مقدمه اِی تاريخي بر آنارشيسم

جرج وودكاك

ترجمه : مهدی پناهجو     

پيشگفتار : نوشته اي كه در برابر داريد ، بررسي مختصري است كه فلسفه آنارشيسم را از ديدگاه تاريخي مورد مطالعه قرار داده است . نوشته حاضر ، خود مقدمه اي بر مجموعه اي منتخب از ادبيات آنارشيستي كه توسط نويسنده به رشته تحرير در آمده است.

      جرج وودكاك در سال 1912 در ويني پگ ( كانادا ) متولد شد. در دوران كودكي به انگلستان رفت و تا سال 1949 كه به كانادا مراجعت كرد ، در اين كشور سكونت داشت . وي در دانشگاه واشينگتن به تدريس زبان انگليسي پرداخت و در دانشگاه بريتيش كلمبيا نيز به تدريس انگليسي و بررسي هاي آسيائي اشتغال داشت اما در سال 1962 از شغل خويش استعفا كرد تا يكسره به كار نوشتن بپردازد.

      وي كار ادبي خود را با شعر آغاز نمود و اشعار خويش را در مجله هاي كوچك دهه 1930 منتشر ميكرد! پاسيفيسم او را منطقا به آنارشيسم كشانيد ( نفي خشونت ، مستلزم نفي اقتدار و اجبار است ) . دوستي وي با ماري لوئيز برنري موثرترين عامل روي آوردن او به مبارزات آنارشيستي بين سال هاي 1940 تا 1949 بود كه طي آن ، وي يكي از سردبيران   War Commentrayو Freedom بوده، همچمين سردبيرو بنيانگذار مجله ادبي اختيارگراي Now و نيز مجله آمريكائي Dissent بشمار ميرفت . از ميان چهل كتابي كه نوشته است ، ميتوان به روح بلورين (1966) كه مطالعه اي است در باب جرج اورول و زندگينامه كروپتكين ، پروردن ، اسكار وايلد ، گاندي و هاكسلي اشاره نمود. كتاب آنارشيسم نوشته وي (1970) يكي از ماخذ معتبري است كه در مورد ايده و جنبش هاي اختيارگرا، به زبان انگليسي نوشته شده است .

      در نوشته زير ، وودكاك كه خود از فعالان جنبش آنارشيستي معاصر بوده است : چارچوبي جامع و فشرده از تاريخ آنارشيسم ارائه داده است . وي بيغرضانه به فراز و فرودها و نقاط ضعف و قوت جنبش آنارشيستي اشاره نموده و هر كجا كه لازم بوده از انتقاد فروگذاري نكرده است .به اين ترتيب وي در بررسي عيني و صادقانه اين جنبش توفيق يافته است . اميدواريم كه انتشار اين مقدمه سبب آشنائي بيشتر خوانندگان با زمينه هاي تاريخي اين جنبش گردد! از اين نويسنده كتابي به نام ( گاندي ) توسط آقاي محمود تفضلي ترجمه و در اختيار خوانندگان قرار گرفته است !

1 : سنت و قلمرو

      آنارشيسم واژه اي است كه معناي بسيار آشفته اي داشته است . آنارشي را اغلب به اشتباه ، همسنگ اعتشاش دانسته و آنارشيست را اكثرا در بهترين حالت شخصي نيست گرا ( كسي كه تمام اصول را زير پا ميگذارد ) تصور نموده و در بدترين حالت وي را تروريستي بي مغز دانسته اند!

      آنارشيست هائي كه من در مجوعه حاضر به نقل آثار آنان پرداختنه ام ، معتقد به اصولي متعالي بوده اند و البته اقليت ناچيزي از آنان به اقدام هاي خشونت آميز دست زده اند. گرچه هيچگاه از نظر ويرانگري و تخريب ، قابل مقايسه با رهبران نظامي پيشين و يا دانشمندان علوم هسته اي زمان ما نمي باشند! به بياني ديگر : من آنارشيست ها را همانگونه كه هستند معرفي خواهم كرد. نه به صورت تصوري كه از ايشان در مخيله نقاشان داستان هاي مصور ، روزنامه نگاران و يا سياستمداراني كه بيش از هر چيز مايل به متهم كردن مخالفانشان به آنارشيسم ميباشند!

      در رابطه با تعريف آنارشيسم، با مجموعه اي از واژه ها سروكار خواهيم يافت كه به نوبه خود نمايانگر مجموعه آموزه ها و برداشت هائي ميباشند كه اعتقاد به ضرر و عدم ضرورت حكومت ، ويژگي وحدت بخشنده

آنان به شمار ميرود! واژه يوناني آنارشي ، ريشه اي دو بخشي دارد : كلمه : Archon به معناي حاكم و پيشوند An به معني فاقد. از اين روي ، آنارشي به معني وضعيتي فاقد حاكم ميباشد! از نظر لغوي آنارشيسم آموزه اي مبني بر اين اعتقاد است كه اكثر مشكلات اجتماعي ، ناشي از وجود حكومت بوده و در مقابل آن بعنوان بديل ، تعداد بسياري از اشكال تشكيلات داوطلبانه اجتماعي وجود دارند! درادامه تعريف ، بايد گفت آنارشيست كسي است كه سعي در ايجاد جامعه اي بدون حكومت مي نمايد.

      از لحاظ درك وجه نظر آنارشيستي ، مفهوم جامعه بي حكومت داراي اهميت اساسي ميباشد! آنارشيست حقيقي ، هنگامي كه حكومت را رد ميكند، ايده و واقعيت جامعه را نفي نمي كند! برعكس ، وقتي كوشش ميكند تا حكومت را ازبين ببرد ، اعنقاد او نسبت به نياز بوجود جامعه بعنوان يك كليت زنده شدت پيدا ميكند!از نظر فرد آنارشيست ، ساختار هرمي شكلي كه توسط حكومت اعمال ميشود و در آن قدرت از بالا به پائين جريان دارد ، تنها در صورتي قابل جايگزيني است كه جامعه به صورت نسخ تنگ در هم بافته اي از روابط داوطلبانه در آيد! يك جامعه داراي حكومت و يك جامعه آنارشيستي ، همانا تفاوت بين ساختار و ارگانيسم است ! يكي از اين جوامع ، ساخته ميشود و ديگري مطابق قوانين طبيعي ، فرا ميرويد!

      از لحاظ شكل شناسي ميتوان هرم حكومت را با كره جامعه مقايسه نمود كه تعادل فشار ، مايه پيوستگي و بقاي آن است ! آنارشيست ها بسيار دلمشغول مسئله تعادل بوده و در فلسفه آنان ، دو نوع تعادل نقش بسيار مهمي ايفا ميكند. يكي تعادل بين ويراني و سازندگي كه به  تاكتيك هاي آنان تسلط دارد و ديگري تعادل بين اختيار و نظم كه عنصر مسلط نظر آنان نسبت به جامعه ايدآل بشمار ميرود. اما از نظر آنارشيست ها ، نظم چيزي نيست كه از بالا اعمال ميشود بلكه نظمي است طبيعي كه در خود ـ انظباطي و همكاري داوطلبانه تجلي مي يابد.

      ريشه هاي انديشه آنارشيستي را بايد در عهد باستان جستجو كرد كه من در بخش بعدي مقدمه حاضر ، به پيگيري كامل بعضي از آنها خواهم پرداخت ! آموزه هاي اختيار گرايانه كه استدلال ميكردند كه انسان به عنوان موجود اخلاقي قادر است بدون آنكه بر وي حكومت كنند به بهترين وجهي زندگي نمايند! در ميان فيلسوفان يونان باستان و چين و در بين فرقه هاي مسيحي بدعت گذار در قرون وسطي ، وجود داشتند! طي دوره رنسانس و اصلاح ديني در قرون 15 و 16 و حتي مشخص تر از آن در قرن 18 هنگامي كه سير وقايع در جهت انقلابات فرانسه و آمريكا كه سرآغاز عصر نوين بودند ، جريان داشت ! فلسفه هائي ظهور كرد كه فقط نام آنارشيسم را برخود نداشتند!

