودند. اما از آنجا که آنان هیجان¬زده و بی¬نقشه بودند و نمی¬دانستند که ساعت چهار صبح فردا چه باید بکنند، سرانجام به سربازخانه بازگشته در آنجا پناه گرفتند و هنگامی که گارد شهری از راه رسید، پس از مقاومتی کوتاه، تسلیم شدند.

طبیعی است که پلیس کوشید تا از زبان یاغیان، نام سرکرده¬ی آنان را بیرون کشد، اما از آنجا که سرکرده¬ای وجود نداشت، این تلاش¬ها نیز بی¬نتیجه ماند. دادگاه نظامی سرگردان مانده بود که همه را تیرباران یا تبرئه کند، اما خوب، همیشه یک ترسو پیدا می¬شود و در این مورد، سردبیر روزنامه¬ی محلی «هرالد دو آراگون» هفت سربازی را که چاپخانه را اشغال کرده بودند به پلیس لو داد. این هفت تن با شتاب تمام تیرباران شدند. نفرت نسبت به این خائن که همواره مردم را برعلیه آنارشیست¬ها و سندیکاها تحریک می¬کرد، چنان بالا گرفته بود که روزی یکی از رفقای ما کلت خود را در دست فشرد و بدن او را تبدیل به آبکش کرد.

به این اتهام، علیه برادران آسکازو اعلام جرم شد. برادر بزرگتر ـ¬ژاکوئین¬ـ¬ توانست بگریزد، برادر جوانتر ـ¬فرانسیسکو¬ـ که یک گارسون بود، دستگیر شد. صاحب رستوران، تمام گارسون¬ها و مهمانان هتلی که در آن کار می¬کرد یک-صدا شهادت دادند که وی هنگام وقوع قتل، در رستوران مشغول کار بوده، اما با وجود این امکان داشت که وی بنا به درخواست دادستان، به مرگ محکوم شود اگر مردم ساراگوزا از وی دفاع نکرده و در روز اعلام حکم دست به اعتصاب عمومی نزده بودند. با توجه به این شرایط بود که دادگاه وی را از اتهام وارده تبرئه کرد. هنگامی که این جوان هجده ساله با لب خندان در آستانه-ی در زندان ظاهر شد، فریاد «زنده باد آنارشی» جمعیت به آسمان بلند شد و ما، ما که در زندان بودیم نیز با این فریاد، هم­صدا شدیم.

از آنجا که دیگر در ساراگوزا نمی­توانست کاری پیدا کند و همواره از سوی پلیس، بازداشت و بازجویی می­شد، آسکازو تصمیم گرفت که به بارسلون برود. این در سال 1922 بود. در آنجا وی به یکی از سازمان­دهندگان سندیکای خواروبار فروشان بدل شد. همچنین در کمیسیون ارتباطات آنارشیست­ها نیز نقش مهمی داشت.

یک روز به من گفت که می­خواهد به لاکرونیا رفته، برای گارسونی ثبت­نام کند: موقعیت، مناسب به نظر می­رسید زیرا تشکیلات کاریابی برای ناوگان تجاری، در دست سندیکای آنارشیست­ بود. هنوز وارد شهر نشده، به اتهام طرح ترور «مارتینز آنیدو» که هم­زمان با او وارد لاکرونیا شده بود، بازداشت گردید. از آنجا که برای این اتهام نیز مدرکی وجود نداشت، ناچار رهایش کردند. او نیز به ساراگوزا بازگشت، همانجایی که خانواده­اش اقامت داشتند. اما در آنجا نیز پلیس برای او تله­ی جدیدی گذاشت. کاردینال «سولدویلا»، محرک بسیاری جنایات و اغتشاشات علیه کارگران و آنارشیست­ها پس از بازدید از یک صومعه­ی راهبان و در راه بازگشت، با گلوله­ی فرد ناشناسی از پای درآمد. این اقدام، دستگیری گروهیِ فعالین سندیکایی و آنارشیست را در پی داشت. در این موج دستگیری نیز باز آسکازو بازداشت گردید. نخست پلیس او را آزاد کرد زیرا بسیاری شهادت دادند که وی در زمان وقوع قتل در سالن ملاقاتِ زندان بوده است. اما هنگامی که مامورین در ادامه­ی تحقیقات خویش به جایی نرسیده و یک گوسفند قربانی نیاز داشتند، هشت روز بعد وی مجدداً بازداشت شد. مقدمات محاکمه­ی وی آماده می­شد. دادستان برایش درخواست مجازات اعدام نمود. از آن رو که در این بین، «پریمو دو ریوه­را» دیکتاتور جدید که پیش­تر چندین آنارشیست را اعدام کرده بود با یک کودتا قدرت را در دست گرفته بود، آنارشیست­ها نسبت به جان آسکازو نگران شدند. پیش از آنکه محاکمات آغاز شود آسکازو به اتفاق شش زندانی سیاسی دیگر، از زندان گریختند.                      و. د رول                                                                           

خوور

خوور در بین اعضاء «همبستگی» مسن­ترین­شان بود که نام مستعار «آقای جدی» را بر خود داشت. او از یک خانواده­ی فقیر دهقانی ایالت تروئل می­آمد. خانواده­اش او را به والنسیا فرستادند تا با مختصر مزد روزانه­ی او بهبودی به وضع زندگی خویش ببخشند. در آنجا او در یک کارخانه­ی تشک­دوزی به شغل دوزندگی پرداخت. نخستین­بار هنگامی بازداشت شد که اعتصابی نه بدون خشونت در صنف او صورت گرفت: اعتصاب­شکنان مورد ضرب و شتم قرار گرفتند، کارخانه­ها و کارگاه­ها اشغال شدند و سرانجام در جریان دفاع در مقابل ضدحمله­ی کارفرمایان، یک کارخانه­دار کشته شد. تمامی اعضای کمیته­ی اعتصاب، بازداشت شدند. خوور به جرم تبلیغ خشونت و ایراد ضرب به دو سال زندان محکوم شد. چندی از آزادی­اش نگذشته دوباره بازداشت گردید. این­بار به جرم پخش اعلامیه­های تفرقه­افکنانه در پادگان­ها.  

سرانجام خوور به بارسلون رفت و درآنجا به نیروهای مسلح سندیکای غیرقانونی CNT پیوست.                                                                       

در آن زمان، بورژوازی به عملیات تهاجمی و خشونت­بار علیه کارگران دست یازیده بود. ترور سفید هر روز بر ابعاد خویش می­افزود: بازداشت، شکنجه و کشتن در حال فرار برنامه­ی روزانه­ی آنان بود. برای کارگران آنارشیست نیز راهی باقی­نماند جز اینکه به قهر پرولتری روی آورند. خوور نیز مانند بهترین دوستانش، با اسلحه به مقابله با هفت­تیرکشان مزدور سرمایه رفت. در آن زمان هیچ کارگری جرأت نمی­کرد بدون آنکه تا دندان مسلح باشد، از خانه خارج شود. در کارخانه نیز همواره اسلحه مثل ابزار کار در دسترس قرار داشت.

«گراوپرا» سرمایه­دار میلیونر و رئیس اتحادیه­ی کارفرمایان صنعتی، هدف گلوله­ی کماندوهای مسلح قرار گرفت. پلیس­های جنایت­کاری همچون «بارت»، «براو»، «پورتیلو» و «اسپجو» نیز به دنبال او فرستاده شدند. «مائستر لابورده» فرماندار سابق بارسلون در والنسیا به خاک افتاد. در ساراگوزا، رئیس ذوب­آهن بیلبائو، رئیس کارخانه­ی خودروسازی، مهندس دولتی ساختمان، یک مهندس برق و یک مباشر که به جاسوسی در لباس کارگری متهم بود نیز به همین سرنوشت دچار آمدند. در بارسلون نیز وضع به همین منوال بود: هر روز یک کارگر کشته می­شد و فردای آن نیز یک سرمایه­دار یا یک پلیس. این جنگ، سه سال تمام در خیابان­ها ادامه یافت. «مارتینز آنیدو» و «آرله­گوی» که این توطئه­ها را از محل کار خود سازمان می­دادند، جرأت نمی­کردند در انظار، آفتابی شوند.

پلیس اعلام نمود، یک طرح آنارشیست­ها برای قتل مارتینز آنیدو را کشف کرده است. گویا طبق این طرح قرار بوده نخست شهردار بارسلون ترور شود و آنگاه مراسم خاکسپاری وی ـ­که حتماً آنیدو و آرله­گوی نیز در آن شرکت می­کردند­ـ با نارنجک مورد تهاجم قرار گیرد. باز هم توطئه­ها وسعت یافت. قهر کارگران نیز به همان نسبت پردامنه­تر شد. «کلوپ شکار بارسلون» که مدیران کارخانجات صنعتی در آن گرد می­آمدند، با وجود محافظان مسلح، توسط نارنجک مورد حمله قرار گرفت. تعداد زیادی از سرمایه­داران به شدت مجروح شدند. شهردار نیز در یک سوء قصد مسلحانه زخمی شد، مثل آنگلادا، رئیس شورای کاتولیک شهر. در این فضای تداوم جنگ و تهدیدمستمر جانی، خوور از خود شهامت و آرامش نشان می­داد.

پس از اعدام فرماندار (داتو)، آنیدو و آرله­گوی ناچار استعفا دادند. سندیکاها نیز غیرقانونی اعلام شدند. در این زمان بود که خوور با دوروتی و برادران آسکازو آشنا شد.

نخستین میتینگ علنی در بارسلون که پس از سه سال سرکوب خونین برگزار گردید، یک موفقیت بزرگ بود. فراخوان سندیکای کارگران صنایع چوب کافی بود تا سالن ویکتوریا­ ـ­بزرگترین سالن تئاتر اسپانیا­ـ تا سرحد انفجار از جمعیت لبریز گردد. مراسم با قرائت یک لیست طولانی آغاز گردید. لیست اسامی یکصدوهفت پیش­مرگ شهید CNT.

از آن زمان بود که آنارشیست­ها در سراسر اسپانیا به گونه­ی خیره کننده­ای فعال شدند. مراکز فرهنگی و مدارس کارگران تأسیس کرده، اقدام به نشر روزنامه­ی خود با نام «همبستگی کارگران» نمودند که به تیراژ چشم­گیر پنجاه­هزار رسید و رکورد تمامی روزنامه­های بورژوازی را درنوردید.                                           و. د رول

هزینه­ی مدرسه

من در سال 1915 و در جریان جنگ جهانی اول به واسطه­ی پدرم با آنارشیست­ها آشنا شدم. پدرم یک کمونارد بود که در سال 1871 در کمون پاریس جنگیده بود.

من در آن زمان هنوز نوزده سال نداشتم که نخستین مقاله­ی خود را نوشتم و جنگ نیز آغاز شد و چون یک انترناسیونالیست بودم، نمی­خواستم در جنگ شرکت کنم. لذا به اسپانیا رفتم زیرا اسپانیا کشوری بی­طرف بود و بدیهی است که فوراً ارتباطاتی با کوشندگان آنجا گرفتم و به یک آنارشیست فعال تبدیل شدم. ده سال تمام به عنوان کارگر روزمزد، هر شغلی را تجربه کردم: شاگرد آهنگری، کارگر ذوب­آهن، یک دوجین حرفه آموختم تا اینکه بیست­و­هشت سالم شد. یک دفعه و بی­مقدمه معلم شدم. نه پروفسور یا استاد دانشگاه، بل که معلم یک مدرسه­ی غیر رسمی در لاکرونیا که در گالیسین قرار دارد، در نوک شمال غربی اسپانیا. این مدرسه را سندیکاها و CNT راه­اندازی کرده و ملوانان، جاشوها و کارگران بارانداز در آن شرکت می­کردند. سرمایه ی اولیه لازم را دوروتی برای ما تهیه کرد. گفتنش البته درست نیست، اما پس از این­همه سال من می­توانم برای شما بگویم: «یک سرقت بود، این­بار اما نه از بانک، بلکه از یک صرافی. دوروتی اسلحه در دست داخل شد و درخواست پول کرد، تیراندازی شد، سندیکا به پول رسید و مدرسه راه­ افتاد. همین. چنین رخ­دادهایی را نمی­توان با کتاب قانون بورژوازی ارزیابی کرد. ببینید، من خودم شرایطی را تجربه کرده­ام که اگر جرأتش را داشتم، اقدام به قتل می­کردم. انسان باید نکبت، نکبت غیرقابل تحمل آن زمان اسپانیا را دیده باشد تا بتواند میزان یأس و نومیدی و دلایل چنین رفتارهایی را درک کند.                                                   گاستون  لوال

 

سه آکسیون

اعتصاب کارگران شرکت ساختمانی «هورماخ» که ساخت تونل قطار شهری بارسلون را در دست داشت، موج جدیدی از مبارزات را دامن زد. این کارفرما، که از دشمنان قدیمی CNT بود، یک گروه جنایت­کار را اجیر کرد تا سرکردگان اعتصاب را از بین ببرند. آنارشیست­ها باید از خود دفاع می­کردند. در لئون، «گونزالس رگوئرال» فرماندار سابق بیلبائو ترور شد. پلیس طبق معمول انگشت اتهام را به سوی گروه «همبستگی» نشانه گرفت. دوروتی، نخستین متهم بود. او توانست ثابت کند که در روز حادثه، در بارسلون بوده و در آنجا درخواست پاسپورت داده است. پس از آن، آسکازو مورد اتهام قرار گرفت اما او نیز مدرک غیرقابل انکاری داشت؛ وی در روز حادثه، در لاکرونیا بازداشت شده بود. سرانجام پلیس به سراغ دو آنارشیست دیگر به نام­های «آرارته» و «سوبرویولا» رفت، اما این دو در بارسلون مخفی شدند. به طور اتفاقی، پلیس از محل و زمان قرار آرارته، سوبرویولا، آسکازو (برادر جوانتر) و خوور اطلاع پیدا کرد. خانه­ای که سوبرویولا در آن زندگی می­کرد محاصره شد. او به جای تسلیم، تصمیم به فرار گرفت. در هر دست یک اسلحه، در حالی که به هرسو شلیک می­کرد به سوی پلیس­هایی دوید که وحشت­زده از مقابل او می­گریختند. اما مأمورینی که در کنار در ورودی خانه مستقر بودند او را با رگبار آتش از پای درآوردند. مورد «آرارته» چنین بود که تعدادی مأمور پلیس در لباس شخصی با او تماس گرفته و خود را «رفقای فراری» جا زدند. آرارته وانمود کرد که فریب­شان را خورده و قول داد که آنان را به منزل رفیقی که جایش خیلی مطمئن بود ببرد. وی تصمیم داشت که آنان را به بیرون شهر برده و در آنجا از دست­شان خلاص شود، اما پلیس­ها به او این فرصت را ندادند. در خیابان او را کشتند. آسکازو در آپارتمان خویش که در طبقه­ی چهارم یک ساختمان قرار داشت غافلگیر شد و خود را ازپنجره به بیرون افکند و کشته شد، هرچند مأمورین نیز در هوا به سویش شلیک کردند. خوور در منزل خود دستگیر و به اداره­ی پلیس منتقل شد. هنگامی که می­خواستند او را به مرکز پلیس منقل کنند، ضرباتی کاری به سینه­ی دو مأمور محافظ خویش نواخت و از در پشت اداره­ی پلیس که به خیابان گشوده می­شد گریخت و از زیر باران گلوله­ای که به سویش می­بارید، جان به در برد.                           و. د رول

در تابستان 1923 کمی بعد از ترور رگوئرال توسط سازمان همبستگی، دوروتی در حین مسافرت از بارسلون به مادرید، در قطار دستگیر شد. اطلاعیه­ی مطبوعاتی که پلیس روز بعد انتشار داد از آنجا که نمی­توانست هیچ دلیلی برای این بازداشت اعلام کند، مدعی شد که دوروتی برای تهیه­ی مقدمات حمله به یک بانک عازم مادرید بوده، علاوه بر آن، یک حکم بازداشت علیه وی در سن­سباستین به اتهام سرقت مسلحانه از دفتر شرکت «برادران مندیزابال» صادر گردیده است. در همان روز، یک نفر به سن­سباستین سفر کرد و به برادران مندیزابال تفهیم کرد که بهتر است پای دوروتی را در این ماجرا به میان نکشند. هنگامی که دوروتی را با برادران مذکور روبرو کردند، آن­ها نتوانستند وی را شناسایی کنند لذا برای قاضی چاره­ای نماند جز آن­که حکم به آزادی دوروتی بدهد.

یک روز قبل از آن، گروهی ناشناس، «سولدویلا» کاردینالِ ساراگوزا را در ناحیه­ای به نام «ال ترمینیلو» ترور کردند.                                                              ریکاردو سانز                                              

دوروتی، آسکازو، خوور و گارسیا الیور عضو تیمی بودند که صدراعظم، ادواردو داتو را ترور کرد.

البته دوروتی در این عملیات نقشی جانبی داشت. طراح اصلی­ رامون آرخز بود که بعدها زیر شکنجه جان سپرد. یکی دیگر از اعضای تیم، هنوز زنده است. عضو دیگر آن «رامون کازانه­لاس» بود که به روسیه گریخت و به کمونیسم گروید و بعدها در یک تصادف موتور سیکلت جان باخت.                                             فدریکا مونتسنی 2                                            

در آخر آگوست 1923 بیشتر اعضاء «همبستگی» در آستوریا گردهم آمدند. روز اول سپتامبر، شعبه­ی بانک اسپانیا در «گیجون» مورد تهاجم قرار گرفت. این عملیات بدون تلفات پیش­رفت، اما چند روز بعد، گارد شهری تنی چند از رفقا را که در این بانک­زنی دست داشتند در «اوویدئو» به دام انداخت. تیراندازی شد و «اوزه­بیو براو» کشته شد. او نخستین عضو این گروه بود که توسط پلیس از پای درآمد. «تورس اسکارتین» نیز دستگیر شد. پلیس او را به مشارکت در قتل کاردینال «سولدویلا» نیز متهم کرد. اسکارتین از سوی پلیس تحت شکنجه قرار گرفت. وی در یک نقشه­ی فرار از زندان که توسط «اوویدئو» طراحی شده بود، شرکت جست؛ اما پلیس در هنگام بازجویی او را چنان قرار داد که اجرای نقشه غیرممکن شد.

جنازه­ی اوزه­بیو براو هرگز از سوی پلیس شناسایی نشد. مادر بیوه­اش که بیش از پنجاه سال سن داشت، در بارسلون زندگی می­کرد. سازمان برای آنکه وی بتواند درآمدی داشته باشد، برای او دکه­ای در بازار «پوئبلو ـ نوئوو» ـ­همان محله­ای که در آن زندگی می­کرد­ـ اجاره نمود.                                                      ریکاردو سانز 2                                                 

اسلحه

تا آنجا که به سلاح مربوط می­شود، ما تنها سلاح گرم کوچک و رولور داشتیم. تهیه­ی اسلحه در اسپانیا آسان نبود. اما در بارسلون، یک ریخته­گری بود که رفقای ما در آن کار می­کردند. آن­ها اطلاع دادند که می­توانند کل کارخانه را خریده و اقدام به تهیه­ی نارنجک بکنند: یک امکان مناسب برای انقلاب. تنها دینامیت برای پرکردن نارنجک­ها­ لازم بود. این هم مسئله­ی مهمی نبود، زیرا رفقایی داشتیم که در معادن سنگ کار می­کردند و می­توانستند دینامیت در اختیارمان بگذارند.

اما بدون پول نمی­شد کاری کرد و پول نیز در بانک بود. برخی معتقد بودند برای ما که مخالف سرمایه­داری و پول هستیم، شایسته نیست که پول از بانک تهیه کنیم. امروز اما این طبیعی­ترین کار دنیا شده است. ما پول را برای خود نمی­خواستیم. پول می­گرفتیم، برای آنکه انقلاب به پول نیاز داشت. ما نخستین گروه در اسپانیا و درواقع کاشف این امر بودیم. آن زمان غیر اخلاقی خوانده می­شد، امروزه همه آن را اخلاقی می­دانند؛ آن زمان غیر عادلانه خوانده می­شد، امروز همه آن را عادلانه می­دانند.

یک بار من توسط یک قاچاقچی به فرانسه رفتم. در مارسی ما اسلحه خریدیم. قاچاقچی در این امر متخصص بود. اولین مسلسلم را من در مارسی خریدم، آلمانی بود. بعدها و پس از کودتای ژنرال­ها من با همان MG به خیابان رفتم.           ریکاردو سانز 1                                                 

در اکتبر 1923، یک ماه پس از کودتای «پریمو دو ریوه­را» همبستگی موفق شد از طریق یک واسطه با کارخانه­ی اسلحه­سازی «گارات و آنیتوا» واقع در «آیبار» وارد معامله شده، یکهزار قبضه تفنگِ دوازده­تیر غیرخودکار با دویست­هزار گلوله خریداری کند. سازمان برای این محموله دویست­وپنجاه­هزار پزوتا پرداخت.

کمی پیش از آن نیز «همبستگی» توانسته بود یک ریخته­گری را در محله­ی «نوئوو»ی بارسلون به منظور ساخت بدنه­ی بمب و نارنجک دستی به بهای سیصدهزار پزوتا بخرد. اوزه­بیو براو که ریخته­گر بود، انجام این کار را برعهده گرفت. در «پوئبلوسه­کو» دیگر محله­ی بارسلون، «همبستگی» یک انبار اسلحه داشت که وقتی در پی یک خبرچینی لو رفت، حدود شش­هزار نارنجک در آنجا بود.

گذشته از آن در سراسر کشور انبارهایی مملو از سلاح دستی وجود داشت که تقریباً تمام آنها از فرانسه و بلژیک خریداری شده بودند. معمولاً این سلاح­ها از طریق مرز فرانسه در «فون رمئو» و «پیژرا» که سازمان در آنها واسطه­هایی داشت، به داخل قاچاق می­شد. سایر محمولات از طریق دریا وارد می­شدند.

افراد «همبستگی» به یک قاعده، سخت پایدار بودند: در مورد هر عملیات، تنها کسانی که مستقیماً در آن مشارکت داشتند، آگاه بودند و هر کس نیز تنها تا آنجا که به او مربوط می­شد. هرگز یک رئیس یا رهبر در گروه وجود نداشت. هر تصمیمی با تصویب کسانی که باید آن را اجرا می­کردند، اتخاذ می­شد.                  ریکاردو سانز 2                                                                                                             

کمیته ی ملی انقلاب در بروکسل اسلحه خرید و از طریق مارسی آن را به کشور وارد کرد. اما این کافی نبود. به همین دلیل، دوروتی و آسکازو در ژوئن 1923 به بیلبائو رفتند تا ذخیره­ی بزرگتری تهیه کنند. کارخانه در آیبار بود. یک مهندس که در آنجا کار می­کرد، نقش واسطه را داشت. قرار بود که اسلحه­ها رسما به مقصد مکزیک بارگیری شود. سپس هنگامی که کشتی به آب­های آزاد رسید، ظاهراً ناخدا مأموریت دیگری بگیرد و برای بارگیری مجدد از تنگه­ی «گیبرالتار» به سوی بارسلون بازگردد. درآنجا بار آن شبانه تخلیه شود. وقت تنگ بود. شرکت سازنده نتوانست اسلحه­ها را بهموقع آماده کند و محموله در ماه سپتامبر به بارسلون رسید. خیلی دیر؛ زیرا در این فاصله پریمو دو ریوه­را کودتای خود را با موفقیت به انجام رسانده بود. کشتی ناچار بود به بیلبائو بازگردد و محموله را به کارخانه پس دهد.                                آبل پاز 2

 

مادر

بعدها دیگر ما کمتر یکدیگر را می­دیدیم، اما همواره می­دانستیم که در بارسلون چه می­گذرد و وقتی دوروتی به لئون می­آمد تا دوستانش را ببیند، از مبارزات جاری در آنجا ما را آگاه می­کرد. او می­آمد که مادرش را ببیند، می­فهمید؟ و او باید لباس­هایش را وصله و کفش­هایش را مرتب می­نمود.

مادرش همیشه می­گفت: «خوب باشه، اما من سر درنمیارم. مرتب توی روزنامه­ها می­نویسن که دوروتی این کار رو کرد، دوروتی اون کار رو کرد، اینجا بود، اونجا بود، هر وقت هم که اینجا میاد، چندتا زخم روی بدنش داره. بهش نگاه کنین! دیگه روزنامه­ها چی می­خوان بنویسن؟ حتماً همه­ش دروغه،  اونا فقط دنبال یه قربونی می­گردن، اونم باید پسر من باشه». و می­دانید؟ این واقعیت داشت. چند سال آزگار دوروتی ابلیسی بود که عکسش را روی دیوارها می­کشیدند. به محض اینکه اتفاقی در جایی می­افتاد، بانکی را می­زدند، یا بمبی منفجر می­شد. اما مادر فریاد می­زد: «این به حق نیس، هر وقت که اینجا میاد، من لباساش رو وصله می­کنم، اونوقت توی روزنامه می­نویسن دوروتی پول پارو می­کنه».

البته بانک­های زیادی مورد دستبرد قرار گرفتند، اما دوروتی پول­ها را با یک­دست بیرون می­آورد و با دست دیگر آن را به دیگران می­داد، به خانواده­ی زندانیان و یا برای مبارزه. ما چیزی برای مخفی کردن نداریم، می­دانید، و هیچ وقت­ کاری هم نکرده­ایم که از انجام آن شرمنده باشیم؛ این را بدانید.                     فلورنتینو مونروی

                                                                                    

همه­ی ما در زندان بودیم. یک­بار؟ این مرا به خنده می­اندازد. یک دوجین بار. در 1923 که دیکتاتور «پریمو دو ریوه­را» زمام امور را در دست گرفت، همه­ی ما را گرفتند. به خاطر هر چیز کوچکی ما را بازداشت می­کردند، نه فقط در دوران دیکتاتور، من پنج سال تمام را در زندان به سر بردم، نه تنها در بارسلون، که در ساراگوزا، سن سباستین، لریدا. و وقتی هم که در زندان بودیم، همیشه واسطه­هایی داشتیم که هوای­مان را داشتند. آن­ها اخبار بیرون را برای ما می­آوردند و یادداشت­های مخفی ما را به بیرون می­بردند. این ارتباط مثل چرخ­های ساعت، مرتب کار می­کرد. بعضی از روی اعتقاد کار می­کردند و بعضی پول می­گرفتند. رفقا به خانواده­های­مان می­رسیدند و از این بابت جای نگرانی نبود و ما می­توانستیم راحت بخوابیم. گاهی نیز در زندان، سمینارهای سیاسی برگزار می­کردیم.

با دوروتی، تنها یک­بار در زندان بودم، با گارسیا الیور بیشتر، برخی از هم­بندی­های آن زمان ما اکنون وزیر هستند. ریکاردو سانز                                       

سومین فصل توضیحی

اسپانیا در میان سنگ­های آسیاب

(1917 تا 1931)

در جنگ جهانی اول، اسپانیا اعلام بی­طرفی نمود. معادن قدیمی شمال کشور که بیشتر در مالکیت سرمایه­داران خارجی بودند، با حداکثر ظرفیت کار می­کردند؛ کارخانه­های کاتالونیا، شیفت شب به کار گرفتند؛ بهای محصولات کشاورزی به بالاترین حد ممکن رسید. جنگ برای اقتصاد اسپانیا یک رشد انفجاری به همرا آورد بدون آنکه در ساختار واپس­مانده­ی آن دگرگونی ایجاد کند. دستمزدها پایین ماندند. در روز اعلام آتش­بس، بانک اسپانیا نودمیلیون پوند طلا ذخیره داشت.

«در بارسلون غوغا بود. شب­ها بلوارهای۱ آن دریای نور بود و روزها زیر درخشش آفتاب، مملو از  زنان و فواحش. اینجا نیز سیل طلاهای جنگ جاری بود. چه برای متفقین و چه برای دشمنان ایشان، کارخانه­های اسپانیا با تمام توان،


 


۱ـ Rambla در اسپانیا به خیابان­های رو به دریا می­گویند که در هر شهری معمولاً وجود دارد. آن را بلوار ترجمه کردم. م

دیوانه کننده بود.» ویکتور سرگئی، انقلابی حرفه­ای، زمستان 17/1916 را این چنین تشریح می­کند.

«و درست هنگامی که انتظارش را نداشتیم، انقلاب از راه رسید. ناممکن، ممکن شد. با تلگراف­هایی که از روسیه می­رسید. احساس می­کردیم تغییر کرده­ایم. عکس­هایی که به دست ما می­رسید، واقعی بود. حالا نور حقیقت به مسائل می­تابید. دنیا دیوانه­ای غیرقابل درمان نبود. کارگران، حتا در کارگاهی که من در آن کار می­کردم و هیچ یک از آنان هم فعال نبودند، روزهای پتروگراد را به طور غریزی حس می­کردند و این تجربیات را روح آنان به بارسلون و مادرید نیز انتقال می­داد. آلفونس سیزدهم نه محبوب­تر و نه کارآمدتر از نیکلای دوم بود. سنت انقلابی اسپانیا نیز همچون روسیه به دوران باکونیسم بازگشت. مشابه همان شرایط اجتماعی در اینجا نیز عمل می­کرد: مشکلات ارضی، صنعتی­سازی نا بهنگام و رژیمی که در مقایسه با غرب حداقل یک­قرن­ونیم عقبمانده بود. انفجار صنعتی و مالی ناشی از جنگ، سبب تقویت سرمایه­داری به ویژه در کاتالونیا شد که در مقابل اشرافیت ارضی و دربارِ فسیل شده، موضعی خصمانه داشت. این امر هم­چنین سبب رشد نیرو و خواست­های خیل جوان پرولتری شد که هنوز فرصت نکرده بود یک اشرافیت کارگری (بورژوازده) ایجاد کند. جنگ، روحیه­ی خشونت­طلبی را بیدار کرد. دستمزدهای پایین (من خودم 4 پزوتا در روز می­گرفتم، تقریباً معادل 80 سنت آمریکایی) خواست­هایی را بیدار کرد که به سوی آزادی هرچه سریعتر، شتاب داشتند.

افق از هفته­ای به هفته­ی دیگر، روشن­تر می­شد. طی سه­ماه روحیه­ی کارگران بارسلون به کلی تغییر کرد. موج جدیدی به سوی CNT سرازیر شد. من عضو یک سندیکای کوچک کارگران چاپ بودم. بدون آنکه تعداد اعضای آن افزایش یابد ـ­حدود سی نفر بودیم­ـ نفوذ ما گسترش یافت. گویی حرفه­ی ما بطور کامل بیدار شده بود. سه ماه پس از انقلاب روسیه، کمیته­ی کارگران، شروع به آماده سازی مقدمات اعتصاب سراسری کرد که قرار بود هم­زمان به خیزش کارگری نیز بدل گردد.

در کافه «اسپانول» واقع در بولوار پر رفت­وآمد «پاراللو» که شب در زیر نور چراغ­ها می­درخشید، در یکی از کوچه­های کثیف آن، نزدیک بار وحشتناک «چینو» که فواحش مثل گله­ی زنبور جلوی در ورودی آن گرد آمده بودند، من با گروهی از فعالین که برای درگیری بعدی مسلح می­شدند، دیدار کردم. آنان با شوق درباره­ی کسانی که در این عملیات احتمالاً کشته می­شدند، حرف می­زدند، مسلسل­های «بورنینگ» را بین خود تقسیم و جاسوس­های وحشتزده­ی پلیس نشسته سر میز مجاور را مسخره می­کردند. تصمیم برای تصرف بارسلون قطعی شده بود؛ حالا جزئیات آن بررسی می­شد. اما مادرید؟ و سایر ایالات؟ آیا این عملیات منجر به سقوط سلطنت می­شد؟

اعتصاب عمومی 1917 در خون خفه شد. هفتاد کارگر در اثر شلیک نیروهای دولتی کشته شدند. شکست این حرکت توده­ای دو دلیل داشت: یکی نقش تعیین کننده­ی ارتش در اسپانیا و دیگری انشقاق در جنبش کارگری. از دهه­های هشتاد و نود، آنارشیسم در اسپانیا هم­چون رقیبی برای سوسیال­دمکراسی رشد کرد. حزب سوسیال­دمکرات که در سال 1879 تاسیس شده بود، مبنای حرکت خود را بر مبارزات پارلمانی در چارچوب قوانین موجود کشور نهاده و به سبب ظاهر دروغین سیستم انتخابات، ده­ها سال بود که کوچک و ضعیف باقی­مانده، بازوی سندیکایی آن «اتحادیه­ی عمومی کارگران» (UGT۱) نیز تا آغاز جنگ جهانی اول، هیچ گسترشی نیافت. با حق عضویت بالا، با یک قشر خرده­بورژوای حقوق­بگیر، با میانه­روی سیاسی که چندان تفاوتی با ترس نداشت، سوسیال دمکراسی اسپانیا وفادارانه از همتایان غربی خود تقلید می­کرد. این تشکل از هر لحاظ، نقطه­ی مقابل CNT بود. حتا در گستره­ی جغرافیایی خود، دو رقیب تفاوت­های آشکار داشتند که تا وقوع جنگ داخلی، طبقه­ی کارگر اسپانیا را دچار انشقاق کرده بود. در حالی که پایه­ی اصلی آنارشیست­ها در کاتالونیا و اندلس قرار داشت، سوسیال­دمکرات­ها بیش از همه در آوستریا، بیلبائو و مادرید ریشه دوانده بودند. رفرمیسم تنها در مرحله­ی ­رشد اقتصادی ناشی از جنگ که توهمات اقتصادی و پارلمانتاریستی سوسیال­دمکراسی را  پیش کشید، به خواست توده­ای بدل گردید. تضاد میان CNT و UGT چنان آشتی­ناپذیر بود که تنها در مراحلی نادر توانستند به حرکاتی هماهنگ دست یازند: 1917، 1934 و در جنگ داخلی. این، فشار دائم از پایین بود که دو تشکل را به اقدامهای مشترک، ناچار می­ساخت و اغلب این اتحادها شکننده و متأثر از بی­اعتمادی و دشمنی­های کهن بود. تا زمانی که سوسیال­دمکراسی بر آن بود تا کارگران را در همین جامعه «جا بیاندازد» و CNT بر آن بود که این جامعه را از اساس «براندازد» امکان یک اتحاد عمل دائم بین دو تشکل کارگری وجود نداشت.

سقوط سلطنت در 1917 هم لازم و هم ناممکن بود. رژیم کهن از نظر سیاسی کاملا ورشکسته، اما نیروی نظامی و اقتصادی حامی آن هنوز بسیار قدرتمند بود. احزاب سیاسی آن «محافظه­کاران» و «لیبرال­ها» که درواقع یکی بودند و هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند، همچنان تشکیل دولت می­دادند اما توان آن را نداشتند که حرکات خود را با اوضاع جاری، همآهنگ کنند. تنها اصلاح سیاسی که زمامداران مادرید در سیاست خود به آن تن دادند، اعطای بعضی امتیازهای گمرکی به بورژوازی کاتالونیا در آغاز دهه­ی بیست بود. نتیجه­ی آن البته این شد که ناسیونالیسم کاتالونیا به چپ رانده شود. خواست خودمختاری که برآورده نشده مانده بود، در یک نیروی جدید تبلور یافت: یک حزب خرده­بورژوایی چپ­گرا که به یک متحد بالقوه ـ­ولو نامطمئن­ـ برای جنبش کارگری بدل گردید. در پس پرده­ی پارلمانتاریسم، نیروهای اجتماعی راست، در یک اتحاد تنبل و ناشفاف گرد آمدند: در جلوی صحنه، مثل همیشه گروهی از زمیندارانِ بی­نهایت تهی مغز و ناتوان، و در پشت صحنه یک قشر بادکرده و انگلی بوروکرات، یک بورژوازی خسیس و درحال رشد، لایه­های بالای روحانیت به ویژه ژزوئیت­ها که در 1912 یک سوم صنایع و ذخایر مالی اسپانیا را در اختیار داشتند و سرانجام، سرمایه­ی خارجی که بهخصوص بعد از جنگ جهانی به کشور سرازیر شد و در 1936 نقش بسیار مهمی را ایفا نمود (سرمایه­ی فرانسوی سه، انگلیسی پنج و آمریکایی سه میلیارد مارک) این ائتلاف نیروها علیرغم تضادهای داخلی خود تا سال 1936 در قدرت باقی­ماند. جنبش انقلابی کارگری، آن­ها را نه از طریق سیاسی، که با ابزار نظامی در آچمز نگاه داشت.

ارتش اسپانیا نیز خود را کاست مانند، از جامعه ایزوله کرده و وزن قابل توجهی در حکومت به دست آورده بود. تعداد افسران آن به گونه­ای غیرعادی باد کرده آنچنان که برای هر شش سرباز یک افسر وجود داشت. با وجود فرماندهی بد، تکنیک عقب­مانده و آموزش ضعیف، در آغاز دهه­ی بیست بیش از نیمی از بودجه­ی کشور را می­بلعید. فلسفه­ی وجودی آن (حفظ حکومت به هر قیمت) آن را به یک ارتش اشغال­گر در کشور خویش بدل کرده بود. طبقه­ی حاکم تا زمان جنگ داخلی به این ارتش و اقمارش (گارد شهری، گارد ضربت، گارد امنیتی، ژاندارمری) به طور کامل وابسته بود. این وضعیت تا امروز نیز تغییری نکرده است.

آزمایش قدرت، اجتنابناپذیر می­نمود. آلترناتیو انقلاب، کودتای نظامی بود. اسپانیای 1917 آمادگی آن را داشت؛ اما شاه تعلل می­کرد. او از جمهوری می­ترسید و با او، اشرافیت ارضی سخت به همان شکل قدیمی حکومت چسبیده بودند. در حینی که سوسیال­دمکراسی با وعده­های مبهم و امتیازهای ناچیز دل­خوش کرده بود، رسیدن به یک توافق با CNT در چشم­انداز نزدیک قرار نداشت. بدین ترتیب نیاز به یک آزمایش قدرت در میان آنارشیست­های بارسلون ریشه دواند. پنج سال آتش­بس خونین که در آن، طرفین سخت پنجه در پنجه­ی یکدیگر افکنده، تغییری در مواضع خود نداده بودند؛ پنج سال تروریسم دولتی در بارسلون از 1917 تا 1923 و خروج از این وضعیت معادل بود با گسترش بیماری: یک آزمایش مقدماتی برای جنگ داخلی. کارفرمایان در حمایت پلیس و ارتش به مقابله با CNT پرداختند. مرز میان جنایت و اِعمال قدرت دولتی از میان رفت. «مارتینز آنیدو» فرمانده ارتش در کاتالونیا و رئیس پلیس ـ­ژنرال «آرله­گوی»­ـ هم فرمانده­ی نیروهای مخفی بودند و هم نمایندگان رسمی دولت. نه گشتاپو، بل این زمامداران اسپانیا بودند که قتل زندانیان «در حال فرار» را با تصویب قانون «اعدام فراریان1» به روال عادی عملکرد پلیس بدل نمودند و این سرمایه­داری کاتالونیا بود که در قالب «پیستولروس» یک نیروی ضربت شبه نظامی سازمان داد. جنگ دائم در جنگل بارسلون با ترورها، خرابکاری­ها، تحریکات، دستگیری­ها، بازداشت­های جمعی، با خون خبرچین­ها، با قتل، شکنجه و تهدیدهایش کشور را به لبه­ی پرتگاه کشاند.

شکست فضاحت­بار در جنگ­های استعماری 1923، تیر خلاصی بود که بر پیکر رژیم پوسیده شلیک شد. آخرین چاره، دیکتاتوری بود. «پریمو دو ریوه­را» گزیده­ترین کاندیدای بورژوازی صنعتی بود، او با یک برنامه­ی «مدرن­سازی» که از شعارهای کمال آتاتورک و موسولینی اقتباس کرده و به هم چسبانده بود وارد صحنه شد. در این گذار او به ارتش وابستگی کامل داشت و مرتب به آن امتیازهای جدید می­داد. CNT ممنوع اعلام شد. سوسیال­دمکرات­ها تصمیم به همکاری گرفتند. رهبر آنان، لارگو کاباله­رو وارد کابینه­ی دیکتاتور شد، میانجی­گری­ها و تعرفه­های قراردادی می­بایست «مشکلات اجتماعی» را حل کنند. این به معنی دولتی کردن سندیکاها و تشکیل یک «جبهه­ی کارگری» بود. اپوزیسیون روشنفکر، سرکوب شد و پریمو، مسئله­ی ملی کاتالونیا را نادیده گرفت. رفرم­ها روی کاغذ باقی­ماندند. خواست­های اجتماعی از روی میز دیکتاتور به عرصه­ی عمل نرسیدند. با بحران اقتصادی 1929 تجربه­ی دیکتاتوری پریمو دو ریوره­را به شکست انجامید. ارتش دچار نوسان شد. سلطنت به پایان خط رسید. بورژوازی صنعتی اسپانیا به سوی فرم جدیدی از حکومت تمایل پیدا کرد: جمهوری. در مارچ 1931 آلفونس سیزدهم استعفا داد..

تبعید

فرار

در سال 1923 با روی کار آمدن پریمو دو ریوه­را، آسکازو و دوروتی می­بایست از کشور می­گریختند چرا که مرتجعین بی­شک گردن آن‌ها را می­شکستند. آسکازو آن زمان به اتهام ترور اسقف اعظم ساراگوزا ـ­کاردینال سولدویلا­ـ در زندان بود لیکن رفقا یک فرار بزرگ را ترتیب دادند که او نیز در میان فراریان بود. اما او کاری را که دیگران کردند و این سو و آن سو پلکیدند و به کافه رفتند و چند روز بعد دوباره دستگیر شدند نکرد. آسکازو به یک قطار باری که هر شب، چارپایان را از شمال به بارسلون می­برد سوار شد. برای جلوگیری از سرقت چارپایان، معمول بود که تعدادی چوپان نیز همراه گله سفر می­کردند. آسکازو لباس چوپانی پوشید و سوار این قطار شد و صبح روز بعد در بارسلون، جلوی منزل من ایستاده بود.

سپس آسکازو از بارسلون به پاریس رفت. در آنجا او با دوروتی، گارسیا الیور و خوور ملاقات نمود. ما تمام ذخیره­ی پول خود را به او دادیم. «همبستگی» در فرانسه دوباره شکل گرفت. نخستین کاری که «همبستگی» در پاریس انجام داد تاسیس یک کتابفروشی بین­المللی در خیابان پتیت شماره 14 بود. آن­ها سیصدهزار پزوتا سرمایه گذاشتند و به این ترتیب نخستین دانشنامه­ی آنارشیسم تأسیس شد که هنوز نیز تمام نشده، همیشه یک جلد تازه.                                                                                 ریکاردو سانز   

           

چهار بازمانده­ی «همبستگی» در پاریس به یکدیگر پیوستند: خوور، دوروتی و برادران آسکازو. دوروتی به عنوان مکانیک در کارخانه­ی خودروسازی رنو مشغول به کار شد، آسکازوی بزرگ‌تر در یک سنگ­بری و موزائیک سازی، برادر جوانترش در کارخانه­ی ساخت صفحات سربی. خوور در یک تشک­دوزی کاری پیدا کرد که به سبب مهارتش به سرکارگری ارتقاء یافت و می­بایست سایر کارگران را سرپرستی کند، اما این باروحیه­ی او سازگاری نداشت و لذا آن را رد کرد.                  و. د رول                           

نخستین­بار با او در اولین سال حکومت دیکتاتور ـ­1923 یا 24 بود­ـ آشنا شدم، در جریان طراحی یک عملیات که قرار بود در بیلبائو انجام دهیم. دوروتی به طور غیرقانونی از تبعید پاریس آمده بود، با آرامش تمام در میدان مرکزی بیلبائو قدم می­زد، همراه با خوور که یکی از نزدیک­ترین دوستانش بود.  ملاقات بسیار مهمی بود، تقریباً یک کنگره با شرکت تعداد زیادی از رفقا حتا از تشکل­های دیگر، چند سوسیالیست­ هم شرکت داشتند. من به یاد می­آورم که چگونه دوروتی با لارگو کاباله­رو بحث می­کرد، همان رهبر سوسیال­دمکرات­ها که بعدها نخست­وزیر جمهوری شد.                                                                               خوآن فرر          

                         تلاش ساده­لوحا

در میان آنارشیست­های تبعیدی که با رفقای داخل در تماس بودند، این نظریه رشد یافت که دیکتاتور منفور را با قدرت سلاح از میان بردارند. قرار شد در حینی که گروه­های عملیاتی، پادگان­ها را مورد تهاجم قرار داده و به سنگربندی در خیابان­ها می­پردازند، رفقای پاریس، اسلحه به دست از مرز عبور کرده، پست­های مرزی را به کنترل خویش درآورند.

از بسیاری شهرهای اسپانیا، نغمه­ی نارضایتی سربازان به گوش می­رسید. قرار بود بسیاری از آنان را برای سرکوب شورشیان آفریقا به مراکش بفرستند. هر روز عده­ای فراری به پاریس وارد می­شدند. وضعیت، مناسب به نظر می­رسید. آنارشیست­های پاریس تصمیم گرفتند نماینده­ای به بارسلون بفرستند. این مأموریت به خوور واگذار شد. پس از ورود وی، ملاقاتی در خارج شهر سامان داده شد که در آن نمایندگان CNT و گروه­های پراکنده­ی دیگر شرکت داشتند تا برای یک خیزش عمومی، برنامه­ریزی کنند. قرار شد رفقای بارسلون، پادگان­ها و توپ­خانه را تصرف کنند. برخی از سربازان و افسران جزء قول دادند که درِ پادگان­ها را باز کرده و از شورشیان حمایت کنند. آنان اطمینان می­دادند که اکثریت سربازان به جنبش خواهند پیوست.

خوور این را در بازگشت، به رفقای پاریس گزارش داد. قاصد دیگری به بارسلون اعزام شد. او می­بایست با رفقای بارسلون، روز عملیات را تعیین کنند، در همان روز می­بایست گروه پاریس به پست­های مرزی «هندایا»، «ایرون»، «ورا د بیدادوسا»، «پرپیگنان» و «فیگوئراس» حمله کنند.

یک­هفته قبل از روز موعود، آخرین نشست در بارسلون برگزار گردید. دو نماینده­ی CNT که پیش­تر موافقت خود را با عملیات ابراز داشته بودند، در این جلسه ناگهان ابراز ترس و نگرانی کردند. آن‌ها شخصاً آماده بودند که همکاری کرده و از هیچ کمکی دریغ نورزند، اما سازمان حاضر به شرکت در عملیات نبود. آن­ها از سنگینی مسئولیتی که چند تن اعضای با نفوذ کمیته برای­شان ترسیم کرده­بودند، به وحشت افتاده بودند. شرکت کنندگان چنین باور داشتند که اگر عملیات از جانب رده­های پایین آغاز گردد، بالایی­ها نیز ناچار به آن خواهند پیوست، لذا تصمیم به اجرای نقشه­ی خود گرفتند. یکی از شرکت­کنندگان در نشست، به پاریس بازگشت. خوور این مأموریت را نپذیرفت. هرچند او در بارسلون، بسیار شناخته شده بود اما گمان براین داشت که در خاک وطن بیشتر می­تواند ثمر بخش باشد تا در مرز. به همین سبب رفیق دیگری راهی پاریس شد.

او اعلام نمود که در بارسلون همه چیز برای قیام آماده است و روز موعود به وسیله­ی تلگراف به آنان اطلاع داده خواهد شد. کلمه رمز نیز «مادر بیمار است» انتخاب شده بود. در پاریس، لیون، پرپیژنان، مارسی و دیگر شهرهایی که آنارشیست­ها پایگاه داشتند، همه بی­صبرانه این تلگراف را انتظار می­کشیدند.

کسی که تب این انتظار را آزموده، هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. می­دانستیم که به محض وصول تلگراف باید راهی شده و با پلیس مرزی به نبردی سخت، تن در دهیم. آن­ها از نظر تعداد بر ما برتری داشته و مسلح­تر و مجهزتر از ما بودند.

سرانجام تلگراف رسید. بی­درنگ در گروه­های کوچک ده ـ دوازده نفره به راه افتادیم. اسلحه­ی ما، تنها رولور بود. پول آن را از گلوی خود زده بودیم. رفقای پاریس در ایستگاه «اورسای» گردآمدند. آسکازو (برادر بزرگتر) بلیط­ها را بین آنان تقسیم کرد و خود با چمدان سنگینش به عنوان آخرین نفر سوار شد. او 25 تفنگ وینچستر با خود حمل می­کرد، سنگین­ترین سلاحی که ما در اختیار داشتیم.

در همان زمان رفقای بارسلون، آماده­ی حمله به مرکز توپخانه در «آتارازانا» می­شدند. برای آنکه جلب توجه نکنند، به دسته­های بسیار کوچک تقسیم شدند که قرار بود هر دسته در نقطه­ای مستقر شوند. حمله می­بایست رأس ساعت شش با پرتاب نارنجک آغاز می­شد. آتارازانا در منطقه­ی پنجِ بارسلون قرار دارد، منطقه­ای که از آن به دقت محافظت می­شود، زیرا همواره نخستین سنگربندی­ها از آنجا آغاز شده است، چاپخانه­ی «همبستگی کارگران» در آنجا قرار دارد، همچنین دفتر «زمین و آزادی»، اداره­ی سندیکای «چوب و ساختمان» و نیز تعداد زیادی از رفقا که در این مراکز فعالیت دارند ساکن این منطقه می­باشند.

با وجود همه­ی مراقبت­ها، ظاهراً پلیس بویی برد، زیرا یکی از گروه­ها حین پیش­روی به سوی پادگان با یک گروه گشت برخورد کرد. تیراندازی شدیدی در گرفت که در جریان آن یک سرباز کشته و دیگری زخمی شد. نیروهای کمکی از راه رسیدند، آژیر به صدا درآمد و پلیس، منطقه را به محاصره درآورد. بدین ترتیب، جنبش در نطفه خفه شد. دو تن از رفقا دستگیر و در همانجا اعدام شدند.

پس از آنکه عملیات در بارسلون به شکست انجامید، درگیری مرزی دیگر کمترین شانسی نداشت. برای تکمیل بدشانسی­ها، گروهی که مأمور حمله به «ورا» و «هندایا» بود هجده ساعت زودتر به محل رسید، زیرا زمان، درست محاسبه نشده بود. اولین تهاجم آنان موفقیت­آمیز بود، اما پس از آن نیروهای بیشتری وارد کارزار شدند. آنان ناچار مسیر دراز و سخت کوهستان را جنگ­کنان درپیش گرفتند. دو رفیق به خاک افتادند و یکی به شدت زخمی شد. تعدادی افراد پراکنده، دو روز بعد دستگیر و چهارتن از آنان در «پامپولانا» تیرباران شدند، سایرین می­بایست در برابر دادگاه می­ایستادند.

هنگامی که گروه مأمور حمله به «فیگوئرا» و «گرونا» به محل رسید، اخبار حادثه­ی ورا در روزنامه­ها درج شده و رفقا از آن آگاهی یافتند. پلیس در آمادگی کامل به سر می­برد. از آنجا که یک نیروی هزار نفره در محل مستقر شده بود، گروه ناچار شد متفرق گردد، اما با این حال تعداد زیادی دستگیر شدند. تنها یک گروه پنجاه نفره توانست بدون متفرق شدن از مهلکه گریخته و سلاح­ها و فشنگ­ها را در محل امنی مخفی سازد. آنان در یک راهپیمایی سریع، خود را به سراشیبی کوه­های «پیرنه» رساندند. در آنجا طبق قرار، با رفیقی از اهالی روستا ملاقات کردند که می­بایست به عنوان راهنما، آنان را از راه کوهستان به «فیگوئرا» برساند. در آنجا طبق نقشه قرار بود به زندانی حمله کنند که تعدادی از رفقا در آن به سر می­بردند. راهنما اما اخبار بدی با خود داشت. چندین واحد ارتش مجهز به توپ و مسلسل­های خودکار در مرز مستقر شده بود. با نیروی ضعیفی که ما داشتیم، حمله بدون غافل­گیری، هیچ نتیجه­ای در بر نداشت. ما از عصبانیت، گریه می­کردیم. از خشم، از شرم اینکه باید شکست‌خورده به خانه بازگردیم، بی­آن که جنگی کرده باشیم. یکی از ما آسکازو بود. دوروتی با گروهی رفت که مأمور ناحیه ی «ورا» شده بودند. خوور در میان مبارزین بارسلون بود.

کل این برنامه، بی­مطالعه و ساده­انگارانه بود. شاید بگویید که چه می­خواستید؟ شما احترام مردم را به خود جلب کردید. گروهی هم هستند که به ما می­خندند و ما را «جا زده­های سیاسی» می­نامند که در بین آنان کسانی خود را آنارشیست نیز می­نامند. در حقیقت، آنچه ما به دست آوردیم چیزی جز یک شکست نبود. ما شکست­های بسیاری را تجربه کردیم. دلیلی نداشت که اندیشه­ی شهدای خود را تحقیر و ارزش اسرایی را که در «پامپلونا» در انتظار حکم خویش نشسته­اند کاهش دهیم. دیگرانی چون دوروتی، آسکازو و خوور هستند و مبارزه­ی آنان را ادامه می­دهند.         و. د رول                                                                          

 

پلیس تمام توان خود را بکار گرفت تا «همبستگی» را از کار بیاندازد. به همین سبب، اعضاء آن را متهم به شرکت در حمله­ی مسلحانه به شعبه­ی بانک اسپانیا در «ژیون»  نمود. اثبات بی­اساس بودن این اتهام، بسیار آسان است، چرا که در روز حادثه، دوروتی در فرانسه بود و برادران آسکازو نیز در زندان بودند: یکی در ساراگوزا به اتهام شرکت در ترور اسقف «سولدویلا»، دیگری در بارسلون. به دنبال هجوم پلیس به محل سندیکای کارگران صنایع چوب؛ این حمله با مقاومت کارگران مواجه و طی آن یک مأمور پلیس زخمی و دو تن دیگر کشته شدند.

پلیس با داستان ساختگی سرقت از بانک، قصد داشت طمع بازگرداندن دوروتی و فرانسیسکو آسکازو را موجه سازد که موفق به فرار شده و احتمال آن می­رفت که به پاریس گریخته باشند. اما همین کافی نبود، پلیس عکس و اعلامیه­هایی به کشورهای دیگر و به جمهوری­های اسپانیایی زبان آمریکای لاتین فرستاد. از آن زمان در هرکجای شیلی یا آرژانتین که بانکی مورد دستبرد واقع می­شد، پلیس اسپانیا هزاران پرونده و مدرک ارائه می­داد تا آن را به گردن دوروتی و آسکازو بیاندازد.  پلیس آمریکای لاتین نیز بدش نمی­آمد که آنان را مقصر بداند ولو هیچ مدرکی علیه آنان در دست نداشت. بدین ترتیب پلیس چندین کشور، دست در دست یکدیگر داده بودند تا آنکه دوروتی، آسکازو و خوور به جنایت­کاران افسانه­ای بدل شدند و بازپس گرداندن آنان، مهمترین وظیفه­ی فوری قلمداد گردید.               و. د رول                                                                

ماجراهای آمریکای لاتین

دوروتی، آسکازو و خوور آنچه را که می­توانستند در پاریس انجام دادند، اما زمانی رسید که آنان دریافتند در پاریس دیگر کاری ندارند، لذا تصمیم گرفتند که به آمریکای لاتین بروند.

گفتند سرزمین جدیدی پیدا کنیم، و به آمریکای لاتین رفتند، به کوبا، شیلی و کشورهای دیگر. اما مکان مناسب خویش را در آنجا نیافتند. طبقه­ی کارگر بسیار ضعیف و کمتر متشکل بود، آن­ها مثل ماهی بیرون افتاده از آب بودند و پس از سرگردانی­های بسیار با خود گفتند که اینجا چیزی برای ما ندارد، و همچون دن­کیشوت به فرانسه بازگشتند.                                                               ریکاردو سانز 1                

در پایان سال 1924، دوروتی و آسکازو با کشتی به سوی کوبا راندند تا مگر از آنجا حرکت­هایی در جهت منافع انقلاب اسپانیا انجام دهند. در آنجا برای نخستین بار در مقام سخنرانان علنی ظاهر شدند و دوروتی به تریبون خلق بدل گردید. به زودی پلیس به آنان همچون برهم­زنندگان نظم عمومی نگریست و ناچار به ترک کشور شدند. از آن به بعد زندگی بسیار ناآرامی داشتند، همواره در سفر بودند، سکونت کوتاهی در مکزیک، پرو، سانتیاگو تا آنکه برای مدتی نسبتاً طولانی­تر در بوئنوس آیرس اقامت گزیدند. اما در آنجا نیز از امنیت خبری نبود. لذا به «مونته­ویدئو» رفتند و از آنجا در یک کشتی نشستند که قرار بود آنان را به «شربورگ» برساند، اما کشتی در میان اقیانوس دچار سانحه شد و ناچار چندین بار در نقاط مختلف توقف کرد. بعدها آن را «کشتی ارواح» نامیدند. سرانجام کشتی در «جزایر قناری» پهلو گرفت.                       آبل پاز 2                                                          

 

دوروتی به عنوان نماینده­ی خطرناک آنارشیسم اسپانیا، مورد تعقیب پلیس تمام کشورهای آمریکای لاتین بود. عکس او را در همه جا چسبانده بودند، در ایستگاه­های راه­آهن، در قطارها و متروهای شهری، اما او و دوستانش سراسر قاره را پیمودند بی­آن که پلیس موفق به دستگیری آنان شود.                                   کانواس سروانتس                                                                      

من شخصاً دوروتی را در بوئنوس­آیرس ملاقات کردم، می­توانم شهادت بدهم. او در حال سفر به سراسر آمریکای لاتین بود. به کمک دوستانش، چندین بانک را مورد دستبرد قرار داد تا هزینه­های جنبش انقلابی را تهیه کند.                        گاستون لوال                                                                      

یک بار آسکازو و دوروتی در بوئنوس­آیرس سوار تراموا بودند، ناگهان متوجه می­شوند که زیر عکس خودشان نشسته­اند. رژیم برای سر آنان جایزه گذاشته بود، ناچار می­بایست هرچه زودتر این کشور را ترک می­کردند.

آنان بلیت درجه یک کشتی برای خود خریدند و این کاری بسیار عاقلانه بود. بدون هیچ مشکلی به کشتی سوار شدند. اما بعد؟ یک کارگر در لژ درجه یک! بخصوص دوروتی، تیپ جالبی بود، خیلی هم نکته­دان. حالا باید مؤدب بود؟ نه. مثلاً جلوی در ورودی سالن غذاخوری، جوانکی ایستاده بود که کلاه مهمانان را از آنان می­گرفت. دوروتی از کنار او گذشت بدون آنکه کلاهش را به او بدهد. «سینیور! کلاه­تون. کلاه­تون» دوروتی بدون آنکه به سوی او برگردد، کلاه را از سر برداشته در جیب خود چپاند. یا هنگام سرو دسر، سیب و پرتقال با کارد و چنگال؟ او اهل این کار نبود. کارد و چنگال را خیلی راحت به دور افکند.

دوستش به او گفت: «مواظب باش، همه دارن به تو نگاه می­کنن. ممکنه اتفاقی بیافته. باید یه کاری بکنیم. بگیم که آرتیست هستیم».

     «چی؟ آرتیست؟ مثلاً من باید مثل رقاص­ها راه برم؟ نه. این راهش نیس»

      «خب، چیکار کنیم؟»

     «فهمیدم. ما ورزشکاریم. قهرمانای تیم هندبال»

و بدین ترتیب آنان به عنوان ورزشکار خود را جا زدند، یک ایده­ی بی­نظیر. مسافران کاملاً از جانب آنان اطمینان حاصل کردند. هنگام پیاده شدن از کشتی، مسلماً مسافرین درجه سه مورد بازرسی دقیق قرار گرفتند، اما از مسافران درجه یک، تنها پاسپورت را می­گرفتند، مهر می­زدند و «بفرمایید.»

و به همین راحتی آنان از کشتی پیاده شدند.                            اوخنیو والدنبرو                 

 

کتابخانه ی ایده­آل

بزرگترین آرزوی دوروتی و آسکازو این بود که در تمام شهرهای بزرگ دنیا، انتشاراتی­های آنارشیستی تاسیس کنند. بزرگترین واحد آن می­بایست در پاریس مستقر می­شد، مرکز فرهنگ جهانی؛ و حتا در صورت امکان، در میدان «اپرا» یا میدان «کنکورد». در آنجا می­بایست آثار اندیشه­ی نوین به تمامی زبان­های دنیا ترجمه و عرضه شود. با همین هدف بود که «انتشارات بین­المللی آنارشیسم» پایه­گذاری شد و کتاب‌ها، اعلامیه­ها و نشریات بسیاری به زبان­های مختلف انتشار داد. پلیس فرانسه هم­چون پلیس اسپانیا و ادارات امنیتی سایر کشورهای محافظه­کار، این مسأله را با دقت تمام تعقیب می­کرد. اینکه حالا گروه دوروتی ـ آسکازو در حوزه­ی فرهنگی نیز فعال شده بودند به هیچ وجه برایشان خوشایند نبود. دستگیری­ها و تبعیدها سرانجام منجر به بسته شدن انتشاراتی گردید. فرزند دلبند این پسرانِ دن کیشوت می­بایست موقتاً به خاک سپرده می­شد. آن­ها دوباره دست به سلاح بردند، هم­چون شهسوار مغموم که به سوی نیزه­اش بازگشت تا بی­عدالتی را از بین ببرد، درماندگان را برهاند و عدالت را در زمین بگسترد.                                                           کانواس سروانتس                                                          

دوروتی برای حمایت از «انتشارات بین­المللی» به مبلغی بالغ بر نیم­میلیون فرانک نیاز داشت.

بر اساس بیانیه­ی جمهوری، آنان خیال داشتند مرکز انتشاراتی را به بارسلون انتقال دهند. این کار هزارها پزوتا خرج برداشت، اما در گمرک «پورت بو» ژاندارمری فرانسه تمام موجودی آن را به آتش کشید. بدین ترتیب، نتایج آن همه زحمت و قربانی در یک لحظه بر باد رفت.                                                    آله­خاندرو خیلابرت

 

آن زمان، یکی از مشهورترین پارتیزان­ها و آنارشیست­های روس به نام «نسترو ماخنو» در یک کارگاه کوچک نجاری در پاریس مشغول به کار بود. او نیز همچون دوروتی، مرد عمل بود. این دهقان اوکراینی، دوروتی را هم­چون خدا، بزرگ می­داشت. او با یک ارتش دهقانی، در مقابل گارد سفید ضدانقلاب پیروز شده بود. تروتسکی در مقام وزیر جنگ و بنیان­گذار ارتش سرخ، هنگامی که دریافت ماخنو می­خواهد انقلاب روسیه را به سوی دمکراسی مستقیم رهنمون شود، تصمیم گرفت وی را از دور خارج کند. ماخنو ناچار روسیه را ترک کرد.

او دوروتی را بسیار تحسین می­کرد و با وی پیمان دوستی بست. این دو از نظر شخصیتی شباهت­های بسیاری با یکدیگر داشتند. دیدگاه­ها و اهداف انقلابی­شان نیز به یکدیگر نزدیک بود.                                                          آله­خاندرو خیلابرت                         

سوءقصد به شاه

من با دوروتی و آسکازو در منزل یکی از رفقای دختر به نام «برته» در پاریس آشنا شدم.  روزی آنان سراغ یک چمدان را می­گرفتند. بدیهی است که من چمدان خود را به آنان عرضه کردم. آسکازو آن را در دست گرفت و با خنده گفت: «این به اندازه­ی کافی محکم نیست». من اعتراض کردم که چمدان مناسبی است از جنس فیبر اعلا. قاعدتاً باید مرا باور می­کردند زیرا من یک فروشنده هستم و می­دانم که چگونه از یک کالا تعریف کنم. اما تلاشم بی­نتیجه بود: آسکازو آن چمدان را نمی­خواست. چرا؟ دلیلش را دیرتر فهمیدم. چمدان را برای آن می­خواستند که قطعات جداشده­ی تفنگ و چند سلاح دیگر را با آن جابجا کنند.

سال 1926 بود و پاریس خود را آماده­ی پذیرایی از آلفونس سیزدهم، پادشاه اسپانیا می­کرد که برای انجام یک دیدار رسمی عازم فرانسه بود. این مرد به تنهایی بیش از تمامی خانواده بوربن مرتکب جنایت شده بود. دوروتی و آسکازو تصمیم گرفته بودند سرود مارسییز را که در جمهوری سوم، برای استقبال از قاتل فرانسیسکو فرر نواخته می­شد با شلیک چند گلوله هم­راهی کنند. آن­ها در کمال آرامش و خونسردی مشغول آماده سازی بودند. این در طبیعت هر اسپانیایی ـ­چه کارگر باشد و چه سرمایه­دار­ـ  نهفته که حرف نزند، مثل یک نجیب­زاده رفتار کند. این خصلت در دو رفیق نیز نهادینه بود و در روزهای آماده­سازی تا آمدن شاه، از آن به وفور بهره بردند. برای گذر از تور جاسوس­های پلیس، جای مناسبی را در پایتخت فرانسه پیدا کردند. آن‌ها در یک باشگاه، تنیس بازی می­کردند. بله آنان حتا یک خودروی بسیار لوکس نیز تهیه کردند که نزدیک شدن­شان به اتومبیل سلطنتی در مراسم استقبال، چندان جلب توجه نکند. تمام جوانب قضیه به طور اساسی بررسی شده بود.

شب قبل از ورود شاه، ما شام را در منزل برته خوردیم. خوب به یاد دارم که او سوپ ساگو جلوی ما گذاشت که نه من و نه آسکازو از آن خوشمان نیامد. ما در مورد آشپزی او قدری شوخی­ کردیم. هنگامی که آسکازو و دوروتی منزل را ترک کردند، او گریه کرد.

«هر جا آن دو مشغول توطئه هستند، شوهر من نفر سوم است». این جمله را باید یک بار مانیسکالکو، مشهورترین جاسوس بوربن­ها که همواره نقش طعمه را بازی می­کرد، گفته باشد. این بار اما نفر سوم پشت فرمان خودرویی بود که می­بایست دوروتی و آسکازو را به محل اجرای عملیات ببرد. او خود را به پلیس فرانسه فروخته بود. دو ضارب دستگیر شدند و پلیس توانست از آلفونس سیزدهم استقبال کند بدون آن­که سرود مارسییز از گام­های خود خارج شود.

اگر دمکراسی فرانسه، زندانیان را به سرنوشت انتقام کفتارهای بوربن دچار نساخت، این را باید به حساب اعتراضات گسترده­ی رفقای ساکن پاریس گذاشت. آنان یک لحظه آرام ننشستند تا آن­که دوروتی و آسکازو از زندان آزاد و به مرز بلژیک منتقل شدند.

فرانسیسکو آسکازو از بلژیک و از تعمیرگاهی که به عنوان مکانیک در آن کار پیدا کرده بود، برای من آخرین سلام را فرستاد.

هر چند مسائل زیادی در ذهن داشت، اما من هرگز آسکازوی جوان­تر را غوطه در فکر ندیدم. همیشه به نظر سرحال و خندان می­آمد، یک کوچولوی بالغ، مردی سریع و چالاک که اصالت عربی را می­شد از چهره­ی گندم­گونش بازیافت. سبیل نداشت و موهای سیاهش همیشه شانه زده و مرتب بود.

دوروتی اندامی درشت­تر داشت، تودار بود و کم­حرف، مگر آن­که به مبارزه طلبیده می­شد. فکر می­کنم آن موقع عینک می­زد، کمی نزدیک­بین بود. این دو رفیق از هم جداشدنی نبودند. هیچ کدام بی­دیگری نمی­توانست: یکی مرد اندیشه نه عمل، دیگری برعکس.

از نگاه ایدئولوژیک، آن‌ها تک­رو نبودند، به ضرورت وجود یک تشکیلات، باور داشتند. اما در ضمن هر فرد را به مثابه موتوری لازم برای به حرکت درآوردن توده­ها می­دانستند. آن­ها منتظر توده نمی­نشستند، چیزی درخواست نمی­کردند، برعکس همواره چیزی برای عرضه به آن­ها داشتند.                                          نینو ناپولیتانو                                                                                                  

آسکازو همچنین برای من تعریف کرد که چگونه سوءقصد به آلفونس سیزدهم را در پاریس تدارک دیدند. می­خواستند پادشاه اسپانیا را از بین ببرند. دقیقاً می­دانستند که ستون مستقبلین از کدام مسیر عبور می­کند و در کجا باید عملیات خود را انجام دهند. اما یک نفر را لازم داشتند که آن‌ها را با تاکسی به محل ببرد و این شخص، خود را به پلیس فروخته بود. پلیس مراقب آنان بود و یک روز صبح که در آرامش تمام داشتند روزنامه می­خریدند، دستگیر شدند. آن­گاه محاکمه­ی بزرگ آغاز شد و دوروتی، آسکازو و خوور روی صندلی متهمین نشستند.                                          اوخنیو والدنبرو                                                                                     

محاکمه

من دفاع از آنارشیست­های زیادی را در مقابل دادگاه برعهده داشته­ام، با نتایج مختلف، اما اغلب موفقیت آمیز. بی­اعتناترین و شجاع­ترین آن­ها، آسکازو، دوروتی، و خوور بودند.

در دوم جولای 1926 پلیس فرانسه اعلام نمود موفق به کشف توطئه­ای علیه جان پادشاه اسپانیا شده است. قرار بود که پادشاه اسپانیا در چهادهم جولای طی مراسم باشکوهی مورد استقبال قرار گیرد. در یک اتاق مبله واقع در خیابان «لگندره» سه مرد دستگیر شدند که پلیس اسپانیا نیز در جستجوی آنان بود: آسکازو، دوروتی و خوور. در ماه اکتبر، این سه تن در مقابل دادگاه قرار گرفتند. اتهامات آنان عبارت بودند از: مقاومت در برابر پلیس، جعل پاسپورت، نقض مقررات پلیس بیگانه. یعنی اتهاماتی که به نسبت معتدل به نظر می­رسیدند. در طی محاکمات، متهمین به گونه­ای مبارزه­جویانه به دفاع از خود و استدلال در حقانیت تلاش خویش برای سرنگون سازی یک رژیم منفور پرداختند. آنان اعتراف کردند که قصد داشتند شخص شاه را به منظور رشد پایه­های انقلاب، از  صحنه حذف کنند.

آنان در این دادگاه به حبس محکوم شده، برای ادامه­ی محاکمات در اختیار دادگاه عالی قرار گرفتند. در آنجا سفره­ی رنگین­تری برایشان چیده شده بود: دو درخواست استرداد علیه ایشان وجود داشت؛ یکی از جانب دولت آرژانتین به اتهام مشارکت در سرقت مسلحانه از بانک «سن­مارتین»؛ دیگری از سوی دولت اسپانیا. مادرید بر این باور بود که دوروتی در سرقت از شعبه­ی «بانک اسپانیا» در ژیون دست داشته و آسکازو در سوءقصدی که در سال 1923، اسقف اعظم ساراگوزا قربانی آن شد.

دولت فرانسه، درخواست استرداد اسپانیا را رد کرد، اما تصمیم در مورد درخواست آرژانتین را برعهده­ی دادگاه عالی نهاد. «برتون»، «گوئرنو»، «کورکوس» و من وکالت آنان را برعهده گرفتیم. پلیس با تدارک گسترده­ی نیرو در دادگاه حاضر شده و محل دادگاه را به یک پادگان بدل کرده بود. تدارک وسیع پلیس، هیچ تأثیری بر روحیه­ی سه متهم نگذاشته بود. با موهای سیاه و پرپشت­شان، با چهره­های آفتاب­سوخته­شان، با ابروهای درهمریخته­شان و با کلمات خشک و سختی که بر زبان داشتند، می­توانستند سوژه­ی نقاشی برای «گویا» باشند. در دفاع از این «هفت­تیرکش­های وحشی» برتون شروع به سخن کرد؛ با واژگانی بسیار به جا، با حرکات متناسب چهره و با لحنی هنرمندانه و قانع کننده: «عالی­جناب! من مفتخرم که در مقابل این دادگاه از کسانی دفاع می­کنم که در انتهای قطب لیبرال اپوزیسیون اسپانیا قرار دارند».

دادگاه رأی به بازگرداندن متهمین داد. اما این رأی برای دولت، در حکم یک تکلیف نبود. بر اساس قانون، کابینه می­توانست از اجرای این حکم، امتناع ورزد. ما تسلیم نشدیم و ضمن به راه انداختن یک کارزار علنی، به مذاکره با «هریوت»، «پاینلوه» و «لیگوئه» ادامه دادیم.                                                                            هنری تورس

 

بیش از یک­سال، دوروتی در زندان «کونسیرگری» به سر برد. او در همان سلولی بود که پیش­تر «ماری آنتوانت» دوران اسارتش را در آن گذرانده و از همانجا به پای گیوتین رفته بود. پس از آزادی، پلیس او را تا مرز بلژیک برده و از او خواسته بود که به طور غیرقانونی از مرز عبور کند. پلیس می­خواست بدین گونه از اجرای خواست «پریمو دو ریوه­را» مبنی بر بازگرداندن وی، شانه خالی کند.                 کانواس سروانتس                                            

کارزار

من مدتها بود که برای نجات دو آمریکایی آنارشیست به نام­های «ساسکو» و «وانزتی» از نشستن روی صندلی الکتریکی تلاش می­کردم که یکی از رفقا به من گفت: «پس آسکازو، دوروتی و خوور چی؟ تو باید دفاع از اونها رو هم به عهده بگیری».

سه آنارشیست اسپانیایی، مبارزات سیاسی خود را در صفوف CNT آغاز کرده، پس از آنکه این سازمان از سوی «مارتینز آنیدو» جلاد کاتالونیا و «پریمو دو ریوه­را» نخستین عامل دست­نشانده­ی آلفونس سیزدهم، غیرقانونی اعلام شد، به آرژانتین گریختند. آن‌ها سپس به پاریس بازگشتند تا با پادشاه کشور خود که خیال بازدید رسمی از فرانسه را داشت، به معنی واقعی کلمه «ملاقات» کنند.

در بوئنوس­آیرس، جنایتی رخ داد: یک سرقت مسلحانه از بانک که در جریان آن، صندوق­دار بانک کشته شد. یک راننده­ی تاکسی که به دام پلیس افتاد، گناه را به گردن دوروتی، آسکازو و خوور انداخت. ترک ناگهانی آرژانتین از سوی این «سه تفنگدار» ـ نامی که در اسپانیا بر آن‌ها نهاده بودند­ـ نیز سبب تشدید این اتهام شد، هرچند کاملا هم بی­گناه نبودند.

دولت آرژانتین از مقامات فرانسوی درخواست استرداد آنان را نمود. این درخواست در اصل باید مورد موافقت قرار می­گرفت، ولی پیش از آن، متهمین می­بایست شش ماه زندان را که دادگاه پاریس به جرم حمل اسلحه­ی غیرمجاز برای­شان تعیین کرده بود تحمل کنند. آن­ها در یک خودرو و در حالی دستگیر شده بودند که سلاح به دست، انتظار ورود پادشاه اسپانیا را می­کشیدند.

من هم­زمان وکالت دو پرونده و پنج مبارز دیگر را برعهده داشتم. گاهی به نظر می­رسید که من کمیته­ی پناهندگان سیاسی را که به نفع مهاجران اسپانیایی فعالیت می­کرد در درجه­ی دوم اهمیت قرار می­دهم، چنین اتهاماتی را از جانب پناهندگان اسپانیایی می­شنیدم.

برعکس، من فعالیتم را در کمیته­ی ساسکوـ وانزتی کمتر کرده بودم که این موجب خشم ایتالیایی­ها شد. و سرانجام، با نمایندگان «خط ناب» نیز سروکار داشتم و از نظر آنان، اینکه من از روابط خود برای نجات جان پنج نفری که در خطر قرار داشتند استفاده می­کردم، چندان عاقلانه نمی­آمد. یکی از این «ناب­ها» در شعر گونه­ای نیم فکاهی، نیم مستهجن به این نتیجه رسید که: «چه کسی از مرگ می­هراسد؟ زنده باد مرگ» و مسلماً مرگ «شاعر» منظور نظر نبود، او نه اولین و نه آخرین کس خواهد بود که در شعارهای خویش از جان دیگران مایه می­گذارند.

دیکتاتور اسپانیا نیز خواهان استرداد آسکازو، دوروتی و خوور شد­ ـ­با طرح اتهامات مختلف­ـ که البته بی­نتیجه ماند. فرانسه بر آن بود که چهره­ی لیبرال خود را حفظ کند. در نهایت، همه­ی این­ها بدون شک یک خیمه­شب­بازی مسخره بود؛ یک بازی که قبلاً با رژیم اسپانیا و آرژانتین هماهنگ شده بود.  قرار بر این بود که طناب دار اسپانیا از گردن این سه تن دور بماند، اما خواب زندان اعمال­شاقه در جزیره­ی وحشت «فایر­لند» را برایشان دیده بودند.

شرایطی که ما در آن دفاع از «سه تفنگدار» را بر عهده گرفتیم، شرایط مناسبی نبود. پلیس در آن زمان از اختیارات نامحدودی برای از سر بازکردن و بازگرداندن «متهمین» برخوردار بود. امکان درخواست تجدید نظر برای چنین متهمانی وجود نداشت. تنها دولت می­توانست با اجرای حکم دادگاه مخالفت کند. اما نخست­وزیرش «پونیکاره» و وزیر کشورش «بارتو» بودند؛ دو آدم بزدل؛ و ساده­لوحانه بود اگر ما انتظار بهترین واکنش را از آنان می­داشتیم. ناچار بودیم آنان را بترسانیم و افکار عمومی را تحریک کنیم. من از ابتدا باورم این بود که باید لیگ بانفوذ «حقوق­بشر» را به سوی خود بکشانیم، هرچند این تشکیلاتِ آبکی فقط در فکر آن بود که شاید کشته شدگان جنگ جهانی اول را دوباره زنده کند و از این راه تعدادی از لیبرال­ها را که زیاده از حد پیش رفته بودند، به سوی خود جلب نماید. اما آنارشیست­ها چه؟ این بیگانگانی که مردم تنها با وحشت و لرز چیزی درباره­ی آنان شنیده بودند؟

در ابتدا به دنبال بانوی متشخصی گشتم که از پیش او را می­شناختم: مادام سِورین١. او مرا به گرمی پذیرفت: «چه کاری می­تونم براتون بکنم آقای لکوان٢؟» من در چند جمله برای او توضیح دادم که موضوع بر سر چیست. او هیچ­گونه مدرکی دال بر بی­گناهی رفقا از من نخواست.

ـ «بسیار خوب لکوان، من سفارشی برای مادام «مسنار دوریان» به شما خواهم داد. ایشان در لیگ، بسیار نفوذ دارد و خیلی هم مهربان است. حتماً کاری خواهد کرد».

مادام مسنار در قصری واقع در خیابان «فاساندری» زندگی می­کرد. در سالن ورودی آن، می­توانستی تمام کسانی را که نامی در پاریس داشتند، در رفت و آمد ببینی. مادام بی­درنگ به «ویکتور باش» رئیس لیگ زنگ زد. به دنبال آن وی مرا خواست. استقبال از من خارق­العاده بود: «اونا مقصرن، دوستان شما را می­گم. نماینده­ی ما در بوئنوس­آیرس به من اطلاع داده».

من اعتراض کردم که وی آسان­تر از بدترین قاضی­ها، قضاوت می­کند، یعنی بر اساس جلد پرونده­ای که داخلش خالی است و او ناگهان و بدون مقدمه گفت: «من دلم می­خواد این آنارشیست­ها رو یک­بار در رأس یک حکومت ببینم».

ـ «این آرزوی شما نشون می­ده که با اندیشه­ی آنارشیسم کاملاً بیگانه­اید».

به شدت عصبانی شد. من فراموش کردم که او پروفسور دانشگاه سوربن بوده و چند سال پیش، کتابی در مورد آنارشیسم تألیف نموده است.

او را در حالی ترک کردم که هنوز آرام نشده بود. ما مطمئن بودیم که شکست خورده­ایم، اما اشتباه می­کردیم. همان شب «گوئرنو» دبیرکل لیگ به من زنگ زد و درخواست کرد که پرونده­ی «آسکازو و شرکا» را برایش ببرم. این اصطلاح «شرکا» برایم چندان خوشایند نبود، اما به هرحال لیگ، اهرمی بود که ما بدان سخت نیاز داشتیم. حمایت لیگ، همه­ی درها را به روی ما می­گشود. وزیر کشور شخصاً کوشید تا «باش» و «گوئرنو» را به زیان ما به سوی خویش جذب کند. او معتقد بود که مجرم بودن این سه اسپانیایی، امری محرز بوده و ما می­خواهیم با کشاندن پای لیگ به این ماجرا، به آبروی آن لطمه بزنیم.

من جملات «باش» و «گوئرنو» را عیناً نقل می­کنم. صدای آن­ها هنوز هم در گوشم می­پیچد: «لکوان! حقیقت رو به ما بگین. قبول کنین که دوستان شما بی­گناه نیستن. حتا اگر در این مورد کمترین تردیدی دارین، نباید پای لیگ رو به این ماجرا بکشونین».

به جز آن، ما پنج یا شش روزنامه را نیز به سوی خود جلب کرده بودیم. حتا دیگر روزنامه­ها نیز اخبار فعالیت­های ما را منعکس می­کردند. کمیته­ی دفاع از پناهندگان به یک قدرت قابل ملاحظه تبدیل شده و بازگرداندن دوروتی، آسکازو و خوور به یک رسوایی دولتی، که دامان رژیم را گرفته بود. سه زندانی دست به اعتصاب غذا زدند. آنان را به بیمارستان نظامی «فرسنز» منتقل کردند. آن‌ها بسیار ضعیف شده بودند، اما «بارتو» کوتاه آمد و قول تشکیل یک دادگاه تجدیدنظر را داد. من با این خبر به بیمارستان رفتم. در آنجا رئیس زندان همراه با یک ستون کامل از مأمورین تحت­فرمانش از من استقبال کردند؛ این تنها باری بود که من پیروزمندانه وارد زندان می­شدم. سه زندانی را در حالی ملاقات کردم که هر کدام در یک اتاق یک­نفره بستری بودند. از دیدن من بسیار خوشحال شدند.

چنین شد که آن‌ها دوباره در مقابل قاضی ایستادند. اما این­یکی خود را پشت­ماده­ها و بندهای قانون پنهان کرد و از اعلام رأی مستقل، طفره رفته، خود را محدود به بررسی این مسأله نمود که بازگرداندن آن‌ها قابل اجرا هست یا نه. بی­توجه به تلاش­های چهار وکیل مجرب (کورکوس، گوئرنو، برتون و تورس) پاسخ وی به این سئوال مثبت بود. به نظر می­رسید که وزیر کشور موفق شده است. نماینده­ی پلیس بوئنوس­آیرس برای تحویل گرفتن متهمین وارد پاریس شده و داشت کف دست­ها را به هم می­مالید.

چنین می­نمود که ما باخته­ایم. من تلاش­های خود را دوبرابر کردم. در میتینگی که در سالن رقص بولیر برگزار گردید، شش­هزار نفر گرد آمدند. در آنجا تصمیم گرفته شد که یک هیئت نمایندگی به دفتر وزرا، «پاین­له­» و «هریوت» مراجعه کنند. پاین­له خجالت­زده به نظر می­آمد. کمی زیر لب، «عجب» و «البته» تحویل­مان داد. به او همانقدر می­شد اطمینان کرد که به یک پل پوسیده. هریوت، بهتر برخورد کرد. او ظرف 48 ساعت تمام مدارک قابل دسترس را در دفتر خود جمع­آوری و قول داد که موضوع را در کابینه مطرح نماید. او موفق شد که اجرای حکم را تا یک بررسی مجدد به تعویق اندازد. نماینده­ی پلیس بوئنوس­آیرس، با خشم راه بازگشت در پیش گرفت. در سرتیتر روزنامه­های آرژانتین آمد: «پلیس فرانسه در مقابل یک باند تبهکار، مات شد».

اگر موضوع به اختیار افکارعمومی بود، آسکازو و دورتی خیلی پیش از این آزاد شده بودند. اما رژیم از سوی دربار اسپانیا تحت فشار قرار گرفته بود. دولت یک­بار دیگر عقب­نشینی و نهایتا حکم  به استرداد آنان صادر کرد.

تنها یک بحران حکومتی می­توانست این مصوبه را باطل کند و تنها پارلمان بود که می­توانست یک بحران حکومتی به راه اندازد. ما کوشیدیم چند نماینده­ی بانفوذ مجلس را که آمادگی داشتند تحریک کنیم تا یک درخواست فوری برای تشکیل مجمع ملی به پارلمان تسلیم کنند.