      اما آنارشيسم به عنوان يك جنبش طرفدار عمل حاد كه در پي تغيير جامعه از طريق روش هاي جمعي بود، تنها در قرون 19 و 20 مطرح گرديد! زماني بود كه ميليون ها كارگر و دهقان اروپائي و آمريكاي لاتين در پشت پرچم سياه و يا سرخ و سياه آنارشيست ها به حركت درآمدند و تحت رهبري آنان دست به طغيان زدند و الگو گذار به يك جهان آزاد را سامان دادند و در اين زمينه ميتوان به اسپانيا و اواكرائين طي دور هاي قيام هاي انقلابي اشاره نمود!

      نويسندگان بزرگي چون شلي و تولستوي نيز در اشعار و رمان ها و ساير نوشته هاي خود به بيان نقطه نظرات اساسي آنارشيسم مي پرداختند! اين جنبش ، فراز و فرود هاي عظيم داشته و از آنجا كه يك جنبش بوده و نه يك حزب ، قدرت احيا خارق العاده اي از خود نشان داده است . در اوائل دهه 1960  به نظر ميرسيد كه اين جنببش به حال احتضار افتاده و فراموش شده است ، با وجود اين ، امروزه مانند سالهاي 1870 و 1880 و 1930 ، پديده اي با مناسبتي ضروري به نظر ميرسد !

      شايد بهترين شيوه آغاز بررسي وجه نظر هاي آنارشيستي اين باشد ، از اولين كسي كه عنوان آنارشيست را پذيرفت ، يعني پير ژوزف پرودون آغازكنيم كه پيامبر خشم روشنفكرانه بود و يكبار اعلام داشت : »» تحت حكومت بودن يعني تحت مراقبت بودن . تحت بازرسي بودن . مورد جاسوسي قرار گرفتن . رهبري شدن . موضوع قانونگزاري قرار گرفتن . تنظيم شدن . موعظه شدن . كنترل شدن . مورد تزريق ايدئولوژي قرار گرفتن . سبك و سنگين شدن . سانسور شدن .مورد نظم قرار گرفتن به دست كساني كه نه حق ، نه دانش و نه فضيلت دارند. اين است حكومت ، اين است عدالتش و اين است اخلاقياتش »».

      پرودون كه چاپچي خود آموخته اي از اهالي كوهستان هاي يكي از ايالات فرانسه بنام فرانش كونته بود. در سال 1840 كتابي به نام مالكيت چيست ؟ به چاپ رسانيد كه در قرن 19 تاثير بسزائي بر محافل راديكال باقي گذارد و حتي كارل ماركس كه بعد ها به خصم گزنده پرودون تبديل شد ، مطالب آن را تصديق نمود. پاسخ پرودون به پرسشي كه عنوان كتابش مطرح ميكرد اين بود كه مالكيت دزدي است و اين عبارت كه سرمايه داري و حكومت را به عنوان دو دشمن بزرگ آزادي ، مشخص ميكرد به صورت يكي از شعارهاي اصلي اين قرن در آمد . پرودون در انقلاب 1848 فرانسه شركت جست . اتحاد مشهور و بد سرنوشت سوسياليست هاي اروپائي ( كه به نام انترناسيونال اول مشهور تر است ) در سال 1864 يكسال قبل از مرگ وي تا حد زيادي تحت تاثير وي تاسيس گرديد! آثار پرودون ، روبناي فكري جنبش آنارشيستي اروپا را فراهم آورد و ميخائيل باكونين كه به يكي از بزرگترين طرفداران عمل حاد آنارشيستي تبديل گرديد ، هميشه از پرودون به نام » استاد همه ما » ياد ميكرد. شايد مهمترين نكته در مورد پرودون اين باشد كه عليرغم نفوذ و طرفداراني كه داشت ، از ايجاد يك آموزه جزمي . از آنگونه كه ماركس به طرفداران خويش ارائه ميداد ، سر باز زد! هنگامي كه يكي از ستايشگران وي در باره نظامي كه پرودون ساخته بود به وي تبريك گفت ؛ پرودون خشمگين پاسخ داد : نظام من ؟ من نظامي ندارم ! او به ساختار هاي تئوريك و ساختار هاي حكومتي به يك اندازه بي اعتماد بود. به نظر وي ، آموزه ها هرگز كامل نبودند. معناي آنها بر اساس وضعيت موجود پيدايش مي يافت و شكل آنها نيز بر همين اساس تغيير مي نمود! وي اعتقاد داشت كه تئوري سياسي مانند هر انديشه اي در چارچوب هاي وسيع اصول خود، همواره در حال تكامل است !

           پرودون همچنين بنيانگذاري يك حزب سياسي از سوي خود را نفي ميكرد و تمام احزاب را تحت عنوان »» گونه هاي مختلف مطلق گرائي »» محكوم ميكرد. گرچه گروهي شاگرد و پيرو گرد آورد كه اولين جنبش آنارشيستي را ايجاد نمودند، معهذا گفته وي از لحاظ صوري صحيح بود. هنگامي كه پرودون طي انقلاب 1848 به عضويت مجمع قانونگذاري فرانسه انتخاب شد بنا بر نظر خود مبني بر رد ايده حزب سياسي به فعاليت پرداخت! وي از اعضاي اقليت كوچكي بود كه به قانون اساسي مصوبه مجمع فوق ، راي مخالف داد! زمانيكه دليل اين عمل را جويا شدند ، تاكيد كرد كه تنها با اين شكل خاص قانون اساسي به مخالفت بر نخواسته است : »» به اين قانون اساسي از آن روي راي مخالف دادم كه قانون اساسي بود»» در واقع وي اشكال ثابت تشكيلات سياسي را رد كرده بود !

      طي دهه 1840 ، وجهه نظر هاي پرودون در مورد مسائل مربوط به نظام ، حزب و تشكيلات سياسي نه تنها نظرات متفكرين اختيارگراي پيشين نظير ويليام گادوين كه دقيقا همين انتقادات را مطرح كرده بودند، منعكس مي نمود بلكه وجهه نظرهاي يك جنبش آنارشيستي نسبت به اقدام سياسي و شكلي كه اين جنبش بخود ميگرفت را ( بيش از آن كه جنبش فوق عملا پا به عرصه وجود گذارد) به بيان آورد. بنابراين در مورد آنارشيسم به عنوان يك نظام فلسفي يا سياسي نمي توان مانند ماركسيسم سخن گفت ! نوشته هاي مردي كه در سال 1883 در گذشت ، همچون هاتفي غيبي به تمام مسائلي كه زان پس مطرح شده ، پاسخ گفته است ! آنارشيسم هيچگاه از سوي حزب سياسي نمايندگي نشد زيرا پيروان آن ، خواستار حفظ آزادي خويش در زمينه انجام واكنش هاي خودانگيخته در مقابل اوضاع مشخص بوده و احزاب سياسي و حكومت ها را بيك اندازه مسئول نابساماني امور دانسته اند!

      آنارشيست ها ، قوانين اساسي را نيز نظام هاي سياسي ثابت و تضمين شده اي دانسته كه دولت را متحجر ساخته و اعمال قدرت را نهادين ميكند! هيچيك از اين تاثيرات دوگانه مورد قبول اختيارگرايان نمي باشد . معتقدند : تشكيلات اجتماعي و اقتصادي جامعه مي بايست در سطح سياسي ، بر مبناي قرارداد آزادانه بين افراد ، جايگزين تشكيلات زندگي اجتماعي گردد.

      خرده گيري هاي فوق ، مبتني بر اين نظرند كه آزادي چيزي نيست كه قوانين و دولت ها آن را ايجاد و صيانت نمايند. بلكه چيزي است كه هركس تجسمي از آن دارد و آنرا با همگنانش تسهيم ميكند. دولت ها و قوانين ، دشمنان آنند و آنارشيستها در هر نقطه طيف وسيع اعتقادات آنارشيستي كه قرار داشته باشند! در اين مورد نظر يكساني دارند . دولت يك شر اجتماعي است و به جاي آن كه نظم به بار آورد ، موجد اصطحكاك و تصادم ميگردد! اقتدار و مرجعيت ، در نقطه مقابل انگيزه هاي طبيعي قرار داشته ، انسان ها را با يكديگر بيگانه ميسازد.

      در سال 1793 ويليام گادوين در اثر خود به نام عدالت اجتماعي  ، نكات فوق را چنين مطرح ميكند : »» حكومت به دست خويش ، چشمه اي را كه در جامعه وجود دارد كور كرده ، مانع جريان آن ميگردد. باعث افزايش و دوام اشتباهات ما ميشود. گرايش هاي اصيل ذهن را واژگون نموده ، به جاي آن كه ما را وادار به آينده نگري نمايد، به ما مي آموزد كه براي رسيدن به كمال به قهقرا بنگريم ! ما را تشويق ميكند كه رفاه عمومي را نه در نوآوري و بهبود بلكه در احترام ابدي به تصميمات اجداد خويش بجوئيم! گوئي كه ذهن را از انحطاط سرشته اند نه از پيشرفت !»».

      انتقاد هميشگي آنارشيست ها به اشكال تشكيلاتي ثابت و اقتدار منش ، به معناي نفي اصول تشكيلات نيست ! آنارشيست يك فردگرا به معناي مطلق كلمه نيست! او با شور فراوان به آزادي فردي اعتقاد دارد اما همچنين ميداند كه اين آزادي تنها به وسيله تمايل به همكاري كه هسته واقعي اجتماع را تشكيل ميدهد ، قابل نگهداري است و به اين دليل ، همانگونه كه بعدا خواهيم ديد ! بحث در مورد انواع مختلف تشكيلات غير تحميلي ، نقش عظيمي در ادبيات آنارشيستي ايفا ميكند !

      با وجود اين اگر فرد آنارشيست ، امتناع دارد كه دست هاي مرده گذشته بر وي حكومت كنند! نتايج اين امر را نيز مي پذيرد. او انتظار ندارد كه زمان حال ، تعيين كننده آينده باشد و به همين دليل اشتباه خواهد بود اگر آنارشيست ها را اتوپي گرا بدانيم ! خصوصيت اساسي انديشه اتوپيائي عبارت از خلق يك جامعه ايده آل است كه هيچ پيشرفت و تغييري فراتر از آن ، امكان پذير نيست . زيرا هر آنچه ايده آل باشد بنا بر تعريف ، كامل و از اين روي ايستا مي باشد. اما آنارشيست ها هميشه استدلال كرده اند كه براي برنامه ريزي آينده كه ممكن است شرايط بسيار متفاوتي داشته باشد ، نمي توان از تجربيات حال استفاده نمود. اگر ما خود طالب آزادي انتخاب هستيم ، بايد چنين حقي را براي آيندگان نيز محفوظ بداريم . ما فقط قادريم كه در پي رفع بي عدالتي هائي بر آئيم كه با آنها آشنائي داريم .

      آنارشيست ها در واقع پيرو طبيعي فيلسوف يوناني هراكليت هستند. او مي انديشيد ، پيوستگي وجود مبتني بر تغيير مداوم آن است. وي ميگفت : »» در يك رودخانه دوبار نمي توان شنا كرد »».

اين تصور چه به صورت آغازينش و چه به شكلي كه اكنون به ما رسيده ، براي آنارشيسم تصور مناسبي بشمار ميرود! زيرا شامل ايده مربوط به آموزه اي است كه تنوعات بسيار داشته است. در عين حال ، در محدوه هاي اصول وحدت بخش معيني قرار ميگيرد! از اين روي (گرچه نفطه نظرات آنارشيستي مختلفي وجود دارند) همانگونه كه ميتوان يك شيوه رفتار آنارشيستي را باز شناخت ! يك فلسفه قابل تعريف وجود دارد كه شامل سه عنصر مي باشد : انتقاد از جامعه موجود ، تصوري نسبت به يك جامعه مطلوب و برنامه اي جهت گذار از يكي به ديگري!

      وقتي به اين نتيجه رسيديم كه حكومت نامطلوب است ، اين پرسش مطرح ميگردد كه آيا ميتوان ( و چگونه ميتوان ) در گام بعدي اين نكته را اثبات نمود كه حكومت غير ضروري نيز هست و شقوق ديگري از تشكيلات انساني وجود دارند كه ما را قادر به زندگي بدون حكومت خواهد نمود!

      پرسش فوق ما را  وادار به بررسي نظر آنارشيست ها نسبت به مكان انساني در طرح كلي اشياء مي نمايد . به طور كلي ؛ آنارشيست ها معتقد به نسخه تعديل يافته اي از آنگونه نگرش نسبت به جهان طبيعي مي باشند كه دوران رنسانس و بخصوص در قرن 18 تحت عنوان زنجيره عظيم هستي مطرح گشت! اين زنجيره ( در آشناترين شكل آن) به صورت تداومي مشاهده ميشد كه از ابتدائي ترين شكل زندگي ، تا خدا كه معمولاّ تصوري طبيعي نسبت به وي وجود داشت ، امتداد مي يافت!  الكساندر پوپ اين مفهوم را به طور تحسين انگيزي در مقاله درباب انسان بيان كرده است : »» زنجيره عظيم هستي كه از خدا آغاز گشت ، موجودات اثيري ، آدم ابوالبشر ، فرشتگان ، انسان ، جانوران ، پرندگان ، ماهيان ، حشرات و هر آنچه به چشم نمي آيد ، به هيچ دوربيني نمي توان ديد؛ از بي نهايت تا ترا ، از ترا تا هيچ .... »»

      به عبارت ديگر ، هر چيز مكان خاص خود را در نظم هستي اشغال نمود و اگر از ماهييت خويش تبعيت ميكرد، وقفه اي در جريان امور پيش نمي آمد. اما اگر هريك از انواع با ترك ماهييت خويش اين زنجيره را مي گسست ! فاجعه رخ ميداد. اين آموزه از جاذبه هاي فراواني براي زيست بوم شناسان نوين برخوردار بود. مفهوم فوق از يك ايده يوناني گرفته شد كه فيلسوفان رواقي به روشن ترين شكلي آن را تكامل بخشيدند و بر اين اعتقاد مبتني است كه انسان به طبيعت تعلق داشته ، در مقابل قوانين نخستين آن واكنش نشان ميدهد ، الگوي جوامع خويش را در طبيعت مي بيند ، مشابه اين نظر در ميان فيلسوفان چين باستان نيز شايع بود!

      به ياد مي آورم كه سي سال پيش ، آنارشيست ها با غرور به نقل سخناني از فيلسوف تائوئيست به نام لائوتسه مي پرداختند كه نظرات كنفوسيوس مبني بر ارائه تدابيري جهت وادار ساختن مردم به رفتار اخلاقي را مورد تجديد نظر قرار داده بودند. »» هنگاميكه اقدامات مردم تحت كنترل قوانين منع كننده قرار گيرد ، كشور بيشتر دچار نابساماني ميگردد. از اين روي ، انسان خردمند ميگويد : من چيزي را طرح ريزي نمي كنم و مردم خود به كار خويش ؛ سامان خواهند داد. من سكوت خواهم كرد و مردم آسايش خواهند يافت. من خودنمائي نخواهم كرد و مردم به پيش خواهند ‌آمد. من دست از جاه طلبي   خواهم شست  و مردم بسادگي طبيعي خويش باز خواهند گشت »».

      اما تا آنجا كه به آنارشيست ها مربوط است . كشف خرد چيني دير صورت گرفت . آنارشيست ها ، مفهوم  وحدت قوانين طبيعي را از جهان كلاسيك باستان به ارث بردند و اين انتقال ، از طريق فيلسوفان نو افلاطوني اسكندريه كه تحت تاثير فرهنگ هلني قرار داشتند . يعني از طريق كشف مجدد خرد باستان طي دوره رنسانس و در نتيجه اضمحلال كيهان شناسي سلسله مراتبي قرون وسطي صورت گرفت ! ايده اساسي زنجيره هستي ، هنگامي به آنارشيست ها رسيد كه خدا مقام خود را از دست داده ، يا عقلاني گشته و به صورت يك اصل همآهنگي در آمده بود! شايد بتوان گفت كه در جريان اين فرايند ، نويسنده فرانسوي ( متولد ژنو) ژان ژاك روسو ، نويسنده كتاب معروف  اعترافات ، مؤثرترين نقش را ايفا نمود!