من موفق شدم یک کارت ورود دائم به محل مجمع ملی به دست آورم و لذا دفتر مرکزی خود را در آنجا دایر کردم. پنج نماینده از فوریت این درخواست پشتیبانی کردند. این‌ برابر بود با دویست رای. من به پنجاه رأی دیگر نیاز داشتم که می­بایست از اکثریت متعلق به دولت، کسب می­کردم. این امر نیاز به تلاش­های دقیق و حساب شده داشت. از آن گذشته برای این­کار هیچ­کس مناسب­تر از فردی نبود که با تمام گوشت و پوست خود مخالف پارلمانتاریسم باشد!

در این بین، تمام فرانسه تنها صحبت از دوروتی، آسکازو و خوور می­کرد. آرژانتین یک ناو جنگی برای تحویل گرفتن زندانیان اعزام کرد؛ این ناو اما به سبب نقص فنی در میان اقیانوس آتلانتیک متوقف شد. مهلت تحویل دادن زندانیان گذشته بود اما «سه تفنگدار» همچنان در «کونسیرگری» نشسته بودند. ما با استناد به مواد قانونی، خواهان آزادی فوری آنان بودیم و بدیهی است که به ما می­خندیدند.

سرانجام روز استیضاح فرا رسید. برای برخی نمایندگان، مسئله واقعاً بر سر عدالت بود، برخی دیگر از نمایندگان اما تنها می­خواستند که دولت «پونیکاره» را سرنگون سازند و اگر نخست­وزیر درخواست رأی اعتماد می­کرد، مسلماً آنان به نتیجه­ی مطلوب خویش می­رسیدند. ارواح سرگردان، وزوز کنان از شایعات و احتمالات سخن می­گفتند. اما پونیکاره که تازه­کار نبود، نتیجه را پیش­بینی کرد و کمی قبل از تنفس ظهر، یکی از افراد مورد اعتماد خود را نزد من فرستاد؛ ـ­مالوی، سگ وفادار و سرپرست کمیته ی مالی­ـ با این پیام که:

ـ «خیلی خوب لکوان! شما واقعاً در پی چه هستید؟ آیا می­خواهید دولت را سرنگون کنید؟»

ـ «به هیچ وجه چنین منظوری نداریم. ما فقط خواهان یک چیز هستیم: آزادی دوروتی، آسکازو و خوور.»

ـ «من همین الآن به نخست­وزیری می­روم. لطفاً ساعت دو همین­جا باشید. من تصمیم ایشان را به اطلاع شما می­رسانم».

رأی گیری انجام نشد. بارتو و پونیکاره تسلیم شدند. و این در جولای 1927 بود.

صبح روز بعد، ما مقابل مقر آگاهی پاریس بودیم، حلقه شده در جمع خبرنگاران و عکاسان. در باز شد. آسکازو، دوروتی و خوور آنجا بودند.                                    لوئی لکوان                      

 

این لکوان سرسخت که نیم به مرلین جادوگر و نیم به واعظان کاپوچین می­مانست، با یک استراتژی حیرت­آور، تمامی موانع را از سر راه برداشت. همکار من اولین کسی بود که این خبر را به زندانیان رساند: «تا کمتر از یک ساعت دیگه شما آزاد خواهین شد. بعدش چکار می­کنین؟» پس از سکوتی کوتاه، دوروتی گفت: «ادامه میدیم ... در اسپانیا».                                                                                        هنری تورس

                                    

معشوقه

بدیهی است که ما هرگز ازدواج نکردیم، بوئناونتورا و من. چه خیال کردید؟ به اداره­ی ثبت احوال می­رفتیم؟ این در مرام آنارشیست­ها نبود. ما در پاریس با هم آشنا شدیم. فکر می­کنم سال 1927 بود. او تازه از زندان آزاد شده بود. یک کارزار بزرگ در سراسر فرانسه به راه افتاده بود. سه تفنگدار ـ­­نامی که مطبوعات فرانسه بر آنان نهاده بودند­ـ آزاد شدند. دوروتی از زندان بیرون آمد و همان شب به دیدار برخی دوستان رفت. من هم آنجا بودم. من و دوروتی سراپا عاشق یک­دیگر شدیم، و چنین ماند، تا پایان.                                                                                                  امیلینه مورین                                                                                                                                                     

پس از آنکه بلژیک و لوکزامبورگ از پذیرفتن آنان سر باز زدند، دوستانشان کوشیدند تا از اتحاد جماهیر شوروی برایشان پناهندگی بگیرند. این تلاش با موانع سیاسی که روس­ها ایجاد کرده و برای آنارشیست­ها غیرقابل قبول بود، به شکست انجامید. سرانجام برای آنان راهی باقی­نماند جز اینکه با یک نام جعلی به پاریس بازگردند. مدتی را مخفیانه نزد دوستان گذراندند تا آنکه شغلی در لیون پیدا کردند. پس از حدود شش ماه، پلیس آنان را شناسایی کرد. به جرم نقض دستور اخراج از کشور، از سوی دادگاه به شش ماه حبس محکوم شدند.                          خوزه پیراتس

 

خارجی­های نامطلوب

در سال 1928 دوروتی به اتفاق دوستش آسکازو به برلین آمدند. بدیهی است که به طور غیرقانونی. مسئله­ی آن­ها این بود که جایی برای اقامت بیابند. دوروتی چند هفته پیش من زندگی کرد. در محله­ی ویلمرزدورف، خیابان آگوستا شماره 62 طبقه­ی چهارم.

اما برای آنکه بتواند کار کند، باید نامش نزد پلیس ثبت می­شد. من کوشیدم برایش اجازه اقامت بگیرم. حکومت وقت پروس تشکیل شده بود از ائتلاف دو حزب سوسیال دمکرات و مرکزی. من به طور تصادفی با وزیر دادگستری، کورت روزنفلد آشنایی داشتم. نزد او رفتم و درخواست کردم که اقامت دوروتی را قانونی کند. او به من گفت که این کار مقدور نیست زیرا حزب مرکزی، روی پرونده­ی ترور اسقف اعظم ساراگوزا خیلی حساس است.

طی چند هفته اقامتش در برلین، من بحث­های زیادی با دوروتی داشتم. او با رودولف روکر، فریتز کاتر و اریش موزام آشنا شد. گاهی درک منظور یکدیگر آسان نبود زیرا دوروتی آلمانی بلد نبود. دوروتی همواره معتقد بود که انقلاب نباید براساس دیکتاتوری یک حزب بنا نهاده شود، که جامعه­ی جدید باید از پایین به بالا ساخته شود و نه از بالا به پایین. این­ها دلایلی بود که آنارشیست­ها نمی­توانستند از دست­آوردهای انقلاب روسیه راضی باشند.                                                آگوستین زوچی1

 

دوروتی تأثیر عمیقی بر من نهاد. او جثه­ای بزرگ و ورزشی داشت، خوش مشرب بود با کله­ای پر، یک دانتون. صدای پر قدرتی داشت، البته هرگاه لازم بود می­توانست ظریف هم باشد.

من اطلاعات بسیاری در مورد او داشتم، درباره­ی دوستانش، در مورد سفرهایش در کشورهای آمریکای لاتین، در مورد شبیخون­هایش. اما یک چیز را در مورد آنان نباید فراموش کرد: آسکازو و دوروتی ـ­حال اگر شما می­خواهید­ـ گانگسترهای سیاسی بودند، به هرحال تروریست­های درجه یک، ـ­امروزه روزنامه­ها پر هستند از این­ها­ـ اما آنان هرگز حتا یک فنیگ برای خودشان بر نداشتند.           فدریکا مونتسنی 1                                                                                                    

روزهای آرام بروکسل

سرانجام در سال 1930 آن‌ها در بروکسل از دولت بلژیک اجازه­ی اقامت گرفتند و دو سال در آنجا زندگی کردند. همان­جا بود که من با دوروتی و آسکازو آشنا شدم.

آسکازو، رفیقی بسیار صمیمی، شوخ­طبع، معقول، رئوف و درعین حال قاطع بود؛ البته به نظرم کمی هم مریض­احوال بود. دوروتی برعکس، مثل یک درخت تنومند، با اندام ورزشی، بسیار پرمو با نیشخندی مثل درندگان. فقط نگاهش مهربان و صمیمی بود. نخست با آسکازو آشنا شدم. با هم در یک­جا کار می­کردیم، یک کارخانه­ی تولید لوازم یدکی خودرو. همان اولین گفتگوی ما حول مشکلات اجتماعی بود. هنوز صدای ظریفش را در گوشم می­شنوم که: «هیچ انسانی حق ندارد بر انسانی دیگر حکومت کند». از همان ابتدا من مسحور او شدم.

کسی که سال­های 1930 تا 1931 را در بروکسل به سر برده باشد، به یاد دارد که چه تعداد رفقای خارجی، به ویژه اسپانیایی و ایتالیایی در آنجا زندگی می­کردند و با سودازدگی و هیجان از پناه­گاهی یاد می­کند که آنان به طور اتفاقی پیدا کرده بودند: یک کلبه­ی عجیب و غریب کتابفروشی که رفیق «هم دی»  بنا نهاده و پاتوق همه­ی «عناصر خرابکار» شده بود.

در طبقه­ی اول، دو مستاجر زندگی می­کردند: من و شرکت «باراسکو». این شرکت محصولات کوچکی تولید می­کرد که توسط فروشندگان دوره­گرد فوراً پخش می­شد. «کارخانه» تشکیل شده بود از یک اتاق که هم­زمان به عنوان سالن ناهارخوری، اتاق نشیمن، آشپزخانه و اتاق خواب (یا بهتر بگوییم: سالن خواب، زیرا تعداد مهمانان حدومرزی نداشت) مورد استفاده قرار می­گرفت. یک نیم­جین آدم تحت نام «باراسکو» به ثبت رسیده بودند از جمله دوروتی و آسکازو.                                لئو کامپیون                                                                         

من شغلم را که ماشین­نویسی سریع بود رها کرده، به دنبال دوروتی راهی بروکسل شدم. پناهندگان اسپانیایی در بلژیک به صورت نیمه قانونی زندگی می­کردند، همه با پاسپورت­های جعلی و نام مستعار. مسلماً پلیس بلژیک از این مسأله آگاهی داشت. دوروتی نمی­توانست به جایی سفر کند بی­آنکه پرونده­اش را به دنبالش روان نکنند. اما در بروکسل، با دست­ودل­بازی، ما را راحت گذاشته بودند.                  امیلینه مورین                                                     

آسکازو و دوروتی مکمل یکدیگر بودند. دوروتی مرد عمل، سرعت و هیجان­زدگی بود و با این صفات، اعتماد دیگران را به خود جلب می­کرد. آسکازو مرد آرامش، تأمل، اندیشه، سرسختی، مهربانی و بررسی و برآورد؛ او یک استراتژ به تمام معنا بود، همان کسی که طرح عملیات انقلابی را ریخت. حساب­ها چنان دقیق بود که تمام جزئیات با زمان تعیین شده مطابقت داشت. نقطه­ی قوت دوروتی، سرعت عمل و بی­باکی­ او بود که می­دانست چگونه آن را به کار گیرد؛ وی خشونت را در خدمت قلبی نیرومند و مغزی کارآمد قرار داده بود. هر کدام به دیگری نیاز داشت و باهم، شکست­ناپذیر بودند.                                                                          کانواس سروانتس                                               

                                  

چهارمین فصل توضیحی

اسپانیا در میان سنگ­های آسیاب

(1936-1931)

 

طبقه­ی کارگر اسپانیا؛ اعلام جمهوری را همچون یک پیروزی جشن گرفت. مثل هر دوره­ی پس از سرکوب، CNT با سرعت به بازسازی و سازماندهی نوین خویش پرداخت. شکل خاص سازماندهی آن به CNT این امکان را می­داد که زمستان را از سر بگذراند و به گونه­ای ناگهانی، نیروها را گرد آورده، تجدید سازمان کند. اما رژیم جمهوری، موجودیت خود را نه مدیون موقعیت انقلابی، که ناشی از یک جابجایی آرام و بی­تنش نیروها می­دانست: تعویض نگهبانان. چرخ و فلک احزاب لیبرال و بورژوا، بحران­های حکومتی و انتخابات تازه، بار دیگر شروع به چرخش کرد. احزاب میانه اکنون مثل پارسنگ ترازو شده بودند، همان احزابی که چه از نظر تعداد و چه از نظر وزنِ اقتصادی به حساب نمی­آمدند، اینک با رد منفعلانه­ی سوسیال­دمکراسی به قدرت رسیده بودند؛ به بیان دیگر: پایه­های اجتماعی جمهوری به گونه­ی مضحکی ضعیف بود؛ نیروی سیاسی آن نیز از اینجا ناشی می­شد که قدرت کارتل­ها از راست و نیروی جنبش کارگری از چپ؛ یکدیگر را خنثی می­کردند. قدرت مانور رژیم جدید نیز به همین نسبت محدود بود. از رفرم­های بنیادین اصولاً صحبتی در میان نبود. مشکل زمین، لاینحل باقی‌ماند. قانون اصلاحات ارضی به انحراف کشانده شد. در کنار جداسازی دولت از کلیسا می­توان یک امتیاز مثبت دیگر در کارنامه­ی نخستین سال جمهوری ثبت نمود: اعلام خودمختاری کاتالونیا.

مشکل کشاورزان و کارگران بی­جواب ماند. بزرگترین تشکل سیاسی این طبقه، سندیکای آنارشیستی، پارلمان را بایکوت کرد. توده­های سرخورده بار دیگر به خیابان ریختند. اعتصاب، خیزش دهقانان، شورش گرسنگان و ترور دولتی. رژیم جدید نیز برای پاسخ به خواست­های کارگران، راهی بهتر از سلف خویش نمی­شناخت، این بار با کمک پلیس، گارد شهری و در صورت لزوم، ارتش. اعلام حالت فوق­العاده، امری عادی شده بود

در سومین سال جمهوری، اسپانیا باردیگر در میان سنگ­های آسیاب قرار داشت. به دنبال بایکوت انتخابات از سوی آنارشیست­ها، قدرت حکومتی بدون زحمت و از طریق کاملاً قانونی به ارتجاع انتقال یافت: یک ائتلاف نوپای راست با نام CEDA به پارلمان راه یافت. دولت «جیل روبلز» برآن شد که مختصر دستاوردهای جمهوری را حفظ کند. «Bienio negro» (دو سال سیاه: از 1933 تا 1935) آغاز شد. هدف استرتژیک راست­ها طبعا از بین بردن جنبش کارگری بود. اما «جیل روبلز» مسلماً یک فاشیست نبود. در حینی که هیتلر با ضدانقلاب خود، وضعیت آلمان را تا حد غیرقابل باوری تغییر داده بود، در حالی که انحصارات آلمانی، ساختار اقتصادی کشور را بی­رحمانه مدرن می­کردند­، در آن اثنا که فاشیسم آلمان برای تسخیر جهان، مسلح می­شد، ارتجاع اسپانیا در تلاش بازسازی گذشته­ای بود که در زمان خود نیز «باستانی» محسوب می­گردید. تنها کاری که از دست این رژیم برمی­آمد، راه رفتن خرچنگی بود آن هم به سختی.

در این موقعیت، سوسیال­دمکراسی اسپانیا در برابر یک پرسش حیاتی قرار گرفته بود. سیاست کهن ائتلافی، شکست‌خورده و ادامه­ی آن به مثابه خودکشی بود. فشار از پایین بر رهبری رفرمیست حزب افزایش می­یافت. در این اوضاع، رهبر حزب سوسیال­دمکرات، «لارگو کاباله­رو» ناگهان تصمیم به عقب­گرد گرفت. او ائتلاف با حزب جمهوریخواه وابسته به بورژوازی لیبرال را پایان یافته اعلام و از اعضاء حزب خواست که برای مقاومت مسلحانه، خود را آماده کنند. یک­باره در سندیکای سوسیال­دمکرات UGT شعارهای لنینی شعله­ور گردید. در اکتبر 1934 در آستوریا ـ­دژ UGTـ خیزشی صورت گرفت که تمامی حرکات مسلحانه­ی آنارشیست­ها را تحت­الشعاع خود قرار داد. این «انقلاب اکتبر» آستوریا به ناحق به فراموشی سپرده شده است. از روزهای کمون پاریس، اروپای غربی دیگر چنین  روزهایی را ندیده بود. «برادران پرولتر! متحد شوید» تحت این شعار، تمام ایالت­های شمالی اسپانیا به پا خاستند. شوراهای کارخانجات به سرعت تشکیل گردیدند، حکومت مادرید کنترل اوضاع را از دست داد. هیجانات سابق یک شبه از بین رفت. در آستوریا سوسیالیست­ها، آنارشیست­ها و کمونیست­ها در مبارزه علیه نیروهای رژیم متحد شدند.

تراژدی انقلاب آستوریا در آن بود که از ابتدا ایزوله باقی ماند؛ محدود به یک ایالت و جدا از سایر مراکز کشور. در مادرید، جنبش همان ابتدا در نطفه خفه شد. در بارسلون، جنبش کارگری تنها یک متحد ضعیف پیدا کرد: حزب استقلال­طلب کاتالونیا به رهبری «لوئیس کمپانیس» که مسئله­اش تنها و تنها این بود که از نیمه استقلال به دست آمده برای کاتالونیا، دفاع کند. آنارشیست­های اندلس و کاتالونیا، منفعل ماندند. اغلب لارگوکاباله­رو به آنان تهمت زده و تحت فشار قرارشان داده بود، در بسیاری موارد پلیس را علیه CNT تحریک نموده بود. شکاف ژرف در جنبش کارگری، عامل شکست خیزش 1934 شد. پس از آنکه جنبش آستوریا از نظر سیاسی ایزوله شد، رژیم موفق گردید طی چند هفته مقاومت نظامی آن را نیز درهم بشکند. مراکز انقلابیون بمباران شدند. نیروهای خارجی و واحدهای «مور» تحت فرماندهی ژنرالی به نام فرانسیسکو فرانکو، کارگران آستوریا را قتل­عام کردند. ابعاد سرکوب، وحشتناک بود. در پایان سال 1935 تعداد زندانیان سیاسی اسپانیا به رقم سی­هزار بالغ می­گردید.

پس از این «پیروزی» تکبر ارتجاع، مرز نمی­شناخت. در ارزیابی قدرت خود آنچنان دچار توهم شده بود که برای ماه فوریه 1936 اعلام انتخابات نمود. اینکه تا چه حد این اقدام ساده­لوحانه بود، در همان مرحله­ی مبارزات انتخاباتی مشخص گردید. سوسیال دمکراسی از شکست آستوریا به این نتیجه رسید که زمان برای انقلاب هنوز مناسب نیست؛ لذا غمگینانه به همان تاکتیک مبارزات پارلمانی خویش بازگشت و با احزاب میانه­روی بورژوازی تشکیل یک اتحادیه داد. حتا کمونیست­ها نیز ـ­که تعدادشان چندان هم قابل ملاحظه نبود­ـ به این ائتلاف پیوستند.

این لحظه­ی تولد «جبهه­ی ملی» بود که در انتخابات 1936 پیروزی بزرگی کسب نمود. اما این زمین­لرزه را در عمل، گروهی به وجود آورد که خود هیچ نماینده­ای در پارلمان نداشت. CNT که تعداد هوادارنش به میلیون­ها می­رسید، تصمیم گرفت که شعار بایکوت انتخابات را کنار بگذارد.

اما رژیم جدید نیز نتوانست بیش از دولت 1931 به وعده­های رفرمیستی خود عمل کند. رژیم به همین بسنده کرد که قوانین دوران «جیل روبلز» را دوباره احیا کند، به جز آن، همه چیز به همان روال سابق باقی ماند. «ملت» در «جبهه­ی ملی» نماینده­ای نداشت. جمهوری­خواهان توان آن را نداشتند که آسیاب اسپانیا را از حرکت باز دارند.

ضربه­ای که می­بایست نظم کهن را به زباله­دان بیافکند، از راست وارد شد. از نخستین روز پیروزی «جبهه­ی ملی»، راست تصمیم گرفت که دولت جدید را از طریق قهرآمیز سرنگون سازد. برای این منظور به ابزار ایدئولوژیک و تشکیلات مناسب نیاز بود. آلمان هیتلری و ایتالیای موسولینی نمونه­های خوبی بودند که چگونه ارتجاع می­تواند از رؤیاهای کهن خویش بریده و در موقعیت تهاجمی قرار گیرد؛ کشورهای محور، قول حمایت مادی و تبلیغاتی را در این زمینه دادند. مشت گره کرده­ی «اسپانولا» به هوا بلند شد. ارتش آماده­ی کودتا می­شد. درگیری بسیار محتمل می­نمود. رژیم تعلل می­کرد. ژنرال­ها ضربه را زدند. روز 17 جولای در مراکشِ اسپانیا، فرانکو خود را در راس یک کودتای نظامی قرار داد. روز 18 جولای، کودتا به خاک اسپانیا رسید. سه روز بعد، یک سوم  کشور در دست ژنرال­ها بود: بخش کاتولیک نابارا، بخشی از آراگون، گالیسیا، لئون، کاستلیای کهنه، سویلا، کادیس و کوردوبا. کودتاچیان روی مقاومت جدی حساب نمی­کردند به همین خاطر، خلق اسپانیا را در محاسبات خود منظور نکردند.

4

جمهوری

بازگشت

چند روز بعد از اعلام جمهوری دوم، آنان به خانه ی من آمدند: دوروتی، آسکازو و گارسیا الیور.

ما مدتی طولانی با یکدیگر بحث کردیم، بیشتر در مورد مشکل اصلی آن زمانِ آنارشیست­ها. یکی می­گفت که ما می­بایست به جمهوری شانس می­دادیم و دیگری ـ­که جناح تندروی جنبش آنارشیستی محسوب می­شد و دوروتی، آسکازو و گارسیا الیور به آن تعلق داشتند­ـ براین باور بود که به جمهوری نباید کمترین فرصت را داد تا خود را تثبیت کند، زیرا این امر به پیشرفت جامعه­ی اسپانیا لطمه زده و راه تحولات انقلابی را سد می­نماید.

بدین شکل، ما در دو جناح متفاوت قرار داشتیم. من اعتراف می­کنم که در آن زمان از یک سرنگونی ناگهانی رژیم ترس داشتم. بعدها و با توجه به تحولاتی که در جمهوری پدید آمد به این نتیجه رسیدم که دوروتی، آسکازو و الیور حق داشتند. جمهوری به یک دامچاله­ی وحشت­زده­ی رفرمیستی فرو افتاده، حتا نتوانست اصلاحات ارضی را پیش ببرد که در آن زمان، کلیدی­ترین مشکل اسپانیا به شمار می­رفت.                                 فدریکا مونتسنی 1

 

هنگامی که در سال 1931 در اسپانیا اعلام جمهوری شد، یک جنون خالص، یک هذیان در میان خارجیان مقیم بروکسل درگرفت. همه به دنبال مدارک­شان بودند. همه می­خواستند هرچه سریع­تر بازگردند. دوروتی و آسکازو اولین کسانی بودند که به راه افتادند. ما ماندیم با چمدان­ها و ساک­ها.

من کمی بعد توانستم حرکت کنم. نخستین برداشت من از بارسلون، دوگانه بود. همه به من گفته بودند که در بارسلون تقریباً هرگز باران نمی­بارد. به همین خاطر، بارانی­ام را به دوستی در بروکسل هدیه دادم. هنگامی که ما وارد بارسلون شدیم، باران مانند سیل می­بارید. ماه ژوئن بود. جو سیاسی نیز بسیار با پاریس متفاوت بود. من با جنبش سندیکای آنارشیست فرانسه آشنایی داشتم، اما آنجا همه چیز فرق می­کرد. مثل تفاوت روز با شب. حتا روحیات رفقای اسپانیایی … آن‌ها به نظرم ـ­ببخشید­ـ ولی به نظرم خیلی ساده می­آمدند، قدری بدوی.

چیز دیگری که مرا بهت­زده کرد: زن­ها اصلاً نقشی نداشتند. البته در میتینگ­ها بودند، آنجا می­شد زن­ها را دید. اما نه همراه شوهران­شان. مردها در کافه جمع می­شدند. ساعت­ها با یک فنجان قهوه سرگرم بودند. البته اهل بدمستی نبودند، این را باید گفت. این‌قدر این مسأله ادامه داشت که من روزی به بوئناونتورا گفتم: «این رفقای تو چه دردی دارن؟ همه­شون مجردن؟» اما کاری نمی­شد کرد. می­فهمید که؟ زن مال پای اجاق بود، همین.                         امیلینه مورین                       

 هنگامی که پس از اعلام جمهوری من برای اولین بار به اسپانیا آمدم، با دوروتی آشنا شدم، آن هم در یک کافه به نام «ترانکوئیلیداد» که معنایش می­شود «کافه برای آرامش». اینجا در آن زمان پاتوق آنارشیست­ها بود و بالطبع پاتوق پلیس نیز که همواره می­آمدند و اغلب کسانی را دستگیر می­کردند. اما آنارشیست­ها نمی­گذاشتند که آن­ها مزاحم­شان شوند. من افسانه­های زیادی در مورد دوروتی شنیده بودم. اما او کاملاً با آنچه در این افسانه­ها شنیده بودم تفاوت داشت. من مردی دیدم بسیار آرام و بسیار صمیمی؛ و انرژی بی­پایانی را که گه­گاه از خود بروز می­داد، به سختی می­شد در چهره­اش دید.                              آرتور لنینگ                                                                               

در بین سه­تفنگدار، آسکازو گوشه­گیرتر از بقیه بود. اما اگر گارسیا فنر جنبش، دوروتی بازوی قدرتمند و نیروی اراده­ی گروه بودند، آسکازو را باید آرام­بخش و مغز متفکر آن شمرد. او چهره­ای باریک و باهوش داشت با نگاهی نافذ. بسیار لاغر و ریزاندام بود و حرکاتش او را قدری سبک­سر نشان می­داد اما در ورای آن، یک نیروی مافوق انسانی نهان کرده بود. در مقایسه با دوروتی که آدمی عامی، باز و شلوغ به نظر می­رسید، آسکازو ظاهری اشرافی داشت. وقتی آن‌ها را با هم می­دیدی، بوئناونتورا با مشت بر میز می­کوبید و از ته حلق فریاد می­زد، اما فرانسیسکو اهمال­کار، بدطینت با لبی همیشه خندان؛ از قدرت یکی به چهره­ی دیگری، آن‌ها یک­دیگر را تکمیل می­کردند.                                        فدریکا مونتسنی 1                                                                                  

اول ماه مه

پس از اعلام جمهوری، من برای دیدن دوستانم آسکازو، دوروتی و خوور به بارسلون رفتم. شب قبل از اول ماه مه بود که به این شهر رسیدم. کمونیست­ها برای این روز اعلام میتینگ کرده، دیوارهای شهر را با پلاکاردهای خود پوشانده بودند. در مقابل از تبلیغات CNT- FAI هیچ اثری نبود، حتا یک اطلاعیه­ی دست­نویس. آیا آن‌ها می­خواستند امکان تبلیغات در چنین روزی را از دست وانهند؟ دوروتی مرا آرام کرد: «برعکس؛ ما یک راهپیمایی در خیابان اصلی شهر سازماندهی کرده­ایم. ما روی حداقل صدهزار شرکت­کننده حساب می­کنیم». -«و تبلیغات شما کجاست؟ من هیچ فراخوانی از شما ندیدم».

ـ ­«ما در روزنامه ی خودمان اتحادکارگران مسیر راهپیمایی را اعلام کرده­ایم».

و واقعاً آن روز آنارشیست­ها یک­صدهزار نفر را به خیابان آوردند. جمعیت کمونیست­ها حداکثر شش ـ هفت هزار نفر بود.

در اینجا بود که من اعتماد به نفس آنان را تا مرز بی­خیالی دیدم. تصورم بر این بود که آنان خطر کمونیسم را دست­کم می­گیرند. سه تفنگدار و رفقای اسپانیایی­شان به من خندیدند. گفتند که من دارم کابوس می­بینم. چند سال بعد، تاوان این بی­خیالی را به سنگینی پس دادند.

لویی لکوان

FAI هر یکشنبه میتینگی در سالن­های بزرگ پارک مونخویچ برگزار می­کرد. سخنرانان این میتینگ­ها تقریباً هرهفته کانو رویس، آسکازو، آرتورو پاره­را، گارسیا الیور و دوروتی بودند. در اولین میتینگ­ها تنها چندصد نفر شرکت می­کردند. پس از آنکه در میان مردم شنیده شد که سخنرانان، به ویژه گارسیا الیور و دوروتی چه مطالبی بیان می­کنند، تعداد کارگران به هزاران­هزار رسید. دوروتی سخنران مجربی نبود، معمولاً سخنانش به هم ربطی نداشتند، از هنر سخن­وری بی­بهره­ بود. اما با این­حال گروه کثیری تنها برای شنیدن سخنان او هجوم می­آوردند. صدای باز و رسایش تأثیری ژرف بر شنونده می­نهاد. او ساده و بی­آرایه سخن می­گفت. احساس نیرومند و صادقانه­ی او بود که توده­ها را مجذوب می­نمود.

روزی رفقای گرونا، دوروتی را برای سخنرانی در میتینگ خود دعوت کردند. پس از پایان سخنرانی، وی را در همان محل دستگیر کردند؛ همچنان به اتهام طرح ترور آلفونس سیزدهم. ظاهراً دادستان فراموش کرده بود که سلطنت سقوط کرده و ژنرال­ها بر سر کار آمده­اند. مردم گرونا به پا خاستند. تلاش­های بسیاری برای هجوم به زندان و آزادسازی دوروتی صورت گرفت. کارگران فراخوان اعتصاب نامحدود دادند؛ دولت اعلام وضعیت فوق­العاده کرد. سه روز بعد دوروتی آزاد شد.

بارسلون نیز در روز اول ماه مه 1931 شاهد خیزش مردمی بود. در کاخ «هنرهای زیبا» تجمعی برگزار گردید که بسیاری از زندانیان سیاسی که با تلاش امنستی آزاد شده بودند در آن شرکت کردند. در این تجمع قطعنامه­ای صادر شد که باید به «فرانسیسکو ماسیا» رئیس حکومت خودمختار کاتالونیا تسلیم می­شد. صف طویلی از تظاهر کنندگان تشکیل شد، در رأس آن گارسیا الیور، دوروتی، آسکازو، سنتیاگو بیلبائو و دیگر رهبران CNT-FAI: نخستین قدرت­نمایی پرولتاریا از زمان اعلام جمهوری. صف جمعیت در خیابان­های اصلی شهر به حرکت درآمد. هنگامی که مردم به مقابل کاخ حکومتی رسیدند، پلیس بر روی آنان آتش گشود. تبادل آتش میان پلیس و تظاهرکنندگان آغاز شد. وضعیت چنان بغرنج شد که ارتش ناچار از مداخله گردید. یک واحد از سربازان، به میدان رسید. بلافاصله دوروتی به سخنرانی برای سربازان پرداخت. هنگامی که گارد شهری و گارد پلیس باردیگر آماده­ی حمله به تظاهرکنندگان می­شدند، سربازان اسلحه­های خود را به سوی آنان نشانه رفتند. بدین ترتیب از یک قتل­عام، جلوگیری شد.

این حادثه، نشانگر اشتباه­آمیز بودن سیاست­های جمهوری در 1931 بود. در رأس حکومت همان­هایی نشسته بودند که قبلاً خدمت­گذار سلطنت بودند. فرماندهی نیروهای مسلح در اختیار مرتجعین بود. جمهوری قادر به اتخاذ سیاست­هایی در جهت منافع طبقه­ی کارگر نبود. شکل حکومت تغییر کرد، اما محتوای آن هم­چنان چون زمان آلفونس سیزدهم ماند. هر روز بر نارضایی مردم افزوده می­شد.                                                           آله­خاندرو خیلابرت                                                

جمهوری محزون

در دوران جمهوری، یک سلسله درگیری­های تلخ با زمینه­ی طبقاتی صورت پذیرفت. در 1932 کارگران معدن «فیگولس» واقع در کاتالونیا اعتصاب کردند. این اعتصاب ابعاد یک خیزش واقعی را به خود گرفت.

در ژانویه­ی 1933 باردیگر کارگران به پا خاستند، بیشتر در کاتالونیا، اما اندلس نیز به این جنبش پیوست. من فاجعه­ی «کازاس ویه­خاس» را خوب به یاد دارم. در دسامبر همان سال شورشی در آراگون و بخشی از »کاستلیون» رخ داد و در 1934 آستوریا دستخوش بلوا گردید و در آن برای نخستین­بار، کمونیست­ها، سوسیالیست­ها و آنارشیست­ها دوشادوش یکدیگر به مبارزه پرداختند و دو سندیکای بزرگ CNT و UGT با شعار «برادران پرولتر متحد شوید» دست به اقدامات مشترک زدند.

سرانجام در انتخابات فوریه 1936 چپ­ها اکثریت را به دست آوردند. مسئله­ی امنستی در آن زمان برای بسیاری از زندانیان سیاسی، نقش مهمی را ایفا می­نمود. CNT که همیشه مخالف پارلمانتاریسم بود، این بار اعلام نمود، هرکس باید خود تصمیم بگیرد که در انتخابات شرکت بکند یا نه. دوروتی نیز با این طرح موافقت کرد.

در تمام مبارزات و نبردهای دوران جمهوری، دوروتی فعالانه شرکت داشت. او معتقد بود که همواره باید مسائل را مطرح نمود. هنوز وارد اسپانیا نشده، خود را درگیر مسائل می­کرد. به همین دلیل در 1932 به اتفاق آسکازو به «ویلا سینه­روس» در آفریقا تبعید شد. پس از آن نیز مرتب بازداشت می­شد. هربار از طریق امنستی یا به سبب چرخش­های تاکتیکی در سیاست­های دولت آزاد می­شد اما چندی نگذشته باز دستگیر می­گردید چرا که او هرگز تحت هیچ شرایطی آرامش نداشت.                                                             فدریکا مونتسنی 1                                                                                                 

دوروتی همواره به کارگران می­گفت که جمهوری­خواهان و سوسیالیست­ها به انقلاب خیانت کرده­اند و لازم است که همه چیز از نو آغاز گردد. وی به اتفاق «پرز کومبینا» و «آرتورو پاره­را» به معادن ذغال­سنگ فیگولس رفت. او به کارگران معدن گفت که دمکراسی بورژوایی ورشکسته شده و زمان انقلاب فرا رسیده است. بورژوازی باید خلع ید و بساط دولت برچیده شود؛ تنها از این راه است که آزادی کارگران محقق می­گردد. او کارگران را فراخواند که خود را برای نبرد نهایی آماده کنند و به آنان یاد داد که چگونه می­توان از فلز ضخیم و دینامیت، بمب تهیه نمود.

اسپانیا، سراسر در تلاطم بود. دهقانان هر روز با گارد شهری که از مالکین حمایت می­کرد، درگیر می­شدند. همه جا در اعتصاب بود. رژیم بر سر دوراهی قرار داشت که از سرمایه­داران حمایت کند یا جانب کارگران را بگیرد؛ و بدیهی است که به نفع سرمایه وارد عمل شد.

در 19 ژانویه 1932، معدن­چیان فیگولس، مقاومت مسلحانه در برابر سرمایه­داران را آغاز کردند. جنبش، سراسر دره­های «کاردونا» تا «آلتو لوبرگات» را در بر گرفت. فیگولس، برگا، سوریا، کاردونا، جیرونلا و سالانت به مراکز سوزان انقلاب بدل شدند. برای نخستین بار در این شهرها، کمونیسم آزاد حکم­فرما شد.

پس از هشت روز، ارتش توانست جنبش را سرکوب کند. در سرکوب جنبش، به نسبت گذشته با نرمی رفتار شد، زیرا فرماندهی ارتش در دست سروان «هومبرتو جیل کابره­را» بود. مرد خوش­قلبی که بعدها به سرهنگ­دومی ارتقاء درجه یافت و همواره هوادار CNT به شمار می­رفت. او توانست از عملیات متقابل ارتش در سرکوب کارگران ممانعت به عمل آورد.

آله­خاندرو خیلابرت

 

در 18 ژانویه 1932 معدنچیان معادن فیگولس در دره­های «آلتو لوبرگات» به مقاومت مسلحانه برخاسته، پول و مالکیت را ملغی اعلام نموده، سیستم کمونیستی برقرار کردند. رژیم، سران جنبش را «تبهکارانی با کارت عضویت» (CNT) نامید و نخست­وزیر «مانوئل آزانا» فرمانده ارتش را فراخواند و به او گفت: «از لحظه­ی ورود ارتش به منطقه، پنج دقیقه به شما فرصت می­دهم که بلوا را سرکوب کنید» اما قوای دولتی در عمل برای اجرای این دستور به پنج روز زمان نیاز داشتند.                                                                            خوزه پیراتس 2/1

                                     

پنج روز آنارشی؛ بیش از عمر یک گل دوام نیاورد.                                  فدریکا مونتسنی 3

 

تبعید

در این میان در بارسلون اعتصاب عمومی اعلام گردید. دوباره همان درگیری­ها و تیراندازی­ها. صدها زندانی از مناطق معدنی به شهرها آورده شده و در کشتی­هایی اِسکان داده شدند که به زندان­های شناور تبدیل شده بودند. امواج سرکوب، سراسر کاتالونیا، سواحل «لاوانته» و اندلس را در بر گرفت. مهمترین زندانیان به کشتی قاره­پیمای «بوئنوس­آیرس» منتقل شدند که در دهم فوریه با 104 تبعیدی ازجمله دوروتی و آسکازو به سوی جزایر آفریقایی اسپانیا (ریو دو ئورو) و جزایر قناری (فورته­ونتورا) به حرکت درآمد.

فرانسیسکو آسکازو در نامه­ی خداحافظی خطاب به رفقای خود نوشت: «بیچاره سرمایه­داری که به چنین اعمالی دست می­یازد تا چند روزی بر عمر خود بیافزاید. ما از رفتارش متعجب نمی­شویم. این در طبیعت اوست که شکنجه کند، تبعید کند و بکشد. هیچ­کس بی­مقاومت نمی­میرد، حتا حیوانات. اینکه آخرین تقلاهای او قربانی می­گیرد دردناک است، به ویژه هنگامی که قربانی از میان رفقای ما باشد. اما این بیانگر قانونی است که ما قادر به حذف آن نیستیم. رنج و عذاب این طبقه دیری نخواهد پایید و اگر نیک بنگریم، بدنه­ی این کشتی آنقدر ضخیم نیست که بتواند فریاد شادی ما را خفه کند. رنج ما آغازِ پایان عمر دشمن ما است. چیزی درهم می­شکند و می­میرد. مرگ دشمن، زندگی ما و آزادی ما است.

ما به شما درود می­فرستیم و این یک وداع نیست. به زودی در کنار شما خواهیم بود. فرانسیسکو آسکازو».                                                                    خوزه پیراتس                                                        

هنگامی که رفقای ما به آفریقا تبعید شدند، آنان را با یک کشتی حمل موز به «باتا» در خلیج گینه فرستادند. بدیهی است که آنان را در انبار کشتی جا دادند، صدوشصت نفر؛ و تنها یک سوراخ کوچک برای تنفس وجود داشت. آن‌ها می­خواستند به روی عرشه بیایند. آسکازو برخاست و گفت: «من دیگه نمی­تونم» و از پله­ها بالا رفت. نگهبان به سوی او نشانه گرفت: «برگرد!» اما شما آسکازو را می­شناسید. او کسی نبود که به این راحتی بازگردد. به راه خود ادامه داد. نگهبان او را نشانه گرفت. آسکازو به سوی او رفت و فریاد زد: «دِ بزن، خوک ترسو. اگه الآن منو نکشی و بعداً من تو رو توی خیابون ببینم مثل یه سگ کارت رو می­سازم». گروهبان دستپاچه شد و به لرزه افتاد. او نمی­دانست که اگر آسکازو را بکشد چه اتفاقی خواهد افتاد، لذا گذاشت که وی از کنارش بگذرد. همه به سوی عرشه دویدند. کاپیتان نگهبانان را فراخواند. ملوانان در حالی که تفنگ­ها را از ضامن خارج کرده بودند، به صف شدند تا شورش را سرکوب کنند. یک شورش واقعی درحال شکل­گیری بود.

دوروتی پیش آمد و پیراهن خود را پاره کرد ـ­در آن زمان چیزی حدود نود کیلو وزن داشت­ـ و خطاب به ملوانان فریاد زد: «حالا می­تونین ریسک بکنین، چون ما مسلح نیستیم، اما اونوقت می­بینین که چه اتفاقی توی اسپانیا می­افته اگه ما رو بکشین». افسران ترجیح دادند که تن به مذاکره دهند. نتیجه این شد که: حرفی از سرکشی نباشد؛ زندانیان می­توانند هروقت که خواستند به روی عرشه بیایند. و به این شکل آنان به «باتا» رسیدند.                   مانوئل بویزان                      

                                   

هنگامی که کشتی قراضه­ی «بوئنوس آیرس» ـ­که باید اوراق می­شد و در حین سفر چندین­بار تا آستانه­ی غرق شدن پیش رفت­ـ سرانجام به «ریو دو ئورو» رسید، فرماندار «ویلا سینزروس» از پذیرفتن دوروتی خودداری ورزید. کسی نتوانست دلیل این رفتار او را بفهمد. دوروتی به اتفاق چند زندانی دیگر از بقیه جدا شده و به فورته­ونتورا اعزام گردیدند. بعدها مشخص گردید که فرماندار ویلا سینزروس که «رگوئرال» نام داشت، پسر فرماندار سابق بیلبائو بود که قیام آنارشیست­ها را در حوزه­ی مأموریت خویش با بیرحمی تمام سرکوب کرده و پس از بازنشستگی، در یک شب جشن در یکی از خیابان­های لئون، به ضرب گلوله به قتل رسید. پسرش ادعا کرده بود مطمئن است که دوروتی به اتفاق چند تن از دوستانش پدر او را کشته­اند و به همین سبب از پذیرفتن او در حوزه­ی خویش خودداری کرد.       ریکاردو سانز 3                                   

ناآرامی

CNT این تبعیدها را با اعتصابات جدید پاسخ داد. در شهر تاراسا آنارشیست­ها به ساختمان شهرداری هجوم برده و پرچم سرخ و سیاه را برفراز آن به اهتزاز درآوردند. آنان همچنین پادگان را نیز تصرف کردند تا آنکه نیروی کمکی از «سابادل» رسید. پس از نبردی تلخ، آنارشیست­ها ناچار به عقب­نشینی شدند. در محاکماتی که متعاقب آن برپا گردید، احکام حبس از چهار تا بیست سال برای آنان صادر گردید.

اما اعتراضات نسبت به تبعید رفقا همچنان ادامه یافت و در 29 ماه مه با میتینگ­های توده­ای، درگیری­های مسلحانه و خرابکاری به اوج خود رسید. زندان­ها پر شده بودند. در بارسلون، زندانیان شورش کرده و زندان را به آتش کشیدند. رئیس زندان که شورش را سرکوب کرد، چند روز بعد در خیابان به قتل رسید.                                                         خوزه پیراتس 1                                                                        

در آخر نوامبر 1932 تبعیدیان از آفریقا بازگشتند. رژیم ائتلافی جمهوری­خواهان ـ سوسیال­دمکرات­ها به تعقیب CNT اما ادامه داد. به همین سبب، FAI تجمعی در کاخ هنرهای زیبا واقع در پارک مونخویچ بارسلون ترتیب داد. در این اجتماع دوروتی برای نخستین بار پس از بازگشت از تبعید به سخنرانی پرداخت. تعداد شنوندگان حدود صدهزار تن برآورد شده است. او آشکارا گفت که هر روز انتظار انقلاب را می­کشد. پلیس تعداد زیادی مسلسل سنگین دورادور میدان مستقر کرده بود.

بورژوازی کاتالونیا به لرزه افتاده بود. مطبوعات وابسته به آن، از رژیم می­خواستند که به مقابله با آنارشیست­ها برخیزد. سندیکاهای CNT تعطیل شدند و «همبستگی کارگران» ارگان آن­ها ممنوع گردید. صدها فعال سیاسی بازداشت شدند. نظریه­ی «مقاومت مسلحانه در برابر سرکوب دولتی» بین آنارشیست­ها هر روز هواداران بیشتری می­یافت. کارگران راه­آهن اعلام اعتصاب کردند. چنین خیزشی اقتصاد و سیاست کشور را دچار بحران جدی می­ساخت، به همین خاطر دولت تهدید کرد که کارگران راه­آهن را تحت نظارت ارتش قرار خواهد داد. گارسیا الیور نقشه­ای برای قیام طرح کرد: اعتصاب راه­آهن می­بایست شعله­های انقلاب را در سراسر کشور شعله­ور می­ساخت. آسکازو، دوروتی، آورلیو فرناندز، ریکاردو سانز، دیونیزیو ارولس، خوور و دیگران این نقشه را تأیید کردند. یک حادثه، موعد عملیات را پیش انداخت. دو آنارشیست به نام­های «هیلاریو استبان» و «ملر» که بعدها در جنگ داخلی در جبهه­ی آراگون نقش رهبری­کننده­ای برعهده گرفتند، در محله­ی «کولت» بارسلون یک کارخانه­ی تهیه­ی بمب به راه انداخته بودند. در اثر بی­احتیاطی، انفجاری در آن رخ داد که توجه پلیس را به خود جلب نمود. اگر نمی­خواستند که تمامی تشکیلات آنارشیست­ها به دست پلیس بیافتد، قیام باید هرچه زودتر شروع می­شد. به همین سبب، گروه­های عملیاتی و کادرهای تدارکاتی FAI در تاریخ هشتم ژانویه ی 1933 به پادگان بارسلون حمله کردند.

در سراسر اسپانیا عملیات مسلحانه علیه رژیم آغاز شد. این­بار نیز دولت توانست قیام را درهم بشکند.                                                                                             آله­خاندرو خیلابرت

 

 پس از شکست خیزش ژانویه، دوروتی و آسکازو باردیگر بازداشت شدند؛ این­بار شش ماه را  در زندان «پوئرتو دو سنتا ماریا» گذراندند. هنوز از زندان آزاد نشده، دوروتی با همان سرسختی خاص خود، فعالیت را از سر گرفت.                            دیه­گو آباد دو سنتیلان      

 

از زمان اعلام جمهوری،CNT و FAI موجی از تهمت و فحاشی را تحمل کردند. ما هنوز تیتر صفحه­ی اول روزنامه­ی کمونیستی «نبرد١» را به یاد داریم: FAI ایسم= فاشیسم.

و تفسیر «فابرا ریواس» یکی از رهبران سوسیال­دمکرات­ها که مشاور اول «لارگوکاباله­رو» گردید: «آنارشیست­هایی مثل آسکازو و دوروتی ساده­لوحان احمقی هستند. از این سرگردان­ها باید دوری گزید. با آن‌ها نمی­شود بحث کرد. از نظر من بهترین راه آن است که این اجساد بازماندگان از قرون را در جا به گلوله ببندیم».                                 لوز دو آلبا                                                                        

به یاد دارم که روزی از روزها، رژیم ـ­در دوران جمهوری بود­ـ چاپخانه­ی ما را مصادره کرد. ماشین­های روتاسیون متعلق به روزنامه­ی «همبستگی کارگران»، یادم نیست چرا. شکایتی، چیزی بود. روزنامه دیگر نمی­توانست منتشر شود. ماشین­ها را به حراج گذاشتند و بسیاری دلال­ها در آن حراج شرکت کردند. حدود بیست نفر از رفقای ما نیز در محل حضور یافتند، ازجمله دوروتی و آسکازو. دوروتی برخاست و مبلغ بیست­ پزوتا را اعلام کرد. این یعنی مفت. دلال­ها بلند شدند و فریاد زدند «هزار تا» اما هنوز جمله را به آخر نرسانده، فشار یک جسم سرد فلزی را در پهلوی خود حس کرده، بلافاصله پیشنهادشان را پس گرفتند. این­بار آسکازو برخاست و فریاد زد: «چهار دوروس». این هم معادل همان بیست پزوتا بود. هرکس که می­خواست لب بگشاید، فشار رولور را روی بدن خود حس می­کرد و دوباره می­نشست. ناچار چکش حراج فرود آمد و ماشین­ها به بیست پزوتا فروخته شدند؛ قیمت یک نان کره­ای.

آن دوران را نمی­شود با امروز مقایسه کرد. کاری که ما اینجا در تبعید انجام می­دهیم، در چاپخانه­ی CNT در پاریس، خیلی کوچک و ناچیز است. همه­چیزش کم است. ماشین­هایمان اوراق هستند. ما به تجهیزات مدرن­تری نیاز داریم، اما اینجا داریم قانونی کار می­کنیم و قانونی کار کردن یعنی با ماشین­های اوراق کار کردن. بله اگر یک دوروتی یا آسکازو داشتیم، تهیه­ی ماشین­های تازه و مدرن، چندان مشکل نبود. این راه­حل خوبی برای ما بود.

خوان فرر

 ر در کارخانه

آن­ها نام جمهوری کارگران را بر خود نهاده بودند، اما با دوروتی چه کردند؟ او را به «باتا» تبعید کردند، به جرم سرگردانی. آسکازو و دوروتی و صدها نفر دیگر که یک عمر نان خود را در کارخانه­ها تحصیل کرده بودند. آن­ها رئیس نبودند، پشت میز نمی­نشستند و از سندیکا حقوق نمی­گرفتند. دوروتی نقطه­ی مقابل دم­کلفت­ها بود، در تمام عمرش یک فنیگ از CNT یا FAI پول نگرفت.                                                                                      مانوئل هرناندز                                                          

روزی در کارخانه­ی آبجوسازی «دام» کارگران دست به اعتصاب زدند، زیرا دستمزدشان بسیار پایین بود. کارفرمایان عقب ننشسته، بلکه حتا چند تن از کارگران را اخراج کردند.CNT و FAI علیه این کارخانه اعلام بایکوت کردند. چند کافه نخواستند که به این بایکوت تن در دهند. کسانی به ملاقات آن‌ها رفتند: دوروتی و گروهی از رفقا از در وارد شدند، شیشه­ها، لیوان­ها و پنجره­ها و بار را خرد کردند. به زودی بر سر در هر کافه­ای این اعلان چسبیده بود: «در این مکان آبجوی دام عرضه نمی­شود». چندهفته بعد، حقوق کارگران پرداخته شد و کارگران اخراجی نیز به سر کار خود بازگشتند و CNT تعرفه­ی جدیدی با کارفرمایان امضاء کرد.                                                                                           رامون گارسیا - لوپز                                       

دوروتی آزادی واقعی کارگران را در همبستگی و کنش­های مستقیم  اقتصادی می­دید. از 1933 وی در تبلیغات، بهای ویژه­ای برای «کمیته­های کارخانه» قائل می­شد زیرا در فعالیت­های ساختاری آن، تضمینی برای انقلاب اجتماعی می­دید. در یک میتینگ ضد پارلمانتاریستی در پاییز 1933 وی گفت: «کارخانه دانشگاه کارگران است».        هاینس رودیگر                                          

 او بر این باور بود که جنبش ما باید اقشار میانه، هم­چون دانشجویان و نویسندگان را نیز نمایندگی کند، اما با این شرط که آنان خواست­های ویژه­ی خود را کنار نهاده، با خواست توده­ها هم­آوا گردند. یک بار که در حیاط زندان با هم گفتگو می­کردیم، او ارزش والایی را که برای هر تکنیسین و متخصص عادی در نظر گرفته می­شد، مورد انتقاد قرار داد. می­گفت کارگران فلز این توانایی را دارند که یک کارخانه را خود مستقلا اداره کنند؛ همچنان که کارگران ساختمانی قادر هستند یک ساختمان را از طراحی تا ساخت، مستقلا اجرا کنند و یا سایر کارگران در سایر رشته­ها.                                                                               لیبرتو کاله­خاس                 

                       

روزمره­گی

زندگی در اسپانیا برای من خیلی سخت بود، خیلی دشوار. در شغل خودم شانس اشتغال نداشتم، به سختی اسپانیایی صحبت می­کردم. به عنوان نظافت­چی مشغول به کار شدم تا اینکه به کمک اتحادیه، به عنوان کنترل­چی در یک سینما کاری پیدا کردم. در آن زمان کار لوکسی محسوب می­شد. بعد هم اثاث­کشی­ها. همواره در حال اثاث­کشی بودیم، پنج یا شش بار فقط در بارسلون. اغلب بوئناونتورا به زندان می­افتاد و من به تنهایی قادر به پرداخت اجاره خانه نبودم و می­بایست نزد دوستان زندگی می­کردم. در یک کلام، بدبختی و فلاکتِ همه­ی زنانی که شوهرانشان سیاسی حرفه­ای بودند.

در 1931 دخترم کولت­ به دنیا آمد که زندگی را مسلماً آسان­تر نمی­کرد. هنگامی که دوران زندان دوروتی طولانی­تر شد، رفقا ماهانه­ای برای من تعیین کردند، هر رفیقی چندپزوتا می­داد تا بتوانم اجاره­خانه را بپردازم.                                                       امیلینه مورین                                                                     

آغاز سال 1936، دوروتی در نزدیکی من زندگی می­کرد، در یک آپارتمان کوچک اجاره­ای در محله­ی «سانس». کارفرمایان نام او را در لیست سیاه قرار داده بودند. هیچ­جا نمی­توانست کار پیدا کند. همسرش در یک سینما به عنوان کنترل­چی کار می­کرد و خرج خانواده را تأمین می­نمود.

یک روز برای دیدن، به منزل آن­ها رفتیم و دوروتی را دیدیم که پیش­بند بسته و ظرف می­شست و برای دختر کوچکش کولت­ و همسرش، شام را آماده می­کرد. دوستانی که همراه من بودند با او شوخی کردند که: «هی دوروتی گوش کن! کاری که تو داری می­کنی کار زنهاست» و دوروتی به درشتی جواب داد: «یه مثال واسه من بزن ببینم. وقتی زنم داره بیرون کار می­کنه، من خونه رو تمیز می­کنم، تخت رو مرتب می­کنم و غذا درست می­کنم. از اون گذشته مراقب دخترم هم هستم. اگه تو فکر می­کنی که یه آنارشیست واقعی باید توی کافه و پاتوق بشینه و زنش بره کار بکنه، باید بگم که هنوز خیلی از مرحله پرتی».                      مانوئل پرز                                                                                             

بله، آنارشیست­ها همیشه با علاقه از «عشق آزاد» صحبت می­کردند. اما بالاخره اسپانیایی بودند و وقتی که یک اسپانیایی درباره­ی چنین موضوعاتی حرف می­زند، خنده­دار می­شود. اصلاً با‌شخصیت آن­ها جور در نمی­آید. این را فقط در کتاب­ها خوانده بودند. اسپانیایی­ها در زمینه­ی آزادی زنان، چیزی ندارند. من پایین و بالای آن­ها را دیده­ام و به شما می­گویم: آن­ها آنچه را که مزاحم­شان بود دور انداخته­اند، اما آنچه را که به نفع­شان بود، دو دستی چسبیده­اند. زن مال پای اجاق است. این برای آن­ها یک اصل است. یکی از رفقای قدیمی روزی به من گفت: «نظرات شما خیلی زیبا هستند؛ اما آنارشی یک چیز است و خانواده چیز دیگری است. چنین بوده و چنین نیز خواهد ماند.»

در مورد بوئناونتورا البته من شانس داشتم. او مثل سایرین، عقب­مانده نبود. اما خوب، او هم می­دانست که با چه کسی سروکار دارد.                                                  امیلینه مورین

 

من از او خیلی خوشم آمد. این را می­توانم با اطمینان به شما بگویم، او یک مرد بود، چنین مردی امروزه دیگر در جهان یافت نمی­شود. بی­عدالتی را تحمل نمی­کرد. مغرور نبود، همیشه ساده زندگی کرد، ولی قوی، قوی مثل ابلیس، اینرا می­توانم بگویم.                 ژوزفا ایبانز    

 

من آسکازو را در چاپخانه­ی «همبستگی کارگران» دیدم. ما در سال 1934 اعلامیه­ها و بروشورهای تبلیغاتی را از آنجا تحویل می­گرفتیم که به صورت دفترچه­های کوچک به زبان آلمانی چاپ و از راه­های غیرقانونی به آلمان ارسال می­شد. آن­هارا باز شده، مثل بروشورهای تبلیغاتی که در جعبه­های شکلات می­گذارند، ارسال می­کردیم. من به آفتاب بارسلون عادت نداشتم و به همین خاطر از کلاه استفاده می­کردم. از نظر آنارشیست­ها، کلاه زنانه یک سمبل بورژوایی بود و تنها به همین دلیل، آسکازو به من با تردید می­نگریست. دستم را به سویش دراز کردم، با من دست نداد و رویش را برگرداند، دست من پینه نداشت. گفتم: «چی؟ شما آسکازو هستین؟» خیلی کوچک و کم اهمیت به نظر می­آمد. این امر او را عصبانی کرد. من نباید با این لحن از او سئوال می­کردم. به یک اسپانیایی نباید خندید. به‌خصوص وقتی که یک زن باشی. من بیست­ویک سال داشتم اما هفده ساله به نظر می­رسیدم. آسکازو به نظرم قدری بیکاره آمد. گذشته از این، آسکازو از آن دسته آنارشیست­هایی بود که از خارجیان مسخره­ای مثل ما اساسا نمی­خواست چیزی بداند. سایرین به زودی مرا پذیرفتند. حتا کلاه را بر من بخشیدند. مردان CNT گروهی پرولتر بودند، اما بسیار با غرور و اعتماد به نفس راه ­می­رفتند. در میان رفقا، یک کارگر راه­آهن بود که رفتارش به اشراف می­مانست و از این نظر او تنها نبود.

دوروتی اما فرق داشت. او کاملاً بی­ادعا بود و همه نیز در موقع مناسب، به او نگاه می­کردند. من او را یک بار در سینمایی دیدم که زنش در آنجا به عنوان فروشنده­ی بلیت و کنترل­چی کار می­کرد. زنش خیلی پر حرف بود و مغز آدم را می­خورد، تنها وقتی دوروتی حضور داشت، ساکت می­شد. من باید قدری در رامبلاس خرید می­کردم و دوروتی مرا همراهی کرد. گفتم: «من از انفجار و تیراندازی می­ترسم» در آن زمان هر هفته در بارسلون اعتصاب می­شد، سرقتی صورت می­گرفت یا شاهد عملیات پلیس بودیم. در رامبلاس، پشت هر درخت، یک پلیس گارد با سرنیزه ایستاده بود. گاه حتا یکان­های عادی در حال عبور بودند. به ویژه سربازان مور با شمشیرهای منحنی­شان خیلی ترسناک بودند. اما همه­ی این‌ها جنبه­ی نمایش داشت. خانم­ها از مقابل فروشگاه­ها بالا و پایین می­رفتند. ناگهان صدای صفیری به گوش می­رسید. از داخل بالکنی نارنجکی پرتاب می­شد، کرکره­ها با غرش از جلوی ویترین­ها پایین می­آمدند، خانم­ها دستمال­های سفید کوچکی در هوا تکان داده و خود را به داخل مغازه­ها یا در پیاده­رو بر زمین می­انداختند. پس از اندک زمانی دوباره همه چیز آرام می­شد، سوت پاسبان­ها خبر از عادی شدن اوضاع می­داد. مردم بلند می­شدند و لباس خود را تکان می­دادند، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.

دوروتی با من از کنار مأمورین پلیس می­گذشت و بدون آنکه حرف خود را عوض کند گفت: «من هم درست به اندازه­ی تو می­ترسم. ترس و شهامت، تنگاتنگ در کنار هم قرار دارند. من نمی­دانم کجا یکی تمام و دیگری آغاز می­شود». بچه­ها در خیابان او را می­شناختند. رفتارش با من همیشه دوستانه بود. آنارشیست­ها هیچ­گاه سبک­سرانه با زنان رفتار نمی­کردند. آن­ها زنباره نبودند، بلکه درست برعکس. گاهی به نظرم مثل کالوینیست­ها می­آمدند. همیشه به انقلاب فکر می­کردند. دوروتی اصلاً نمی­دانست مسخره­گی چیست، همه را جدی می­گرفت. مردم بارسلون خود را در او باز می­دیدند. به همین سبب بود که او را مثل یک پادشاه به خاک سپردند.                                                                              مادلینه لنینگ

 

تم انتخابات

پیش از شروع انتخابات در نوامبر 1933، CNT دست به تبلیغات بسیار گسترده و بی­نظیری زد: سندیکا با تمام قوا به تحریم انتخابات تشویق می­کرد. نشریات و اعلامیه­های آنارشیست­ها موضوع تحریم انتخابات را تا دوردست­ترین روستاها برد. شعار «ما رأی نمی­دهیم» در میان دهقانان و کارگران اسپانیا بازتاب گسترده­ای یافت، آن‌ها از احزاب «چپ» حاکم و از سیاست «لیبرال­های چپ» و سوسیال­دمکرات­هاو سرکوب مداوم­شان به جان آمده بودند. این کارزار با میتینگ توده­ای 5 نوامبر در میدان گاوبازی بارسلون که با شرکت 75000 تا 100،000 نفر برگزار گردید، به اوج خود رسید. محبوب­ترین سخنرانان CNT در موضوع: «با نگاه به این تابوت­ها، پیش به سوی انقلاب» به سخنرانی پرداختند.

بوئناونتورا دوروتی خطاب به شنونده­گانش فریاد زد: «کارگران! دفعه­ی قبل شما به جمهوری رأی دادید. اگر می­دانستید که این رژیم نه­هزار کارگر را به زندان خواهد انداخت، باز به آن رأی می­دادید؟»

فریاد جمعیت: نه!

نفر بعدی والریانو اوروبون فرناندز بود، یک آنارشیست جوان. او گفت: «انقلاب جمهوری­خواهان ورشکست شده است، خطر یک ضدانقلاب فاشیستی بسیار جدی است. مگر در آلمان چگونه بود؟ سوسیالیست­ها و کمونیست­ها به خوبی می­دانستند که هیتلر چه در سر دارد، اما با این حال پای صندوق رأی رفتند و حکم قتل خود را امضاء کردند. و اتریش؛ افتخار همه­ی سوسیال­دمکرات­ها؟ در آنجا سوسیال­دمکراسی می­توانست روی 45% آرا حساب کند، امیدوار بودند که 6% دیگر بدست آورند، این آن­ها را به قدرت می­رساند «اما آن­ها یک امر بسیار ساده را فراموش کردند و آن اینکه اگر حتا برنده­ی انتخابات می­شدند، از فردای آن بایست با اسلحه در خیابان از پیروزی خود دفاع می­کردند زیرا ارتجاع قدرت را به این آسانی از دست نمی­دهد».                                     خوزه پیراتس2 / جان استفن برادماس

 

درصد تحریم انتخابات 19 نوامبر 1933 در ایالت­های مختلف به ترتیب زیر بود:

ایالت بارسلون                 40%

ایالت ساراگوزا                40%

ایالت هوئسکا                  40%

ایالت تاراگونا                  40%

ایالت سلویا                     بیش از 45%

ایالت کادیز                      بیش از 45%

ایالت مالاگا                     بیش از 45%

کل اسپانیا در مجموع                   32،50%                                                            سزار لورنزو   

در انتخابات 1933، آنارشیست­ها یک کارزار بایکوت را پیش بردند که در تاریخ جنبش کارگری اسپانیا بی­سابقه بود. تحریم آنچنان مؤثر بود که بیشتر کارگران اصولاً در خانه ماندند. نتیجه آن شد که احزاب کنسرواتیو راست، انتخابات را بردند. رژیم «جیل روبل» نه یک رژیم فاشیستی به معنای واقعی کلمه، اما رژیمی بسیار ارتجاعی بود.       آرتور لنینگ                                                         

خیزش ساراگوزا

کمی پس از انتخابات، CNT یک کنفرانس مخفی در مادرید برگزار نمود. من در آن جلسه حضور داشتم و هنوز بیاد دارم که چگونه در آن استدلال می­شد. CNT ساختاری فدراتیو داشت، هر استان دارای یک کمیته­ی محلی بود و این کمیته­ها معمولاً هرکدام خط خود را دنبال می­کرد و همیشه نیز با یکدیگر هم­نظر نبودند. حداقل در آن جلسه نمایندگان آراگون می­گفتند که ما در انتخابات شرکت نکردیم و حالا گناه ما است که راست­ها بر سر کار آمده­اند. نتیجه را نباید دست­بسته بپذیریم. اکنون زمان قیام مسلحانه است.

نمایندگان بارسلون می­گفتند: این ممکن نیست. ما سلاح نداریم، آمادگی نداریم، در سال­های اخیر، متحمل شکست­های سختی شده­ایم. اما نمایندگان آراگون از خواست قیام مسلحانه کوتاه نمی­آمدند. درصد بایکوت انتخابات در شمال این استان بالغ بر 99 درصد بود. در آنجا آنارشیست­ها خود را بسیار قوی احساس می­کردند. ساراگوزا چندین روز در دست CNT بود، در روستاهای شمال «کمونیسم لیبرال» اعلام شد. CNT با آنکه با این اقدام مخالف بود، اما آنچه را که در توان داشت برای حمایت از جنبش ساراگوزا به کار انداخت. رژیم اعلام حالت فوق­العاده کرد. طی چند هفته همه چیز خاتمه یافت. دوروتی، مِرا و چند نفر دیگر بازداشت شده و اتهام «خیانت بزرگ» به آنان بسته شد.                      آرتور لنینگ                       

در تجمعی که در میدان «مونومنتال» بارسلون برگزار گردید، دوروتی اعلام داشت که تنها پاسخ مناسب به پیروزی انتخاباتی ارتجاع، قیام مسلحانه است. CNT این راه حل را پذیرفت. تنها گارسیا الیور که تلخیِ شکست ژانویه 1933 را هنوز فراموش نکرده بود با آن مخالفت ورزید. او این سیاست را ماجراجویانه نامید. برای نخستین بار پس از سال­ها دوستی بین او و دوروتی اختلاف­نظر به وجود آمد. دوروتی به ساراگوزا رفت تا مقدمات جنبش را فراهم سازد. در همان روزی که پارلمان جدید با اکثریت ضدانقلابی­اش افتتاح می­شد، جنبش آغاز گردید. و این در هشتم دسامبر 1933 بود.                                        آله­خاندرو خیلابرت                                                                                                            

در یک صبح زود، گروه کثیری از زندانیان سیاسی در مادرید موفق به فرار شدند. آنان تونلی کندند که به کانالیزاسیون شهر منتهی می­شد.

کمیته­ی انقلابی CNT در ساراگوزا مستقر شد. مقر کمیته­ی ملی آنارشیست­ها نیز در همانجا قرار داشت. در ساعات بعدازظهر، چندین انفجار شدید شهر را به لرزه در آورد. حکومت بی­درنگ واکنش نشان داد و نزدیک به یک‌صد تن از جمله «دوروتی»، «ایزاک پونته» و «سپریانو مِرا» را که عضو کمیته بودند دستگیر نمود. تمام طول شب و حداقل یک روز بعد، جنگ خیابانی ادامه داشت. کارگران سنگربندی کردند. یک صومعه به آتش کشیده شد. ارتش نیروهای قوی خود از جمله واحد زرهی را به میدان فرستاد.

در «آلکالا دو کورا»، «آلکامپل»، «آلبالته دو سینسا» و روستاهای دیگر استان «هوئسکا» کمونیسم لیبرال اعلام گردید هم­چنین در برخی قسمت­های استان «تروئل». در «والدروبلز» به عنوان مثال، دهقانان پول را حذف و تمامی اسناد شهرداری، دادگاه ثبت و اداره­ی ثبت اراضی را به آتش کشیدند. قیام در مدت کوتاهی سرکوب شد. فراخوان CNT برای اعتصاب تنها در برخی نقاط کشور با استقبال روبرو شد. جنگ به مناطق کوهستانی آراگون و ریوخا محدود ماند. در استان­های مهمی چون کاتالونیا و اندلس، جراحات شکست ژانویه هنوز التیام نیافته بود، فراکسیون نیرومندی در درون جنبش، این قیام را «ماجراجویانه و اشتباه» ارزیابی کرد.                                                                                     خوزه پیراتس1/ جان استفن برادماس

 

زندان­های تازه

من ساعات تلخ و شیرینی را که با او در زندان ساراگوزا به سر بردم، به یاد می­آورم. حتا آنجا هم بساط جوک­گویی به راه می­انداخت. یک خصلت ساده­گی و کودکانه را همیشه در خود داشت. او کسی بود که به ما راه مبارزه را نشان داد.

من هنوز او را مقابل خود می­بینم که چگونه در جلسه­ی خانه­ی سندیکای کارگران فلز ساراگوزا سخنرانی می­کرد، همان جلسه­ای که قیام 8 دسامبر را به تصویب رساند. در آن زمان عینک می­زد. برق نگاهش ما را می­گرفت. این جنگی نابرابر بود که ما چیزی جز امید در دست نداشتیم. به خیابان رفتیم. دوروتی کنار من ایستاده بود. خیلی از کسانی که آنجا بودند، اکنون کشته شده­اند، بقیه هم دارند با فاشیست­ها می­جنگند. آخرین بار دوروتی را در خیابان «کنورتیدو» دیدم و سپس از هم جدا شدیم. هنگامی که جنگ به پایان رسید دوباره با او تلاقی کردم، در زندان.                                                                   مانوئل سالاس

                       

به عنوان یکی از مسئولین اصلی، دوروتی به شش ماه حبس محکوم شد. در حالی که هنوز در ساراگوزا در بازداشت به سر می­برد، شبانه تمامی پرونده­های بازجویی که علیه او تنظیم گردیده بود  در ساختمان دادگستری مفقود شد.                                دیه­گو آباد دو سنتیلان 1

 

تا 1935 من منشی ATI (انترناسیونال سندیکالیست­ها) در اسپانیا بودم. پیش از ترک اسپانیا، یک بار دیگر دوروتی را دیدم. باز هم در زندان بود؛ این­بار در بارسلون و من او را ملاقات کردم. شنیدم که می­خواهد با من صحبت کند. به همسرش گفتم: «بله او می­خواهد مرا ببیند، اما برای من غیرممکن است که به زندان بروم. من تقریباً نیمه مخفی اینجا زندگی می­کنم و نماینده­ی یک سازمان بین­المللی هستم. هرلحظه ممکن است خودم دستگیر شوم؛ این خیلی خطرناک است. من باید به موقعیت خودم فکر کنم و دست به چنین حماقت­هایی نزنم».

ولی همسرش به من پاسخ داد: «این اصلاً مشکلی نیست، تو خیلی راحت با من می­آیی، اصلاً هم لازم نیست حرفی بزنی، من تو را عموزاده­ی خودم معرفی می­کنم. تو هم با یک نام که همین الآن در ذهن داری، امضا می­کنی. به همین ساده­گی».

با خود گفتم به هرحال این‌ها اسپانیا را بهتر از من می­شناسند. چنین شد که با هم به زندان رفتیم. دوروتی پشت یک­سری میله، ما نیز پشت میله­هایی دیگر. بین دو ردیف میله­ها، نگهبانان قدم می­زدند. دوروتی بی­درنگ شروع کرد به زبان فرانسوی رو به من داد زدن. او با صدای بلند و از ته گلو در مورد اوضاع سیاسی و اینکه سندیکا چه باید بکند و از این مقولات سخن می­گفت.

با خود فکر می­کردم: یعنی چه؟ اینجا، داخل زندان به فرانسه داد و بیداد بکنی، آن­هم با یک خارجی؟ … فکر کردم: الآن دستگیرم می­کنند. اما این‌ها در اسپانیا عادی است. به هرحال من بی­هیچ مشکلی از زندان بیرون آمدم.                                                    آرتور لنینگ 

یک­بار آن‌ها در مقر فرماندهی پلیس در بازداشت به سر می­بردند: آسکازو و دوروتی. از آنجا که همه­ی دنیا از آنان صحبت می­کرد، پلیس موافقت کرد که نامزدهاشان آنان را ملاقات کنند. دوروتی دست در موهای خود کرده، آن را حسابی آشفته ساخت. هنگامی که زن­ها وارد شدند، ناگهان دوروتی مثل اوران­اوتان فریاد کشید: «هو؛ هو؛ هو» زنها نزدیک بود از ترس، قالب تهی کنند. نگهبان از او پرسید: «این یعنی چه؟» دوروتی گفت: «مگه ما میمونیم که اینجا نگه مون دارین و مردم بیان به دیدن ما؟ همین مونده که برامون بادوم پرت کنین. اگه دنبال سرگرمی هستین برین سیرک».                                                             اوخنیو والدنبرو                                                                                          

جبهه­ی خلق

پس از انقلاب اکتبر 1934 آستوریا، بار دیگر دوروتی بازداشت شد. این بار چندین ماه را در زندان والنسیا به سر برد. در آنجا کوشید تا از تجربه­ی شکست مارکسیست­ها در آستوریا، راه­حلی برای جنبش کارگری اسپانیا بیابد.

همه بر این باور بودند که دمکراسی بورژوایی شکست‌خورده است. اتحاد میان تمامی کارگران انقلابی، ضروری به نظر می­رسید. گارسیا الیور این شعار را مطرح نمود: «همه­ی مارکسیست­ها در UGT همه­ی آنارشیست­ها در CNT متحد علیه کاپیتالیسم». در آخرین کنگره­ی CNT که در ماه  مه 1936 در ساراگوزا برگزار گردید، مسئله­ی اتحاد با سندیکای سوسیال­دمکرات UGT به تصویب رسید. تنها شرط CNT این بود که سوسیال­دمکرات­ها همکاری خود با احزاب بورژوایی را علناً خاتمه یافته اعلام کنند. بدین ترتیب می­توانست راه برای اتحاد تشکل­های انقلابی زحمتکشان، هموار گردد.

اما قبل از کنگره، مشکل دیگری پیش آمد. در فوریه ی 1936 بار دیگر انتخابات برگزار می­شد. در آن زمان بیش از 30 هزار زندانی سیاسی در زندان­های اسپانیا به سر می­بردند که اکثریت آنان را آنارشیست­ها تشکیل می­دادند. احزاب چپ قول داده بودند که در صورت پیروزی در انتخابات، این زندانیان را آزاد کنند و احزاب راست، وعده­ی سرکوب شدیدتر می­دادند. اگر CNT رأی به بایکوت انتخابات می­داد، آزادی سی­هزار زندانی را به خطر می­انداخت و اگر از شرکت در انتخابات حمایت می­کرد، به مثابه به رسمیت شناختن مبارزات پارلمانی بود، امری که سال­ها آنارشیست­ها برعلیه آن مبارزه کرده و به یک پرنسیپ برای آنان بدل شده بود. دوروتی راه­حلی برای برون رفت از این بحران، اندیشید. مبارزات انتخاباتی به چنان مرحله­ای رسیده بود که هیچ­یک از طرفین حاضر به پذیرفتن شکست نبود. چپ می­گفت که پیروزی راست­ها در انتخابات را با یک انقلاب پاسخ خواهد داد و راست می­گفت که پیروزی چپ­ها منجر به جنگ داخلی خواهد شد. دوروتی در یک گردهمایی بزرگ چنین نتیجه گرفت: «به هر حال ما یا یک انقلاب و یا یک جنگ داخلی پیش­رو داریم. هر کارگری که رأی بدهد و سپس راحت در کنج آشپزخانه­اش بنشیند، یک ضدانقلابی است. کارگری هم که رأی ندهد و در کنج آشپزخانه بنشیند، بهتر از او نیست».

در نتیجه CNT از تحریم انتخابات خودداری کرد. بیشتر کارگران به پای صندوق رفتند. این منجر به پیروزی احزاب چپ شد. راست­ها به وعده­ی خود وفا نموده، شروع به آماده سازی مقدمات جنگ داخلی کردند. سهم دوروتی در نتیجه­ی این انتخابات، بسیار چشم­گیر بود.

آله­خاندرو خیلابرت

           

CNT می­بایست یک نیروی زنده و قوی در جامعه باقی بماند، زیرا این تنها تضمین برای آن است که هرگز یک نفر ـ­خواه راست یا چپ­ـ نتواند به عنوان دیکتاتور در این کشور قد برافرازد.                                                                             بوئناونتورا دوروتی

                                                            

خبر پیروزی جبهه­ی خلق در انتخابات 16 فوریه 1936 را دوروتی در زندان سانتا ماریا شنید. در آن زمان کمپانیس، که بعدها رئیس­جمهور کاتالونیا شد و تعداد زیادی از اعضاء شورای همگانی شهر در همان زندان بودند. بی­درنگ پس از انتخابات، آنان توسط امنستی از زندان آزاد شدند.                                                                            کرونیکا

 

اعلان جنگ

پس از انتخابات، CNT با دو اعتصاب سرگرم بود که از ماه­ها پیش آغاز شده و هنوز ادامه داشتند: اعتصاب در بخش خدمات عمومی و حمل و نقل شهری و اعتصاب کارگران نساجی. در 28 فوریه، دولت جدید بخش­نامه­ای صادر کرد مبنی بر اینکه تمام کارگرانی که از ژانویه 1934 به دلایل سیاسی و به سبب شرکت در اعتصابات اخراج شده­اند، باید به سرکار خود باز گردانده شوند. بسیاری از کارفرمایان به اجرای این بخش­نامه تن در ندادند. آنارشیست­ها از دولت خواستند که دخالت کند. در چهارم مارچ، یک روز پس از شروع ریاست جمهوری کمپانیس، دوروتی در «گراند تئاتر» بارسلون گفت:

«ما اینجا نیامده­ایم تا جلوس آقایان را بر تخت، تبریک بگوییم. ما آمده­ایم تا به این آقایانِ متعلق به احزاب «چپ» یادآوری کنیم که پیروزی خود در انتخابات را به ما مدیون هستند. CNT و آنارشیست­ها در روز انتخابات به خیابان­ها آمدند و بدین وسیله از کودتای کسانی که در پست­های دولتی نشسته و قصد ندارند به خواست مردم گردن نهند، جلوگیری کردند.

و در آنچه که درحال حاضر در بخش خدمات و نساجی می­گذرد، همین آقایان حکومتی هستند که مقصرند. ما مانورهای قبل از انتخابات شما را دیدیم. ما به خوبی می­دانیم که شما برآنید تا CNT را از سر راه بردارید. ما قبل از انتخابات، صبوری پیشه کردیم و حرفی نزدیم تا بعدها نگویند که آزاد نشدن زندانیان سیاسی، گناه ما است. خلق، نه به سیاستمداران، که به زندانیان سیاسی رأی داد. در مورد اعتصاب به این آقایان در بارسلون و رهبران­شان در مادرید می­گوییم: ما را راحت بگذارید. این بحران را خودمان با کارخانه­های نساجی و کارفرمایان مترو حل می­کنیم. دولت نباید در این امر مداخله کند. 

آقایانی که در مقر حکومتی نشسته­اند، این را مرهون بزرگ­منشی این مردم هستند که آنان را از زندان بیرون آوردند. اما اگر CNT را راحت نگذارند دوباره به همان مبدأ خویش باز خواهند گشت. ما می­خواهیم که دولت، دست ما را در برخورد با تهاجمات کارفرمایان، باز بگذارد. این حداقل چیزی است که ما درخواست می­کنیم. با توجه به اخراج­ها و با توجه به فرار سرمایه­ها به خارج، ما به بورژوازی می­گوئیم: شما می­توانید هر کارخانه­ای را ببندید. ما آن­ها را اشغال خواهیم کرد. ما آن­ها را تصاحب می­کنیم و آنگاه این کارخانه­ها به ما تعلق خواهند داشت».

در همان تجمع، فرانسیسکو آسکازو هم سخنرانی کرد. او گفت: «می­گویند ما پیروز شدیم، ما پیروز شدیم! اما واقعیت چیست؟ احزاب چپ، انتخابات را بردند، اما اقتصاد همچنان در دست مرتجعین بورژوا است. اگر ما دست سرمایه­داران را باز بگذاریم، از این پیروزی انتخاباتی هیچ طرفی نخواهیم بست؛ چرا که احزاب چپ نیز ناچار باید سیاست­های راست در پیش گیرند.

آیا هنگام آن فرا نرسیده؟ سرمایه­داران اسپانیا با هم­پالگی­های خود در خارج، پیمان اتحاد بسته­اند. ­آنان یک جنگ اقتصادی برعلیه ما به راه انداخته­اند که دولت ـ­خواه چپ باشد یا راست­ـ نمی­تواند در آن بی­طرف بماند. رژیم چه ­خواهد کرد؟ می­گذارد که حساب ما را برسند. سرمایه به خارج می­گریزد. کارخانه­ها بسته می­شوند. اما دولت نمی­خواهد از مالکین، سلب مالکیت کند، چنین چیزی در برنامه­اش نیست.

و ما؟ شاید ما قدری ساده­لوح باشیم، اما احمق نیستیم. تا به حال در کارخانه­ها ساکت و آرام کار کردیم. اما این تغییر می­کند. ما در محوطه­ی کارخانه­ها تجمع خواهیم کرد، ما کمیته­های تولید انتخاب می­کنیم، و اگر بخواهند کارخانه­ها را تعطیل کنند، ما آن­ها را مصادره و خودمان اداره خواهیم کرد. ما تولید را بهتر و مطمئن­تر از سرمایه­دارها سازمان خواهیم داد. آن­ها به هرحال سربار کارخانه هستند.

پیروزی سیاسی یک فریب و یک خودفریبی خواهد بود اگر پیروزی اقتصادی را به دنبال نداشته باشد».                                            روزنامه­ی «همبستگی کارگران»

جان استفن برادماس

 

 

پیروزی

 

پیش­پرده

درباره­ی کارهایش در خانه کمتر صحبت می­کرد. خیلی چیزها بود که همه از آن خبر داشتند جز من. مثلاً درباره­ی تمرینات نظامی و یادگیری کاربرد اسلحه پیش از جولای 1936. می­توانم به شما بگویم که آن­ها کودتای فرانکو را از خیلی قبل پیش­بینی کرده و خود را برای آن آماده نموده بودند. یک میدان تیراندازی در اطراف شهر داشتند. فقط من از آن بی­اطلاع بودم. برای من یک راز بزرگ بود، اما همسایه­ها از آن اطلاع داشتند. زن، همیشه آخرین نفر است. همیشه این سکوت، این رازداری. بله می­توان آن را رومانتیک هم دید؛ اگر شخص بخواهد.                                                                                      امیلینه مورین

                       

در 16 جولای به درخواست حکومت و تصویب پلنوم مشترک CNT-FAI در کاتالونیا که در پی یک فراخوان فوری تشکیل شده بود «کمیته­ی ارتباطات» شکل گرفت که سنتیلان، گارسیا الیور و آسکازو به نمایندگی از FAI و دوروتی و آسنز از سوی CNT در آن عضویت داشتند. اولین مشکلی که آنارشیست­ها با رژیم «کمپانیس» در میان گذاشتند موضوع تسلیح توده­ها بود.                                                                 

  دیه­گو آباد دو سنتیلان   

 

مباحثات سختی درگرفت. هربار که آنارشیست­ها درخواست خود را مطرح می­کردند ـ­ و آن‌ها نه درخواست 20.000 تفنگ بلکه تنها 1000 قبضه را داشتند­ـ پاسخ داده می­شد که دولت هیچ سلاحی در اختیار ندارد. سیاستمداران از فاشیسم می­ترسیدند، اما از یک توده­ی مسلح بیشتر وحشت داشتند.

CNT-FAI از 12 ژوئن بدون آنکه جلب توجه کنند، شروع به ایجاد پست­های کوچک دیده­بانی در اطراف پادگان بارسلون نموده بوند. رژیم به جای آنکه سندیکاها را برای مقابله با کودتا تجهیز کند، برعکس، می­کوشید تا گروه­های کوچک را خلع­سلاح نماید. همواره گزارشاتی از سوی پلیس به وزارت کشور می­رسید مبنی بر دستگیری فعالینی که سعی داشته­اند اسلحه­ی پلیسی را از او بربایند؛ روال عادی سرکوب چنان دامنه گرفت که حتا بازداشت­شدگان را به اتهام حمل اسلحه­ی غیر مجاز به دادگاه نیز می­کشاندند.          

دیه­گو آباد دو سنتیلان 2 / آبل پاز 1

 

سه روز قبل از 19 جولای، چهاردهم یا پانزدهم، ما به یک کشتی که در بندر بارسلون اسلحه بار زده بود، شبیخون زدیم. حکومت کاتالونیا این سلاح­ها را برای خودش می­خواست اما دوروتی و دوستانش آن­ها را به سندیکای کارگران حمل­ونقل بردند. روز بعد، گارد ویژه­ی پلیس سر رسید: بازرسی. اما دوروتی در جاده بود. «یه کامیون و بزن به چاک» اسلحه­ها را در یک کامیون مخصوص حمل شیر بار زدیم. حکومت توانست چهار یا پنج تفنگ فلینت کهنه پیدا کند. بقیه به دست CNT افتاد.                                                                           اوخنیو والدنبرو                                                           

فدریکو اسکوفت کمیسر عالی امنیت عمومی، چندروزی است که سخت گرفتار است. از چندی پیش مدارک روشنی به دستش رسیده مبنی بر اینکه ارتش در تمامی اسپانیا خود را برای کودتا آماده می­کند و پادگان بارسلون نیز در این طرح شرکت دارد. کشوی میزش مملو از گزارش‌های محرمانه­ای است که خبرچینان ـ­افسران جمهوری­خواه­ـ لیستی از نام کودتاچیان، مانیفست آنان، اسم­رمزها، نقشه­های عملیاتی و دستورات اجرایی برای روز X برایش آورده­اند. احتمال انجام کودتا برای روز شانزدهم می­رفت، اما امروز، روز هجدهم، اسکوفت مطمئن است که کودتا در شرف وقوع می­باشد.