      روسو را همه جا به عنوان اولين ليبرال ، اولين كمونيست و اولين آنارشيست اعلام كرده ، وي را به پيروي از اين مكاتب متهم نموده اند! بسياري از منتقدين او كه فقط به جنبه هاي اقتدار منشانه انديشه وي نظر داشتند ، مسئوليت اصلي تبديل دولت به يك  بت (كه در انقلاب فرانسه و تمام انقلاب هاي بعدي به وقوع پيوست)را بر عهده وي مي دانند!  تئوري وي در مورد يك قرارداد اجتماعي ضمني كه در عهد باستان موجد اقتدار و مرجعيت گشته ، به نسل هاي بعدي انتقال يافته بود! از نظر آنارشيست ها كه به آينده اي بدون مرجعيت و اقتدار ، اعتقاد داشتند ، متضاد و ناسازگار مي آمد! تمام نظريه پردازان آنارشيسم از گادوين تا كروپتكين در اين مورد به انتقاد بيرحمانه از روسو پرداخته اند!

       معهذا عليرغم انتقادات آنارشيست ها از ايده قرارداد اجتماعي نخستين كه روسو مطرح كرده بود ! بسياري از نكات انديشه وي  را پذيرفتند . منجمله مي توان به تاكيد رمانتيكي روسو بر خودجوشي ، ايده وي در مورد آموزش به مثابه پرورش استعداد هاي نهفته كودك به منظور تحول بخشيدن به غرائز طبيعي نيكي و احساس او در مورد فضائل طبيعي ؛ اشاره نمود !

      گر چه روسو اولين نويسنده اي نبود كه مفهوم توحش اشرافي را مطرح كرد ، اما ترديدي نيست كه تمايل آنارشيست ها نسبت به انسان مرحله پيش از تمدن ، اصولا از وي متاثر ميباشد به نحوي كه نوشته هاي آنان آكنده از توصيف جوامع بدوي است كه قادرند امور اجتماعي خود را سامان داده و حتي فرهنگ هائي ظريف و عالي خلق نمايند! بدون آنكه لااقل آشكارا به اقتدار و مرجعيت توسل جويند. كل نگرش آنارشيستي نيز در يك عبارت روسو جمعبندي شده است : »»انسان آزاد زاده شده اما همه جا در زنجير است »» .

      آنارشيست ها اساسا معتقدند كه انسان در صورت پيروي از اين نوع قوانين طبيعي ، قادر به زندگي صلح آميز با همگنان خويش مي باشد! به عبارت ديگر ، انسان  فطرتا نيك نمي باشد بلكه به گفته آنارشيست ها ، طبيعتا اجتماعي بوده ، نهاد هاي اقتدار منش باعث مسخ گرايش او به همكاري ميگردند! گونه هاي مختلف آموزه تكاملي كه تدريجا با انتشار كتاب دوران ساز داروين اصل انواع  در سال 1859  مورد قبول انديشه علمي واقع ميگشت ، تا حد زيادي طي قرن 19 از اين ايده پشتيباني نمودند! داروين و پيروانش قدرتمندانه اثبات كردند كه انسان هم جز زنجيره تكامل بوده ، همان قوانين حاكم بر جهان جانوران بر تركيب اندامي و رفتار غريزي او نيز حاكم است ! در واقع همانگونه كه بالاخره با پژوهش هاي طاقت فرسا و پياپي آشكار گرديد ، انسان به جهان جانوران تعلق دارد.

       به اين ترتيب مقايسه جوامع انساني با جوامع ساير انواع جانوران امكان پذير گرديد و هنگامي كه پتر كروپتكين ، آنارشيست روسي كه دانشمند مجربي نيز بود به بررسي شواهد تكامل پرداخته با مطالعاتي كه در سيبري به عمل آورد آنها را تائيد كرد! وي به اين نتيجه رسيد : يكي از عوامل كليدي تكامل انواعي كه بر جاي مانده اند ، بيشتر عبارت از تمايل آنان به همكاري بوده است تا قدرتشان در رقابت با يكديگر! كروپتكين تئوري فوق را در كتاب كمك متقابل گسترش داد كه به محض انتشار در سال 1902 به صورت يكي از منابع تئوريك آنارشيستي در آمد!

      كروپتكين استدلال مي كرد : حتي توانائي فكري نيز يك كيفيت اجتماعي است زيرا (عمدتا به شكل زبان ، تقليد . انباشت تجربه يك نژاد) به وسيله ارتباطات تغذيه ميشود. وي تصديق ميكرد كه مبارزه بخاطر بقا كه از نظر تكامل گراياني از قبيل توماس هنري هاكسلي اهميت بسيار داشت ، در واقع مهم نيز مي باشد. اما آن را به مثابه مبارزه اي عليه شرايط نامطلوب مشاهده ميكرد نه بعنوان مبارزه اي بين افراد يك نوع . معتقد بود كه در صورت وقوع اين مبارزه بين افراد يك نوع ، نتيجه اي جز آسيب به بار نمي آيد.  كروپتكين استدلال مي نمود كه انتخاب طبيعي بجاي تشديد رقابت ، در پي يافتن ابزاري جهت ممانعت از آن بوده و وي اين ابزار را كمك متقابل مي نامد كه پس از انتشار كتاب وي به صورت يكي از مفاهيم كليدي آنارشيسم در آمد!

      از آنجا كه آموزه تكاملي سبب تحكيم حلقه هاي زنجيري گشته بود كه انسان را به جهان جانوران مي پيوست ، كروپتكين چنين استدلال ميكرد : جوامع انساني و جانوران از قوانين يكساني پيروي مي كنند! وي معتقد بود: برخلاف نظر روسو ، انسان طبيعتا انفرادي نبوده بلكه اجتماعي است و شكل طبيعي سازمان اجتماعي او ، مبتني بر همكاري داوطلبانه مي باشد. از آنجا كه اين گونه تشكيلات نياز به حكومت را منتفي مي دانست ، باعث بروز تناقص ظاهري نظم در آنارشي ، كه نظمي طبيعي است ؛ مي گردد ! از سوي ديگر ، تشكيلاتي كه بقاي آن منوط به تحميل است خود مخل طبيعي بوده ، به جاي برقراري صلح اجتماعي ،  همواره  به  خشونت مي انجامد !

      بعضي آنارشيست ها از استدلال زيست شناسانه و جامعه شناسانه كروپتكين فرا رفته به مرز روانشناسي رسيدند ! نظرات پرودون در اثر عظيم دوران بلوغ فكري اش به نام عدالت در انقلاب و كليسا مبني بر اينكه در عمق روان انسان و در ذهن همگي ما حس عدالتي وجود دارد كه فقط لازم است آن را بشناسيم تا به صورت فعال در آيد. بيك معنا بيان مقدماتي آموزه يونگ در ضمير ناخودآگاه جمعي بشمار ميرود ! »»  انسان به عنوان جز جدائي ناپذير يك وجود جمعي ، شكوه خويش را به طور همزمان در خود و ديگران احساس مي كند و از اين روي ، در قلب خويش حامل يك اصل اخلاقي برتر از خود ميباشد. اين اصل از بيرون به وي روي نمي آورد بلكه در او نهفته است . ذات او ، ذات جامعه را تشكيل مي دهد . شكل حقيقي روح انسان است . شكلي است كه تجسم مي يابد و تنها به وسيله رابطه اي (كه هر روز به زندگي اجتماعي جان مي بخشد ) به سوي كمال ره مي سپرد. به عبارت ديگر عدالت نيز مانند عشق ، مانند تصورات مربوط به زيبائي ، مطلوبيت ، حقيقت و تمام نيروها و توانائي هاي ما ، در ما وجود دارد»».

      نتيجه نهائي اين اعتقاد كه انسان مي بايست بر اساس قوانين طبيعي زندگي كند و قوانين طبيعي ، بنياد جامعه را بر اساس همكاري داوطلبانه استوار مي سازند ، استدلالي است كه غالبا وجه تمايز آنارشيست ها از فردگرايان نابي چون ماكس اشتيرنر به شمار ميرود و آن اين كه آزادي فضيلتي است اجتماعي .

      آنارشيست ها در واقع در پي آنند كه از بيگانگي ، كه عليرغم و يا شايد به دليل تنوعات تشكيلاتي جهان معاصر ، باعث انزواي انسان در ميان توده همگنان خود ميگردد ، راهي به بيرون بجويند ! جامعه به گونه اي قطبي شده كه دولت ، مسئوليت هاي اجتماعي را از فرد سلب كرده است . مسئوليت هائي كه زماني باعث ميشدند زندگي شخصي فرد ، چه در محدوه محلي و چه در كل جهان ، از بعد گسترده همگني با سايرين برخوردار گردد. در مدرن ترين جوامع ، اين مسئوليت ها در خطر امحاء فوري به وسيله اقتدار و مرجعيت پدرسالانه قرار دارند!

      آنارشيست ها تاب تحمل غول وارگي و تشخص دولت نوين را ندارند! آنان نه تنها آرزومند خلق مجدد رابطه زنده بين انسان ها ، بلكه همچنين مشتاق محو فاصله اي مي باشند كه اقتدار و مرجعيت ، بين افراد انسان و ابتكار آنان در زمينه فعاليت هاي اجتماعي  به وجود مي آورد. اين نكته حاوي دو مفهوم است كه در تمام گونه هاي مختلف آنارشيسم به چشم مي خورد. مفهوم اول به تشكيلات اجتماعي يعني اصل عدم تمركز ارتباط دارد و مفهوم دوم كه مربوط به اقدام اجتماهي است. اصلي است كه به نظر من عبارت توانائي فردي ، بهترين توصيف آن به شمار ميرود !

      اصل تمركز ، مبتني بر اين نقطه نظر آنارشيستي مي باشد كه مشخصه دولت ، صرفنظر از بنيانگذاري آن بر اساس اقتدار و مرجعيت و تحميل ، عبارت از شيوه آن است در متمركز نمودن ( فزاينده) تمام عملكرد اجتماعي و سياسي كه باعث ميشود عملكرد هاي فوق دور از دسترس شهرونداني قرار گيرند كه زندگيشان توسط همين عملكرد ها شكل مي گيرد!

      چنين است كه انسان ، از آزادي در زمينه تصميم گيري در مورد آينده خود محروم ميشود و اين امر به معناي از دست رفتن احساس هدف مندي در زندگي ميباشد. بعضي افراد به مناسبت ثروت و امتيازاتي كه به دست مي آورند ، از تاثير مستقيم اين فرايند به دور مي مانند گرچه خود ذاتا تحت تاثير آن قرار ميگيرند، اما فقرا و افراد فاقد امتياز ، تاثير اين اقدامات پدرسالانه را به طريق بسيار مستقيمي احساس مي كنند!

      به دلايل فوق ، درهم شكستن ساختار غول آساي غير شخصي دولت و شركت هاي عظيمي كه صنعت و ارتباطات را تحت سلطه دارند ، از نظر آنارشيست ها بنياد غير ضروري جامعه مورد نظر بشمار ميرود .  به جاي كوشش در زمينه متمركز ساختن عملكرد هاي اجتماعي در وسيع ترين مقياس ممكن كه حتي در مورد دموكراسي هاي نوين سبب افزايش هر چه بيشتر فاصله بين فرد و منبع مسئوليت ميگردد ! مي بايست كوچكترين واحد تشكيلاتي قابل استفاده را به كار گرفت ، تا تماس روياروي جايگزين فرمان هائي كه از دور صادر ميشوند ، گشته و هر ‌آنكه در گير يك جريان عملي است نه تنها قادر به درك دليل چگونگي حركت اين جريان باشد بلكه ( چه به عنوان شهروند و چه كارگر) بتواند مستقيما در تصميم گيري در مورد هر آنچه مستقيما بر او تاثير ميگذارد ، مشاركت كند ! چنين برداشتي البته مستلزم آن است كه فعاليت گروه هاي عملكرد اي كه جامعه به آنها تقسيم ميشوند ، به طور داوطلبانه انجام گيرد! 

      اين گونه فعاليت ها ، همانگونه كه تا حد زيادي در گذشته صورت مي گرفت ، در آن حوزه هاي جامعه كه تحت نفوذ دولت قرار ندارند ، انجام مي گيرد و مقداري زيادي كار مفيد اجتماعي ـ چنانكه كروپتكين و تولستوي  مكررا اشاره كرده اند ـ صرفا توسط سازمان هاي داوطلب صورت مي پذيرد ! بسياري از آنارشيست ها بر مبناي اين واقعيت چنين نتيجه گرفته اند كه در صورت از ميان رفتن ساختار دولت ، يك دوره اوليه (( بي نظمي )) و فقدان تشكيلات پيش مي آيد اما توجه به گرايش هاي اجتماعي انسان ، ايجاد شبكه اي از سازمان هاي داوطلب با مشكل چنداني روبرو نخواهند شد و شبكه فوق به صورت واكنشي در مقابل نياز به وجود آن سر بر خواهد برداشت .

      نكات فوق همگي در نظريه دموكراسي مشاركتي انعكاس يافتند كه در دهه شصت (ميلادي) توسط راديكال هاي آمريكاي شمالي ( كه به طور مستقيم و يا غير مستقيم تحت تاثير تعاليم آنارشيست ها قرار گرفته بودند ) مطرح شد ! استدلال عمده اي كه همواره عليه عدم تمركز آنارشيستي و دموكراسي مشاركتي ، مطرح ميشود آن است (اين دو آموزه ) كه باعث چند پارگي جامعه مي گردند!

      مي توان تصور نمود كه پاسخ يك نظريه پرداز آنارشيست به انتقاد فوق چنين است : عدم تمركز در واقع به معناي چند پارگي دولت است اما منجر به تحكيم جامعه و پيوند هاي اجتماعي اعضاي آن ميشود! وي استدلال خواهد كرد كه بيگانگي اجتماعي  در جامعه نوين به واسطه وجود حكومت شركت هاي ( كمپاني ) عظيم به وجود مي آيد كه خود بدترين منبع چندپارگي اجتماعي هستند ! عدم تمركز ، از طريق تشويق مردم به شركت منظم در تصميم گيري هاي مربوط به زندگيشان در واقع مانع بروز خطر اتميزه شدن اجتماعات نوين و تجربه آنها به افرادي منزوي ؛ ميشود ! افرادي كه به مرجعي وابسته اند كه در شخص پليس يا مددكار اجتماعي تجلي مي يابد .

       در واقع آنارشيست ها نه تنها همزمان با پيگيري هدف ويراني اقتدار و مرجعيت ، به دفاع از فروپاشي جامعه نمي پردازند. بلكه عملا اميدوار به تحكيم پيوند ها وفضائل اجتماعي از طريق تحكيم عميق ترين ريشه هاي مناسبات جامعه مي باشند ! آنارشيست ها ، حالت معكوس هرم قدرت را ( كه دولتها ارائه مي دهند ) در نظر دارند ! آنان معتقدند : بر خلاف ساختار دولت كه در آن مرجعيت و اقتدار توسط يك سازمان بوركراتيك از عرش اعلاي سياسي نازل ميگردد ، مسئوليت در واقع از ميان افراد و گروه هاي كوچكي آغاز ميشود كه آزادي به آنها شكوه بخشيده است ! مهمتريين واحد جامعه (در نظر آنان) واحدي است كه در آن مردم به منظور رفع نياز هاي بلاواسطه خود ، مستقيما به همكاري مي پردازند !

      كسانيكه اين نيازها را احساس ميكنند ، خود بهتر از هركسي قادر به رفع آنها مي باشند. در مقالات نويسندگان آنارشيست ، اين واحد هسته اي اساسي، به اشكال مختلفي به چشم ميخورد! گادوين آن راPERISH  مي نامد ! پرودون آن را كمون مي خواند و سنديكاليست ها آن را تحت عنوان كارگاه مشخص مي كنند ! اين نام گذاري هاي متفاوت چندان اهميتي ندارند، بلكه واقعيت همكاري و مشاورت مستقيم بين مردم (كه نزديكترين رابطه با مرحله اي از زندگي خود را دارند ) حائز اهميت مي باشند !

      در واقع اغلب مشكلا ت اجتماعي ، در خانه ، خيابان ، روستا و كارگاه بوجود مي آيند! بسياري از نويسندگان اختيار گرا مانند پرودون و گادوين ، بسيار محتاطانه به بحث در مورد تشكيلاتي وراي اين سطوح مي پرداختند! گادوين كه در عصر ماقبل صنعتي مي زيست ، چنين مي انديشد كه فقط تجمع ملي و گاه به گاه هيئت هاي محلي كه براي بحث در مورد مسائل فوق العاده مربوط به منافع عمومي ، فرا خواند ميشوند و نيز يك نظام هيئت هاي قضائي مبتني بر حكميت ، مورد نياز ميباشد و حتي اين تشكيلات را نيز به عنوان ضوابطي موقت كه تا زمان بلوغ فكري انسان و بي نيازي او از هرگونه دستگاه سياسي ( ياري دهنده او باشند ) در نظر مي گرفت !