از چند روز پیش با خوزه ماریا اسپانا، وزیر کشور، در ارتباط دائم می­باشد. با او و با همکار نزدیکش در کمیساریا، سرهنگ ویسنته فرماندار، تدابیری می­اندیشند تا به‌موقع در مقابل کودتا واکنش نشان دهند. اما این تنها مشکلی نیست که ذهن کمیسر را به خود مشغول نموده است. کمیساریای امنیت عمومی باید به FAI و سندیکاهای آنارشیست­ CNT نیز بیاندیشد که دیرگاهی است با حکومت خودمختار کاتالونیا، با حکومت مرکزی در مادرید، با حزب سوسیال­دمکرات ـ­­با زمین و زمان­ـ در نزاعی سخت درگیرند. حداقل چندروزی است که آنارشیست­ها حاضر شده­اند در کمیته­ی مشترکی که با توجه به خطیر بودن اوضاع از سوی کمپانیس، رئیس حکومت کاتالونیا تشکیل شده، با سایر احزاب و سازمان­های ضدفاشیست همکاری کنند. البته در همین کمیته نیز آنان بلافاصله خواست خود مبنی بر تسلیح عمومی را مطرح کرده­اند. اما اسکوفت مثل پرزیدنت و وزیر داخله به خوبی می­داند که مسلح نمودن مردان CNT که همگی چریک­های خیابانی ورزیده و کارکشته­ای هستند، تا چه اندازه خطرناک است. هنگامی که کودتای نظامی رخ دهد و ارتش و پلیس ـ­یکی در مقام دشمن و دیگری در جایگاه دوست­ـ با هم درگیر شوند، هردو تضعیف شده و آنگاه حکومت باید بدون قیدوشرط تسلیم و مطیع سندیکاهای آنارشیست گردد. این برای ثبات سیاسی و اجتماعی کاتالونیا به همان اندازه خطرناک است که کودتای نظامی.

تلفن زنگ می­زند.

ـ «بله، من اسکوفت هستم. خوزه ماریا؟ صبح به خیر. بله؟ آهان CNT؛ معلومه که اونا اعتراض می­کنن. از اول برام مشخص بود. اونا حتماً پیش پرزیدنت هم شکایت می­کنن. ولی من تصمیم دیگه­ای نمی­تونسم بگیرم. هفت­تیرها رو بهشون دادم. البته اگه به اختیار من بود همون رو هم ازشون می­گرفتم. ولی تفنگ­ها در اختیار خودمون هستن. فرماندار اونا رو ضبط کرد».

موضوع بر سر حادثه­ی خطرناکی است که شب گذشته رخ داد. فعالین سندیکای آنارشیست حمل­ونقل، به چند کشتی که در بندر بارسلون لنگر انداخته بودند، شبیخون زده، مقدار قابل توجهی اسلحه را به سرقت برده­اند.

ـ «این تموم چیزیست که من خبر دارم. فرماندار به من گزارش داد. اون خودش در رأس یک واحد به محل سندیکا وارد شده، البته قبلاً روی پشت­بام­های اطراف، افراد مسلح رو به نگهبانی گذاشته بود. طبیعیه که همه مسلح بودن، اما خوشبختانه کار در حد گفتگو مونده و کسی غفتلا دست روی ماشه نبرده. بله! دوروتی و گارسیا الیور حتا شخصاً اومدن تا اوضاع رو آروم کنن».

فرماندار به سوی اسکوفت می­رود که برای لحظه­ای دستش را روی دهنی تلفن گذاشته است:

ـ «به اون بگین که سندیکایی­ها اونقدر عصبانی بودن که دوروتی رو با اسلحه تهدید کردن. آدمای خوشون».

_ «فرماندار الآن به من گفت که حتا دوروتی رو زیر سئوال بردن، آدمای خودشون. تصورش رو بکنین؟ اینو به پرزندیت هم گزارش بدین. بله؟ بله اطاعت. من به فرماندار اطلاع میدم».

اسکوفت گوشی را می­گذارد. او سی­وهشت ساله است؛ موهایی سیاه و براق، حرکاتی تند و صدایی پر غرور دارد. به فرماندار می­گوید: «من به افراد FAI اعتماد ندارم. اونا حریصانه دنبال اسلحه هستن».

ـ «چیز تازه­ای هم گفت؟»

ـ «آره؛ به نظر میرسه که کودتا به فردا صبح موکول شده. اطلاعات کاملاً مطمئنی داشت».

ـ «می­دونین دلم چی­می­خواد؟ دلم می­خواد هرچه زودتر شروع بشه تا بدونیم چندمرده حلاجیم».                                                                                                 لوئیس رومرو

 

کمیته­ی دفاع

برای کسی که با دقت نگاه نمی­کند، 18 جولای نیز مثل هر روز شنبه­ی معمولی به نظر می­رسید، اما با وجود آنکه هوا بسیار گرم بود، رهگذران اندکی در خیابان به چشم می­خوردند و پلاژهای ساحلی خالی بودند. حضور زنان خانه­دار که برای خرید به این­سوی و آنسوی می­رفتند، جلب نظر می­کرد، از اولین ساعات بعدازظهر دیگر نان در نانوایی­ها یافت نمی­شد.

در مقر کمیته­ی ایالتی CNT رفت­وآمد تب­آلودی دیده می­شد. گزارشگران از اطراف و اکناف شهر به آنجا می­آمدند. کمیته­ی ارتباطی مرتب تشکیل جلسه می­داد. در گوشه­ی خلوتی، دوروتی با کارگران معادن فیگولس که در پی آگاهی از اوضاع بودند، گفتگو می­کرد. دورتی بایست به یک صندلی تکیه می­داد. او به تازه­گی یک عمل فتق پشت­سر گذاشته و هنوز کاملاً خوب نشده بود. احتمال عوارض جانبی منتفی نبود، زیرا دوروتی هنوز درد داشت. چند قدم آنسوتر، ماریانت با مادرید تلفنی صحبت می­کرد. همه به دنبال آسکازو بودند، او باید فوراً به کافه «پای­ـ­پای» می­رفت. با عجله روان شد. … فعالین سندیکای کارگران فلز، جلوی او را گرفتند.: «ما باید چکار کنیم؟» آن‌ها به او پیشنهادات اجرایی می­دادند. فرانسیسکو به آن‌ها پاسخ داد: «هنوز وقتش نرسیده، باید به اعصاب­مون مسلط باشیم».

 آبل پاز 1

 

یک مسلسل سنگین، دو مسلسل دستی ساخت چک، چند تفنگ وینچستر و مقدار زیادی فشنگ در آپارتمانی در خیابان «پوخاداس» شماره 276 نبش خیابان «اسپرونسدا» واقع در محله­ی «پوئبلو نیوئو» موجود می­باشد. در آنجا در آپارتمان گرگوریو خوور کمیته­ی دفاعی آنارشیست­ها تشکیل جلسه داده است.

خوآن گارسیا الیور، بوئناونتورا دوروتی و فرانسیسکو آسکازو با تأخیری دو ساعته به جلسه می­رسند. جلسه ـ­آخرین نشست شبانه­ی مسلحانه­ـ برای نیمه شب فراخوانده شده بود. ستوان نیروی هوایی «سرواندو میانا» یک خودروی ارتشی در اختیار این سه تن گذارد تا آنان را از وزارت کشور به محل جلسه برساند. آن­ها در حالی که اسلحه­هایشان را در دسترس قرار داده بودند، بسیار سریع به سوی محل راندند، زیرا می­دانستند که تأخیرشان موجب نگرانی رفقا خواهد شد. در برابر ساختمان وزارت کشور، به نوعی تظاهرات برپا بود؛ شبه­نظامیامیان CNT تقاضای اسلحه می­کردند. گارسیا الیور، دوروتی و آسکازو ناچار بایست روی بالکن ظاهر شده و مردم حاضر در میدان مقابل وزارت­خانه را دعوت به آرامش می­کردند. گارسیا از جمعیت خواست تا پادگان سنت آندرس را در محاصره گرفته و منتظر لحظه­ی موعود باشند. اگر همه چیز مطابق نقشه پیش می­رفت، می­بایست تا فردا 25000 تفنگ «ام ـ ژ» و  شاید چند سلاح سنگین در اختیار CNT-FAI قرار گیرد. رابطین آن‌ها با نیروی هوایی، ستوان میانا و چند افسر دیگر، با سرهنگ دوم «دیاز ساندینو» فرمانده قرارگاه هوایی «پارت دو لوبرگات» صحبت کرده بودند و قرار شد به محض آنکه نیروهای ارتشی از پادگان خارج شوند، هواپیماها به آنان حمله برند. در هنگام بمباران باید مراقبت می­شد که اسلحه­خانه و انبار مهمات مورد اصابت قرار نگیرند. اعضاء کمیته­ی محلات «سنتا کلوما»، «سن آندرس»، «سن آدریان دس» به­سوی «کلوت» و «پوئبلو نوئو» و سپس به پادگان حمله برده و در صورت لزوم در را با دینامیت منفجر خواهند کرد. دیاز ساندینو با این نقشه موافقت نموده است. در انبار مهمات «سن آندرس» میلیون­ها گلوله­ وجود دارد.

گرگوریو خوور در ضمن نان و کالباس هم بین رفقا تقسیم کرد و مقداری شراب نیز به آنان هدیه داد. همه چیز به دقت بررسی شده، به اعضاء کمیته­های محلی هشدار لازم داده شده، هرکس دقیقاً می­داند که در زمان مناسب، چه باید بکند. در کارخانه­ها و داخل کشتی­هایی که در بندر پهلو گرفته­اند، کارگران گرم­خانه نگهبانی می­دهند، آژیرهای آنان فرمان حمله را خواهند داد. اعضاء کمیته­ها، کاری ندارند جز انتظار، تا هنگامی که ارتش از پادگان خارج شود. طبق آخرین گزارشات، کودتاچیان در سپیده­ی صبح، حمله خواهند کرد.

عصبی و کلافه از چندین روز کار طاقت­فرسا، گارسیا الیور روی صندلی­اش لم داده، باید از این چند ساعت باقیمانده برای تجدید قوا استفاده کند، پیش از آنکه سختی­ها و عصبیت­های تازه و جدی­تر آغاز گردند؛ اما موفق نمی­شود که بخوابد.

هفته­ها و ماه­ها بود که این جماعت خود را برای چنین روزی آماده می­کردند. آنان حتا پیش از انتخابات فوریه یقین داشتند که جنگ داخلی به زودی در خواهد گرفت. در آن زمان بسیاری از هواداران CNT اشتیاق داشتند که علیرغم سنت همیشگی خویش ـ­تحریم­ـ این بار در انتخابات شرکت کرده و به نفع احزاب چپ بورژوازی و سوسیالیست­ها، رأی دهند. رهبری نه له و نه علیه انتخابات موضع گرفت و تصمیم را بر عهده­ی خود افراد گذاشت. در نهایت فرقی نداشت که راست یا چپ برنده­ی انتخابات شود. اگر در نتیجه­ی بایکوت آنارشیست­ها، فاشیست­ها از طریق قانونی به قدرت می­رسیدند، چاره­ای جز قیام مسلحانه نبود؛ اگر چپ­ها برنده­ی انتخابات می­شدند ـ­ CNT پیش­بینی می­کرد که­ـ فاشیست­ها با همان شیوه­ی معمول خویش یعنی کودتای نظامی، قدرت را قبضه خواهند کرد. در هر حال می­بایست با اسلحه به مقابله با آنان برخاست. وقایع بعدی، صحت این نگرش را ثابت کردند؛ تحلیل آنارشیست­ها بیش از نظرات همه­ی سیاستمداران حرفه­ای در احزاب، با واقعیت مطابقت داشت.

از آنجا که CNT ساختاری فدراتیو داشت و از کمیته­های محلی تشکیل می­شد که تقریباً مستقل از یک­دیگر عمل می­کردند، امکان سازماندهی یک عملیات مشترک در سطح کشور را نداشت و این بدان معنا بود که این سازمان باید تنها روی امکانات خویش در کاتالونیا و در درجه­ی نخست، بارسلون حساب کند. البته مادرید پایتخت سیاسی اسپانیا است، اما بارسلون مرکز صنایع و پرولتاریای کشور محسوب می­گردد. نسبت جمعیت کارگران به کل ساکنین شهر و سنت انقلابی موجود در آنان، به شهر جلوه­ای ویژه بخشیده ـ­نوعی پیشاهنگی سیاسی­ـ که اگر کارگران در این شهر به پیروزی دست یابند، جنبش سراسر کشور را در بر خواهد گرفت.

به همین دلیل، آنارشیست­ها در هر محله­ی شهر، یک کمیته­ی دفاع تشکیل دادند. این کمیته­ها را به گونه­ای سازمان دادند که همواره بین نمایندگان آن‌ها تماس برقرار باشد. هریک از این نمایندگان، اسم رمز برای روز X را می­شناختند. نیز سازمان جوانان آنارشیست۱ و تشکیلات زنان۲ در نقشه­ی عملیاتی، نقش داشتند. با اتحادیه­ی سندیکاها و کمیته­ی محلی قرار گذاشته شده بود که از اعلام اعتصاب عمومی خودداری کنند تا سبب هوشیاری دشمن نگردد.

نقشه­ای که روی میز قرار دارد، موقعیت پادگان و محل استقرار یکان­های نظامی و استعداد آن­ها را نشان می­دهد. اطلاعات قابل اعتماد، در آخرین لحظه، وضعیت دشمن را گزارش می­دهند. کمیته حتا کانالیزاسیون شهر را مورد مطالعه قرار داده، تمامی معابر زیرزمینی و نقاط تلاقی آن­ها را می­شناسد. از آن مهمتر، شبکه­ی برق است؛ تدابیری اتخاذ شده تا هرگاه لازم باشد، برق یک منطقه را بتوان قطع کرد. واحدهای مسلح وظیفه دارند که اجازه دهند تا قوای ارتشی تقریباً بی­دردسر از پادگان خارج شوند. این پیروزی ظاهراً آسان سبب خواهد شد تا آنان روی مقاومتی جدی حساب نکنند. پیش­بینی می­شود که هر سرباز حدود پنجاه فشنگ با خود حمل می­کند. وقتی به اندازه­ی کافی از پادگان دور شدند، باید آنان را زیر آتش گرفت. هنگامی که فشنگ­هایشان تمام شد و خود را در محاصره یافتند، نخستین آثار ضعف را بروز خواهند داد. آنوقت زمان تضعیف روحیه فرارسیده، بسته به اینکه آنان اسلحه را به روی افسران خود برگردانند یا اینکه لااقل تمرد کنند. تا آنجا که به گارد ژاندارمری۳ و یکان ضربت پلیس مربوط می­شود، باید فرض را بر این قرار داد که آنان به نفع رژیم قانونی و علیه کودتاچیان وارد عمل خواهند شد. بدین ترتیب، گروه­های عملیاتی می­توانند با آنان همکاری کنند. موضع گارد شهری مشخص نیست، آن­ها را باید زیر نظر داشت و تنها زمانی به ایشان حمله برد، که به کارگران حمله کنند؛ در این حالت باید با آنان همان رفتاری را در پیش گرفت که با ارتش.

در مورد همه چیز فکر، بحث و تصمیم­گیری شده است. اعضاء کمیته­ی دفاع ساکت شده­اند. در فنجان­های بزرگ، قهوه می­نوشند تا خواب از سرشان بگریزد. با بی­صبریِ خود درجنگ­اند. هرکس نزد خود، جزئیات را مرور می­کند سال­ها است که یکدیگر را می­شناسند؛ سال­ها در کنار یک­دیگر جنگیده­اند. آن­ها مثل برادر، کنار هم ایستاده­اند، شاید نزدیک­تر از برادر. این می­تواند آخرین شبی باشد که یکدیگر را می­بینند. فرانسیسکو آسکازو با عصبانیت سیگار می­کشد. مثل همیشه رنگش پریده و مثل همیشه، خنده­ای ثابت بر لب دارد. دوروتی هم به نظر می­رسد که می­خندد، اما با وجود ابروی سیاه و پرپشت و چین روی پیشانی، چهره­ای کودکانه دارد. چشمان درشت و بیدارش هرازگاه به سوی اسلحه­ها می­چرخند. ریکاردو سانز، بزرگ، بلوند، قوی بنیه، بی­حرکت نشسته، تقریباً بی­خیال. گرگوریو خوور که استخوان­های پشتش برای او نام مستعار «چینی» را سبب شده­اند، اکنون از همیشه چینی­تر شده، با قطار فشنگی که به کمر بسته، بازی می­کند. آورلیو فرناندز در چهره­ی خوور مثل یک ترمومتر، حساسیت اوضاع را می­بیند؛ او چشمانی برجسته دارد، در آمادگی کامل می­باشد و در این جمع تنها کسی است که به وضع ظاهر خود اهمیت می­دهد. همه­ی آنان جنگ­جویان خیابانی باتجربه­ای هستند، چریک­های شهری، کسانی که با هفت­تیر پیوندی صمیمانه دارند. کمیته، دو عضو جوان نیز دارد: «آنتونیو اورتیز» و «والنسیا». یکی علاقه دارد که با دیگران هم­صحبت شود و بی­نتیجه می­کوشد تا رفقای ساکت خود را به حرف آورد؛ موهایش از شدت فر؛ حلقه­حلقه شده. والنسیا به خود می­بالد که در این گروه پذیرفته شده، او آتش به آتش، سیگار می­کشد. آنارشیست­ها مقر اصلی خود را به این مکان انتقال دادند، زیرا اکثر اعضاء در این محل زندگی می­کنند. از آپارتمان خوور، مورب به سمت روبرو می­توان استادیوم فوتبال ژوپیتر را دید. خیابان­های اطراف، توسط افراد مشخص، پاسداری می­شوند. دو کامیون در خیابان پوخاداس نزدیک استادیوم فوتبال آماده ایستاده­اند. گارسیا الیور تنها پنجاه متر دورتر در خیابان «اسپرونسدا» شماره 72، آسکازو در خیابان «سن خوآن دو مالتا» درست جنب کافه­ی «لا فاریگولا» زندگی می­کند که چند روز پیش در آن پلنوم مشترک کمیته­ی محلی و کمیته­ی دفاع بارسلون برگذار گردید. دوروتی در «کلوت» زندگی می­کند، به فاصله ی کمتر از یک کیلومتر.

یک ساعت کهنه­ی دیواری که از بازار دست­دوم­فروشی خریداری شده، با کندی عذاب­آوری تیک­تاک می­کند. یک مسلسل سنگین، دو مسلسل دستی و تعداد زیادی تفنگ وینچستر …                                                                          لوئیس رومرو

 

بین ساعت یازده و دوازده نیمه­شب، گروهی از رفقا محل کمیته را ترک می­کنند تا به امور ترابری رسیدگی کنند. تهیه­ی خودرو برای تأمین امر جابجایی فرماندهی عملیات، بسیار حیاتی است. یک ساعت بعد، خودروهای مصادره شده­ای در حال تردد دیده می­شوند که روی بدنه­ی آن‌ها با گچ نوشته شده CNT-FAI و کارگران از پیاده­رو خطاب به رانندگان و خودروها فریاد می­زنند Viva la FAI.

در همان شب، مغازه­های اسلحه فروشی بارسلون مورد دستبرد واقع شده، گروه­های آنارشیست، ویترین­ها و کمدها را غارت کرده، مقدار زیادی اسلحه کمری و شکاری به دست آوردند.                                                         دیه­گو آباد دو سنتیلان 2 / آبل پاز 1

 

رأس ساعت دو، دوروتی و گارسیا الیور در مقر پلیس حاضر می­شوند. آنان قاطعانه از کمیسار عالی امنیتی، اسکوفت می­خواهند که نیمی از نیروی ویژه­ی پلیس را خلع­سلاح کرده، تفنگ­ها را در اختیار کارگران بگذارد. اسکوفت خودداری می­کند. او معتقد است که مردان او تا آخرین لحظه به وظایف خود عمل خواهند کرد، او نمی­تواند حتا یک تفنگ از آنان بگیرد.

در ساعت چهاروسی دقیقه، تلفن مرکز پلیس به صدا درمی­آید. «شروع شد. یکان­های مستقر در پادگان­های مونتزا و پدرالبس از پادگان­های خود خارج شدند». آسکازو و دوروتی دست به اسلحه­های خود برده و از مقر پلیس خارج می­شوند. سنتیلان و گارسیا الیور یک افسر نگهبان را گرفته و به دنبال اسلحه­اش می­گردند: «اسلحه­ت کو؟ یالا زودباش».                آبل پاز 1                                                                                          

ساعت پنج صبح در مقابل ساختمان حکومتی، تظاهراتی برپا است. جمعیت کثیری به سمت در ساختمان هجوم آورده، وضعیت بسیار بغرنج است. دوروتی که تازه از راه رسیده، می­داند که تظاهرات یعنی چه. او در بالکن ظاهر می­شود. کارگران بندر او را می­شناسند و خواهان آن می­شوند که یک گروه نمایندگی از طرف آنان وارد ساختمان حکومتی شده، با کمیته­ی دفاع به مذاکره بپردازند. در این لحظه، اتفاق قابل توجهی رخ می­دهد. تراکم مرگ­بار میان جمعیت و نگهبانانِ کاخ حکومتی که از مأمورین گارد ویژه­ی پلیس تشکیل شده درهم می­شکند. دیسیپلین نظامی به تزلزل درمیآید. بین سربازان و کارگران، روح برادری اوج می­گیرد. یک نظامی فانسقه­ی خود را باز کرده به کارگری می­دهد. به زودی، تفنگ­ها بین جمعیت پخش می­شود. در مقابل چشمان حیرت­زده­ی افسران واقعه­ای حیرت انگیز روی می­دهد: پلیس­ها تبدیل به انسان می­شوند.                                   آبل پاز 1 / دیه­گو آباد دو سنتیلان 2                                     

آژیر

نخستین شعاع­های روز تازه، بر نمای آن­سوی ساختمان­های واقع در خیابان­های «پوخاداس»، «اسپرون­سدا» و «لول» می­تابد. جمعیت کثیری از افراد مسلح، اطراف استادیوم فوتبال را اشغال کرده­اند. تقریباً همه بیلرسوت۱ بر تن دارند. بیست تفنگدار گُزیده باید کمیته­ی دفاعی آنارشیست­ها را همراهی کنند. هر یک از آنان با فنون جنگ خیابانی آشنایی کامل دارد. اسلحه­ها در دو کامیون بار شده­اند. ریکاردو سانز و آنتونیو اورتیز روی سقف کامیون اول یک ام­ـژ کار گذاشته­اند. «رفقا! کمیته­ی محله­ی سانز همین الآن تلفن زد. سربازا از پادگان بیرون اومدن». کسی که خبر را اعلام می­کند از نفس افتاده است. روی بالکن همسایه، سحرخیزها را می­توان دید. همیاری­های صمیمانه، اما درعین حال، چهره­های ترسیده. شبه­نظامیان محله در میدان فوتبال جمع می­شوند. هرکس اسلحه­ای دارد نشان می­دهد. سایرین درخواست اسلحه دارند. تمام سلاح­های موجود تقسیم می­شوند.

«دوروتی از راننده­ی کامیونی که موتورش روشن است می­پرسد: «ما چکار کنیم، باید منتظر آژیر باشیم؟» از دور صدای زوزه­ی بلندی به گوش می­رسد. کلامی بر زبانی رانده نمی­شود. صدای زوزه بلندتر و نزدیک­تر می­شود. آژیرهای دیگری به آن می­پیوندند. مردم به بالکن­ها هجوم می­آورند. اعضاء کمیته و محافظان آن­ها سوار کامیون­ها می­شوند.

ـ زنده باد FAI!

ـ زنده باد CNT!

_حرکت!

کامیون­ها به حرکت در می­آیند. سرنشینان آن‌ها اسلحه­ها را به هوا بلند می­کنند. پرچم سرخ و سیاه که بر تیرکی قرار گرفته به اهتزاز در می­آید.

در اولین حرکت، بلوار «پوئبلو نوئوو» را به پایین می­رانند.

هرلحظه خودروهای بیشتری به این صفوف می­پیوندند. رهبران، مسلسل­های ام ­ـ ­ژ را همچون سمبل وحدت به جمعیت نشان می­دهند. فریادهای تشویق از بالکن­ها و بام­ها خطاب به دوروتی، آسکازو، گارسیا الیور، خوور و سانز به گوش می­رسد. آژیرها همچنان زوزه می­کشند. صدای آن‌ها از محلات قدیمی پشت کمربند صنعتی بارسلون به گوش می­رسد، یک صدای کارگری که کارگران را به سوی خود می­کشاند، صدای آمادگی و تجهیز.

فعالین آنارشیست، شب را در کافه­های سندیکا، در محل کمیته­ها یا در اتاق­های پشتی به صبح آوردند. اکنون آنان به مرکز شهر هجوم می­آورند. گروه­های محله­های سانز، هوستافرانک و کلبلانک، مورسیانی­های ساکن تراسا، اعضاء CNT از کاسا آنتونز در خیابان­های اسپانا و پاراللو می­لولند؛ هدف­شان پادگان مهندسی لپانتو است. کارگران کارخانه­ی نساجی «لا اسپانا»، کارگران صنایع فلز اسکورزا و زیمنس و لامپ­سازی Z که هم­اینک در اعتصاب به سر می­برند، کارگران ساختمانی و دباغان، کارگران کشتارگاه و رفتگران، کارگران روزمزد و در میان آنان چند خواننده­ی کُر، کارگران ساده از زاغه­های منتخوویچ و چند سارق مسلح از پوئبلو سکو؛ همه­ی این‌ها آمده­اند. حتا سبزی­کاران گارسیا نیز که بیش از دیگران تمایلات انقلابی و آنارشیستی داشتند، کارگران نساجی و حمل­ونقل شهری و نیز فروشندگان. اینان تنها آنارشیست­ها نیستند بلکه سوسیالیست­ها، کاتالانیست­ها1، کمونیست­ها، POUM2 و بقیه هجوم آورده­اند، در «سینکو دو اوروس»، «دیاگوناله»، در مرز بین محلات خود سنگر بسته­اند، سر چهار­راه­ها و خیابان­های ورودی نگهبانی می­دهند.

لمپن پرولتاریای شاغل در معادن کارمل به حرف معلم بزرگ آنارشیست­ها فدریکو ئورالس که دخترش فدریکا مونتسنی را از کودکی می­شناسند، گوش فرا داده، به شهر سرازیر شده و با ساکنین خیابان­های نیمه­تمامی که در بیرون شهر به مزارع آزاد ختم می‌شوند پیوسته و با آنان متحد شده­اند. کارگران «فابرا y کوآتس y روتیر»، مکانیک­های کارخانه­ی «هیسپانو ـ سویزا»، کارگران متخصص کارخانه­ی موتورسازی «ال ماکوینیستا» با کارگران انبار و بیکاران یکی شده، به پادگان و انبار «سن­آندرس» هجوم می­برند که در آن اسلحه به اندازه­ی کافی برای آنکه آنان را بر سراسر شهر مسلط کند وجود دارد. نباید کارگران ریخته­گری خیرونا، اداره­ی برق، کارخانه­ی کاغذسازی، کارگران گاز و شیمی از شهرهای کلوت، پروونسالس، لاکونا و پوئبلو نوئوو را فراموش کرد که با اهالی بارسلون هماهنگ شدند، ماهیگیران، جاشوها، فلزکاران کارخانه­های ولکان، کارگران راه­آهن شمال و کولی­ها و مردمان سوموروسترو؛ همه صدای آژیر را شنیدند.

هر دو کامیون به خیابان پدروی چهارم رسیدند. در پیاده­روی اینجا هم مردم جمع شده بودند. در خانه­ها اما پول‌دارها زندگی می­کردند؛ دلال­ها و متخصصین درجه­یک. آن­ها با ترس به این رژه­ی کامیون­ها نگاه می­کردند، کسی نشانه­ای از مخالفت بروز نمی­داد، حتا سکوت به نظر خطرناک می­رسید. به همین سبب فریاد زدند: «زنده باد CNT! مرگ بر فاشیسم! مرگ بر کلیسا!»

مرکز شهر و قسمت قدیمی آن تعیین کننده است. در آنجا هم آنارشیست­ها می­توانند روی حمایت مردمی حساب کنند، حتا در بخش مرفه­نشین­تر شهر نیز بسیاری از رفقا سکونت دارند: نگهبانان، واکسی­ها، گارسون­ها و رفتگران، هوادار CNT هستند.          لوئیس رومرو                                           

جنگ خیابانی

خوآن گارسیا الیور، فرانسیسکو آسکازو، آنتونیو اوریتز و والنسیا، جنگ با کودتاچیانی را که در تقاطع خیابان« پاراللو» با «روندا دو سن پابلو» موضع گرفته­اند، رهبری می­کنند. در کنار جمعیت رو به افزایش کارگرانِ کم و بیش مسلح، یک درجه­دار و دو مرد دیگر می­جنگند که در برابر فرمان مافوق تمرد کرده و با «ام ـ ژ»ی خود به این صفوف پیوسته­اند. آن‌ها موفق شدند از روی تراس خانه­ی نبش خیابان سن پابلو، سربازانی را که در دهانه­ی خیابان موضع گرفته بودند عقب برانند. هم­زمان، خوور و اورتیس به همراه یک گروه پنجاه­نفره، از در پشت کافه پای­پای وارد شده و از درون کافه آتش گشودند. سربازان شکست‌خورده فعلاً تا خیابان پاراللو عقب نشسته­اند. آن‌ها پشت سردخانه­ی کاباره مولن­روژ و روی تراس کافه «برای آرامش» سنگر گرفته­اند. از آنجا با ام ـ ژ های خود بر تمامی خیابان پاراللو تسلط دارند؛ یک گروه به فرماندهی فرانسیسکو آسکازو که کوشید از خیابان «کنده دل آسالتو» عرض خیابان پاراللو را قطع کند، تلفات سنگینی بر آنان وارد کرد.

از همان صبح زود، گارسیا الیور، آسکازو و دوروتی در «بولوار» یکدیگر را ملاقات کردند. قرار بر این شده بود که دوروتی با نفرات خود به هتل «فالکون» حمله برده، از پنجره­های آنجا، تک­تیراندازان دشمن را خنثی کنند، از آنجا می­بایست دوروتی در صورتی که میدان تئاتر پاک­سازی شده باشد، وارد رستوران «کازا خوآن» شده، مسلسل­های سنگین را رو به مواضع فاشیست­ها که در پادگان آتارازاناس و دروازه­ی صلح پناه گرفته بودند، مستقر نماید. از وسط بولوار می­توانستند همه­ی خیابان­های فرعی قسمت قدیمی شهر را کنترل کنند. استقرار قوای ارتشی در چهارراه پاراللو / سن­پابلو که از  اهمیت استراتژیک بالایی برخوردار بود، تهدیدی جدی برای نقشه­ی گارسیا الیور به شمار می­رفت. به همین خاطر، او تمام نیروهای موجود را بسیج کرد تا صدای ام ـ ژ ی فاشیست­ها را خفه کند. برای پیش­روی در طول خیابان سن پابلو باید واحد او از چند نقطه­ی حساس عبور کند؛ تقریباً باید از جلوی پادگان پلیس مرزی بگذرد؛ گارسیا الیور دستور می­دهد که تمامی اطراف منطقه، امن گردد تا در دام نیافتند و با یک افسر و چند تن دیگر به تبادل نظر و مشاوره می­پردازد. از آن‌ها می­خواهد که برایش موقعیت و موضع نیروهای مختلف را تشریح کنند. آن‌ها می­گویند که پلیس مرزی به دولت وفادار است، خود را درگیر وظایف شهری نمی­کند. وظیفه­ی آن‌ها پاسداری از مرزها و مبارزه با قاچاق و مسائل گمرکی می­باشد. فرماندهی پادگان قول شرف می­دهد که به نیروهای گارسیا الیور از پشت ضربه نزند. نقطه­ی بعدی، زندان زنان در خیابان آمالیا است. باید آنجا را بازرسی کرد زیرا بعید نیست که فاشیست­ها در آن پنهان شده باشند. چنین نبود. اما زندان به منظور پناه گرفتن در یک عقب­نشینی احتمالی، تخلیه شد. زنان زندانی، در حالی که از شادی یا از ترس می­گریستند، سلول­های خود را ترک می­کردند؛ برخی نیز بسیار هیجان­زده بودند. از سمت خیابان «آباد زافونت» اکنون آسکازو با مردانش به نیروهای گارسیا الیور نزدیک می­شدند. او لباس قهوه­ای بسته­ای بر تن دارد و یک صندل سبک به پا و رولوری در دست که آن را از ضامن خارج نموده است.

ـ اونا دارن به داخل مولن روژ عقب­نشینی می­کنن! حالا می­شه ترتیب­شون رو داد.

ـ شماها! بالای اون ساختمون رو بگیرین، بالای بار شیکاگو؛ و از اونجا اونا رو زیر آتیش بگیرین. اما الکی تیراندازی نکنین؛ باید دقیق نشونه بگیرین. ما همین که صدای مسلسل شما بلند شد، به پاراللو حمله می­بریم و اونا رو دک می­کنیم.»

در حینی که گروه ضربت در خیابان فلورس به سوی بار شیکاگو پیش می­رود، بقیه منتظر می­مانند. استراحتی برای سیگار کشیدن. سربازان، تیراندازی می­کنند اما دیگر در موضع دفاعی بوده و هدف مشخصی ندارند. با وجودی که از هر گوشه و کنار گلوله می­بارد، عده­ای کنجکاو در گذرند. آن‌ها نزدیک درِ منازل می­ایستند تا به موقع، جان­پناهی داشته باشند.

سرانجام از فراز بام، صدای غرشی برمی­خیزد. اکنون از هر سو ام ـ ژ است که به این صدا پاسخ می­دهد، و در آن میان، صدای ضعیف تپانچه هم به گوش می­رسد.

_ زنده باد FAI به پیش!

فرماندهان آنارشیست­ها دستور حمله می­دهند و خیابان پاراللو را قطع می­کنند. زنی در لباس خواب صورتی، با صورتی پف کرده وبی­آرایش مشت به هوا بلند می­کند و فریاد می­زند: زنده باد آنارشیست­ها!                                                                    لوئیس رومرو

 

در میدان «کاتالونا» کارگران مسلح از درون ایستگاه­های مترو و از خیابان­های فرعی به سوی سربازان هجوم می­برند. حتا گارد شهری به سوی کودتاچیان، آتش می­گشاید. یک توپ هم به آنجا آورده شده، اما سربازان مستقر در هتل «کلون» چند مسلسل دارند که بی­هدف به سوی مردمی که در حال پیش­روی هستند شلیک می­کنند. حدود نیم ساعت جنگ به طول می­انجامد. میدان مملو شده است از جسد. سرانجام درحالی که طبقه­ی هم­کف به تصرف گارد شهری درآمده، نخستین پرچم­های سفید از پنجره­های هتل بیرون می­آیند. تنها در ساختمان تلفن­خانه، هنوز فاشیست­ها مقاومت می­کنند. این آنارشیست­ها ـ­و در رأس آنان دوروتی­ـ هستند که به ساختمان حمله خواهند ­برد. آن‌ها از منتهی­الیه بالایی بلوار هجوم خویش را آغاز می­کنند. پیاده­روی وسط بلوار با اجساد کشته­شدگان، پوشیده شده از جمله جسد اوبرگون منشی فدراسیون بارسلون. مهاجمین سرانجام به «پورتا دو آنگل» می­رسند دوروتی نخستین کسی است که وارد راهروی بزرگ تلفن­خانه می­شود. ساختمان، طبقه به طبقه پاک­سازی می­شود. میدان کاتالونا و مرکز شهر بارسلون تقریباً در دست کارگران است.

            آبل پاز 1 / دیه­گو آباد دو سنتیلان 2

در وسط بلوار رامبلاس یک توپ 75 میلیمتری مستقر شده بود که از فاصله­ی نزدیک دیوارهای پادگان آتارازاناس را هدف قرار داده هربار بخشی از آن را ویران می­کرد. در مقابل پادگان، صدها کارگر موضع گرفته بودند. مردم بارسلون همه به آنجا آمده بودند؛ زنان و کودکان مهمات و مواد غذایی به مردان مستقر در سنگرها می­رساندند.           ریکاردو سانز 1                 

مرگ آسکازو

در نبرد نهایی بر سر پادگان آتارازاناس و فرماندهی دفاع منطقه­ای در پایین بلوار اکنون ابتکار عمل به طور کامل در دست آنارشیست­ها است. آن‌ها هم­اینک تا بلوار سن­مونیکا پیش رفته­اند. پشت پادگان و در مقابل دروازه­ی صلح، در کنار جنگجویان CNT، یک واحد پلیس و ضدفاشیست­هایی از سایر تشکل­های سیاسی با لباس شخصی به چشم می­خورند. اعضاء کمیته­ی دفاع آنارشیست­ها به فرماندهی فرانسیسکو آسکازو ـ­که «آستارا»ی 9 میلیمتری­اش را همواره آماده نگاه داشته­ـ با احتیاط در پناه درختان تنومند کنار بلوار به سوی جنوب پیش می­روند: دوروتی، اورتیز، والنسیا، گارسیا الیور و تعدادی از فعالین سندیکایی: کوریا از کارگران ساختمانی، یولدی و بارون از فلز، گارسیا رویز از متروی شهری، همچنین برادران آسکازو، دومینگو و خوآکین نیز حضور دارند. کامیونی که مسلسل روی اتاق راننده­ی آن کار گذاشته شده نیز دوباره آمده و ریکاردو سانز،آورلیو فرناندز و دو نوسو نیز در آن نشسته­اند. آن­ها تنها نیستند، صدها کارگر به جنبش درآمده­اند.

هرچه مهاجمین به پادگان نزدیک­تر می­شوند، گام­های بعدی دشوارتر و خطرناک­تر می­شوند. نظامیان شورشی به خوبی موضع گرفته­اند. آن‌ها از روی بالکنِ سندیکای حمل­ونقل و از ساختمان خانه­ی کارمندان، زیر آتش قرار دارند؛ تک­تیراندازان در سنگرهای جلوتر موضع گرفته و در طول شب از مبل­ها، تشک­ها و رول­های بزرگ کاغذ، استفاده­های ابتکاری کرده­اند؛ رول­های کاغذ به چاپخانه­ی «همبستگی کارگران» تعلق دارند.

نخستین آنارشیست­ها مواضع خود در پشت درخت­ها را رها نموده، عرض بلوار را قطع می­کنند. در خیابان سانتا مادرونا، پیش­روی متوقف می­شود، جنگ اکنون میان میدان تیر از یک­سو و فرماندهی نیروهای ذخیره از سوی دیگر جریان دارد؛ تنها پناه­گاه، دکه­های کتاب­فروشی کنار پیاده­رو هستند.

دوروتی و مردانش تنها یک امکان برای پیش­روی می­بینند. قسمت قدیمی پادگان که اینک توسط آتش توپخانه و اصابت نارنجک ویران شده، دیواری دارد که در بعضی نقاط، هنوز بقایای آن باقی است و می­تواند به عنوان جان­پناه، مورد استفاده قرار گیرد. اما آسکازو روی مسلسلی دقیق شده که در پنجره­ی ساختمانی در خیابان «مادرونا» کار گذاشته شده و تمامی جبهه را زیر آتش خود گرفته و رفقایی نیز که در بولوار تردد می­کنند در تیررس آن قرار دارند.                                                                                       لوئیس رومرو

                                                                                             

برای خروج از این وضعیت، باید جان­پناه را ترک و مسافتی را پیمود که در تیررس سربازان مستقر در فرماندهی نیروهای ذخیره می­باشد. در حینی که رفقا مشغول بررسی تاکتیک عملیاتی می­باشند، دوروتی مورد اصابت گلوله واقع شده، از ناحیه­ی سینه مجروح می­گردد. رفقا او را به یک محل پانسمان اضطراری منتقل می­کنند. «لولا ایتوربه» یک زن جنگجوی واقعی، زخم او را پانسمان می­کند. یک گروه ضربت متشکل از آسکازو، گارسیا الیور، خوستو بوئنو، اوریتز، ویوانکوس، لوسیو گومز و بارون یک مسابقه­ی دوی مرگ­بار را آغاز می­کنند و به شکل زیکزاک از درون سنگرها به سمت دکه­های کتاب­فروشی می­دوند. این دکه­ها بهترین موضع برای حمله به خیابان سنتا مادرونا می­باشند، اما زیر بارانی از گلوله قرار دارند. هم از فراز برج کوچک پادگان و هم از ساختمان فرماندهی نیروهای ذخیره به سوی آن­ها شلیک می­شود.                                                                          آبل پاز 1                                                            

آسکازو در حالی که کوره­آ و چند مبارز دیگر او را هم­راهی می­کنند موفق می­شود به محل دکه­ها برسد. دوروتی و مردانش به سوی او متوجه می­شوند، اما آسکازو درخواست آنان را رد می­کند و علامت ­می­دهد که آن­ها مراقب خود باشند و به خاطر او بی­احتیاطی نکنند. مسلسلی که در پنجره مستقر شده باید خاموش شود. آسکازو موقعیت را بررسی می­کند. تقریباً درست مقابل پنجره، یک کامیون قرار دارد؛ میان کامیون و دکه­ی کتاب­فروشی هیچ پناه­گاهی نیست. او مطمئن است که اگر  خود را به کامیون برساند، تنها با یک گلوله­ی هفت­تیر می­تواند مسلسل­چی را از پای درآورد.

خمیده شروع به دویدن می­کند. گلوله­هایی که به دیوار اطراف او می­خورند نشان از آن دارند که مسلسل­چی او را دیده است.                                                  لوئیس رومرو                          

دوروتی که از پشت سنگر شاهد اوضاع می­باشد به پابلو پویز می­گوید: «شماها منو روی تخت انداختین؛ اون گلوله می­تونست کمی صبر کنه» و فرمان می­دهد که برج دیده­بانی پادگان را که آسکازو به آن توجه نکرده، زیر آتش سنگین بگیرند. اما گویا مسلسل­چی دشمن فهمیده بود که موضوع از چه قرار است.                                        آبل پاز 1                                                                       

قبل از آنکه به کامیون برسد، یک بار دیگر آسکازو به زانو می­نشیند، هدف گیری و شلیک می­کند و هنگامی که دوباره می­خواهد بدود، یک گلوله در وسط پیشانی­اش می­نشنید. آسکازو بر زمین می­افتد.

رفقا دیدند که چگونه دست­هایش به هوا بلند شد و پیکرش بر خاک افتاد. وی با صورت بر زمین افتاده و حرکت نمی­کند.                                                       لوئیس رومرو                                                                           

گارسیا الیور، اولین کسی که متوجه ماجرا شده، می­خواهد از پشت جان­پناه بیرون پریده به کمک پاکو برود، اما یک نگاه معنی­دار بارون، او را در جای خود متوقف می­کند. دقایقی می­گذرد تا مسلسل دشمن خاموش می­شود و آنگاه، ریکاردو سانز و اورتیز جنازه­ی آسکازو را از وسط خیابان بر می­دارند.                                                             آبل پاز 1                   

من روزهای جولای بارسلون را از نزدیک تجربه کرده­ام. من به خیابان نرفتم؛ تیراندازی نکردم چون کسی به من اجازه نمی­داد. اما مرگ آسکازو را دیدم، از درون سندیکای کارگران فلز واقع در بلوار. جنازه­اش را هنگامی که به سندیکا آوردند، دیدم. بدنش سوراخ، سوراخ شده بود، یک آبکش واقعی.

هیچ‌کس نمی­تواند دلیل کاری را که او کرد، توضیح دهد. او به تنهایی جلو رفت. پادگان هنوز در دست نیروهای فرانکو بود. او به تنهایی به کام مرگ قطعی شتافت. نمی­دانم چه انگیزه­ای او را به این کار واداشت، این یک خودکشی بود.                                      امیلینه مورین                         

آخرین بار که گروه «ما» گردهم آمد در بیستم جولای و در مقابل پادگان آتارازاناس بود. صدای رگبار ام­ـ­ژ و صفیر بمب­های FAI که آن­چنان به گوش­مان آشنا بود، ما را گردهم آورد. دوروتی مقدم­ترین خط نبرد را رهبری می­کرد، آسکازو و گارسیا الیور درکنار مسلسلی ایستاده بودند که لوله­اش از حرارت گداخته و سرخ شده بود، سانز سبدی پر از بمب­های دستی داشت که آن­ها را به سوی پادگان ـ­که در محاصره بود­ـ پرت می­کرد؛ هم­چنین، آورلیو فرناندز، آنتونیو اوریتز و گرگوریو خوور نیز در موضع بودند. در همین گردآمدن بود که فرانسیسکو آسکازو کشته شد.

مرگ او، پایان گروه بود. ما دیگر هرگز دورهم جمع نشدیم، حتا در خاک­سپاری آسکازو. و این شاید بزرگترین اشتباهی بود که گروه مرتکب شد: گروه از هم پاشید، از بین رفت، منحل شد و برباد رفت.                                                             ریکاردو سانز 2                                                           

آنارشی

«زنده باد FAI!» ـ «زنده باد آنارشی!» ـ «زنده بادCNT!»  ـ «رفقا! ما بر فاشیست­ها پیروز شدیم. کارگرانِ رزمنده، ارتش را به زانو درآوردند.»

ـ «زنده باد جمهوری!»

ـ «اگه به منه، باشه، جمهوری هم زنده باد.»

جنگ در بارسلون به پایان رسیده است. فرماندهی نیروهای ذخیره تسلیم شده، کمی پس از آن پادگانِ محاصره شده­ی آتارازاناس نیز دست از مقاومت کشید. جنگجویان، عرق­ریزان و خندان، فریاد شادی بر می­آورند ویکدیگر را در آغوش می­کشند. تفنگ­ها را به بالا گرفته­اند، مشت­ها را بلند کرده­اند و به رهبران خویش درود می­فرستند.

رنگ­پریده، لاغر، وحشت­زده، صورت­ها پشت آستین پنهان کرده، اسرا از میان جمعیتی خندان که ناسزا نثارشان می­کنند، عبور داده می­شوند. هیچ‌کس نمی­داند که با آن‌ها چه باید کرد، حتا نگهبانان­شان. گارسیا رویز، یک کارگر مترو از گارسیا الیور می­پرسد: «با اینا چکار کنیم؟»

در این شهر، هیچ نیروی پلیسی نیست، حتا یک افسر پلیس گارد ویژه، یک سیاستمدار که دستوری بدهد. اونیفورم­پوش­های مغرور با مدال­ها و نشان­ها و سردوشی­ها، کلاه­سیلندری­ها، مردانی که اسلحه به کمر یا کلاه شاپوی سیاه بر سر داشتند، همه از میدان به در و مغلوب شده­اند. آنکه اکنون بازی را برده و قدرت خود را نمایش می­دهد، کسانی هستند که پیشتر حق حرف­زدن نداشتند، تحت تعقیب یا در زندان بودند و یا می­بایست خود را در زیر زمین­ها مخفی می­کردند.

ـ «اونا رو به سندیکای حمل­ونقل ببرین و مواظب­شون باشین. بعداً تصمیم می­گیریم باهاشون چکار کنیم.»

دوروتی با ابروهای درهم کشیده، اسلحه­ی هنوز گرمش را در دست دارد. چشمانش از اشک پر هستند. خوور سکوت کرده، آنان نمی­دانند چه بگویند. شادی پیروزی در غم از دست دادن رفیق سال­های طولانی مبارزه، رنگ می­بازد.

_ «طفلک پاکو!»

اما آنان فرصتی برای احساسات­شان ندارند، برای درد یا برای هیجان؛ زمان، زمان کار است.

ـ «خیلی خوب، راه بیافتیم.» گارسیا الیور است که این را می­گوید.                           لوئیس رومرو

 

دوروتی در روز 20 جولای دوبار زخمی شد، یک بار از ناحیه­ی پیشانی و باردیگر از قسمت سینه. در کنار جنازه­ی آسکازو باید از شدت خشم و اندوه گریه کرده باشد.

هنگامی که جنگ به پایان رسید، دوروتی ـ­که رسانه­های بورژوازی او را تروریست و قاتل معرفی می­کردند­ـ به کاخ اسقف رفت. او جان اسقف اعظم بارسلون را که جمعیت خواهان سرش بودند، نجات داد بدین ترتیب که او را در کاغذ­بسته­بندی پیچاند و بدون آنکه کسی متوجه شود، از کاخ خارج کرد. دوروتی همچنین گنج موجود در آنجا را نیز که ارزش آن بالغ بر میلیون­ها پزوتا می­شد، بی کم­وکاست به مقر حکومتی تحویل داد.      آله­خاندرو خیلابرت                                      

اسقف اعظم بارسلون، در روز 20 جولای توانست در حمایت آنارشیست­ها از مرگ نجات یابد. شاید آنان یک سپاس به او بدهکار بودند. شخص اول کلیسا، هنگامی که دوروتی و پرز فارواس در پی وقایع اکتبر 1934 به اعدام محکوم شده بودند، اعلام آمادگی کرد که درخواست عفوی برای آنان بنویسد.                                                       مارگریته خووه                                                                  

 

تمامی کلیساهای بارسلون طعمه­ی آتش شدند مگر کلیسای جامع که حکومت توانست گنج­های هنری آن را که ارزشی غیرقابل برآورد داشت، نجات دهد. دیوارهای کلیساها هنوز برپا هستند، اما درون آن‌ها به تمامی ویران شده؛ از برخی از آنان هنوز دود برمی­خیزد. در تقاطع بلوار با خیابان «پازئو کولون» ساختمان خطوط آهن ایتالیایی «کوسوشلیش» به ویرانه­ای بدل شده؛ تک­تیراندازان ایتالیایی در آن پناه گرفته بودند، کارگران بدان حمله کرده، ساختمان را به آتش کشیدند. بجز کلیساها و این یک ساختمان، هیچ­جای دیگر طعمه­ی حریق نشد.  

بورکناو

 

هنگامی که پیروزی حاصل گردید، شکار انسان­ها در بارسلون و در تمامی استان آغاز شد. شکار کشیش­ها، راهبان و راهبه­ها، اشراف، ثروتمندان و همه­ی کسانی که باید با آنان تسویه حساب می­شد. صومعه­ها و کلیساها به آتش کشیده و خانه­های ثروتمندان، چپاول شدند.

مسئولیت این موج ترور و وحشت اما تنها متوجه آنارشیست­ها نیست. بسیاری از این کنش­ها پی­آمد خشم انباشته و سال­ها سرکوب شده­ی خلق، علیه طبقه­ی حاکم و کشیش­ها و مقامات کلیسا بود. از آن گذشته قفل زندان­ها نیز گشوده، دزدان و جنایتکاران، باندهای خود را تشکیل داده و با خیال آسوده به دنبال تمایلات خویش روان بودند. شاید بیلان جنایات این نخستین روزهای انقلاب هرگز روشن نگردد. تنها در کاتالونیا هفتصد کشیش، راهب و راهبه زجرکش و یا مُثله شدند. صحنه­های رقت­باری پیش می­آمد. رقم کشته شدگان در کاتالونیا حدود 25000 گفته شده و سخن از ده­هزار اسیر نیز می­رود.                                      ژان راینارد                                                   

یک تاجر خارجی که بیشتر دوستانش را سرمایه­داران اسپانیایی تشکیل می­دادند برای من نقل کرد: «به عنوان خارجی، آدم تا اندازه­ای امنیت دارد؛ اما اسپانیایی­ها! (و منظورش بدون شک اسپانیایی­هایی بودند که او می­شناخت و اغلب کارخانه­داران کاتالونیا بودند) صدها و هزاران نفر از آنان در روزهای اول انقلاب کشته شدند. بلافاصله پس از شکست ارتش، کارگران شروع کردند به تسویه حساب با دشمن­های شخصی خود». من این بیان را شخصاً شنیدم و برآن شدم تا واقعیت آنچه را که رخ داده، دریابم. نتیجه­ای که گرفتم این بود: کشیش­ها کشته شدند نه به این دلیل که شخصاً مورد نفرت بودند (این را می­توان «تسویه حساب با دشمن شخصی» نامید) بل به این خاطر که کشیش بودند، و آن دسته کارفرمایان که به‌موقع موفق به فرار نشده بودند ـ­به ویژه در صنایع نساجی اطراف بارسلون­ـ به دست کارگران خود به قتل رسیدند. مدیران شرکت­های بزرگ مثل متروی بارسلون که به عنوان دشمنان جنبش کارگری شناخته شده بودند، توسط کماندوهای سندیکای خودشان کشته شدند. رهبران سیاسی راست­گرا به دام یکان­های ویژه­ی آنارشیست­ها افتادند. طبیعی است اگر طرف صحبت من که در این ماجراها دوستان ـ­و دوستان بسیار نزدیک­ـ خود را از دست داده، ترسیده باشد و از «سایه ی وحشت» سخن بگوید و فریاد برآورد که: «آدم­ها را بدون دادرسی در دادگاه، اصلاً بدون اعلام جرم تیرباران می­کنند فقط به خاطر هویت­شان، به خاطر تعلق طبقاتی­شان، یا به خاطر عقیده­ی سیاسی یا نگرش مذهبی­شان. کشته می­شوند به دست دشمنان شخصی­شان. این آنارشیست­ها، این اعضاء POUM، این گانگسترها، این سوسیالیست­­ها و کمونیست­ها، این­ها را بهتر از این نمی­توان نامید. همین رژیم خودشان با آن حزب اسکورا هم ازشان می­ترسد».                                                                                              فرانس بورکناو                                               

آنارشیسم به گونه­ای چشم­گیر در گارد پلیس ضد شورش نفوذ کرده بود. هر روز قرارگاه­های آن خالی­تر شده و پلیس­ها به خیابان می­رفتند. حتا پلیس ایالتی منطقه­ی کاتالونیا نیز به شدت تضعیف روحیه شده بود.

روی بالکن یک خانه، تنها به فاصله­ی چند بلوک از کاخ ریاست­جمهوری کاتالونیا، سه­ـ­چهار مرد دارند مبلمان و اثاثه­ی آن را به خیابان می­ریزند. صحنه­ی مبتذلی است. در هر شورشی می­تواند خانه و زندگی افراد مخالف، مورد دستبرد و غارت قرار گیرد. اگر شخص به مقابله با آنان برنخیزد، می­تواند دارایی خویش را نجات بخشد. آنچه پرزیدنت کمپانیس را به راستی ناآرام می­کند، موقعیت پلیس ضدشورش است که با دست­های آویخته، تماشاگر بی­عمل این صحنه­ها است. در فاصله­ای نه چندان دور از کاخ ریاست جمهوری، دارایی شخصی افراد اینچنین آشکارا نابود می­شود. آیا این خطر وجود ندارد که میوه­ی پیروزی از دست برود هرگاه نگهبانان نظم عمومی، دیسیپلین خود را زیرپا بگذارند؟ کمپانیس تلفنی با کمیسر امنیت ملی، اسکوفت تماس گرفته و از او می­پرسد برای جلوگیری از فجایعی که هرلحظه گزارشش را دریافت می­کند، چه میزان نیرو می­تواند بسیج کند؛ اعم از پلیس ضدشورش، گارد شهری یا پلیس ایالتی.

اسکوفت پاسخ می­دهد: «من دیگر هیچ نیرویی در اختیار ندارم. نفرات من همه دارند فرار می­کنند آنها به FAI می­پیوندند.           مانوئل بناویدس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

6

رهبری دوگانه

 

مسئله­ی قدرت

یک­شبه تمامی قدرت به دست CNT و FAI افتاد. آنارشیست­ها تنها لازم بود که دست به سوی آن دراز کنند. سازمان آن‌ها باید تصمیم می­گرفت. برای رهبران­شان دو امکان وجود داشت: یا دیکتاتوری آنارشیستی یا همکاری با حکومت ناتوان موجود. لحظه­ی حساسی بود. اگر آنارکوسندیکالیست­ها ماشین دولتی را خرد کرده بودند، شاید می­توانستند در ماه­های بعد، از انقلابِ خود به گونه­ای موثرتر دفاع کنند. اما دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم نابود کردن ماشین حکومتی در کاتالونیا، تغییری در نتیجه­ی نهایی جنگ می­داد. اینکه آنارکو سندیکالیست­ها قدرت دولتی را قبضه نکردند، یکی از عواملی بود که همراه با عوامل دیگر سبب شدند تا قطار انقلاب از ریل خود خارج شود.                                   جان استفن برادماس                                                                                           

 

 خوآن کومرا، سوسیال­دمکرات و دبیرکل آینده­ی حزب سوسیالیستی وحدت کاتالونیا (PSUC) که از وحدت دو حزب کمونیست و سوسیال­دمکرات به وجود آمد، در آن شب کوشید تا موقعیت را برای رئیس­جمهور، توضیح دهد: «FAI و POUM فرمانروای خیابان هستند و می­توانند بکنند، آنچه را که می­خواهند. بدین ترتیب، یک جنگ طولانی آغاز شده که ما بازنده­ی آن خواهیم بود اگر ترتیبی ندهیم که طی چند هفته یا حداکثر چند ماه، سازمان­های مذکور از بین بروند. این برای ما بدان معنا است که همه­ی توان خود را گرد آوریم و سندیکای سوسیالیستی UGT را به عنوان رقیبی برای CNT بازسازی کنیم. شما آقای رئیس، به هیچ وجه نباید به زور متوسل شوید. تنها باید تلاش کنید که نظم انقلابی تأمین شود، شما باید وسایل آموزش نیروهایی را مهیا کنید که گوش به فرمان حکومت باشند. ما موظف به تشکیل یک ارتش هستیم. اگر آنارشیست­ها و تروتسکیست­ها از آن آگاه شوند، غوغا به پا خواهند کرد. باید خود را به کری بزنیم. هنگامی که صاحب ارتشی مسلح شدیم و کارگران و دهقانانی سازمان­دهی شده پشت سر خود داشتیم، در جبهه دست به جنگ می­زنیم و در پشت جبهه به امور اقتصادی می­پردازیم و این بهتر از انقلاب است که در حال حاضر اصلاً در دستور کار ما نمی­گنجد».                                          مانوئل بناویدس                                                

کازا کامبو، ساختمان عظیم اتحادیه­ی کارفرمایان کاتالونیا که به مثابه یک بانک بزرگ عمل می­کند، در شماره 32 خیابان لایاتانا قرار دارد. مورب، روبروی آن، یک ساختمان تاریک در خیابان مرکادرس قرار دارد که محل سندیکای نیرومند کارگران ساختمانی بارسلون می­باشد. این سندیکا به CNT پیوسته بود. در جریان جنگ، کارگران تصمیم گرفتند که به ساختمان کازاکامبو حمله کنند. این حمله، نخست تنها از روی مصلحت­ نظامی صورت گرفت، زیرا نصب یک مسلسل سنگین ام­ـ­ژ بر بالای بام آن می­توانست تسلط بر خیابان­های اصلی اطراف را تأمین کند. اما هنوز ساختمان به طور کامل تصرف نشده، گروه­های مختلف، خود را به آنجا رساندند. این محل، خودبه­خود بدل به ستاد فرماندهی انقلاب گردید. حتا کمیته­ی مرکزی CNT در حین جنگ به این ساختمان نقل مکان کرد. پس از پیروزی، نام این ساختمان تغییر یافت؛ تمامی بارسلون آن را به نام «ساختمان CNT-FAI می­شناسند.

جایی که ادارات مهم مالی و صنعتی، دفاتر خود را داشتند تبدیل شد به دفتر کمیته­ها و شوراها و ستادهای کارگران بارسلون. این تغییر از همان مدخل ورودی به چشم می­خورد: نیم­دایره­ی مقابل در ورودی با کیسه­های شن، سنگربندی شده و با دو مسلسل سنگین، پاسداری می­شد. از بالکن­های بزرگ ساختمان، رو به خیابان اصلی، پلاکاردهای بزرگی آویخته شده بود.

پلنوم بیستم جولای CNT در این ساختمان برگزار گردید که در آن خط مشی سازمان در مقابل حکومت کاتالونیا به تصویب رسید.                                                آبل پاز 1                   

گفتگو با پرزیدنت

ساختمان سندیکای کارگران ساختمان که چند لحظه پیش، جلسه­ی کمیته­ی محلی CNT در آن برگزار گردید، تنها چند ساختمان با مقر حکومتی کاتالونیا فاصله دارد. اما اعضاء کمیته­ی دفاع تصمیم گرفتند که این مسیر را با خودرو طی کنند. یک ستون کوچک موتوری با اسکورت افراد مسلح، آنان را همراهی کرد. با تفنگ­ها، مسلسل­های ام­ـ­ژ و کلت­های کمری و نارنجک­هاشان، نشان می­دادند که چه اندازه نیرومند و متکی به نفس و درعین­حال، مراقب پیش­آمدهای احتمالی هستند. دوروتی با وجود آن­که به دفعات در مقام سخن­ران اصلی در مراسم مختلف شرکت کرده، اما در اصل خود را مرد عمل می­داند. اتکای او نه به سخنوری، بل به هفت­تیری است که بر کمر دارد و تفنگی که میان­پاهایش گرفته. در کنار او به جای آسکازوی شهید، برادرش خوآکین نشسته است.

اعضاء کمیته­ی دفاع در این سه روز، همه چیز خود را روی یک کارت گذاشته­اند. پیروزی از انتظارات آنان بالاتر بود. شهر اکنون به آنان تعلق دارد. CNT-FAI اینک فرمانروای مطلق بارسلون و تمامی کاتالونیا هستند. بخت به آنارشیست­ها رو کرده، رژیم در مقابل آنان چه خواهد کرد؟

دوروتی و یارانش آن چیزی را درخواست خواهند نمود که آرزو دارند: دست باز برای انقلاب پرولتری. آن­ها حوصله­ی تشکیل دولت را ندارند، اما از قدرتی که به دست آورده­اند چه در سر میز مذاکره و چه با تفنگ، پاسداری خواهند کرد. هیچ­کس نمی­تواند در اینکه پیروزی مال آنان است، تردید کند. گارد شهری تنها در آخرین ساعات به نفع حکومت قانونی وارد عمل شد. نفرات آن سرگردانند. پلیس ضدشورش دیگر به عنوان یک ابزار سرکوب، قدرتی به حساب نمی­آید. اکثریت افسران واحد ضربت، در جناح خلق قرار دارند. ارتش منحل شده، افسران ضدفاشیست آن قادر نیستند چند واحد باقیمانده­ی وفادار به دولت را تبدیل به ارتشی نیرومند کنند. گارد محلی بسیار ضعیف است، تنها برای حفاظت از مقر حکومت بسنده می­کند. ناسیونالیست­های کاتالونیا و احزاب خرده­بورژوازی که ممکن بود مخالفتی بکنند، برای آنارشیست­ها ابداً اسباب نگرانی نیستند. پرولتاریای کاتالونیا به اندازه­ی کافی مسلح است، پست­های نگهبانی و سنگرهای خیابانی مواضع کلیدی را محافظت می­کنند؛ پاتوق­های سندیکایی و مراکز کارگری، امن شده، سیاستمداران بورژوا، خود را ایزوله شده می­بینند.

در حینی که کمیته­ی محلی در ساختمان سندیکای کارگران ساختمانی با شرکت ماریانت، سنتیلان، آگوستین زوچی و سایر فعالین، تشکیل جلسه داده، تلفن زنگ می­زند. ماریانت واسکوئز گوشی را بر می­دارد: «بله؟ من دبیر کمیته­ی محلی هستم». چهره­اش نشان می­دهد که چقدر متعجب شده، با لحن مضحکی می­گوید: «بله؛ می­فهمم. ما همین الآن در این مورد صحبت می­کنیم» و گوشی را می­گذارد، رو به جمع می­کند و به دیگرن ا اطلاع می­دهد: «پرزیدنت کمپانیس درخواست می­کند که کمیته، یک هیئت نمایندگی نزد او بفرستد. می­خواهد با ما گفتگو کند» و در حالی که از چهره­اش آثار حیرت و اعجاب می­بارد ادامه می­دهد: «رفقا! من جلسه­ی کمیته­ی محلی دفاع را با شرکت افراد حاضر افتتاح می­کنم».

جلسه­ای طولانی و پرچالش بود. گروهی می­خواستند دعوت را رد کنند؛ گروهی بر این باور بودند که زمان آن فرا رسیده تا رئیس­جمهور را برکنار و در کاتالونیا حکومت کمونیستی آزاد اعلام کنند؛ گروهی می­ترسیدند که این یک دام باشد. سخنرانان با حرارت سخن می­گفتند، همه به کمک سیگار و قهوه، بیدار مانده بودند. گارسیا الیور، وضعیت دشوار را با کلماتی ساده، تشریح کرد: «یا همکاری با احزاب دیگر، یا دیکتاتوری آنارشیسم». پیشنهادی که سرانجام پذیرفته شد مبتنی بر این بود که رفتار کمپانیس بررسی شود بدون آنکه خود را ذوق­زده یا سرخورده نشان دهند. مسأله این بود که گروه­های مبارز، احتیاج به استراحت و آرامش داشتند تا قوای خود را برای نبردهای تازه، تجدید کنند و برای این منظور احتیاج به زمانی کوتاه بود زیرا رفقا در ساراگوزا از سوی کودتاچیان غافلگیر شده و در جنگی سخت، درگیر بودند.

ستون موتوری، خیابان «خایمه 1» را رو به بالا پیموده در مقابل کاخ جمهوری، می­ایستد. برفراز مقر حکومتی، پرچم بزرگ کاتالونیا در اهتزاز است. مقابل دروازه­ی کاخ، یک گروهان از گارد ایالتی مستقر شده، در خیابان­های جانبی، پلیس ضدشورش قرار گرفته، از آن گذشته افرادی در لباس شخصی با بازوبند «گارد شهری کاتالونیا» نیز به چشم می­خورند. نمایندگان مسلحِ CNT-FAI از خودروها پیاده می­شوند. افسر نگهبان به گروه نزدیک می­شود: «دوروتی، گارسیا الیور، خوآکین آسکازو، ریکاردو سانز، آورلیو فرناندز، گرگوریو خوور، آنتونیو اورتیز و والنسیا».

ـ «ما نمایندگان CNT-FAI هستیم. کمپانیس خواسته که با ما صحبت کند. ما محافظین خود را همراه آورده­ایم».                                                                         لوئیس رومرو                             

ما، تا بن دندان مسلح، به آنجا رفتیم؛ با تفنگ و هفت­تیر و مسلسل. پیراهن به تن نداشتیم و صورتمان از گرد باروت، سیاه شده بود.

ـ «ما نمایندگان CNT و FAI هستیم و این‌ها محافظین ما هستند». این را خطاب به رئیس کابینه گفتیم و افزودیم که کمپانیس خواسته تا با ما مذاکره کند.

پرزیدنت، با ما به حالت ایستاده گفتگو کرد. متأثر به نظر می­رسید. با یک­یک ما دست داد. نزدیک بود ما را در آغوش بگیرد. معارفه، خیلی کوتاه بود. همه نشستیم. هریک از ما تفنگی میان زانوانش داشت. کمپانیس برای ما سخنرانی کوتاهی ایراد نمود:

ـ «پیش از هرچیز باید یک مطلب را به شما بگویم: با CNT و FAI تا به حال آنگونه که شایسته بوده، رفتار نشده است. شما همواره به سختی مورد تعقیب بوده­اید و من یک نفر هم که همواره جانب شما را داشته­ام به سبب الزامات سیاسی و برخلاف میل خود ناچار بوده­ام علیه شما مبارزه کنم. امروز شما حاکم شهر و تمامی کاتالونیا هستید، زیرا این تنها شما بودید که بر فاشیست­ها پیروز شدید. امیدوارم از این سخن نرنجید که به شما یادآوری کنم، دوستان من، هم­حزبی­های من و تشکیلات اداری و نگهبانان من نیز کم و بیش شما را پشتیبانی کردند ...» کمی تأمل کرد و سپس ادامه داد:

ـ «اما یک واقعیت وجود دارد: شما تا پریروز تحت تعقیب بودید؛ امروز بر میلیتاریست­ها و فاشیست­ها پیروز شده­اید. من می­دانم شما که و چه هستید، به همین دلیل می­خواهم در کمال صداقت و راستی با شما سخن بگویم. شما پیروز شده­اید. تصمیم با شما است. اگر شما مرا به عنوان رئیس­جمهور کاتالونیا نمی­خواهید یا قبول ندارید، همین الآن بگویید. من حاضرم همین امروز کناره­گیری کرده و مثل یک سرباز عادی علیه فاشیست­ها بجنگم. اما اگر برعکس، تصور می­کنید که من در این جایگاه ـ­که در صورت پیروزی فاشیست­ها زنده از آن خارج نمی­شدم­ـ به درد جنگی می­خورم که سراسر اسپانیا را دربر گرفته و ما نمی­دانیم که چه وقت و با چه نتیجه­ای پایان خواهد یافت، آنگاه می­توانید روی من، روی نفرات حزب من و روی مقام و شخصیت من حساب کنید. شما می­توانید روی من به عنوان یک سیاستمدار وفادار حساب کنید که عمیقاً پذیرفته است که از امروز  یک گذشته­ی تاریک، به ننگ و سیاهی خود وانهاده شده و صمیمانه آرزو دارد که کاتالونیا در زمینه­ی اجتماعی در مقام پیشاهنگ تمامی ایالات اسپانیا قرار گیرد».                                            خوآن گارسیا الیور                                                       

در اتاقی دیگر، کمپانیس نمایندگان سایر احزاب سیاسی کاتالونیا را گرد آورده بود. آن‌ها در انتظار نتیجه­ی گفتگو با آنارشیست­ها بودند. نمایندگان CNT-FAI وارد جلسه شدند و به پیشنهاد پرزیدنت،  یک کمیته­ی مشترک تشکیل گردید که بعدها در تاریخ به «کمیته­ی مرکزی شبه­نظامیان ضد فاشیست» مشهور گردید. این کمیته موظف بود که نظم را به کاتالونیا باز گرداند و عملیات مسلحانه علیه نظامیان شورشی در ساراگوزا را سازماندهی کند.

خوزه پیراتس 2

                        

توافق

در این روز 19 جولای، همه­ی ساختارهای سیاسی در کاتالونیا، بلکه تمامی اسپانیا، درهم ریخت. دولت قانونی به «دولت در سایه» بدل شده بود. موقعیت سیاسی کشور ایجاب می­کرد که نیروی تازه­ای سکان رهبری را در دست گیرد. به همین خاطر در بارسلون، کمیته­ی مشترک شبه­نظامیان ضد فاشیست به وجود آمد.

به احتمال زیاد، نظریه­ی ایجاد این شورای سربازان از سوی آنارشیست­ها مطرح شد. آن‌ها حوصله نداشتند که در حکومت مشارکت کنند، با نظریات­شان هم­خوانی نداشت. لذا اجازه دادند که دولت به کار خود ادامه دهد. لیک در واقع، این شبه­نظامیان و کمیته­های آنان بودند که قدرت حکومتی را در دست داشتند.

اما در کمیته­ی شبه­نظامیان، سایر گروه­ها نیز مشارکت داشتند. من به عنوان نماینده «اسکوئرا» که یک حزب چپ لیبرال بود، در نشست­ها شرکت می­کردم. ما مثل شهروندان عادی روشنفکر در جلسات حاضر می­شدیم، با کراوات و کت و خودنویس؛ و بی­واسطه در مقابل خود، آنارشیست­ها را می­دیدیم که با صورت­های اصلاح نشده و لباس رزم از در وارد می­شدند با رولور یا مسلسل در دست، با قطار فشنگ و دینامیت بر کمر. رهبرشان مردی بود که در ظاهر و گفتار، بسیار ضمخت جلوه می­کرد: بوئناونتورا دوروتی.            خوآمه میراویتلس 1                                                         

زمانی من مقاله­ای نوشتم و در آن متذکر شدم که میان افراد FAI و فاشیست­ها فرق چندانی نیست. دوروتی، این مرد دیوانه، مقاله­ی مذکور را به یاد داشت. به سمت من آمد، دست بزرگش را بر شانه­ی من نهاد و گفت: «پس میراویتلس تو هستی؟! موظب باش! با آتیش بازی نکن! می­تونه برات گرون تموم بشه».

و کمیته­ی مرکزی ضدفاشیست، در یک چنین فضایی آغاز به کار کرد؛ فضای رعب و وحشت و تهدید.                                                              خوآمه میراویتلس 2                                   

در 21 جولای، پلنوم محلی آنارشیست­ها به منظور بررسی اوضاع تازه تشکیل گردید. به اتفاق آرا تصویب شد که موضوع «کمونیسم آزاد» تا پیروزی کامل بر فاشیست­ها معلق بماند. پلنوم همچنین ادامه­ی همکاری CNT-FAI با سایر سندیکاها و مشارکت با سایر احزاب در کمیته­ی مرکزی شبه­نظامی را به تصویب رساند. تنها، کمیته­ی منطقه­ی کومارسا متعلق به ناحیه­ی باخو لوبرگات، علیه این همکاری رأی داد.

کمیته­ی مرکزی که از سوی آنار­کوـ سندیکالیست­ها به گونه­ی مشروط به رسمیت شناخته شده بود، بلافاصله فعالیت­های خود را در محل سابق باشگاه قایقرانی بارسلون، آغاز کرد.  

جان استفن برادماس

 

CNT-FAI برای نخستین بار بدون واسطه در مقابل مسئله­ی قدرت قرار گرفته بود. «ما فرمانروایان کاتالونیا هستیم. آیا باید قدرت را در دست خود بگیریم بدون آنکه توجهی به جمهوریخواهان، سوسیالیست­ها و کمونیست­ها داشته باشیم، یا آنکه باید با دستگاه حکومت، همکاری کنیم؟» بالاترین ارگان تصمیم­گیری آنارشیست­ها این سئوال را مطرح می­کند. آن‌ها با این مسأله ماه­ها درگیر بودند بدون آنکه پاسخی برای آن بیابند.

ماریانت واسکوئز، گارسیا الیور، دوروتی و آورلیو فرناندز بر این باور بودند که اعلام دیکتاتوری آنارشی، با توجه به توازن نیروها، راه­حلی قابل اجرا نیست. آنان استدلال می­کردند که اگر ما قدرت را در دست بگیریم، حکومت مرکزی در مادرید و تمامی حکومت­های خارجی علیه ما بسیج خواهند شد. لذا باید با دولت هم­کاری کنیم و اجازه ندهیم دولتی تشکیل شود که ما در آن شرکت نداشته باشیم. فدریکا مونتسنی، اسگلس، اسکورزا و سنتیلان معتقد بودند: مسئله­ی قدرت، موضوعی حل شده است، چرا که اکنون قدرت در دست CNT-FAI می­باشد؛ نیروهای شبه­نظامی در آراگون، امنیت داخلی، اقتصاد پشت جبهه، همه در دست ما است؛ به چه دلیل باید با حکومت پیمان ببندیم؟ اسکورزا؛ چهره­ی خارق­العاده­ در میان مردان FAI با خنده­ای ماکیاولیستی گفت: «شما مرغ را در سبد دارید، دنبال صاحب تخم­مرغ می­گردید؟ صاحب آن مدت­هاست پیدا شده، بهتر است حالا مراقب روباه باشید. در برابر روباه هم فقط فلینته١ به کار می­آید. ما باید حکومت را واداریم تا روستاها را تعاونی کرده، صنایع را به سندیکاها واگذار نماید. کارگران شهر به گونه­ای خودکار عضو CNT خواهند شد، کارگران روستا نیز در تعاونی­ها گرد خواهند آمد؛ بدین ترتیب ما همه­ی ارگان­ها و احزاب دیگر را از صحنه به بیرون خواهیم راند. سندیکالیسم، پایه و بنیان حکومت جدید خواهد شد». سنتیلان نیز به همان اندازه جاه­طلبانه و بی­پروا، نخست مخالف هرگونه همکاری با حکومت بود، اما به محض آنکه وزیر شد، موضع موافق گرفت.        

                              خوآمه میراویتلس

 

فدریکا مونتسنی، با حمایت اسگلس و اسکورزا مطمئن و قاطع مخالفت خود را با هرگونه همکاری با رژیم اعلام نمود. طی دو ماهی که این مباحثات ادامه داشت، هیجانات انقلاب فروکش کرد.                                                                 مانوئل بناویدس

 

رهبران مسئول آن زمان CNT آنقدر به قدرت خود اطمینان داشتند و اعتماد به نفس­شان تا آن درجه بالا بود که کار به اغراق و افراط می­کشید. آن‌ها اجازه دادند انقلابی که CNT به ثمر رسانده و پیروزی در آن تنها حاصل کار اینان بود و به تنهایی نیز از عهده­ی اداره آن برمی­آمدند، از سوی ارگان­هایی اداره شود که خود در مدیریت آن در اقلیت قرار داشتند. این شیوه­ی رفتار در آن زمان بدینگونه استدلال شد که: «اینبار دیگر نباید کسی بگوید که ماهی بزرگ، ماهی­های کوچک را خورد». این آیه­ی سخیف، در عمل ابزاری شد برای آنکه سیاست­بازان حرفه­ای، اعضاء CNT را خنثی نموده و انقلاب اسپانیا را خفه کنند.

کانُواس سروانتس

 

در مقر حکومتی، کابینه همچنان مستقر بود؛ نوعی دولت در سایه که بی هیچ قدرت و اختیاری، تماشاگر وضعیت انقلابی بود. البته با یک استثناء. لوئیس کمپانیس، پرزیدنت، مردی بود با‌شخصیتی بسیار شجاع. او قبلاً از بسیاری آنارشیست­ها در مقابل دادگاه دفاع کرده و دوستان زیادی در CNT داشت. هنگامی که برای نخستین بار از یک نشست کمیته­ی مرکزی شبه­نظامیان دیداری به عمل آورد، همه­ی ما از جایمان برخاستیم. اما آنارشیست­ها از جای­شان تکان نخوردند. اغلب درگیری­های شدیدی میان مردان CNT-FAI و پرزیدنت کمپانیس رخ می­داد و وی آنان را متهم می­کرد که با رفتار خشن خود چهره­ی انقلاب را مخدوش می­کنند. یکی از روزها دوروتی احمق شد و به نماینده­ی حکومت گفت: «از قول من به آقای رئیس جمهور خیلی سلام برسون و بگو بهتره که دیگه جلوی ما آفتابی نشه. اگه بازم بخواد به ما درس بده، ممکن آخر سر بلایی سرش بیاد».                              خوآمه میراویتلس1                                                     

پس از اولین نشست کمیته­ی شبه­نظامیان، دوروتی و گارسیا الیور به کموره­را، نماینده­ی حزب وحدت سوسیالیستی گفتند: «ما می­دانیم که بلشویک­ها چه بلایی بر سر آنارشیست­های روسیه آوردند. بگذار به شما گفته باشیم که ما هرگز به کمونیست­های اسپانیا اجازه نخواهیم چنین بلایی بر سر ما بیاورند».                                                                                مانوئل بناویدس                                                                        

کمیته­ی شبه­نظامی همه گونه وظیفه­ای بر عهده داشت: اعاده­ی نظم انقلابی در پشت جبهه­ها، سازماندهی نیروهای خط مقدم جبهه، آموزش افسران، تاسیس یک مدرسه­ی رادیو و بیسیم، تنظیم امور لجستیک و تدارکات، نوسازی اقتصاد، قانون­گذاری و انتظامات، تبدیل خط تولید کارخانجات از عادی به نظامی، تبلیغات، ارتباط با حکومت مرکزی در مادرید، مشکلات ارضی، امور بهداشتی، مراقبت از مرزهای زمینی و دریایی، امور مالی، پرداخت حقوق سربازان و بازنشستگان و خانواده­ها و بیوه­های آنان. کمیته با تعداد اندک اعضاء خود تا بیست ساعت در روز کار می­کرد و به اموری رسیدگی می­کرد که برای انجام آن­ها یک کابینه­ی کامل و یک دستگاه پرهزینه­ی بوروکراتیک، لازم بود. این کمیته در یک زمان هم وزارت جنگ بود، هم وزارت کشور، هم وزارت امورخارجه، همه با هم و در یک کلام، تجلی راستین اراده ی خلق.                                                           دیه­گو آباد دو سنتیلان 3                                                                  

قضاوت تروتسکی

هنگامی که آنارشیست­ها کوشیدند تا در چارچوب سندیکایی که برای فعالیت­های عادی دوران صلح ساخته شده بود خود را محدود سازند، عدم درک فاجعه­بار خود را از قوانین و مشکلات انقلاب، به نمایش گذاردند. آنان همه­ی آنچه را که خارج از این سندیکا و در جامعه، در درون احزاب سیاسی و در دستگاه حکومتی می­گذشت نادیده ­گرفتند. اگر آنان انقلابیون واقعی بودند، باید بلافاصله به ایجاد کمیته­ها و شوراهایی می­پرداختند که همه­ی کارگران شهر و روستا، هم­چنین تهی­دستان و بیکاران که هرگز در هیچ سندیکایی عضویت نداشتند در آن­ها نمایندگی شوند.  بدیهی است که کارگران انقلابی رهبری این شوراها را در دست می­گرفتند، پرولتاریا بر نیروی شکست­ناپذیر خود، آگاهی می­یافت. دستگاه حکومت بورژوایی در هوا معلق می­شد و تنها یک ضربه، آن را از هم می­پاشید.

به جای آن، آنارشیست­ها برای فرار از نیازهای «سیاسی» به سندیکا پناه بردند. آن‌ها خود را به چرخ پنجم ارابه­ی دمکراسی بورژوایی تبدیل کردند. همین نقش را نیز به زودی از دست دادند؛ چرا که کسی به چرخ پنجم نیاز ندارد.

همان توجیه خودشان که: «ما قدرت را در دست نگرفتیم، نه به خاطر آنکه نتوانستیم، بلکه بدان خاطر که ما اصولاً مخالف هر گونه دیکتاتوری می­باشیم»، همین استدلال کافی است تا ثابت کند که آنارشیسم، یک آموزه­ی ضدانقلابی است. کسی که از بدست گرفتن قدرت طفره می­رود، آن را به کسانی هدیه می­کند که همواره در پی آنند، یعنی استثمارگران. موجودیت انقلاب برای آن ـ­و تنها برای آن­ـ است که طبقه­ی جدیدی را به قدرت برساند و به این طبقه امکان آن را بدهد که برنامه­های خود را جامه­ی عمل بپوشاند. ممکن نیست که توده­ها را آماده­ی خیزش نمود، بدون آن­که آنان را برای در دست گرفتن قدرت، مهیا نمود. پس از پیروزی، هیچ­کس یارای آن را نداشت که آنارشیست­ها را از اجرای آنچه ضروری می­دانستند، باز دارد؛ اما رهبران آن‌ها باور نداشتند که برنامه­هایشان قابل اجرا هستند.

لئو تروتسکی

مردی بدون نشیمن

دیری نپایید که دوروتی متوجه شد کمیته­ی مرکزی یک ارگان اداری است. آنجا بحث می­شد، تبادل نظر می­شد، رای­گیری می­شد، پرونده بود و کارهای اداری. دوروتی اما نشیمن نداشت. بیرون، تیراندازی جریان داشت. او دیگر نمی­توتانست تاب بیاورد. لذا واحد خود را سازمان داد: لشکر دوروتی؛ و راهی جبهه­ی آراگون شد. هنگامی که آنان در خیابان­های بارسلون رژه رفتند من حضور داشتم. وحشتناک بود، یک مجموعه­ی سرگیجه­آور از انواع اونیفورم­ها، نیروهای داوطلب از همه­ی نقاط زمین، لباس­ها­ با وصله­های رنگارنگ. چیزی مثل دسته­ی هیپی­ها، اما هیپی­هایی با نارنجک و مسلسل؛ و مصمم برای جنگ تا مرز مرگ١.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

7

لشکرکشی

 

نخستین ستون نظامی

نخستین وظیفه­ی کمیته­ی شبه­نظامی این بود که نیروهای تازه­نفس برای جبهه­ی آراگون سازماندهی کند. چهار روز پس از شکست کودتای نظامی در بارسلون، سه­هزار نیروی داوطلب در دو هتل «پاسئو دو گراسیا» و «دیاگوناله» گرد آمدند. آن­ها تحت رهبری دوروتی و پرز فاراس (یک افسر پلیس منطقه­ی خودمختار کاتالونیا و وفادار به دولت) به سوی آراگون حرکت کردند. در طی راه هر دم بر نفرات ستون افسانه­ای دوروتی افزوده می­شد. رسانه­ها با تیترهای درشت، قهرمانان خلق را همراهی می­کردند.