      انقلاب صنعتي باعث تعديل اين نظريات شد . به محض پديدار شدن راه آهن و كارخانه ، آشكار شد كه حتي بدون وجود حكومت هم به يك نظام همكاري ساخته و پرداخته تر نياز است! كمون ها و PERISH هاي پراكنده و سست ارتباط با يكديگر، چندان به كار نمي آيند !

      در اينجا شايد بهتر باشد كه به عنوان معترضه ، مهمترين وجه تمايز آنارشيست ها و ماركسيست ها را لااقل تا آنجا كه به اقدامات تاريخي ماركسيست ها مربوط است ؛ مورد اشاره قرار دهيم . از آنجا كه ماركس  معتقد به سلطه عنصر اقتصاد در استثمار انسان به دست انسان بود ، پيروان وي گرايش به ناديده گرفتن خصوصيات مرگبار ساير اشكال قدرت ، پيدا كردند! در نتيجه نه تنها تئوري ديكتاتوري پرولتاريا را به وجود آوردند بلكه در تمام كشور هاي كمونيست ، راهگشاي تبديل ديكتاتوري به حكومت انحصاري حزبي شد . بدينوسيله بي اعتباري آن را ثابت نمودند! انقلابيون مدعي پيروي از ماركس ، با ناديده گرفتن فرآيند ها و روند هاي قدرت ، آزادي را به اندازه ژنرال هاي آمريكاي جنوبي به نابودي كشاندند!

      طنز نهفته در امتياز آنارشيست ها نسبت به ماركسيست ها آن است كه هرگز ، جز در زمان هاي كوتاه و در مناطق محدود ، جامعه آزادي را با ايده آل هاي خود بنا ننهادند . بنابراين نمي توان آنان را متهم به شكست در متحول نمودن اينگونه جوامع نمود! در عين حال ، باكونين و پيروانش از اوائل ده هاي 1870 ، اين نكته را دقيقا پيشگوئي كردند كه عدم توانائي ماركسيست ها در درك اين نكته كه قدرت ، علاوه بر بنياد اقتصادي ، بر بنياد رواني نيز استوار مي باشد . موجب تجديد حيات دولت در يك شكلي جديد خواهد گرديد !

      آنان به درك وابستگي متقابل نابرابري اقتصادي و سياسي توفيق يافته و از همان آغاز به آنچه گادوين (( مالكيت انباشته شده )) ناميده بود، حمله كرده و حكومت متمركز را مورد انتقاد قرار دادند ! از اين روي آنارشيست ها پيروان حقيقي آن فرقه هاي ملحد نهضت اصلاح ديني بشمار مي رفتند كه لعن حكومت دنيوي را با گونه اي كمون گرائي ، تركيب ميكردند ! گادوين ، ايده عدالت را جايگزين الوهيت كرد ولي استدلال او اساسا به سنت طغيان مذهبي تعلق دارد كه پس از او اين جايگزيني توسط پرودون نيز صورت گرفت

      »» آشكار است كه نياز هاي حيواني ما ، عبارت از خوراك ، پوشاك و سرپناه مي باشند.اگر عدالت اصلا معنائي داشته باشد ، هيچ چيز غير عادلانه تر از آن نيست كه انساني از اين سه محروم بماند ! اما عدالت در اين حد متوقف نميشود. در رابطه با مجموعه كالا هاي موجود ، هركس نه تنها خواستار لوازم زندگي است بلكه طالب ابزار مرفه نيز مي باشد ! غير عادلانه است كه شخصي تا حد ازبين رفتن سلامت و يا ويراني زندگيش كار كند در حاليكه ديگري غرق در وفور زندگي باشد! غير عادلانه است كسي رفاه لازم جهت پرورش ذهن خود را نداشته در حاليكه ديگري بدون هيچ زحمتي ، از رفاه كامل برخوردار باشد ! عدالت در واقع خواستار آنست كه هركس ، در صورتي كه از عهده كار مفيد تري در خدمت مردم بر آيد ، به برداشت محصول جمعي كه هركس سهمي از آن را مصرف ميكند؛ ياري رساند ! كمك متقابل .... ذات عدالت است»» .

      هيچيك از آنارشيست هاي بعدي از اين گفته گادوين : »» كمك متقابل ذات عدالت است»» فراتر نرفته اند. اما كاربرد آن را تعديل كرده اند! هنگامي كه انقلاب صنعتي باعث تغيير انگاره هاي توليد و حمل و نقل گرديد ، حتي پرودون كه از دهقانان خرده مالك و پيشه وران كوچك دفاع ميكرد. ديگر قادر به ناديده گرفتن اين واقعيت نبود كه پيچيدگي تشكيلاتي ، اگر هم از ضرورت سياسي برخوردار نباشد باري  داراي ضرورت اجتماعي است !

      آنارشيست ها سعي كردند تا با بازگشت به مفهوم سوسياليسم تخيلي سن سيمون ، كه آن را به شكل موجزي در آورده بودند اين واقعيت را در زمينه صنعتي به صورت مطلوب در آورند : »» ما ميبايست مديريت اشيا را جايگزين حكومت افراد كنيم »» !نسل اواخر قرن نوزدهم كه شديدا در گير فعاليت هاي سنديكائي بود، يك تئوري آنارشو ـ سنديكاليسم ايجاد كرد كه كارگاه هاي تحت كنترل اتحاديه را به عنوان چارچوبي در نظر ميگرفت كه انسان ها در محدوده آن قادر به فراگيري سازماندهي توليد كالا ها و خدمات ضروري مي بودند!

      آنان همچنين اعتقاد داشتن كه ميتوان بعضي وظايف محدود را به متخصصين تكنولوژي واگذار كرد و حتي آنارشيستي چون اريكو مالاتستا كه نگراني فراواني در مورد تسلط سنديكا ها داشت ؛ ميگفت : »» حكومت ، شاخص نمايندگي قدرت ميباشد كه همانا به معناي قرار دادن ابتكار و حاكميت تمام انسان ها در دست افراد معدود است ! اما دستگاه مديريت نشانه نمايندگي كار يعني مبادله آزادانه خدمات برمبناي توافق آزادانه ميباشد »» .

      امروزه اطمينان خاطر آنارشيست هاي اوليه مانند مالاتستا در مورد گروه مديران را با ناباوري موجهي مورد نظر قرار ميدهيم ! اكنون در تمام سطوح حتي خارج از حكومت ، آموخته ايم كه كار مديريت بر خلاف ساير اشكال كار ، چه آسان قادر است خود را به قدرت تبديل كند. امروزه هرجا كه دستگاه مديريت نشانه هاي دگرگوني به بوروكراسي را از خود بروز ميدهد ، آنارشيست ها نيز مانند سايرين در مقابل آن حساسيت نشان ميدهند! دستگاه مديريت مانند دارو است كه اگر بيش از مقدار لازم مصرف شود، مرگ آور خواهد بود! ولي حتي كساني كه وجود حكومت را رد ميكنند ، قادر  به انكار( نياز محدود به دستگاه مديريت ) نمي باشند !

      دستگاه مديريت به مثابه قطب مخالف حكومت ، يكي از طرقي كه آنارشيست ها براي تعديل خطر گرايش هاي گريز از مركز در يك جامعه نامتمركز انديشيده اند ، راه ديگر جلوگيري از گرايش هاي فوق عبارت از تدبير نيمه سياسي فدرآليسم است ! حتي سياستمداراني كه فرسنگ ها از آنارشيسم بدورند ، نيز با موانع اداره يك كشور بزرگ يا كوچك به وسيله يك دستگاه دولتي متمركز و يكپارچه ، آشنا ميباشند و نتيجه اين امر عبارت از ايجاد قوانين اساسي نيمه فدرآلي مانند قوانين اساسي ايالات متحده آمريكا ، كانادا و سوئيس بوده است !