برآورد دقیق تعداد نیروهای شبه­نظامی بسیج شده، کاری است بسیار دشوار. حتا آمارهای خود آنارشیست­ها در این مورد، متناقض است. رودلف روکر سخن از بیست­هزار کارگر میلیشا می­راند که از این تعداد، 13000 نفر وابسته به CNT - FAI بوده، 2000 نفر وابسته به UGT (سندیکای سوسیالیست­ها) و 3000 نفر  متعلق به احزاب جبهه خلق که نیروی 8000 نفره­ی دوروتی در این ارقام، منظور نگردیده است.

آباد دو سنتیلان می­گوید تنها چند روز پس از حرکت دوروتی، مجموعاً 150000 داوطلب در بارسلون خود را به احزاب و سندیکاهای مختلف، معرفی کردند.             جان استفن برادماس

 

در روزنامه­های آن روزها می­خواندیم: «کمیته­ی شبه­نظامیان ضد فاشیست تصمیم گرفته یکان­های مسلح کارگری را جهت مقابله با نظامیان شورشی به ساراگوزا اعزام دارد. کمیته برای اعزام شش­هزار نیرو برنامه­ریزی کرده، اما استقبال مردم آن­چنان وسیع بوده که در میدان کاتالونا بیش از ده­هزار نفر برای اعزام به ساراگوزا گرد آمده­اند».

در مقابل، آبل پاز متوجه شد که: «علیرغم شور و غوغای عمومی، تعداد نفرات ستون دوروتی / پرز فاراس به آمار پیش­بینی شده نرسید. از همان ابتدا جدی بودن قضیه زیر سئوال بود. به جای آنکه تمام امکانات انسانی، تسلیحاتی، فعالیت­ها و تصمیم­گیری­ها متوجه جنگ باشد، تصور بر این بود که ستون اعزامی با مقاومتی جدی روبرو نخواهد شد و همین نیرو نیز بسیار قوی می­باشد. هنگامی که ستون به حرکت درآمد 3000  میلیشیا داشت.» 

                                   خوزه پیراتس 2

 

ساعاتی قبل از حرکت 2000 نفر در خیابان «14 آوریل» مقابل هتل «گران ویا دیاگوناله»ی بارسلون گرد آمدند. نفرات توپخانه­ توپ­هایی با کالیبرهای مختلف به همراه آورده بودند؛ تعداد زیادی سلاح­های خودکار، تلفن­چی­ها با انواع وسایل مخابراتی، اکثریت اما با کارگرانی بود که تنها یک تفنگ بر دوش داشتند. در بعدازظهر روز 24 جولای، ستون به حرکت درآمد.                                                                                       ریکاردو سانز                                                                    

هنگامی که ستون به سوی آراگون به حرکت درآمد و من نیز می­خواستم همراه­شان بروم، در یکی از کامیون­ها سوار شدم. در تمام بارسلون، کامیون­هایی با بلندگو می­چرخیدند و از مردم می­خواستند که مواد غذایی بیاورند، چرا که نیروها بدون یک نان خشک راهی شده بودند. بی­نظیر بود؛ مردم از هر سو می­آمدند، از سر میز ناهارشان هرچه داشتند با خود می­آوردند؛ آبگوشت، گوشت، سبزی، قوطی­های ساردین، در یک چشم­به هم­زدن کامیون­ها پر شد و ما به دنبال ملیشیا به راه افتادیم. من فکر می­کنم که حتا قهرمان­ترین انسان­ها هم غذا باید بخورند؛ شکم، قهرمانی نمی­شناسد. بدین ترتیب من به آراگون رسیدم، با کامیون ساردین (این اسمی بود که شبه­نظامیان بر آن گذاشتند). دوروتی خبر نداشت، اما کسی حتماً به او چیزی گفته بود؛ یک­بار پیاده شد، به سمت ما آمد، نظری به داخل کامیون انداخت؛ کمی مرا نگاه کرد و دوباره سوار شد. یک کلمه حرف نزد.                                       امیلینه مورین

حمله به ساراگوزا

دوروتی از اندیشه­ی تسخیر ساراگوزا بیرون نمی­آمد. اینکه مرکز ایالت آراگون به دست فاشیست­ها افتاده بود، برای CNT، برای انقلاب و برای نتیجه­ی جنگ ضربه­ی هولناکی به شمار می­رفت. ساراگوزا نزد آنارشیست­ها از اهمیت فوق­العاده­ای برخوردار بود؛ خیزش دسامبر 1933 نشان داد که در این شهر چه پتانسیل نیرومندی نهفته است. از آن گذشته ساراگوزا برای آنارشیست­ها به مثابه اتصال طبیعی بین پایگاه اصلی­شان کاتالونیا، و مقر نیروهای پشتیبانی یعنی سرزمین باسک و آستوریا به شمار می­رفت.

دوماه­ونیم قبل از انقلاب، کنگره­ی ملی CNT در ساراگوزا تشکیل شد. این کنگره به عنوان بزرگ­ترین نمایش قدرت جنبش کارگری اسپانیا در تاریخ این کشور ثبت گردید. در میتینگ پایانی که در میدان گاوبازی شهر برگزار گردید، ده­ها هزار کارگر زن و مرد از سراسر اسپانیا با قطارهایی پر شده با بیش از حد ظرفیت و پوشانده با پلاکاردهای بزرگ و پرچم سرخ و سیاه بر فرازشان در اهتزاز به ساراگوزا آمدند. ساراگوزا در آن روزها به کلی در دست CNT و FAI بود و دشمن از این تظاهرات، درسی را که لازم بود، گرفت.

در نقشه­های استراتژیک فاشیست­ها، برای ساراگوزا نقش بسیار مهمی در نظر گرفته شده بود. ضدانقلاب، تمامی نیروی خود را در آنجا متمرکز کرد: یک پادگان نیرومند از قوای منظم و کادر نظامیان جوان از ناوارا و یک نیروی داوطلب از میان واپس­گرایانی که پیشینیان­شان در جنگ­های داخلی یک­صد سال گذشته­ی اسپانیا به سود ارتجاع جنگیده بودند. افزون بر آن، دو عامل دیگر در تعیین سرنوشت شهر نقشی تعیین کننده داشتند؛ یکی فرماندار غیرنظامی شهر، مردی مثل همه­ی شخصیت­های جمهوری دوم ضعیف­النفس؛ و دیگری فرمانده­ی پادگان، ژنرال سالخورده­ای از اهالی کابانلا، یک مکار پیر که همواره خود را جمهوری­خواه و فراماسون جا می­زد تا زمانی که به فرانکو پیوست و به عنوان پاداش نیز به ریاست نخستین مجلس حکومتی استان بورگوس منصوب گردید. یکان دوروتی با عجله به سوی ساراگوزا در حرکت بود، با این امید که آنارشیست­های شهر را از نابودی نجات دهد. باور بر این بود که هنوز جنگ مرگ و زندگی در آنجا جریان دارد، در‌واقع اما فاشیست­ها شهر را گرفته و هرگونه مقاومتی را سرکوب کرده بودند. هنگامی که دوروتی به حومه­ی ساراگوزا رسید، شهر به گورستان بدل شده، توپ و مسلسل بر آن حاکم شده بود.                         خوزه پیراتس 1                                      

پس از عبور از «لریدا» ستون دوروتی به «بوخارالوز» رسید، منطقه­ای در چهل کیلومتری ساراگوزا. در آنجا در یک پست دیده­بانیِ خیابانی مستقر در زمین­های باز اطراف، رو به دشمن، مقر فرماندهی خود را استقرار داد. زمین­های مسخر شده­ی سمت چپ که تا «اِبرو» امتداد می­یافت از بقایای آثار وجودی دشمن، پاک­سازی شد. پیش­قراولان دوروتی در فاصله­ی تقریباً بیست کیلومتری ساراگوزا و در دیدرس شهر مستقر شدند.

شوربختانه، دوروتی از سوی انقلابیون درون شهر پشتیبانی نشد. از آن گذشته، نیروهای وی نیز از تسلیحات کارآمدی برخوردار نبودند لذاتصمیم گرفتند که منتظر رسیدن نیروهای کمکی بمانند. فاشیست­ها حاکمان بی­رقیب شهر بودند و می­توانستند در کمال آرامش سنگرهای پدافندی خود را برپا دارند.

اگر دوروتی ساراگوزا را تسخیر می­کرد، جنگ به زودی به سود جمهوری­خواهان پایان می­یافت. پادگان موجود در شهر اهمیت به سزایی داشته؛ از ذخیره­ی انسانی و تجهیزاتی سرشاری برخوردار بود. سقوط آن، راه دوروتی را برای رسیدن به «لوگرونو» و «ویتوریا» تا «بیلبائو» و سواحل آتلانتیک می­گشود. «تریول» نیز پس از سقوط ساراگوزا، بیش از بیست­وچهار ساعت دوام نمی­آورد.

بدون تردید کم اهمیت دادن؛ حتا کارشکنی در جبهه­ی آراگون سبب شد که ما جنگ را ببازیم. دوروتی مثل دیگر فرماندهان سایر ستون­ها در آراگون، راه  هرگونه حمله­ی دشمن را مسدود کرده بود. آن‌ها هیچ­گونه نیروی ذخیره در اختیار نداشتند و از کمبود اسلحه و مهمات، رنج می­بردند.

دوروتی چند خبرچین داشت که در میان خطوط دشمن، رفت­وآمد می­کردند. آن­ها خبر می­آوردند که شهر، بیش از اندازه لخت بوده و با نیروی نسبتاً اندکی قابل تصرف می­باشد. ستاد فرماندهی عالی همواره به این امر اشاره داشته، از صدور هرگونه فرمان حمله خودداری نموده و بر آن است تا نیروهای خود را برای دفاع از شهر، حفظ کند. برای فرماندهان جبهه­ی آراگون، این موضع­گیری ستاد فرماندهی، غیرقابل درک بود.                      ریکاردو سانز 3                     

 

از دفتر خاطرات یک کشیش روستا

هنگامی که جنگ داخلی درگرفت، من کشیش اعزامی به «آگوینالیو» در استان «هوئسکا» بودم. از هنگام اعلام جمهوری بر من مسلم بود که وابستگان کلیسا نزد مردم چندان محبوبیتی ندارند. آن‌ها ما را «کلاغ­سیاه» می­نامیدند. پس از سخنرانی معروف کمپانیس که من آن را از رادیو شنیدم، یقین داشتم که به زودی «کشیش­کُشی» آغاز خواهد شد. با وجود آنکه مردم روستا با من بسیار مهربان بودند، اما روزی رسید که من نیز باید فرار می­کردم. 27 جولای بود. دیدم که خودرویی مملو از جوانان مسلح در میدان مرکزی ده ایستاد. مکث نکردم. فوراً سوار موتورسیکلت خود شده و راه کوه را در پیش گرفتم.

تصمیم به جایی بود زیرا شبه­نظامیانِ جوان به همه­ی روستاها سر زده، کشیش­ها را بازداشت می­کردند. بسیاری از آنان بدون محاکمه در دادگاه، یا تیرباران و یا به رودخانه افکنده شدند. این کمیته­های محلی بودند که لیست­سیاه تهیه کرده و در اختیار شبه­نظامیان قرار می­دادند. به استناد همین لیست­ها، افراد زیادی اعدام شدند.

یک بار به یک پست بازرسی خیابانی در مدخل روستای «بارباسترو» برخوردم. دل به دریا زده و خود را راننده­ی ارتش خلق معرفی کردم. با این حیله تمامی موانع را از سر راه برداشته، حتا یک کارت شناسایی به عنوان راننده به دست آوردم. در اولین فرصت نیز پا به فرار گذاشتم. از آن پس من نه تنها یک کشیش فراری، بلکه اصولاً «یک فراری» بودم …

در میان ماجراجویی­های بسیار، یک­بار نیز به «کاندانوس» سفر کردم. آنجا زادگاه من است. در خانه­ی پدری مخفی شدم. خوشبختانه رئیس کمیته­ی ده، انسان خوبی بود، اما قدرت چندانی نداشت، نمی­توانست در مقابل شبه­نظامیان مسلح حرفش را پیش ببرد. احتمالاً کسی مرا لو داد؛ به هرحال دستگیر شدم. دوستم در کمیته توانست تا این حد پیش رود که از اعدام فوری من جلوگیری، و راضی­شان کند که دادگاهی­ام کنند. مرا به داخل بالکن شهرداری هل داده و از مردم پرسیدند که چه باید با من بکنند؟ فریادها به هوا رفت. اهالی ده که بسیاری از آنان عضو سازمان­های چپ بودند، رأی دادند که من نباید کشته شوم. این تمامی روند دادرسی بود.

اما این بدان معنا نبود که من دیگر در امنیت کامل بودم. بسیاری از غریبه­ها نمی­توانستند تحمل کنند که من آزادانه در ده بگردم. لذا تیموتئو تصمیم گرفت که با دوروتی در بوخارالوز درباره­ی من گفتگو کند. وی تمامی ماجرا را برای او باز گفت.

دوروتی به او گفت: «اگر می­خواهی که امنیت داشته باشد، چاره­ای نداری جز اینکه او را به اردوی من بیاوری».

نیمه­های آگوست بود. ما به بوخارالوز رفتیم و مرا نزد دوروتی بردند. دوروتی از من پرسید: «کدوم رو ترجیح می­دی؟ می­خوای اینجا در اردو بمونی، یا به خونه­ات برگردی؟»

ـ «حق انتخاب دارم؟»

ـ «طبیعیه. اما یه چیز رو باید خیلی آشکار بهت بگم. اگه از اینجا بری، بالاخره یه روزی یه جایی یکی از اینا پیدات می­کنه و دیر یا زود دخلت اومده. همیشه اینقدر شانس نمیاری. اما اگه اینجا بمونی امنیت داری. اینو بهت قول میدم.»

بدیهی است که من تصمیم گرفتم در اردو بمانم. دوروتی به من گفت که به یک دفتردار نیاز دارد. مرا به اتاق منشی­ها برد. دختر مو قرمزی در آنجا مشغول کار بود. «این به تو یاد میده که چکار بکنی. مواظب باش دست زیر دامنش نبری.» از آن لحظه تنظیم لیست نفرات بر عهده­ی من بود و نام داوطلبان تازه­وارد را ثبت می­کردم. طبیعی است که با برخی از آنان دوست شدم، اما کسی جرأت نمی­کرد به من حرفی بزند زیرا همه می­دانستند که من تحت حمایت دوروتی قرار دارم.                                                                 خسوس آرنال پنا 1

 

جنگ بدون فرمانده

هنگامی که من بار دیگر در سال 1936 با دوروتی ملاقات کردم به مرد پرنفوذی بدل شده بود. اما هرگز در او ویژه­گی­های یک رهبر بزرگ سیاسی را ندیدم؛ استعداد این امر در او وجود نداشت. البته هنگامی که در میان مردم ظاهر می­شد، مبلغ خوبی بود، اما یک سخنران توانا، هرگز. او از هوش و توان یک انسان سالم، و توانایی­های دیگری بهره­مند بود که دیگران درباره­اش غلو کرده­اند. همچنین، مردی بود نسبتاً متواضع. قدرت او در پیوندش با تخیلات مردم، به ویژه در اسپانیا قرار داشت. می­دانید، روند تخیلات، او را به قهرمانی افسانه­ای بدل کرد. توانایی نظامی او محدود بود، نمی­توانست یک فرمانده لشکر باشد. از استراتژی چیزی نمی­دانست. به عنوان فرمانده، از خود تهور و تعقل بروز می­داد، اما ارزش والایی نیز برای حقوق مردم قائل بود. او به آن دسته کسانی تعلق نداشت که کورکورانه فاشیست­ها یا «احتمالاً فاشیست­ها» را اعدام می­کردند. به خوبی می­دانست که در چنین شرایطی، چگونه تیره­ترین اتهامات، گسترده می­گردند. به عنوان نمونه من بیاد می­آورم که او چگونه یک رفیق خارجی را که به ضرب و جرح افراد اعتراض کرده بود، از اعدام نجات داد. در ضمن، هرکسی را هم که خود را به عنوان داوطلب معرفی می­کرد، نمی­پذیرفت. یک بار شاهد بودم که خطاب به یک آنارشیست­ داوطلب گفت: «کتک­کاری را هر کسی می­تواند بکند. تو به روستای خودت برگرد، به کارخانه­ات. سازمان­دهنده­گان کارآمد، کم داریم، این­ها باید آنجایی باشند که به وجودشان نیاز هست، در جبهه ما می­توانیم کمبود تو را تحمل کنیم.    

گاستون لوال

یک فرمانده­ی لشکر؟ نه، نبود، هیچیک از ما نبودیم. ما همه تقریباً تصور دقیقی از اصول مبارزه­ی چریکی شهری داشتیم، چه در بارسلون و چه در شهرهای دیگر، در مرکز شهر، وسط جمعیتی که می­شناختیم، می­دانستیم آنجا یک پناه­گاه هست، آن روزنامه­فروش کنار خیابان، از رفقا است، روبروی قرارگاه پلیس، یک انبار اسلحه است، کلبه­ی کنار بندر، هر وجب از زمین را می­شناختیم. اما از جنگ میدانی، ارتفاعات، سنگر و خاکریز، نقشه­ی ستاد، از این‌ها کمترین اطلاعی نداشتیم؛ تخصص ما نبود، چرا باشد؟ قبل از کودتای ژنرال­ها، نیازی به این­ها نداشتیم. نه، استراتژیست­های بزرگی نبودیم؛ دوروتی هم نبود.    ریکاردو سانز                                        

هم­راه من که هوادار آنارشیست­ها نبود، از اردوی دوروتی بازدید کرد و با نفرت بازگشت. البته دوروتی، با اطمینان از نیروی ذخیره­ی بی­پایانی که پرولتاریای بارسلون در پی­اش روان خواهند کرد، بیش از هر ستون دیگری به ساراگوزا نزدیک شد، بدون آنکه جان خود و نفراتش را به خطر بیاندازد. سرانجام، فرماندهی عالی، به فرماندهی سرهنگ ویلالبا موفق شده بود که دوروتی را از این همه به هدر دادن نیرو بازداشته، وی را به آرامش برساند.

این­ها اخباری بود که دوستم ـ­که به سوسیالیست­ها نزدیک بود­ـ به من رساند. دست خودم نیست، اما در نتیجه­گیری­های او نمی­توانم تردید نکنم. بنابر آنچه من خود در جبهه دیدم، نفرات هیچ­یک از ستون­ها مایل نبودند که روی سر خود قمار کنند، هیچ­کدام تقریباً تلفاتی نداده بودند. با این شیوه، مسلما کاتالان­ها هرگز موفق به تصرف ساراگوزا نمی­شدند. ممکن است که دوروتی در جهت مخالف این امر، تندروی کرده باشد؛ اما در این­صورت لازم بود که میان قربانی دادن بی­حاصل و بلاتکلیفی شرم­آور، راه میانه­ای یافت گردد. با توجه به وضعیت در سراسر جبهه­ی آراگون، پیش­روی ستون دوروتی؛ به شرط آنکه از نظر نظامی مورد بهره­برداری صحیح قرار گرفته باشد؛ فاکتور مناسبی بود. از هنگامی که من جبهه را دیدم، از کمبود واقع­نگری که در برآوردهای تمامی گروه­های سیاسی موجود به چشم می­خورد، حیرت می­کردم. همه روی سقوط عنقریب ساراگوزا حساب می­کردند، در حالی که ابداً صحبتی از آن نمی­توانست در میان باشد. به همین سبب ادعای POUM را که به گونه­ای غیر مستقیم، دولت را محکوم می­کردند، شرافتمندانه نمی­بینم، این نگرش با نیتی خائنانه، در امور جبهه اخلال می­کند. البته طبیعی بود که با آن همه تبلیغات آنارشیست­ها، دولت در مورد آینده­ی پس از سقوط ساراگوزا، با نگرانی اندیشه کند. اما مسلم بود که کار بدانجا نخواهد کشید. خیانت از بالا عامل این امر نیست بلکه سهل­انگاری و ناکارآمدی موجود در تمامی سطوح. برای غلبه بر ناتوانی­های شناخته شده در میان شبه­نظامیان، نیاز به تلاش یک هسته­ی کارآمد، متشکل از نظامیان و سیاستمداران می­باشد.                                    فرانس بورکناو

 

فرشته­ی انتقام

ساکنین شهرک­ها و روستاهایی که ما از آن­ها عبور کردیم، البته از زمین­های خود به سختی دفاع می­کردند، اما حتا یک سرباز به جبهه نفرستادند، بیشترین سربازگیری شبه­نظامیان، از بارسلون بود.

در روستای ازبین رفته­ی «سه­وِرا» خیلی پیش از این کشیش­ها سمیناری برگزار کردند. از یک نگهبان جوان و خوش­سیمای محلی که مسلماً بیش از شانزده سال نداشت پرسیدم که سرنوشت آن سمینار به کجا انجامید. باخنده­ی شادی گفت: «آخ، ترتیب همه­شون داده شد، اونم چه­جور!» تمامی کلیساها بدون استثناء سوخته­اند، تنها دیوارهایشان برجا است. آتش­زدن­ها به اشاره­ی CNT یا توسط یکان­های شبه­نظامی که از آنجا عبور کرده­اند صورت گرفته است. در تمامی این حدود به ندرت نبردی جدی میان افراد فرانکو و نیروهای وفادار به دولت، درگرفته است.

نشانه­های چندانی مبنی بر نزدیک شدن ما به خطوط مقدم جبهه، به چشم نمی­خورد. خیابان­ها ویران نشده­اند. عبورومرور کمتر از دوران صلح است. تعدادی کامیون حامل امکانات رفاهی و کمتر مهمات، از کنار ما به سوی جبهه در حرکت­اند، برخی نیز خالی از جبهه­ها باز می­گردند. ما حتا یک خودروی بهداری ندیدیم. از آنجا که همه­ی راه­هایی که به سوی خطوط جنوبی جبهه­ی ساراگوزا می­روند در «لریدا» به هم می­پیوندند، انتظار داشتم که آثار زندگی و جنب­وجوش زیادی در این شهر ببینم. اما در اینجا نیز سکوت حکم­فرما بود. در میدان مرکزی حدود سی­ـ­چهل کامیون پارک شده­اند و در خیابان، تعدادی شبه­نظامی در گذرند. حداکثر چندصد نفر. در دفتر استانداری ازدحام است. سربازان با هیجان در باره­ی بوئناونتورا دوروتی، رهبر آنارشیست­ها و ستون او حرف می­زنند؛ او و اردویش، قهرمانان جنگ در کاتالونیا هستند (به زیان دیگر واحدها) دوروتی برای فقرا، هم­چون فرشته­ی انتقام به شمار می­رود. مشهور است که او و یکان تحت فرمانش در مورد فاشیست­ها و کشیش­ها و ثروتمندان روستا، بی­رحمانه­تر از دیگران عمل می­کنند. همه­ی شبه­نظامیان کاتالونیا، پیش­روی او به سوی ساراگوزا را تحسین می­کنند که بدون ترس از تلفات، هم­چنان جریان دارد. برخی از نگهبانان کاخ فرمانداری، تحت فرمان دوروتی جنگیده­اند. با لبخندی ساده­لوحانه، بدون سادیسم، با سکوت کودکان حیرت­زده که از بنگ ـ بنگ یک بازی پیروزمندانه سخن می­گویند، از شلیک توپ­ها یاد می­کنند. یکی از آنان به من گفت: «برای اسرا» و منظورش این بود که هر کدام از این گلوله­ها انتظار یک اسیر را می­کشند. بله، جنگ داخلی در اسپانیا چنین است. تصور من این است که در اردوی فرانکو نیز جز این نیست. در هر دو اردو، خبرنگاران بی­طرف باید در مورد بسیاری پدیده­ها، سکوت کنند اگر نمی­خواهند خطر زندان را به جان بخرند.                                                                        فرانس بورکناو

                       

«شما در روسیه یک دولت واقعی دارید، ما اما خواهان آزادی هستیم. ما می­خواهیم کمونیسم آزاد را پیاده کنیم». این را یک نگهبان با کلاه سرخ و سیاه، هنگام کنترل پاسپورت به من گفت.

«کمونیسم لیبرال١». این واژه هنوز تا امروز نیز در گوشم زنگ می­زند. چند بار  آن را شنیدم: مبارزه­جویانه و سوگند گونه!

برای توضیح رفتار باورنکردنی آنارشیست­ها، گاه بدین نکته اشاره می­شد که جمع آنان تنها تشکیل شده است از گروهی تبهکار. درست است که تعدادی دزد و راه­زن حرفه­ای نیز در صفوف آنارشیست­ها رخنه کرده بودند، و این طبیعی است که در یک حزب نیرومند، تنها افراد صادق در راس کارها نیستند بلکه فرصت­طلبان نیز جذب آن می­شوند. در آن زمان هر کس می­توانست خود را آنارشیست جا بزند. هنگامی که من در سپتامبر 1936 در والنسیا بودم، در جبهه ی تروئل به یک گردان از آنارشیست­ها برخوردم. آنان می­گفتند که فرمانده­شان در جنگ کشته شده و حال نمی­دانند که چه باید بکنند. در والنسیا برای خود سرگرمی پیدا کرده بودند. آرشیو دادگاه را آتش ­زدند و کوشیدند که به زندان حمله کرده و تبهکاران را آزاد کنند، شاید رفقایی در میان آنان باشند.

با این وجود، تبهکاران فرع قضیه بودند. در پاییز 1936 سه­چهارم کارگران کاتالونیا عضو CNT بودند. رهبران CNT و FAI همه کارگر و اغلب مردانی صدیق بودند. مشکل در این بود که آنان با دگماتیسم می­جنگیدند، اما خود، دگماتیست­های نابی بودند. کسانی که می­خواستند حقایق زندگی را در ظرف تنگ نظریات خویش بگنجانند.

هوشمندترهاشان متوجه اختلاف میان زیبایی­های بروشورهای تبلیغاتی از یک­سو و خشونتِ نهفته در حقیقت از سوی دیگر، شدند. آنان اکنون می­بایست از کار بی­مطالعه، از بمب و رگبار مسلسل،  به نوسازی آن چیزی بپردازند که تا دیروز برایشان شکست­ناپذیر می­نمود.         

        ایلیا ارنبورگ 1

 

طی نخستین روزهای انقلاب، تمامی کلیساهای لریدا طعمه­ی آتش شدند. هنگامی که ستون دوروتی، در مسیر خود به سوی جبهه­ی آراگون به لریدا رسید، کلیسای جامع شهر را به آتش کشیده و رفقای قبلی را که از آتش زدن آن خودداری کرده بودند، ترسو نامیدند. کلیسای جامع شهر، دو روز تمام می­سوخت.                                                      بی­نام 1                                                               

 

«کشیش سرخ»، «منشی دوروتی»؛ این پسوندها هنوز نیز به دنبال نام من می­آیند، هرچند هیچ­یک بیانگر واقعیت نیستند. من هرگز گرایشی به آنارشیسم نداشتم و دوروتی نیز هرگز یک منشی نداشت. من تنها یک دفتردار در دفترخانه­ی اردو بودم. اما باید اعتراف کنم که دوروتی مرد درست­کاری بود و اگر کسانی امروز ادعا کنند که دوروتی یک غارت­گر و جنایت­کار بود، باید ادعای آنان را تکذیب کنم. من در برابر چنین دروغ­هایی از دوستم دفاع می­کنم.

به عنوان مثال، همواره گفته می­شود که او و ستون او بودند که کلیسای جامع لریدا را آتش زدند. اما این کلیسا چه­موقع آتش گرفت؟ بیست­وپنجم آگوست. کی ستون دوروتی از لریدا گذشت؟ بیست­وچهارم جولای. و من به شما ضمانت می­دهم که آنان پس از یک­ماه بازنگشتند که یک کلیسا را آتش بزنند. حقیقت از این قرار بود: یک گردان متشکل از افراطیون، در سر راه بارسلون، به لریدا رسید و از آنجا که چیز بهتری به نظرشان نرسید، خانه­ی خدا را آتش زدند. هنگامی که به اردوی دوروتی رسیدند، خبر شاهکارشان پیشاپیش رسیده بود. دوروتی که می­توانست گاهی بسیار شوخ هم باشد به آنان گفت: «چه مردان قهرمانی! آن‌هایی که در عملیات لریدا شرکت داشتند پیش بیایند!» و بدیهی است که مقصرین را به سختی تنبیه کرد.                                                              خسوس آرنال پنا 1                                                                        

سه خبرنگار

اواخر آگوست و اوایل سپتامبر، من به اتفاق «کارمن» و «ماکاسیف» به اردوگاه دوروتی رفتیم. هنوز رؤیای تسخیر ساراگوزا را در سر داشت. به همراهانم گفته بودم که دوروتی از دوستان من است و به همین سبب آنان انتظار استقبال گرمی را داشتند. اما دوروتی اسلحه­اش را کشید و گفت که من در یکی از مقالاتم در مورد جنبش آنارشیستی دروغ گفته­ام و اضافه کرد که همین حالا مرا به درک خواهد فرستاد. او اهل بلوف نبود. گفتم: «هرکار دوست داری بکن؛ اما فکر می­کنم که تو هنوز رسم مهمان­نوازی را فراموش نکرده­ای.» البته دوروتی یک آنارشیست بود، آن هم به سختی! اما در عین حال یک اسپانیایی. پاسخ من او را به فکر فرو برد: «بسیار خوب؛ اینجا تو مهمان من هستی، اما مزد مقاله­ات را خواهم داد. نه اینجا؛ در بارسلون.» از آنجا که به رسم مهمان­نوازی نمی­توانست مرا بکشد، شروع کرد به یکریز فحش دادن. فریاد می­زد که شوروی یک کمون آزاد نیست، بلکه کشوری است مثل بقیه، با گروه انبوه بروکرات­ها که نه به طور تصادفی از پذیرفتن او در مسکو امتناع کرده­اند.

کارمن و ماکاسیف حس کردند که اوضاع به خوبی پیش نمی­رود زیرا کشیدن هفت­تیر، احتیاجی به ترجمه ندارد. ساعتی بعد به آنان گفتم که همه چیز مرتب است و ما به شام دعوت شده­ایم.

سر میز شام، مردان شبه­نظامی نشسته بودند، یکی با پیراهن قرمز و سیاه، دیگری با گرمکن آبی، همه با هفت­تیری بر کمر. آنان نشسته بودند، می­خوردند، شراب می­نوشیدند و می­خندیدند. کسی توجهی به دوروتی نداشت. یک نفر غذا و شراب را بین دیگران تقسیم می­کرد.  کنار بشقاب دوروتی، یک بطری آب معدنی گذاشت. من شوخی کردم: «تو همیشه از برابری دم می­زنی! اما اینجا همه شراب می­نوشند، تو یک نفر آب؟» ابداً نمی­توانستم تصورش را بکنم که این شوخی من چه تأثیری روی دوروتی خواهد گذاشت. او از جای خود پرید و فریاد زد: «جمعش کنین! واسه من از چاه آب بیارین!» زمان درازی کوشید تا حقانیت خود را اثبات کند: «من از کسی چیزی نخواستم. اینا می­دونن که من نمی­تونم شراب بخورم، از یه جایی یه جعبه آب معدنی رسیده، گذاشتن واسه من. این غیر ممکنه؛ تو کاملاً حق داری.» ما در سکوت کامل غذایمان را خوردیم. بعد به طور ناگهانی وی دنباله­ی سخنانش را گرفت: «سخته. نمیشه یه دفه همه چیز رو تغییر داد. پرنسیپ­ها و زندگی با هم همیشه مطابقت نمی­کنن.»

هنگام شب، ما از مواضع دیدن کردیم. گرما بیداد می­کرد، یک ستون از کامیون­های باری از کنار ما عبور می­کرد. دوروتی گفت: «چرا از من نمی­پرسی که این کامیونا واسه چی اینجان؟» من توضیح دادم که نمی­خواهم در اسرار نظامی، کنجکاوی کنم. خندید: «اسرار؟ اینو دیگه هر کسی می­دونه که ما فردا از اِبرو عبور می­کنیم. موضوع اینه.» چند دقیقه بعد، دوباره شروع کرد: «نمی­خوای بدونی چرا من تصمیم گرفتم که از رودخونه عبور کنیم؟» گفتم: «تو حتماً دلایل خودت رو داری... هرچی باشه تو فرمانده­ی این ستونی.» دوباره خندید: «تو از استراتژی چیزی نمی­دونی. دیروز یه پسر کوچولو به طرف ما اومد. پرسید شما چه­تون شده؟ توی ده ما همه تعجب می­کنن که چرا حمله نمی­کنین. می­گن دوروتی شلوارش رو زرد کرده. می­فهمی؟ وقتی یه بچه این حرف رو بزنه، از زبون همه­ی مردم می­زنه. این یعنی که ما باید حمله کنیم. استراتژی همینجوری تعیین می­شه ...» به چهره­اش نگاه کردم که چه شاد و بشاش بود و با خود گفتم: «تو خودت هنوز بچه­ای.»

بعدها چند بار دیگر نزد دوروتی رفتم. ستون او شامل ده­هزار نفر می­شد. هنوز به نظرات خود باور داشت اما دگم نبود و تقریباً هر روز ناچار بود گوشه­ای از واقعیت را بپذیرد. او نخستین آنارشیستی بود که متوجه شد، بدون دیسیپلین نمی­توان جنگ را رهبری کرد. به تلخی می­گفت: «جنگ یک کثافت­کاری است؛ تنها خانه­ها را خراب نمی­کند، بلکه برترین اصول و پرنسیپ­ها را نیز» و بدیهی است که این را در مقابل نفراتش نمی­گفت.

یکی از روزها، تعدادی از نگهبانان، پست­های خود را ترک کردند. آنان در روستای نزدیک اردو دیده شدند در حالی که مشغول شراب­خواری بودند. دوروتی به آنان پرخاش کرد: «حالیتون نیس؟ شما حیثیت اردو رو به لجن می­کشین! کارت­هاتون رو بدین.» و آن‌ها با آرامش کامل کارت­های عضویت سندیکا را از جیب در آورده و مقابل او نهادند. این کار بر خشم او افزود: «شماها آنارشیست نیستین! یه مشت آشغالین! من همه تون رو از اردو بیرون می­ندازم و می­فرستم برین خونه­تون.» ظاهراً متخلفین بدشان نمی­آمد یا شاید تعمدا این کار را کرده بودند زیرا به جای هرگونه عذرخواهی تنها گفتند: «موافقیم.»

ـ «می­دونین این لباسی که تن تونه مال کیه؟ فوری درشون بیارین. اینا اموال مردم هستن.» دوروتی دستور داد که آنان با شلوار زیر به بارسلون بازگردند. «تا هرکسی بدونه که شما آنارشیست نیستین بلکه یه مشت آشغال معمولی هستین.»                                                     ایلیا ارنبورگ 1                                                  

آنارکوـ­سندیکالیست­ها در همه­جا افسرانی از میان افراد پلیس یا ارتش در اختیار دارند که به حکومت وفادار مانده­اند. اما در اردویی که اصل بر بی­نظمی است، جایی برای یک افسر باقی نمی­ماند؛ و چنین است که درجه­ی افراد به کلی نادیده گرفته می­شود. هرکدام از آنان یک مکانیک محسوب می­شود که وظیفه­ دارد مراقب باشد تا ماشین نظامی از کار نیافتد. البته هنگامی که یک جنگ منظم پیش آید، این مردان تذکرات لازم را می­دهند و اگر فرصت یابند، می­کوشند که قدرت آتش را به درستی تقسیم کنند، سیم­خاردار بکشند یا اقدام‌های دیگری انجام دهند که در محدوده­ی تجربه­ی همرزمان­شان نیست. هنگامی که نیروهای فرانکو حمله می­کنند، آنارشیست­ها اغلب چیزی جز شهامت و اراده­ی خود ندارند که در مقابل آنان به­ کار گیرند. و به هرحال، بازپس گرفتن یک روستای بی­اهمیت، برای فاشیست­ها ارزش استراتژیک چندانی ندارد و به همین سبب است که اوضاع چنین مانده و اهالی سانتاماریا می­توانند در کمال آرامش از «کمونیسم لیبرال» سخن بگویند و به شبه­نظامیان، خدمات برسانند.

هنگامی که یک موضع مهم استراتژیک به مخاطره می­افتد، مثل روستای واقع در جاده­ی ساراگوزا ـ هوئسکا، آن وقت جنگ­های سختی در می­گیرد که تلفات انسانی سنگینی نیز درپی دارد. برای یک خبرنگار انگلیسی خفت­آور است که می­بیند در پی پیمان «عدم مداخله»، چگونه جناح جمهوری­خواهان خلع سلاح شده و با دست خالی باید در برابر توپخانه و مسلسل­های سنگین و بمب­ها و هواپیماهایی بجنگند که فاشیسم بین­المللی علیه آنان به کار گرفته است.                                                                   جان لانگدن - دیویس

 

بوخارالوز، 14 آگوست 1936

پرسیدم: «وضعیت شما اکنون چگونه است؟»

دوروتی نقشه­ای برداشت و موقعیت یکان­ها را نشان داد: «ایستگاه راه­آهن پینا جلوی ما را گرفته. منطقه­ی پینا در دست ما است، اما ایستگاه راه­آهن در دست آن­ها است. فردا یا پس­فردا ما از «اِبرو» عبور می­کنیم، به راه­آهن حمله و آن را پاک­سازی می­کنیم. بعد ما جناح راست را داریم، «کوینتو»، «فوئنتس»، «دل ابرو» و آنوقت ما در پای دیوارهای «ساراگوزا» ایستاده­ایم. «بلچیته» مسلماً تسلیم می­شود، چون پشت سر ما قرار خواهد گرفت. و شما (با سر به تروئبا اشاره کرد) همچنان در هوئسکا می­مانید؟»

تروئبا با تواضع کامل گفت: «ما آماده­ایم که از هوئسکا فعلاً صرف­نظر کنیم و از حمله­ی شما به جناح راست پشتیبانی کنیم. البته درصورتی که حمله­ی شما به طور جدی حساب شده باشد.»

دوروتی سکوت کرد. بعد از لحظه­ای اعتراض کرد: «اگر خواستید پشتیبانی کنید، اگر هم نخواستید، نکنید. حمله به ساراگوزا! این هم هدف سیاسی، هم هدف نظامی و هم هدف سیاسی­ـ­­نظامی من است. مسئولیت آن را برعهده می­گیرم. فکر می­کنید اگر هزار نفر به ما بدهید، ما ساراگوزا را با شما تقسیم خواهیم کرد؟ در ساراگوزا، یا کمونیسم آزاد حکومت خواهد کرد یا فاشیسم. تمام اسپانیا را بگیرید، اما ساراگوزا را بگذارید برای من.»

به زودی آرام شد و با ما بدون نفرت و هیجان به گفتگو ادامه داد. او متوجه بود که ما با سوء نیت به سراغ او نرفته­ایم و تندی او را با تندی بیشتری پاسخ می­گوییم. (با وجود همه­ی برابری­ها، در اینجا کسی جرأت نمی­کرد با او جروبحث بکند.) او خود اطلاعاتی از موضع­گیری­های بین­المللی می­جست، از کمک­های احتمالی استراتژیکی یا تاکتیکی. از من می­پرسید که ما روس­ها چگونه در طی جنگ­های داخلی، کار سیاسی می­کردیم؟ سپس به ما گفت که نفرات او به خوبی مجهز بوده و مهمات نیز به اندازه­ی کافی در اختیار دارند؛ مشکل تنها در خطوط ارتباطی است. بخش «فنی» فقط نقش مشاور داشت، تصمیمات را او خود به تنهایی می­گرفت. بنا به اظهار خودش، روزانه بیش از بیست ملاقات و گفتگو داشت که انرژی­اش را می­گرفت. امر آموزش به کندی پیش می­رفت، سربازان علاقه­ای به این آموزش­ها نداشتند، هرچند بسیار بی­تجربه بوده و تنها در خیابان جنگیده بودند. فرار از اردو امری عادی شده و نفرات آن اکنون به حدود هزارودویست تن رسیده بود.

ناگهان از ما پرسید که آیا ناهار خورده­ایم و دعوت­مان کرد که صبر کنیم تا ظرف غذا برسد. ما دعوت را رد کردیم، زیرا نمی­خواستیم جیره­ی سربازی را بگیریم. اما دوروتی به مارینا حواله­ی جیره داد.

من قدری با تأکید گفتم: «به امید دیدار، دوروتی. من در ساراگوزا به دیدن شما می­آیم. اگر شما در این جنگ کشته نشوید، اگر در بارسلون به دست کمونیست­ها کشته نشوید، ممکن است که تا شش سال دیگر به یک بلشویک بدل گردید.»

او خندید، شانه­های فراخش را گرداند و پشت به ما، شروع کرد به سخن گفتن با شخص دیگری که تصادفاً در آنجا ایستاده بود.                                               میخائیل کولکف                   

یادداشت­های یک داوطلب

یکشنبه، 16 آگوست. دوروتی در «پینا»

(گارد شهری ـ گارد ایالتی ـ دهقانان). مردی از اهالی سویلا. سخنان دوروتی خطاب به دهقانان: «من کارگری هستم مثل شما. وقتی همه­ی این‌ها سپری شود، دوباره به کارخانه باز خواهم گشت.

دوروتی در «اوسرا»

فرمان: «از دهقانان درخواست غذا نکنید، شب را نزد آنان نگذرانید. حرف متخصصین نظامی را گوش کنید.» بحث­های داغ.

تشکیلات: نمایندگان منتخب. کمبود تخصص. ضعف اتوریته. حتا اتوریته­ی کارشناسان نظامی در میان افراد خریداری ندارد.

در میان رفقای اهل «اوران» (مارکوئت) دهقانی شکایت می­کند که نگهبانان، شب­ها می­خوابند.

بازگشت به اردوی اصلی.

رفیقی که از ساراگوزا گریخته است. در آنجا صاحب یک مغازه­ی کوچک حق­العمل­کاری بوده. اهل «سویلا» است. یکی نمی­خواهد از دوست خود جدا شود. دیگری می­خواهد اسلحه­اش را تحویل دهد.

سیصد مرد غیر مسلح از لریدا به جبهه اعزام شده­اند. پنج توپ به ستون مستقر در هوئسکا قرض داده شد (یعنی به دستور دوروتی از لریدا به آنجا فرستاده شد.) گارسیا الیور با هواپیما به والنسیا سفر کرد. افسرانی ناپدید شدند. هماهنگی میان تلفن­چی­ها و تلگراف­چی­ها.

نیروی 2000 نفره­ی مسلحی که قول آن داده شده بود. تفنگ­های شوادرون لوله کوتاه، دو آتشبار 150 میلیمتری، دو دستگاه زره­پوش.

گفتگوی تلفنی بین دوروتی و سنتیلان. تسخیر «کوئینتو» بدون توپخانه 1200 نفر تلفات درپی خواهد داشت. با کمک توپخانه، ستون می­تواند تا دروازه­ی ساراگوزا پیش برود.

بسیار پر حرارت: «چرا ساراگوزا بمبارون نمیشه؟»

«هی هی، ... Si senōr»

 

دوشنبه، 17 آگوست

مقر اصلی به یک خانه­ی دهقانی منتقل می­شود که مقابل آن یک مزرعه­ی غلات قرار گرفته (یک اسباب­کشی مضحک). قبل­ازظهرها با خودرو به «پینا». راننده­ی ریزاندام، عروسش را همراه دارد. تمام راه، یکدیگر را می­بوسند. گروه خود را پیدا می­کنم که در یک مدرسه مستقر شده است. محشر (کتاب­های وطن­پرستانه …) حتا بیمارستان نیز در مدرسه برپا شده. دوباره با دهقانان شماره 18 غذا می­خوریم. به من یک تفنگ می­دهند: یک لوله­کوتاهِ قشنگ. بعدازظهر، بمباران بی­هدف. به بوریس می­گویم: «من صدای شلیک یک گلوله هم نشنیدم.» (واقعا، بجز چند شلیک آزمایشی) در همان لحظه، صدایی می­آید. یک انفجار مهیب. «حمله­ی هوایی!» تفنگ­ها را بر می­داریم. فرمان: «همه بیرون! توی مزرعه.» پناه می­گیریم. چند لحظه بعد، همه چیز عادی می­شود. هواپیماها بسیار بالا هستند، خارج از تیررس. نیمی از اسپانیا به جوخه­ی آتش بدل می­شوند؛ حتا صدای شلیک تپانچه به گوش می­رسد. یک نفر افقی به رودخانه شلیک می­کند. یک بمب دیده می­شود. خیلی کوچک. حفره­ای به قطر نیم­متر ایجاد کرده؛ هیجانی بر نمی­انگیزد.

لوئیس برتومیوکس (سرگروه): «پیش! به آن سوی رودخانه.» می­خواهند سه جنازه­ی نفرات دشمن را بسوزانند. ما در یک قایق می­نشینیم (بعد از چهار ساعت بحث). جستجو. سرانجام یک جسد، کبود شده، نیم خورده، تهوع­آور. سوزانده می­شود. دیگران همچنان می­جویند. بقیه. پیشنهاد. یک گروه ضربت تشکیل بدهیم. یکان اصلی به سوی دیگر ساحل باز می­گردد. سپس تصمیم گرفته می­شود (؟) گروه ضربت به فردا صبح موکول گردد. بازگشت به ساحل، تقریباً بدون پشتیبانی. خانه­ی دهقانی ایزوله شده. پاسکوال (از کمیته­ی جنگ): «چرا دنبال هندوانه نمی­گردیم؟» (کاملاً جدی). باز در میان بوته­ها. گرما، کمی ترس. به نظرم همه چیز احمقانه می­آید. ناگهان متوجه می­شوم که جدی است، عملیات (به سوی خانه). ناگهان برافروخته می­شوم (نمی­بینم که همه چیز بیهوده است، اما می­دانم که اسرا کشته می­شوند). به دو گروه تقسیم می­شویم. سرگروه، ریدل و سه آلمانی، سینه­خیز به سوی خانه می­روند. ما درون سنگرها (بعد سرگروه سوت می­زند: ما نیز باید به سوی خانه پیش برویم). صبر کنید. صدایی می­شنویم … هیجانی طاقت­فرسا. می­بینیم که همقطاران­مان باز می­گردند، بدون پوشش نظامی. به آنان بر می­خوریم و با آرامش از رودخانه می­گذریم. یک حرکت اشتباه ما می­توانست به بهای جان آنان تمام شود. این شاهکار پاسکوال بود (کارپنتیر و جیرال با ما). در میان کاه­ها می­خوابیم (دو چکمه در گوشه، یک لحاف خوب). نگهبان که می­خواهد چراغ را خاموش کند، با داد و فریاد مواجه می­شود. با این عملیات، من برای اولین و آخرین­بار در پینا دچار ترس شدم.

 

 

سه­شنبه، 18 آگوست

مرتب پیشنهادهای جدید برای عبور از رودخانه. در پایان بعدازظهر تصمیم گرفته می­شود و نیمه شب خطر خواهیم کرد، آن هم گروه ما، و مواضع کنار ساحل را تا رسیدن ستون سانتانو حفظ خواهیم کرد، چند روزی. روز با آماده­سازی و تدارک، می­گذرد. مهم­ترین نگرانی ما: مسلسل. کمیته­ی جنگ مستقر در پینا از تحویل چند قبضه به ما، خودداری می­کند. پس از تلاش بسیار و به کمک یک سرهنگ ایتالیایی که «باندا نگرا» را فرماندهی می­کرد سرانجام موفق شدیم یک قبضه به­دست آوریم، و حتا بعدها یک قبضه­ی دیگر. این مسلسل­ها آزمایش نشدند.

البته سرهنگ بود که ما را به این موضوع حساس کرد، اما به هرحال، کمیته­ی جنگ است که برای ما تصمیم می­گیرد. خوب ما همه داوطلبیم. غروب دیروز، حدود ساعت 18، برتومیوکس ما را جمع کرد و نظرات هرکدام را جویا شد. سکوت. او تاکید می­کند که هرکس هر نظری دارد باید بیان کند. بازهم سکوت. سرانجام ریدل: «چی هی سئوال می­کنین، سئوال می­کنین؟ خوب همه موافقن.» همین.

دراز می­کشیم. نگهبان باز می­خواهد چراغ را خاموش کند … من با لباس دراز می­کشم، چشم برهم نمی­گذارم. بیدارباش ساعت دوونیم بامداد. کوله­پشتی­ام آماده است. کج قرار گرفته، به خاطر عینک. تقسیم بار بین افراد (برای من یک نقشه و ظروف غذا). دریافت دستور.

پیش­روی در سکوت. البته قدری ملتهب. دوبار ترجمه. لوئیس نگران ما است، فریاد می­زند: «اگه اونطرف، اونا واساده باشن چی؟» اتراق. صبر. سپیده می­زند. آشپز آلمانی برای­مان سوپ می­پزد. لوئیس کلبه­ای پیدا می­کند، دستور می­دهد که وسایل­مان را آنجا بگذاریم. من را به نگهبانی می­گمارد. من می­مانم و از سوپ مراقبت می­کنم. همه جا نگهبانانی گمارده می­شوند. چیدمان کلبه، آشپزخانه­ی صحرایی، استتار پنجره­ها، که دیده نشویم.

در این بین، گروهی به سوی خانه می­روند. یک خانواده را آنجا پیدا می­کنند. پسر، هفده ساله، (قشنگ!) اطلاعات: ما دیده شده­ایم. هنگام گشت شناسایی. از آن هنگام، ساحل زیر نظر است. هنگام رسیدن ما، پست­ها را جمع کرده­اند. یکصدودوازده نفر بوده­اند. ستوان قسم خورده که حساب ما را برسد. آنان دوباره خواهند آمد. من این اطلاعات را برای آلمانی­ها ترجمه می­کنم. آن‌ها می­پرسند: «حال چه می­شود، باید به رودخانه عقب­نشینی کنیم؟»

ـ «نه؛ معلوم است که منتظر می­مانیم (شاید بهتر باشد که با دوروتی از پینا تلفنی صحبت کنیم؟)  

فرمان: همه بازگردیم، خانواده­ی دهقان را نیز با خود ببریم. (سرباز آلمانی که به آشپزی گمارده شده بود، زیر لب فحش می­دهد: نه نمک، نه روغن، نه سبزی.) برتومیوکس عصبانی (بازگشت دوباره به آن خانه، خطرناک است) تمامی نفرات نیروی ضربت را گرد می­آورد. به من می­گوید: «گمشو برو توی آشپزخانه» من جرأت اعتراض ندارم. از آن گذشته همه­ی این ماجرا به تخمم هم نیست … وحشت­زده نگاه می­کنم که چگونه آماده­ی عقب­نشینی می­شوند … (از آن گذشته، من کمتر از دیگران در خطر نیستم).

اسلحه­ها را بر می­داریم، انتظار می­کشیم. به زودی یک آلمانی پیشنهاد می­کند که سنگرهای کوچک زیر درختان را بگردیم، همانجایی که ریدل و کارپنتیر از آن گذشته بودند (البته اکنون هر دو بازگشته­اند). در سایه قرار می­گیریم، با تفنگ­ها (مسلح نشده). بازهم انتظار. هرچندلحظه صدای آه سرباز آلمانی. ظاهراً ترسیده. من نه. چه با سرعت، همه چیز در اطراف من می­گذرد. جنگ بدون اسیر. اگر کسی به دست دیگری بیفتد، بی­درنگ تیرباران می­شود.

همقطاران، باز می­گردند. یک دهقان، پسرش و آن پسر جوان … فونتانا سلام نظامی می­دهد و به پسرک نگاهی می­افکند. آن‌ها سلام را پاسخ می­دهند و پسرک، واضح­تر از دیگران، ظاهراً چون چاره­ی دیگری ندارد. همه چیز اجباری است … دهقان، بار دیگر باز می­گردد، می­خواهد خانواده­اش را با خود بیاورد. دوباره به راه می­افتیم. یک هواپیمای اکتشافی. پناه می­گیریم. لوئیس با صدای بلند بی­خیال­ها را به باد فحش می­گیرد. من به پشت خوابیده­ام، به برگ درختان نگاه می­کنم، به آسمان آبی. چه روز زیبایی. اگر دست­شان به من برسد، مرا خواهند کشت … بیهوده این کار را نمی­کنند، دوستان ما نیز به اندازه­ی کافی خون ریخته­اند. من در بحران هستم، حداقل از نظر اخلاقی. کاملاً ساکت. بر می­خیزیم، دوباره باید رفت. در یک کلبه پناه می­گیرم. بمباران. از کلبه به سوی ام­ـ­ژ می­دوم. لوئیس می­گوید: «فقط نترس» (!) مرا به اتفاق آلمانی به آشپزخانه می­فرستد، تفنگ بر دوش. انتظار.

سرانجام، دهقان با خانواده­اش می­آیند (سه دختر، یک پسر هشت ساله) همه وحشت­زده (بمباران شدید). آنان از ما نیز می­ترسند، کم­کم اعتماد می­کنند. نگران چارپایان­شان هستند که برجای گذارده­اند (وقت آن می­رسد که ما حیوانات شما را هم به پینا بیاوریم) به نظر می­رسد که از نظر سیاسی در جانب ما نیستند.                                                    سیمون وی                                                         

همه­فن حریف

یک­بار مردی را نزد ما آوردند که در زمان خود در ساراگوزا، وضع خوبی داشت. نامش را نمی­خواهم بگویم. باید تیرباران می­شد. دوروتی نگهبانان او را نزد خود خواند و از آنان پرسید: «او در املاک خود چگونه کار می­کرد؟ رفتارش با کارگران زیر دستش چگونه بود؟» پاسخ این بود که: «خوب».

ـ «خُب حالا چه می­خواهید؟ باید او را بکشیم فقط برای اینکه روزی روزگاری ثروتی داشته؟ احمقانه است.» او آن مرد را به من سپرد و سفارش کرد: «ترتیبی بده که او معلم مدرسه این ده شود و خوب هم کار کند.»                                                                     خسوس آرنال پنا 1                                        

روزی یک گروه از هنرمندان بارسلون به اردوی اصلی دوروتی واقع در جاده­ی لریدا ـ ساراگوزا وارد شدند. آنان می­خواستند برای شبه­نظامیان، یک شبِ موسیقی برگذار کنند. امیلینه، همسر دوروتی نیز با آنان بود. دوروتی آنان را به بارسلون باز گرداند. به همسرش گفت: «ما اینجا خیلی کار داریم. بگذار اول جنگ را ببریم. هروقت دیگران هم توانستند زنان­شان را به اینجا بیاورند، تو هم بیا، حالا اما نه.»                                   رامون گارسیا لوپز                                                                     

در حین محاصره­ی «هوئسکا»، دوروتی با یک هواپیمای کوچک «برگوئت» پروازی اکتشافی بر فراز شهر انجام داد. جمعه بود و مردم داشتند از کلیسا باز می­گشتند. خلبان که اسمش ستوان ارگوئیدو بود و شیطانِ سرخ خوانده می­شد، پرسید که آیا می­تواند چند نارنجک دستی از بالا به پایین بیاندازد؟ دوروتی اجازه نداد که غیرنظامیان، بمباران شوند.       آرنال پنا 3

 

در ماه آگوست، یک کامیون تدارکاتی به اردوی دوروتی وارد شد و یک بشکه شراب پیاده کرد. دوروتی آنجا ایستاده و شاهد ماجرا بود. وی گفت: «اگر برای جبهه شراب ندارید، در اردو هم کسی نباید شراب بنوشد.» هفت­تیرش را کشید و بشکه را سوراخ­سوراخ کرد. شراب روی سنگ­فرش جاری شد.                                                                   رامون گارسیا لوپز                                                           

یک مشکل دیگر، فاحشه­گانی بودند که به دنبال اردو، از بارسلون به آراگون سفر کردند. به زودی بیماری­های مقاربتی، تلفاتی سنگین­تر از گلوله­های دشمن بر اردو وارد ساخت.

دوروتی ناچار شد ترتیبی دهد تا در بوخارالوز، یک بیمارستان صحرایی برای معالجه­ی این بیماری­ها سازمان­دهی شود. او به فکر همه چیز بود. بیاد می­آورم که به ما دستور داد به هرکس که برای مرخصی به بارسلون می­رود، یک تیوب «بلنوکول» بدهیم. نهایتاً به من گفت: «این مسخره­بازی با زن­ها باید یک­بار برای همیشه در این اردو خاتمه یابد.»

ـ «نظر بسیار پسندیده­ای است، اما چگونه، رئیس؟»

- «با پارک موتوری تماس می­گیری و هر تعداد کامیون که لازم میدانی در خواست می­کنی. وقتی کامیون­ها آمدند، با ستون کامل سراغ هر گردان می­روی و هرچه دختر آنجاها هست، سوار می­کنی. باید دقت داشته باشی که یک دختر هم نباید بماند. وقتی همه را سوار کردی، با کامیون­ها به سارینئا می­روید، آنجا همه­ی دخترها را در یک واگون مهروموم شده سوار می­کنی و به بارسلون می­فرستی.»

ـ «خوب، که چنین نقشه­ای کشیدی؟ و برای اجرای اون کسی بهتر از خسوس هم پیدا نکردی؟ لابد می­خوای که بین راه براشون سوره­ی ششم رو هم موعظه کنم؟»

ـ «من هیچی نمی­خوام. تنها چیزی که می­خوام اینه که شر این دخترها رو از سرم کم کنی.»

این یک دستور بود و من چاره­ای جز اجرای آن نداشتم.

یک موفقیت دراز مدت نصیب من نشد، زیرا به زودی دخترانی از همان تیپ، در اطراف گردان­ها پیدا شدند، شاید همان­هایی بودند که من به بارسلون فرستاده بودم­شان.        آرنال پنا 1

 

چهره­ای دیگر

در آراگون، یک گروه کوچک شبه­نظامیان بین­المللی تشکیل شده از داوطلبان کشورهای مختلف، پس از درگیری مختصری، یک جوان پانزده ساله را به اسارت گرفت که در اردوی فاشیست­ها می­جنگید. هنوز داشت می­لرزید، زیرا مرگ هم­قطارانش را به چشم دیده بود. در اولین بازجویی­ها ادعا کرد که به زور در صفوف فرانکو جای داده شده است. در بازرسی بدنی، یک مدال مریم و کارت عضویت حزب فالانژ در جیب­هایش یافت شد. او را نزد دوروتی فرستادند که یک­ساعت تمام در مورد ایده­ها و اهداف آنارشیسم برای او سخن گفت و سرانجام او را در انتخاب بین مرگ یا ورود به صفوف کسانی که او را به اسارت گرفته­اند و جنگ در برابر هم­قطاران سابق خویش، آزاد گذاشت. دوروتی به این جوان، بیست­وچهار ساعت فرصت فکر کردن داد. جوان «نه» گفت و تیرباران شد. در برخی موارد، دوروتی مردی تعجب­برانگیز بود. مرگ این جوان، هرگز روان و اندیشه­ی مرا رها نکرد، با آنکه من از ماجرا بعدها مطلع شده و شاهد مستقیم آن نبودم.

یک مورد دیگر: در روستایی که به دست سرخ­ها، سپس به دست سفیدها، باز به دست سرخ­ها و باز به دست سفیدها افتاد، نمی­دانم برای چندمین­بار بود که سرانجام به دست سرخ­ها افتاد، شبه­نظامیان آنارشیست، در بازرسی منازل، در یک زیرزمین چند انسان ترسیده و حشت­زده را یافتند و در میان آنان، سه یا چهار مرد جوان. شبه­نظامیان در این اندیشه بودند که بارآخر، این مردان جوان، به دنبال آنان نیامده، بلکه انتظار فاشیست­ها را کشیده­اند، این تنها می­تواند بدان معنا باشد که آن‌ها خود، فاشیست هستند. همین دلیل کافی بود تا آنان درجا تیرباران شوند. بقیه­ی افراد به آنان نوشیدنی و غذا دادند و با مهربانی و انسانیت از مهلکه جان به در بردند.

یک ماجرای دیگر: این­بار از میان نفرات. دو آنارشیست برای من تعریف کردند که یک­بار دو کشیش را به اسارت می­گیرند. یکی را بی­درنگ و در مقابل چشم دوستش به ضرب گلوله از پای در می­آورند. به دیگری می­گویند که آزاد است و می­تواند به هرکجا که می­خواهد، برود. هنوز بیست قدم نرفته، او را نیز هدف قرار می­دهند. و راوی از اینکه داستانش برای من خنده­دار نبود، تعجب کرد.

فضایی که چنین رخ­دادهایی در آن، روزمره و عادی شده، اهدافی را که جنگ برای آن درگرفته بود از اذهان می­سترد. این اهداف تحقق نمی­یابند، مگر با تأمین آسایش همگان، حفظ حرمت انسان؛ اما در اسپانیا، جان انسان ارزشی ندارد. در کشوری که اکثریت جمعیت فقیر آن را دهقانان تشکیل می­دهند، بهبود بخشیدن به وضع زندگی دهقان باید هدف نهایی هر گروه چپ رادیکال باشد؛ و جنگ داخلی در آغاز شاید عمدتا جنگی بود برای (یا برعلیه) تقسیم زمین بین دهقانان. اما چه شد؟ این دهقانان تهیدست و بزرگ­منش آراگون که علیرغم همه­فشارها و تحقیرها، حرمت انسانی خود را حفظ نمودند، برای شبه­نظامیان شهری ارزش تأمل نداشتند. بدون آنکه غارت­گری، بی­شرمی یا توهینی صورت گیرد ـ­حداقل من از اینگونه اعمال، خبری دریافت نکردم و می­دانم که در میان آنارشیست­ها، غارت و تجاوز، مجازات مرگ درپی داشت­ـ دره­ای ژرف میان سربازان و مردم غیرمسلح به وجود آمده بود، دره­ای به همان ژرفای شکاف میان فقیر و غنی. این را می­شد در رفتار تحقیر شده، چاپلوسانه و وحشت­زده­ی یک­سو؛ و کنش بی­شرمانه و سرورانه­ی سوی دیگر به وضوح دید.  سیمون وی

                                                                      

در سپتامبر 1936 جنگ سنگری در جبهه­ی آراگون شدت گرفت اما یکان­های آنارشیست­ها برای آن به اندازه­ی کافی مجهز بودند، به گونه­ای که نیازی به کمک­های مادرید نداشتند. تدارکات را خود ما سازمان می­دادیم. هرگاه هم مشکلی بود، سندیکاهای کاتالونیا را به کار می­انداختیم. از نظر مالی نیز اردوی ما خودکفا بود. مواد غذایی را به روش زیر تهیه می­کردیم. هنگامی که فصل خرمن می­شد، گندم را به قیمت معمول، از کمیته­ی روستا می­خریدیم. سپس کیسه­ها را با کامیون­های خود به ایالت والنسیا می­بردیم که قیمت، بسیار بالاتر بود، و در آنجا آن را می­فروختیم و میوه و سبزی می­خریدیم و باز می­گشتیم. پولی هم برای خرید دوباره­ی گندم باقی می­ماند.

بدین ترتیب، اردو تمام آنچه را که برای جنگ در سنگر لازم بود از قبیل مواد غذایی، چوب، لباس و دخانیات تهیه می­کرد. جبهه ساکت بود، ساکت­تر از پشت جبهه که حملات هوایی، افزایش می­یافت. بسیاری از شبه­نظامیان، دیگر جنگ را وقت­کشی می­دانستند. بازگشت از جبهه، فزونی می­گرفت، این البته در مورد اردوی دوروتی کمتر صدق می­کرد زیرا رئیس ما می­دانست که همواره باید بر اوضاع مسلط باشد.

بر سر راه رسیدن به اردو، سربازان اغلب از لریدا عبور می­کردند. کم­کم در آنجا شروع کردند از مغازه­ها و فروشگاه­ها، تلکه کردن. این عمل نهایتاً چیزی نبود جز یک غارت نیمه قانونی. ادارات، با ناتوانی نظاره­گر بودند. رفته­رفته این مصادره کردن­ها ابعادی گسترده یافت تا جایی که هیچ­کس در لریدا احساس امنیت نمی­کرد. رفتار شبه­نظامیان، مسری بود و کم­کم هرکس اسلحه­ای در دست داشت، هرچه را که لازم داشت، مصادره می­کرد. به مرور یک گروه خارج از کنترل تشکیل گردید که به میل خود عمل می­کرد. در لریدا، تمامی سازمان­ها و احزاب از قبیل CNT،UGT و POUM نمایندگانی داشتند که خیابان­ها را کنترل و حواله­هایی صادر می­کردند که در‌واقع چیزی نبودند جز اجازه­نامه­ای برای مصادره. همه­ی این اعمال نیز به نام ستون دوروتی انجام می­گرفت درحالی که وی ابداً با این امور، سر و کاری نداشت. دوروتی هرگز چنین اجازه­نامه­هایی صادر یا امضا نکرد. 

سرانجام همه­ی این اعمال به نظرش احمقانه آمد. مرا خواست و گفت: «این دزدی­ها اردو رو بدنام کرده. باید تمومش کرد. تو به عنوان نماینده­ی اردو به لریدا می­ری و اوضاع رو مرتب می­کنی. دو نفر از ستاد اردو به تو می­دم که به اوضاع، آشنایی دارن. هر شب هم به من تلفن می­زنی و گزارش می­دی.»

گفتم: «این­ها درست، اما چرا عد من باید این کار رو بکنم. این غیر ممکنه. خیلیا توی لریدا منو می­شناسن. اگه سر زبونا بیفته که یه کشیش می­خواد جلوی چپاول رو بگیره، طولی نمی­کشه که چند گرم سرب توی کله­م خالی کنن.»

ـ «پس یه اسکورت بهت میدم. اصلاً یه گردان. از اون گذشته یه نمایندگی کتبی هم از من می­گیری.»

به هرحال، من به اتفاق دو تن از نفرات ستاد اردو و دو «بادی­گارد» به لریدا رفتیم. هر کدام از آنان یک مسلسل و یک کلت به همراه داشت. ما در هتل «سوئیزو» مستقر شدیم. ابتدا با نماینده­ی «گنرالیتات» ـ­نماینده­ی حکومت کاتالونیا­ـ صحبت کردم و او قول همه گونه همکاری را داد. دفتر او از رسید اجناس و اقلام مصادره­ای مملو شده بود. تجار و مغازه­داران، این رسیدها را داده بودند با این امید که روزی خسارات آنان جبران گردد. برخی از این رسیدها واقعاً قابل توجه بودند. روی یکی به طور مثال نوشته شده بود: «رسید بابت چه مقدار ماتیک، برای توپخانه­ی واحد فارلت. امضا ناخوانا.»

ما مهمترین رسیدها را جدا کردیم، لیستی تهیه نمودیم و به جستجوی مراکزی برآمدیم که این برگه­ها را صادر کرده بودند. آنچه را که از اجناس دزدی باقی­مانده و برای ما قابل استفاده بودند، به خط مقدم جبهه فرستادیم. سپس از سوی اردوی دوروتی بخش­نامه­ای خطاب به امضاء کننده­گان این برگه­ها صادر کردیم: «اردوی دوروتی از این پس با سوء‌استفاده­ای که از نام آن می­شود مقابله خواهد کرد. این آخرین اخطار است. اگر این غارت­گری خاتمه نیابد، ما با یک گردان کامل به لریدا خواهیم آمد. آنگاه ما نه اجناس دزدی شده، که دزدان را خواهیم جست. اردو درباره­ی آنان حکم خواهد کرد.»

روی یکی از این خلاف­کاران، من توجه ویژه­ای کردم. نماینده­ی اردو در امور خواروبار، برای خود خریدهایی کرده بود. مثلاً در «تاباک­ـ­ترافیک» چند کارتن سیگار «بلوندر» خریده، اما حتا یک پاکت از این سیگارها به اردو حمل نشده؛ خود وی نیز در هیچ کجا دیده نمی­شد. من اما حدس می­زدم که کجا می­توان او را یافت. یکی از نگهبانان خود را برداشته مسلسل به دست، عشرتکده­های شهر را در پی مردی که سیگار کمیاب «بلوندر» به دختران هدیده می­داده، جستیم. و واقعاً او را خیلی زود در یک هتل ساعتی١ در «کاله کابالروس» یافتیم.

او بی­شرمی را بدانجا رساند که چند سیگار بلوندر به ما نیز تعارف کرد. من وکالت­نامه­ی دوروتی را به او نشان دادم. وحشت کرده بود. گفتم: «تا فردا صبح ساعت نه، این مقدار سیگار به این و این محل تحویل می­دهی. اگر حتا یک سیگار کم باشد، تو را نزد دوروتی خواهیم برد. خودت می­توانی تصورش را بکنی که چه اتفاقی رخ خواهد داد.»

با این اقدامات، چپاول در لریدا تقریباً متوقف شد. قاچاقچیان از دوروتی ترس داشتند؛ دخالت او، مانعی بر سر راه غارتگری ایجاد کرد.                                   خسوس آرنال پنا 2                                                             

مسلسل

داشت سپیده­ی صبح می­دمید که خودروی ما در ورودی بوخارالوز متوقف شد. مرد جوان تنومندی از میان مه به سوی ما آمد. صورتی زیتونی رنگ داشت با نگاه «مور»ها، اسلحه آماده­ی شلیک، در وسط جاده موضع گرفت و در همین زمان، یک شبه­نظامی دیگر، مدارک ما را بررسی نمود. او به ما تذکر داد که برگه­های­مان به ما اجازه­ی پیش­تر رفتن نمی­دهند. برای رفتن تا جبهه و بازگشت از آن، اجازه­نامه­های ویژه­ای نیاز داریم که خود دوروتی صادر و امضاء کرده باشد. «متشکرم! سفر به خیر» موتور را روشن می­کنیم و از کنار پست نگهبانی به درون ده که هنوز از خواب برنخواسته و به سوی محلی می­رانیم که می­دانیم قبلاً قرارگاه اصلی سپاه بود.

به گروهی از مردان بر می­خوریم که در اطراف چند مسلسل گرد آمده­اند. اسلحه­ها روی زمین قرار داشتند. مردی درشت و تنومند، با صورتی آفتاب­سوخته، موهای سیاه و چشمانی ریز اما شاداب به سوی گروه رفت و فرمان داد که «ام­ـ­ژ»ها را به سوی مواضع برده و آزمایش کنند تا بتوان آن­ها را بلافاصله به خطوط مقدم جبهه منتقل کرد. چند دقیقه بعد، سلاح­ها آماده­ی شلیک بودند. دوروتی که همان مرد درشت هیکل بود، هدفی را تعیین نمود و چند ثانیه­ای مسلسل­ها غریدند. هدف که در پانصدمتری، پای تپه­ای قرار داشت، پودر شد.

دوروتی گفت: «اینطوری باید روی دشمن هدف بگیرین، بدون اینکه بترسین. مردن بهتر از اینه که ام­ـ­ژ رو تنها بذارین. اگه یکی از شما ام­ـ­ژ رو از دست بده و فاشیست­ها اونو نکشن، من با دست خودم می­کشمش. رهایی یک خلق بستگی به نشونه­گیری دقیق شما داره. یک مسلسل از دست رفته، مسلسلی است که بر علیه ما بکار گرفته میشه. با این اسلحه، ما ساراگوزا رو می­گیریم و به طرف پامپلونا پیش می­ریم. من می­خوام در حالی به این شهر وارد بشم که سر «کابله­ناس» خائن روی کاپوت ماشینم باشه. و بی توقف ادامه می­دیم تا پرچم سرخ و سیاه توی همه­ی روستاهای شبه­جزیره­ی ایبریا به اهتزاز دربیاد. وقتی بارسلون رو ترک کردیم، قسم خوردیم که پیروز بشیم. مرد باید سر قولش بمونه. پس این اسلحه­ها رو بگیرین و خوب مواظب­شون باشین. یک قدم به عقب بر نمی­گردیم تا وقتی که هنوز یک گلوله داریم.» ده دقیقه در نزدیکی دوروتی بودن کافی است تا خوش­بینی او در آدم سرایت کند. او خود را در لفافه­ای از شجاعت، حقانیت کامل، همبستگی تمام­عیار و استراتژی مناسب پیچانده بود. پیروزی اردوی دوروتی، مدیون این ویژه­گی­ها بود.       کاراسکو دو لا روبیا

 

من در آن زمان مسئول تدارکات شبه­نظامیان بودم و پایگاه خود را در پادگان پدرالبس بارسلون مستقر کرده بودم که پادگان «میخائیل باکونین» نام گرفته بود. هر روز تلفن­هایی از فرماندهان یکان­های مختلف داشتم که درخواست­های آنان را دریافت می­کردم. آن­ها تقاضای نفرات، جنگ­افزار، دارو و لباس داشتند. من هرچقدر که می­توانستم تهیه و با قطار یا کامیون برای آنان می­فرستادم. دوروتی از همه­ی فرماندهان دیگر پرتوقع­تر بود. همیشه حدود ساعت هشت شب به من تلفن می­زد:

ـ «ریکاردو! خودتی؟»

ـ «آره؛ چه خبر؟»

ـ «چه خبر؟ هیچی، لوازم یدکی که دیروز واسه مسلسل­ها خواسته بودم هنوز نرسیدن».

ـ «من نتونستم بفرستم چون دیگه توی انبار نداریم. به کارخونه­ی هیسپانوـ­سوئیزا سفارش دادم. باید منتظر باشیم تا اونا بفرستن.»

ـ «من خیلی به اونا احتیاج دارم. فشار بیار که زودتر حاضر کنن. چندتا لوله­کوتاه هنوز داری؟»

ـ «تقریبا دویست­تا.»

ـ «خوبه؛ دویست­تا برام بفرست.»

ـ «و بقیه­ی واحدها؟»

ـ «اونا باید خودشون ببینن کجا وایسادن.»

ـ «باشه چندتایی برات می­فرستم، اما نه دویست­تا.»

ـ «آمبولانس چی شد؟»

ـ «شش­تای دیگه اینجا داریم.»

ـ «چهارتاشو بفرست اینجا.»

ـ «نه؛ حداکثر یکی. بیشتر نمیشه. بجاش می­تونم برات دویست تا نفر بفرستم.»

ـ «نفر می­خوام چکار؟ هر روز صدها آدم میان اینجا که اسم­نویسی کنن. من نمی­دونم باهاشون چکار بکنم. چیزی که من لازم دارم مسلسله و توپ و یه عالمه گلوله و مهمات.»

ـ «باشه به فکرت هستم.»

ـ «آمبولانس رو فراموش نکن. و تفنگ لوله­کوتاه، هرچی می­تونی.»

ـ «باشه؛ تا فردا.»

ـ «صبر کن! لوازم یدکی مسلسل یادت نره.»

ـ «ممکن نیست یادم بره. تو از راهبای گدا بدتری. تا فردا.»

به سبب پی­گیر بودنش، دوروتی موفق شد یکان خود را به بهترین وجه تجهیز کند. او خود یک واحد بهداری، یک ستاد، یک آشپزخانه­ی صحرایی، یک ایستگاه بیسیم با فرستنده­ی قوی که در تمام طول جنگ، خبرها و گزارش‌ها را ارسال و دریافت می­نمود و در سراسر اروپا شناخته شده بود، یک چاپخانه­ی صحرایی متحرک و یک هفته­نامه­ی اختصاصی به نام «جبهه» که به صورت رایگان میان سربازان پخش می­گردید در اختیار داشت.      ریکاردو سانز 3                                                                      

هنگامی که جنگ داخلی در گرفت، سازمان CNT از ما خواست که در اینجا بمانیم. گفتند نمی­شود که همه به جبهه بروند. حالا که کارخانه­ها در دست ما است و تجارت نیز در اختیار ما قرار گرفته باید کسانی بمانند و این­ امور را سروسامان دهند. لذا من ماه اول را در بادالونا ماندم. اما بیش از آن دوام نیاوردم، زیرا هرکسی در هر موردی اظهار نظر می­کرد. یک­باره همه می­خواستند در سازمان­دهی مشارکت کنند چرا که اینجا یا آنجا دوست و آشنایی داشتند. من تحمل این وضع را نداشتم.

من همواره کسی بوده­ام که مستقیم به اصل موضوع می­پردازد و خواستم این بود که به جبهه بروم. ما 24 مسلسل و تعداد زیادی تفنگ داشتیم که در حمله به پادگان سن آندرس به دست آورده بودیم. دست و پای­مان را جمع کردیم، اسلحه­ها را بسته بندی نمودیم، دو دستگاه کامیون و سه خودروی سواری به دست آوردیم و از کوتاه­ترین راه به سوی دوروتی و جبهه راندیم. وقتی که رسیدیم و او ما را دید، از خوشحالی در پوست نمی­گنجید. فریاد زد: «باز همدیگه رو دیدیم؛ پشت­جبهه چه خبر؟ این مسلسل­ها رو از کجا آوردین؟»

ـ «از پادگان. یه دیوار بود، دینامیت پاش گذاشتیم و سوراخش کردیم، همه­ی افسرا هم بودن.»

ـ «تو اما توی سنگر نمی­ری. من اینجا به تو احتیاج دارم. همه چیز از بوخارالوز میاد اینجا، یه نفر باید باشه که بهشون نظم و ترتیب بده. تو معاون من می­شی و همین­جا توی اردو می­مونی.»

بدین­ترتیب من در آنجا ماندم، به فاصله ی شش یا هفت کیلومتری مقر فرماندهی او. من یک تلفن داشتم، او هم یک تلفن و هر وقت مسئله­ای بود با هم تماس می­گرفتیم.

یک­بار من و دوروتی روی بالکن ایستاده بودیم، ناگاه تمامی میدان، از جمعیت سیاه شد. دوروتی گفت: «خدای من! اینا اینجا چی­می­خوان؟»

و جمعیت فریاد زد: «می­خوایم با تو صحبت کنیم.»

و او از بالکن با آنان سخن گفت: «افراد پشت جبهه، باید همونجایی بمونن که به اون تعلق دارن (بخش عظیمی از آنان از بارسلون آمده بودند) و ما اینجا توی جبهه می­مونیم. هرکس سر جای خودش. نترسین، ما فرار نمی­کنیم و اینجا هستیم تا پیروز بشیم. بعد خودمون را در اختیار خلق می­ذاریم تا تصمیم بگیرن، خواهید دید. حالا اما گیج­مون نکنین. فهمیدین؟ امروز می­ذاریم هرکس می­خواد برای خودش زوزه بکشه. فقط یه چیز مهمه، اونم جنگ.»

این برای من خیلی سنگین بود. پرسیدم : «چی گفتی؟ ما می­ذاریم همه زوزه بکشن؟ قراره به اینجاها برسیم؟ اگه قراره که انقلاب واسه خودش زوزه بکشه، من تف می­کنم به این جنگ و همین الآن میرم گوشه­ی خونه­م می­شینم.»

گفت: «تو منظور منو نفهمیدی. چی فکر کردی؟ این همه سال من فقط به انقلاب فکر کردم، موقعی که یه دونه سلاح نداشتیم، و حالا که همه چیز داریم، من می­ذارم که انقلاب زوزه بکشه؟ پس منو هنوز نشناختی.» مردم مثل دیوانگان نعره می­زدند و غوغای عجیبی برپا شد. روزنامه­ها آنچه را که وی گفته بود، با آب و تاب فراوان در تیترهای درشت، منعکس کردند.                                                                                   ریکاردو ریوندا کاسترو

                                              

بن­پایه­ها

شبانه از بوخارالوز به پینا می­راندم. در تاریکی توده­ی ماشین­هایی پدیدار شد که توسط بمب­افکن­های آلمانی، نابود شده بودند. در اطراف آن­ها رزمندگانی با کلاه سرخ و سیاه که از ما رمز عبور می­خواستند. اینجا ستونی مستقر بود که آنارشیست، دوروتی بر آن فرماندهی می­کرد.  پنج سال پیش من در مورد آزادی و عدالت با دوروتی بحث کرده بودم. در آن زمان، آنارشیست­ها در کافه­ای گرد می­آمدند به نام «کافه ترانکوئیلیداد» یعنی «کافه برای آرامش». دوروتی یک آنارشیست در حرف نبود. او یک کارگر بود، روزها در کارخانه کار می­کرد. چهار کشور برایش حکم اعدام صادر کرده بودند. بسیار شجاع بود و نقطه­ی ضعف دیگران را به خوبی می­شناخت. من قصد ندارم در مورد نظرات او سخن بگویم: بحث در مورد گذشته­ها را فراموش کرده­ام. با او ملاقات کردم و به غرایز کارگری، اعتقاد داشتم. در پینا او را دوباره دیدم. پای تلفن داشت در مورد نیروهای تقویتی، صحبت می­کرد. او سنگرها را به من نشان داد. سپس شروع به گفتار کرد در مورد آنچه که من آن را «گذشته» می­نامم. رزمندگان از کوزه­ای آب می­نوشیدند. یک اعلان تبلیغاتی به دیوار آویخته و روی آن نوشته شده بود» «شراب نگوس بنوشید، اشتها را تحریک می­کند».

دوروتی در حال ساختن یک ارتش بود. بی هیچ ترحمی، دزدان و فراریان را می­کشت. اگر کسی در جلسه­ی شورای جنگ، در مورد دیسیپلین سخن می­گفت، دوروتی با مشت بر میز می­کوبید: «اینجا از برنامه حرف نمی­زنیم، اینجا فقط می­جنگیم.» او خواهان وحدت با کمونیست­ها و جمهوریخواهان بود. به شبه­نظامیان می­گفت: «حالا وقت بحث نیست. اول باید فاشیسم را نابود کرد».

هفته­نامه­ی «جبهه» ارگان اردوی دوروتی در شهرک پینا انتشار می­یافت. این روزنامه در مقر توپخانه تهیه و چاپ می­شد. من در این روزنامه مقاله­ای خواندم پیرامون دفاع از سرزمین پدری: «فاشیست­ها بمب­های خارجی به دست آورده­اند. آن­ها برآنند تا خلق اسپانیا را نابود کنند. رفقا! ما از اسپانیا دفاع می­کنیم.»

کارگران کارخانه­ی فورد در بارسلون، اعضاء سندیکاهای CNT وUGT برای اردوی دوروتی کامیون می­فرستادند. من دیدم که چگونه کارگران آنارشیست، کمونیست­های جوان را در آغوش می­گرفتند. این همیشه دون­کیشوت­ها، بسیار درس­ها آموخته بودند. دیگر از «سازماندهی آنتی دیسیپلین» حرفی در میان نبود؛ فریاد می­زدند: «دیسیپلین».

چهره­اش حالتی نرم و بردبار داشت، با چشمانی تیره و گیرا. با هیجان سخن می­گفت: «ما باید یک ارتش واقعی درست کنیم». در ستاد او بسیاری آنارشیست­های خارجی حضور داشتند. آنان به کلبه­ای آمده بودند که ماشین تحریر در آن قرار گرفته و دورتا دور آن با کیسه­های شن، سنگربندی شده بود. یک قطعنامه­ی مبهم متعلق به قرن نوزدهم با خود آورده بودند. یکی از آنان به دوروتی گفت: «ولی ما هنوز بر نظر خود مبنی بر جنگ پارتیزانی، پای­بندیم.» دوروتی فریاد زد: «نه! اگه لازم باشه، ما تجهیز عمومی می­کنیم. نظم آهنین برقرار می­کنیم. ما از هرچیزی صرفنظر می­کنیم الا یک چیز؛ پیروزی». روی آسفالت، کامیون­ها با چراغ خاموش از راه می­رسند. بارشان اسلحه.                                                                             ایلیا ارنبورگ 2                                     

او می­فهمید که در برابر مسئله­ی فاشیسم نباید روی بن­پایه­های فکری پافشاری کرد. به همین دلیل با کمونیست­ها و حزب اسکوئرا توافق­نامه­ای امضاء کرد و نامه­ی تبریک نیز برای کارگران کشور شوراها فرستاد. هنگامی که فاشیست­ها به مادرید نزدیک شدند، نتیجه گرفت که جای او آنجاست که خطر بیشتری وجود دارد: «ما باید نشان دهیم که آنارشیست­ها قادر به جنگ هستند». 

کمی پیش از حرکتش به سوی مادرید با او گفتگو کردم. مثل همیشه شاد و امیدوار بود و به پیروزی زودرس باور داشت. به من گفت: «می­بینی؟ ما دوتا رفقیم. به همین دلیل می­تونیم با هم باشیم. اصلاً باید با هم باشیم. وقتی پیروز شدیم اونوقت ببینیم چی میشه … هر ملتی ویژه­گی­های خودش رو داره. اسپانیایی­ها مثل فرانسوی­ها یا روس­ها نیستن. و حالا یه طوری می­شه … ولی اول باید فاشیست­ها رو نابود کنیم.» در اواخر صحبت، نتوانست خود را کنترل کند: «بگو ببینم؛ تو این تضاد درونی رو می­شناسی؟ یه جوری فکر می­کنی، اما یه جور دیگه باید عمل کنی؛ نه از روی ترس؛ از روی ضرورت». پاسخ دادم که می­توانم او رو به خوبی بفهمم.

برای خداحافظی، بر شانه­ام کوبید، همانطور که در اسپانیا مرسوم است. چشمانش برای همیشه در خاطرم ماند. در درون او یک اراده­ی آهنین و یک درماندگی کودکانه­ با یکدیگر آمیخته­اند: ترکیبی بی­نهایت غیرعادی.                                                  ایلیا ارنبورگ 1

           

دوروتی: نه، ما هنوز فاشیست­ها را فراری نداده­ایم. آنان همچنان ساراگوزا و پامپلونا را در دست دارند، آنجا که انبارها و کارخانجات مهمات قرار دارند. ما باید به هر قیمت ساراگوزا را تصرف کنیم. ­توده­ها مسلح شده­اند. ارتش سابق دیگر وجود ندارد. هر کارگری می­داند که پیروزی فاشیسم به چه معنا است: گرسنگی و مرگ و برده­گی. اما فاشیست­ها نیز می­دانند که اگر شکست خوردند، چه سرنوشتی در انتظار آنان است. به همین دلیل، جنگ ترحم ندارد. برای ما هدف این است که فاشیسم را یک­بار برای همیشه نابود کنیم ولو حکومت، این­را نپسندد. بله، حتا در این­صورت. من این را می­گویم، چون در تمامی جهان، حکومتی نیست که تا به آخر با فاشیسم بجنگد. اگر سرمایه­داری متوجه شود که قدرت را از دست می­دهد، به سوی فاشیسم باز خواهد گشت تا خود را حفظ کند. حکومت لیبرال اسپانیا خیلی پیش از این می­توانست اهرم­های بنیادین را از دست فاشیست­ها خارج کند. به جای آن تعلل کرد، مانور داد و کوشید که زمان کسب کند. حتا امروز در درون رژیم کسانی هستند که می­خواهند با شورشیان با دستکش طبی دست بدهند. نمی­توان فهمید، چنین نیست؟ (او می­خندد) شاید حکومت ما نیز نظامیان شورشی را روزی دوباره لازم داشته باشد تا جنبش کارگران را سرکوب کند.

فان پاسن: آیا شما برای روزی که ژنرال­ها مغلوب شوند نیز مشکلاتی را پیش­بینی می­کنید؟

دوروتی: بله، آن­ها بدون مقاومت کنار نخواهند رفت.

فان پاسن: مقاومت از سوی چه کسانی؟

دوروتی: مسلماً از سوی سرمایه­داری. هرگاه انقلاب پیروز شود، بورژوازی بدون قید و شرط خود را تسلیم نخواهد کرد.

ما آنارکوـ­سندیکالیست هستیم. ما برای انقلاب می­جنگیم. ما می­دانیم که چه می­خواهیم. برای ما کمترین اهمیتی ندارد که در گوشه­ای از دنیا یک کشور شوراها وجود دارد که به خاطر صلح و آرامش آن، استالین کارگران آلمان و چین را به درگاه فاشیسم و بربریت پیشکش کرد. ما می­خواهیم انقلاب بکنیم، اینجا در اسپانیا، آن­هم نه پس از جنگ بعدی اروپا، بل همین حالا و در همین لحظه. ما امروز بلایی بر سر هیتلر و موسولینی خواهیم آورد، سنگین­تر از تمامی آنچه ارتش سرخ می­تواند. با این کارِ خود به طبقه­ی کارگر آلمان و ایتالیا نشان خواهیم داد که با فاشیسم چگونه رفتار باید کرد.

من برای پیروزی انقلاب لیبرال کمونیستی از هیچ­کشوری در دنیا تقاضای کمک نمی­کنم. شاید تضادهای درون اردوی امپریالیسم دستاوردهایی برای مبارزه­ی ما داشته باشد. این ممکن است. فرانکو تمام تلاش خود را می­کند تا سراسر اروپا را به بحران بکشد. او از گسیل نیروهای آلمانی به مقابله با ما ابایی ندارد. اما ما توقع کمک از هیچ­کس نداریم، حتا از حکومت خودمان.

فان پاسن: اما اگر شما پیروز شوید، بر تلی از ویرانه خواهید نشست.

دوروتی: ما سال­ها است که در سوراخ­ها و غارها زندگی می­کنیم. می­توانیم قدری دیگر هم دوام بیاوریم. اما فراموش نکنید که ما توان سازندگی نیز داریم. آخر ما کسانی هستیم که این کاخ­ها و شهرها را ساخته­ایم، در اسپانیا، در آمریکا و در سراسر جهان. ما کارگران می­توانیم نو را جانشین کهنه کنیم. نوتر و بهتر. ما از ویرانه نمی­ترسیم. زمین، میراث ما خواهد بود، در این جای کمترین تردیدی نیست. سرمایه­داری باید جهان را منهدم سازد پیش از آنکه از صحنه­ی تاریخ کنار رود. ما جهانی نو در درون خود داریم، این جهان، هر لحظه شکوفاتر می­شود؛ حتا در همین لحظه که من با شما حرف می­زنم.                        بوئناونتورا دوروتی 2                                                                                     

8

پشت جبهه

 

شهر جدید

بارسلون، پنجم آگوست. ورود بی­دردسر. تاکسی در مقابل ایستگاه راه­آهن وجود ندارد، به جای آن درشکه­های قدیمی اسبی ما را به مرکز شهر می­رسانند. در گردشگاه «کلمب» جمعیت اندکی به چشم می­خورد ولی ناگهان هنگامی که به بلوار می­پیچیم، حیرت­زده می­شویم: انقلاب به یک­باره با چیره­گی در برابر چشمان­مان ظاهر می­گردد. گویی ناگاه وارد قاره­ای دیگر شده­ایم. تا آن زمان هرگز چنین صحنه­ای ندیده بودم.

نخستین چیزی که جلب نظر می­کند: کارگران مسلح در لباس شخصی، تفنگ بر دوش. تقریباً از هر سه نفر که در بلوار می­گذرد، یکی تفنگ بر دوش دارد، هرچند هیچ مأمور پلیس یا سرباز معمولی دیده نمی­شود. اسلحه، اسلحه و بازهم اسلحه. شمار اندکی از این پرولترهای مسلح، اونیفورم زیبای سرمه­ای رنگِ ویژه­ی میلیشیا را بر تن دارند. آنان روی نیمکت­ها نشسته یا در پیاده­رو قدم می­زنند، تفنگی بر شانه­ی راست و اغلب دختری در سمت چپ. اینان می­بایست نگهبانان محدوده­ی شهر باشند: در مقابل هتل­ها، ادارات و فروشگاه­ها پاس می­دهند، پشت معدود سنگرهایی از سنگ و کیسه­های شن که هنوز برجای مانده، چمباتمه می­زنند. خودروهای شیک و مدرن بی­شماری را که تصاحب کرده­اند، پرگاز این­سوی و آن سوی می­رانند که با خط سفید روی آنان نام سازمان­های گوناگون: CNT-FAI ،UGT ،PSUC ،POUM نوشته شده یا به یک­باره نام تمامی آن­ها. روی برخی نیز تنها UHT نوشته شده، مخفف Uniaos, hermanos proletarios (برادران پرولتر، متحد شوید) شعار پرغرور آستوریا در خیزش انقلابی سال 1934. اینکه کارگرانی در لباس معمولی، مسلحانه قدم می­زنند، رژه می­روند و خودروهای شیک و مجلل را می­رانند، قدرت­نمایی کارگران کارخانه را هرچه بیشتر نمایان می­سازد. آنارشیست­ها در این میان با نشان­ها و مشخصه­های خود، در شمار، از دیگران افزون­ترا­ند. در هیچ کجا کمترین نشانی از بورژوازی دیده نمی­شود. خانم­های جوان شیک­پوش و مدپرستان سالخورده دیگر در بلوار قدم نمی­زنند. حتا یک کلاه هم به چشم نمی­خورد، تنها کارگران از زن و مرد. رژیم نسبت به استفاده از کلاه، هشدار داده است چرا که سمبلی بورژوایی محسوب گشته و می­تواند تأثیرات بدی برجای گذارد. اما بلوار، کمتر از سابق رنگین نیست. تنوع نمادهای آبی و سرخ و سیاه، دستمال­گردن­ها و اونیفورم­های رنگارنگِ شبه­نظامیان رنگین­کمانی به وجود آورده است. اما این کجا و آن شکوه و تجمل ثروتمندان کاتالونیا که پیشتر در این بلوار به تجلی در می­آمد کجا.

فرانس بورکناو

 

باور کردن اینکه بارسلون مرکز استانی است که در آن جنگ داخلی جریان دارد، چندان آسان نیست. کسی که بارسلون را از قبل می­شناسد و اکنون در ایستگاه راه­آهن از قطار پیاده می­شود احساس نمی­کند که چیزی در این شهر تغییر کرده؛ تشریفات مرزی در «پورت بو» انجام می­گیرد و مسافر، ایستگاه راه­آهن بارسلون را همچون یک توریست عادی ترک می­کند و قدم در خیابان­هایی می­گذارد که زنده و سرحال به نظر می­آیند. کافه­ها باز هستند، هر چند مشتریانی کمتر از معمول دارند؛ فروشگاه­ها نیز به همین شکل. پول هنوز همان نقش پیشین خود را ایفا می­کند. اگر تعداد مامورین پلیس قدری بیشتر بود و شمار جوانان مسلح، اندکی کمتر، دیگر هیچ تفاوتی با سابق وجود نداشت. تو باید نخست با این اندیشه خو بگیری که اینجا به راستی یک انقلاب رخ داده و حالا داری دورانی را می­گذارنی که پیش از این تنها در تاریخ خوانده یا شنیده­ای و از کودکی رؤیای آن را در سر داشته­ای: سال­های 1792، 1871، 1917. شاید پی­آمدِ این­بار، شیرین­تر باشد.

هیچ چیز در اینجا تغییر نکرده، با یک استثناء کوچک: قدرت در دست خلق است. همین مردان با لباس سراسری آبی رنگ، اکنون فرمانروا هستند. دوران خارق­العاده­ای آغاز گردیده، دورانی که پیش از این پایه­گذارانش هرگز نتوانسته­اند دیری مسئولیت آن را خود بر عهده گیرند. آشکار است که هرگاه اسلحه را به دست جوانی هفده ساله بسپاری، امور بی­مشکل از پیش نخواهند رفت.                                                               سیمون وی

خودرو به سرعت از جانب «پرات»[1]ـ­آنجا که فرودگاه قرار دارد­ـ یک فاصله­ی ده کیلومتری را پشت­سر می­گذارد. مقابل خروجی فرودگاه بر بالای خیابان، ترانسپارنتی آویخته شده با این نوشته: «زنده باد ساندینو». بر تعداد سنگرها و راه­بندان­ها در جاده هر دم افزوده می­گردد. سنگرهایی از کیسه­های نخی، پرشده با سنگ یا شن و بر فراز آن­ها پرچم­های سرخ یا سرخ و سیاه، در کنار آن­ها مردانی با کلاه­های حصیریِ باسکی، روسری، با لباس­هایی کاملاً متفاوت و حتا گاه نیم­برهنه. تنی چند از آنان به سوی راننده آمده، سراغ اوراق هویت ما را می­گرفتند، برخی از دور سلام کرده و اسلحه­شان را به هوا بلند می­کردند. در برخی از سنگرها، افراد داشتند غذایشان را می­خوردند؛ زن­ها ناهار را آماده نموده، بشقاب­ها را روی کیسه­های شن قرار داده بودند. بچه­ها پس از خوردن دوـ­سه قاشق سوپ، به داخل سنگرها رفته از درون مزغل­ با سرنیزه­ها و قطارهای فشنگ بازی می­کردند.

به محض ورود به شهر، از همان نخستین خیابان­ها به گدازه­های انسانیِ شاد و جوشانی برخوردیم که روز خیزش بزرگ، خوشبختی و شجاعت خویش را تجربه می­کردند.

آیا بارسلون تا به حال این چنین شهد پیروزی را چشیده بود؟ اینجا نیویورکِ اسپانیا است، زیباترین شهر مدیترانه، با بلوارهای سرزنده و پر نخل­، خیابان­ها و پیاده­روهای ساحلی عریض و طویل­، ویلاهای باشکوهی که زیبایی و عظمت بیزانسی و ترکیِ سواحل بسفور را باز می­نمایند. صف بی­پایان کارخانجات، سالن­های عظیم ساخت و تعمیر کشتی، ریخته­گری­ها، کارخانه­های الکترونیک، اتومبیل، نساجی، کفاشی و دوزندگی، چاپ­خانه­ها، ایستگاه قطارهای شهری، گاراژهای بزرگ. تئاترها، کاباره­ها و اماکن سرگرمی و تفریحی­، آلونک­های غم­آلود و تاریکِ مناطق فقیرنشین، محله­ی مخوف و خلاف­کارخیز چینی­ها، کوچه­های تنگ و سنگ­فرش شده­ی مرکز شهر، کثیف­تر و خطرناک­تر از  فاضلاب­های بنادر مارسی و استانبول. همه­ی این­ها اکنون مملو و سرشار شده از جمعیتی هیجان­زده؛ همه­ی این­ها اکنون با نگرانی بر ملا شده و با تراکمی طاقت­فرسا به نقطه­ی انفجار رسیده است. این هیجان و نگرانی به من نیز سرایت کرده، ضربان قلب خود را می­توانم بشنوم. با تلاش بسیار در میان انبوه جمعیت پیش می­روم؛ حلقه­ شده در میان جوانان مسلح، در میان دخترانی با گل در گیسوان­ و شمشیر برهنه در دست، در میان سال­خوردگانی با حمایل و نشان انقلاب بر دوش، در میان پرتره­های باکونین و لنین و خوارز، در میان سرودها، نوای ارکسترها و فریادهای روزنامه­فروش­ها. از یک سینما می­گذرم که در کنار آن نزاع و تیراندازی جریان دارد، از کنار یک میتینگ خیابانی و البته صف میلیشیای کارگران، از کنار کلیساهای ذغال شده. در آمیختگی نور نئون­های رنگارنگ و مهتاب و چراغ خودروها با مشتریان کافه­ای برخورد می­کنم که میزهاشان تمامی پیاده­رو را اشغال کرده، با احتیاط و از کنار خیابان سرانجام به هتل «اورینت» در بلوار فلورس می­رسم.                                                                  میخائیل کولکف

 

پیش از این آنارشیست­ها خارج از روند جاری زندگی، در میان اسطوره­ها و مردانه­گی­های قرن گذشته می­زیستند. من هرگز خاطره­ی آن کارگر نیمه بی­سواد ساکن «فرنان نوس» را فراموش نخواهم کرد که می­گفت: «چرا شما اینقدر سرِ انترناسیونال دوم و سوم دعوا می­کنین؟ ما که انترناسیونال اول را داریم!» برای او «رفیق میخائیل باکونین» یک «معاصر» به شمار می­رفت.

در میان کارگران بارسلون، تعداد زیادی آنارشیست یافت می­شد. در 19 جولای آنان دوشادوش کمونیست­ها و سوسیالیست­ها به هتل «کلون» هجوم آوردند. کنار دیوار منازل، بر سنگفرش پیاده­رو، خرمنی از گل: اینجا قهرمانان ملت به خاک افتادند. خلق بی­سلاح بر ارتش پیروز شد. ما به ساراگوزا می­رویم» این جمله­ای است که روی بدنه­ی تاکسی­ها به چشم  می­خورد. دختران نازک­میان، اکنون ناخن­ها را کوتاه کرده و با دشواری تمام، اسلحه­های سنگین بر دوش می­کشند. کارگران بارسلون، یک دستگاه «هیسپانوـ­سوئیزا[2]» را با تشک استتار کرده و با تپانچه عازم نبرد شدند؛ با گیتارهاشان سرودهای انقلابی می­نواختند؛ با کلاه­های لبه­دارشان عکس می­گرفتند. صدها پانچو ویلا در میان آنان بود. فاشیست­ها در ساراگوزا، تانک و هواپیما در اختیار داشتند.

 قرن نوزدهم هنوز در اسپانیا و در زیرزمین­های بارسلون، زنده بود. به دیوارها اعلاناتی آویخته بود: «سازمان آنتی دیسیپلین». در میان دوبار ادای احترام نظامی، آنارشیست­ها درباره­ی نوسازی انسان با یکدیگر جدل می­کنند. یکی از آنان به من گفت: «می­دانی چرا پرچم ما سرخ و سیاه است؟ سرخ یعنی جنگ و سیاه یعنی که روح انسان هنوز تیره است.» ایلیا ارنبورگ                 

مصادره

ابعاد مصادره­ای که تنها طی چند روز پس از 19 جولای صورت گرفت تقریبا غیرقابل باور است. به استثناء یک یا دو مورد، تمامی هتل­ها از سوی ارگان­های کارگری اشغال (و نه آنچنان که برخی رسانه­ها ادعا می­کنند، به آتش کشیده) شدند. همچنین فروشگاه­های بزرگ و بسیاری از بانک­ها تعطیل هستند، بر سر در سایر بانک­ها نوشته شده که تحت نظارت حکومت بارسلون قرار دارند. تقریبا تمامی صاحبان کارخانجات یا فرار کرده و یا کشته شده­ و کارخانه­هاشان به تصرف کارگران درآمده­اند. بر بالای تمامی فروشگاه­ها تابلوهایی نصب گردیده که خبر از مصادره­ای بودن آن­ها داده و اعلام می­دارد که CNT اداره­ی آن را بر عهده دارد یا این یا آن سازمان، ساختمان را به محل استقرار کمیته­ی مرکزی خود اختصاص داده است.                                                                                          فرانس بورکناو                                                                         

سازمان­های کارگری اکنون در ساختمان­های اداری و ویلاهای ثروتمندان مستقر شده­اند. کلیساها، تخلیه شده از انگل­ها، به عنوان مدرسه مورد استفاده قرار می­گیرند، حتا در یک صومعه­ی راهبه­گان، اکنون دانشگاهی مشغول به کار است. رستوران­های خلق از سوی کمیته­های دهقانی دایر گردیده در خدمت میلیشیا و کارگران تشکیلاتی قرار دارند. در مورد واسطه­هایی که قصد احتکار و گرانفروشی دارند، مواد خوراکی موجود در انبارهای­شان بی­درنگ مصادره و توزیع می­گردند.

اما بزرگترین دگرگونی در چرخه­ی تولید به وجود آمده است. بسیاری از کارفرمایان، تکنیسین­ها، مدیران، زمین­داران بزرگ و مباشران گریخته­اند. سایرین نیز توسط کارگران دستگیر و به دادگاه کشانده شده­اند. گمان بر این است که در صنایع نساجی، نیمی از کارفرمایان فرار کرده­اند، 40% آنان نیز از چرخه­ی اجتماعی بیرون انداخته شده، ده­درصد باقی­مانده اعلام آمادگی کرده­اند که تحت شرایط تازه، به عنوان کارمند یا کارگر به کار خویش ادامه دهند. کمیته­ها و شوراهای کارگران، کارخانجات را اداره و شرکت­ها و موسسات خصوصی را مصادره می­کنند. مسئولیت تهیه­ی مواد اولیه­ی تولید بر عهده­ی سندیکاها، تعاونی­های روستا و ادارات شهری قرار دارد. تنها واحدهای کوچک تولید مواد مصرفی در مالکیت افراد باقی مانده­اند. شرکت­های حمل­ونقل و راه­آهن نیز ملی شده­اند، همچنین شرکت­های نفتی، کارخانجات مونتاژ فورد و هیسپانوـ­سوئیزا، تاسیسات بندری، نیروگاه­ها، فروشگاه­های بزرگ، تئاترها و سینماها، آن عده ازکارخانجات صنایع فلز که برای تامین نیازهای نظامی کاربرد دارند، شرکت­های صادرات محصولات کشاورزی و کارخانجات بزرگ تولید شراب. روند قضاییِ سلب مالکیت از موردی به مورد دیگر، متفاوت بود. برخی از واحدها در مالکیت کمون­ها قرار گرفتند، در برخی موارد قرادادی با صاحب قبلی منعقد شد، برخی نیز بی هیچ تشریفاتی مصادره شدند. شرکت­های خارجی به مالکیت دولت درآمدند و حقوق تراست­ها سلب شد. در هر مورد، کارگران توسط کمیته­های کنترل، اداره­ی امور هر واحد را بر عهده گرفتند. در این کمیته­ها نمایندگان هر دو سندیکای بزرگ آنارشیست­ها و سوسیالیست­ها حضور داشتند. حتا برنامه­هایی برای افزایش تولید تنظیم گردید، تاسیسات بهداشتی و مدارس در داخل واحدهای صنعتی ایجاد شد و فروش تولیدات با موافقت سندیکاها صورت می­گرفت.                         هنری راباسیر                                                                                     

کارخانه­ای که امروز مورد بازدید من قرار گرفت، بدون شک بیانگر موفقیت CNT در امر تعاونی کردن کارخانجات می­باشد. تنها سه هفته پس از جنگ داخلی و دو هفته پس از پایان اعتصاب عمومی، کارخانه چنان منظم کار می­کند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. من از تعمیرگاه دیدن کردم که بسیار مرتب به نظر می­رسید و کارگران با انضباط در کنار ماشین­ها مشغول کار بودند. از زمان ملی شدن، در اینجا دو اتوبوس تعمیر شده­اند، ساخت یک اتوبوس که از قبل نیمه­تمام مانده بود، به پایان رسیده و یک اتوبوس کامل نیز ساخته شده است که روی آن این جمله نقش گردیده: «ساخته شده تحت نظارت کارگران». مدیر کارخانه به من گفت که ساخت یک اتوبوس کامل، پنج روز طول کشید، دو روز کمتر از حد معمول. حتا اگر هنوز زود باشد، تاثیر خوبی که این کارخانه برجای می­گذارد ما را به این نتیجه­گیری می­رساند که وقتی گروهی کارگر، اداره­ی یک واحد صنعتی را ـ­ولو در شرایطی مساعد­ـ در دست می­گیرند و تنها ظرف مدت کوتاهی، بی هیچ عیب و نقص آن را به کار می­اندازند، بازدهی فوق­العاده­ای است. این بیانگر کارآیی کارگران کاتالونیا به طور کلی و توان سازماندهی سندیکاهای بارسلون می­باشد. نباید فراموش کنیم که کارخانه، تمامی کادر هدایت کننده­ی خود را از دست داده است. من توانستم لیست حقوق آنان را ببینم. این لیست نشان می­داد که مدیرکل، مدیران، سرمهندس و مهندس دوم «ناپدید» (گزینه­ی تلطیف شده­ای برای «اعدام») شده­اند. اعضاء کمیته­ی کارخانه در کمال خونسردی به من می­گفتند که این به معنی صرفه­جویی قابل ملاحظه­ای برای کارخانه است، در مورد حذف حقوق بازنشستگی که به دوستان مدیران سابق پرداخت می­شد و یا تعیین سقف 1000 پزوتا برای دستمزدها هیچ نمی­گویند. از زمان ملی شدن، سطح دستمزدها افزایش نیافته است.

 فرانس بورکناو

 

تضاد

گاهی به گوش­های خود اطمینان نمی­کنم. نماینده­ی­ حزب وحدت سوسیالیستی (PSUC) امروز برای من توضیح می­داد که اصولاً در اسپانیا انقلابی رخ نداده است. این گروهی که من امروز با آنان بحث می­کردم نه سوسیال­دمکرات­های پیر کاتالونیا، که کمونیست­های خارجی بودند. بنابر نظر آنان، اسپانیا در یک موقعیت یگانه قرار گرفته است: رژیم دارد در برابر ارتش خودش می­جنگد، همین. من آنان را به بعضی واقعیت­ها ارجاع می­دهم: که کارگران، مسلح شده­اند؛ که ادارات دولتی در دست کمیته­های انقلاب قرار گرفته­اند؛ که هزاران تن بدون یک دادرسی قضایی، اعدام شده­اند؛ که کارخانه­ها و زمین­های بزرگ مصادره شده و توسط مزدبگیران سابق همان واحدها اداره می­شوند. اگر این همه انقلاب نیست، پس انقلاب چیست؟ و آنان در پاسخ می­گویند که من اشتباه می­کنم. هیچیک از این­ها ارزش سیاسی ندارند، تمام این­ها اقداماتی اضطراری و فاقد هرگونه درون­مایه­ی سیاسی می­باشند. من به موضع­گیری مرکزیت حزب کمونیست در مادرید اشاره کردم که جنبش فعلی را انقلابی بورژوایی ارزیابی نموده بود، که بالاخره اشاره­ای به انقلاب دارد. اما کمونیست­های PSUC ابایی نداشتند که موضع مرکز را نیز رد کنند. من نمی­توانم بفهمم که چگونه این کمونیست­هایی که در جاهایی انقلاب کشف کرده­اند که هیچ نشانی از انقلاب نبوده (و از این رهگذر، زیان­های غیرقابل جبرانی نیز به بار آورده­اند) چگونه اکنون که برای نخستین­بار پس از انقلاب 1917 روسیه یک انقلاب واقعی در اروپا رخ داده، نمی­خواهند آن را بپذیرند. این را نمی­توانم بفهمم.                                                                                        فرانس بورکناو                                                            

دهم آگوست 1936

هنگام ظهر به دیدن گارسیا الیور رفتم. او حالا بر تمامی میلیشای کاتالونیا فرماندهی می­کرد. ستاد فرماندهی در محل موزه­ی­ دریایی مستقر بود. یک ساختمان بی­نظیر با گالری­های بزرگ، سالن­های جادار، سقف شیشه­ای، مدل­های بزرگ کشتی­ها که بسیار هنرمندانه ساخته شده­اند، اسلحه و جعبه­های مهمات و جمعیتی کثیر.

خود الیور در یک اتاق بسیار راحت، در میان فرش­ها و مجسمه­ها، بی­درنگ به من یک هابانا و کنیاک تعارف کرد. چهره­ای آفتاب­سوخته، زیبا، با حجبی دلپذیر و حالتی فتوژنیک. یک تپانچه­ی­ لوگر بزرگ نیز به کمر دارد. در ابتدا سکوت کرد و به نظر می­رسید که اصولاً کم­حرف باشد، اما ناگهان از او یک تک­گویی عالی و دلپذیر فوران کرد که یک سخنران باتجربه، خوش­بیان و ماهر را نشان می­داد. نخست مقدمه­ای در ستایش شجاعت کارگران، به ویژه آنارشیست­ها، او تضمین می­داد که در طی جنگ­های خیابانی، آن‌ها بودند که بارسلون را نجات دادند و آنان پیشتاز نیروهای ضد فاشیست می­باشند. آنارشیست­ها همواره جان خود را در راه انقلاب فدا کرده­اند و همچنان آماده­ی فداکاری می­باشند. بیش از اهدای جان، آنان حتا حاضر شده­اند با یک رژیم بورژوایی ضد فاشیست، همکاری کنند. برای او ـ­الیور­ـ بسیار دشوار بوده که توده­ها را به این اقدام وادارد، اما او و رفقایش هر کاری کرده­اند تا کارگران آنارشیست را به  دیسیپلین واداشته، آنان را تحت فرمان جبهه­ی­ خلق قرار دهند. آن‌ها موفق به این کار شده­اند. بله او ـ­الیورـ در میتینگ­ها حتا به سازش­کاری و خیانت به آرمان­های آنارشیسم متهم شده است. کمونیست­ها باید همه­ی­ این­ها را در نظر بگیرند و طناب را خیلی محکم نکشند. کمونیست­ها دارند خشم بسیاری را متوجه خود می­کنند. اگر چنین ادامه یابد، CNT و FAI نمی­توانند جواب­گوی پی­آمدهای آن باشند. سپس قدری ـ­حتا زیاده­ـ عصبی شد. می­گفت حقیقت ندارد که آنارشیست­ها مقدار زیادی سلاح پنهان کرده­اند. حقیقت ندارد که آنارشیست­ها تنها جانب شبه­نظامیان را داشته و علیه نظامیان موضع می­گیرند. حقیقت ندارد که آنارشیست­ها با POUM همکاری می­کنند. حقیقت ندارد که آنارشیست­ها مغازه­ها و خانه­ها را غارت می­کنند، ممکن است جنایت­کارانی این اقدام‌ها را کرده باشند که کلاه سرخ و سیاه بر سر داشته­اند. حقیقت ندارد که آنارشیست­ها علیه جبهه­ی خلق، اقدام می­کنند، وفاداری آنان در حرف و در عمل ثابت شده است. حقیقت ندارد که آنارشیست­ها در برابر اتحاد جماهیر شوروی قرار دارند. آنان کارگران روسیه را دوست دارند و به آنان احترام می­گذارند، نیز شکی ندارند که کارگران روسیه به اسپانیا کمک خواهند کرد و اگر لازم باشد آنارشیست­ها نیز به شوروی کمک خواهند کرد تا مگر اتحاد شوروی در برنامه­ریزی­هایش، نیروی کارگران آنارشیست اسپانیا را اینقدر دست­کم نگیرد. این حقیقت ندارد که در سایر کشورها جنبش آنارشیستی وجود ندارد، اما مرکز آن بی­تردید اسپانیا است.

چرا در شوروی، باکونین را گرامی نمی­دارند؟ باکونین از اهمیت ویژه­ای برخوردار است هم برای اسپانیا و هم برای شوروی. او ـ­الیورـ باید با دوستش دوروتی صحبت کند. دوروتی در جبهه است. او پای دیوار ساراگوزا است. آیا من قصد ندارم به جبهه بروم؟

چرا من قصد رفتن به جبهه را دارم. همین فردا. البته اگر برگ عبور بدست بیاورم. می­توانست الیور به من کمک کند؟ بله الیور صمیمانه آماده بود برایم برگ عبور صادر کند. با آجودان خود صحبت کرد و او نیز بلافاصله در حضور خودم یک برگ عبور تایپ کرد و اولیور آن را امضا نمود. دستم را به گرمی فشرد و تقاضا کرد که به کارگران شوروی در مورد آنارشیست­های اسپانیا درست اطلاع­رسانی بشود. این حقیقت ندارد که آنارشیست­ها دیروز انبار شراب «پدرو دومک» را غارت کرده­اند، احتمالا ته­مانده­هایی بوده که افراد FAI با آن سری گرم کرده­اند. این حقیقت ندارد که آنارشیست­ها همکاری با رژیم را رد کرده­اند …

میخائیل کُلکوف

 

وضعیت غیرقابل تحمل

تجربیاتی که ما از روزهای جولای به بعد اندوختیم این نظریه­ی­ کهن را اثبات می­کند که یک انقلاب تنها می­تواند آن چیزی را به ثمر برساند که در ضمیر خودآگاه توده­ها به مثابه نیاز و هدف، جای گرفته باشد. تنها یک آگاهی روشن، یک فرهنگ اجتماعی توده­ای می­تواند در یک دگرگونی بزرگ، در مقابل تنگ­نظری­، انتقام­جویی شخصی و حرص و آز کوته­نظرانه، دست بالا را بگیرد.

چند هفته پیش از سقوط، ما در دفتر FAI در این مورد بحث کردیم. گارسیا الیور این نظر را نمایندگی می­کرد که انقلاب همه­ی سدهای اخلاقی را درهم می­شکند و خلق را به جانور درنده­ای بدل می­کند که اگر مهار نشود، بیرحمانه غارت می­کند، می­سوزاند و می­کشد. من نظرم کاملا مخالف او بود و گفتم کنش توده­ها خود یک نیروی عظیم اخلاقی را به پیش می­کشد و یک خلق مسلح را آنچنان که در کتاب­ها خوانده بودم، تشریح کردم. پس از روزهای جولای، من نظرم را تغییر داده و معتقدم که حق با گارسیا الیور بود. تا آنجا که به سه روز جنگ مربوط می­شود، نمی­توان ایرادی بر ما گرفت. روزهای بزرگی بودند. اما پس از آن، با توجه به افسارگسیختگی بی­خبرانه و پخش شدن توده­ها، ما شکست خوردیم. مملکت، بی­هدف، روزهایی را از سر گذراند بی­توجه به پی­آمدهای زودرس و غیر قابل جبران آن. ما می­دیدیم که فاجعه نزدیک می­شود، اما ضعیف­تر از آن بودیم که جلویش را بگیریم. حتا از درون کمیته­ی­ شبه­نظامیان، کوشیدیم که ترمز را بکشیم، اما چنین اقدامی اگر می­خواهد نتیجه بخش باشد، باید به طور مستقل و خودجوش از سوی خود توده­ها سر بزند و چنین امری تنها در میان خلقی رخ می­دهد که از نظر آگاهی در سطح بالایی قرار گرفته باشد.

یک نمونه­ی­ آن آشپزخانه­های عمومی بودند که در گوشه و کنار شهر برپا شده و به هرکس، هرچقدر که درخواست می­کرد، غذا می­دادند. این آشپزخانه­ها چند هفته فعال بودند و تمامی موجودی انبارهای شهر را به اتمام رساندند. آنها همواره از ما درخواست خواربار می­کردند و اگر ما نمی­توانستیم در اختیارشان قرار دهیم، خودشان هرچه لازم داشتند از فروشگاه­ها و مغازه­های شهر می­گرفتند.

بدین ترتیب برای ارسال به جبهه چیزی باقی نمی­ماند. این گرفتن­های اجباری، اقتصاد ناحیه را ویران می­نمود. این امر همچون کابوسی هولناک، آرامش را از ما اعضاء کمیته سلب نموده و برای­مان دردسر و بی­اعتباری درپی داشت. ناآگاهی نه ویژه­ی­ یک حزب یا سازمان، بل یک اپیدمی همه­گیر بود. برای بسیاری از مردم، انقلاب در این خلاصه می­شد که کیسه­ات را پر کن و لذتش را ببر. شمار اندکی از مردم به این می­اندیشیدند که انبارهای غارت شده را دوباره پر کنند یا کار در کارخانه و مزرعه را پیش ببرند.                                        دیه­گوآباد دو سنتیلان

 

 

 

FAI  به مقابله با اوضاع برمی­خیزد

بارسلون 30 جولای

ما با هرگونه خشونت و خودسری مخالفیم. هرخون­ریزی که از روی انتقام­جویی شخصی و بدون تصمیم مراجع خلقی صورت گیرد از نظر ما جرم تلقی می­گردد. ما اعلام می­کنیم که بدون ترحم و اسثتناء و با پیگیری و عزمی راسخ اقدامات ذیل را انجام خواهیم داد: اگر این اعمال خودسرانه که تمامی بارسلون را به وحشت انداخته­اند، پایان نیابند، ما هر کسی را که دست به اینگونه اقدامات زده و مرتکب جنایت علیه شهروندان شود، بی­درنگ و بدون استثناء تیرباران خواهیم کرد.

اعتبار خلق بارسلون و آبروی CNT و FAI ایجاب می­کند که این بی­نظمی­ها پایان یابند و ما آن را پایان می­دهیم.                                                                                همبستگی کارگران                                                                                         

در اسپانیا چه می­گذرد؟ هر کس که از آنجا می­آید حرف­های خود را می­زند، روایت خود را بیان می­دارد و حکم خود را صادر می­کند. امروزه مد شده است که سری به آنجا می­زنند، نگاهی به جنگ داخلی می­اندازند و با مشتی مقالات روزنامه­ها باز می­گردند. کسی نمی­تواند روزنامه­ای را باز کند و گزارشی از رخ­دادهای اسپانیا در آن نبیند. از این امر، جز سطحی نگری چه حاصلی به بار می­آید؟ اولا یک تحول بزرگ اجتماعی تنها بر اساس تاثیری که بر زندگی تک­تک افراد برجای می­گذارد قابل بررسی و تحلیل است. نفوذ در این «زندگی تک­تک افراد» اما کار آسانی نیست. از آن گذشته، روز به روز نیز تغییر می­کند. اجبار و اتفاق، ایده­آل و ضرورت چنان در یک­دیگر می­آمیزند که نه تنها در عینیت امور بل در ذهنیت و آگاهی کسانی که پدید آورنده یا حتا ناظر وقایع می­باشند، تاثیری چنان گمراه کننده برجای می­گذارند که غیرقابل چشم­پوشی است؛ کارآکتر اصلی جنگ داخلی و شاید بزرگترین زشتی آن نیز در همین نکته نهفته است. این نخستین کلیدی است که بر مبنای بررسی دقیق آنچه در اسپانیا گذشته است به دست می­آید. این کلید توسط آنچه که ما در انقلاب روسیه تجربه کردیم نیز به تمامی تایید می­گردد. این ابدا درست نیست که انقلاب، به طور خودکار، یک آگاهی روشن، صاف و سطح بالا نسبت به روند امور اجتماعی را با خود به ارمغان می­آورد بل عکس آن صادق است به ویژه هنگامی که انقلاب، چهره­ی جنگ داخلی به خود گیرد. در بحبوحه­ی­ جنگ داخلی هر گونه ارتباط میان پرنسیپ­ها و واقعیت­ها از بین می­رود؛ هر معیاری که مبنای قضاوت در مورد قراردادها و تشکل­ها بوده، نابود می­شود؛ تحول اجتماعی بدل به توپی در دست روی­دادها می­گردد.

چگونه می­توان در پی یک اقامت کوتاه مدت، و تنها بر اساس دیده­های جسته و گریخته، گزارشی همه جانبه و مستدل ارائه داد؟ در بهترین حالت می­توان قدری برداشت­های فردی ارائه نمود و کمی هم از آن آموخت.                                                       سیمون وی                                                                                   

من بسیاری از رفقای خوب خود را حیرت­زده خواهم کرد. می­دانم که غوغا برپا خواهد شد. اما اگر شخص ادعای آزادی دارد، باید شجاعت آن را نیز داشته باشد که آنچه را می­اندیشد، بیان کند ولو خوشایند کسی نباشد.

ما نفس­ها در سینه حبس، هر روز وقایع جنگی را دنبال می­کردیم که خارج از رستوران­ها و بارها در جریان بود. می­کوشیدیم به جناح خودی کمک برسانیم. اما این سبب نمی­شود که ما از درس گرفتن از تجربیاتی که کارگران و دهقانان بی­شماری با خون خود بهای آن را پرداخته­اند، معاف باشیم.

تجربه­ای از این دست، یک بار در اروپا صورت گرفته است: در روسیه. آن نیز به بهای خون­های بی­شماری به دست آمد. در آن زمان لنین در مقابل جهانیان خواستار حکومتی شد که در آن از ارتش، از پلیس و از بوروکراسی خبری نباشد، حکومتی که توسط مردم اداره شود. هنگامی که او و طرفدارانش بر سر کار آمدند، در روند یک جنگ داخلی طولانی و دردناک یک حکومت سلطه­گر بوروکراتیک پلیسی و نظامی بر مردم بخت­برگشته­ی روسیه حاکم گردید.

لنین رهبر یک حزب سیاسی بود، دستگاهی برای بدست گرفتن و اعمال قدرت. در همان زمان هم بسیاری در درستیِ اندیشه­ی او و پیروانش تردید داشتند، حداقل میان آنچه که او تبلیغ می­کرد و ساختار حزبی که رهبری­اش را برعهده داشت، تضادهای تأمل برانگیزی به چشم می­خورد. اما برعکس، در مورد خلوص نیت رفقای آنارشیست ما در کاتالونیا، هیچ­کس نمی­تواند تردید به خود راه دهد. ولی با این وجود اکنون در اسپانیا و در مقابل چشمان ما چه می­گذرد؟ ما شاهدیم که چگونه «اجبار» در اَشکال گوناگون ظاهر می­گردد و کنش­هایی غیرانسانی روی می­نمایند که دقیقا در نقطه­ی مقابل ایده­آل­های انسانی و آزادیخواهانه­ی آنارشیسم قرار دارند. ضرورت­های جنگ داخلی و فضای خاص آن، در برابر آرزوهایی که اصولا جنگ داخلی برای برآورده ساختن آن­ها درگرفته است، دست بالا را می­گیرند. ما اینجا و در جامعه­ی خود از الزامات نظامی­، جو پلیسی، فشار در محیط کار و دروغ­هایی که مدام از طریق رسانه­ها پخش می­گردد متنفریم. ما از تفاوت طبقاتی، خودسری و بی­رحمی متنفریم.

در اسپانیا اما اکنون الزامات نظامی حکومت می­کنند. هرچند سیل داوطلبان هنوز جاری است، قانون خدمت اجباری نظام به تصویب رسیده است. کمیته­ی دفاع که رفقای عضو FAI در آن نقش رهبری دارند تصویب کرده که قوانین مربوط به مجازات­های نظامی که پیش از آن در ارتش منظم رایج بوده، در مورد شبه­نظامیان خاطی نیز اعمال گردد.

در کارخانه­ها نیز یک سیستم اجباری حاکم است. حکومت کاتالونیا که رفقای ما از نظر اقتصادی مهم­ترین وزارت­خانه­های آن را در اختیار دارند همین اخیرا تصویب کرد که کارگران، هرچند ساعت اضافه­کاری بدون دستمزد که حکومت لازم بداند باید انجام دهند. یک مصوبه­ی دیگر می­گوید هرکارگری که از این فرمان سربپیچد، یاغی محسوب گشته و با او به گونه­ی یاغیان برخورد خواهد شد؛ به بیان روان­تر: مجازات اعدام در خط تولید کارخانه.

پلیس سنتی، آنچنان که قبل از 19 جولای بود، نقش خود را به کلی از دست داده است. به عوض آن طی سه­ماهه­ی اول جنگ داخلی، کمیته­های تحقیق متشکل از مسئولین ـ­و اغلب غیر مسئولینِ­ـ سیاسی احکام اعدامی را به اجرا درآورده­اند بدون حتا یک جلسه­ی ظاهری دادگاه و یا نظارت و بررسی یک سندیکا یا به هرحال یک ارگان مسئول. تازه همین چند روز پیش یک دادگاه خلقی تاسیس شده تا در مورد «سرکشان» و یا «سرکش نامیده شده­گان» حکم صادر کند. برای قضاوت در مورد تاثیرات آن نیز هنوز خیلی زود است.

نیز دروغ­پردازی سازمان­یافته از 19 جولای به بعد دوباره جان گرفته است.                   سیمون وی                

 

من از زمان کودکی، همواره نسبت به احزاب و گروه­های سیاسی که دفاع از حقوق زیردستان را سرلوحه­ی برنامه­های خود قرار می­دادند کشش داشتم؛ تا آنکه برایم مسلم شد که این گروه­ها لایق سمپاتی نیستند. آخرین گروهی که سبب تایید بیشتر این نگرش در من شد، CNT  بود. من پیش از جنگ داخلی به اسپانیا سفر کرده بودم و نه چندان زیاد اما آنقدر شناخت داشتم که این مردمِ خوب را دوست داشته باشم. در جنبش آنارشیستی این کشور، تجلی طبیعی عظمت و اشتباه، تجلی طبیعی نیازهای مشروع و غیرمشروع آن را دیدم.CNT  و FAI معجون شگفت­انگیزی بودند. هرکسی می­توانست به این سازمان­ها وارد و در آنها عضو شود و چنین بود که در ظرفی تنگ، انواع نظرات متضاد و آشتی­ناپذیر گردهم آمده بودند؛ از یک سو سینیسم[3]، تباهی اخلاقی، فناتیسم و بی­رحمی؛ از سوی دیگر حس برادری و کشش بدوی به سوی وقار و حرمت، همان گونه که در هر انسان عادی موجود است. آنچه اولی به بار می­آورد، زاده­ی میل به بی­نظمی است و خشونت، اما دومی می­آید تا به ایده­آل­ها رخت واقعیت بپوشاند: به گمان من این­ها تعیین می­کنند کهCNT در کدام جهت باید گام نهد.

در جولای 1936 در پاریس بودم. من جنگ را دوست ندارم، اما آنچه در جنگ برای من ناگوارتر است وضعیت کسانی است که در پشت جبهه به سر می­برند. هنگامی که می­دیدم بر خلاف میل خود دارم از نظر اخلاقی، طرفدارانه به جنگ می­نگرم ـ بدان معنا که هر روز و هر ساعت خواهان پیروزی یک طرف و شکست طرف دیگر هستم­ـ باید به خود می­گفتم که پاریس برای من پشت جبهه­ی واقعی است. قطار بارسلون را سوار شدم تا خود را به عنوان داوطلب، معرفی کنم. اوایل آگوست 1936 بود.

یک رویداد سبب شد تا من به اقامت خود در اسپانیا خاتمه دهم. چند روزی در بارسلون ماندم، سپس به سوی روستا رفتم، به سوی آراگون، ساحل اِبرو، پانزده کیلومتری ساراگوزا در همان مکانی که چندی پیش، سپاهیان «جاگوئه» از رودخانه گذشتند، سپس به کاخ «سیتگس» که اکنون به عنوان بیمارستان نظامی از آن استفاده می­شد و سپس دوباره به بارسلون، و تمام آن طی دو ماه. من می­بایست اسپانیا را برخلاف میل خود ترک می­کردم، قصد داشتم بازگردم. داوطلبانه از این تصمیم منصرف شدم. ضرورتی نمی­دیدم در جنگی شرکت کنم که دیرگاهی است بر خلاف آنچه در ابتدا تصور می­کردم، دیگر جنگ دهقانان گرسنه در برابر مالکین بزرگ و شرکای آنان یعنی کشیش­ها نبود، بلکه جنگی بود میان قدرت­های بزرگ اروپا: روسیه، آلمان و ایتالیا.                                                  سیمون وی                                    

کمبودها

درست از هنگامی که دومین لشکر، آماده­ی اعزام به جبهه­ی آراگون می­شد، نخستین مشکلات ما با برخی از سیاستمداران مؤثر در درون تشکیلات آنارشیست­ها بروز کرد. در حالی که ما بر این نظر بودیم که پوپولرترین و پرطرفدارترین چهره­های سازمان باید راهی جنگ شوند تا در آنجا فرماندهی گردان­ها، توپخانه­ها و لشکرها را بر عهده بگیرند، آنان درست عکس نظر ما را داشتند. آنان می­خواستند بهترین رهبران خود را برای دوران پس از جنگ، ذخیره کنند. دلیل این امر آن بود که پست­های فرماندهی براساس قانون تصادفات، تقسیم شده بودند و این، سبب کاهش قدرت نظامی یکان­های ما شده بود. افسران کارآزموده، کمتر در اختیار داشتیم و آن عده­ی معدودی را هم که بودند یا به عنوان مشاور فنی یا در ستاد فرماندهی به کار گمارده بودیم. شبه­نظامیان ما از نظامیان حرفه­ای دل خوشی نداشتند و به آنان اطمینان نمی­کردند و با توجه به رخ­دادهای پیشین، این امر قابل درک بود.

اما به نظر می­رسید که تمامیت رهبری سازمان ما به فکر رفاه خویش است و درست مثل رهبران سایر ارگان­ها نمی­خواستند رهبران خود را راهی جبهه کنند. همه منتظر تقسیم کردن پوست خرسی بودند که هنوز کنده نشده بود. به سبب همین معاملات سیاسی بود که پشت جبهه، می­لرزید. اغلب آنان نفرت­انگیزتر از سیاستمداران حرفه­ای دوران پیش از انقلاب بودند.

ما نمی­توانیم با سکوت از این ماجرا بگذریم، زیرا به دلیل همین مشکلات بود که نتوانستیم جبهه را آنچنان که باید، تقویت کنیم. به عنوان مثال ما در آراگون چیزی بیش از یک خط ضعیف دیده­بانی نداشتیم که با توجه به طول آن، از تجهیزات بسیار نازلی برخوردار بود. باید آشکارا بگوییم: در حالی که در جبهه­ی آراگون تنها 30 هزار تفنگ وجود داشت، سازمان­ها و احزاب در پشت جبهه حداقل 60 هزار قبضه تفنگ پنهان کرده بودند و مهمات، بیش از آنچه در کل خطوط جبهه وجود داشت.

بارها از سازمان­های خود خواستیم که مایحتاج جنگی را که در اختیار خود داشتند به جبهه بفرستند و به تعداد کافی نفرات تجهیز شده اعزام نمایند. زنان و کودکان می­توانستند تأمینات پشت جبهه را بر عهده بگیرند. آن­ها پاسخ می­دادند عاقلانه نیست ما نفرات خودی را خلع سلاح کنیم درحالی که سایر احزاب و سازمان­ها منتظر فرصتی هستند تا از پشت به ما خنجر بزنند. ما به این استدلال نیز پاسخ دادیم. گفتیم: وقتی نفرات ما آماده باشند که سلاح خود را تحویل داده و راهی جبهه شوند، ترتیبی می­دهیم که سایر احزاب و ارگان­های سیاسی نیز همین روش را در پیش گیرند، و ما به شما مأموریت می­دهیم که این کار را بکنید زیرا این شما هستید که بیش از همه به دیگران بی­اعتمادید. سپس ما باقی­مانده­ی نفرات یکان ضربت پلیس، گارد شهری، پلیس و ژاندارمری را خلع سلاح کرده و به جبهه اعزام خواهیم نمود. اما این کار را هنگامی می­توانیم انجام دهیم که خود، آمادگی تن دادن به آن را داشته باشیم.

گلایه­ی رزمندگان جبهه کاملا بر حق بود. هر بار که دوروتی به بارسلون می­آمد، شرم می­کرد از اینکه می­دید چه مقدار اسلحه، اینجا در خیابان­­ها در گردش است. یک روز به او خبر رسید که در «سابادل» هشت تا ده مسلسل ام­ـ­ژ مخفی کرده­اند. وی خواهان تحویل آن­ها شد، ابتدا با خوش­رویی، اما هنگامی که درخواست وی با مخالفت روبرو شد یک گردان به سابادل اعزام کرد تا مسلسل­ها را به زور تصاحب و به جبهه بیاورند. خوشبختانه وی به موقع ما را در جریان قرار داد و توانستیم از یک درگیری خونین جلوگیری کنیم. بخشی از این سلاح­ها تحویل داده شد. مسلسل­ها در دست کمونیست­ها بودند، اما این چیزی را ثابت نمی­کند چرا که می­دانیم دوستان خودمان در بارسلون حدود چهل مسلسل سنگین را پنهان کرده بودند، بیش از تعداد کل مسلسل­هایی که در سرتاسر جبهه­ی آراگون مستقر بود. سایر احزاب و گروه­ها چه تعداد در اختیار داشتند، کاری به آن نداریم.                       دیه­گو آباد دو سنتیلان 3                                                        

و تازه وقتی برایش مسلسل می­فرستادند، فشنگ نداشت. وقتی فشنگ به جبهه می­رسید، مسلسل­ها خراب شده بودند. این بود که دوروتی تلفن زد و باز تلفن زد و بالاخره خود راهی بارسلون شد و آنچه را لازم داشت، تهیه و با خود برد. اما نه از حکومت و نه حتا از CNT . او به روی ما اسلحه کشید، روی رفقای خودش، ما می­بایست از خود دفاع می­کردیم، اما نه. بر سر ما فریاد زد: «تو چی می­خوای؟ یه گلوله؟ تو که اینجا نشستی، یا هرچی داری بده، یا اگه نمی­خوای بدی پاشو با من بیا به جبهه.» او با آنارشیست­ها این چنین رفتار می­کرد؛ با رفقای خودش.                                                                                        مانوئل هرناندز                                                                                            

حملات دوروتی در جبهه متوقف شده بود، زیرا از نظر تجهیزات در مضیقه بود. همواره پای تلفن فریاد می­زد و درخواست اسلحه، مهمات و توپخانه داشت. مداخلات او در امور پشت جبهه بی­تاثیر ماند. اگر ما در ماه­های جولای و آگوست به جای 25 تا 30 هزار نیرو، تمامی 60 تا 80 هزار نفرات خود را تجهیز و به جبهه­ی آراگون اعزام کرده بودیم، پیروزی ما قطعی بود.

من روزی را به یاد می­آورم که فرانسیسکو بارنز از ملاقات با دوروتی در خطوط بوخارالوز بازمی­گشت. او تصادفا در آنجا شاهد یک تهاجم نیروهای دشمن بود و مشاهده کرد که دوروتی چگونه از خشم گریه می­کرد هنگامی که فشنگ­ها تمام شد و سربازان او با نارنجک دستی به دفاع از خود ادامه دادند. اگر دشمن می­دانست که مهمات آنان تمام شده مسلما به حمله ادامه می­داد و می­توانست همه­ی آنها را نابود یا اسیر کند. چنین اوضاعی در آراگون امور روزمره به شمار می­رفت.                                                   دیه­گو آباد دو سنتیلان 1

 

بهای تمامی سلاح­هایی را که ما طی جنگ خریداری نمودیم CNT خود پرداخت. ما روی حکومت مادرید ابدا حساب نمی­کردیم. حتا هنگامی که لارگو کاباله­رو تصمیم گرفت دست­ودل­باز شود، بهره­ای برای ما نداشت، زیرا امور اقتصادی را «نگرین» در دست داشت. درباره­ی نقش نگرین، سخن زیاد است، اما هرچه هست من یقین دارم که از آن گروه افرادی بود که نمی­خواستند آنارشیست­ها در کشور، نقش تعیین کننده­ای به دست آورند.

ما در این امر هم­نظر بودیم که: آنها مهمترین جبهه را به ماسپرده­اند و کمترین سلاح را در اختیارمان می­گذارند و به هر شکل و شیوه­ی ممکن می­کوشند که تخم نفاق را در صفوف ما پخش کنند تا ما را در برابر مشکلات غیرقابل حل قرار دهند.

اما تا آنجا که به دوروتی مربوط می­شود آنان موفق نبودند. او همواره با خط مشی CNT، کمیته­ی محلی کاتالونیا و آراگون و شورای شهر آراگون موافق بود. تنها یک بار مشکلی پیش آمد و آن هنگامی بود که دوروتی قصد داشت از «یلزا» به «ساراگوزا» حمله کند. دوست قدیمی او گارسیا الیور که در آن زمان دبیر کمیته­ی شبه­نظامیان بود، با این نقشه مخالفت کرد. دوروتی از خشم به خود می­لرزید.                                     فدریکا مونتسنی1                                   

هشدار

حق با دوروتی بود هنگامی که به یکی از رفقا گفت: «بی­نظمی در جبهه و بورژوازده­گی در پشت جبهه به پیروزی فاشیست­ها منجر خواهند شد اگر ما اقدامی فوری نکنیم. در جبهه برای انجام هر دستوری یک ساعت بحث و جدل داریم. هیچ کس نمی­خواهد اطاعت کند. در پشت جبهه، نوکیسه­ها دارند خانه­های مجلل بورژوایی­شان را تزئین می­کنند و با خودروهای شیک در خیابان­ها می­گردند. کافه­ها، کاباره­ها و دیسکوها مملو از جمعیت­اند، گویی ما در مرفه­ترین کشور جهان زندگی می­کنیم و رفقای ما در FAI در حسرت شرکت در این بازی کثیف دارند می­سوزند.»                                                                     ژان رایناود

                       

با قراضه­ترین خودرویی که در جبهه یافت می­شد، دوروتی یکی از معدود سفرهای خود به پشت جبهه را انجام داد. در پنجم نوامبر  وی از رادیو بارسلون سخنرانی کرد. تمامی جمعیت شهر در بولوار ایستاده بودند تا سخنان وی را بشنوند. نخست با اطلاعیه­ی دولت اسپانیا، به مناسبت نوزدهمین سالگرد انقلاب روسیه، پیام تبریکی خطاب به استالین قرائت کرد. ضرورت این وحدت را هیچ­کس همچون دوروتی درنمی­یافت. بسیاری از سیاست­گذاران آنارشیست معتقد بودند که او به مثابه معروف­ترین رهبر ایشان با امتیازی که به بوروکرات­های استالینستی همچون POUM  می­دهد،  به دام زیاده­روی افتاده است.            فرانک جلینک                                    

(نخستین گزیده از سخنرانی رادیویی دوروتی)

خطاب به خلق کاتالونیاکه چهار ماه پیش، دلیرانه حلقه­ی محاصره­ی نظامیانی را شکست که می­خواستند چکمه بر سینه­ی او نهند. من به شما درود می­فرستم، از جانب دوستان و رفقایتان که در جبهه­ی آراگون می­جنگند، تنها به فاصله­ی اندکی از ساراگوزا و برج­ها و مناره­های شهر در مقابل دیدگانشان قرار دارند.

مادرید در خطر است. به یاد داشته باشیم، هیچ پدیده­ای در جهان وجود ندارد که بتواند یک خلق انقلابی را به زانو درآورد. ما جبهه­ی آراگون را حفظ می­کنیم و دل به رفقای خود در مادرید می­بندیم به این امید که هرگز پا پس نکشند. میلیشیای کاتالونیا وظایف خود را انجام خواهد داد، همان­گونه که در خیابان­های بارسلون انجام داد و در ماه جولای، فاشیست­ها را درهم کوبید. ارگان­های وابسته به طبقه­ی کارگر نباید فراموش کنند که مهمترین وظیفه­ای که در پیش رو دارند چیست: فاشیسم باید نابود شود. ما از خلق کاتالونیا می­خواهیم که بر تمامی فتنه­ها، رقابت­ها و دعواهای داخلی، نقطه­ی پایان نهند. کینه­های کهن و این­سو، آن­سو پریدن­های سیاسی باید جای خود را تنها به یک امر بدهند: ما درحال جنگیم. نیرو و توان خلق کاتالونیا نباید برای مسائل پشت جبهه مصرف شود.

ما هیچ چاره­ای نداریم جز آنکه تمامی نیرو و توان خویش را تجهیز کنیم. هیچ کس نباید فکر کند که به اندازه­ی کافی داوطلب برای رفتن به جبهه وجود دارد. فقط هنگامی که کارگران و زحمتکشان خود به جبهه بروند، آنگاه حق دارند از دیگرانی نیز که در پشت جبهه باقی­مانده­اند، انتظار فداکاری داشته باشند. بسیج عمومی همه­ی کارگران در شهرها الزامی است. ما در جبهه باید بدانیم که چه کسی پشت سر ما ایستاده و به چه کسی باید امید ببندیم.

این درست است که ما برای هدفی عالی مبارزه می­کنیم. اما این شبه­نظامیان هستند که به شما نشان داده­اند برای چه مبارزه می­کنند برای میلیشیا قابل تحمل نیست که روزنامه­ها به نام آنان پول جمع کنند و آن را خرج چسباندن اعلامیه و پلاکات بر در و دیوار شهر نمایند. نمی­توانند تحمل کنند زیرا در اعلامیه­هایی که فاشیست­ها می­ریزند نیز همین گدایی­ها و همین ادعاها نوشته شده است. اگر می­خواهید بر این خطر چیره شوید، باید اتحادی سخت و آهنین را پی افکنید.

ما که در جبهه هستیم، تنها یک چیز می­خواهیم: اینکه پشت جبهه، خود را در مقابل ما پاسخ­گو بداند، آنچنان که ما بتوانیم بدان تکیه کنیم. ما می­خواهیم که سازمان­ها مراقب حال زنان و کودکان ما باشند.

اما کسی که بسیج همگانی را به مثابه ابزاری می­بیند برای ترساندن ما تا ما را به اتخاذ یک انظباط آهنین وادارد، باید بگویم که سخت در اشتباه است. ما کسانی را که چنین اندیشه­هایی در سر می­پرورانند به جبهه دعوت می­کنیم، در آنجا می­توانند تصویری از اخلاق و انظباط ما به دست آورند و سپس نگاهی هم به اخلاق و انظباط حاکم در پشت جبهه بیافکنند.

شما می­توانید یقین داشته باشید. در جبهه نه کمبود اخلاق هست و نه نقص دیسیپلین. ما مسئولیت خود را دقیقا می­شناسیم و می­دانیم که چه وظیفه­ای را شما بر گردن ما نهاده­اید. شما می­توانید آسوده بخوابید. در مقابل، ما نیز اقتصاد کاتالونیا را به دست شما سپرده­ایم. ما نیز از شما می­خواهیم که بیدار باشید و برای برقراری یک نظم آهنین تلاش کنید. ما اخطار می­دهیم که ناتوانی ما بذر دومین جنگ داخلی را خواهد  افشاند در حالی که اولی هنوز به پیروزی نرسیده است. کسی که تصور کند حزب او از دیگران قوی­تر بوده و می­تواند دیگران را به عقب براند، سخت در اشتباه است. در برابر بیداد فاشیسم، ما باید نیرویی یک­پارچه و یک­دل و تشکیلاتی منضبط و متحد قرار دهیم.

تحت هیچ شرایطی نباید به فاشیسم اجازه­ی پیش­روی بدهیم. این شعار ما در جبهه است: آنان قدمی به پیش نخواهند برداشت. No!pasarán!                                                      بوئناونتورا دوروتی     

 (دومین گزیده)

در این برهه از زمان هیچ­کس نباید به ساعت کار کمتر یا افزایش دستمزدها فکر کند. وظیفه­ی همه و به ویژه اعضاء CNT است که هر فداکاری و هر مقدار کاری را که از آنان خواسته می­شود انجام دهند.

روی سخن من با تمام نهادها است و از آنها می­خواهم که همه­ی اختلافات فراکسیونی و توطئه­چینی­ها را کنار بگذارند. ما در جبهه از شما و به ویژه از CNT و FAI یک­رنگی انتظار داریم. ما می­خواهیم که رهبران­مان صادق باشند. کافی نیست که برای ما نامه بنویسید و ما را به جنگ تشویق کنید، فرستادن لباس و آذوقه و اسلحه و مهمات نیز کافی نیست. این جنگی است بسیار دشوار زیرا با مدرن­ترین ابزارهای تکنینکی سروکار دارد. برای کاتالونیا مخارج سنگینی دربر خواهد داشت. رهبران ما باید توجه داشته باشند که این جنگی است طولانی، آنان باید اقتصاد کاتالونیا را متناسب با آن سازماندهی کنند. باید اقتصاد ما دارای نظم و ترتیب گردد.                                                                           بوئناونتورا دوروتی

 

او گفت «شما می­توانید در بارسلون آسوده بخوابید» اما در عین حال گفت «ناتوانی ما بذر دومین جنگ داخلی را خواهد افشاند» به نظر می­رسید که حکومت لارگو کاباله­رو در مادرید، همین قسمتِ «آسوده بخوابید» را با همه­ی مخاطراتش به گوش جان شنیده. ستاد فرماندهی یا ناتوان بود یا خیانت می­کرد. خسوس هرناندز وزیر آموزش و پرورش بعدها آشکارا توضیح داد که یکی از فرماندهان ستاد در دیدار با کاباله­رو به او گفته بود وجود شبه­نظامیان برای حل مشکل بیکاری مفید است، آنها به هرحال به خاطر ده پزوتا در روز خواهند جنگید. وقایع بعدی بی­اساس بودن این نگاه را به تلخی ثابت کردند       فرانک جلینک

 

 

 

 

9

دهقانان

 

رهاسازی

ما رد لشکر آنارشیست­ها را در یک روستای نوعی در فلات آراگون پی می­گیریم. نام این روستا را «سنتاماریا» می­گذاریم. دویست خانه در پیرامون یک کلیسا، یک ساختمان اداری، یک زندان. اندک کشتزارهای دایر نیز موجودیت خود را مرهون رودخانه­ی کوچکی هستند که در ماه جولای می­خشکد. چند درخت زیتون و شاید هم چند نهال انجیر. هوا ـ­آنچنان که خود بومیان می­گویند­ـ تشکیل شده از سه ماه زمستان و نه ماه جهنم.

ساکنین ده، همگی ضدفاشیست هستند، به جز مالک بزرگ ـ­او ثروتمند محسوب می­گردد زیرا از املاک خود چیزی در حدود دوهزار مارک در سال درآمد دارد. وی بیشتر وقت خود را در ساراگوزا می­گذراند و در ماه جولای حتما با عجله به سوی شهر رانده است­ـ یک یا دو کارمند، کدخدا و مأمور پلیس عضو گارد شهری، یک «سرمایه­دار» که صاحب یک کارخانه­ی کوچک، یک تلمبه­ی نفت و یک ترانسفورماتور می­باشد؛ و یک کشیش. یکی از این افراد، که مسلما کشیش نیست، یک  یا دو پسر دارد که کت­وشلوار خود را از ساراگوزا می­خرند، نیمی از روز را در کافه می­نشینند و با هر دختری که از آنجا بگذرد، سر صحبت را می­گشایند. در مادرید یا بارسلون، این سینیورها ماهی­های کوچکی بیش نیستند اما در روستا، همچون مردان بزرگ و مهم رفتار می­کنند؛ در موارد لازم، نظم و قانون به نفع آنان عمل می­کند؛ برای پوشاندن چهره و شخصیت ارتجاعی خویش، زحمتی بر خود هموار نمی­کنند.

اکنون سپاه دوروتی به حرکت در آمده، با شوق بسیار اما تجهیزات اندک. نخستین گام آنها «لیمپیار[4]» است. آنان تصمیم دارند تمامی آثار فاشیسم را از روستای «سنتاماریا» پاک کنند. به بیانی دیگر، هر کس از اینان که به موقع به ساراگوزا نگریخته باشد، تیرباران خواهد شد مگر آنکه اهالی از او اظهار رضایت کنند، در اینصورت است که فرد در امان می­ماند. در دومین گام، سپاهیان به ساختمان اداری رفته، دفاتر ثبت و اسناد مالکیت را به وسط میدان ده آورده، آتش می­زنند. این عمل هم یک تشریفات قانونی محسوب می­گردد و هم جنبه ی سمبولیک دارد. تمامی اهالی روستا گرد می­آیند و فرمانده­ی لشکر، اصول و پرنسیپ­های کمونیسم آزاد را برای آنان توضیح می­دهد و در این میان، چند اشاره نیز به مخاطرات استالینیسم می­نماید که در میان اصول­گرایان نیز بازتاب­هایی یافته است. در روستا، احساس آزادی غریو برمی­کشد و برخی آرزوها، فریاد می­شوند.                                                        جان لانگدن ـ دیویس

                                   

هنگامی که سپاهیان دوروتی به یک روستا وارد می­شدند، ابتدا مشاورین سیاسیِ سپاه، قاضی را برکنار می­کردند. مشکلات محلی را نیز با این سه پرسش اصلی حل می­نمودند: «دادگاه کجاست؟»، «اداره­ی ثبت املاک کجاست؟» و «زندان کجاست؟» سپس پرونده­های دادگاه و دفاتر ثبت املاک را آتش می­زدند و زندانیان را آزاد می­کردند.               مانوئل بناویدس             

همه­ی روستاها یک­پارچه و متحد، کامیون­های پر از خواروبار را به جبهه ارسال می­کردند. برخی چنان از خود ذوق­زدگی نشان می­دادند که بهترین چارپایان و پرندگان خود را می­کشتند تا جایی که زندگی خودشان در آستانه­ی نابودی قرار می­گرفت، به ویژه رفتار دهقانان آراگون قابل توجه بود. در این ناحیه، از ناسیونالیسم محلی اثری نیست؛ اگر اهالی این ناحیه با اینکه دو ایالت کاتالونیا و ناوارا، در سرزمین آنان با یکدیگر بجنگند مخالفت می­کردند، کسی تعجبی نمی­کرد. اما دهقانان آراگون، سپاهیان اعزامی از بارسلون را در ضیافتی مجلل پذیرا گشتند و به نیروهای کمکی که درپی آنان وارد می­شدند با احترام و شوق خدمت می­کردند و خود را شرمنده می­دانستند که نمی­توانند جز با نان و شراب از میهمانان پذیرایی کنند و اگر شبه­نظامیان از پذیرفتن هدایای آنان امتناع می­ورزیدند، احساس توهین می­کردند.

فرانک جلینک

 

من با موتورسیکلت به سوی جنوب می­راندم و از کنار روستاهای سنگربندی شده، یکی پس از دیگری می­گذشتم. همه جا مردم در کشتزارها مشغول کار بودند. در آن آبیِ روز و در زیر درختان زیتونی که می­گویند «تنها در نور مهتاب زندگی می­کنند»  داشتم وحشت جنگ را فراموش می­کردم.

قدری نگران شدم، زیرا صداهای ناهنجاری از موتور برمی­خاست. شبِ قبل آن را در گاراژی گذاشتم که توسط شبه­نظامیان کمونیست اداره می­شد و آنان قول دادند که آن را مرتب کنند. آنقدر هم خوب مرتب­اش کردند که من فقط می­توانستم فول­گاز برانم و بدین ترتیب با دنده­ی یک و با سرعت سی­وپنج کیلومتر در ساعت، جلوی سرنیزه­ی یک نگهبان ایستادم.

ـ «صبح به خیر! توی این ده مکانیکی هست که بتونه به من کمک کنه؟»

سئوال بی­جایی بود چرا که در هر روستای اسپانیا مکانیکی هست که بی­کار نشسته، به کار خود وارد و آماده­ی کمک است. چند روز بعد برای دوستم «مارکویز» ماجراهای خود را تعریف کردم؛ چشمانش از شوق، برق می­زد هنگامی که شنید یک شبه­نظامی آنارکو-سندیکالیست در یک کلیسای سوخته هنوز یک اسپانیایی، یک متخصص و یک جنتلمن باقی­مانده است. نگهبان رو به دوست جوانش که درون سنگر نشسته و لباس آبی کارگری بر تن داشت کرد و گفت: «خوآن! این رفیق رو به مرکز تعمیرات موتوری راهنمایی کن». ما موتور سیکلت را در خیابان­های ده هل دادیم، خوآن و من. مرکز تعمیرات موتوری چندان دور نبود. یک ماه پیش، اینجا کلیسای ده بود. اکنون در هر یک از تو رفته­گی­هایی که قبلا محراب به شمار می­رفتند، یک کامیون ایستاده بود. دو مرد در لباس مونتاژکاران، داشتند با بیل و کلنگ، آخرین پس مانده­ی مجسمه­های آب­طلاکاری شده و شبه مرمر را جمع­آوری می­کردند. هوا پر از گرد و غبار شده بود. من وضعیت آنجا را بررسی می­کردم و دو مرد نیز به من خیره شدند تا شاید از چهره­ام دریابند که در مورد کاری که می­کنند، چه می­اندیشم.

سرانجام یکی از آن دو در حالی که بی­نتیجه می­کوشید یک ستون را خراب کند گفت: «برای قدیسین­شون چه خونه­های محکمی می­ساختن! قدیسینی که اصلا وجود نداشتن. اما اگه قرار بود این خونه­ی یه کارگر باشه طوری می­ساختن که با اولین ضربه­ی کلنگ، همه­ش بریزه، چون واسه زنده­ها کمتر به خودشون زحمت می­دادن.»

گفتم: «به هرحال ولی الآن شما گاراژ خوبی دارین.»

ـ «یه گاراژ عالی، رفیق!»

ـ «معلوم نیس که واسه همیشه، گاراژ بمونه. شماها چی فکر می­کنین؟»

ـ «واسه همیشه نه؛ اما تا وقتی هنوز کارمون با دشمن تموم نشده. اونجا رو ببینین!»

من به آن سو نگاه کردم. در آنجا مردانی سخت می­کوشیدند تا گودال بزرگی حفر کنند.

ـ «اونجا می­خوایم بازار روز درست کنیم. دارن لوله­های آب رو می­کشن. قبلا زنامون مجبور بودن اجناس­شون رو توی خیابون بفروشن. پر از مگس می­شد. حالا یه بازار تمیز ساخته می­شه. برای سلامتی­مون هم خوبه؛ می­دونین؟»

در این بین، دو مکانیک موتور مرا نیز آماده­ی استارت نمودند. رفتارشان با من خیلی خوب بود و با دقت نیز کار کرده و هر پیچی را با روغن، تمیز می­کردند.

پرسیدم: «چقدر بدهکارم؟»

ـ «گفتنش سخته، رفیق! چیز قابلی نبود، ما این کار را رو مجانی انجام می­دیم.»

ـ «اما بالاخره دوساعت وقت شما رو گرفت، این کم نیست. اجازه بدین من مبلغ ناچیزی به صندوق میلیشیای ضدفاشیست بپردازم.»

با این پیشنهاد موافق بودند و من پنج مارک در صندوق ده انداختم.               جان لانگدن دیویس

 

تعاونی سازی

13 آگوست ـ در قهوه­خانه­ی روستا، مجمع عمومی دهقانان برگزار شده است؛ این ادامه­ی جلسه­ی دیروز است برای بررسی همان موضوع. گروهی از آنارشیست­ها، دهقانان را فراخوانده­اند و «تاردینتا1» را یک «کمون» اعلام نموده­اند. کسی هم اعتراضی نکرده است. اما صبح فردای آن روز نزاع درگرفت و اعتراضات آغاز شد. چند نفر از دهقانان به سوی «تروئبا» رفتند و از  اوخواستند تا از نفوذ و موقعیت خود به عنوان کمیسر عالی جنگ استفاده کرده و نظمی به اوضاع بدهد.

مهمترین مسائل اکنون عبارتند از: تقسیم زمین و محصول؛ تعیین سیستم بهره­وری. تقریبا در همه جا زمین­های مصادره شده از بزرگ مالکین و فاشیست­ها بین فقیرترین کشاورزان و کارگران روستایی تقسیم می­شود. محصول را نیز دهقانان و کارگران مشترکا به دست آورده و به نسبت میزان کار، تقسیم می­کنند. گاهی معیار دیگری برای تقسیم در نظر گرفته می­شود: تعداد نان­خورها. اما در نواحی پشت جبهه، گروهی از آنارشیست­ها و تروتسکیست­ها پیدا شدند. آنان سه درخواست فوری داشتند: اول تعاونی شدن تمامی اقتصاد روستا؛ دوم مصادره­ی محصول مزارع زمین­داران بزرگ توسط کمیته­ی روستا؛ و سوم مصادره­ی املاک زمین­داران میان­حال که بین پنج تا شش هکتار زمین دارند. به دلیل دستورات و تهدیدهایی که صورت گرفته، در حال حاضر اقتصاد تعاونی در چند نقطه به اجرا درآمده است.

سالن کوچک با کف سنگ­فرش و ستون­های چوبی­اش تا سرحد انفجار پر شده است. یک لامپ نفتی سوسو می­زند. برق برای نمایش فیلم ذخیره می­شود. بوی تند چرم و تنباکوی قناری[5]. اگر این سیصد کلاه باسکی نبود و اگر مردان، بادبزن­های کاغذی در دست نداشتند، می­شد تصور کنیم که در یک روستای قزاقی در سواحل کوبان[6] هستیم. 

تروئبا با سخنانی کوتاه جلسه را افتتاح کرد. او توضیح داد که این، جنگی است بر علیه بزرگ مالکین فاشیست و برای جمهوری، برای آزادی دهقانان و برای حق آنان که زندگی و کار خود را چنان سازمان دهند که خود درست می­دانند. هیچ کس نتواند کشاورزان آراگون را مجبور به پذیرش خواست­های خود کند. تنها خود دهقانان توسط کمون­های خود تصمیم بگیرند و نه هیچ کس دیگری برای آنها و به جای آن­ها. ارتش، او و کمیسر عالی جنگ به عنوان نماینده او تنها وظیفه دارند که کشاورزان را در برابر روش­ها و اقدامات دیکتاتور مآبانه ـ­از هر جانب که سر زند­ـ محافظت کنند.

آزادی همگانی. فریاد: «Muy bien» (بسیار عالی).

یک نفر از میان جمعیت سئوال می­کند که آیا تروئبا کمونیست نیست؟

بله کمونیست و درست­تر گفته باشیم، عضو اتحادیه احزاب سوسیالیست است؛ اما این امر اکنون اهمیتی ندارد چرا که وی در اینجا تمامی اتحادیه­ی مبارزین و جبهه­ی خلق را نمایندگی می­کند. او هیکل­دار و قوی و تنومند نیست، کارگر معدن بوده، سپس آشپز، به زندان افتاده، هنوز جوان است، لباس نیمه­نظامی پوشیده با یک کمربند چرمی و یک کلت.

این پیشنهادات مطرح می­شوند: تنها باید کشاورزان و کارگران کشاورزی اهل تاردینتا اجازه­ی شرکت در این مجمع را داشته باشند. یک پیشنهاد دیگر: هرکسی بتواند شرکت کند، اما حق نظر نداشته باشد. این پیشنهاد تصویب شد.

اکنون رئیس سندیکای تاردینتا (اتحاد کارگران کشاورزی و زمینداران کوچک، چیزی شبیه کمیته بی­زمینان) سخن می­راند. او بر این باور است که آنچه دیروز تحت عنوان تعاونی کردن به تصویب رسید، نه از سوی اکثریت بلکه از سوی شمار اندکی از دهقانان تنظیم شده بود. به هرحال یک­بار دیگر باید در مورد آن بحث شود.

مجمع موافق است.

صدایی از آن ته سالن به گوش می­رسد که مدعی است دیروز در صف تحویل تنباکو در سندیکا به او فحش داده­اند. رئیس از منتقدین دیروز می­خواهد که جلو بیایند. در سالن غوغا می­شود، اعتراض، آفرین، سوت، فریاد Muy bien . کسی نمی­خواهد حرف بزند.

یک دهقان میان­سال با خجالت پیشنهاد کرد که فعلا به صورت انفرادی کار بشود و بعدها، پس از پایان جنگ به این مشکل باز گردند. تشویق و هورا. دو سخنران دیگر نیز همین نظر را دارند.

بحث بر سر تقسیم محصولِ امسالِ زمین­های مصادره شده. گروهی خواهان تقسیم مساوی بین خانه­ها هستند، گروهی دیگر می­گویند که سندیکا باید به نسبت عائله­ی هر خانواده تقسیم کند.

هنوز غله روی زمین مانده و به خاطر جنگ، درو نشده. یک کشاورز جوان پیشنهاد می­کند که هرکس بخواهد بتواند خطر کند و زیر آتش دشمن، هرچقدر گندم می­خواهد، برای خود درو کند. هر کس بیشتر خطر می­کند، باید بیشتر هم سود ببرد. دوباره تشویق. تروئبا دخالت می­کند. او این پیشنهاد را نپسندیده است: «ما همه با هم برادریم و نمی­خواهیم برای یک کیسه گندم، جان کسی به خطر بیافتد.» او پیشنهاد می­کند که زمین­های زیر تیر رس دشمن، به طور گروهی درو شده و سربازان نیز محافظت از کشاورزان را برعهده بگیرند. سپس محصول به نسبت کار انجام شده و نیاز افراد، تقسیم شود. مجمع با پیشنهاد تروئبا موافقت می­کند.

ساعت هشت شده است و به زودی همه چیز پایان می­گیرد. اما یک سخن­ران از گوشه­ای برمی­خیزد و دوباره همه چیز را برهم می­ریزد. بسیار پر حرارت و با کلماتی آتشین ساکنین تاردینتا را مخاطب قرار می­دهد، آنان باید سرانجام روزی خودخواهی را کنار بگذارند و هرچه دارند به تساوی با یکدیگر تقسیم کنند. آیا این جنگ خونین با همین هدف به راه نیفتاده است؟ باید آنچه را که دیروز به تصویب رسیده، تایید و کمونیسم آزاد را اعلام نمود. نه تنها زمین­های مالکین بزرگ، بلکه زمین­های مالکین میان حال و کوچک نیز باید مصادره شوند.

فریاد، سوت، فحش، تشویق، فریادهای: «Muy bien».

پس از او، پنج آنارشیست دیگر به همین شکل سخن می­گویند. جلسه به کلی از کنترل خارج شده است، یکی احسنت می­گوید، دیگری سکوت کرده. همه خسته­اند. رئیس سندیکا اعلام رای­گیری مخفی می­کند. نخستین سخن­ران آنارشیست، مخالفت می­کند: آیا در مورد چنین مسائل مهمی، با رای­گیری تصمیم گرفته می­شود؟ اینجا به حرکت مشترک نیاز داریم، تلاش و اشتیاق یک­پارچه. در رای­گیری هرکس تنها به خود می­اندیشد. رای­گیری یعنی خودخواهی. احتیاجی به رای­گیری نیست!

دهقانان گیج شده­اند، عبارات تهدیدآمیز شعله­ور می­شوند. با آنکه اکثریت با سخن­رانان آنارشیست مخالف است، موفق نمی­شوند جلسه را آرام و رای­گیری را برگزار کنند. مجمع از ریل خارج شده است. هیچ­کاری نمی­توان کرد. ناگهان تروئبا چاره­ای می­اندیشد. وی پیشنهاد می­کند: حالا که نمی­شود به نتیجه­ی قطعی دست یافت، بهتر است فعلا کسانی که می­خواهند خود به تنهایی اقتصادشان را اداره کنند، به کار خود ادامه دهند. کسانی هم که می­خواهند به شیوه­ی تعاونی کار کنند، فردا صبح ساعت نه به اینجا بیایند.

این راه حل را همه می­پسندند. تنها آنارشیست­ها هستند که عصبانی شده­اند.      میخائیل کولکف

 

اردوی دوروتی؛ جمعه 14 و شنبه 15 آگوست.

گفتگو با کشاورزان پینا: آیا آنان با اقتصاد تعاونی موافق هستند؟

نخستین پاسخ (اکثریت): «ما هر کاری که کمیته بگوید انجام می­دهیم.»

یک پیرمرد: موافق است، یعنی اگر هرچه را که لازم دارد به دست بیاورد و مجبور نباشد مانند اکنون دائما با مشکلات بجنگد و پول نجار و دکتر بدهد ...

یکی دیگر: اول ببینیم اوضاع چطور پیش می­رود ...

آیا بهتر است که امور را مشترک به پیش بریم یا هرکس برای خودش؟

«با هم بودن بهتر است» (نه چندان از ته دل).

آنان پیش از این چگونه زندگی می­کردند؟

روز و شب کار؛ تغذیه­ی بسیار بد. اکثریت قادر به خواندن نیستند. کودکان کار می­کنند، یک دختر بچه­ی 14 ساله، دوسال است که رختشویی می­کند (در حینی که این­ها را تعریف می­کنند، می­خندند). مزد، بیست پزوتا در ماه (برای یک بیست ساله) یا هفده، شانزده ... آنها پابرهنه راه می­روند.

زمین­داران ثروتمند ساراگوزا.

کشیش آنجا نیست که صدقه بدهد. اما بهترین پرنده­ها برای او است. آیا با او همدردی دارند؟ بله. چرا؟ پاسخ­های مبهم.

کسانی که ما با آنها صحبت کردیم، هرگز در طول زندگی خود به مراسم عبادت کلیسایی نرفته­اند. (مردمانی در سنین مختلف). آیا از ثروتمندان، خیلی نفرت دارند؟ بله. ولی فقرا بیشتر.

آیا این برای کار مشترک، زیان­بار نیست؟ نه، زیرا دیگر نابرابری وجود نخواهد داشت.

آیا همه به یک­سان، کار خواهند کرد؟ کسی که به اندازه کافی کار نکند، باید مجبور شود. کسی که کار نکند، چیزی هم نخواهد خورد.

آیا زندگی در شهر بهتر از زندگی در روستا است؟ دوبرابر بهتر. کارِ کمتر، لباس شیک­تر، سرگرمی بیشتر و ... کارگران شهری می­دانند که در دنیا چه خبر است ... یک نفر از ده به شهر رفت، کاری پیدا کرد، سه ماه بعد با لباس نو به روستا بازگشت.

آیا به شهر حسادت می­کنند؟ اصلا به آن فکر نمی­کنند. خدمت نظام: یک­سال. مهمترین چیزی که به آن فکر می­کنند: بازگشت به خانه. چرا؟ غذای بد. خستگی. دیسیپلین. کتک (کسی که از خود دفاع کند، تیرباران می­شود) سیلی، ضربه با قنداق تفنگ و غیره. برای پول­دارها یک سوسیس اضافه. آیا خدمت نظام وظیفه باید ملغی گردد؟ بله، هیچ ضرری نمی­رساند.

کسانی که طرفدار کشیش هستند، نظر خود را تغییر نداده­اند، اما سکوت کرده­اند.

موضع دهقانان: مستاجرین، آنان که به صاحب زمین بهره می­پردازند. بسیاری از زمین­های خود اخراج شده­اند زیرا نتوانسته­اند بهره­ی مالکانه را به موقع بپردازند. ناچار شده­اند به عنوان کارگر روزمزد به استخدام درآیند: دوپزوتا در روز.