      آنارشيست ها نوع متفاوتي از جامعه فدرآل را در نظر دارند كه در آن ، هسته حياتي زندگي اجتماعي يعني محل كار و مناطقي كه مردم در همسايگي يكديگر زندگي ميكنند، نقطه آغاز مسئوليت ميباشد. در اين گونه نگرش ، تصميم گيري در مورد تمام مسائل صرفا محلي كه تاثيري بر منافع بيروني ندارد ؛ ميبايست توسط مشاركت بسيار مستقيم مردم انجام گيرد! در صورتي كه اين مناطق داراي منافع مشترك باشند ، ميبايد به شكل فدرآليسم و بدون ارتباطات و پيوند هاي مستحكم ، گرد آمده و همكاري خود را مورد بحث قرار دهند و در مورد اختلافات خود به حكّميت بنشينند! اين امر ميبايست از طريق ايالات به مناطق جغرافيائي وسيعتر گسترش يابد تا آنكه مرز ها از ميان رفته ، كل جهان به صورت فدراسيوني از فدراسيون ها در آيد كه اجتماعات بسيار كوچك را در رابطه نزديك با يكديگر و به صورتي شاخه ـ شاخه مانند يك ساختار  مرجاني عظيم ، به يكديگر نزديك كند.

     اينگونه مفهوم ريشه اي و شاخه وار فدرآليسم ، با اصلي پيوند دارد كه من آن را توانائي فرد ناميده ام . آنارشيست ها همواره استدلال كرده اند كه اگر شرايط مناسب تحول آزادانه ، وجود داشته باشد. هركس توانائي تصميم گيري مستقيم در مورد قضاياي اجتماعي و سياسي را خواهد داشت ! در اواسط قرن نوزدهم پس از گسترش اين انديشه كه (كارگران با كنار كشيدن خود از احزاب سياسي تحت تسلط رهبران طبقه متوسط ) بهتر به منافع خود دست خواهند يافت ؛ مسئله تصميم گيري مستقيم در دستور كار قرار گرفت !

      انترناسيونال اول در سال 1864 بر اين اساس بنيانگذاري شد و اصول اساسي آن در شعار زير تجلي يافتند ، »» رهائي كارگران ، وظيفه خود آنان است »»  . بعضي اين شعار را بدين معنا تفسير كردند كه ميبايست احزاب سياسي خاص خود را تشكيل دهند و از اين روي ، احزاب كارگري و احزاب سوسياليست ماركس گراي متعددي ايجاد شدند! اما شعار فوق به تفسير آنارشيست ها به معناي رد اقدام سياسي معمول بود! آنان نه تنها با اشكال حكومتي اقتدار منشانه تر از دموكراسي پارلماني ، بلكه با شكل معمول اين گونه دموكراسي نيز به مخالفت برخاستند! يعني با شكلي كه در آن ، مردم نماينده اي را براي مدت معيني انتخاب كرده تا زمان انتخابات بعدي ، امور را به وي واگذار ميكنند!

      پرودون تلقي آنارشيست ها از اين گونه نظام ( كه در آن عوام فريبان همواره قادر به حفظ قدرت خود از طريق جهت دادن به خواست و اراده مردم ميباشند ) را چنين جمعبندي نمود : »» انتخابات عمومي ، ضد انقلاب است »» .  اين گفته به معناي يك اظهار نظر ضد دموكراتيك نبوده بلكه قصد محكوم كردن نظامي را داشت كه در آن راي دهندگان هر چند سال يكبار سخنگوئي براي خود انتخاب مي كنند و حقوق و وظايف خويش به عنوان شهروند را در اختيار وي مي نهند!

      آنارشيست ها ترتيباتي را ترجيح ميدهند كه مردم بتوانند از طريق آن مستقيما در مورد آنچه بر آنان تاثير بلاواسطه دارد ، تصميم گيري كنند و هنگامي كه اين روش كار در نواحي وسيعي اعمال شود به ايجاد مجمعي متشكل از هيئت هاي نمايندگاني بپردازند كه براي مدت هاي كوتاه برگزيده شده و قابل عزل مي باشند! نه نمايندگاني منتخب به معناي پارلماني آن ! آنارشيست طرفدار تدابيري هستند كه قادر به بيان سريع افكار عمومي باشد ( مثلا رفراندوم ) ولي همچنين خواستار تضمين اين امر مي باشند كه تمام اقليت ها تا حد ممكن ، خود بر خويش حكومت كنند! و به خصوص اراده اكثريت به صورت جباري در مقابل ناراضيان عرض اندام نكند!

      در واقع نظر آنان در مورد سامان اجتماعي ، در عبارت عمل مستقيم ، خلاصه ميشود اما نظر آنان در مورد ابزار تغيير جامعه نيز ، بر همين امر مبتني است ! معناي عملي اقدام مستقيم در نسل هاي مختلف آنارشيسم متفاوت بوده و من در بخش هاي بعدي اين مقدمه (كه به بررسي تحول تاريخي آنارشيسم در قالب تعديل تئوري از طريق عمل ؛ مي پردازم) اشكال مختلف آن را مورد نظر قرار خواهم داد. 

2 ـ شجره نامه آنارشيسم     

      همانطور كه نشان دادم : آنارشيسم فقط يك تئوري مجرد در مورد جامعه نيست بلكه از شرايط اجتماعي فرا روئيده ، تحت تاثيرات فرهنگي شكل گرفته و خود را در اشكال متفاوت عمل ( كه به نوبه خود آن را تعديل كرده اند) بيان نموده است !

     آنارشيسم به مثابه آموزه اي كه به انتقاد از جامعه معاصر پرداخته ، بديل (آلترناتيو) آن و نيز ابزار حصول اين بديل را پبشنهاد ؛ مي نمايد ! حدود چهار قرن پيش طي دوره اصلاح ديني شروع به تشكل كرد. نكته قابل توجه در اين زمينه آن است كه دولت ملي نوين كه آنارشيسم آنتي تز آن بشمار ميرود نيز طي همين دوره شروع به شكل گيري كرد! اما پيش از بررسي اين تلافي تاريخي حياتي ، بهتر است به ملاحظه بعضي روند هاي تاريخي اعتراض گرا بپردازيم كه از جريانات مسلط اجتماعي جدا شده، طي قرن ها به شكل گيري نقطه نظرات آنارشيستي ؛ كمك كردند!

      آنارشيستها در عين حال كه به بيان اشتياق شديد خويش به رها ساختن خويشتن از چنگال مرده سنت مي پرداند! به اين امر نيز اعتقاد دارند كه ريشه هايشان تا اعماق گذشته امتداد داشته و تناقضي كه در اين نكته وجود دارد فقط ظاهري است !  همانگنه كه ديديم كل جهانگري مسلط بر آنارشيسم ، به قبول قوانين طبيعي كه از طريق تكامل تجلي مي يابند ، وابستگي دارد و اين امر بدين معنا است كه آنارشيست ها خود را نمايندگان تكامل جامعه انساني دانسته ، وجود سازمان هاي سياسي اقتدارمنش را انحراف از اين تكامل تلقي مي كنند!

      بر اين مبنا آنارشيست ها طبيعتا مي كوشند تا به ادعا هاي خود در زمينه سخنگوئي از سوي انسان طبيعي و تاريخي ، اعتبار بخشند ! كروپتكين با اظهار اين نكته كه مي بايست ريشه هاي آنارشيسم را در جنگ طولاني آزادي و اقتدار كه از عصر حجر آغاز شده بود ؛ دريافت ! اين فرآيند را به يك پايان منطقي رساند ! وي در كتاب كمك متقابل ، بسياري از خصلت هاي آنارشيستي جوامع  قبيله اي (كه بر اساس انگاره هاي همكاري سنتي و بدون هرگونه نظام اقتدار آشكار زندگي مي كنند) را مورد اشاره قرار داد!

       كروپتكين به اين نكته توجه نمود كه اقتدار و مرجعيت ، ضرورتا در يك شخص ( مثلا شاه يا رئيس قبيله ) تجسم نمي يابند. بلكه در نظام هاي ساخته و پرداخته شده تابو ها و اجباراتي كه بر اغلب گروه هاي بدوي حاكم است نيز قابل تجلي مي باشند! انسان بدوي به ندرت آزاد است ( به مفهومي كه ما از آزادي در نظر داريم ). كروپتكين اين نكته را ( كه از لحاظ نقطه نظر آنارشيستي بسيار مهم است ) اثبات نمود كه انسان بدوي كاملا به طور طبيعي به جستجوي انگاره هاي همكاري بر مي آيد !