احساس سرزنده­ی تنزل طبقاتی.                                                               سیمون وی                                         

تاریخ دهکده

پس از تصرف «مونه­گریلو» گروهی از شبه­نظامیان به درون یک خانه­ی متروکه رفتند و لباس­های نو را برای خود برداشتند و لباس­های کهنه را باقی گذاشتند. هنگامی که ساکنین خانه، به روستا بازگشتند از این غارت­گری به کمیته شکایت بردند. مجرمین شناسایی شدند و دوروتی دستور داد که آنان را به حضورش بیاورند. وی به آنان گفت: «شما نفرات من هستید. به همین خاطر این بار شما را می­بخشم. اما اگر یک­بار دیگر چنین خطایی از شما سر بزند تیرباران خواهید شد. من به دزدها و غارتگرها در اینجا نیازی ندارم».       خسوس آرنال پنا 1                                                                                            

آنچه همراه من در مورد سیاست­های اردوی دوروتی تعریف می­کرد، واقعا زننده بود. ظاهرا در میان شور و شوقی که برسر مسئله­ی جمهوری بین دهقانان به وجود آمده بود، او یک چاره­ی پنهان اندیشید تا خود را مورد نفرت همه­گان قرار دهد. آنها حتا باید روستا را ترک می­کردند تنها به دلیل مقاومت خاموش دهقانان که در برابر آن به هیچ اقدامی نیز نمی­شد دست یازید. به نظر می­رسید که بی­ملاحظه­گی آنان در مصادره­ی اموال و یا اعدام «فاشیست­ها» و «فاشیست نامیده شده­ها» سبب شکل­گیری مقاومت دهقانان علیه شبه­نظامیان گردیده بود. تیرباران­ها تمامی نداشت. مشهور بود که سپاهیان دوروتی به هرکجا که می­رفتند این کار روزمره­شان بود. آنان دوستان مرا به تماشای یک مراسم اعدام دعوت کردند؛ گویی مراسمی تماشایی بود.                                                                                       فرانس بورکناو

 

8 آگوست روز سنت آگوستین نامیده شده، قدیس محافظ بوخارالوز. در این روز به طور سنتی مراسم جشن مذهبی از سوی کلیسا برگزار می­گردد. در شب قبل از آن، اهالی نمی­دانستند که فردا چه باید بکنند. قلباً نمی­خواستند از جشن کلیسا چشم­پوشی کنند هرچند که با اوضاع جدید چندان مطابقت نمی­کرد. به سراغ دوروتی رفتند تا مشکل را با او در میان بگذارند.

ـ «اگر از من می­پرسید، تا به حال برای حضرت آگوستین جشن می­گرفتید، حالا برای رفیق آگوستین جشن بگیرید؛ و بدین ترتیب مشکل همه حل شده است».

مرا نیز در مورد مسائل مذهبی، راحت گذاشته بود؛ یک­بار هم یک انجیل لاتین را که نمی­دانم از کجا به دست آورده بود به من هدیه داد.                                                                خسوس آرنال پنا 1

 

روزی یک گروه از دهقانان نزد دوروتی آمدند و به او یک مبادله پیشنهاد کردند: شکر و شکلات در مقابل چند ناقوس کلیسا. دوروتی داشت از خنده می­ترکید.         ن. راگاسینی                           

آرامش در جبهه به دوروتی این امکان را داد که به مسائل پشت جبهه بپردازد. در منطقه­ی او، مهمترین مسئله، مشکل دهقانی بود. در ناحیه­ی «لوس مونگروس» موفق شد یک سیستم تعاونی کشاورزی، راه­اندازی کند و از آنجا که تمامی منطقه از کمبود راه­های ارتباطی رنج می­برد، دوروتی یک باریگاد کار برای راه­سازی ایجاد نمود. وی برای این منظور کسانی را انتخاب کرد که اجبارا به جبهه اعزام شده ولی برای جنگیدن، مناسب نبودند. این باریگاد، همچنین زمین­های تازه­ای را زیر شخم برد. یکی از خیابان­های تازه­ساز، از کنار «پینا دو اِبرو» می­گذشت و روستای دورافتاده­ی مونگریلو را به شاهراه لریدا ـ ساراگوزا وصل می­نمود. این جاده را هنوز بومیان آنجا «جاده­ی کولی­ها» می­نامند. دوروتی در منطقه­ی عملیاتی خود، چند محله­ی کولی­نشین یافت و تصمیم گرفت که این جماعت کوچ­نشین را به شرکت در امر جاده­سازی ترغیب کند. امری که به نظر همه بسیار بعید می­رسید و کولی­ها البته آن را «مجازات الهی» نامیدند.

دوروتی هرجا که می­توانست به دهقانان کمک می­کرد. هرگاه خودروها و تراکتورها کاری در جبهه نداشتند، آنها را در امور کشاورزی به کار می­گرفت. کامیون­های سپاه، گندم و کود حمل می­کردند و آب برای مخازن می­آوردند.                                            ریکاردو سانز 3                                                                                                         

 اردوی دوروتی در پیش­روی به سوی آراگون، به محل کولی­ها رسید. تمامی ایل در یک فضای باز، چادر زده بودند. مشکل آنجا بود که این جماعت هیچ پروایی از رفت وآمد به این سو و آنسو نداشتند و به همین خاطر، امکان اینکه از سوی سپاهیان فرانکو به عنوان خبرچین مورد استفاده قرار گیرند منتفی نبود. دوروتی به این مشکل فکر کرد. سپس به سوی کولی­ها رفت و به آنان گفت: «اولا آقایان محترم! یه چیز دیگه باید تن­تون کنین و همون چیزی رو بپوشین که ما می­پوشیم.» در آن زمان شبه­نظامیان لباس سراسری آبی رنگ کارگری می­پوشیدند، آن هم در گرمای جولای. این چندان برای کولی­ها خوشایند نبود. «از توی این لت و پاره­ها بیرون بیاین و چیزی بپوشین که کارگرا می­پوشن. خیلی هم بهتون میاد». کولی­ها دریافتند که دوروتی سر شوخی ندارد و لباس­های­شان را عوض کردند. اما این پایان ماجرا نبود. دوروتی ادامه داد: «حالا که لباس کار پوشیدین می­تونین کار هم بکنین». نق­نق و دندان کروچه. «دهقان­های اینجا یک تعاونی درست کردن و تصمیم گرفتن یک خیابون درست کنن تا ده­شون راه به جاده­ی اصلی داشته باشه. اینم بیل و کلنگ. یالا». کولی­ها چه چاره­ی دیگری داشتند؟ دوروتی نیز هر از چندی به آنجا سر می­زد تا از جریان پیش­رفت کار آگاه شود. بی­نهایت خوشحال بود از اینکه کولی­ها را واداشته تا از دست­های خود، کار بکشند. «سنئو دوروتی اومد» با این جمله، کولی­ها آمدن دوروتی را با آن لهجه­ی اندلسی­شان، به یکدیگر خبر می­دادند و دست خود را به علامت سلام ضدفاشیستی بلند می­کردند: مشت را گره کرده و دست را مستقیم به جلو دراز می­کردند؛ و دوروتی به نیکی در می­یافت که آنان چه می­خواهند بگویند.                                                            گاستون لوال                                                                                               

آخرین تلاش

نزدیک اواخر سپتامبر، کمیته ی محلی CNT تمامی شبه­نظامیان آراگون و نمایندگان یکان­ها و ستون­های آنارشیست را به شرکت در یک نشست وسیع، فراخواند. بنا براین بود که یک ارگان هدایت کننده تشکیل شود که همه­ی احزاب و سازمان­های ضدفاشیست در آن عضویت داشته باشند. این شورا می­بایست اقتصاد منطقه را که به خاطر جنگ در سراشیب سقوط قرار گرفته بود، بازسازی کرده و به شیوه­ای منطقی، وسایل پیشرفت آن را فراهم سازد، از سلطه­ی کاتالان­ها در آراگون پیش­گیرد و مردم را از دستبرد و چپاول شبه­نظامیان که تقریبا داشتند مانند یک ارتش اشغال­گر، خارج از هرگونه کنترلی عمل می­کردند، مصون دارد.

دوروتی در دفاع از بنیان­گذاری این شورا سخن راند. این امر با اکثریت چشم­گیری به تصویب رسید. CNT می­خواست بدین ترتیب تبلیغات مارکسیست­ها (POUM و PSUC) را خنثی کند. مارکسیست­ها بر این نظر بودند که تعاونی­های کشاورزی، غیرقانونی هستند. برای ریاست رژیم انقلابی منطقه، خوآکین آسکازو انتخاب شد.

بی­درنگ، آنارشیست­های آراگون به معامله با سوسیالیست­ها و معدود جمهوری­خواهان حاضر در منطقه پرداختند. گروه نخست، با احتیاط و حتا خصمانه با موضوع برخورد کردند، درحالی که گروه دوم کلیات را پذیرفتند اما ترجیح ­دادند که ابتدا صبر کنند. CNT اما تصمیم گرفت که کمیته را تاسیس کند، این کمیته در تاریخ پانزدهم اکتبر 1936 برای نخستین بار در «فراگا» تشکیل جلسه داد.

بدین ترتیب آنارشیست­های آراگون به آن چیزی دست یازیدند که رفقای آنان در کاتالونیا همواره از آن دوری می­جستند: به دست گرفتنِ یک­پارچه­ی قدرت، بدون شریک. آنان بدون توجه به ویرانی­های جنگِ احتمالی بانیروهای مسلح و حاضر POUM و PSUC و ناسیونالیست­های کاتالونیا در ارتش؛ بدون توجه به تاثیرات خارجی؛ بدون توجه به نظر حکومت مرکزی در مادرید، به این اقدام مبادرت ورزیدند. حتا ازکمیته­ی ملی خود CNT نیز نظر خواهی نشد و تنها آن را در جریان تصمیمات گرفته شده قرار دادند.

به همین سبب جای تعجبی نیست که شورای آراگون، آماج تمامی انتقادات و اتهامات قرار گرفت: جمهوری­خواهان، سوسیالیست­ها و کمونیست­ها آن را ابزاری برای مخفی نمودن چهره­ی دیکتاتوری آنارشیستی دانسته، متهم به جدایی­خواهی و تک­روی می­کردند. حتا رهبری CNT با نوای مخالفین، هم­آوایی می­کرد. بعدها، در دسامبر 1936 و در پی مذاکراتی طولانی و طاقت­فرسا، حکومت مرکزی مادرید، شورا را به رسمیت شناخت، به شرط آنکه نمایندگان سایر احزاب را نیز در خود بپذیرد، حوزه­ی مسئولیت خود را محدود کند و به اتوریته ی حکومت مرکزی، گردن نهد.                                                      سزار لورنزو

 

 

اطلاعیه­ی شورای منطقه­ای دفاع آراگون

هر روز اهالی روستاها، شکایات تازه­ای از یکان­ها و لشکریان مختلف نزد ما می­آورند. شورای آراگون، رفتار غیرمسئولانه­ی برخی یکان­ها را محکوم می­کند. شورا در نظر دارد نگذارد که دهقانان آراگون، از برادران آنتی­فاشیست خود که همواره با جان و دل به آنان کمک کرده­اند، متنفر شوند. ما نمی­توانیم تحمل کنیم که حقوق مردمان، اینگونه لگدمال شود. برخی رهبران یکان­های وابسته به یک گروه سیاسی خاص، در این منطقه همچون نمایندگان ارتش اشغالگر در سرزمین دشمن رفتار می­کنند. آنان می­کوشند خلق را به پذیرش نُرم­هایی وادارند که برای آنان بیگانه است.

کمیته­های منتخب مردم به راحتی منحل می­شوند؛ مردانی که جان خود را برای انقلاب برکف نهاده­اند، خلع­سلاح می­گردند؛ آنان را به تنبیه بدنی، زندان و تیرباران تهدید می­کنند؛ کمیته­های جدید بر اساس وابستگی سیاسی افراد تعیین و به زور اسلحه حمایت می­شوند. بدون بررسی و کنترل، بدون توجه به نیازهای اهالی، مواد غذایی، چارپایان و اجناس گوناگون مغازه­ها مصادره می­گردند. ما باید بکاریم اما بذر نداریم، کود نداریم، ماشین نداریم. با این روش روستاهای ما به طور سیستماتیک، ویران می­شوند.

ما از فرماندهان همه­ی نیروها می­خواهیم که:

1.   همه­ی احتیاجات ضروری یکان­های خود را از قبیل اجناس، دام و ماشین­آلات، مستقیما از کمیته­ی دفاع درخواست کنند که با توجه به امکانات در اختیارشان قرار خواهد گرفت و هرگونه مصادره­ی خودسرانه را شدیدا ممنوع کنند، مگر آنکه به سبب شرایط نظامی، امکان ارسال مایحتاج برای آنان وجود نداشته باشد.

2.   از هرگونه دخالت یکان­های ضدفاشیست در امور سیاسی و اجتماعی اهالی که به طور طبیعی آزاد بوده و کارآکتر خود را دارند، جلوگیری به عمل آورند.

3.   به ساکنین روستاها و کمیته­های منتخب آنان توصیه می­کنیم که:

1.      بدون اجازه­ی کتبی شورا، از تحویل سلاح­های موجود به دیگران خودداری کنند و برکناری کمیته­های موجود را نپذیرند مگر آنکه شورا، انتخاب کمیته­ی جدید را تصویب کرده باشد.

2.      به هیچ­وجه به مصادره­هایی که از سوی شورای آراگون تصویب نشده باشد تن در ندهند به استثناء موارد ضروری، که فرمانده­ی یکان، مسئولیت آن را برعهده گرفته باشد.

3.      هرگونه تخلف از این مقررات را فورا به شورا گزارش داده، نام مسئول امر را قید کنید.

ما امیدواریم که همه، بدون استثناء این اخطارها و درخواست­ها را در نظر بگیرند. تنها بدین ترتیب می­توان از پیش­آمدن یک پارادوکس غم­انگیز پیش­گیری نمود: که یک خلق آزاد، از رهایی و رهاکنندگان خود منزجر و این نتیجه­ی نه کمتر غم­انگیز حاصل گردد که یک خلق در اثر انقلابی که خود همواره آن را آرزو می­کرد، به نابودی کشیده شود.

از سوی کمیته ی محلی دفاع آراگون /  رئیس شورا:   خوآکین آسکازو /  فراگا، اکتبر1936      

پنجمین فصل توضیحی

درباره­ی دشمن

دشمن کجاست؟ او در این داستان، همواره در حاشیه قرار دارد، یک لکه­ی متحرک روی پنجره مقابل مگسکِ مسلسل، سایه­ای در ورای سنگرها، روحی در یک اداره، شبحی پشت خاکریزها. تقریبا همیشه ناشناس می­ماند. اما با این حال، دشمن همیشه حاضر است. پرداخته­ی توهم و خیال نیست. انقلاب و جنگ، همزاد یکدیگرند. برای کسی که نمی­خواهد تنها بر نیروی نظامی دشمن پیروز شود بل بر آن است تا جامعه­ای را که در آن می­زید، دگرگون سازد، جبهه­ی مشخصی که به وضوح دشمن را از دوست بازشناسد، وجود ندارد.

انقلاب اسپانیا به هیچ وجه تنها با فرانکو و محفل ژنرال­های او سروکار نداشت. از همان نخستین روز، دشمن در صفوف خود او مشغول به کار بود. در جولای 1936، آنارشیست­ها خود را ناچار به ائتلاف با او یافتند. تزلزل این ائتلاف، کاملا مشهود بود. CNT-FAI بر علیه فاشیسم می­جنگید، دوش به دوش باقیمانده­ی ارتش و پلیسی که تا همین چندی پیش در تعقیب خود او بود. لوئیس کمپانیس در کاخ حکومتی، مقابل مردانی نشسته که سال­ها زندانی آنان بود. جمهوری اسپانیا در تمامی طول جنگ داخلی به درست­کاران و وفادارن به قانون اساسی، فحش می­داد. آنان دو گروه را می­شناختند: «شورشیان» که منظور ژنرال­های کودتاچی بود و «وفاداران» که منظور مدافعین جمهوری بود. برای اصلی­ترین نیروی دفاع، یعنی آنارشیست­ها، چاره­ای  جز وفاداری به دولتی باقی­نماند که از صمیم قلب نسبت به آن نفرت ورزیده و با آن مبارزه کرده بودند. تنها برای جمهوری­خواهان راستین یعنی احزاب خرده­بورژوایی و متحدین آنها، سوسیال­دمکرات­ها، این درگیری مسلحانه یک جنگ تدافعی به حساب می­آمد: آنان خواهان بازگشت به وضعیت پیشین بودند، قدرت دولتی در دست­شان و به وسیله­ی آن، سلطه­ی طبقاتی، که انگیزه­ی خیزش­شان بود و آن را در برابر ادعاهای فاشیست­ها می­انگاشتند. در این زمینه آنان حاضر به سازش نیز بودند و هم­آوا شدن با طرف مقابل را قاطعانه رد نمی­کردند. اما در مقابل، برای CNT-FAI به مثابه سازمان پیشاهنگ زحمتکشان شهر و روستای اسپانیا، مسئله بر سر روشن نمودن مسائل دور می­زد. جنگ آنان، تهاجمی و هدف آن، ایجاد جامعه­ای جدید بود. برای رسیدن به این هدف، می­بایست رژیمِ ضعیف خرده­بورژوایی موجود ـ­که ثابت شده بود قابل دوام نیست­ـ و احزاب متعلق به آن از سر راه برداشته شوند. وفادار به پرنسیپ­هایشان، می­بایست آنارشیست­ها رهبر مملکت را برکنار و در  اسپانیا آزادی را برقرار می­نمودند. روی حزب کمونیست اسپانیا که حزبی کوچک بود، طبیعتا نمی­شد چندان حساب کرد، این حزب از ابتدا به دامان جمهوریخواهان بورژوا چنگ انداخته بود. تضادهای درون صفوف خودی، امکان میانجی­گری را منتفی کرده بودند؛ خطر یک جنگ داخلی درون جنگ داخلی، تهدیدی جدی بود. اما در مقابل، فرانکو توانسته بود بر اختلافات میان نظامیان و فالانژها (کارلیست­ها و بوربونیست­ها) سرپوش گذارده و حتا آن را در نطفه خفه کند. از بیرون تنها یک صدا به گوش می­رسید: «یک کشور، یک حکومت، یک رهبر.»

ژنرال­ها مطمئن بودند که مردم در برابر آنان ایستادگی نخواهند کرد. این اطمینان بر پایه­ی برتری تجهیزات نظامی استوار بود. شمارش تعداد نفرات، امکانات اقتصادی، اسلحه و مهمات، هواپیما و تانک، هر ناظری را به این نتیجه می­رساند که مقاومت در برابر فرانکو بی­فایده است. اما هر انقلابی با ارتشی نیرومندتر از خود سروکار دارد. هر خلقی که تصمیم به سرنگون کردن خشونت­آمیز حکومت می­گیرد، در مقابل ارتشی می­ایستد که به گونه­ای غیرقابل مقایسه کارآزموده­تر و مجهزتر از او است. تا زمانی که نفرات، وفادار بمانند و فرمان مافوق را اطاعت کنند، هیچ شانسی نیست. قدرت سیاسی انقلابیون در این مورد نقشی تعیین کننده دارد. «تردیدی نباید داشت که سرنوشت هر انقلاب در یک مرحله­ی خاص، با تزلزلی که در روحیه­ی نظامیان به وجود می­آید رقم زده می­شود. توده­ی سربازان توان آن را دارند که سرنیزه را به سوی خلق نشانه روند و یا آن را با خود برداشته و به صفوف مردم بپیوندند، به شرط آنکه برایشان مسلم شده باشد که خلق به پاخاسته و این تنها یک تظاهرات نیست که در پی آن، باید به پادگان بازگشت و حساب پس داد.  یقین داشته باشند که این، جنگ مرگ و زندگی است؛ که خلق پیروز خواهد شد اگر وی نیز با آن همراه شود.»

از اینجا نتیجه گرفته می­شود که پیروزی فرانکو ـ­لااقل تنها­ـ با نگاه به برتری تجهیزات، حمایت خارجی و ترس و الزام داخلی قابل توضیح نیست. ظاهرا فاشیسم نیز در اسپانیا انگیزه­های ایدئولوژیک عظیمی را به جنبش درآورد. نقشی که این عامل در شکست انقلاب اسپانیا برعهده داشت، اغلب کم اهمیت جلوه داده می­شود: باید بدان اهمیت لازم را داد.

پلاتفرم ایدئولوژیک آنارشیست­ها ­بسیار ساده و تا اندازه­ای ابتدایی و برای هرکسی که نان از بازوی خویش می­خورد، بی­درنگ قابل فهم و آنچنان عقلانی بود که وقتی در معرض آزمایش قرار گرفت، نه تنها به سرعت می­شد در باره­ی آن قضاوت کرد، بل نتایج آن را در ساده­ترین شکل می­شد به چشم دید. آنارشیست­ها از محافظه­کاری سنتی کمونیسم که پایه در دوران انتقالی گنگ و ناروشنی دارد، همواره فرسنگ­ها دورند. اعتماد بی­چون­وچرا و فوریت بی­واسطه­ای که برای جهش به سوی آزادی وعده می­دهند به آنان نیرو و به رویاهای هوادارن­شان تا آنجا پروبال پرواز می­دهد که بوته­ی آزمایش قرار گرفته و به محض آنکه انقلاب، نخستین جشن پیروزی را پشت سر گذاشت و با انبوه بی­پایان مشکلاتِ بازسازی روبرو شد، در قالب گره­های سیاسی، چهره می­نماید. اگر وعده­های داده شده، جامه­ی عمل نپوشند و ایدئولوژی، جعل گردد، اعتماد توده­ها به سرعت ریزش خواهد کرد.

در این رهگذر، پای­بندی آنارشیست­ها به اصول خدشه­ناپذیر، پای­بند حرکت­شان شد. رهبران CNT-FAI فاسد نبودند، این را هرکسی می­دانست. بیشترشان کارگر بودند، از سازمان پولی نمی­گرفتند، اتهاماتی همچون ثروتمند، سازش­کار و بوروکرات به آنان نمی­چسبید. اما قیود بی چون­وچرای اخلاقی که آنان برای خود و جنبش قائل بودند، مانعی شده بود در برابر خودشان. همین امر (پای­بندی به اصول) هنگامی که لازم شد نخستین گام تاکتیکی را به سوی قدرت بردارند، به عامل تردید ـ­تردیدی آزار دهنده­ـ بدل گردید. مشکلات سیاست ائتلافی هرگز به مرحله­ی بلوغ نرسید. آنان در دام ایدئولوژی سازش­ناپذیرِ «یا این یا آن»ِ خودشان اسیر بودند.

وعده­های فاشیسم برعکس، خارج از امکان هرگونه آزمایش عملی قرار داشتند: شرافت ملت اسپانیا چه چیزی را عرضه می­کند یا آمال باکره­ی مقدس چه آماجی دارند؟ این­ها را هیچکس نمی­تواند به شیوه­ای منطقی، باز نمایاند.

مسیحیت فرانکو اسم رمزی بود برای تقویت قدرت آتش و بازدهی آن؛ احساسات ملی او تا آنجا بود که جنگ داخلی را بین­المللی کرد و مزدوران «مور» را به جان خلق اسپانیا انداخت؛ سنت­گرایی­اش او را بدانجا کشاند تا با ابزار فاشیسم، مدرن­ترین تروریسم را در مملکت جاری سازد و نقض تمامی نُرم­ها و قواعد اجتماعی را نظم و قانون نام نهد.

دقیقا احمقانه­ترین شعارهای کلیدی او در جهت افسون­شده­گی ایدئولوژیک فاشیسم قرار گرفتند. در اسپانیا نیز همچون آلمان و ایتالیا، فاشیسم نیروهای ناآگاهی را بسیج کرد که چپ ابدا از وجود آنان آگاهی نداشت: ترس و نفرت که در میان طبقه­ی کارگر نیز حیات داشت.آنچه آنارشیست­ها قول آن را دادند ـ­اما نتوانستند به اجرا درآورند­ـ یک پدیده­ی دنیوی و کاملا تصویری از جهان آینده بود که می­بایست در آن از دولت، کلیسا، خانواده و مالکیت اثری نباشد. اما این تشکل­ها وساختارها مورد نفرت همه نبودند، بلکه گروهی بدانها احترام نیز می­گذاشتند. آینده­ای که آنارشیسم ترسیم می­نمود، فقط شوقِ افراد را برنمی­انگیخت، بلکه ترس را نیز در دل نیروهای ارتجاعی بیدار می­کرد. اما فاشیسم در برابر، گذشته­ی طلایی را ـ­که هرگز وجود نداشته­ـ همچون پناهگاهی امن، وعده می­داد. نفرت به دنیای نو که از زمان کشف آمریکا باعث نکبت اسپانیا شده باید در یک قرون­وسطای بازسازی شده سنگر بگیرد، هویتی که مورد تهدید واقع شده، به شبکه­ی دستگاه­های یک حکومت نیرومند مرکزی چنگ دراندازد.

نظریه­پردازان آنارشیست قادر به درک چنین مکانیسمی نبودند. افق دید آن­ها همواره تنها تا سنگر بعدی بود. از ساختار درونی فاشیسم همانقدر کم سر در می­آوردند که از بازی نیروهای بین­المللی. هرچند از زمان باکونین همواره از انقلاب جهانی سخن می­گفتند و خود را انترناسیونالیست می­نامیدند، به تلخی و با حس فریب­خوردگی دیدند که چگونه غربِ دمکرات در یک سکوت توافق­آمیز و با بهانه­ی احمقانه­ی «عدم دخالت» دست هیتلر و موسولینی را در اسپانیا باز گذاشت. در مورد مؤسسات بین­المللی مالی در بورشورهایشان چیزهایی خوانده بودند، از نتایج آن اما چیزی نمی­دانستند؛ حتا شاید تا درجه­ای هم به دام ناسیوناسیونالیسم افتاده بودند. هرچه باشد تجربیات مبارزاتی آنان، ده­هاسال منحصر شده بود به روستا، کارخانه و محله­ی خودشان که آن را به خوبی می­شناختند. ساختار شدیدا غیرمتمرکز تشکیلاتی، اغلب برایشان امتیاز مثبتی بود، اما گاه سبب تنگ و محدود شدن افق دیدشان می­گردید. آنارشیست­ها به سیاست­های اتحاد شوروی که از چندی پیش یاد گرفته بود در مقیاس­های جهانی بازی کند، با درمانده­گی نگاه می­کردند. کمک­های تسلیحاتی شوروی به جمهوریخواهان اسپانیا از نظر حجم بسیار محدود اما در برخی موارد حساس، بسیار تعیین کننده و حیاتی بود. بهای سیاسی­ای که برای این کمک­ها مطالبه و تحمیل می­شد، اما ارقامی نجومی بود. نفوذ حزب کمونیست، روز به روز افزایش می­یافت، هرچند که این حزب در میان پرولتاریای اسپانیا هرگز ریشه ندوانید: کمیسرها و جاسوس­های شوروی به مادرید، والنسیا و بارسلون سرازیر شدند و پست­های مشاوره در دستگاه ارتش و پلیس را به دست گرفتند. استالین با اسپانیا همچون یک مهره­ی شطرنج رفتار می­کرد. او اسپانیا را بدل به نماد سیاست خارجی روسیه نموده بود. پریشان و درمانده، آنارشیست­ها با انترناسیونالیسمی روبرو شدند که در کتاب­ها نخوانده بودند. و هنگامی که دریافتند، دیگر دیر شده بود. نه تنها از نظر نظامی، که از نظر سیاسی زیر پای CNT-FAI خالی شده بود.؛ برای یک انقلاب، آغازِ پایان فرا رسیده است هنگامی که خود را از نظر ایدئولوژیک، خلع­سلاح شده ببیند و در لاک دفاعی فرو رود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

10

شبه نظامیان

 

یک کتاب مصور زیبا

آنچه نظر یک خارجی را که امروز به کاتالونیا وارد می­شود فورا به خود جلب می­نماید، شبه­نظامیان هستند. با مدال­های رنگارنگ­شان و با اونیفورم­های سرهم­بندی شده­شان در همه جا هستند. زنان و مردان شبه­نظامی یک کتاب مصور بی­مانند را به نمایش می­گذارند. هرکدام به شکلی جلوه می­کنند که با دیگری تفاوت دارد، آن یک­دستیِ ارتش منظم، از میان رفته و جای آن را لباس­های رنگارنگ و گوناگون از هر شکل و فرمی گرفته است.

یک توضیح مفصل و جامع از ترکیب و ساخت این اونیفورم­ها امری غیرممکن است.

از ارتش سابق اسپانیا در کاتالونیا اکنون تنها نیروی هوایی مانده و تعداد اندکی از واحدهایی که به دولت، وفادار مانده­اند. یکان­هایی که در برابر مردم ایستادند، منحل شده و سربازان­شان به خانه­هاشان فرستاده شدند. شمار اندکی از افسران اعلام وفاداری نموده و در جنگ علیه فاشیسم به کار گرفته شدند.

تعداد زیادی از نفرات یکان­های مختلف پلیس نیز راهی جبهه­ها شدند. اما اصلی­ترین تکیه­ی انقلاب بر نیروهای داوطلب بود. سندیکاها، احزاب، تشکل­های کارگری و دولت هرکدام سپاهیان خود را بسیج و به جبهه اعزام نمودند. دفاتر سندیکاها و احزاب، تبدیل به محل ثبت­نام داوطلبان شده و هر روز مردان و زنانی بی­شمار در مقابل آن­ها صف کشیده بودند. بسیاری از آنان بازگردانده می­شدند. نخستین ستون­ها با کامیون و اتوبوس به مقابل دشمن گسیل گشتند. هیچکس نمی­دانست که دشمن کجاست، چرا که هنوز جبهه­ای وجود نداشت. 24 ساعت بعد بود که فهمیدند کسی برای مهمات و خواروبار فکری نکرده؛ این نیز با کامیون در پی نیروها ارسال شد.

شمار اندکی از این شبه­نظامیان، آموزش نظامی دیده و اکثرشان به اندازه­ی کافی مجهز نبودند. بسیاری تنها یک کلت با خود برداشته و گلوله­ها را نیز در جیب شلوارشان ریخته بودند. از تجهیز یک نیروی زمینی نمی­توانست صحبتی در میان باشد. بسیاری از آنان صندل به پا داشتند. کلاه کلاسیک دولبه­ی مخصوص ارتش منظم اسپانیا، بعدها به جبهه رسید: سرخ­وسیاه مخصوص آنارشیست­ها، سرخ مخصوص کمونیست­ها و سوسیالیست­ها، آبی ویژه­ی اعضاء حزب اسکوئرای کاتالونیا. لباس آبی سراسری مکانیک­ها، به نوعی اونیفورم بدل گردید.

به عنوان افسر ـ­اگر بشود چنین نامی بر آنان نهاد­ـ همان رهبران سیاسی اجرای نقش می­کردند که این کارگران مسلح همان­گونه بدانان اعتماد کرده بودند که پیشتر در اعتصابات و میتینگ­ها. بدیهی است که اینان نیز هیچگونه دوره­ای  نگذرانده و حتا با الفبای تاکتیک­های نظامی آشنایی نداشتند. فنون حفر سنگر، کشیدن سیم­خاردار، استفاده از نارنجک دستی و گریختن به جان­پناه را بعدها و در حین جنگ آموختند. آموزگاران آن­ها را اغلب انقلابیون خارجی تشکیل می­دادند که در جنگ جهانی اول تجربیاتی اندوخته بودند. آنان به اسپانیا می­آمدند تا برای انقلاب جهانی و در مقابل فاشیسم بجنگند و هر روز بر شمارشان نیز افزوده می­شد.

در ابتدا برای انجام عملیات نظامی، هیچ­گونه استراتژی خاصی وجود نداشت. کارگران تنها با جنگ خیابانی و تاکتیک سنگرگیری آشنایی داشتند. با گذشت زمان بود که دریافتند یک توده­ی سنگ در برابر سلاح­های امروزین به عنوان جان­پناه قابل استفاده نیست. تنها هنگامی که موضوع بر سر دفاع از یک مکان بود، آنان خود را در قالب اصلی خویش می­یافتند به ویژه اگر آن مکان، روستا یا محله­ی خودشان بود. هنوز با لزوم جابجایی نیروها و تغییر تاکتیک آشنایی نداشتند.

پایگاه اصلی، ستاد فرماندهی و ایستگاه مخابرات وجود نداشت. هر یکان می­بایست خود به فکر پشت­جبهه­ی خود می­بود. هرگاه به مهمات یا خواروبار احتیاج بود، نمایندگانی به بارسلون می­فرستادند تا این نیازها را تامین کنند.

می­توان تصور کرد که این نیروها در ابتدا، هر اشتباهی را که ممکن بود، مرتکب شدند. حمله­های شبانه با فریادهای انقلابی همراه بود، توپ­ها معمولا در صف مقدم استقرار می­یافتند. گاه اتفاقات عجیب و غریبی رخ می­داد. یک میلیشیا برای من تعریف کرد که یک­بار تمامی نفرات یک واحد، پس از خوردن ناهار  هوس می­کنند به تاکستان مجاور بروند و قدری انگور بخورند؛ هنگامی که بازمی­گردند، موضع خود را در اشغال دشمن می­یابند. اما با این وجود، همین نیروی داوطلب، توانسته بود قوای فاشیست­ها را که هسته­ی اصلی آن را ارتش منظم اسپانیا تشکیل می­داد، متوقف نموده، از کار انداخته و نیمی از آراگون را به تصرف خویش درآورد.                                                                                ه.ا. کامینسکی                                           

نخستین نیروهای داوطلب، اوایل آگوست از فرانسه آمدند. اینان آنارشیست­های ایتالیایی و فرانسوی بودند که از طریق کوه­های پیرنه به کاتالونیا وارد شدند تا در جنگ علیه فاشیسم بین­المللی مشارکت کنند. آنان در میان نیروهای اسپانیایی حل شده و به جبهه­ی آراگون اعزام گشتند. به زودی سیل ضدفاشیست­های ایتالیایی از هرگونه روان گردید: آنارشیست­ها، سوسیالیست­ها، سندیکالیست­ها، لیبرال­ها. داوطلبان ایتالیایی، «بریگاد گاریبالدی» را تشکیل دادند. این باریگاد در جنگ بر سر «هوئسکا» نام نیکی از خود بر جای نهاد. تعداد بی­شماری از آنارشیست­ها و لیبرال­ـ­سوسیالیست­های ایتالیایی جان خود را در این نبردها از دست دادند.  در سپتامبر 1936 سپاه «ساسکو ـ وازتی» از مبارزین بین­المللی تشکیل شد. این سپاه خود را تحت فرمان دوروتی قرار داد. تعداد کل نفرات این نیروهای بین­المللی به سختی از سه­هزار نفر تجاوز می­کرد. در خارج، کسی چیزی در مورد آنان نمی­دانست. آنان خود را تحت فرمان نیروهای وابسته به کمونیست­ها قرار ندادند.

البته آنارکوـ­سندیکالیست­ها علاقه­ای نداشتند که جنگجویان خارجی را به کشور راه بدهند. از نظر نفرات، آنان کمبودی نداشتند؛ در داخل سندیکاها به اندازه­ی کافی نیروی ذخیره وجود داشت. سندیکای سوسیال­دمکرات­ها UGT نیز همین وضعیت را داشت. چیزی که آنان کم داشتند، اسلحه بود.

وضعیت حزب کمونیست فرق می­کرد. کمونیست­ها در اسپانیا آنقدر کم طرفدار داشتند که در سراسر کشور به سختی توانستند دو یا سه سپاه تشکیل دهند. به همین جهت بود که آنان می­خواستند به کمک احزاب کمونیست خارجی، قوای نظامی و به تبع آن نفوذ خود را افزایش دهند.

در سه­ماهه­ی نخست پس از 19 جولای تمامی کاتالونیا در دست آنارکو­ـ­سندیکالیست­ها بود و مرز کاتالونیا­ـ­­فرانسه توسط FAI محافظت می­شد. اینان به رفقای هم مرام خود اجازه­ی ورود می­دادند، اما در مورد کمونیست­های بی­شماری که قصد ورود داشتند، تردید می­کردند. سازمان­دهنده­ی نیروهای شبه­نظامی ضد فاشیست، گارسیا الیور آنارشیست بود که در دولت لارگو کاباله­رو وزارت دادگستری را برعهده داشت. الیور دستور داد که مرز را بر روی داوطلبان خارجی به کلی ببندند.                                                        آگوستین زوچی 2

 

انظباط

اجبار و انظباط محکم و سخت در میان میلیشیا، امری زائد است. هر کسی می­داند که برای چه می­جنگد. اینجا مثل جنگ­های امپریالیستی، نبرد با یک دشمن ناآشنا یا ذهنی نیست بلکه جنگ با یک دشمن عینی است که کارگران و کشاورزان او را می­شناسند و از او متنفرند. از آن گذشته می­دانند که فاشیست­ها نه به اسیران و نه به زخمی­ها رحم ندارند و این را نیز می­دانند که نه امکان سازش هست و نه راه برگشت. این ارتشِ سیاسی برای دفاع از ارزش­های ذهنی، برای تصرف خاک، برای افزودن بر مستعمرات یا حفظ راه­های اقتصاد امپریالیستی پای به میدان جنگ داخلی ننهاده بلکه تنها برای حفظ تن و جان یک­یک نفراتش می­جنگد.

دشمن: نظامیان، وابستگان به ارگان­های فاشیستی و سرمایه­داران. به آنان رحم نباید کرد. در مقابل، سربازان عادی اسیر معمولا مجازات نمی­شوند. تصور بر این است که آنان تحت فشار و اجبار مورد سوءاستفاده واقع شده­اند. در حقیقت چنین نیز هست. کم اتفاق نمی­افتد که افسران و فالانژیست­ها با کلت در پشت سر سربازان ایستاده و آنان را مجبور به حمله می­کنند. با این­حال همه­روزه فراریانی به این سو می­آیند و اعلام می­دارند که می­خواهند در صفوف شبه­نظامیان بجنگند. به همین سبب است که تبلیغات حتا در خطوط مقدم از اهمیت ویژه­ای برخوردارد است. جنگ داخلی، قوانین خاص خود را دارد.                                    ه.ا. کامینسکی                                                    

در پاییز، من به اتفاق بانو «اِما گلدمن» آنارشیست مشهور آمریکایی از بارسلون راهی جبهه و دیدار با دوروتی شدیم. وی در آن زمان چیزی در حدود نه­هزار نفر را تحت فرمان داشت، می­توان گفت یک ژنرال آنارشیست بود. اما او از این واژه خوشش نمی­آمد. به ما گفت: «من تمام عمرم آنارشیست بودم، حالا باید نفرات خود را با تعلیمی به انظباط وادارم؟ چنین کاری نخواهم کرد. می­دانم که دیسیپلین در جنگ ضروری است، اما این دیسیپلین باید درونی باشد و از هدفی سرچشمه بگیرد که شخص برای آن می­جنگد». و این تفاوت او با تمام ژنرال­های دنیا است. او با نفرات خود می­زیست، روی همان کاه­ها می­خوابید، مثل دیگران با کفش­های کنفی راه می­رفت و غذایی را می­خورد که دیگران می­خوردند. و نفراتش می­گفتند او یکی از ما است. یک رهبر نظامی که از دانشکده­ی افسری بیرون آمده نمی­تواند تصورش را هم بکند که بدون دیسیپلین نظامی، یک واحد کامل را فرماندهی کند. اما دوروتی نه یک افسر حرفه­ای بلکه یک مکانیک بود.                                                                آگوستین زوچی 1

                                              

 

یک واحد از شبه­نظامیان جوان که تحت فرمان دوروتی بودند، تصمیم به فرار و بازگشت به بارسلون گرفتند. دوروتی به دنبال آنان رفت، راه را بر آنان بست، از خودرویش پیاده شد و کلت در دست به سوی آنان رفت. آنان را رو به دیوار به صف کرد. یک شبه­نظامی دیگر که تصادفا در آنجا بود از او درخواست کفش کرد. «ببین چه کفش­هایی به پا دارند. اگر خوب هستند می­توانی یک جفت برای خودت انتخاب کنی. چرا کفش­هایشان را دفن کنیم؟ فقط به این خاطر که با آنها فرار کرده­اند؟»

بدیهی است که دوروتی واقعا قصد کشتن فراریان را نداشت. او همیشه می­گفت: «هیچ کس مجبور نیست اینجا بماند. هرکس که می­ترسد می­تواند به هرکجا که می­خواهد، برود.» اما اغلب کافی بود که چند کلام درشت با کسانی که قصد بازگشت به خانه را داشتند، سخن بگوید، و آنان طلب بخشش و بازگشت به سوی جبهه می­کردند.                                  اسپانا لیبره                                                                     

 

نمونه­ی اتحاد شوروی: دونسخه از یک نامه

CNT-FAI شبه­نظامیان ضدفاشیست، اردوی دوروتی، قرارگاه اصلی.

به پرولتاریای اتحاد جماهیر شوروی

رفقا! من از این فرصت استفاده می­کنم تا برادرانه­ترین درودهای خود را از جبهه­ی آراگون برای شما بفرستم. جبهه­ای که در آن هزاران برادر شما ـ­همچون خود شما در بیست­سال پیش­ـ برای رهایی طبقه­ی کارگر که قرن­ها است تحت فشار و انقیاد قرار دارد، مبارزه می­کنند. بیست سال پیش، کارگران روسیه پرچم سرخ را به عنوان نماد برادری جهانی طبقه­ی کارگر، در شرق به اهتزاز درآوردند. در آن زمان شما چشم امید به همیاری کارگران جهان بسته و انتظار داشتید که شما را در کار خطیری که بدان دست یازیده­اید یاری کنند. کارگران جهان به شما خیانت نکردند بل با تمامی آنچه در امکان داشتند، به یاری شما شتافتند.

امروز در غرب، انقلاب تازه­ای زاده می­شود و دوباره پرچمی به اهتزاز در می­آید که نماد اتحاد و پیروزی ایده­آل­های ما است. برادری، خلق­های ما را که زمانی بس دراز از تزاریسم و دیگر سیستم­های دیکتاتوری سلطنتی رنج برده­اند، با یکدیگر متحد می­سازد. ما به شما کارگران اتحاد جماهیر شوروی در دفاع از انقلاب خویش اطمینان داریم؛ اما به سیاستمدارانی که خود را آنتی فاشیست و دمکرات می­نامند، اعتمادی نیست. ما تنها به برادران طبقاتی خود باور داریم. تنها کارگران می­توانند از انقلاب اسپانیا دفاع کنند، همچنان که بیست سال پیش ما برای انقلاب روسیه چنین کردیم. شما می­توانید به ما اطمینان داشته باشید. ما کارگرانی هستیم همچون خود شما. ما تحت هیچ شرایطی به پرنسیپ­های خود خیانت نخواهیم نکرد و ابزار کارمان، داس و چکش را به ننگ نخواهیم آلود.

درود از جانب تمامی کسانی که سلاح در دست، در جبهه­ی آراگون در مقابل فاشیسم می­رزمند.                                                                          رفیق شما ب. دوروتی

اوسرا، 22 اکتبر 1936

بوئناونتورا دوروتی 3

 

 

 

به کارگران روسیه!

گروهی بی­شمار از انقلابیونی که با احساس واندیشه­ی ما نزدیکی دارند، در روسیه می­زیند. آنان اما آزاد نیستند. آنان در سلول­های انفرادی، در زندان­های سیاسی و در اردوگاه­های کار اجباری به سر می­برند. بسیاری از آنان به روشنی درخواست کردند که به اسپانیا اعزام شوند تا در اینجا، در مقدم­ترین خطوط جبهه، با دشمن مشترک، پیکار کنند. پرولتاریای جهانی نمی­تواند بفهمد که چرا این رفقا باید اسیر شوند. همچنین نمی­توان دریافت که چرا روسیه برای ارسال کمک­های انسانی و تسلیحاتی به اسپانیا، مابه­ازائی درخواست می­کند که اسپانیا برای آن باید از اصول انقلابی خویش عدول کند.

انقلاب اسپانیا باید راهی را برگزیند سوای راهی که روسیه رفته است. انقلاب ما نباید به این پایان تراژیک برسد که: «یک حزب در قدرت، بقیه در زندان». بل این انقلاب می­تواند بسیار گسترده­تر به راه­حلی دست یازد که اتحاد راستین را در جبهه برقرار سازد، نه آنکه به سرگیجه و تحقیر منتهی گردد: «همه­ی جناح­ها در کار؛ همه­ی جناح­ها در مبارزه علیه دشمن مشترک» و خلق باید تشخیص دهد که کدام رژیم به راستی چنین می­خواهد.»

                                                                          بوئناونتورا دوروتی 5

 

14 آگوست 1936

بوخارالوز با پرچم­های سرخ­وسیاه تزئین شده، در هر گام، دستورالعمل­ها یا پلاکاردهایی با امضاء دوروتی به چشم می­خورد. «دوروتی فرمان داده است ...». نام میدانِ بازار به «میدان دوروتی» تغییر یافته. دوروتی و نفراتش در خانه­ی محقر یک مباشر راه­سازی استقرار یافته­اند، کنار جاده­ی شوسه، در فاصله­ی دوکیلومتری دشمن. این چندان محتاطانه نیست، اما اینجا همه دچار اعتیاد ابراز شجاعت و بی­باکی شده­اند: «یا کشته می­شویم، یا پیروز»، «می­میریم اما ساراگوزا را آزاد می­کنیم»، «مرده، اما با عزت» اینها شعارهایی است که بر روی پرچم­ها نوشته یا در اعلامیه­ها و پلاکاردها خوانده می­شوند.

آنارشیست مشهور در ابتدا پریشان بود اما هنگامی که در نامه­ی الیور کلمات مسکو و پراودا را دید، قدری علاقه پیدا کرد. او بلافاصله همانجا کنار جاده­ی شوسه و در حلقه­ی سربازانش با تعمدی آشکار کوشید تا توجه آنان را به خود جلب کند، یک بحث جدلی داغ. سخنانش مبهم، متعصبانه و پرشور بود.

«شاید تنها صد نفر از ما زنده بمانند، اما این صد نفر به ساراگوزا قدم خواهند نهاد و فاشیسم را نابود خواهند کرد، پرچم آنارکوـ­سندیکالیسم را به اهتزار درخواهند آورد و کمونیسم آزاد را اعلام خواهند نمود. من نخستین کسی خواهم بود که وارد ساراگوزا می­شوم و کمون­ها را برقرار می­کنم. ما نه به مادرید و نه به بارسلون، نه به آزانا نه به گیرال، نه به کمپانیس نه به کازانواها سر نخواهیم سپرد. اگر مایل باشند می­توانند با ما در صلح زندگی کنند، وگرنه ما به مادرید نیز لشکر خواهیم کشید ... ما به شما بلشویک­های روسی و اسپانیایی نشان خواهیم داد که چگونه باید انقلاب کرد و انقلاب را به پیش برد. شما آنجا دیکتاتوری برقرار کردید، در ارتش سرخ، سرهنگ و ژنرال دارید. در سپاه من نه فرمانده­ای هست نه زیردستی، ما همه حقوق برابر داریم، همه­مان سربازیم، خود من هم یک سربازم.»

او یک لباس آبی سراسری بر تن دارد، یک کلاه ساتن سرخ و سیاه بر سر. اندامی درشت و ورزشکارانه، سری زیبا و قدری خاکستری. بر اطراف خود مسلط است اما در چشمانش چیزی به رنگ احساسات لطیف زنانه دارد، گاهی نگاهش به یک حیوان زخمی محتضر می­ماند. چیزی کم دارد.

«پیش من کسی از سرِ انجام وظیفه یا به اجبار، خدمت نمی­کند. همه­ی کسانی که اینجا هستند آمده­اند که بجنگند، آماده­اند که جان خود را در راه آزادی فدا کنند. دیروز دو نفر آمدند نزد من و درخواست مرخصی برای رفتن به بارسلون و دیدار اقوام خود را داشتند. من اسلحه­های آنها را گرفتم و آنها را بیرون کردم. من به چنین نفراتی نیاز ندارم. یکی از آنها گفت که فکرهایش را کرده و می­خواهد بماند، من او را دیگر نپذیرفتم. با همه چنین رفتار خواهم کرد، ولو فقط یک دوجین آدم اینجا باقی بماند. یک ارتش انقلابی باید چنین ـ­و نه به شیوه­ای دیگرـ شکل بگیرد. خلق موظف است که به ما کمک کند، زیرا ما داریم برعلیه هرگونه دیکتاتوری می­جنگیم، برای آزادی همه. هرکس که به ما کمک نکند، نابودش می­کنیم. ما همه­ی کسانی را که در راه رسیدن­مان به آزادی، سدی ایجاد کنند، نابود می­کنیم. من دیروز شورای روستایی بوخارالوز را منحل کردم، زیرا از جنگ حمایت نمی­کرد، در راه آزادی ایجاد مانع می­نمود.»

گفتم: «همین نیز بوی دیکتاتوری می­دهد. هنگامی که بلشویک­ها در دوران جنگ داخلی، یک نهاد مردمی ساخته شده به دست دشمن را به طور اتفاقی منحل کردند، متهم به دیکتاتوری شدند. اما ما نمی­خواهیم پشت کلمات رایج در مورد آزادی، سنگر بگیریم. ما دیکتاتوری پرولتاریا را هرگز تکذیب نکردیم، بلکه همواره آشکارا بر آن تاکید نیز نمودیم. اما حالا: از این ارتش شما چه می­خواهد بیرون بیاید، بدون فرمانده، بدون دیسیپلین، بدون فرمانبر؟ یا شما به فکر یک مبارزه­ی جدی نیستید، یا تظاهر می­کنید و نوعی نظم نیز در میان شما هست که نام دیگری بر آن نهاده­اید.»

ـ «ما بی­دیسیپلینیِ سازمان­یافته داریم. هرکسی در برابر خود و در برابر جمع، مسئول است. ترسوها و تجاوزکاران را تیرباران می­کنیم، حکم اینها از سوی کمیته صادر می­شود.»

ـ «این چیزی را ثابت نمی­کند. این ماشین مال کیست؟»

همه­ی سرها به سویی که من اشاره کرده بودم، برگشت. در میدانگاهیِ کنار جاده حدود پانزده دستگاه خودروی فورد و آدلر قراضه پارک شده بودند. در میان آن­ها یک هیسپانوـ­سوئیزای مرتب و تمیز با تودوزی چرمی و زه­وار نقره­ای نیز به چشم می­خورد.

دوروتی گفت: «این مال من است. من باید ماشینی داشته باشم که سریع باشد و بتوانم خود را به هرجا که لازم باشد برسانم.»

ـ «کاملا درست است. فرمانده باید اگر امکانش بود، بهترین خودرو را داشته باشد. مسخره بود اگر یک سرباز عادی از این اتومبیل استفاده می­کرد و شما ناچار بودید پیاده یا با یک فورد قراضه به این سو و آن سو بروید. از آن گذشته، من دستورات شما را دیدم، آنها را بر در و دیوار بوخارالوز آویخته­اند.  همه­ی آنها با جمله ی دوروتی فرمان داده است آغاز می­شوند.»

ـ «بله. یک نفر باید دستور بدهد.» دوروتی با خنده­ای برلب این جمله را گفت و ادامه داد: «این­ها طرح­های ابتکاری هستند. این استفاده­ی بهینه از اتوریته­ای است که من در میان مردم دارم. طبیعی است که یک کمونیست نمی­تواند این را بپسندد.» چشمانش را به سوی تروئبا که تمام مدت آنجا ایستاده بود، لوچ کرد.

ـ «کمونیست­ها هرگز  ارزش­های فردی و اتوریته­ی شخصی را رد نکرده­اند. اتوریته­ی شخصی به هیچ وجه مانعی بر سر راه جنبش توده­ای نیست، بلکه اغلب با آن پیوند خورده و سبب تقویت آن نیز می­گردد. شما یک فرمانده هستید، به هیچ وجه نقش یک سرباز عادی را ایفا نمی­کنید چرا که این کیفیت نظامی سپاه را بالا نمی­برد.»

ـ «ما با مرگ خودمان» دوروتی به سخن درآمد: «ما با مرگ خودمان به روسیه و جهانیان نشان خواهیم داد که آنارشیسم به واقع چیست و آنارشیست­های ایبریا کیانند.»

ـ «با مرگ، کسی نمی­تواند چیزی را ثابت کند. با پیروزی است که می­توان اثبات نمود. خلق شوروی از صمیم قلب برای خلق اسپانیا آرزوی پیروزی دارد، برای کارگران آنارشیست نیز با همین صمیمیت آرزوی پیروزی دارد، برای رهبران­تان و برای کمونیست­ها و همه­ی نیروهای ضدفاشیست به همین شکل.»

او رو به جمعیتی کرد که گرد ما حلقه زده بودند و فریاد زد (البته نه دیگر به فرانسه): «این رفیق به اینجا آمده تا به ما رزمندگان CNT و FAI درودهای پرولتاریای روس را برساند و در جنگ با امپریالیسم و دیگران برایمان آرزوی پیروزی کند. زنده باد CNT و FAI زنده باد کمونیسم آزاد!»

و جمعیت فریاد زد: «Viva». چهره­ها بسیار بازتر و مهربان­تر شدند.                               میخائیل کولکف

 

نظامی­سازی[7]

در اول آگوست، حکومت مرکزی در مادرید نیروهای احتیاط سال­های 1933 تا 1935 را به خدمت فراخواند، حکومت خودمختار با این فراخوان، موافق بود. اما به زودی کاتالونیا یا بهتر بگوییم، تنها نیروی سیاسی موجود در کاتالونیا به مقابله با حکومت برخاست. CNT نمی­خواست به ایجاد یک ارتش سنتی، طبقاتی، منظم و اونیفورم­پوش تن دردهد. ده­هزار تن از جوانان در روز 4 آگوست در تئاتر المپیا گرد آمدند تا اعلام کنند که به هیچ وجه حاضر نیستند از دستورات یک ارگان نظامی پیروی کنند. «ما به میلیشیا می­پیوندیم، به جبهه می­رویم، اما سرباز پادگانی نمی­شویم. ما به هیچ دیسیپلینی سر خم نمی­کنیم و از هیچ دستوری که از جانب خلق مسلح صادر نشده باشد، گردن نمی­نهیم.»                           جان استفن برادماس                                                       

در چهارم سپتامبر، رئیس جدید دولت، «لارگو کاباله­رو»ی سوسیالیست در برابر رسانه­ها اعلام نمود: «ما باید نخست در جنگ پیروز شویم، سپس می­توانیم درباره­ی انقلاب صحبت کنیم.»

در 27 سپتامبر کابینه­ی دولت کاتالونیا ترمیم شد. این کابینه خود را «شورای موقت حکومتی» نامید. سه وزیر آنارشیست به این شورا راه یافتند. در بیانیه­ی دولت آمده بود: «ما تمامی تلاش­های خود را روی جنگ متمرکز می­کنیم و هیچ وسیله­ای را برای رسیدن به یک پیروزی مستقیم و چشمگیر، از دست نخواهیم نهاد: یک فرماندهی عالی متحد، همکاری میان تمامی نیروهای رزمنده، تشکیل یکان­های میلیشیا بر اساس خدمت نظام­ وظیفه­ی عمومی و تقویت دیسیپلین.»

با تشکیل شورای حکومتی، کمیته­ی مرکزی میلیشیای آنارشیست خود به خود منحل گردید. «از امروز دیگر ما به کمیته احتیاج نداریم؛ ما نمایندگانی در شورای حکومتی خواهیم داشت.» این اطلاعیه­ای بود که گارسیا الیور صادر نمود. انگیزه­های این دگرگونی را سنتیلان بعد از جنگ چنین تشریح نمود: «ما باور داشتیم که بدون پیروزی در جنگ، انقلاب به پیروزی نخواهد رسید؛ لذا باید همه چیز درپای جنگ قربانی می­شد. ما سرانجام انقلاب را نیز قربانی جنگ کردیم بی­آنکه بدانیم، داریم اهداف جنگ را نیز فدا می­کنیم ... کمیته­ی میلیشیا خودمختاری کاتالونیا، مشروعیت جنگ و بازسازی اسپانیای راستین را ضمانت می­کرد. اما به ما گفته شد و به طور خستگی­ناپذیری نیز تکرار کردند: تا زمانی که شما از حکومت خلق دفاع می­کنید، ما اسلحه به کاتالونیا ارسال نخواهیم کرد، پول برای خرید اسلحه از خارج نیز در اختیارتان نخواهیم گذاشت، موادخام برای کارخانه­هاتان ارسال نخواهیم کرد ... بدین خاطر بود که ما کمیته­ی دفاع را منحل و در حکومت ائتلافی شرکت کردیم و مسئولیت وزارت دفاع و چند وزارتخانه­ی مهم دیگر را برعهده گرفتیم تنها برای آنکه جنگ و در پی آن همه چیزِ خود را نبازیم.»                            خوزه پیراتس 1

 

سنتیلان یکی از معدود روشنفکران تحصیل­کرده در میان آنارشیست­ها است. او در مادرید، فلسفه و در برلین، پزشکی خوانده است. در دوران جمهوری، طی دوسال ونیم، پنج بار دستگیر شده، زمان درازی را در زندان به سر برده است.

می­گوید: «این تراژدی زندگی من است که همواره با جنگ و پی­آمدهای آن سروکار داشته­ام در حالی که یک صلح­جو هستم.»

او در جنگ­های خیابانی 19 جولای، یکی از کوشاترین رهبران آنارشیست­ها بود و در شکل­گیری میلیشیا، بیشترین سهم را داشت. اما همو به من گفت: «میلیشیا وظیفه­ی خود را انجام داده است. اکنون باید به یک ارتش انقلابی بدل گردد. چیزی به نام جنگ آنارشیستی وجود ندارد، تنها یک گونه جنگ وجود دارد و ما باید برنده­ی آن باشیم. ما پیروز خواهیم شد، اما به بهای بسیاری از پرنسیپ­هایمان. آنارشیسم یعنی رد جنگ و ضرورت­های آن؛ عکس آن نیز صدق می­کند. اینها را نمی­توان با هم جمع بست.»                         ه.ا. کامینسکی                               

در طول ماه آگوست، بخش تبلیغاتی CNT – FAI با جمله­ای از دوروتی سرگرم بودند که طی یک نطق رادیویی پخش شده از رادیو بوخارالوز عنوان کرده بود: «ما از هر چیزی چشم­پوشی می­کنیم بجز پیروزی.» نیروهای آنارشیست به شدت در برابر نظامی­سازی مقاومت می­کردند و مخالفین­شان از هر وسیله­ای استفاده می­کردند تا آنها را ناچار سازند. اینان استدلال می­کردند که چریک بزرگ با این جملات، آمادگی خود را اعلام نموده که انقلاب را قربانی پیروزی در جنگ کند. چنین برداشتی کاملا اشتباه است. کسی که خلق­وخو و اراده­ی دوروتی را بشناسد، نمی­تواند این را باور کند. تغییرات انقلابی که وی در قسمت تحت فرمان خود در جبهه ایجاد نمود خود شاهد این مدعا است.                                خوزه پیراتس 1                                                                                     

ماهیت نیروها نسبت به نخستین هفته­ها و ماه­های پس از انقلاب، به کلی تغییر کرده است. ساختار اصلی آن را دیگر زحمتکشانی تشکیل نمی­دهند که یک­شبه سلاح در دست گرفتند و یکان خود را تنها یک شاخه­ی نورس از سندیکا یا حزب­هاشان دیدند. این نیرو ناگهان نظامی شد: شبه­نظامیان، به سربازانِ یک ارتش عادی بدل شدند، دسته­هاشان گروهان نامیده شد و سپاه­شان، هنگ. نام­های قدیمی دیگر تنها روی کاغذ معتبر بودند.

افسران نیز هنوز خود را «نماینده» می­نامیدند، هر گروه (دسته)، هر صده (گروهان)، هر قسمت (گردان) و هر ستون (هنگ) برای خود نماینده­ای برگزید که البته از پایین به بالا انتخاب می­شد؛ نماینده­گان رده­های پایینی هرکدام نماینده­گان رده­ی بالاتر را انتخاب می­کردند، اما اتوریته­ی افسران رو به افزایش بود و هر روز بر اعتبار آنان افزوده می­شد. انتخابی بودن آنان به مثابه یادگار دوران گذشته عمل می­کرد و اصل انتخابات کم­کم رنگ می­باخت.

هرکسی می­داند که بدون دیسیپلین، نمی­توان جنگ را به پیش برد. در تئوری، هنوز اساس بر داوطلب بودن شبه­نظامیان بود، اما در عمل، این داوطلبی «ثابت» شده بود. سلسله­مراتب که در هر ارتشی وجود دارد، در اینجا نیز داشت به مرور جا می­افتاد. من در سنگرهای جمعی، مقرراتی را خواندم که مواد آن بی­درنگ امکان مجازات برای تخلف را به ذهن متبادر می­کرد. در یک ارتش داوطلب معمولا نباید سخنی از مجازات باشد، اما این امر در عمل، امکان­پذیر نیست. البته هنوز شبه­نظامیان، قوانین سابق نیروهای منظم را که دولت به طور موقت معتبر اعلام نموده، رد می­کنند. اما می­بینیم که دادگاه جنگی وجود دارد. تخلف­های کوچک توسط نمایندگان هر یکان بررسی می­شوند، تخلف­های بزرگتر به فرماندهی سپاه گزارش می­گردند. حتا مجازات­ مرگ نیز به اجرا درآمده است؛ یک تلفن­چی که هنگام حمله خوابیده بود، اعدام شد.

در حوزه­ی نظری، مسئله­ی فرار از خدمت هنوز حل نشده است. مشخص نیست یک داوطلب هرگاه که خواست می­تواند به خانه­اش بازگردد یا نه. اما در عمل، این آزادی تنها برای داوطلبین خارجی وجود دارد. اگر یک اسپانیایی بخواهد جبهه را ترک کند، نخست می­کوشند او را منصرف کنند، سپس تهدید می­شود که به سازمان مربوطه­اش گزارش شده و وی در شهر خود دچار مشکلات بزرگی خواهد شد. اگر هیچیک از اینها کارساز نشد، وسیله­ی نقلیه را از او دریغ می­دارند.                                                                                ه. ا. کامینسکی 

                                     

در طی زمان، نوعی «ارتش کاتالونیا» به وجود آمد که بیشتر وابسته به حکومت محلی بود تا دولت مرکزی مادرید. اکنون مشخص شده که این همه تکیه بر دیسیپلین، اسم رمزی بود برای خاک پاشیدن در چشم مردم. رهبران سیاسی کاتالونیا امتیازات مثبت خویش را حفظ کرده بودند. آنچه به حکومت مرکزی مربوط می­شد، آنان قول داده بودند که هرگاه کاتالان­های آنارشیست، ارتش منظمی ایجاد کنند، اسلحه در اختیارشان قرار خواهند داد. حتا پس از آنکه حکومت مرکزی به هدف خود رسید، باز آنارشیست­ها کمترین و بدترین تجهیزات را نسبت به دیگر یکان­ها در اختیار داشتند.                                         خوزه پیراتس 1                                                                                                   

شروعِ پایان

مصاحبه­گر: آیا این درست است که در میان شبه­نظامیان نیز باید قوانین و سلسله­مراتب ارتش­های منظم، برقرار گردد؟

دوروتی: نه، مسئله این نیست. برخی دوره­های احتیاط، به خدمت فراخوانده شده­اند و یک ستاد فرماندهی عالی تشکیل گردیده. آنچه به دیسیپلین باز می­گردد، مسلما در جنگ­های خیابانی نسبت به یک جنگ سختِ منظم و درازمدت که با مدرن­ترین سلاح­ها به پیش برده می­شود، چندان مورد نیاز واقع نمی­گردد. لازم بود که در این رابطه تصمیماتی گرفته شود.

مصاحبه­گر: و نقطه­ی قوت دیسیپلین در چیست؟

دوروتی: تا همین چندی پیش ما شمار کثیری از یکان­های گوناگون داشتیم هرکدام رئیس خود را داشت و مرئوس خود را و هرکدام سازی برای خود می­زدند، تجهیزات خود را داشتند، تدارکات و منابع تغذیه­ی خود را؛ هرکدام با ایدئولوژی خود نسبت به غیرنظامیان رفتار می­کرد و تفسیر و برداشت خود را از جنگ داشت. این وضعیت قابل دوام نبود و ما باید کاری برای بهبود اوضاع می­کردیم.

مصاحبه­گر: در مورد سلسله­مراتب نظامی، وظیفه­ی احترام­گذاری به مافوق و تنبیهات و تشویقات چطور؟

دوروتی: ما از همه­ی اینها می­توانیم چشم­پوشی کنیم. در اینجا همه­ی ما آنارشیست هستیم.

مصاحبه­گر: اما حکومت مادرید به تازه­گی قوانین تنبیهات نظامی را که قبلا وجود داشت، معتبر اعلام کرده است.

دوروتی: البته. این مصوبه­ی دولت در میان نفرات با واکنش تندی روبرو گردید. چنین مصوبه­هایی خبر از کمبودِ جدی واقع­گرایی می­دهد. روح این مصوبات با میلیشیا دشمنی دارد. ما با تضادها کاری نداریم، اما روشن است که این دو جوهر، با یکدیگر تفاوتی بنیادین دارند به گونه­ای که یکی، نفی دیگری است. یا این یا آن دیگری، یکی از این دو باید نابود شود.

مصاحبه­گر: فکر نمی­کنی که نظامی­سازی اینگونه که پیش می­رود انقلاب را به خطر بیافکند؟

دوروتی: البته. به همین دلیل است که ما باید به سرعت در جنگ پیروز شویم.

دوروتی این جمله را با خنده گفت و برای خداحافظی، دست ما را فشرد.

الف. و د. پرودهوماوکس

 

جنگ داخلی، هر روز بیشتر و بیشتر به جنگی میان دو ارتش بزرگ بدل می­گردد که با مدرنترین سلاح­ها و تجهیزات در مقابل یکدیگر قرار گرفته­اند. یک نیروی شبه­نظامی اما همواره در دایره­ی امکانات خود، باید محدود بماند، زیرا این نیرو تنها از گروهی انقلابی و آگاه می­تواند تشکیل شود. لذا دیدیم که ناچار شدند یک ارتش منظم، خارج از چارچوب میلیشیا تاسیس کنند و برای این منظور از سربازان دوره­های احتیاط نظام وظیفه بهره گیرند. چنین پدیده­ای در تضاد کامل با «داوطلبی» در میلیشیا قرار دارد. نمی­توان برای یک سرباز ساده همان حقوقی را قائل شد که برای یک عنصر آگاه سیاسی داوطلب.

نظامی­سازی، شدیدا مورد اختلاف است. بخش بزرگی از شبه­نظامیان با آن مخالفند. به ویژه آنارشیست­ها در آن، آغازِ پایان انقلاب را می­بینند. آنان نمونه­ی «ماخنو» آنارشیست روس را  دیده­اند که به عنوان رهبر یک گروه داوطلبان شبه­نظامی، ناچار شد گروه خود را منحل و راه هجرت در پیش گیرد. با اخراج ماخنو که در سال 1934 در پاریس چشم از جهان فروبست، کمر آنارشیسم روسی شکست. آنارشیست­های اسپانیا از آن می­ترسند که با تشکیل ارتش جدید، چنین سرنوشتی در انتظار آنان باشد.

اما همین­ها نیز باید دریافته باشند که نمی­توان یک جنگ مدرن را با اتکا به گروهی کوچک از انسان­های معتقد و هم­فکر به پیش برد که خود تدارک امور خویش را ببینند و تصمیمات مهم را اتخاذ کنند و هیچ­گونه هماهنگی با دیگر یکان­ها نیز نداشته باشند و حسودانه نیز از استقلال خود دفاع کنند.                                                                          ه. ا. کامینسکی                                                                                                              

ارتش خلقی و شورای سربازان

رفقای آلمانیِ بریگاد بین­المللی تحت فرمان دوروتی در مورد نظامی­سازی نیروهای شبه­نظامی، چه به طور عام و چه به گونه­ی خاص در مورد سپاه دوروتی، موضع­گیری کردند: مبانی این اقدام، از بالای سر مبارزین درون جبهه و بدون نظرخواهی از آنان تنظیم گردیده­اند. ما اقداماتی را که بر این اساس تاکنون صورت گرفته، موقت ارزیابی کرده و برای آنها اعتبار موقت قائلیم. ما خواهان تنظیم فوری مقرراتی هستیم که هرچه سریعتر به وضعیت نابه­سامان کنونی خاتمه بخشد. قواعد مورد نظر اگر قرار باشد که از سوی ما به رسمیت شناخته شوند، باید دربرگیرنده­ی این موارد باشند:

1.   لغو سلام اجباری.

2.   پرداخت برابر برای همه.

3.   آزادی مطبوعات برای روزنامه­ی جبهه.

4.   آزادی بحث.

5.   ایجاد شورای سربازان در سطح گُردان (سه نماینده برای هر گروهان).

6.   هیچیک از نمایندگان نباید فرمانده باشند.

7.   هرگاه دوسوم نمایندگان گروهان تقاضا کنند، باید مجمع سربازان متشکل از کلیه­ی سربازان یک گردان فرا خوانده شود.

8.   در سطح هنگ نیز باید شورای سربازان تشکیل گردد که نمایندگان آن حقِ دادن فراخوان برای تشکیل مجمع عمومی را داشته باشند.

9.   یکی از نمایندگان به عنوان ناظر در امور هنگ برگزیده شود.

10.           این ساختارِ «نمایندگی سربازان» باید در سطح تمامی ارتش اجرا شود.

11.           در ستاد فرماندهی نیز باید شورای سربازان توسط یک نماینده، حضور داشته باشد.

12.           دادگاه­های جنگی در خطوط جبهه باید توسط خود سربازان تشکیل گردد. تنها در صورتی که یک افسر مورد محاکمه قرار می­گیرد، می­تواند یک افسر نیز در هیئت قضات حضور داشته باشد.

این قطعنامه در 22/12/1936 به اتفاق آرا به تصویب رسید و در تاریخ 29/12 در بارسلون از سوی پلنوم FAI تایید گردید.                                                   الف. و د. پرودهوماوکس

 

هر روز این سئوال به طور جدی­تر مطرح می­گردد که آیا ژنرال­ها موفق خواهند شد، شیوه­ی جنگی خویش را به انقلاب اسپانیا تحمیل کنند یا برعکس، رفقای ما خواهند توانست میلیتاریسم را نابود سازند. این مهم اما تنها در صورتی ممکن خواهد بود که ما شیوه­ی خود را دیگر کرده، جنگِ جبهه­ای و خط مقدم را رها ساخته، انقلاب اجتماعی را در سطح اسپانیا گسترش دهیم.

عواملی که در پی نام می­بریم به سود فاشیست­ها عمل می­کنند: برتری تجهیزاتی، مقررات سخت­گیرانه­ی پادگانی، تشکیلات بی­عیب و نقص ارتشی، ترور پلیسی علیه شهروندان؛ از آن گذشته تاکتیک جنگ­های موضعی، خطوط ثابت جبهه، جابجایی نیروها و تغییر آماج نوک تیز حمله که برای نکات استراتژیکِ برشمرده و تعیین محل برخورد نهایی، نقشی تعیین کننده دارد.

عواملی که به سود خلق عمل می­کنند مطلقا فاکتورهایی طبیعی هستند: برتری نیروی انسانی، ابتکارات و خلاقیت­های از جان و دل، پرخاشگری آگاهانه­ی سیاسی عناصر و گروه­ها، سمپاتی توده­های کارگر سراسر کشور، سلاح اقتصادی اعتصاب و امکان خرابکاری در مناطق تحت اشغال دشمن. این نیروهای اخلاقی و فیزیکی که آشکارا بر نیروهای دشمن برتری دارند اما تنها از سوی نیروهای چریکی و در شبیخون و غافلگیری می­توانند مورد استفاده قرار گیرند.

بخش ویژه­ای از شهروندان ما این نظر سیاسی را تعقیب می­کنند که گویا با یک ارتش تنها به کمک یک ارتش می­توان جنگید؛ باید با سلاح خود دشمن به جنگ او رفت، دست به یک جنگ منظم با سپاه و ارتش و توپ و تانک زد، خدمت وظیفه­ی اجباری برقرار نمود و ستاد مشترک درست کرد و با یک نقشه­ی جنگی حساب شده، راه­های فرار آنان را بست؛ در یک کلام، کم و بیش چیزی مثل خود فاشیست­ها شد. حتا برخی رفقای خودمان که تحت تاثیر بلشویسم قرار گرفته­اند خواهان ایجاد یک «ارتش سرخ» هستند. «این باور برای ما از هر سو خطرناک است. ما امروز در اسپانیا به یک ارتش مزدور نیاز نداریم، ما به یک میلیشیا نیاز داریم که دست به جنگ چریکی بزند.                                                     لا اسپانیا آنتی­فاشیسته      

 

ششمین فصل توضیحی

درباره­ی شکست آنارشیست­ها

 

 

جمهوری اسپانیا از زمان اعلام موجودیت در سال 1931 تا هنگام سقوط آن در مارچ 1939 همواره یک جمهوری بورژوایی بود. یک رژیم «سرخ» هرگز در مادرید بر سر کار نیامد. انقلاب 1936 اسپانیا، دستگاه دولتی موجود را نه ویران و نه تصاحب نمود، بل ابتدا آن را تضعیف و سپس در آچمز قرار داد. تنها نیروی سازمان­دهی شده­ی آن، جنبش کارگران آنارشیست بود که پیروزی­های اولیه­ی به دست آمده در جنگ داخلی را باید به حساب همین گروه گذاشت.

از همان نخستین ساعات، در بخش آزاد شده­ی اسپانیا، دو اردوی متخاصم و آشتی­ناپذیر در برابر یک­دیگر صف آراستند: در یک سو رژیم دمکرات انقلابی که بازوی سیاسی­اش شوراها و کمیته­های خودجوش، بازوی نظامی­اش شبه­نظامیان و تکیه­گاه اقتصادی­اش بر تولید تعاونی در مزرعه و کارخانه قرار داشت؛ در سوی دیگر، دولت قدیمی بورژوایی با تشکیلات و ادارات مربوطه، با ارتش منظم و با سیستم کاپیتالیستیِ مالکیت و تولید. روش­هایی که هرکدام به عنوان تنها شیوه­ی درست برای پیش­برد امر جنگ بدان باور داشتند، 180 درجه با یکدیگر تفاوت داشته و به هیچ وجه قادر به تفاهم با هم نبودند. در حینی که دستگاه سنتی حکومت می­خواست با یک ارتش طبقاتیِ متکی بر سلسله­مراتب به رهبری ژنرال­های کارآزموده، یک لشکرکشی متداول و معمولی را سازمان دهد، پیروزمندان 19 جولای بر این باور بودند که تنها یک جنگ انقلابیِ تمام­خلقی توسط شبه­نظامیانی با انگیزه­ی سیاسی و به شیوه ی پارتیزانی می­­تواند آنان را به پیروزی رهنمون گردد.

نتیجه­ی این اختلاف، رهبری دوگانه­ای بود که از ژوئن تا اواخر پاییز سال 1936 به طول انجامید. اختلاف موجود، آشتی­ناپذیر بود و تنها می­توانست با توسل به خشونت، حل گردد. پی­آمد آن نیز یک جنگ داخلی در درون جنگ داخلی بود که ابتدا سرد و تقریبا نهان بود اما سپس کم­کم آشکار گردید. در مخاصمه­ی مزبور، این نیروها در برابر یکدیگر قرار گرفته بودند: در یک سو CNT-FAI با حمایت POUM[8] یک گروه منشعب از کمونیست­ها؛ در سوی دیگر، احزاب جمهوریخواه بورژوا به سرکردگی سوسیال­دمکرات­ها و رهبری «لارگوکاباله­رو» و حزب کمونیست اسپانیا با حمایت بی­دریغ شوروی. در این میان حزب کمونیست موفق شد که سوسیال­دمکرات­ها را پشت سر گذاشته، خود را به عنوان تنها حزب خرده­بورژوایی جا بیاندازد. طبیعی است آنان تنها بر اساس دستورالعمل­هایی رفتار می­کردند که از مسکو می­رسید و علایق کارگران اسپانیا در این میان نقشی بازی نمی­کرد.

رهبری CNT-FAI برای وضعیتی که در پاییز 1936 در آن قرار گرفت، آمادگی کافی نداشت. حملات فاشیست­ها از یک سو و ضدانقلاب داخلی از سوی دیگر آنان را میان منگنه قرار داد؛ دیگر نمی­توانستند بر اصول ساده و پایه­ای آنارشیسم بدون چون و چرا پای­بند بمانند. آنان گام به گام توسط واقعیت­ها به عقب رانده شدند. این یک اشتباه قدیمی آنارشیست­ها است که واقع­بینی سیاسی ـ­یعنی رابطه­ی میان «وفاداری به پرنسیپ­ها» و «الزامات تاکتیکی»­ـ را مصرانه نادیده می­گیرند. در این مورد نیز همین بود. یک­بار که از مسیر مستقیم و بلاواسطه­ی انقلاب خارج شدی، دیگر کار تمام است. امتیازی که به CNT-FAI درمقابل رقبای سیاسی برتری می­داد، در اردوی خودی سبب تارومار شدن فاجعه­بار خودش شد. پای­بندی به اصول، ناگهان به اپورتونیسمی بی­پایان بدل گردید. تنها طی چند ماه جنبش توده­ای که مواد اصلی انقلاب آنارشیستی به شمار می­رفت همچون دانه­های نرم ماسه از میان انگشتان رهبران، فرو ریخت. برخی از این فرازها را می­توان برشمرد؛

هشتم سپتامبر 1936: خوآن لوپز، رهبر CNT در والنسیا حمایت و همکاری آنارشیست­ها در برنامه­های دولتی را به حکومت مرکزی مادرید اعلام نمود.

بیست­وششم سپتامبر 1936: CNT سه پست وزارت بی­اهمیت را در حکومت محلی کاتالونیا پذیرفت.

اول اکتبر 1936: CNT انحلال کمیته­ی مرکزی شبه­نظامیان را تایید کرد.

نهم اکتبر 1936: تمامی شوراها و کمیته­های محلی در کاتالونیا با یک فرمان، منحل شدند. CNT موافقت خود را با این برنامه اعلام نمود.

اول دسامبر 1936: در مادرید نیروهای CNT و یکان­های مسلح حزب کمونیست با یکدیگر درگیر شدند.

چهارم دسامبر 1936: شرکت CNT در کابینه­ی حکومت مرکزی مادرید. آنارشیست­ها اجازه می­دهند که با گرفتن چند پست وزارت (دادگستری، بهداری، تجارت و صنایع) یک نقش درجه­ی دو ایفا کنند. یک موقعیت به راستی قدرتمند به دست نمی­آورند.

پانزدهم دسامبر 1936: شورای عالی امنیت، پلیس سیاسی را مرکزی اعلام می­کند.

هفدهم دسامبر 1936: روزنامه­ی پراودا چاپ مسکو در سرمقاله­ی خود می­نویسد «در کاتالونیا پاک­سازی تروتسکیست­ها و آنارکو­ـ­سندیکالیست­ها آغاز گردیده است. این روند با همان شدتی که در روسیه دیدیم، دنبال خواهد شد.»

بیست­وچهارم دسامبر 1936: حمل اسلحه در مادرید ممنوع می­شود.

آخر دسامبر 1936: حزب کمونیست، کارزار خود را علیه POUM آغاز می­کند.

فوریه/ مارچ 1937: میان رهبری و بدنه­ی CNT-FAI اختلافات شدیدی بروز می­کند. اپوزیسیون انقلابی درون جنبش آنارشیستی اقدام به ایجاد یک گروه مبارز به نام «دوستان دوروتی» می­نماید.

در آخرین روزهای آوریل 1937، قصد حکومت مبنی بر خلع­سلاح کارگران بارسلون و ایجاد مجدد دستگاه انحصاری پلیس برملا می­گردد. بدین ترتیب آخرین فصل از درام CNT-FAI آغاز می­گردد: «یک هفته­ی خونین ماه مه در بارسلون». نخستین زدوخوردها. کارگران و پلیس متقابلا می­کوشند دیگری را خلع­سلاح کنند.

در سوم ماه مه جنگ­های خیابانی آغاز می­شوند.کمونیست­های مسلح، مرکز تلفن را که در تصرف CNT بود مورد حمله قرار می­دهند. بدون آنکه منتظر فراخوانی بمانند، تمامی کارگران بارسلون دست به اعتصاب عمومی می­زنند. سنگرها ساخته می­شوند و مراکز مهم شهر توسط کارگران اشغال می­گردند. رهبری CNT دعوت به آرامش می­کند. رژیم مرکزی، یک نیروی پنج­هزار نفره­ی پلیس ضدشورش به منطقه اعزام می­کند که در هفتم ماه مه وارد بارسلون می­شوند. آنچه که تا به امروز آخرین جنبش انقلابی طبقه­ی کارگر اسپانیا بوده، سرکوب می­گردد. بیش از پانصد تن کشته می­شوند. CNT اعلام می­دارد: «ما نمی­توانیم دست به هیچ اقدامی بزنیم و باید صبر کنیم و ببینیم که اوضاع چگونه پیش خواهد رفت و آنگاه مطابق با وضع جدید، اقدام کنیم.» (گارسیا الیور)

بدین ترتیب، ستون فقرات آنارشیسم اسپانیا شکست؛ از آن پس CNT به تشکیلاتی در سایه بدل شد که ناتوان در گوشه­ای نشسته و نظاره می­کرد که چگونه ته مانده­ی انقلاب اسپانیا به تاراج می­رود. در همان ماه مه، FAI را غیرقانونی اعلام کردند. «اوریبه» وزیر کمونیست، خواهان ممنوعیت POUM گردید و یک بحران حکومتی در مادرید به راه انداخت، لارگوکاباله­رو بازداشت گردید زیرا از نظر کمونیست­ها، بیش از حد چپ بود؛ جای او را «نگرین» گرفت: یک مخالف سرسخت تعاونی­ها و قهرمان دفاع از مالکیت خصوصی. در ژوئن 1937 کادر رهبری POUM بازداشت شدند، تعقیب هیستریک تروتسکیست­ها (که خود تروتسکی نمی­خواست چیزی در مورد آنان بشنود) در آنجا به اوج خود رسید که رهبرشان «آندرس نین» از سوی جاسوس­های NKWD ترور شد. در ماه آگوست، دولت طی اطلاعیه­ای، هرگونه انتقاد نسبت به اتحاد جماهیر شوروی را ممنوع اعلام کرد؛ سازمان امنیت جدید، [9]SIM تمامی پست­های کلیدی حزب کمونیست را در اختیار گرفت، زندان­ها و اردوگاه­های خود را بنا نهاد و آنها را با آنارشیست­ها و کمونیست­های «ماوراء چپ[10]» پر کرد. در همان ماه آگوست حکومت مرکزی فرمان به انحلال شورای دفاع آراگون داد: آخرین ارگان انقلابی موجود در خاک اسپانیا که هنوز باقی­مانده بود. رئیس آن، خوآکین آسکازو بازداشت شد. لشکر یازدهم کمونیستی به سوی کمیته­ی روستایی آراگون رفت و شیوه­ی تولید تعاونی روستایی را منحل نمود. در سپتامبر 1937 ساختمان کمیته ی دفاع CNT-FAI از سوی نیروهای دولتی با تانک­ و توپ­ مورد تهاجم قرار گرفته و اشغال شد.

در طی سال 1938 زمینداران بزرگ بازگشته و خواهان استرداد املاک خود شدند. تعاونی­­­ها منحل و اوضاع به شکل سابق بازگردانده شد. کنترل کارگری بر کارخانجات کاتالونیا ملغی و مدیران کارخانجات و پرسنل حفاظتی، پست­های قدیمی خود را دوباره اشغال کردند. پرداخت سود به سهامداران خارجی از سر گرفته شد. مزد سربازان ساده از ده به هفت پزوتا کاهش یافت، مزد افسران از 25 تا 100 پزوتا تعیین شد. درجات نظامی، احترام اجباری و حرکات با تفنگ دوباره برقرار گردید، برای توهین به مافوق، مجازات مرگ در نظر گرفته شد. شبه­نظامیان POUM و CNT-FAI در گوشه­ی زندان­ها نشستند. انقلاب، تاراج شده و نیروی قهر حکومت بورژوایی دوباره جان گرفته، جنگ داخلی شکست خورده بود. در آخرین روزهای مارچ 1939، دولت جمهوری اسپانیا به فرانسه گریخت.

«حال، نتیجه­ی تمامی تحقیقات ما چیست؟

باکونیست­ها ناچار بودند هنگامی که در برابر یک موقعیت جدی انقلابی قرار می­گیرند، تمامی باورهای خود را به دریا بریزند. آنان نخست آموزه­های خود در مورد وظایف سیاسی و به ویژه عدم شرکت در انتخابات را قربانی کردند. آنارشیسم معتقد به ازبین بردن دولت است؛ اما آنان به جای از بین بردن دولت، کوشیدند تعداد بی­شماری دولت­های کوچک تشکیل دهند. سپس از این اصل خویش که می­گوید کارگران نباید در انقلابی شرکت کنند که مستقیما رهایی طبقه­ی کارگر را در برنامه­ی خویش ندارد عدول، و در انقلابی مشارکت کردند که تقریبا به طور کامل بورژوایی بود. سرانجام این اصل اعتقادیِ تازه از راه رسیده که: اعلام حکومت انقلابی تنها یک کلاهبرداری و خیانت به طبقه­ی کارگر است؛ همچون تف سر بالا به صورت خودشان بازگشت، زیرا در هر حکومت کوچک محلی شرکت کرده و پُستی بی­ارزش در دست گرفتند و در نقش اقلیتی کوچک، با بورژوازی هم­آوا شدند.

فریاد سوپر انقلابی باکونیست­ها، هنگامی که پای عمل در میان آید یا بدل به سکوت می­شود، یا به مقاومتی که از ابتدا بی­نتیجه بودن آن محرز است و یا به دنباله­روی ناگزیر از احزاب بورژوایی که کارگران را سرافکنده کرده و در آن بالا با اردنگی مورد پذیرایی قرار خواهند گرفت.»

این حکمی است که در سال 1873 از سوی فریدریش انگلس صادر گردیده و موضوع بر سر انتقادی بی­رحمانه از آنارشیسم دور می­زند. اما تراژدی در آنجا است که «حزب بورژوایی» که انگلس از آن سخن می­گوید در جنگ داخلی اسپانیا نبود مگر حزب کمونیست آن کشور.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

11

دفاع از مادرید

 

دیدار از پایتخت

در پاییز 1936 من به عنوان خبرنگار روزنامه­ی «همبستگی کارگران» در مادرید مشغول به کار بودم. اواسط سپتامبر دوروتی برای نخستین بار از زمان شروع جنگ داخلی، به مادرید آمد. برادرم «ادواردو» او را همراهی می­کرد. به محض ورود، غروب همان­روز در دفتر روزنامه واقع در «آلکالا» به دیدن من آمدند.

دوروتی از همان کلاه­های چرمی به سر داشت که بعدها به نام او مشهور شد. یک کاپشن کوتاه تا کمر، آن هم از چرم؛ یک کلت نیز بسته بود. «چریک مشهور»ِ آنارشیست­ها را من برای نخستین بار از نزدیک می­دیدم. درشت اندام بود و نیرومند به نظر می­رسید، با موهایی سیاه، نگاهی خیره و بانفوذ، رفتارش عادی و بی­آلایش، ژست­هایش کودکانه، و هیکلش بزرگ و عضلانی به نظر می­آمد. چهره­ای آفتاب­سوخته داشت و دست­هایی بزرگ و محکم. خنده­ای اطمینان­بخش و آرام همیشه بر لبانش بود. ساده­گی و بی­آلایش بودنش از او انسانی دوست­داشتنی می­ساخت. صدایی رسا و گیرا داشت با موهایی مجعد و کاملا سیاه، دهانی بزرگ و گوشتالود، سینه­ای ستبر. رفتارش آرام، بشاش و بسیار تاثیرگذار بود. آهسته اما مطمئن قدم بر می­داشت چنان که متوقف کردنش آسان نمی­نمود. تیپ معمول مردان فلات کاستیلیا.                                                                                                  آریل            

بسیاری از شخصیت­های ما دوست داشتند که عکس­هاشان در روزنامه­ها باشد و مرتب با آنان مصاحبه شود؛ هرچقدر در روزنامه­ها می­آمدند برایشان کافی نبود. دوروتی اما حوصله­اش را نداشت. تبلیغات در مورد شخص خود را نمی­پسندید و از ظاهر شدن­های تئاترگونه بر صحنه­ها، بیزار بود. در مادرید نیز مثل همیشه خود را هوشیار نشان داد.

به من گفت: «این کلاه و این کاپشن را می­خواهیم برای همه تهیه کنیم. ما همه یک­جور لباس می­پوشیم. میان ما روابط برادرانه برقرار است و فرقی میان افراد نیست.»

همان خنده­ی کودکانه­ بر لبش نشست و دندان­های درشت و سفیدش نمایان شد، مثل یک گرگِ رام.

«من آمده­ام که برای رفقایمان در آراگون، اسلحه تهیه کنم. اگر آنچه را که لازم داریم، حکومت به ما بدهد، تنها طی چند روز ساراگوزا را می­گیریم.

این که می­گویند اسلحه نداریم، درست نیست. من کسانی را می­شناسم که هرچقدر اسلحه بخواهیم می­توانند دراختیارمان قرار دهند. فقط یک انتظار کوچک دارند: می­خواهند که بهای آن را به طلا دریافت کنند. وقتی موضوع بر سر پول باشد، سرمایه­داری احساسات انسانی را درک نمی­کند. اما دولت ما طلا به اندازه­ی کافی دارد. خوب، این همه طلا برای چیست؟ برای اینکه در جنگ برنده شویم؟ همیشه اینطور ادعا می­کنند. حال یک بار می­خواهیم ببینیم آیا راست می­گویند. فردا به وزارت جنگ می­رویم و چانه می­زنیم. من به آنها خواهم گفت که از کجا می­توان اسلحه تهیه کرد، فقط اگر دست در جیب کنند. این­همه طلا را که در بانک اسپانیا انبار شده، برای چه می­خواهیم؟»

برای غذا به رستوران «گران ویا» رفتیم که توسط سندیکای کارگران مهمانخانه­ها اداره می­شد. غذای ساده­ای بود. دوروتی از جنگ­های بارسلون و آراگون برایمان تعریف کرد. خیلی می­خندید و به نظر می­رسید که بی­دغدغه­ی خاطر به آینده می­نگرد.

پس از غذا به وزارت جنگ رفتیم که دوروتی با لارگوکاباله­رو به مذاکره پرداخت، سپس «ایندالسیو پریه­تو» در وزارت دریاداری از دوروتی استقبال کرد. در آن زمان، دولت امید زیادی به کمک­های روسیه بسته بود. لارگوکاباله­رو هنوز «لنینِ اسپانیا» نامیده می­شد. دوروتی از مذاکرات خود، طرفی نبست. از او به گرمی استقبال شد، قول­های زیادی نیز به او داده شد و دلایل زیادی برای نقصان تجهیزات آنارشیست­ها برشمرده شد. اما همه چیز به همان شکل ماند که بود. تمامی قول­ها، توخالی از آب در آمدند.                                       آریل                                                            

لارگوکاباله­رو که می­تواند این بخش را تایید کند، روزی دوروتی را به مادرید فراخواند تا به او در کابینه­ی تازه­ی خود که قرار بود آنارشیست­ها نیز در آن شرکت کنند، یک پست وزارت پیشنهاد کند. دوروتی پیش از آن هرگز کاباله­رو را ندیده بود، اصلا نمی­دانست که او چه شکلی دارد. هنگامی که از او پرسیدم برداشتش از گفتگوهای انجام شده چیست، در پاسخ گفت: «انتظار داشتم با مردی تقریبا چهل ساله روبرو شوم و ناگهان پیرمردی را برابر خود دیدم. همیشه فکر می­کردم که او یک سیاست­باز عادی است، اما چنان بر عقاید خود ایمان دارد که داشت مرا به وحشت می­انداخت.»

دوروتی پست وزارت را رد کرد. بر این باور بود که حضورش در خطوط جبهه مفیدتر است. و این حقیقت داشت، زیرا در جبهه، بی­جانشین بود. سپاهیانش به او وابسته بودند و دستوراتش را به گونه­ای فناتیک، چشم­بسته اطاعت می­کردند.                             آنتونیو دو لا ویلا                                                          

در زمانی که همه سخن از آن می­گفتند که ما توان جنگیدن نداریم، توان حمله نداریم، حتا نمی­توانیم از خود دفاع کنیم؛ درست در زمانی که ترس از شکست، مغزمان را پوک کرده بود، بوئناونتورا دوروتی به مادرید آمد. تمامی افتخارات چندین سپاه، که هرگز تا به حال عقب ننشسته، بل برعکس، چندصد کیلومتر مربع از خاک آراگون را نیز تصرف کرده­اند، با او است. این انگیزه­ای بود تا ما او را به مصاحبه دعوت کنیم.

دوروتی نخست در مورد مشکلی به سخن پرداخت که تا آن زمان نمی­شد آشکارا در باره­ی آن گفتگو کرد. او به مادرید آمده تا شخصا در وزارت جنگ به چانه­زنی بپردازد. موضوع بر سر دومیلیون گلوله­ای است که او برای حمله به آراگون، بدان نیاز دارد. وی گزارشی از این مذاکرات در اختیار سردبیر ما قرار داد. در این میان صحنه­هایی پیش آمده بود که حتا امروز هم نمی­توان آنها را برملا ساخت. سپس دوروتی در مورد چشم­اندازهای استراتژیک خود نسبت به نقش انقلابی میلیشیا و نیز موضوع بسیار پر اهمیت «دیسیپلین» برای ما سخن گفت.

دوروتی: هرکس که کمترین بهره­ای از سلامت عقل برده باشد، می­تواند از حرکات دشمن، مقاصد او را دریابد. دشمن همه چیز خود را روی یک کارت نهاده: تصرف مادرید. آنها از فکر تسخیر پایتخت، سرمست شده­اند. اما نیروهای آن­ها در مقابل خطوط دفاعی ما نابود خواهند شد، و از آنجا که آنان برای دست زدن به چنین حمله­ای باید تمامی نیروهای در خدمت و ذخیره­ی خود را از سایر خطوط فرا بخوانند، هرگاه ما از سایر جبهه­ها هم­زمان آنان را مورد تهاجم قرار دهیم، مدافعین مادرید کار سختی در پیش نخواهند داشت.

البته به یک چیز باید توجه داشت، از یک شهر نمی­توان با حرف دفاع کرد، بلکه با استحکامات. به بیل و کلنگ همان اندازه نیاز هست که به اسلحه و مهمات. این همه آدم بیکاره و تنبل در مادرید وجود دارند. همه­ی آن­ها را باید بسیج کرد. یک قطره مواد سوختی را نباید بیهوده هدر داد. نقطه­ی قوت ما در آراگون این است که هرقطعه زمین هرچند کوچک را که به تصرف در می­آوریم، فورا با سنگر و خاکریز، مستحکم می­کنیم. شبه­نظامیان ما آموخته­اند که فرار در برابر حمله­ی دشمن، خطرناک­ترین اقدام است و حفظ موضع، مطمئن­ترین کار. اینکه می­گویند دفاع غریزی از خود، سبب شکست می­شود، درست نیست. این غریزه آنقدر نیرومند است که باید آن را در جنگ مورد استفاده قرار داد. در مورد نفرات من، این امر سبب تقویت نیروی مقاومت در آنان می­گردد. البته با این پیش­شرط که روی سنگرسازی و استحکامات تدافعی، به طور جدی اندیشیده شده باشد. به همین دلیل من معتقدم که حتا در اینجا نیز که خط مقدم جبهه نیست باید برای حفر سنگر و ایجاد خاکریز و کشیدن سیم­خاردار، فکری بشود. مادرید باید به یک دژ تبدیل شود، تمامی امکانات شهر باید تنها وقف جنگ و دفاع شود. تنها در این­صورت است که دشمن در اینجا تارومار شده و ما در سایر جبهه­ها نیز به موفقیت دست خواهیم یافت.

مصاحبه­گر: در مورد سپاهیان خودت چه می­توانی برای ما بگویی؟

دوروتی: من از آنان راضی هستم. نفرات من، همه­ی آنچه را که مورد نیازشان است، در اختیار دارند تا در زمان مناسب ضربه­ی کاری را وارد آورند. منظورم البته این نیست که شبه­نظامیان به یک ماشین جنگی بدل شده­اند. نه. بلکه آنها می­دانند که چرا و برای چه می­جنگند. آنان خود را انقلابی حس می­کنند. این نه شعارهای توخالی و نه قوانین کم­وبیش پر مدعا است که آنان را به جنگ وا می­دارد. برای آنان مسئله بر سر تصرف شهر، کارخانه، وسائط نقلیه، نان و یک فرهنگ تازه است. آنان می­دانند که آینده­شان به پیروزی در این جنگ وابسته است.

ما، هم می­جنگیم و هم به موازات آن، انقلاب می­کنیم. و این به نظر من آن چیزی است که اوضاع فعلی از ما می­طلبد. اقدامات انقلابی که شامل حال تمامی خلق شود، نه تنها برای پشت جبهه یا بارسلون، بلکه برای مقدم­ترین خطوط جبهه نیز باید انجام پذیرند. در هر روستایی که تصرف می­کنیم، زندگی روزمره در آن بی­درنگ منقلب می­شود. این بهترین ره­آورد لشکرکشی ما است. شور زیادی در آن نهفته است. وقتی تنها هستم به این فکر می­کنم که چه کار سختی را در پیش گرفته و بدان اقدام کرده­ایم. بعد احساس می­کنم که چه مسئولیت بزرگی بر دوش من قرار گرفته؛ شکست سپاهیان چقدر ناگوار خواهد بود، زیرا ما نمی­توانیم مثل یک ارتش معمولی، عقب بنشینیم. ما باید تمامی ساکنین شهرها و روستاهایی را که تصرف کردیم با خود ببریم، همه را بدون استثناء. زیرا از پیشقراول­ترین پست­ها تا اعماق بارسلون، همه رزمنده هستند. همه برای جنگ و انقلاب کار می­کنند. قدرت ما در اینجا است.

مصاحبه­گر: برگردیم بر سر پر چالش­ترین مسئله؛ موضوع دیسیپلین.

دوروتی: حتما. خیلی­ها از آن صحبت می­کنند، اما تعداد کمی از این سخن­رانان، به هسته­ی اصلی قضیه می­رسند. از نظر من داشتن دیسیپلین چیزی نیست بجز به مسئولیت فردی خود و دیگران توجه کردن. من مخالف هرگونه دیسیپلین پادگانی هستم؛ این نوع دیسیپلین ره می­برد به بی­رحمی و تنفر و افراد را به عاملین بی­اختیار بدل می­سازد. اما به همان اندازه، من از واژه­ی آزادی به آن مفهومی که مشتی ترسو آن را دریافته­اند نیز دوری می­کنم. در سازمان ما CNT، درک درستی از دیسیپلین حکم­فرما است، این را مدیون آن هستیم که آنارشیست­ها به تصمیمات رفقا احترام می­گذارند، زیرا به آنان اطمینان دارند. هرگاه با تصمیمات آنان موافق نباشند در مجمع عمومی آنان را به چالش کشیده و برکنارشان می­کنند و جای آنها را به دیگری می­دهند.

حیله­هایی را که سربازان برای فرار از جبهه پیدا می­کنند، من هم در میان نفرات خود دیده­ام؛ مادر بیماری که در بستر مرگ خفته، همسری که دارد می­زاید، بچه­ی کوچکی که تب دارد ... اما من برای برخورد با این موارد، نسخه­ی خودم را دارم. چند روز کار اضافه برای متقلبین! نامه­های کذایی در سطل آشغال! اگر کسی هنوز مصمم است که به خانه بازگردد زیرا به هر حال خودش داوطلبانه نیز به جبهه آمده، باید اول به روضه­ای که من در گوشش می­خوانم گوش فرا دهد. من برای او روشن می­سازم که دارد پشت ما را خالی می­کند، زیرا ما روی او حساب کرده­ایم. بعد اسلحه­اش را از او می­گیریم زیرا بالاخره اموال سپاه است. اگر هنوز قصد بازگشت داشت، می­تواند برود، اما با پای پیاده؛ زیرا ما خودروها را فقط برای جنگ استفاده می­کنیم. به ندرت اتفاق می­افتد که به این مرحله برسد، زیرا یک میلیشیا عزت نفس خود را دارد. معمولا کافی است برایشان توضیح دهم که من فرمانده­ی ستون هستم و اجازه نمی­دهم کسی مرا مسخره کند و دست بیاندازد؛ طرف منصرف می­شود، به موضع خود باز می­گردد و قهرمانانه می­جنگد.

من از نفراتم راضی هستم، امیدوارم که آنان نیز از من راضی باشند. کمبودی ندارند. همسران و دوست­دخترهاشان در جبهه به دیدنشان می­آیند و دو روز تمام می­مانند. بعد به خانه بازمی­گردند. هر روز روزنامه داریم. کیفیت غذا خوب است، کتاب، هرقدر که لازم باشد موجود داریم و هرگاه جبهه آرام باشد، به بحث و جدل می­پردازیم تا روح انقلابی در رفقا بیدار بماند. از تن­پروری خبری نیست، همیشه کاری هست که انجام دهیم. پیش از هرچیز، مواضع باید هر روز بهتر و مستحکم­تر شوند. الآن ساعت چند است؟ یک صبح؟ الآن نفرات من مشغول کندن سنگرهای تازه هستند و من به شما قول می­دهم که با علاقه هم مشغول هستند.

ما جنگ را خواهیم برد.                                                               دوروتی 7                        

یک­بار با هم به مادرید پرواز کردیم، یادم نیست برای چه، با هواپیمای «آندره مالراوکس». یک هواپیمای بسیار کوچک بود، مثل پوست گردو، تمام مدت در نوسان بود. در مادرید از مقابل مقر پلیس گذشتیم و دوروتی برای شوخی از آنان خواست که پرونده­اش را به او نشان دهند، تمام سیاهه­ی اعمالش در گذشته. پلیس اسپانیا به من نیز این افتخار را داده بود که همه چیز را در موردم در آن بنویسند. حتا پرونده­ی مرا از پاریس نیز آورده بودند. سر این موضوع کلی خندیدیم.                                                                       امیلینه مورین

                                                 

اعزام

امروز باید بگویم به احتمال زیاد من اولین کسی بودم که به این نتیجه رسیدم که دوروتی باید با سپاهیان خود به مادرید بیاید. کمیته­ی ملی CNT از این نظریه استقبال کرد. دبیر سازمان، «ماریانو واسکوئز» به دوروتی گفت: «این درست است، لحظه­ی موعود فرا رسیده و مادرید به تو احتیاج دارد. ستون پنجم در اینجا یکه­تازی می­کند، به زودی بریگاد بین­المللی از راه می­رسد و ما در برابر آن چه داریم؟ تو باید پرستیژ خود و نیروی رزمندگی سپاهیانت را در کفه­ی ترازو بگذاری وگرنه ما از نظر سیاسی قافیه را می­بازیم.»                         فدریکا مونتسنی 1                                                    

من مطلقا مخالف اعزام دوروتی به مادرید بودم. در راه بارسلون و در داخل خودرو با مونتسنی در این مورد بحث می­کردیم. از او پرسیدم آیا برای انقلاب مفیدتر نیست که دوروتی را زنده نگاه داریم به جای آنکه او را در مادرید به استقبال مرگ بفرستیم؟ ما بی­پروایی و شجاعت او را می­شناختیم. به نظر من فرستادن او به مادرید، دیوانگی محض بود آن هم با این نفرات اندک. اگر یک نیروی میلیشیای 50 هزار نفره زیر فرمان او قرار می­دادیم وضعیت فرق می­کرد، اما فکر چنین رقمی را نیز نمی­شد کرد.                     خوآن گارسیا الیور 2                                                                   

دوروتی با بی­میلی به مادرید رفت. در کنفرانسی با شرکت تمامی فرماندهان جبهه­ی آراگون تصمیم گرفته شد که ستونی برای کمک به پایتختِ محاصره شده، تحت فرماندهی وی تشکیل گردد که در آن سوسیالیست­ها و تمامی یکان­های دیگر نیز مشارکت داشته باشند. دوروتی تا پایان، روی یک حمله­ی تعیین کننده به ساراگوزا پافشاری می­کرد. برای این منظور اما اسلحه و مهمات کم بود. بدین شکل، اعزام یک ستون به مادرید تصویب شد. این نیرو تشکیل شده بود از شش­هزار نفر و چند آتشبار توپخانه. دوروتی باید به همین بسنده می­کرد، سوسیال­دمکرات­ها از جنگیدن تحت فرمان دوروتی خودداری کردند.   

دیه­گو آباد دو سنتیلان 1  

 

نمیدانم این درست است که ژنرال میاخا در مادرید سپاهیان دوروتی را «ترسو» نامید. اگر واقعا این را گفته باشد و اگر درست باشد که نفرات او در مادرید بد جنگیده­اند، باید در این مورد به چند نکته توجه داشت. آن­ها افرادی بودند بدون هیچ­گونه تجربه­ی جنگ جبهه­ای که یک­باره در خمره افتاده بودند.

من با اطمینان کامل می­گویم که بخش اعظم نفرات دوروتی در آراگون باقی­ماندند و بیشتر آنانی که با دوروتی به مادرید رفتند، داوطلبانی بودند که ارگان­های آنارشیست­ها در بارسلون با دست­پاچه­گی جمع­آوری و اعزام کرده بودند. من آخرین شبی را به یاد می­آورم که دوروتی با سپاهیان خود در آراگون به سر برد. پس از شام، از سفر خود گفت و پرسید: «چه کسی با من می­آید؟»

برای شخص من که اصلا امکانش نبود. دوروتی اعلام کرد که تنها چند تن از نفرات مورد اعتماد خود را به عنوان هم­راه و برای فرماندهی سپاه در مادرید، با خود خواهد برد.

خسوس آرنال پنا 2

            

من یک دختر داشتم که در آن زمان ازدواج کرده و طبعا من به بارسلون رفته بودم. یک روز مرخصی گرفتم تا در عروسی دخترم شرکت کنم. آن موقع ما به کشیش احتیاجی نداشتیم. چند ورق کاغذ را امضاء می­کردیم و تمام. شام مختصری تهیه کرده بودیم. من باید سخنرانی می­کردم و گفتم: «امیدوارم که شما با یکدیگر خوب باشید، با هم دوست و مهربان باشید و خوشبخت شوید. اینطور که به نظر می­رسد، اکنون خلق قدرت را به دست گرفته است.» و از این حرف­ها. یک باره خودرویی جلوی منزل ما توقف کرد و دو رفیق به سوی من آمدند و گفتند: «اینجا چه خبره ریوندا! ما باید با تو صحبت کنیم.» گفتم: «می­بینید که، عروسی دخترم است.» ـ «دوروتی تلفن زده، از بارسلون، به تو احتیاج دارد، زیرا فردا ستون او به سوی مادرید حرکت می­کند.» ـ «چی؟ مادرید؟ این اولین بار است که می­شنوم.» خلاصه عروسی بی­عروسی، از پشت میز برخاستم، رولورم را برداشتم و با آنها سوار خودرو شدم و حرکت کردیم.                                                                          ریکاردو ریوندا کاسترو

 

پیش از حرکتش به مادرید، دوروتی به مردان خود گفت: «وضعیت در مادرید اسف­بار است؛ تقریبا هیچ امیدی نیست. ما داریم به آنجا می­رویم تا کشته شویم. هیچ چاره­ی دیگری نداریم جز اینکه در مادرید کشته شویم.»                                                  رامون گارسیا لوپز                                                                                           

ما در وضعیت وحشتناکی قرار داشتیم، شدیدا در تنگنا بودیم. به خاطر کمک­های تسلیحاتی شوروی، کمونیست­ها از نفوذ بالایی برخوردار شده بودند. همواره ترس آن را داشتیم که آنارشیست­های اسپانیا نیز به سرنوشت رفقای روس خود مبتلا شوند. فقط به این خاطر بود که دوروتی با همه چیز موافقت کرد. او پذیرفت که ما باید در همه جا حضور داشته باشیم. از بستن هرگونه پیمانی با فاشیست­ها باید جلوگیری کرد. (جمهوریخواهان از همان نخستین روزِ جنگ کوشیدند تا دست دوستی به سوی فاشیست­ها دراز کنند) می­توانم ادعا کنم که بدون ما، هرگز نمی­توانست این جنگ، سه سال ادامه یابد.

ورود دوروتی و سپاهیان او به مادرید برای روحیه­ی مدافعین این شهر بسیار با ارزش بود. همه هیجان­زده بودند. در هر گوشه می­شنیدی» «دوروتی آمد؛ دوروتی آمد!»          فدریکا مونتسنی 1

 

خطر

دوروتی به محض ورود، خود را به ژنرال «میاخا» فرمانده­ی کل و رئیس ستاد وی سرهنگ «ویسنته روخاس» معرفی و ورود عنقریب ستون خود را اعلام کرد.

در همان روز از جبهه و خطوط دفاعی که تنها چند کیلومتر با مرکز شهر فاصله داشتند بازدید به عمل آورد. از وضعیت خطوط دفاعی، بسیار افسرده شد. از همان مقر فرماندهی به «لارگوکاباله­رو» وزیر جنگ، تلفن زد و گزارش نومید کننده­ای از  اوضاع در اختیار او گذاشت: «اگر هنوز مادرید به دست فاشیست­ها نیفتاده، از بی­عملی خود آنها است، دروازه­های شهر برای ورود آنان کاملا باز است. البته در بعضی نقاط، قهرمانانه جنگ جریان دارد اما در سایر نقاط، هیچ اقدامی برای جلوگیری از نفوذ دشمن صورت نمی­گیرد. تعجبی نیست که دشمن بیش از همه در منطقه­ی دانشگاه، در «سرو د لوس­آنجلس»، در «کارابانچل­آلتو» و در «باخو» در حال پیش­روی است.»

وزیر از سوی دولت  به دوروتی قول هرگونه پشتیبانی و اختیارات ممکن را داد. از آن گذشته اعلام نمود که باریگاد بین­المللی نیز به زودی از راه خواهد رسید و اینکه مدافعین، روی پشتیبانی هوایی و زرهی نیز می­توانند حساب کنند.                                 ریکاردو سانز 4                                       

من به رئیس دولت، رفیق لارگوکاباله­رو پیشنهاد کردم که به دوروتی لقب ژنرال داده و فرماندهی کل نیروهای مدافع پایتخت را به او واگذار کند. فکر نمی­کنم که ژنرال میاخا را بتوان به سستی و اهمال متهم کرد چون به هر حال مادرید هنوز در دست نیروهای ضد فاشیست قرار دارد، اما یقین داشتم که دوروتی هم چیزی از او کم ندارد.    خوآن گارسیا الیور 2                             

                           

هنگامی که در ششم نوامبر، حکومت جمهوری، پایتخت محاصره شده را ترک و به والنسیا گریخت، ضربه­ای کاری بر حیثیت خود وارد آورد. پس از آن­همه شعارهای تهییج کننده و قهرمانانه که از قلم رئیس دولت، «لارگوکاباله­رو» تراوش کرده بود، یک چنین گریزی از نظر مردم لااقل تعجب­برانگیز بود.

اگر آنارشیست­ها می­خواستند، این بهترین فرصت بود که یوغ سانترالیسم را از گردن خویش وا نهاده، «کمون مادرید» را اعلام نمایند. اینکه آیا چنین اقدامی هوشمندانه می­بود، مسئله­ی دیگری است. اما به هرحال چنین اقدامی، حمایت گسترده­ی توده­های کارگر و رزمندگان درون جبهه؛ و دشمنی روسیه و گروه­های مورد حمایت روس­ها را بی­گمان در پی داشت.

در هر صورت، با فرار دولت به والنسیا، زمان تصمیم­گیری فرارسیده بود. جای واژه­هایی چون «یگانگی» و «دیسپلین» را شور واقعی، احساس مسئولیت و ابتکار و خلاقیت گرفته بود. کسی دیگر گوش به شعارهای قهرمانانه نمی­داد، بلکه به ترجمان عملی آن شعارها توجه داشت. اینک به راستی برای دفاع، تلاش می­شد؛ توده­ها ابتکار عمل را در دست داشتند. گم شدن وزرا، داروی شفا بخش بود.                                        الف. و د. پرودهوماوکس                                                                       

هنوز وارد مادرید نشده، دوروتی نطقی داغ و انتقادی علیه شبه­انقلابیون و یاوه­گویان، از رادیو ایراد نمود. او از تمامی ساکنین مادرید خواست که یا یک اسلحه و یا یک بیل در دست گیرند و از همه خواست تا برای کندن خاکریز و ایجاد سنگر، آستین­ها را بالا بزنند. دوروتی یک­شبه چنان جنب و جوشی را در ساکنین مادرید سبب گردید که تمامی سران دولت، با پیام­ها و نطق­های خود طی این همه مدت، بدان موفق نشده بودند. شوری وصف­ناپذیر، تمامی شهر را در بر گرفت. تا آن زمان نه موضوع انتقال کسانی که قادر به دفاع نیستند و نه دفاع غیرنظامی، در دستور کار قرار نگرفته بود زیرا رژیم از آن ترس داشت که این امر باعث تضعیف روحیه شهروندان گردد. دوروتی و کمیته­ی CNT برعکس، با ساکنین مادرید هم­چون انسان­های بالغ و مسئول رفتار کردند. موفقیت نشان داد که آنان حق داشتند. CNT که بخش عظیمی از طبقه­ی کارگر مادرید عضو آن بودند، با ایجاد بریگادی از غیرنظامیان، نمونه­ای بیاد ماندنی از خود برجای گذارد.                                                     الف. و د. پرودهوماوکس

                                                        

 

هنگامی که یک سرباز در درستی سیاست­های رژیم خود تردید کند، روحیه­ی جنگندگی در او تضعیف می­شود. بدین خاطر بود که آنارشیست­ها نسبت به معمول، بد جنگیدند. آنها علاقه­ای نداشتند که برای کاباله­رو، یا برای نگرین یا برای مارتینز باریو بجنگند، یا برای رژیمی که اینان نمایندگان و سمبل­های آن هستند.

چندروزی پس از آنکه خود را به عنوان داوطلب معرفی کردم، «آندره مارتی» دستور داد که در مقابل بریگاد بین­المللی، نگهبانان مسلح کشیک بدهند. به او خبر رسیده بود که دوروتی با یک نیروی ده­هزارنفره از آنارشیست­های بارسلون، به سمت مادرید حرکت کرده و اکنون در «آلباسِته» اردو زده است. بعدها مشخص شد که تعدادشان تنها سه­هزار نفر است و هیچ قصد خصمانه­ای علیه بریگاد ما نیز ندارند. برعکس، بسیار گرم و صمیمانه با ما برخورد کردند و آزارشان به موری هم نرسید. مارتیِ کمونیست، از بیماری عدم اعتماد به دیگران سرشار بود.                                                                                                  لوئیس فیشر                                                          

هنگامی که باندهای فاشیست رو به مادرید آغاز پیشروی کردند، دوروتی با یک نیروی پنج­هزار نفره به استقبال آنها رفت. او اعلام آمادگی کرد که خود را بدون پیش­شرط، تحت امر یک فرماندهی متمرکز برای دفاع از مادرید قرار دهد. تحت تاثیر آموزه­های نبردهای انقلابی در اسپانیا، دوروتی هر روز به مواضع حزب کمونیست، نزدیک و نزدیک­تر می­شد. در گفتگویی با یکی از نمایندگان رسانه­های شوروی گفت: «بله، من خود را یک بلشویک می­دانم. من حاضرم قاب عکس استالین را در دفتر فرماندهی خود نصب کنم.» نامه­ی دوروتی خطاب به زحمتکشان اتحاد جماهیر شوروی سرشار از ایمان و علاقه به نیروی متحد و سازمان­یافته­ی پرولتاریا است.                                                             کمونیست اینترناسیونال

                       

اردوی دوروتی با سه قطار ویژه و یک ستون طویل موتوری به مادرید رسید و در پادگان «گرانادا» اسکان داده شد. این نیرو تقریبا به تمامی از داوطلبان تشکیل شده بود. آنان با جنگ­افزارهایی که تازه به دست ارتش رسیده و بیشتر شامل تفنگ­های وینچستر با قدرت آتش بالا بود مسلح شده بودند که خشاب نداشت و کار کردن با آنها بسیار خطرناک بود.

ریکاردو سانز 3

 

مشاوره

غروب 13 نوامبر، ستون دوروتی وارد مادرید شد و با شور و هیجان مورد استقبال قرار گرفت. افراد، بیش از حد خسته بودند. آنان بی­درنگ در خیابان «گرانادا» مستقر شدند تا کمی بیاسایند و خستگی راه را از تن بیرون کنند.

هنوز به طور کامل جای­گیر نشده بودند که خبر رسید نیروهای دشمن، اکثر ساختمان­های دانشگاه را تصرف کرده­اند و چون با مقاومتی روبرو نشده­اند، قصد دارند به سوی زندان «موستر» و میدان «مونکولا» پیش­روی کنند.

ژنرال ماخایا، دوروتی را نزد خود خواند و از او خواست که بدون توجه به خستگی نفرات، آنان را فورا راهی جبهه کند. دوروتی به او پاسخ داد که این غیرممکن است. او نفرات خود را می­شناسد. او به فرمانده نسبت به عواقبی که شکست این یکان در بر خواهد داشت، هشدار داد. ماخایا می­توانست دلایل اعتراض دوروتی را بفهمد، اما راه دیگری وجود نداشت. رئیس ستاد نیز نظر او را تایید کرد. یکان دوروتی باید در همان سپده­دم به سوی جبهه می­رفت تا از وارد آمدن ضربه­ای کاری از سوی دشمن، پیش­گیرد.

دوروتی بحث را خاتمه داد، به پادگان در کاله گرانادا بازگشت و نفرات خویش را گرد آورد و وضعیت را برای آنان توضیح داد. شبانه، نیروها در محوطه­ی پادگان گرد آمده، راهی خطوط مقدم شدند.                                                                          ریکاردو سانز 4                             

14 نوامبر 1936

 ستونی به رهبری دوروتی از کاتالونیا وارد شده است. سه­هزار نفر، به خوبی تجهیز و مسلح شده، اونیفورم مرتب، شکل ظاهری­شان با سربازان فناتیکی که دوروتی در بوخارالوز گرد آورده بود قابل مقایسه نیست.

به گرمی مرا در آغوش گرفت و بی­درنگ شوخی را شروع کرد: «می­بینی! من ساراگوزا را نگرفتم، هنوز زنده هستم، مارکسیست هم نشدم. همه چیز به آینده موکول شد.»

او لاغر شده، رفتارش بیشتر سربازی و ظاهرش بیشتر نظامی شده، آنچنان که در جلسات سخن می­راند، با آجودان­های خود حرف نمی­زند بلکه بیشتر لحن یک فرمانده را دارد.

دوروتی درخواست کرد که یک افسر به عنوان مشاور در اختیارش بگذارند. «سِنتی» را به او پیشنهاد کردند. گزارشی از وضعیت او مطالعه و سپس وی را پذیرفت. سنتی نخستین کمونیست در ستون دوروتی بود. هنگامی که سنتی آمد، دوروتی به او گفت: «تو کمونیست هستی؛ باشد. خواهیم دید. تو باید همیشه در کنار من باشی. ما با هم غذا می­خوریم و در یک اتاق می­خوابیم. تا ببینیم چه می­شود.»

سنتی جواب داد: «اما ساعات فراغت هم خواهم داشت؟ در جنگ همواره ساعاتی برای فراغت وجود دارد. اجازه می­خواهم که در این ساعات فراغت، از شما دورشوم.»

ـ «که چکار بکنی؟»

ـ «من می­خواهم از این ساعات استفاده کنم و به سربازان طرز استفاده از مسلسل را یاد بدهم. آنها خیلی بد تیراندازی می­کنند. من می­خواهم به تعدادی از آنان آموزش بدهم و یک گروه مسلح به مسلسل سنگین ایجاد کنم.»

دوروتی خندید: «این را من هم می­خواهم. به من هم طرز استفاده از مسلسل را یاد بده.»

هم­زمان، گارسیا الیور هم وارد مادرید شد، او حالا وزیر دادگستری است. دو آنارشیست بزرگ، دوروتی و الیور گفتگویی با ماخایا و روخو داشتند. آنان توضیح دادند که آنارشیست­ها از کاتالونیا آمده­اند تا مادرید را نجات دهند، و این کار را خواهند کرد. پس از آن اما خیال ندارند در اینجا بمانند، بلکه می­خواهند به کاتالونیا باز گردند، پای دیوارهای ساراگوزا. آنان خواستند که قسمت مشخصی از خط جبهه به نفرات دوروتی سپرده شود تا آنان بتوانند توانایی­های خود را به نمایش بگذارند. در غیر اینصورت، امکان سوء­تفاهم هست و اینکه دیگران، موفقیت­های آنارشیست­ها را به حساب خود بگذارند.

روخو پیشنهاد کرد که نیروها در «کازا دل کمپو» مستقر شوند تا فردا بتوانند از همانجا، فاشیست­ها را از محل پارک در جهت جنوب غربی مورد تهاجم قرار دهند. دوروتی و الیور با این پیشنهاد موافق بودند. بعدها من با آنان صحبت کردم. آنان مطمئن بودند که نیروهای آنها ماموریت خود را به بهترین وجه انجام خواهند داد.                                                    میخائیل کولکف                             

در روز 15 نوامبر من در مادرید بودم. به وزارت جنگ رفتم تا با ژنرال گوریو گفتگو کنم که فرماندهی ارتش را برعهده گرفته بود. از یک سرباز اردنانس سراغ اتاق ژنرال را گرفتم. او با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. در حینی که راهرویی طولانی را طی می­کردیم از هرکس که از آنجا می­گذشت می­پرسید: «ژنرال روس را ندیدید؟»، «کسی می­داند ژنرال روس کجا است؟»  غیبت «گوریو» یک مسئله­ی کاملا سری بود، اما اسپانیایی­ها مسئله­ی سری سرشان نمی­شود.

دیروقت غروب، من با گوریو در مقر اصلی نشسته بودم. ژنرال منتظر آخرین گزارش­ها از جبهه بود. دوروتی و سپاهیانش وارد عملیات شده بودند. یک افسر ارتش سرخ، یک قرقیز بلند قامت، به عنوان آجودان به او داده شده بود. آنارشیست­ها در تپه­ی «گارابیتاس» واقع در «کازا دو کمپو» موضعی که راه ورودی به مرکز شهر مادرید را در کنترل داشت، مستقر شده بودند. آنان تازه­نفس بودند و گوریو مهم­ترین قسمت جبهه را به آنان سپرده بود.

کمی بعد از نیمه شب بود که افسر قرقیز گزارش داد که آنارشیست­ها در برابر یک واحد کوچک مراکشی، با دست­پاچه­گی عقب نشسته­اند. بدین­ترتیب، ساختمان دانشگاه در مقابل حملات فرانکو، بی­دفاع مانده بود.

دوروتی از نفراتش خواسته بود که مقاومت کنند. این از محبوبیت او می­کاست. من اغلب شب­ها او را در محل هتل «گران­ویا» ملاقات می­کردم. او توسط گروهی بادی­گارد محافظت می­شد که همواره انگشت بر ماشه­ی مسلسل داشتند.                                     لوئیس فیشر                                                                                

اردوی دوروتی با ادعا و خودستایی آمد تا مادرید را نجات دهد. آنان صمیمانه قصد داشتند که این کار را هرچه زودتر انجام دهند تا بتوانند به آراگون باز گردند. به همین خاطر خواستار آن شدند که بخشی از جبهه به آنان واگذار شود، که دشمن در آن بیشترین پیش­روی را کرده است. لذا بخش  «کازا دو کمپو» به آنان واگذاشته شد.

من با دوروتی در هجدهم یا نوزدهم نوامبر آشنا شدم. ما در ستاد فرماندهی میاخا یکدیگر را دیدیم که جمعی از فرماندهان خطوط دفاعی مادرید برای بحث در مورد اوضاع جبهه در آنجا گرد آمده بودند. در این جلسه دوروتی خواستار شد که نیروهای او تعویض و به آراگون باز گردانده شوند. بسیاری از افسران، ازجمله من معتقد بودیم خیلی خودخواهانه است که گروهی خواستار تعویض می­شود که تازه سه روز است به جبهه رسیده. در همان جبهه، یکان­هایی می­جنگیدند که از نخستین روز جنگ نه یک روز مرخصی گرفته و نه آن را درخواست کرده بودند. اما با این وجود معتقد بودیم که اگر حتما مایل باشند، باید به آنان اجازه­ی بازگشت بدهیم. ما می­توانستیم بدون آنان نیز از مادرید دفاع کنیم، همانگونه که تا آن زمان این کار را کرده بودیم.

با توجه به اوضاع، دوروتی توضیحاتی در مورد کارآکتر، عادات و برداشت نفرات خویش از دیسیپلین و اطاعت از مافوق ارائه داد. من تضاد غم­انگیز درونی این مرد قوی و نیک­سرشت را دریافتم، یک جنگجوی شجاع، قربانی اعتقاداتی که به خاطر آنها وارد جنگ شده بود. او قول داد تمام تلاش خود را به کار برد تا مردان خود را متقاعد سازد که دفاع از مادرید یک ضرورت است. ما با هم جلسه را ترک و دوستانه از یکدیگر جدا شدیم، هرکس به مقر خویش بازگشت.                                                                        انریکو لیستر

 

ناب­ترین بربرها

بله ما به مادرید آمدیم، و حالا در خیابان چه می­بینیم؟ هرگوشه احمقی ایستاده ـ­چهار پنج نوع مختلف­ـ و فرمان می­دهد: به چپ چپ، به راست راست و هرکدام هم یک تفنگ در دست دارند. این برای ما خیلی سنگین بود. همانجا تصمیم خود را گرفتیم: «اینجا دارند تمرین می­کنند، بگذار به جبهه برگردیم.» طبیعی است که به زودی مشکل پیدا کردیم. دست و پای همه سست شد، حتا رژیم می­لرزید و فریاد می­زد: «اینها اما یک باند بی­شرم هستند.» یک بار داشتیم از مقر اصلی باز می­گشتیم، گفتیم «بریم قبل از غذا لبی تر کنیم» - «کجا؟» - «توی دفتر مخابرات، اونجا خرچنگ تازه هم هست.» گارسون فریاد زد: «چی؟ خرچنگ؟ شماها دیگه کی هستین؟» - «ما ستون دوروتی هستیم.» و او هم هرچه خرچنگ داشت برای ما آورد. موقعی که بیرون آمدیم زنی را دیدیم که زخمی شده بود، زن دیگری از پنجره فریاد می­زد: «اونجا! اون بالا یه تک تیرانداز نشسته، یه فاشیست.» ما هم نفهمیدیم پله­ها را چطور بالا رفتیم، یقه­اش را گرفتیم و از همان بالا به وسط خیابان پرتش کردیم. راجع به رژیم؟ «اونا ناب­ترین بربرها هستن» اما ما می­گذاشتیم که آنها فحش­شان را بدهند؛ ما هم کار خود را می­کردیم.                                                                               ریکاردو ریوندا کاسترو

                                              

 

نیروهای دوروتی در مادرید از آنچه که به نام «بمب­های FAI» مشهور شده بود، با علاقه­ی بسیار استفاده می­کردند. این یک نارنجک سنگین دستی بود که حدود یک کیلو وزن داشت با قدرت انفجاری بسیار بالا. به ویژه برای جنگ خیابانی بسیار مناسب بود. به درد محوطه­های باز نمی­خورد. سنگینی­اش اجازه­ی پرتاب آن را به دور نمی­داد. بیشتر قبل از خوردن به زمین، در هوا منفجر می­شد. اما برای پرتاب از بالای بام یا بالکن، بسیار مناسب بود. در مادرید به سبب قدرت انفجاری شدیدی که داشت، حتا علیه تانک­های دشمن نیز به کار می­رفت. دوروتی در قرارگاه اصلی خود واقع در خیابان میگوئل آنگل تعداد 35000 عدد از این بمب­ها را به صورت هرم روی هم چیده بود. هنگامی که همسایه­ها از وجود این انبار مطلع شدند، در وزارت جنگ نسبت به خطراتی که این انبار در صورت حمله­ی هوایی دشمن برای ساکنین محل داشت، شکایت کردند ولی تازه پس از یک ماه توانستند آن­ها را به زیرزمین امنی انتقال دهند.                                                                                           ریکاردو سانز 3                                                 

  در اکتبر 1936 من سرپرست گروهی از دکترهای کاتالونیا بودم. رئیس خدمات پزشکی در بارسلون به ما مأموریت داد که به مادرید برویم و در آنجا با کمک چند تن از پزشکان مادرید در هتل ریتز، بیمارستان نظامی شماره 21 را سازمان دهیم.

بدیهی است که همه­ی ما به سبب موقعیت خانوادگی، تحصیلات و رفتارمان به بورژوازی تعلق داشتیم. اما آنارشیست­ها به زودی یقین یافتند که ما در کمال صداقت و ایمان، قصد کمک به آنان را داریم و به هیچ­وجه، خائن نیستیم و لذا به ما احترام گذاشتند.

هرچند من طرفدار نظریات آنها نیستم اما باید بگویم که در تمام عمرم با کمتر کسانی برخورد کردم که مثل آنارشیست­ها اینچنین پرجرأت و متکی به خود باشند. برداشت آنان از اخلاق، منحصر به خودشان بود. به عنوان مثال این را که یک مرد، بیش از یک زن داشته باشد، اصلا وحشتناک می­دانستند. دو عشق در یک زمان از نظرشان غیر اخلاقی بود. از سوی دیگر از بیخ و بن مخالف ازدواج معمولی بودند. وقتی مردی با شریک زندگی خود توافق ندارد، می­تواند خیلی راحت یکی دیگر را انتخاب کند، اما دوتا در یک زمان، نه، این شدنی نیست.

در مورد مالکیت نیز نظر خود را داشتند. خودشان تقریبا هیچ چیز نداشتند و همواره خواهان مصادره­ی دارایی سرمایه­داران بودند اما دزدی و غارت در مرام­شان نبود. به عنوان مثال، یک روز مرا در مقر اصلی دوروتی خواستند. آنجا جنازه­ی یک شبه­نظامی روی زمین افتاده بود.؛ حتا نامش را هنوز به یاد دارم؛ «والنا» بود. من می­بایست برایش گواهی فوت صادر می­کردم تا بتوانند دفنش کنند. علت مرگش را پرسیدم. با خونسردی کامل به من جواب دادند که دو گلوله در مغزش خالی کرده­اند، زیرا در بازرسی از یک منزل، دو ساعت مچی را برای خود برداشته بود. تصورش را بکنید، این در زمانی بود که مادرید زیر آتش قرار گرفته و از دادگستری خبری نبود. از آن گذشته، این بازرسی­ها از سوی خود آنارشیست­ها ارگانیزه می­شد. آنان می­خواستند از این طریق پول برای CNT تهیه کنند. اما وای از آن روزی که کسی چیزی از این غنایم را در جیب خود می­گذاشت. درجا کشته می­شد. این اخلاق آنارشیستی بود.                                                                                          مارتینز فرایله                                                                             

24 ساعت قبل از انفجار پل «فرانسه» و در بحبوحه­ی جنگ مادرید، من به دوروتی برخوردم. با هم شروع کردیم به تقسیم غذا میان سربازان: نان و قدری گوشت گاو. دوروتی خیلی سرحال بود، خندید و ـ­نه چندان خالی از طعنه نسبت به پست آن زمان من­ـ  درحالی که به ساندویچ خود گاز می­زد گفت: «یک غذای واقعا وزیرانه.» یک سرباز ناباور که آنجا بود گفت: «چی؟ وزیرا هرگز چنین چیزی نمی­خورن. اونا اصلا نمی­دونن اینجا چه خبره.» دوروتی که هرلحظه صدای خنده­اش بلندتر می­شد گفت: «اینجا رو نیگا کن! این یه وزیره.» اما سرباز نمی­خواست باور کند که یک وزیر داخل سنگر دارد با او گوشت کنسرو می­خورد.                                                                               خوآن گارسیا الیور 2                                                               

جنگ

19 نوامبر 1936. شورشیان، وحشیانه به محله­ی دانشگاه حمله می­کنند. همواره نیروهای کمکی، توپخانه و خمپاره­انداز به آنان افزوده می­شوند. حملات برایشان بسیار پرهزینه است، تلفات، به ویژه در بین مراکشی­ها بسیار سنگین است. محوطه­ی میان ساختمان­های دانشگاه از جسد انباشته شده. دوروتی بسیار افسرده است زیرا در همین لحظه نیروهای او به دشمن این امکان را دادند که وارد شهر شوند. او می­خواهد این ولنگاری را با حملاتی تازه جبران کند، در همان محلی که آنارشیست­ها وا داده بودند. بمباران دائم و کشتار شهروندان بی­دفاع، او را از شدت خشم کور کرده است. مشت­های بزرگش گره شده، قامتش خمیده؛ گویی تجسم کنجکاوی گلادیاتورهای روم باستان است در جنگی نومیدانه برای گریز به سوی آزادی.

 

21 نوامبر 1936. دوباره تمامی روز باران بارید.

حدود ظهر بود که موقعیتی پیش آمد تا در میان تهاجم نیروهای جمهوریخواه به بیمارستان دانشگاه و خانه­ی سالمندانِ «سنتا کریستینا» وارد شوم. هر دو ساختمان طی جنگ تن به تن با نارنجک و سرنیزه به تصرف درآمدند.

مراکشی­ها و نیروهای منظم، حدود دویست متر به عقب رانده شدند، نه بیشتر. آنان ساختمان­های از دست رفته را زیر آتش گرفته­اند. باید سینه­خیز حرکت کرد، راه­های ارتباطی هنوز حفر نشده­اند.

در کنار اسکلت یک ساختمان نیمه­تمام، ساختمان کلینیک به کلی ویران شده است. سقف اتاق و کف­پوش­ها آسیب جدی دیده­اند. تمامی تاسیسات از بین رفته یا شکسته، تخت­ها واژگون، کف اتاق­ها با نخاله و آشغال پوشیده شده است.

پایین در سردخانه، به نگهبان پیر برخوردم که موفق شده بود از سه حمله و دست به دست شدن ساختمان، جان سالم به در برد. او از رزمندگان می­خواهد که اجساد کشته شدگان خود را برای نگهداری به سردخانه ببرند و اگر کسی خواهش او را رد کند، بسیار ناراحت می­شود. ظاهرا از نظر مغزی دیگر وضعیت مناسبی ندارد.

کسی فکرش را می­کرد که این مرده­شوی­خانه­ی متوسط، روزی این چنین پر شود؟ چه کسی می­توانست پیش­بینی کند که این گوشه­ی آرامِ علم و پژوهش، روزی صحنه­ی جنگی چنین خونین و هولناک خواهد شد؟ مادریدِ بیچاره! شهری بی­دغدغه، بی­خطر و خوشبخت. جنگ جهانی اول از اینجا عبور نکرد، چقدر دور بود. اینک ظرف تنها پانزده روز، ویران­تر از تمامی پایتخت­های اروپا طی چهار سال جنگ. شهر به میدان کشتار بدل شده است.

وقتی که ما غمگین، خیس، آلوده، حیران اما راضی به خط دوم بازگشتیم، یک نفر در حالی که از کنار ما می­گذشت به نفرات پشت سنگرها خبر داد که در «وست­پارک» دوروتی کشته شده است. سحرگاه امروز من او را در پله­های وزارت جنگ دیدم. از او خواستم که با من به محل خانه­ی سالمندان «سنتا کریستینا» بیاید. دوروتی سر تکان داد. می­خواست برای آماده­سازی به قسمت خود برود و به خصوص نفرات خود را از باران محافظت کند. به شوخی گفتم: «مگه جنس­شون از شکره؟» با ترش­رویی جواب داد: «آره، اونا از شکرن، آب می­شن. از دوتا، یکی­شون می­مونه. او نا توی مادرید فاسد می­شن.» این آخرین کلمات او بود. روحیه­ی خوبی نداشت.                                                                                 میخائیل کولکف

 

بین سیزدهم تا نوزدهم نوامبر، شصت­درصد نفراتی که دوروتی با خود به مادرید آورده بود در جنگ با دشمن از پای درآمدند، ازجمله بخش بزرگی از ستاد او. باقی­مانده، خسته و خواب­آلود بودند.                                                                   ریکاردو سانز 2                                                                        

از نظر نظامی، این یک فاجعه بود. ستونی با این کیفیت نمی­توانست در مادرید کاری از پیش ببرد. آنها هدف از دیسیپلین را درک نمی­کردند، هرکس هر کاری را که مایل بود، انجام می­داد. هنگامی که به تصحیح اشتباهات خود آغاز کردند، خیلی دیر شده بود.

نیروهایی که با یک جهان­بینی دیگر آمده بودند ـ منظورم کمونیست­ها است­ـ به گونه­ای دیگر رفتار می­کردند. دیسیپلین نظامی در میان آنان بسیار سخت بود. در میان آنارشیست­ها، ترسو وجود نداشت، بسیاری از آنان بیش­از حد متهور بودند، اما از نظر نظامی، تمامی ماجرا یک فاجعه بود.                                                                            مارتینز فرایله

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هفتمین فصل توضیحی

درباره­ی قهرمانان

 

 

کسی که به دنبال اطمینان و یقین باشد، منابع تاریخ آنارشیسم اسپانیا او را نومید می­سازند. آنجا که به دنبال حقیقت می­گردد، مدارکی رنگارنگ در مقابلش قرار می­گیرند.

CNT در سال 1919 چه تعداد عضو داشته است؟ هفتصدهزار، یک میلیون، پانصدوپنجاه­هزار. سه منبع مختلف، هریک معتبرتر از دیگری، سه رقم متفاوت به دست می­دهند. در سال 1936 و هنگام وقوع جنگ داخلی، این رقم بین یک میلیون تا یک میلیون­وششصدهزار نفر نوسان داشت. یک سال بعد تحریریه­ی «همبستگی کارگران» طی مقاله­ای شدیداللحن حس کنجکاوی علمی را در سرها خشکاند: «بس کنید با این آمارهای نکبت­بارتان! شما مغز ما را منجمد و خون­مان را فاسد می­کنید.»

سندجویی، هنگامی بیشتر جوینده را به رقص می­آورد که فرد به شخصیت قهرمان نزدیک می­شود. زندگینامه­ی دوروتی اما در این میان ویژه­گی­های خود را دارد. تضاد موجود میان مدارک برجای­مانده، کلافی سردرگم و بازنشدنی از شایعات و حقایق به دست می­دهند. آیا دوروتی در سوء قصد به «داتو»ی صدراعظم، دست داشت؟ از کدام کشورهای آمریکای لاتین دیدن کرد و در آنها چه اتفاقی افتاد؟ صومعه­ی لریدا را چه کسی آتش زد؟ آیا در پاییز 1936 دوروتی به کمونیست­ها نزدیک شده بود؟ برای این سئوال­ها یا هیچ جوابی وجود ندارد یا جواب­های بسیار.

دو تفسیر اصلی که از جنگ داخلی وجود دارند و به عنوان تفاسیر رسمی شناخته می­شوند، از دوروتی تنها در چند صفحه یاد می­کنند؛ اما همین توضیحات اندک و ناکافی نیز بایکدیگر همخوانی ندارند. «هوگ توماس»ِ انگلیسی گزارش می­دهد که: دوروتی در چهار کشور آمریکای لاتین به مرگ محکوم شده، ستون او در پایان جولای 1936 شامل یک­هزار نفر بوده، مرگ او احتمالا در اثر اثابت یک گلوله­ی سرگردان دشمن اتفاق افتاده است. «پیر بوروئه»ی فرانسوی اما تنها از یک حکم اعدام خبر دارد که در آرژانتین صادر شده، استعداد ستون دوروتی را سه­هزار نفر حدس می­زند و این امکان را که دوروتی توسط یکی از نفرات خودش به قتل رسیده باشد، منتفی نمی­داند.

این اختلاف­ها تعجب­برانگیز نبوده و نمی­توان بر اساس آن­ها، هیچ مورخی را به سهل­انگاری متهم کرد. حتا بی­باکانه­ترین انتقادات نیز نمی­توانند گرهی از این مشکل بگشایند. اما به کمک این­ها می­توان شجره­نامه­ای از روایات مختلف تصویر کرد. از این تصویر، شخص می­خواند که مثلا یک بروشور ساده­ی تبلیغاتی که به شیوه­ای نیمه­حرفه­ای تهیه شده، چگونه با چنان مقبولیت توده­ای گسترده­ای روبرو می­گردد. سپس از آنجا باز می­گردد به توصیف جدی یک کارِ استاندارد و فرهنگی. باورِ کور به مطالب چاپ شده در همه­جا وجود دارد؛ آنچه بیشتر نقل گردد، اغلب به عنوان حقیقت پذیرفته می­شود.

توضیح اینکه چرا تاریخچه­ی سازمانی مثل CNT یا بیش از آن، FAI چنین در ابهام و نوسان غلطیده چندان مشکل نیست. وقتی توده­ها به جای آنکه امور را به «رهبران» سیاسی بسپارند، خود آن­ها را در دست گیرند معمولا صورت­جلسه­ای از نشست­ها تهیه نمی­شود. برای آنچه که در خیابان اتفاق می­افتد، طبعا مدرک کتبی وجود ندارد. فاز طولانی «غیرقانونی بودن» را ـ­که به طبیعت دوم آنارشیسم اسپانیا بدل شده بود­ـ نیز باید بدان افزود. جنگ طبقاتی در اسپانیا، مواد خام رسانه­های خبری نبود. زیرزمینی که مردانی چون دوروتی در آن فعالیت می­کردند، جای دوربین تلویزیون نبود. از آنجا که آرشیو پلیس اسپانیا به دلایلی هنوز بسته مانده، شخص به دو منبع، وابسته است: تبلیغات آن زمانِ CNT و خاطرات کسانی که زنده مانده­اند. بسیاری از کسانی که آن دوران را تجربه کرده­اند ترجیح می­دهند که هنوز امروز نیز سکوت کنند. کسی هم که سخن می­گوید، در برخی موارد ملاحظه می­کند؛ گذشت سه تا شش دهه نیز بر حافظه­ها بی­تاثیر نبوده است. بروشورهای قدیمی، مجلات نیم­مفقوده­ی سال­های بیست و سی دیرزمانی است که مورد استفاده­ی خود را از دست داده­اند، آنها در خدمت تبلیغات بلاواسطه، توجیهات شخصی، و شکایات بودند. اتهامات پلیس، با خشم و نفرت رد می­شد، با قاطعیت تمام بر بی­گناهی رفقا تاکید می­شد، اما اغلب در صفحه­ی بعد، سخن از عملیات باشکوه مسلحانه بود و ترورهای موفقیت­آمیز و دستبردها.

تضاد درون این اسناد ازمحتوای آن­ها قابل تفکیک نیست. امکان یک تحقیق بی­طرفانه بر اساس این موادخام وجود ندارد. خواندن، در اینجا یعنی تشخیص دادن، حکم کردن و دخالت غیربی­طرفانه نمودن.

هرچه به موضوعات این کتاب نزدیک­تر شویم، مهِ ذاتی که بر تاریخ آنارشیسم اسپانیا چتر گسترده، غلیظ­تر می­گردد. حتا پس از آنکه تمامی آنچه را که درباره­ی او نوشته شده، خواندیم، باز دوروتی همان چیزی می­ماند که همواره بود: یک ناشناس، مردی از میان توده­ها. قابل توجه است که در گزارشات مختلف، چقدر نکات منفی در مورد او تکرار می­گردد: «او سخنران خوبی نبود»، «او به خودش فکر نمی­کرد»، «او نظریه­پرداز نبود»، «نمی­شد او را یک ژنرال به حساب آورد»، «او بی­کاره نبود»، «او مثل یک رهبر حزب ظاهر نمی­شد»، «از یک لشکر پیاده چیزی نمی­دانست»، «در کار سازمان­دهی توانایی نداشت»، «در جنبش ما دوروتی­های زیادی وجود داشت»، «او یک رهبر، یک روشنفکر، یک استراتژ نبود». اینکه در حقیقت، چه و چگونه بود، نمی­توانیم بفهمیم. آنچه را که برایمان اهمیت دارد ظاهرا به دست نمی­آوریم. خصوصیات دوروتی به مثابه ویژه­گی­های شخصی او قابل لمس نیست. آنچه از جزئیات روائی به دست می­آید تا خصوصی­ترین کنش­ها، بیانگر رفتارهای اجتماعی او هستند. توضیحات موجود، یک تصویر ثابت از یک عنصر پرولتر به دست می­دهند که نمی­توان در مورد او بد قضاوت کرد، همین­ها تَرَک­های موجود در یک فرد را نشان می­دهند بی­آنکه از نظر روانشناسی آن­ها را پر کنند.

در مورد دوروتی، هر تلاشی برای پر کردن این ترک­ها محکوم به شکست است. درست به همین دلیل، توده­ها در وی خود را بازشناختند. موجودیت فردی او تماما کارآکتری اجتماعی، کارآکتری خاص قهرمان، پرورش یافته بود. اما داستان یک قهرمان از قوانینی تبعیت می­کند که حکایت تکامل بورژوازی آن را نمی­شناسد. سوخت­وساز آن از نیازهایی تامین می­گردد که نیرومندتر از واقعیت هستند. قهرمان، روایات، ماجراها و اسرار را گرد می­آورد، آنچه را لازم دارد می­انبارد و آنچه را که به کار نمی­آید، دفع می­کند و بدین طریق به نوعی توازن دست می­یابد که به سختی از آن دفاع می­کند. دشمن، که تمامی توان خود را به کار گرفته تا او را نابود سازد، تا قهرمان را افشا کند، در برابر مقاومت و پایداری این داستانِ تعاونی، در برابر سنجیدگی و انبوهی آن، شکست می­خورد. جزئیات ناشی از این یا آن تحقیق و استدلال کارشناسانه و علمی، از آن نیز کمتر می­توانند خللی بر داستان یک قهرمان وارد کنند. این مصونیت، به قهرمان یک وزن سیاسی مخصوص به خود می­دهد که بی­احساس­ترین شطرنج­بازان دنیای سیاست واقعی نیز روی آن حساب می­کنند، آنان خود را به جای او نمی­گذارند بلکه بیشتر می­کوشند از سرمایه­ی اتوریته­ی او به نفع خود بهره برگیرند؛ به ویژه هنگامی که قهرمان مرده و نمی­تواند از خود دفاع کند.

خطوط اصلی بازسازی اسطوره، کلیشه­ای است کاملا مشخص. خاستگاه قهرمان ناشناس است. از دل گمنامی سر بر می­آورد و به یک پیکارگر بدل می­شود. شهرت با شجاعت، صداقت و رفاقتِ او در می­آمیزد و در تعقیب و تبعید از خود لیاقت نشان می­دهد؛ آنجا که دیگران از پای درمی­آیند، او جان به در می­برد، گویی روئین تن است. و تازه به سبب شیوه­ی مرگش به آن چیزی بدل می­شود که در واقع بوده است. چنین مرگی همواره در انبوهی از معما پیچیده می­شود. این مرگ را اساسا تنها با خیانت می­توان توضیح داد. پایان قهرمان، هم یک هشدار است و هم انتقال مسئولیت. درست در این لحظه است که قهرمان، متبلور می­شود. گورش زیارت­گاه می­شود؛ خیابان­ها به نامش نامیده می­شوند؛ عکس­هایش بر در و دیوار آویخته می­شوند؛ بدل به مهره­ی جادو می­شود. در صورت پیروزی جزء قدیسین، یعنی تقریبا برای همیشه به ابزار سوءاستفاده و خیانت بدل می­گردد. بدین ترتیب دوروتی نیز می­توانست رسما به قهرمان ملی تبدیل شود. شکست انقلاب اسپانیا، او را از این خطر رهانید. همان چیزی ماند که همواره بود؛ یک قهرمان پرولتاریا؛ مردی از میان استثمار شده­گان، تحقیر شده­گان و تعقیب شده­گان. او به ضدتاریخی تعلق دارد که در کتاب­ها نیامده، قبرش در حاشیه­ی شهر بارسلون و در سایه­ی یک کارخانه قرار دارد. روی سنگ قبر خالی او همواره شاخه گلی چند دیده می­شود. هیچ سنگ­تراشی بر آن چیزی نقر نکرده، تنها اگر کسی با دقت بنگرد، می­تواند  آنچه را ناشناسی به کمک چاقوی جیبی با خطی ناخوانا روی آن نوشته، بخواند: «دوروتی».

 

 

 

 

12

مرگ

 

خبر

من با نفرات خود از جبهه بازمی­گشتم که کسی مرا به سوی خود خواند. فریاد زد: «ریوندا! بیا اینجا!»  ـ «چی؛ من؟» ـ «آره؛ تو!» من به سویش رفتم. به من گفت: «ریوندا، زود باش بیا، دوروتی داره می­میره.» یکی از نگهبانان او بود که این خبر را به من می­داد: «رامون گارسیا» یک کوتوله نزدیک­بین با صورتی باریک.                                       ریکاردو ریوندا کاسترو                                                                     

من پای ماشین تحریر نشسته بودم. بعدازظهر داشت به آخر می­رسید که راننده دوروتی را در آستانه در دیدم. نامش «خولیو گراوس» بود، جوانی متوسط قامت که همواره سرووضعی مرتب داشت. سراغ برادرم ادواردو را گرفت که او را از زمان جنگ­های خیابانی در بارسلون، به خوبی می­شناخت. به او گفتم که ادواردو در اتاق جنبی، دراز کشیده است. توجه خاصی به او نکردم، اما به یاد می­آورم که بسیار آشفته و غمگین به نظر می­رسید. این را به سختی روزهایی که در آن به سر می­بردیم ربط دادم.

هنگامی که برادرم بیدار شد، شنیدم که چند کلامی با یکدیگر ردوبدل کردند. ناگهان هر دو گریه را سر دادند. من برخاستم و به اتاق آنان رفتم.

پرسیدم: «چی شده؟ چه خبره؟»

ـ «دوروتی زخم مرگ­باری برداشته. شاید هم تا حالا مرده.»

رفیق خولیو گراوس اضافه کرد: «اما شاید بهتر باشه کسی چیزی نفهمه.»

ساعت پنج بعدازظهر بود.

بی­درنگ راهی هتل ریتز شدیم؛ بیمارستان شبه­نظامیان کاتالونیا در آنجا مستقر بود. هنوز عده­ی کمی این خبر را شنیده بودند. در بیمارستان به دکترِ سنتاماریا برخوردم، یک دکتر آنارشیست که با یکان دوروتی از جبهه­ی آراگون به مادرید آمده بود. مردی درشت هیکل و بدقیافه با روپوش سفید جراحی. او از وضعیت جسمانی مجروح به من گزارش داد. برای نجات جان دوروتی کاری نمی­شد کرد. یک پرستار از اتاقی که او در آن قرار داشت بیرون آمد. صحبت از سوندی بود که دوبار به کار رفته بود.

از آنجا به کمیته­ی فرعی CNT رفتم. خبرهایی به آنجا رسیده بود. رفقا از ضرورت سکوت سخن می­گفتند. تا نیمه­های شب جرأت نکردم که به بارسلون زنگ زده و خبر را به آنها برسانم.

رهبری آنارشیست­ها برای مشاوره تشکیل جلسه داده بود، ما باید منتظر نتایج این جلسه می­ماندیم. موضوع بیش از هرچیز بر سر دفاع از مادرید بود. دوروتی مردی بود که با نام او حتا پس از مرگش می­شد در جنگ پیروز شد، مانند نام «السید[11]».                                    آریل                                                 

تاریخ دقیقش را دیگر به یاد ندارم. اما یک بعدازظهر بود حدود ساعت چهارونیم که رهبر آنارشیست­ها را که به شدت و از نظر من مرگبار، زخمی شده بود به بیمارستان آوردند. یک جراحی مدرن قلب با وسایل و امکانات امروزی که در آن زمان مقدور نبود. به هرحال من به همکارانم خبر دادم.  مورد، قابل جراحی نبود، روی یک پایان مرگبار باید حساب می­کردیم. من نتیجه­ی معاینات خود را به اطلاع اعضاء تیم رساندم و از آنان خواستم که آن را تایید کنند. دکتر باستوس نیز که هم­نظر با من بود، از انجام عمل جراحی امتناع ورزید.

آنچه به گلوله مربوط می­شد، بالای قفسه­ی سینه میان دنده­ی ششم و هفتم نشسته بود. زخم داخلی بسیار جدی بود به ویژه در ناحیه­ی برون­شامه­ی قلب. جای تردید نبود که بیمار دچار خونریزی خواهد شد.                                                                      مارتینز فرایله                         

هنگامی که من رسیدم هنوز زنده بود. مرا شناخت، خیلی درد داشت، می­خواست حرف بزند، دکتر اجازه نداد. اما او حرف­هایی زد، کلماتی که من از آن هیچ نفهمیدم. چیزی درباره­ی کمیته. «کمیته خیلی زیاد داریم!» این همیشه حرف او بود، حتا آنموقع که ما وارد مادرید شدیم. سر هر چهارراه یک کمیته بود؛ گویی دلش می­خواست با گلوله آن­ها را از سوراخ بیرون بکشد. «کمیته خیلی زیاد داریم» این آخرین حرف او بود.   ریکاردو ریوندا کاسترو                                            

چگونه رفیق دوروتی کشته شد؟

رفیق شهید ما حدود ساعت نه صبح برای بازدید از خطوط مقدم، راهی جبهه شد. در میانه­ی راه به گروهی از شبه­نظامیان برخورد که از جبهه باز می­گشتند. به راننده گفت که توقف کند و هنگامی که داشت از خودرو پیاده می­شد صدای گلوله­ای برخاست. به نظر می­رسد که گلوله از پنجره یک هتل کوچک واقع در میدان «مونکلوآ» شلیک شده باشد. رفیق دوروتی بی­آنکه کلامی بر زبان بیاورد، نقش بر زمین شد. گلوله، پشت او را عمیقا شکافته بود. زخم، مرگبار بود و نجات جانِ رفیق، ناممکن.                                                         همبستگی کارگران                                                                                                  

سوء­ظن

جو آن شب به طور فوق­العاده­ای ناآرام، هیجان­زده و احساساتی بود. مرگ عنقریب دوروتی، همه را در بهت فرو برده بود. هراس از زدوخورد داخلی و برادرکشی درون سازمان شدت می­یافت.                                                                                                                    مارتینز فرایله   

سالن هتل ریتز از اعضاء CNT انباشته می­شد. خیلی­ها گریه می­کردند. ما نمی­دانستیم در پاسخ آنان چه بگوییم. پس از مدتی، مانزانا و بونیلا بیرون رفتند. آنها ترتیبی دادند که نیروهای ما از جبهه، عقب بنشینند زیرا پیش­بینی می­کردند که با پخش خبر مرگ دوروتی، اختلافات بالا بگیرد. نیروهای ما در پادگانی واقع در محله­ی واله­کاس مستقر شده و دستور گرفتند که همانجا بمانند. مرگ دوروتی در روز بیست­ویکم، رسما اعلام شد. در همان روز ما شاهدان، به حضور «ماریانت» فراخوانده شدیم و او ما را سوگند داد که در مورد شرایطی که موجب مرگ دوروتی شد، سکوت کنیم.                                                               رامون گارسیا کاسترو                                                                                         

مرگ دوروتی طبعا ضربه­ی هولناکی بود. او از جبهه باز می­گردد، از ماشین پیاده می­شود و بر زمین می­افتد، یک گلوله­ی مرگ­بار.

در نخستین گزارشاتی که از سوی CNT منتشر شده، آمده است که وی توسط یک تک­تیرانداز، جمعیِ گارد شهری و وابسته به نیروهای دشمن و با گلوله­ی یک تفنگ ماوزر هدف قرار گرفته است. دراین گزارشات جای تردید بود. گلوله دقیقا به قلب او شلیک شده بود. ما نمی­توانستیم این را باور کنیم. دوروتی تنها نبود، بلکه در میان محافظین و رفقای خود قرار داشت، چگونه این گلوله می­توانست راه خود را بیابد؟ ما در صحت این گزارش تردید داشتیم.                                                                            خوآمه میراویتلس 1                                                                                                                    

یک روز پس از ورودم به مادرید، سراغ پادگان «گرانادا» را گرفتم که بازمانده­ی ستون، در آن استقرار یافته بود. همه در یک سالن بزرگ گرد آمده بودند. فدریکا مونتسنی که در آن زمان وزیر بود نیز با من آمده بود و سخنرانی اول را ایراد کرد. خانم مونتسنی مرا به عنوان جانشین دوروتی معرفی کرد. غوغای عجیبی برپا شد. گذشته از مرگ دوروتی، دو شبه­نظامی دیگر نیز حین قدم زدن، به ضرب گلوله از پای درآمده بودند. رفقا فریاد می­زدند: «نه، سانز! اینطوری نمیشه!»

پرسیدم: «چه خبر شده؟» یکی از سربازان پاسخ داد: «رفیق سانز! تو نباید تعجب کنی که ما برانگیخته شده­ایم. ما همه معتقدیم این فاشیست­ها نبودند که دوروتی را کشتند، بلکه دشمن، در میان صفوف خود ما است. دشمنان ما در صف جمهوریخواهان. آنها او را کشتند زیرا می­دانستند که دوروتی خریدنی نیست و در برابر هیچکس سر خم نمی­کند. و همین بلا بر سر تو نیز خواهد آمد اگر مواظب خودت نباشی. هرکس که عقاید انقلابی دارد باید نابود شود، موضوع این است. کسانی هستند که از پیشرفت انقلاب، ترس دارند. دیروز دو رفیق در حال قدم زدن از پشت سر هدف قرار گرفته و کشته شدند. اگر در مادرید بمانی، تو را هم خواهند کشت. ما می­خواهیم هرچه زودتر از اینجا برویم؛ ما می­خواهیم به آراگون باز گردیم. آنجا می­دانیم که با چه کسی سروکار داریم، آنجا دشمنی نیست که ما را از پشت هدف بگیرد.»

کم­وبیش همه بر همین باور بودند.

بخش اعظم ستون، واقعا به آراگون بازگشت. جمع اندکی در مادرید ماندند.               ریکاردو سانز 3

 

هنوز نمرده، دروغ­ها شروع شد: کمونیست­ها او را کشتند؛ فلانی یا فلانی به من گفت. رادیو را گوش نکردید؟ جلوی مردان دوروتی را به زحمت می­شد گرفت. آنان می­خواستند اسلحه را دور افکنده و به خانه باز گردند؛ همه می­ترسیدند که او کشته شده باشد. رادیوی فاشیست­ها مرتب این شایعات را پخش می­کرد. نخست گفتند کار کمونیست­ها بود. همه­اش کار «کیپو دِ لانو[12]» بلندگوی فاشیست­ها بود. سپس آهنگ را عوض کرد. این کمونیست­ها نبودند، بلکه محافظین خودش این کار را کردند. چه سروصدایی! در مادرید همه چیز باژگون شده بود، ستاد فرماندهی، دولت، همهمه­ها در هم می­پیچید و شایعات دهان به دهان می­گشت. این­ها ما را خشمگین می­کرد. من شخصا به دفتر روزنامه ی خودمان رفتم، روزنامه ی CNT و گفتم: «ما در حال جنگیم، اینطور نمی­شود ادامه داد، شما باید یک گزارش انتشار دهید. این مزخرف­گویی­ها باید خاتمه یابد». و آن­ها این کار را کردند.               ریکاردو ریوندا کاسترو                                                                                         

در اولین نگاه، این احتمال که با یک ترور برنامه­ریزی شده سروکار داشته باشیم منتفی به نظر نمی­رسید. رقابتی که بین احزاب و گروه­های مختلف ریشه دوانده بود، این ظن را تقویت می­کرد. با مرگ دوروتی، یکی از معدود رهبران انقلاب از میان رفت که نفوذ عمیقی در میان توده­ها داشت. درست به خاطر همین احساس و علاقه­ای که به او داشتند، گمان بر قتل او بردند، هرچند که به سبب شرایط حاکم، این مسئله در پرده­ی ابهام باقی ماند.

رادیوی نظامیان شورشی این امر را دستاویز تبلیغات برای تضعیف روحیه و ایجاد سردرگمی میان نیروهای ما قرار داد. کمیته­های CNT و FAI این همه را تبلیغاتی ماکیاولیستی ارزیابی کرده و در 21 نوامبر با اطلاعیه­ی زیر به مقابله با آن برخاستند:

«کارگران! تمهیدات آنچه ما آن را ستون پنجم می­نامیم، چنن القا می­کنند که گویا رفیق دوروتی قربانی یک توطئه و یک قتل خائنانه شده است. ما به همه­ی رفقا در مورد چنین دروغ­های ننگینی هشدار می­دهیم. می­خواهند با این کشفیات کثیف، یکپارچگی و وحدت  زحمتکشان را که مهمترین سلاح ما در مبارزه با فاشیسم است، دچار تزلزل کنند.

هم­رزمان! دوروتی قربانی هیچ توطئه­ی خائنانه­ای نشد. او همچون هر سرباز دیگر راه آزادی، در حال انجام قهرمانانه­ی وظایف خود، در جنگ از پای درآمد. شایعات پَستی را که توسط فاشیست­ها به منظور ایجاد شکست در صفوف آهنین ما پخش شده، به خودشان باز گردانید. نه تردید، نه درنگ. به یاوه­گویی­های غیرمسئولانه که تنها راه به برادرکشی خواهند بردگوش ندهید. این دشمنان انقلاب هستند که آنها را می­پراکنند.

کمیته ی ملی CNT / کمیته ی شبه­جزیره­ای FAI                                         خوزه پیراتس                                                   

والنسیا؛ بیست­وسوم نوامبر .

کمیته­های ملی CNT و FAI اطلاعیه­ی زیر را انتشار دادند:

در پی مرگ رفیق­مان دوروتی، شایعاتی بر سر زبان­ها افتاده که کمیته باید به استناد شواهد موجود، با آگاهی کامل آنها را قویا رد کند. رفیق ما با گلوله­ی یک فاشیست از پای درآمد و نه آنچنان که شاید برخی باور کنند، با گلوله­ی گروه­های دیگر.

ما نباید فراموش کنیم که در حال جنگ با فاشیسمی هستیم که با تمامی ایل­وتبارش در برابر پرولتاریای اسپانیا و نیروهای متحد ضدفاشیست ایستاده است.

برترین ارگان آنارشیستی طبقه­ی کارگر اسپانیا از همه می­خواهد نکاتی را که می­توانند در پیروزی عملیات ما نقش منفی بازی کرده و حتا صفوف متحد کارگران را در برابر درندگان ارتجاع دچار شکست نمایند، به دور ریزند.

ما انتظار داریم که این توضیح، تمامی رفقا را قانع کرده و دلیلی باشد که همه­گی در پست­های خود باقی بمانند.                                                                                      کمیته

پیش به سوی نابودی فاشیسم در اسپانیا                                                همبستگی کارگران                                                                                  

هفت مرگ دوروتی

من یقین دارم که این یک ترور بود. هنوز دوروتی نمرده، مهمترین رهبران آنارشیسم اسپانیا از مادرید فرار کردند. جو سیاسی، یک شبه تغییر کرد.

بسیاری از آنارشیست­ها خود را تحت تعقیب احساس می­کردند، گفتن اینکه از جانب چه کسانی، امری است زائد؛ معلوم است که از جانب کمونیست­ها. در این شب­ها در مادرید، داشتن کارت عضویت CNT یا FAI در جیب لباس، خطرناک­تر از داشتن کارت افراطی­ترین احزاب دست راستی بود.                                                              مارتینز فرایله                           

چند روز پس از شکست آنارشیست­ها در تپه­های «گارابیتا»، دوروتی در جبهه کشته شد. او از پشت سر هدف قرار گرفت و تصور می­رود که توسط نفرات خود کشته شد، زیرا خواهان شرکت فعال آنارشیست­ها در رهبری جنگ و همکاری با دولت کاباله­رو بود.

بسیاری از آنارشیست­ها در آن زمان خواهان آن بودند که نخست در اسپانیا یک رژیم لیبرتارِ «جمهوری ایده­آل» بر سرکار بیاورند. در همکاری با سوسیالیست­ها و کمونیست­ها یا جمهوریخواهان لیبرال، آن­ها آینده­ی روشنی نمی­دیدند. همچنین علاقه­ای به جانفشانی برای رژیم کاباله­رو نداشتند. این در نظر آنان «مهم نبود».                                                   لوئیس فیشر                              

بی­شک دوروتی قربانی یک نابخردی شد. او بعداز ظهر به جبهه­ی محله­ی دانشگاه آمد. آنجا آرامش کامل برقرار بود. درست به همین خاطر، این لحظه خطرناک بود زیرا نفرات، بی­دغدغه در حرکت بودند.

خودروی بزرگ پاکاردش در نزدیکی خط مقدم، جلوی نفراتش توقف کرد. در سمت روبرو ساختمان بیمارستان دانشگاه قرار داشت؛ یک ساختمان بزرگ شش یا هفت طبقه که یک میدان تیر وسیع در مقابل آن خودنمایی می­کرد. دشمن طبقات بالا را در اختیار داشت و ما در طبقات پایین مستقر بودیم.

هنگامی که دشمن ـ­­ظاهرا در آمادگی کامل­ـ در فاصله­ی یک کیلومتری خودرو را دید که توقف کرد، منتظر شد تا سرنشینان از آن پیاده شوند. هنگامی که آنان در فضای باز بدون حایل قرار گرفتند آنان را به رگبار مسلسل بست. دوروتی زخمی کشنده برداشت. دوتن دیگر به طور سطحی مجروح شدند.                                                       ریکاردو سانز 3                                                 

 فردای آن روز همه­جا شایع شد که دوروتی هنگامی که می­خواسته جلوی یک حرکت انتقام­جویانه­ی نفراتش را بگیرد، توسط یکی از افراد خود کشته شده است. هنگامی که خبر مرگ او کمی بعد تایید شد، شرایطی که سبب مرگ او شده بود باعث تشدید درد و رنج ما در از دست دادن این رزمنده و افسر شجاع گردید. تا آنجا که به یکان او مربوط می­شد، آنها نه تنها نتوانستند دشمن را به عقب برانند، بلکه برعکس، این دشمن بود که آنان را به عقب راند. پس از مرگ دوروتی، این ستون بی­درنگ منحل شد؛ آنان برای مادرید خطر بزرگی بودند.                                                                              انریکو لیستر                                                                                                      

راننده­ی دوروتی برای من نقل کرد که چگونه این حادثه اتفاق افتاد. او همراه من به دفتر  «همبستگی کارگران» آمد تا بتوانیم بدون مزاحم با هم گپ بزنیم. از رفیق خولیو گراوس خواهش کردم: «تمامی حقیقت را برای من بگو.»

ـ «چیز زیادی برای گفتن وجود ندارد. بعد از ناهار، ما به سوی جبهه در محله­ی دانشگاه رفتیم. رفیق مانزانا نیز همراه ما بود. به میدان «کواترو کامینو» رسیدیم. من به خیابان «پابلو ایگله­سیاز» پیچیدم و گاز دادم. از کنار یک ردیف هتل­های کوچک گذشتیم و در انتهای خیابان به راست پیچیدیم.

نیروهای دوروتی پس از شکست در میدان «مونکلوآ» و تلفات سنگین پای دیوار زندان «موستر»، موضع خود را تغییر داده بودند. هوا روشن بود، یک آفتاب بعدازظهر پاییزی بر خیابان می­تابید. هنگامی که به یک چهارراه رسیدیم، گروهی از شبه­نظامیان در مقابل­مان ظاهر شدند. دوروتی فورا متوجه شد که این سربازان جوان، قصد دارند جبهه را ترک کنند. به من دستور داد که توقف کنم.

ما در میدان تیر دشمن توقف کردیم، «مورها» که ساختمان بیمارستان را گرفته بودند، بر تمامی محوطه تسلط داشتند. من برای احتیاط، خودرو را در پناه یکی از این هتل­های کوچک نگه داشتم. دوروتی پیاده شد و به سوی شبه­نظامیان فراری رفت. از آنان پرسید که کجا می­روند. آنها نمی­دانستند چه جوابی بدهند. او با لحنی خشن بر سرشان فریاد کشید و دستور داد که به مواضع خود باز گردند. سربازان اطاعت کرده و بازگشتند.

دوروتی دوباره به سوی خودرو آمد. آتش مسلسل قوی­تر می­شد. دیوار قرمز بیمارستان مقابل ما قرار داشت، صدای صفیر گلوله­ها را می­شنیدیم. دوروتی دستگیره را گرفته بود که سوار شود، ناگهان درهم پیچید و بر زمین افتاد. او از ناحیه­ی سینه مورد اثابت گلوله قرار گرفته بود. مانزانا و من کمک کردیم و او را روی صندلی عقب جا دادیم.

من فورا دور زدم و با سرعت تمام به سوی شهر و بیمارستان میلیشیای کاتالونیا راندم. بقیه­ را هم که دیگر می­دانی. این تمامی ماجرا بود.»                                                                      آریل                                                      

 در اصل همه­ی ما به فرضیات متکی هستیم. من اطلاع دارم ـ­البته نه از دست اول، بلکه از آشنایی شنیدم، البته آشنایی که دقیقا اطلاع داشت­ـ به هر حال من فقط می­دانم که «آگوست لوکر» یکی از چهره­های سرشناس حزب کمونیست فرانسه ـ­ او تا زمان اخراجش به خاطر مسئله ی استالین، بعد از «تورز» دومین شخص در حزب بود­ـ به هر حال این لوکر که امروز ضد استالین شده، خیلی آشکارا به دوستانش گفت: کار، کار کمونیست­ها بود: آنها دوروتی را کشتند.                                                                                                     گاستون لوال                                                                                                                        

عروسی خون در بارسلون

اِ.پ / پاریس، 23 نوامبر.

بر اساس گزارش روزنامه­ی «اکو دو پاریس» رهبر آنارشیست­های کاتالونیا که روح مقاومت مادرید محسوب می­شد، نه آنچنان که بلشویک­ها ادعا می­کنند، توسط گلوله­ی نیروهای ملی، بلکه به وسیله­ی کمونیست­ها به قتل رسیده است.

در مادرید به دفعات بین کمونیست­ها و آنارشیست­ها بر سر غارت کاخ­های اشرافی و تقسیم غنایم، زدوخورد صورت گرفته است. در یکی از این دعواها، دوروتی کمونیست­ها را تهدید کرد که نیروهای خود را به بارسلون بازگردانده و مادرید را به حال خود رها خواهد کرد. غروب همان­روز، دوروتی مقابل در منزل خویش توسط گروهی از کمونیست­ها غافلگیر و به رگبار بسته شد.

بر اساس آنچه «اکو دو پاریس» از بارسلون گزارش می­دهد، آنارشیست­ها مرکز کاتالونیا را در وحشت فرو برده­اند. از هنگامی که خبر قتل سرکرده خود، دوروتی توسط کمونیست­های مادرید را شنیدند، آنارشیست­ها به خیابان ریخته و در بارسلون، «عروسی خون» به راه انداخته­اند. در گسترش این ناآرامی­ها حتا رهبران باندهای آنارشیست بسیار بد !! عمل کرده و خواهان ترور و انتقام­های خونین شده­اند.                                                          یک ناظر مردمی                                    

 

تلگرام دبیرکل حزب کمونیست اسپانیا

با کمال تاسف و تاثر از واقعه­ی مرگ پرثمر رفیق مشترک­مان دوروتی آگاه شدیم، این پسر شجاع طبقه­ی کارگر، این مدافع پرشور و پرتوانِ وحدت زحمتکشان.

گلوله­ی جنایتکارانه­ی باندهای فاشیست، یک جانِ جوان اما پرشور و سرشار از فداکاری را از ما گرفت.

متحدتر از همیشه در دفاع از مادرید، تا ریشه­کن کردن تبهکاران فاشیست که خاک ما را به خون آلوده­اند!

برای نبرد متحد در تمامی جبهه­های اسپانیا!

برای انتقام قهرمانان خلق!                                                                          خوزه دیاز

برای پیروزی خلق اسپانیا!                                                    همبستگی کارگران

 

بعدها بیوه­ی دوروتی ـ­یا شاید کمیته­ی مرکزی CNT ـ پیراهنی را که دوروتی هنگام مرگ بر تن داشت جهت برگزاری یک نمایشگاه یادبود، برای من فرستاد. من به سوراخی که گلوله روی پیراهن ایجاد کرده بود، نگاه کردم؛ از آن گذشته به یک کارشناس هم نشان دادم. ما به این نتیجه رسیدیم که گلوله باید از فاصله­ی کاملا نزدیک شلیک شده باشد، زیرا در بافت پیراهن، آشکارا آثار سوختگی و پودر باروت دیده می­شد.

ما خصوصیات آنارشیست­ها را به خوبی می­شناختیم. ما می­دانستیم که دوروتی در مادرید دیگر آن چریک قدیمی نبود، بلکه بیشتر به یک نظامی معمولی تغییر ماهیت داده بود. همچنین می­دانستیم که او با فرماندهان آنارشیستی که از انجام وظایف خود عدول کرده بودند با سخت­گیری و بدون ملاحظه رفتار کرده است. حتا برخی از آنان را اعدام کرده بود. با این ملاحظات، ما در آن زمان به این نتیجه رسیدیم که شاید پای انتقام­گیری در میان باشد.

خوآمه میراویتلس 1

 

یک سال پس از مرگ دوروتی، در میدان کاتالونیا، نمایشگاهی در بزرگداشت خاطره­ی مدافع تاریخی مادرید برگذار گردید. در میان اشیاء مختلف، پیراهنی که دوروتی در هنگام مرگ به تن داشت نیز به نمایش گذاشته شد که در یک جعبه­ی شیشه­ای قرار گرفته بود. مردم روی سوراخی که گلوله بر روی پارچه­ی پیراهن سوزانده بود دقیق می­شدند. من هم در همان سالن بودم که ناگهان شنیدم یکی می­گفت ممکن نیست این سوراخ، رد گلوله­ای باشد که از فاصله­ی ششصد متری شلیک شده. غروب همان روز به عده­ای از کارشناسان قضایی ماموریت دادم که پیراهن را معاینه کنند. آنان متفقا به این نتیجه رسیدند که گلوله باید حداکثر از فاصله­ی ده سانتیمتری شلیک شده باشد.

چند روز بعد، با خانم دوروتی که یک فرانسوی بود قرار شام داشتم.

از او پرسیدم: «دوروتی چگونه کشته شد؟ حتما شما حقیقت را می­دانید.»

ـ «بله، من همه چیز را می­دانم.»

ـ «چطور اتفاق افتاد؟»

مستقیم به چشمانم نگاه کرد: «تا لحظه­ی مرگم به همان اعلام رسمی تکیه می­کنم که یک پلیس گارد شهری از پنجره­ی طبقات بالای هتل، او را هدف قرار داد.»

سپس کمی آهسته­تر افزود: «اما می­دانم چه کسی او را کشت. یکی از همان­هایی که نزدیکش ایستاده بود. این یک انتقام­گیری بود.»                                    خوآمه میراویتلس 2                                                  

دوروتی مردی بود که در فضای آنارشیسم قرن نوزدهم می­زیست و تنفس می­کرد. او خود را میراث­دار باکونین می­دانست و بدین سبب در لباس مبدلِ دشمنان مارکسیسم درآمده بود. از آن گذشته، مردی بود با هوش سرشار و کسی که می­خواست جمهوری را در نبرد با هواداران ژنرال فرانکو، یاری دهد.

در جبهه­ی آراگون تحرکی وجود نداشت. آنارشیست­ها در بارسلون تعداد زیادی سلاح­های خودکار پنهان کرده بودند با این امیدِ واهی که روزی دربرابر کمونیست­ها از آن­ها استفاده کنند؛ در حالی که در جنگ بر سر مادرید به این سلاح­ها نیازی مبرم وجود داشت. آن­ها هنگامی که در مسئولیت دولتی وارد شدند، موقعیت ایدئولوژیک خود را به نیم­بها فروختند. اما در موقعیت نظامی­شان جای بحث نبود: همچون گذشته توان آن را داشتند که در جنگ­های خیابانی پیروز شوند؛ ایستگاه­های رادیویی یا هر مرکز رسانه­ای دیگر را تصرف کنند؛ یا اگر پرنسیپ­های ضداتوریته­شان ایجاب می­کرد، در و دروازه بر دشمن بگشایند تا از سلطه­ی کمونیست­ها بر جمهوری، پیش­گیرند (آنچه کمونیست­ها از آن ناتوان بودند، زیرا پیروزی کمونیسم در اسپانیا موجب جنگ جهانی دیگری می­شد که مسکو در آن زمان برایش آمادگی نداشت).

موقعیتی بود که در آن، ایدئولوگ­های ناب از دو سو ـ­یک سو وارثان مارکس و دیگر سو، میراث­داران باکونین­ـ خود را ناچار می­دیدند که با اشخاصی کمتر ناب، به گفت­وگو بنشینند؛ کسانی که در وهله­ی نخست درپی پیروزی در جنگ بودند.

دوروتی یکی از این اشخاص بود که اعلام نمود حاضر است به مادرید برود تا با حزب کمونیست پیمان ببندد و با حکومت مرکزی دیدار کند. او به همراه محافظینش با برق­سلاح­هاشان در زیرزمین رستورانی در گران­ویا فرود آمدند در حالی که خمپاره­های ارتش فرانکو بر آسفالت خیابان می­نشست. ساکنین مادرید تا آن زمان هرگز رزمندگانی اینچنین تا دندان مسلح به چشم ندیده بودند. احساس اینکه این مردان با چکاچاک سلاح­هاشان آمده­اند تا آنان را نجات دهند، از شور و هیجان سرشارشان نمود. دوروتی از محافظین خود جدا شد. او تنها برای مذاکره با کمونیست­ها رفت. پانزده دقیقه بعد در خیابان توسط مامورین یک گروه آنارشیستی به قتل رسید که از قضا خود را «دوستان دوروتی» نام نهاده بودند.

مورخین جنگ داخلی در اشتباه کامل هستند اگر به این روایت استناد می­کنند که گویا دوروتی در جبهه و توسط فرد ناشناسی به قتل رسیده است. این شایعه را رژیم جمهوری و حزب کمونیست در میان مردم پراکندند. هر دو علاقه داشتند که بحران میان آنارشیست­ها و کمونیست­ها را به کمترین میزان برسانند. حتا شایع شد که دوروتی توسط یک گلوله­ی سرگردان که از خاکریزهای فرانکو شلیک شد، مورد اثابت قرار گرفت. یک کلمه از این روایت درست نیست. او در وسط خیابان، آن­هم از پشت سر، هدف قرار گرفت. افراد زیادی پایان زندگی او را شاهد بودند. مرگ او می­تواند بزرگترین نماد تفکر آنارشی تلقی گردد. به هر حال مرگ او ثابت کرد که بحران میان آنارشیست­ها و کمونیست­ها حل ناشدنی است.

«دوستان دوروتی» از مدت­ها پیش قتل او را سازماندهی کرده بودند. این گروه می­خواست روح آنارشیسم «واقعی» و اپوزیسیون را در برابر گرایش اتوریته­گرایانه در کمونیسم به نمایش بگذارد. تنها با این نگرش، موضوع قتل دوروتی توسط «دوستان» خودش، منطقی جلوه می­کند. مرگ او آخرین پرونده­ی دعوا بود میان باکونین و کارل مارکس.                       ناشناس 2           

هنگامی که در بحبوحه­ی جنگ مردی در روز روشن وسط خیابان هدف قرار می­گیرد، مشکل نیست که برای مرگ او یا دشمن و یا خودی مسئول شناخته شوند. گلوله از مکانی شلیک شد که نیروهای ناسیونالیست به تازه­گی از آنجا رانده شده بودند. امکان ندارد که تیرانداز مشخصا دریافته باشد که این دوروتی است که در مقابلش قرار گرفته، و آگاهانه شلیک کرده باشد. زیرا بوئناونتورا دوروتی هیچ نشانه­ای روی اونیفورم خود نداشت. تیرانداز، به سوی شبه­نظامیانی که در حال پیشروی بودند، شلیک کرده که به او اصابت نموده؛ یعنی که او در سمت نیروهای فرانکو ایستاده بوده، این توضیح می­دهد که چرا دوروتی از پشت سر هدف قرار گرفته است. اما گلوله از بالا شلیک شده بود؛ از داخل یکی از ساختمان­هایی که هنوز در دست دشمن قرار داشت.

بعدها در صفوف جمهوری­خواهان بر سر این موضوع اختلاف درگرفت. برخی از آنارشیست­ها بر این باور بودند که دوروتی توسط کمونیست­ها کشته شده است. این غیرممکن بود. البته درست است که مرگ او امتیازات تاکتیکی متعددی برای کمونیست­ها در بر داشت. با رفتن دوروتی، یک چهره­ی تعیین کننده­ی جنبش آنارشیستی که می­توانست جلوی نفوذ رو به گسترش کمونیست­ها را سد کند، از میان برداشته شد.

گروه مشهور به «دوستان دوروتی» چندین ماه پس از مرگ او اعلام موجودیت کرد. این را از نام آنان می­توان دریافت. این رسم آنارشیست­ها است که برگروه­های خود، نام یکی از قهرمانان جان­باخته­ی جنبش، نام یک فیلسوف یا یک رهبر سیاسی را بنهند، اما به هرحال نه نام کسی را که هنوز زنده است. اولین گروه با این نام، در پاریس تشکیل شد، دومین گروه در اسپانیا. اینان با سیاست­های سازشکارانه­ی CNT و عقب­نشینی­هایش در برابر کمونیست­ها، مبارزه می­کردند. این نیز صحیح نیست که دوروتی می­خواست خود را با کمونیست­ها تطبیق دهد. در زمان مرگ او کمونیست­ها در موقعیتی نبودند که بتوانند بر آنارشیست­ها فشار وارد آورند. این امر پس از مرگ وی ممکن شد، از هنگامی که نفوذ روسیه بر اسپانیا افزایش یافت. در مصاحبه­ای که بوئناونتورا دوروتی کمی پیش از مرگش با «اِما گلدمن»  بانوی خبرنگار روس داشت، مواضع خود را به روشنی اعلام نمود. کهنه سرباز آنارشیست در پاسخ به این سئوال که آیا او بیش از حد متکی به نفس نیست، گفت: «اگر کارگران اسپانیا میان سیستم آزادانه­ی ما و نوع کمونیستی آن که شما در روسیه می­شناسید، حق انتخاب داشته باشند، مسلما انتخاب صحیح را خواهند کرد؛ من در این مورد یقین دارم.» «اِما گلدمن» از او پرسید که اگر کمونیست­ها آنقدر نیرومند باشند که برای کارگران چاره­ی دیگری نماند، آنوقت چه؟ و دوروتی در پاسخ گفت: «ما به هر حال با کمونیست­ها تسویه حساب خواهیم کرد. اما اول باید فرانکو را از سر راه برداریم؛ شاید هم اول به حساب کمونیست­ها برسیم، اگر لازم شود.» و شاید اگر او زنده مانده بود، لازم می­شد.                                    آلبرت ملتزر                                         

آنچه من هرگز باور نخواهم کرد و همواره قویا در برابر آن خواهم ایستاد، این احتمال است که دوروتی توسط محافظین خود از پشت­سر به قتل رسیده باشد. این یک دروغ ننگین است. هیچیک از محافظین او قادر به انجام چنین جنایتی نبود. بعدها اینجا و آنجا گفته شد که این کمونیست­ها بودند. راحت و آشکار به شما بگویم، من این را نیز باور نمی­کنم. این که آنارشیست­ها دوروتی را کشتند، دروغی بود که ژورنالیست­ها و مورخین ساختند؛ مشتی عروسک خیمه­شب­بازی در دست کمونیست­ها. کمونیست­ها هر تلاشی را برای بی­اعتبار کردن جنبش آنارشیستی بکار بردند، دیگران نیز این دروغ را تکرار کردند. بعضی­ها هر چیزی را که جلویشان بگذاری نشخوار می­کنند.                                                  فدریکا مونتسنی 1

           

شاهدان عینی

حدود سی­وپنج سال از آن ماجرا می­گذرد و من دیگر نه تاریخ دقیق آن را به یاد دارم و نه ساعت و دیگر جزئیات ماجرا را.

ما در ساختمان شماره­ی 27 خیابان «میگوئل آنگل» مستقر بودیم، این مقر اصلی دوروتی بود؛ کاخ شهری »هرزوگِ سوتومایور[13]»، برادرزاده­ی آلفونس سیزدهم. بعدازظهر 19 نوامبر یک خبرچین از جبهه آمد. بیمارستان به دست دشمن افتاده بود. ما بلافاصله سوار شدیم. حدود چهار بعدازظهر بود؛ ده دقیقه به چهار یا ده دقیقه بعد از چهار. مستقیم به سمت جبهه راندیم و تا جایی که امکان داشت به بیمارستان نزدیک شدیم تا موقعیت را ارزیابی کنیم. جلو پشت فرمان، راننده، خولیو، نشسته بود، کنار او مثل همیشه دوروتی؛ او نمی­توانست روی صندلی عقب بنشیند. عقب من نشسته بودم با مانزانا و بونیلو.

ما از میان شهر گذشتیم و به میدان «مونکلوآ» رسیدیم، از کنار گردشگاه «روزالس» گذشتیم که درست گوشه­ی خیابان «آندرس باینو» قرار دارد. صدای عبور گلوله­ها را می­شنیدیم. توقف کردیم، زیرا امکان جلوتر رفتن نبود. خودرو هدف خوبی برای شلیک­ دشمن بود. خولیو اتومبیل را نگاه داشت و پیاده شد تا اطراف را بررسی کند. دوروتی می­خواهد به دنبال او برود، مسلسل دستی خود را بر می­دارد، یک مسلسل «ناران­خرو»؛ درِ خودرو را باز می­کند و با قنداق اسلحه به رکاب ماشین می­کوبد. حادثه اتفاق می­افتد، گلوله­ای در میان سینه­اش می­نشیند، یک شلیک مستقیم. تمام.

من تازه داشتم پیاده می­شدم، تنها یک نفر در خودرو مانده بود. دوروتی را بلند کردیم، دریایی از خون، اما او در هوشیاری کامل بود، خون از سینه­اش روان بود، سعی کردیم آن را پاک کنیم، تلاشی بیهوده، او را روی صندلی عقب خواباندیم، سوار شدیم و به سمت شهر راندیم، با تند­ترین سرعت ممکن به سمت هتل ریتز که محل استقرار بیمارستان شبه­نظامیان بود.

دوروتی را به دست دکترها سپردیم، آنها تمام توان خود را برای نجات او بکار بردند. او تا ساعت دوی نیمه شب هنوز به هوش بود. نمی­دانم که آیا حرفی هم زد یا نه، من دیگر آنجا نبودم؛ نمی­دانم، اما این را می­دانم که حدود ساعت چهار صبح مرد. دوازده ساعت پس از حادثه.

مرگ دوروتی تاثیر عمیقی بر ما نهاد، هیچ­کدام نمی­توانستیم آن را باور کنیم، هرچند به چشم خود دیده بودیم. کسی جرات نمی­کرد این خبر را اعلام کند، هیچ­کس نمی­خواست واقعیت را بگوید. به همین سبب در اطلاعیه­های رسمی نیز آمده است که دوروتی با گلوله­ی دشمن کشته شد. به راحتی می­شد دریافت که واقعیت، چنین نیست. لذا شایعاتی بر سر زبان­ها افتاد، بعضی گفتند کمونیست­ها مقصر بودند، گروهی ما محافظین او را مجرم دانستند، برخی آن را به گردن ستون پنجم انداختند و از این قبیل. اما هیچ­کس به واقعیت دست نیافت، اینکه تمامی ماجرا یک حادثه بود، اینکه دوروتی، خودش به خودش شلیک کرد.  رامون گارسیا لوپز                                                             

من خودم پیش­تر طرفدار این نظریه بودم که دوروتی قربانی یک سوء­قصد شده است. من به این نتیجه رسیدم زیرا مجموعه­ای از نوشته­جات و مدارک در دست داشتم: پیراهن. این نشان می­داد که گلوله از نزدیک شلیک شده است. از آن گذشته می­دانستم که بیوه­ی دوروتی نیز در صحت آنچه رسما اعلام شده، تردیدهایی دارد. از آن زمان با افراد بسیاری در این مورد گفتگو کردم، حتا با دوستان امیلینه. به نظر می­رسد اتفاقات کاملا به گونه­ای جز آن بود که من تصور می­کردم، گویا در حین پیاده شدن از خودرو، مسلسل خودکار او که یک «ناران­خرو» بود (من آخرش هم نفهمیدم چرا این اسلحه «درخت پرتقال» نامیده می­شود) سهوا شلیک کرده و مرگ او را سبب شده است. اگر چنین باشد، لذا رفتاری که CNT اتخاذ نموده، قابل درک است. چنین شیوه­ی مرگی، رنگ مرگ طنزآلود دارد؛ توده­ها به سختی می­توانستند این روایت را پذیرفته و باور کنند. مردی که با اسلحه چنان آشنایی داشت که یک منشی با ماشین­تحریر! بدیهی است که آنارشیست­ها نمی­خواستند آن هاله­ی اسطوره­ای را که دور شخصیت دوروتی ایجاد شده بود با چنین روایت پیش­پا افتاده و مبتذلی از مرگ او، ویران سازند. تصورش را هم نمی­شد کرد. غیرممکن بود.                          خوآمه میراویتلس 1

 

هیچکس هرگز واقعیت را درنیافت، زیرا همه­ی ما را سوگند دادند که سکوت کنیم و تا پایان جنگ حتا به والدین، همسران و دوستان­ خود چیزی نگوییم: یکی به خاطر آنکه این امر سبب می­شد که رهبر بزرگ آنارشیست­ها مورد تمسخر قرار گیرد، و دیگر آنکه ممکن بود شایع شود که دوروتی توسط محافظین خودش کشته شده است. این سوگند را «فدریکا مونتسنی» که در آن زمان وزیر بود و «ماریانت» یا «ماریانو ر. واسکوئز» دبیر کمیته­ی ملی CNT از ما گرفتند.

دکتر سانتاماریا که من با او صحبت کردم نمی­توانست بگوید که گلوله از کدام جهت آمده، اما تایید کرد که حداکثر باید از فاصله ی نیم­متری شلیک شده باشد.          خسوس آرنال پنا 3                 

بعضی­ها هنوز هم نمی­خواهند در این باره چیزی بدانند، زیرا به خوردشان نمی­رود، اما واقعیت را درست مثل من می­دانند. ما جزء کسانی بودیم که همراه او بودند، مثل مانزانا که رئیس ستاد او بود، راننده انریکو و یکی دیگر که او را اسکورت می­کرد، و اینها چه گفتند؟ گفتند که سهوا گلوله­ای از اسلحه­اش شلیک شده. او اینطوری (با حرکت بدن خود نشان می­دهد) نشسته بود و اسلحه را در دستش گرفته بود، لوله رو به بالا. اسلحه را بر می­دارد که پیاده شود، ماشه به رکاب ماشین گیر می­کند و «بوم» گلوله­ای شلیک می­شود و درست در ریه­اش می­نشیند.

من اسلحه را به خوبی می­شناسم. از هنگامی که بیست­ودو سالم بود، بدون اسلحه از خانه بیرون نرفته­ام. آدم نمی­تواند مطمئن باشد، به ویژه شب­ها. من همیشه در اجتماعات، اسلحه­ام را در دسترس داشتم، به کمربندم وصل بود. آدم باید بتواند در هر لحظه از خود دفاع کند. اما دوروتی همیشه بی­احتیاطی می­کرد؛ این خطای او بود. چندین­بار به او گفتم. خیلی بی­خیال بود؛ مانزانا نیز با من هم­عقیده بود. وقتی آدم داخل ماشین نشسته نباید اسلحه را طوری بگیرد که لوله­ی آن به سمت خود یا دوستانش باشد، به خصوص موقع پیاده شدن. اما مانزانا به من یقین داد که چنین بوده است. این «ناران­خرو» بسیار مسلسل وحشتناکی است، خیلی راحت شلیک می­کند. من آن را به خوبی می­شناسم، زیرا بعدها اسلحه­ی دوروتی را که مسبب این حادثه بود، برای خود برداشته و آن را داشتم تا هنگامی که به فرانسه رفتم. موقع فرار ناچار شدم آن را در مرز بگذارم.                                                      ریکاردو ریوندا کاسترو

 

ماتَرک

باورکردنی نبود، او هیچ چیز از خود باقی نگذاشت، هیچ، ابدا هیچ. هرچه او داشت متعلق به دیگران بود. هنگامی که مُرد، ما دنبال کمی لباس گشتیم که بر تن جنازه­اش کنیم. سرانجام یک کت چرمی یافتیم که بسیار مستعمل بود، چند شلوار  به رنگ خاکی و یک جفت کفش سوراخ. در یک کلام، او مردی بود که همه چیز خود را داد، یک دکمه­ی شلوار برای خودش نداشت. هیچ چیز نداشت.                                      ریکاردو ریوندا کاسترو                                                                                       

 در چمدان دوروتی، این اقلام یافته شد: لباس زیر برای یک­بار تعویض، دو اسلحه­ی کمری، یک دوربین و یک عینک آفتابی. این تمامی موجودی او بود.                              خوزه پیراتس 1

 

مرگ دوروتی در مادرید هیجانات گسترده­ای به دنبال داشت. جنازه برای نگهداری توسط هم­قطارانش به محل کمیته­ی ملی CNT منتقل شد. در بیست­ویکم نوامبر ساعت چهار صبح تابوت به داخل اتومبیلی حمل شد که یک ستون موتوری آن را تا والنسیا همراهی می­کرد. در شهرهای سر راه، مردم انتظارش را می­کشیدند. در «چیوا» از سوی وزیر «گارسیا الیور»، «آلوارز دل وایو»، «خوست»، «اسپلا» و «گریلا» مورد استقبال قرار گرفت. در تمامی روستاها، مردم با پرچم­های سرخ­وسیاه به تظاهرات پرداخته و شمع روی تابوت می­گذاشتند. در والنسیا، نمایندگان کمیته «لاوانتینی[14]» CNT شمع و گل بر روی اتومبیلی نهادند که جسدِ هم­قطار شهیدشان را حمل می­نمود.

مردم روستاهای منطقه­ی لاوانته و کاتالونیا نیز برای آخرین وداع حضور یافتند. کمی پس از ساعت یک بامداد بیست­ودوم نوامبر، تابوت به ساختمان مرکزی CNT-FAI در بارسلون رسید و زیر انبوهی از گُل و پرچم­های سرخ­وسیاه، در هشتی ورودی آن قرار گرفت. بر پارچه­های روی تابوت، واژگانی نگاشته شد که بیانگر محتوای زندگی او بودند و برای آنها به خاک افتاده بود: CNT-FAI – AIT.                                                            دوروتی 6                                                                                

خاک­سپاری در بارسلون صورت گرفت. آسمان گرفته و ابری بود. شهر در یک هیجان عمومی فرو رفته بود. هنگامی که تابوت توسط گارد احترام آنارشیست­های اونیفورم­پوش به حرکت درآمد، مردم در خیابان زانو زدند. آنها می­گریستند. نیم میلیون انسان در خیابان گرد آمده بودند، همه با چشمانی خیس. دوروتی برای بارسلون سمبل اندیشه­ی آنارشیسم بود و مرگش غیر قابل باور می­نمود.

آن روز سکوت غریبی بر شهر حکم­فرمایی می­کرد. پرچم­های سرخ­وسیاه از دکل­ها آویخته بود. خورشید چهره نشان نمی­داد. روزی این­چنین ساکت، این­چنین مغموم و افسرده تا به حال ندیده­ام.                                                                               خوآمه میراویتلس 2

 

ساختمان بزرگ صنایع و تجارت اسپانیا که اکنون ساختمان CNT-FAI خوانده می­شود و محل دفتر مرکزی CNT در کاتالونیا می­باشد، در خیابان عریض و مدرنِ «لایه­تانا» قرار دارد که بندر را به قسمت تازه­ساز شهر متصل می­کند. دوروتی در آخرین­ماه­های زندگی­اش ارتباط تنگاتنگی با این ساختمان داشت، از رادیوی مستقر در این ساختمان برای آخرین­بار با خلق اسپانیا سخن گفت و از همین خیابان، تابوت او به سوی «مونتخوویچ» حمل گردید.

به درخواست CNT  این خیابان اکنون «خیابان بوئناونتورا دوروتی» نامیده می­شود.    دوروتی 6                 

 

هنگامی که راهی مادرید بود، او را تا فرودگاه بدرقه کردم. این آخرین باری بود که او را دیدم. من هر روز در مادرید به او تلفن می­کردم. یک روز غروب به من گفتند که او در آنجا نیست. بعدها فهمیدم که همان موقع مرده بود.

من آنجا نبودم، در این مورد نمی­توانم چیزی به شما بگویم. اما بدیهی است که نمی­شد به مردم بگوییم که این یک حادثه بوده، مردم باور نمی­کردند. به همین خاطر اعلام شد که او در جبهه کشته شده است. یک کشته­ی بیشتر، همین. مردی مثل دوروتی مسلم است که در میان رختخواب نمی­میرد.

بله، البته من تردیدهای خود را داشتم. اما بالاخره این دوستان او بودند که به من گفتند یک حادثه­ی ناگوار بوده؛ گارسیا الیور و آورلیو فرناندز. اینها هم­رزمان او بودند. چرا باید دروغ می­گفتند؟ به هرحال همین است. کاریش نمی­شود کرد. چیزی را هم نمی­توان تغییر داد.

امیلینه مورین

 

هشتمین فصل توضیحی

درباره­ی سالمندی انقلاب

 

 

سی­وپنج سال از شکست انقلاب اسپانیا می­گذرد. کسی که بخواهد رد آن را روز به روز تعقیب کند، باید روزنامه­ی «Solidaridad Obrera» را بخواند؛ «همبستگی کارگران» یکی از بزرگترین روزنامه­های بارسلون. در زیرزمینی در کنار داخلی­ترین کانال آب آمستردام به سوی مرکز شهر، برگ­های رنگ­ورو رفته­ی آن را در پوشه­های بزرگ و خاک گرفته می­تواند بیابد؛ و در چهار طبقه­ی بالای آن، تمامی آنچه را که درباره­ی انقلاب اسپانیا نوشته، چاپ و جمع­آوری شده در دست­رس دارد. «مؤسسه­ی تاریخ اجتماعی جهان» از پیروزی­ها و شکست­ها نگاه­داری می­کند. نامه­ها و اعلامیه­ها، فرمان­ها و اظهارات شاهدان، پیچ­وخم­های کمرشکن: یک جاودانگی سودایی. اما این نه فقط واژه­های بی­روح هستند که خود را در معرض دید بازدید کننده قرار می­دهند، بلکه ردپای بازماندگان را نیز می­توان از اینجا یافت: زندگی­نامه­ها، خاطرات، آدرس­ها، اشاراتی که تا دور دست­ها راهنمایی می­کنند، تا حومه­های ملال­انگیز مکزیکوسیتی، تا دورافتاده­ترین روستاهای فرانسه، تا زیرشیروانی­های پاریس، تا پستوی خانه­های محقر محلات کارگری بارسلون، تا اداراتِ فسیل شده در پایتخت آرژانتین، تا کاه­دانی­های گسکونیا[15].

در تبعیدگاه خویش در فرانسه، فلورنتینو مونرویِ نجار، با هفتادوپنج سال سن خویش از قصری به قصری دیگر می­رود. او تأمین پیری ندارد. زندگی­اش را با تعمیر کمدهای فرسوده­ی اشراف فرتوت پیرامون خویش می­گذراند.

در پشت یک عطاری در حومه­ی خواب­آلوده­ی پاریس به نام «شواسی لوروا[16]» در پستوی خانه­ی شماره­ی شش خیابان «شِوراییل[17]» آنارشیست­های اسپانیایی یک چاپخانه برای خود تهیه کرده­اند. در آنجا پلاکاردهای سینمایی و اعلانات تجاری برای بازارچه­ی محله یا فراخوان برای بالماسکه، اما گاهی مجله یا بروشوری هم برای خود چاپ می­کنند. گوشه­ای در آمریکای لاتین دیه­گو آباد دو سنتیلان، یکی از پرنفوذترین مردان کاتالونیا، یکی از سرسخت­ترین منتقدان CNT در صفوف خود سازمان، در انتشاراتی کوچکی مشغول به کار است: مردی آرام و همیشه آماده­ی کمک، نمی­گذارد پیپ­اش خاموش شود.

ریکاردو سانز، کارگر نساجی اهل والنسیا، یکی از اعضای قدیمی گروه «همبستگی» با حقوق بازنشستگی ماهی دویست مارک، در یک خانه­ی تاریک دهقانی در «گارون»، در تنهایی روزگار می­گذراند: بیش از سی­سال پیش به عنوان جانشین دوروتی، یک لشکر شبه­نظامیان آنارشیست را فرماندهی می­کرد. به کسانی که از او دیدار کنند، یادگارهای انقلاب را نشان می­دهد: ماسک صورت دوروتی پس از مرگ، عکس­های داخل کمد، کمدهای دیواری پر هستند از نسخه­های کتاب­های او که در انتشاراتی خود آن­ها را به چاپ رسانده است.

اما بیشترشان مرده­اند. گرگوریو خوور باید هنوز زنده باشد؛ جایی در آمریکای مرکزی. بقیه مفقود شده­اند.

در محوطه­ی یک کارخانه­ی قدیمی در تولوز، دفتر مرکز CNT در تبعید، برپا است. با گذر از دو پله­ی فرسوده، به «دبیرخانه­ی بین قاره­ای» آن می­رسیم. در کنار کتاب­فروشی کوچکی که در آن نایاب­ترین کتاب­های سال­های سی و چهل و رومان­های مربوط به «کتابخانه­ی ایده­آل» با دقت تمام در قفسه­های آن چیده شده­اند، فدریکا مونتسنی دفتر کار خود را سامان داده و هنوز مانند دهه­های گذشته در آنجا دارد روی نطق­ها و سرمقاله­های خود به دقت کار می­کند.

دنیایی است ویژه­ی خود؛ از نظر جغرافیایی پراکنده، اما تنگِ آغوش یکدیگر. دنیایی با قواعد نانوشته­ی خاص خود، با رمزها و اولویت­های خود، با راز و نیازهای ویژه­ی خود، هرکس از دیگری خبر دارد گو آن که سال­ها او را ندیده باشد. این جهانِ رفقای قدیمی از انجماد و حسادت به دور نمانده، از اختلافات، بیگانگی و زخم­های کهنه­ی خاص مهاجرت. میانگین سنی بالا است، شایعات و اخبار، تاثیرات خویش را نهاده و جای خود را مستحکم کرده­ و سخت بدان چسبیده­اند؛ خاطره­ها دیرگاهی است که در اذهان نشسته­اند، فراموشی­ها نیز نقش خود را ایفا کرده­اند.

اما پای­بندی سفت و سخت به یادمانده­های فردی، زیانی به این انقلاب شکست خورده و باستانی شده، نزده­اند. آنارشیسم اسپانیایی که این زنان و مردان، یک عمر برای آن جنگیده­اند، هرگز «فرقه»ای در حاشیه­ی اجتماع، یک مد روشنفکرانه، یا یک بازی با آتشِ بورژوایی نبود؛ این یک جنبش توده­های زحمتکش بود. بسیار کمتر از آنچه مانیفست­ها و قطعنامه­های نئوآنارشیست­های امروزی ادعا می­کنند با آنان هم­خونی داشت. با احساسی دوگانه، این هشتادساله­گان به رنسانسی می­نگرند که ایده­های آنان را در «ماه مه پاریس[18]» و دیگر نقاط به تجلی در می­آورند. تقریبا تمامی آنان، تمامی عمر، با دست­های خود کار کرده­اند. بسیاری از آنان، هنوز امروز هم هر روز بر سر ساختمان یا به کارخانه می­روند. بیشترشان در کارخانه­های کوچک کار می­کنند. با غروری خاص، تاکید می­کنند که به کسی وابسته نیستند، که نان از عمل خویش می­خورند؛ هریک از آنان در کار خود استادی است. پدیده­هایی همچون «اوقات فراغت» ـ­رؤیای تن­پروران­ـ برای آنان بیگانه است. در آپارتمان­های محقرشان، هیچ شیئ زائدی وجود ندارد، با اسراف و دل بستگی به اشیاء، بیگانه­اند. تنها، ارزش مصرف به حساب می­آید. در نوعی از تنگدستی زندگی می­کنند که آزارشان نمی­دهد. در سکوت و بی­جدال، نُرم­های مصرف را نادیده می­گیرند. از رابطه­ی نسل جوان با فرهنگ، چندان دلخوش نیستند. اینکه «وضعیت­گرایان[19]» هرآنچه را که بوی یادگیری و آموزش می­دهد، تمسخر می­کنند، برای آنان قابل درک نیست. برای این کارگران قدیمی، فرهنگ پدیده­ای «خوب» به شمار می­رود. جای تعجب نیست که برای سوادآموزی، از خون و عرق جبین مایه گذاشتند. در اتاق­های کوچک و تاریک­شان از تلویزیون خبری نیست، بلکه تنها کتاب و کتاب. این که هنر و دانش، پدیده­هایی بورژوایی هستند و باید به دورشان افکند، در ذهن آنان جای نمی­گیرد. از کنار موضوع «آزادی جنسی» که روزگاری بنیادین­ترین آموزه­های آنان را تشکیل می­داد، امروز با سکوت می­گذرند. 

این انقلابیونِ روزگارانِ سپری شده، پیر گشته­اند اما خسته به نظر نمی­آیند. سهل­انگاری را نمی­شناسند، «اخلاق» در آنان راکد مانده اما دورنگی نمی­پذیرد. جهانِ امروز را نمی­فهمند. با خشونت خو کرده­اند؛ میل به خشونت در نهادشان نهفته. تنها هستند و دیرباور؛ اما، هنوز از این آستانه­ای که آنان را از ما جدا می­کند ـ­آستانه­ی تبعیدشان­ـ نگذشته، دنیای دیگری بر ما آغوش می­گشاید: دنیای مساعدت، دوستی و مهمان­نوازی و همبستگی. کسی که آنان را بشناسد، تعجب می­کند از اینکه می­بیند چه اندک، سرگردان و تلخ­کام­اند؛ بسیار کمتر از ملاقات کنندگان جوانِ خود. آنان مأیوس نیستند. امیدواری­شان از جنس پرولتری است؛ غرورشان از جنس مردمانی است که هرگز تسلیم نمی­شوند. مدیون کسی نیستند. کسی از آنان نخواسته بود. از کسی هم چیزی نگرفته­اند، هیچ خیریه و خیراتی. رشوه­پذیر نیستند. آگاهی­شان بکر مانده. از ویران شده­گان نیستند. وضعیت روحی­شان بی­نظیر است؛ تلنگری نخورده­اند. عصبی نیستند، نیازی به مواد مخدر ندارند. تأسف و پشیمانی در آنان راه ندارد. شکست، سرافکنده­شان نکرده؛ می­دانند خطا کرده­اند، اما چاره­ای نبوده است. کهن مردانِ انقلاب، نیرومندتر از تمامی پس­آیندگان خویش­اند.

سخن پایانی

جهان واپسین

برای بسیاری از مردم، مرگ دوروتی پایان آرزوهایشان بود. تا هنگامی که تصور می­کردند برای انقلاب می­جنگند، روحیه­شان خوب بود. اما از هنگامی که دریافتند موضوع تنها بر سر پیروزی در جنگ است و جز آن، همه چیز به روال گذشته باقی خواهد ماند، این روحیه از دست رفت. تجسم جامعه­ی جدید را در دوروتی می­دیدند. مرگ دوروتی وحشتناک بود، زیرا هم­زمان با او، روحیه­ی انقلابی در کارخانه­ها و مزارع اشتراکی نیز بر خاک افتاد.       

فدریکا مونتسنی 1

دو روایت از سخنرانی لوئیس کمپانیس در مراسم خاک­سپاری دوروتی:

رفقا! در این لحظه­ی حساس، من همه­ی شما را به یگانگی دعوت می­کنم، به دیسیپلین، اراده و فداکاری.

برای لحظه­ای، فوران اشک را در درون خویش حس می­کنیم. اما گریه برای چه؟ آیا باید بر مردی گریست که وظیفه­ی خود را انجام داد و ما به او احترامی عمیق را وام داریم؟ بهتر است بر ترسوها و ستمگران بگرییم. اشک­هامان را پاک کنیم، آستین­ها را بالا بزنیم و راه خویش را ادامه دهیم. به پیش! بدون توقف.

نام دوروتی باید چراغ راه ما باشد. راهی که در پیش داریم هنوز دشوار و طاقت­فرسا است. به پیش! به پیش!                                                                   همبستگی کارگران

دوروتی مُرد، همانگونه که هر بزدل یا قهرمانی می­میرد، به دست بزدلی که از پشت به او خنجر زد. مرگ از پشت سر، گریبان دو کس را می­گیرد؛ یکی آنکه از مرگ می­گریزد و دیگر آنکه همچون دوروتی هیچ دشمنی یارای رویارویی با او را ندارد. دوروتی! ما به شجاعت تو درود می­فرستیم. نام تو بر احساسات خلق، تأثیری ژرف نهاد. متحدتر از همیشه در جنگ علیه فاشیسم و برای آزادی. به پیش! بدون نگاهی به پشت سر.  

                  ال پوئبلو                                                   

 

صرف­نظر از اینکه فرد با ایده­های دوروتی موافق یا مخالف باشد، باید این واقعیت را بپذیرد که او در تمامی زندگی به اصول اعتقادی خویش وفادار ماند. او یک آنارشیست بود، در مقام یک عضو با دیسیپلین ارتش خلقی اسپانیا بر خاک افتاد.

زندگی دوروتی دقیقا بیانگر تاریخ آنارشیسم اسپانیا در تمامیت آن است. همان­گونه که پلیس ارتجاع از دوروتی به مثابه یک جنایتکار معمولی نام می­بُرد، نشریات دست­راستی نیز مایل بودند CNT و FAI را باندهای تبهکاری معرفی کنند که سر می­برند، نهب و غارت می­کنند و به آتش می­کشند. در واقعیت اما، جنبش آنارشیسم در اسپانیا موجب حرکات ایده­آلیستی نیرومندی گردید. بسیاری از آنارشیست­ها سیگار نمی­کشند و گیاه­خوارند. برخی لب به الکل نمی­زنند. هرگونه فسق و فجوری در میان آنان مردود است. در سراسر مادرید اعلانات و پلاکاردهای بزرگی دیده می­شوند که در آنها CNT و FAI خواهان بسته شدن بارها و کافه­ها ـ­که از آنان به مثابه سالن ورودی عشرتکده­ها یاد می­کنند­ـ شده­اند. برداشت آنارشیستی از پدیده­ی «ازخود گذشتگی» این روزها در مادرید با شدت و حدت بیشتری به واقعیت می­پیوندد.

جهان­بینی مارکسیسم با آنارشیسم تفاوت اساسی دارد. این بدان معنا نیست که ایده­آلیسم CNT و FAI فاقد جنبه­های مثبت بوده یا اینکه آنان تمامی نیروی خود را در مبارزه با فاشیسم که قربانی بسیاری می­طلبید به کار نبردند. مرگ دوروتی برای کلیت دمکراسی اسپانیا یک فاجعه بود. دوروتی تمامی توان خود را برای به وحدت رسیدن دو سندیکای بزرگ کارگری اسپانیا به کار برد. او یکی از مهمترین حامیان دیسیپلین درون ارتش خلق بود. تمامی احزابِ جبهه­ی خلق، رژیم و تمامی ساکنین جمهوری اسپانیا مرگ او را ضربه­ای هولناک ارزیابی کردند.  

                                                                                         هوگ سلاتر          

                                           

دوروتی رهبر آنان کیست؟             

در مونته ویدئو دوروتی به عنوان یک گانگستر بین­المللی مشهور بود. لیست جرائم او شامل: دست داشتن در قتل اسقف ساراگوزا و یک دستبرد مسلحانه به بانک «خیخون» می­باشد که گویا پانصدوپنجاه هزار پزوتا با خود برده است. پلیس­های اسپانیا و شیلی در سراسر جهان او را تعقیب می­کردند. پلیس شیلی به خاطر دستبرد به یک بانک در آن کشور. پلیس کوبا نیز با اتهامات مشابهی در تعقیب او بود. در سال 1925 وی دستبرد به بانکی در بوئنوس­آیرس را سازمان­دهی کرد. پس از این عملیات، پلیس فرانسه نیز به جرم دست داشتن در طرح ترور آلفونس سیزدهم او را تحت پیگرد قرار داد.

هنگامی که در اسپانیا جمهوری اعلام شد، به میهن خود بازگشت. بعدها توسط نفرات خویش از پشت سر هدف گلوله قرار گرفت. دعوا بر سر تقسیم غنایم بود و «مصیبت[20]»، این زن هول انگیز، در مادرید برای او به مثابه یک مبارز راه آزادی، مراسم تشییع باشکوهی برپا نمود. اینان مردان پَستی بودند که رفیق دیمیتروف و دیگران را در اسپانیا آزاد گذاشتند.

در کنار آنان جنایتکاران لشکر آهنین ایستاده بودند؛ سپاه «کارل مارکس» که با شلیک سلاح­هاشان، زندانیان را مثله می­کردند.                              کارل گئورگ فون اشتاکل­برگ

 

در ماه نوامبر سال 1936 ما، یک گروه کوچک از سندیکای آنارشیست­های اسپانیا به اتحاد جماهیر شوروی سفر کردیم. سندیکاهای این کشور می­خواستند دست­آوردهای پس از انقلاب خود را به ما نشان دهند؛ ما نیز علاقه داشتیم که برای میزبانان خویش و مردم شوروی، وضعیت دشواری را که جنگ داخلی و فاشیسم بین­المللی برای ما به وجود آورده بود، توضیح دهیم.

در همان نخستین برخوردها دریافتیم که دوروتی در آنجا چهره­ی ناشناخته­ای نیست. گزارشاتی که در مورد او در رسانه­های شوروی منتشر می­شد تنها به کارکرد او در جنگ داخلی محدود نمی­شد بلکه به سال­های پیش از 19جولای باز می­گشت. حتا در آن سال­ها نیز خبرنگاران روس در کارخانه­های بارسلون او را می­جستند و با او مصاحبه می­کردند. مردم روسیه دوروتی را حتا به عنوان یک آنارشیست می­شناختند ـ­یک مورد استثنایی، زیرا در مورد سایر آنارشیست­ها یک کلمه نیز درج نمی­شود­ـ در مقابل، کمونیست­هایی چون پاسیوناریا، دیاز و میخه در شوروی مشهورتر بودند تا در کشور خودشان. این را می­توان درک کرد، زیرا در آنجا تنها روزنامه­های کمونیست اجازه­ی انتشار دارند، بقیه ممنوع شده­اند. آنان نیز همواره وابستگان به خویش را می­ستایند. تنها در مورد دوروتی یک استثناء وجود دارد.

در کی­یف، مقامات کشوری و لشکری، نمایندگان دانشگاه­ها و مدارس، مراسم استقبال باشکوهی در سالن یکی از هتل­های مشهور شهر برای ما تدارک دیدند که تمامی مقامات رسمی اوکراین در آن حضور داشتند. فرمانده­ی پادگان شهر، یک بلشویک قدیمی نخستین سخنران بود. وی پس از گفتن خیر مقدم به میهمانان، خبر مرگ دوروتی را اعلام نمود و از تمامی حاضرین خواست که به احترام «چریک بزرگ اسپانیا» از جای خود برخاسته و یک دقیقه سکوت کنند.

اما تنها مقامات رسمی نبودند که از دوروتی یاد می­کردند. در مدت اقامت­مان در مسکو، با گروهی از کارگران دیدار کردیم که در یک محله­ی پرولتری زندگی می­کردند. در یک خانه­ی کوچک چوبی به یک کارگر فلز برخوردیم که در جنگ­های 1918 مشارکت داشته، خانواده­ی بزرگی داشت و در نکبت واقعی به سر می­بُرد. جنگ اسپانیا را با دقت تعقیب کرده بود. به ما اشاره کرد که به گوشه­ای از اتاقش برویم و از درون کمد، کتابی را بیرون آورد. یک کتاب فرسوده از «کورولنکو» بود. داخل کتاب، بریده­هایی از روزنامه­ها قرار داده بود، یک عکس از دوروتی که در پراودا چاپ شده بود و یک رپرتاژ شامل زندگی­نامه­ی او. از او پرسیدیم: «چرا این­ها را نگاه می­داری؟»

ـ «چون به او اطمینان دارم. او به آنچه می­گوید اعتقاد دارد. از آنهایی نیست که دروغ می­گویند و می­خواهند طبقه­ی کارگر را بفریبند.»

کتابش را ورق زد و بریده­ی دیگری از روزنامه پیدا کرد. این تکه کاغذ، کهنه­تر بود. ما روی آن کاغذ رنگ­ورو رفته، تصویر آنارشیست قدیمی «نستور ماخنو» را باز شناختیم. مرد کارگر از فعالیت­های ماخنو در دوران انقلاب روسیه و سرنوشت وی برای ما سخن گفت.

«ماخنو یکی از بزرگترین انقلابیون روسیه بود و حالا می­خواهند به ما بقبولانند که او فقط یک تبهکار بود. مواظب باشید حالا که دوروتی مرده، چنین بلایی بر سر او نیاورند.»

و ما به او قول دادیم.                                                                                     ناشناس 3                

 

 امروز که او مرده است صف طویلی از مردمان، حتا در میان بورژوازی و نیز در کلیسای کاتولیک به وجود آمده که از او به عنوان فرزند از دست رفته­ی اسپانیا یاد می­کنند و نامش را گرامی می­دارند. ناگهان همه در او خصلت­های نیک یافته­اند و می­خواهند برای اهداف خویش از او بهره برگیرند. کشیش­های اسپانیا می­خواهند یک «مسیح سرخ» از او بسازند. هنگامی که زنده بود به سویش شلیک می­کردند. آنان در کلیساها سنگر می­گرفتند ـ­به مثابه یک دژ واقعی­ـ و به سوی ما شلیک می­کردند، به سوی هرآنچه که می­جنبید. و بورژوازی اتهامی از آن آزاردهنده­تر وارد نمود: آنارشیست­ها کلیساها را آتش می­زنند. ما فقط از خودمان دفاع می­کردیم. و حالا همین آدم­ها که در زنده بودنش او را به مثابه یک جنایتکار، تعقیب می­کردند، امروز دارند از او یک قدیس می­سازند.                                       امیلینه مورین                                                                                          

من قهرمانیِ او را نه در آنچه که روزنامه­ها می­نویسند، که بیشتر در زندگی روزمره­ی اومی­بینم. اینها را طبعا همه کس نمی­داند؛ معدودکسانی می­دانند که او را از درون کافه، از خانه و یا از زندان می­شناسند.

میلیون­ها پول از میان دست­های دوروتی گذشت، اما با این وجود کف کفش­هایش همیشه سوراخ بود و پول آن را نداشت که آن­ها را برای وصله، به پینه­دوز بدهد. گاهی حتا هنگامی که دورهم جمع می­شدیم برای سفارش دادن یک قهوه، پول به اندازه­ی کافی در جیبش نبود.

هنگامی که به دیدنش می­رفتیم، اغلب یک پیش­بند بسته بود، زیرا داشت سیب­زمینی پوست می­کند. زنش کار می­کرد. برایش مسئله­ای نبود، به مردانه­گی­اش آسیبی نمی­زد. غرور خود را به خاطر کار در خانه جریحه­دار نمی­دید.

روز بعد، اسلحه را بر می­داشت و به خیابان می­رفت تا با جهان نابرابری­های اجتماعی، تسویه حساب کند. او این کار را با همان اعتماد به نفسی انجام می­داد که شب قبل کهنه­ی دختر کوچکش »کولِت» را عوض کرده بود.                                                             فرانسیسکو پلیسر                                  


 

بعضی از مردم می­گویند اگر دوروتی کشته نشده بود، ما جنگ را می­بردیم. این یک اشتباه بزرگ است. جنگ ما جنگی نبود میان یک طرف و طرفی دیگر. این یک بحران جهانی بود، ارتش اسپانیا سر به شورش برنمی­داشت، اصولا شانسی برای موفقیت خود نمی­دید اگر پشتیبانی فاشیسم بین­المللی نبود، حمایت ایتالیا و آلمان.                            ریکاردو سانز 1                                

 

ما در وجود او نه یک قهرمان می­دیدیم و نه یک مسیح؛ ما به یک رهبر یا فیلدمارشال نیاز نداشتیم. چنین چیزهایی در میان آنارشیست­ها وجود ندارند. نقش دوروتی را نمی­توان با یک قهرمان فرقه­ای مقایسه کرد. او تنها یک منزلت خاص و یک شجاعت ویژه را به نمایش گذاشت که بدون آن شخص نمی­تواند زندگی کند. در دوران ما «چه­گوارا» چنین نقشی را ایفا نمود. دوروتی یک نظریه­پرداز نبود، از آن کسانی نبود که پشت میز تحریر می­نشینند هنگامی که دیگران در خیابان می­جنگند. او مرد عمل بود، به خیابان رفت و جنگید و همواره در جایی حضور داشت که خطر در بالاترین درجه­ی خود بود.                            فدریکا مونتسنی 1                                                                                                                                       

یک چیز را من بلافاصله دریافتم: دوروتی آنارشیست زاده شده بود. در اولین برخورد می­شد دریافت که شهرستانی است. خصلتی روستایی داشت. همیشه در فکر فرو رفته بود، البته یک روشن­فکر نبود، دانش نسبی تئوریک خود را بعدها در بارسلون فرا گرفت. از لئون می­آمد، از فلات­ کاستیلیا و از نیرو و جان­سختیِ مردمان سرزمین خود بهره­ای برده بود. مردی بود از تبار پادیلا[21] و پیزارو[22]، فاتحان کهن.

در بارسلون، کتاب­های زیادی خواند، به ویژه آثار کلاسیک­های آنارشیسم همچون «آنزلمو لورنزو»، «الیزه رکلوس»، «ریکاردو مللا» و بیش از همه «سباستین فاوره» فیلسوف آنارشیست فرانسوی را. افق فرهنگی وی همواره محدود ماند، زیرا یک بنیان و زیربنای جامد داشت.

از آن گذشته او همواره مردی بود که هنگام عمل، قادر به انجام هر کاری بود و تا آخر نیز چنین ماند. ایده برای او یک سرگرمی نبود، همواره در پی آن بود که آن­ها را به عمل درآورد. این، توضیحِ آن چیزی است که بعدها به عنوان خصائل قهرمانی وی شهرت یافت. البته او به گونه­ی غریزی عمل می­کرد، شاید کورکورانه، اما هم­زمان خُلق و خویی بسیار انسانی داشت؛ می­خواهم بگویم: اولین و آخرین ویژه­گی او همبستگی بود.

از ذخیره­ی بی­پایانی در تمامی ابعاد بهره داشت. به عنوان مثال این را می­شد در زندان دید، هنگامی که کسانی طاقت از کف می­دادند و می­بریدند او همواره به آنان یاری می­داد. دوروتی افسردگی را نمی­شناخت چه در مفهوم روانی وچه در بعد اخلاقیِ آن. بدون توجه به سختی وضعیتی که در آن قرار داشت، در اعتصاب، در جنگ خیابانی، در زیر سرکوب، همواره مصمم و قاطع با آن روبرو می­شد و اغلب پرثمر. و آنجا که موفقیتی به دست نمی­آمد، سرخورده نمی­شد. بی­درنگ به مرحله­ی بعد می­اندیشید، به تلاش بعدی.

ما تمام مدت در مورد دوروتی صحبت می­کنیم، گویی کسان دیگری وجود نداشتند. ما هزاران دوروتی گم­نام در جنبش خویش داشتیم. یکی شناخته شد، دیگران نه. اما بسیاری کشته شدند که کسی سخنی از آنان نمی­گوید. آنان هم کمتر شجاع نبودند، کمتر مصمم نبودند و کمتر از دوروتی یا آسکازو ریسک نکردند. چند تن از رفقای خود را در جنگ از دست دادیم؟ چند نفر در سال­های 1919 و 1920 کشته شدند؟ سرکوب­های دوران «مارتینز آنیدو» به بهای جان چند تن تمام شد؟ حداقل پانصد کشته دادیم. آنان بهترین نفرات ما بودند. اگر می­خواستیم انتقام شهدای خود را بگیریم یا یاد آنها را بزرگ بداریم، کار زیادی داشتیم. بهتر است که یکی را به عنوان نمونه و سمبل برگزینیم و به کار خویش بپردازیم. هرچه بیشتر بهتر. گمان من بر این است که چاره­ی دیگری نداریم. فرقی نمی­کند که کمتر یا بیشتر باشیم، مهم این است که حق و منطق با ما است. در نوشتار، در حرف و در عمل ما باید هر روز آن را از نو اثبات کنیم. اما آنچه انتشار می­دهیم به دست مردم نمی­رسد، تیراژمان محدود است و در تبعید به سر می­بریم. ما به زبان کشوری که در آن زندگی می­کنیم سخن نمی­گوییم، تاثیرمان بر دولت فرانسه، محدود است. ما باید بر این وضعیت چیره شویم. باید از دشواری به در آییم.

 خوآن فرر

 

او برای آن چیزی زیست که به آن می­اندیشید. این پدیده­ای بی­نظیر است. گاهی به او حسادت می­کنم. زندگی او زندگی واقعی بود. فکر نمی­کنم که بیهوده بود.

بدیهی است حالا که مرده بسیاری خود را به او می­چسبانند، تا زمانی که زنده بود مثل یک جانی در تعقیبش بودند. حالا حتا بورژوازی جنبه­های «خوب» در او می­یابد و کشیش­ها می­خواهند او را مومیایی کنند. یک انقلابیِ مُرده، همیشه یک انقلابی خوب است.     کولت مارلوت              

                                                                                                         

نمی­دانم، فکر می­کنم اگر حالا او در این اتاق بود، پوزه­ی ما را می­بست. نمی­گذاشت ما این چنین درباره­اش سخن بگوییم؛ بسیار متواضع بود. حتما می­گفت: «از CNT حرف بزنید، از اهداف­مان بگویید، اما از من حرف نزنید.» این را می­گفت، اگر اینجا بود.               مانوئل هرناندز                         

بله، دوروتی هم­زمان، خوش قلب و خشن بود. اما اینها با هم تضادی ندارند. همه­ی ما همین روحیه را داریم. عقایدمان درست هستند، هیچ­کس نمی­تواند اشتباه بودن آن­ها را ثابت کند. ما با هوشمندترین آدم­ها بحث کرده­ایم و هر بار به ما گفته شده: بله، شما نظریاتی بی­نظیر دارید، اما قابل اجرا نیستند. این­ها اتوپی هستند.

اما ما می­گوییم این حقیقت ندارد، حتا همین امروز و در همین مکان، بخشی از آن­ها جامه­ی عمل پوشیده­اند. باید خشونت سرمایه­داری و دستگاه سرکوب حکومت را در نظر بگیریم، و این خشونت در کمونیسم هم ادامه دارد. ما یا باید کناره بگیریم، یا سر پیش آریم. اما کسی که در مقابل خشونت، سر خویش پیش می­آورد، باید نتایج آن را نیز بپذیرد. ممکن است کسی خوش­قلب باشد، اما ناچار است که همچون یک جانور وحشی مبارزه کند. این یک جنگ تحمیلی است. انتخاب ما نبوده است.                                                              خوآن فرر                 

من تصمیم دارم هرچه زودتر به اسپانیا بازگردم. نه به خاطر خانواده، بلکه می­خواهم ادامه بدهم. این همان جنگِ دوران جوانی ما است. امروز نیز مانند آن زمان، با هفتاد و پنج سال سن خود. این تصمیم قاطع من است. اما من به لئون خواهم رفت.

فاشیسم، تنها یک مرحله­ی گذار است، یک گسست. من دچار توهم نیستم. وقتی فرانکو بمیرد، یکی دیگر جای او را می­گیرد که بهتر از او نیست. شاید هم بدتر. می­دانید چرا من این را می­گویم؟ زیرا در تاریخ همواره چنین بوده، چه یک رژیم راست­گرا بوده و چه یک رژیم چپ­گرا یا میانه­رو. آن را به دور می­اندازید چون رژیم بدی است، و آن وقت چه به جای آن می­آید؟ یکی بدتر از آن. اگر چنین نبود، تا به حال دنیا بهشت شده بود. اما من می­گویم که اوضاع بر عکس این است. فقط مردم آن را در نمی­یابند. مثل یک کور به آن نگاه می­کنند. آنها انتخاب می­کنند و انتخاب می­کنند و انتخاب می­کنند و همه­اش مثل هم است. اما وقتی فرانکو ـ که من او را در قتل یک میلیون انسان، مجرم می­دانم­ـ گورش را گم کند، من می­توانم به لئون باز گردم و آنوقت خواهم دید چه می­توان کرد و چه می­توان سامان داد. 

                  فلورنتینو مونروی

                                    

بله، البته مهاجرین اسپانیایی خیلی خوب سازماندهی شده­اند. هر ماه حق عضویت خود را می­پردازند. روزنامه ی آنان نیز هنوز منتشر می­شود، روزنامه ی آنارشیست­ها. دوست دارم تمام آن چیزی را که در آن نوشته باور کنم، اما بعضی از آنها به نظرم بسیار ساده­لوحانه می­آید، خیلی ساده­انگارانه. شاید تعبیر خشنی باشد، اما من نظر خودم را می­گویم: نمی­توانم به آن­ها اتکا کنم. اکثرشان تظاهر می­کنند که برای بازگشت به اسپانیا لحظه شماری می­کنند تا آنچه را در 1936 بر زمین گذاشتند دوباره برداشته و راه خود را ادامه دهند. اما گذشته، گذشته است. نمی­توان یک انقلاب را دوبار انجام داد.                                                                             امیلینه مورین

 

 

منابع نویسنده

بخش مهمی از منابع این کتاب را مدیون دوستانی هستم که مصاحبه­ها را انجام داده­اند. از آن گذشته باید سپاسگزاری کنم از اعضاء CNT آقای مونتونو در تولوز و آقای لوئیس رومر در بارسلون. آنچه به یادداشت­های باقی­مانده مربوط می­شود نتیجه­ی همکاری صبورانه­ی اعضاء «انستیتوی تاریخ اجتماعی بین­الملل» در آمستردام می­باشد. امکانات مادی چنین تحقیق دامنه­داری را رادیو تلویزیون غرب آلمان در اختیار من نهاد که برای برنامه­ی سوم آن در سال 1972 یک فیلم در مورد دوروتی تهیه کرده بودم. جا دارد در اینجا مراتب سپاس خود را از کلیه­ی همکاران این مؤسسه اعلام دارم. بخشی از مصاحبه­هایی که در اینجا مورد استناد قرار گرفته­اند، مربوط به همان فیلم می­باشند. صدابرداری آن­ها را «کریستف بوسه» و انتقال آن­ها را از نوار «روبن رامیلو» بر عهده داشته­اند. نویسنده­ی زندگی­نامه­ی دوروتی، «آبل پاز» در پاریس رهنمون­های با ارزشی به من داد. کتاب او در مورد زندگی دوروتی ـ­که بر خلاف کتاب من، توقعات کارشناسانه و علمی را برآورده می­سازد­ـ به زودی در فرانسه منتشر خواهد شد. این کتاب باید برای تمام کسانی که هنوز ذهن­شان با دوروتی مشغول است، غیر قابل چشم­پوشی باشد.

هرکجا که نام مترجم برده نشده، ترجمه­ی مطالب به آلمانی از خود من است. رفتار من با مدارک موجود دامنه­ای از «نقل دقیق» تا ترجمه­ی آزاد و «نقل به معنا» داشته است. شماره­ی صفحاتِ داده شده، می­توانند راهنمای محققینی باشند که خواهان دست­یابی به متون دقیق هستند. در مورد بروشورها و نوشتجات با صفحات اندک، شماره­ی صفحات، نقل نشده­اند.

(توضیح مترجم: خواننده­ی گرامی توجه داشته باشد که در اینجا از ترجمه­ی اسامی منابعی که تنها مصرف کارشناسانه دارند خودداری و تنها به ترجمه­ی آن دسته از منابع بسنده گردید که برای درک مطالب کتاب، ضروری تشخیص داده شد. خوانندگان اهل تحقیق می­توانند با سایت اینترنتی نویسنده یا بنگاه انتشاراتی Suhrkamp آلمان و یا پست الکترونیکی مترجم تماس بگیرند.)

ناشناس 1- یکی از  نمایندگان مجلس حکومتی اسپانیا، عضو جناح راست افراطی کاتولیک.

ناشناس2- نویسنده­ی مقاله­ای در «تایمز» با عنوان: London 24 Dezember 1964 Anarchism:The Idea and the Deed احتمالایک کمونیست سابق به نام کلود کوک­بورن.

ناشناس3- از بروشور یک کمیته­ی محلی CNT در تبعید؛ احتمالا تولوز 1945،

خسوس آرنال پنا 1- مصاحبه توسط «آنگل مونتوتو فرر، منتشر شده در «هرالدو دو آراگون» (آرنال پنا، امروز یک کشیش روستا در بالوبار، در دوران جنگ داخلی، سمت منشی دبیرخانه­ی سپاه دوروتی را بر عهده داشت).

خسوس آرنال پنا 2- «خاطرات، نسخه­ی خطی، ص.ص 91-99، 106.

خسوس آرنال پنا3- گزارشات شفاهی به خبرنگاران.

کمونیست اینترناسیونال:  ارگان تبلیغاتی کمینترن. چاپ مسکو دسامبر 1937.

Campo! Organo de la Federacion Regional de Campesions de Catau‘na.

(مبارزه! ارگان فدراسیون مبارزین منطقه­ی کاتالونیا)

دوروتی 1 Campo!

دوروتی 2- مصاحبه توسط پیر وان پاسن در تورنتو دیلی استار؛ تورنتو، 28 اکتبر 1936.

دوروتی 3- در «کمونیست اینترناسیونال».

دوروتی 4-  «گلچینی از  و درباره­ی دوروتی» منتشره توسط دفتر روابط عمومی CNT.

دوروتی 5- در  Guerin

دوروتی 6- بوئناونتورا دوروتی، منتشره توسط خدمات اطلاع­رسانی آلمانیِ CNT و FAI،. بارسلون 1936. بروشور.

فریدریش انگلس- die Bakunisten an der Arbeit

ایلیا گریگوریوویچ ارنبورگ 1- اتوبیوگرافی، قسمت اول، ترجمه­ی آلمانی توسط آلکساندر کامپفه. ارنبورگ به عنوان خبرنگار جنگی در اسپانیا به سر می­بُرد.

ایلیا گریگوریوویچ ارنبورگ 2- No Pasaran (اتفاق نمی­افتد) برگزیده از «جنگ آزادیبخش در اسپانیا» لندن 1937.

خوآن فرر- کارگر چاپ اهل بارسلون، در پاریس زندگی می­کند. مصاحبه در 26 مه 1971

رامون گارسیا لوپز- کارگر اهل بارسلون، مصاحبه در پنجم ماه مه 1972.

آله­خاندرو گ. خیلابرت- Durruti: un Anarquista integro   از انتشارات دفتر  CNT                                      

مانوئل هرناندز  - نجار اهل بارسلون، در دروکس زندگی می­کند. مصاحبه در 25 مه 1971.

ژوزفا ایبانز- بیوه­ی نجاری در پاریس که دوروتی نزد او کار می­کرد. مصاحبه در 25 مه 1971.

میخائیل کولکف- خبرنگار روس که قربانی پاک­سازی­های استالینی شد. به طور متناوب، سردبیر پراودا نیز بود.

لوئی لکوان- اتوبیوگرافی یک وکیل آنارشیست. پاریس 1965.

آرتور لنینگ- معلم آنارشیسم و مسئول آرشیو باکونین. در آغاز سال­های سی در اسپانیا فعال بود؛ اینک دبیرکل دفتر آنارشیسم بین­الملل (AIT ) در آمستردام می­باشد.


 
 

 

فهرست اسامی*


 

آتاتورک، کمال 50

آرارته، تئودورو  21، 41

آرخز، رامون 42

آرله­گوی، 34، 39، 50

آرنال­پنا، خسوس -

آریل،225، 227، 249، 255

آزانا، مانوئل 86، 218

آسکازو، خوآکین  111، 121، 122، 194، 196، 222

آسکازو، دومینگو 119

آسکازو، ژاکوئین، 36

آسکازو، فرانسیسکو -

آلفونس سیزدهم (پادشاه اسپانیا) 47، 50، 59، 60، 61، 62، 63، 77، 78، 88، 261، 273

آنتوانت، ماری 62

آنجیانو 20

آنگلادا، 39

آنیدو، مارتینز 34، 37، 39، 50، 62، 277،

 

ارگوئیدو، 149

ارنبورگ، ایلیا 10، 11، 139، 142، 159، 160، 166،

ارولس، دیونیزیو 83

اسپانا، خوزه ماریا  98

اسپجو، 38

اسپلا، 264

استبان، هیلاریو 83

اسکارتین، مانوئل تورز 36، 42

اسکورزا، 125، 126

اسکوفت، فدریکو 98، 99، 100، 105، 116

اسگلس، 124، 125

انگلس، فریدریش 32، 33، 223

اوبرگون 110

اورتیز، آنتونیو  35، 104، 111، 113،  121

اوریبه، 221

ایبانز، ژوزفا 87

ایتوربه، لولا 112

ال­توتو، آنتونیو 36

السید، 248

الیور، خوآن گارسیا –

 

بارت، 38

بارتو، 64، 65، 67

بارنز، فرانسیسکو 178

بارون، 111، 112، 113

باریو، مارتینز 234

باستوس، دکتر 248

باش، ویکتور 64، 65

باکونین، میخائیل 24، 25، 27، 154، 164، 165، 170، 199، 257، 258

برادماس، جان استفن 89، 91، 96، 118، 124، 129، 210

براو، اوزه­بیو 25، 42، 43،

برتومیوکس، لوئیس 145، 146، 147

برتون، 61، 62، 65

برته، 59،

برنان، جرالد 33

برنی، رامونا 25

بستیرو، 20

بناویدس، مانوئل 117، 119، 125، 126، 183

بوربن ،59، 60

بورکناو، فرانس 33، 116، 117، 136، 137، 163، 166، 168، 190،

بوروئه، پیر 244

بوریس، 144

بونیلا،  (بونیلو)  249، 260

بوئناکازا، مانوئل  21، 34

بوئنو، خوستو 112

بیلبائو، سنتیاگو 78

 

پاره­را، آرتورو 76، 79

پاز، آبل 44، 56، 98، 100، 105، 106، 110، 112، 113، 115، 119، 130

پاسکوال، 145،

پاسیوناریا، 273

پاینلوه، 62

پرز، مانوئل 86

پرودهوماوکس، الف. و د. 214، 216، 233

پریه­تو، ایندالسیو 225

پلیسر، فرانسیسکو 275

پورتیلو، 38

پونته، ایزاک 91

پونیکاره، 64، 67

پویز، پابلو 112

پیراتس، خوزه -

پیزارو، فرانسیسکو 276

 

تروتسکی، لئو 11، 58، 119، 127، 221

تروئبا،  142، 185، 186، 187، 188، 209

تورس، هنری  62، 65، 67

توماس، هوگ 244

تیه­دور، ماریا لوئیزا 36

تیموتئو 134

 

 

جلینک، فرانک 179، 181، 184

جیرال، 145

 

خوارز، 165

خوور، گرگوریو –

خووه، مارگریته 115

خیلابرت، آله­خاندرو -

 

داتو، ادواردو 34، 39، 42، 243

دانتون، 11، 69

دِ لانو، کیپو 251

دل ریو، رایموندو 17

دل­وایو، آلوارز 263

دو آلبا، لوز 84

دو پادیلا، خوآن 276

دو ریوه­را، پریمو 17، 37، 43، 44، 45، 50، 51،  62

دو سنتیلان، دیه­گو آباد -

دو لاروبیا، کاراسکو 154

دو نوسو، 111

دوروتی، بوئناونتورا-

دوروتی، رزا 17

دوریان، مسنار (مادام) 64

دولاویلا، آنتونیو 226

دیاز، خوزه 256، 273

دیمیتروف، 272

دیویس، مستر 22

 

راباسیر، هنری 167

راگاسینی، ن. 191

رایناود، ژان 179

رکلوس، الیزه 276

رگوئرال، گونزالس 40، 41

روبل، جیل 72، 73، 90

روخاس، ویسنته 232

روخو، 236

رودیگر، هاینس 34، 85

روزنفلد، کورت 68

روکر، رودلف 68، 129

رول، و. دِ 20، 23، 38، 39، 41، 52، 55، 56

رومرو، لوئیس 100، 104، 108، 110، 112، 113، 115، 122

رویز، گارسیا 111، 114

رویس، کانو 77 

ریدل، 145، 146، 147

ریواس، فابرا 83

 

زوچی، آگوستین 68، 121، 204، 205

سابوریت 20

ساسکو، 62، 63، 203

سالاس، مانوئل 92

سانتانو، 146

ساندینو، دیاز 101، 164

سانز، ریکاردو -

سرگئی، ویکتور 46

سروانتس، کانواس 56، 58، 62، 70، 126

سلاتر، هوگ 272

سنتی، 236

سوبربیه­لا، جیورجیو 36

سورین، مادام 64

سولدویلا، کاردینال 34، 37، 42، 51، 55

 

فارواس، پرز 115

فاراس، پرز 129، 130

فان­ پاسن، 160

فانلی، ژوزف 24، 25

فاوره، سباستین 276

فرانکو، فرانسیسکو ـ

فرایله، مارتینز 240، 242، 248، 249، 253

فرر، خوآن 52، 84، 277، 278

فرر، فرانسیسکو 59

فرناندز، آورلیو 35، 83، 104، 111، 114، 122، 124، 265

فرناندز، والریانو اوروبون 89

فون اشتاکل­برگ، کارل گئورگ 272

فونتانا، 147

فیشر، لوئیس 234، 237، 253

 

کاباله­رو،  لارگو -

کابره­را، هومبرتو جیل 81

کابله­ناس، 154

کاتر، فریتز 68

کارپنتیر، 145، 147

کارمن، 36، 139، 140

کازاته­لاس، رامون 42

کاسترو، ریکاردو ریوندا 157، 231، 238، 247، 249، 251، 263

کولکف، میخائیل 143، 165، 188، 210، 236، 242

کاله­خاس، لیبرتو 86

کامپوس، مانوئل 35

کامپیون، لئو  70

کامینسکی، ه. الف 9، 203، 212، 213، 215

کرونیکا، 94

کمپانیس، لوئیس -

کموره­را،  126

کورکوس، 61، 65

کورولنکو، 273

کوره­آ، 112

کوریا، 111

کومبینا، پرز 79

کومرا، خوآن 118

 

گارسیا – لوپز، رامون 85،  148، 149، 231، 247، 261

گارسیا کاسترو، رامون 249

گراوپرا، 38

گراوس، خولیو 247، 254

گریلا، 263

گلدمن، اِما 205، 259

گوارا، چه 275

گوریو، ژنرال 236، 237

گومز، لوسیو 112

گوئرنو 61، 65

 

لابورده، مائستر 38

لانگدن - دیویس، جان 142، 183، 185

لکوان، لوئی 64، 65، 67، 77

لنینگ، آرتور 76، 90، 93

لنینگ، مادلینه 88

لوال، گاستون 43،57، 135، 192، 255

لوپز، خوآن 220

لوپزماینر، خولیا 35

لورنزو، آنزلمو 24، 276

لورنزو، سزار 36، 90، 193

لوکر، آگوست 255

لیستر، انریکو 238، 254

لیگوئه 62

 

ماخنو، نستور 58، 215، 274

مارتی، آندره 234

مارکس، کارل 33، 259، 273

مارکویز، 185

مارلوت، کولت  278

ماریانت، 101، 121، 125، 250، 263

مارینا، 144

ماسیا، فرانسیسکو 78

ماکاسیف، 140

مالوی، 67

مانزانا  250، 255، 261، 263، 264

مانیسکالکو، 60

مِرا، سپریانو 91

مرلین، 68

ملتزر، آلبرت  261

ملر،  83

مللا ، ریکاردو  277

مندیزابال، برادران 41، 42

مورین، امیلینه 68، 70، 76، 86، 87، 98، 114، 131، 149، 230، 263، 266، 275، 279

موزام، اریش 69

موسولینی، بنیتو 50، 74، 161، 200

مونتسنی، فدریکا -

مونروی، فلورنتینو  18،19،  21، 45، 268، 279

میاخا، آنتونیو 16

میاخا، ژنرال 231، 233، 238

میانا، سرواندو  101

میخه، 274

میراویتلس، خوآمه  124، 125، 126، 251، 257، 258، 263، 265

میگوئل، آلفونسو 35

 

ناپولیتانو، نینو 61

نگرین، 179، 222، 235

نوت، پپیتا 35

نیکلای دوم 47

نین، آندرس 222

 

واسکوئز، ماریانت  (ماریانو ر.)  121،  125، 230، 263

والدنبرو، اوخنیو 58، 61، 93، 99

والنا، 241

والنسیا، 105،  109، 111، 122

وانزتی 63

وی، سیمون 148، 151، 164، 173، 175، 176، 191

ویلا، پانچو 166

ویلالبا، سرهنگ 136

ویسنته، سرهنگ 99، 233

ویوانسوز، میگوئل گارسیا (ویوانکوز)  35

هرناندز، خسوس 182

هرناندز، مانوئل 85، 178، 278

هریوت، 62، 66

هم­دی 70

 

هیتلر، آدولف، 72، 89، 169، 200

 

یولدی، 111

ئورالس، فدریکو 108

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* - برای آن دسته اسامی که به دفعات بسیار زیاد تکرار شده­اند خط تیره گذاشته شد


 

 

فهرست اسامی به لاتین


 

Alfons XIII

Angiano,

Anglada

Anido, Martinez

Anselmo

Antoinette, Marie

Archs, Ramón

Ariel,

Arlegui,

Arnal Pena, Jesús

Arrarte, Teodoro

Ascaso, Dominigo

Ascaso, Francisco

Ascaso, Joaquin

Atatürk, Kemal

Augustin,

Azana, Manuel

 

 

Bakunin, Michael

Barnès, Francisco

Baròn,

Barret,

Barrio, Martinez

Barthou

Bastos, Dr.

Benavides, Manuel

Bernan, Gerald

Berni, Romano

Berthe

Berthomieux, Lois

Berthon

Besteiro,

Bilbao, Santiago

Bonilla,

Boris

Borkenau, Franz

Bourbon, Familie

Bradmas, Stephen John

Brau, Eusebio

Brouè, Pierre

Buenacasa, Manuel

Bueno, Justo

Buizan, Manuel

 

 

Caballero, Largo

Cabrera, Humberto Gil

Callejas, Liberto

Campion, Léo

Campos, Manuel

Carpentier

Casanellas, Ramón

Castro, Ricardo Rionda

Cervantes, Cánovas

Combina, Pèrez

Companys, Lluis

Corcos,

Correa

 

 

Danton

Dato, Eduardo

Davis, Mr.

De Alba, Luz

De la Rubia, Carrasco

De la Villa, Antonio

De Llano, Queipo

De Padilla, Juan

De Rivera, Primo

De Rol, v.

De Santillán, Diego Abad

Del Rio, Raimundo

Del Vayo, Alvarez

Diaz

Donoso

Dorian, Mesnard

Durruti, Buenaventura

Durruti, Rosa

 

 

El Cid

El Toto, Antonio

Engels, Friedrich

Erenburg, Il´ja

Eroles, Dionisio

Escartin, Torres

Escofet, Federico

Escorza

Esgleas

Espala

Espana, José Maria

Espejo

Estebano, Hilario

 

 

Faure, Sébastian

Fernández, Aurelio

Ferrer, Francisco

Ferrer, Juan

Fischer, Louis

Fraile, Martinez

 

 

Garcia Castro, Ramòn

Garcia-Lòpez, Ramòn

Gil Cabrera, Humberto

Gilabert, Alejandro

Giral

Gòmez; Lucio

Goriev, General

Graupera

Guernut

Guevara, Chè

 

 

Hernández, Manuel

Herriot

Hitler,

Ibanez, Josefa

Iturbe, Lola

 

 

Jellinek, Frank

Jover, Gregorio

Jouve, Marguerite

Just

 

 

Kaminski, H. E.

Kater, Fritz

Kol´cov, Michail

 

 

Laborde, Maestre

Langdon-Davis, John

Lecoeur, Auguste

Lecoin, Louis

Lehning, Arthur

Lehning, Madeleine

Leval, Gaston

Leygues,

Lister, Enrique

López Mainar, Julia

López, Juán

López, Roman Garcia

Lorenzo, Anselmo

Lorenzo, César

Machno, Nestor

Macià, Francisco

Makasseev,

Malvy

Maniscalco

Manzana,

Marianet,

Marina,

Marlot, Kolette

Marquis

Marty, Andrè

Marx, Karl

Meana, Servando

Meler

Mella, Ricardo

Meltzer, Albert

Mendizabal,

Mera, Cipriano

Merlin,

Miaja, Antonio

Miaja, General

Miguel, Alfonso

Mije

Miravitlles, Jaume

Monroy, Florentino

Montseny, Federica

Morin, Emiliene

Mühsam, Erich

Mussolini

 

 

Napolitano, Nino

Negrin,

Nicolaus II

Nin, Andrès

Not, Pepita

 

 

Obergon

Oliver, Juan Garcia

Ortiz, Antonio

 

 

Painlevè,

Parea, Arturo

Pascual

Pasionaria

Paz, Abel

Peirats, José

Pellicer, Francisco

Pérez, Manuel

Pizarro, Francisco

Ponicarè,

Portillo, Bravo

Prieto, Hndalecio

Prudehommeaux, A. u. D.

Puente, Isaac

Puiz, Pablo

 

 

Rabasseire, Henri

Ragacini, N.

Raynaud, Jean

Réclus, Elisèe

Regueral, Gonzàles

Ridel,

Rivas, Fabra

Robel, Gil

Rocker, Rudolf

Rojas, Vicente

Rojo

Romero, Luis

Rosenfeld, Kurt

Rüdier, Heinz

Ruiz, Cano

Ruiz, Garcia

Saborit

Sacco

Salas, Manuel

Sandino, Diaz

Santamaria, Dr.

Santano

Santi

Sanz, Ricardo

Serge, Victor

Sèverine, Mme

Slater, Hugh

Soberbiela, Gregorio

Soldevila, Kardinal

Souchy, Augustin

Suberviela, Gregorio

 

 

Tejedor, Maria Luisa

Thomas, Hug

Timoteo

 

 

 

Torres Escartin, Manuel

Torrés, Henri

Trockij, Lev

 

Uribe,

 

 

Valdenbro, Eugenio

Valena

Valencia,

Vanzetti

Vasquéz, Mariano

Vicente,

Villalba

Villas, Pancho

Vivancos, Miguel Garcia

Von Stackelberg, K. G.

 

 

Weil, Simone

 


 

 

 

 

 


 

۱ـ Juventudes Libertarias جوانان آزادی­خواه

۲ـ Mujeres Libres زنان آزادی­خواه

۳ـ Guardia de Asalto یک گارد ویژه پلیس بود که در دوران جمهوری پایه­گذاری شده و حوزه­ی مأموریت آن خارج از شهرها بود. به همین سبب آن را گارد ژاندارمری ترجمه کردم. م

۱ـ لباس آبی­رنگ یک­سره که کارگران می­پوشند.

1 استقلال طلبان کاتالونیا

2- Partido Obrero de Unificación Marxista حزب کارگری وحدت کمونیستی

١Flinte نوعی تفنگ با لوله­ی صیقلی (بدون خان)

١- خواننده­ی ایرانی توجه داشته باشد که جنبش هیپی­گری در مخالفت با جنگ و با شعار «جنگ نکن، عشق بورز» به وجود آمد.

١ـ Comunismo libertario

١-  هتل­هایی که تخت یا اتاقی را برای یک یا چند ساعت کرایه می­دهند. این­گونه هتل­ها معمولاً برای عیاشی مورد استفاده قرار می­گیرند.

[1]ـ از حومه­های شهر بارسلون به فاصله تقریباً هفت کیلومتر

[2]- مارک خودرویی است محصول مشترک اسپانیا و سوئیس

[3]  ـ مکتب کلبیون؛ مبتنی بر توهین به ارزش­های دیگران و یا نادیده انگاشتن آنها.

[4]- پاک­سازی

1- Tardienta

[5] - تنباکویی که در جزایر قناری به دست می­آید

[6]-  رودخانه­ای است در قفقاز

[7] ـ­ خواننده­ی گرامی توجه داشته باشد که «نظامی­سازی» (Militarisierung) را نباید با«نظامی­گری» (Militarismus) یکی انگاشت. در اینجا منظور، تبدیل نیروهای شبه­نظامی (میلیشیا) به یک ارتش منظم می­باشد. م

[8]ـ Partido Obrero de Unificaciòn Marxista (حزب متحد کارگران مارکسیست)

[9] - ervicio de Investigaciòn Militar (خدمات و پژوهش­های نظامی)

2 - Ultra Linken

[11] - El Cid از قهرمانان ملی اسپانیا

[12]ـ Queipo de Llano از ژنرال­های ارتش فرانکو. متوفی به سال 1951. م

[13] - Herzog von Sotomayor

[14] - «لاوانته» منطقه­ای را گویند در کنار دریای مدیترانه، شرق ایتالیا، به ­ویژه کرانه­های ساحلی بین جنوب ترکیه تا شبه­جزیره ی سینا.

[15] Gascogne از ایالات فرانسه در همسایه­گی اسپانیا

[16]  -  Choisy le Roi

[17] -   Rue Chevreuil

[18] ـ Pariser Mai جنبش ماه مه 1968 فرانسه که از دانشگاه سوربون آغاز گردید و تمامی ارکان جامعه را در بر گرفت. این جنبش هرچند هرگز یک «انقلاب» نام نگرفت، اما تاثیرات فرهنگی­ـ­اجتماعی آن کمتر از هیچ انقلابی نبود.

[19] - Situationismus یک گروه سیاسی متشکل از هنرمندان (نظریه­پردازان سیاسی، آرشیتکت­ها، هنرمندان آزاد) و روشنفکران چپ­گرا ؛ در سال 1957 پایه­گذاری شد و در سال 1972 انحلال خود را اعلام نمود. اوج فعالیت­های آنان در ماه مه 1968 پاریس و در توسعه­ی متد «چریک رسانه­ای» و هنرهای جهانی (همچون فرهنگ پاپ) بود.

[20]- اشاره است به کتابی با نام Pasionaria  (مصائب) با شعار محوری «اتفاق نمیافتد» نوشته­ی خانم دولورس گومز (1989-1895) سیاستمدار کمونیست اهل باسک در جمهوری دوم و دبیرکل حزب کمونیست این کشور در دوران جنگ داخلی.

[21] - Padilla «خوآن دو پادیلا» (1521-1490) از انقلابیون کاستیلیا که در برابر کارل پنجم پادشاه اسپانیا سر به شورش برداشت

[22] Pizarro «فرانسیسکو پیزارو» (1541-1476) کشورگشای نامی، اهل کاستیلیا که امپراتوری اینکا را مغلوب و شهر لیما (پایتخت پرو) را پایه نهاد.


 

١ ـ Madame Sèverine

٢ ـ Lecoin

١La Batalla