      به نظر ميرسد كه آزادي ، به شكلي كه ما در مي يابيم ، محصول اجتماعات مستقر در سواحل پر صخره اي باشد كه به دولت و شهر هاي يونان باستان تبديل شدند! معهذا آزادي يونانيان از نوع مورد نظر آنارشيست ها نبود زيرا بر نهاد بردگي اتكا داشته ! حتي فيلسوفان سياسي اتوپي گرا مانند افلاطون و ارسطو نيز جوامعي را مدنظر داشتند كه در آنها آزادي بعضي ، منوط به بردگي ديگران بود! فقط معدودي از عارفان همچون پيروانEleusinian Mysteies  و معدودي فيلسوف از قبيل اپيكور و زنوي رواقي ، به جوامع مبتني بر برابري همه انسان ها اعتقاد داشتند. و چنين به نظر مي رسد كه تنها زنو و پروانش اين نظر را با رد آشكار حكومت تركيب مي كردند!

       اين امر در مورد جمهوري رم كه از نظر مردان انقلاب فرانسه و آمريكا زاد و بوم آزادي بشمار ميرفت نيز مصداق دارد. بروتوس را قهرمان بزرگ جمهوريخواهي ميدانستند ( و راديكا ها حتي امروزه هم ) اسپارتاكوس رهبر قيام بردگان را از پدران معنوي خود ميدانند! اما در واقع ، يكساني درك بروتوس و اسپارتاكوس از آزادي و برداشت آنارشيست ها از آن ، نكته مورد ترديدي است زيرا آن دو تن به تركيب حياتي آزادي و برابري اعتقاد نداشتند! بروتوس يك اليگارشي پاتريسين را نمايندگي ميكرد و به منظور دفاع از حقوق و مرجعيت آن طبقه اجتماعي كه خاستگاه وي بود ، سزار را به قتل رسانيد. اسپارتاكوس و گلادياتور هائي كه به طغيان وي پيوستند ، صرفا خواستار بازگشت به كشور هاي خود و زندگي در ميان مردم خويش بودند!

      اما گرچه نداهاي اصيل معدودي از جهان باستان به گوش آنارشيست هاي نوين ميرسد. معهذا لحن سخن افراد ناراضي در قرن چهاردهم تعبير يافته بود و كلماتي كه فروي مارت بر زبان جان بال جاري ميسازد اين نكته را به وضوح روشن مي كند : «« امور انگلستان نه تنها تا زماني كه كالا ها در اختيار همگان قرار نداشته باشد بلكه تا هنگامي كه رعيت و ارباب ازبين بروند و ما آزاد شويم ، جريان مطلوبي نخواهد داشت . چرا آنان كه لرد مي ناميم بهتر از ما زندگي مي كنند؟ شايستگي اين زندگي بهتر را چگونه يافته اند ؟ چرا ما را به بند كشيده اند؟ اگر همه ما از يك پدر و مادر يعني آدم و حوا زاده ايم ، چگونه قادر به اثبات برتري خود خواهند بود؟ جز اين است كه ما را وادار به توليد مي كنند تا مصرفش كنند »» .

      اين سخنان هنگامي اظهار شد كه نظام فئودالي قرون وسطي در انگلستان در حال فروپاشي بود و دهقانان عليه تحميلات نظام رعيتي طغيان كرده بودند! نكته شاخص يكي از رهبران ايشان جان بال نام داشت ، اين بود كه در زمره كشيشان دوره گرد قرار داشت كه به كليسائي تعلق نداشته ، شكل طبيعي مسيحيت را تبليغ ميكردند! ظهور اعتقاد به رستاخيز هزاره مسيح ، نشانه ايجاد يكي از دو جريان تاريخي بسيار حياتي سنت آنارشيستي است. و آن عدم رضايتي بود كه ابتدا شكل مذهبي به خود گرفت و آنگاه در قرن هيجدهم از مذهب دست شسته ، به جريانات عقلي تر انديشه تبديل گشت كه با تغييرات سازمان هاي سياسي پس از رنسانس ، ارتباط داشتند! پيش از آن و مدتي نه چندان دراز قبل از نهضت اصلاح دين ، فرقه هاي معتقد به رستاخيز هزاره مسيح همواره مايه وحشت و اضطراب حاكمان قرون وسطائي كليسا و دولت بودند. در جنوب فرانسه ، اسقف ها و شاهان متحدا به قلع و قمع فرقه هاي  ABLIGENSIAN  و  CATHARISTپرداختند كه ثبات نظم اجتماعي قرون وسطي را جدا تهديد ميكردند! گذشته از آن مدت ها پيش از ظهور لوتر ، در ميان مردم طبقات فرودست ايده هائي افراطي موعظه ميشد كه مطابق آنها ، در آينده بسيار نزديك فرادستان سرنگون و فرودستان وارث زمين ميشدند!

      تعقيب وآزار اين فرقه ها در قرون وسطي سبب شد كه آموزه هايشان تا حد زيادي از ذهن عوام زدوده شود و اطلاعاتي كه در باره اين آموزه ها در دست داريم عمدتا به صورت مسخ شده اي كه مطلوب مخالفان آنها بود به دست ما رسيده است ! معهذا اين نكته قطعي به نظر ميرسد كه بسياري از اين فرقه گرايان ، از حد بحث و استدلال صرف فراتر رفته ، جهت ايجاد تغييرات ريشه اي اجتماعي و سياسي و منجمله محو فقر و انحلال حكومت سياسي كوشش كردند.  اين اقدامات همگي با ايده رستاخيز هزاره مسيح (با حكومت هزاره مسيح) پيوند داشت كه در آن انسان به زندگي ساده مقدس خود باز ميگشت . همه چيز را با ديگران تقسيم ميكرد و حكومت مستقيم خدا و مقدسينش را مي پذيرفت ! اين فرقه هاي طرفدار حكومت مسيح ، همانند بعضي فرقه هاي افراطي نوين از قبيل دخوبور ها و منونيت ها ،كمتر از آنچه از وراي تاريخ به نظر ميرسد ، اختيارگرا بودند. معهذا برخورد و روياروئي آنان با قدرت هاي دنيوي نتايجي سياسي ببار آورد كه منجمله ميتوان به ظهور يك آئين غير الهي اشاره كرد كه از نياز به آزادي اجراي مناسك مذهبي فرا روئيد( كه مورد مخالفت آئين هاي ديني قرار داشت !). در هلند ، فرانسه و بريتانيا ، ديگر انديشان مذهبي رهبري جنبش هاي مخالف سلطنت استبدادي (كه پس از فروپاشي فئوداليسم در اغلب بخش هاي اروپا تاسيس شده بود) را  در دست گرفتند!

      اگر از لحاظ نتايج دراز مدت اين جنبش ها ( كه ديگر انديشي سياسي و مذهبي را با يكديگر تركيب كرده بودند) به آنها بنگريم ، مي بايست انقلاب انگلستان در قرن هفدهم كه از يك سوي در جنگ داخلي اين كشور طي دهه هزاروچهارصدوشصت و از سوي ديگر در كشور هاي مشترك المنافع به اوج خود رسيد را مهمترين آنها دانست ! در كشور هاي مشترك المنافع ، در ميان انبوهي از گروه هاي افراطي از قبيل طرفداران سلطنت پنجم . برابري طلبان ، اولين آنارشيست هاي واقعي يعني DIGGER  ها ظهور كردند كه همانند آنارشيست هاي بعدي ، قدرت اقتصادي و سياسي را يكسان دانسته ، اعتقاد داشتند كه برقراري عدالت ، بيشتر نيازمند انقلاب اجتماعي است تا انقلاب سياسي ! جرارد وينستانتلي رهبر  DIGGER  ها تا بدان جا كه در راه ديگر انديشي پيش رفت كه بالاخره يكساني خدا و اصل خرد را اعلام كرد!

      اين آموزه خدا به مثابه خرد ، با نظر لئو تولستوي يكي ديگر از آنارشيست هاي بزرگ مسيحي ، مطابق بود كه اعلام ميداشت : «« قلمرو خداوند در درون شماست »» . در واقع وينستانتلي نيز عين همين عبارات را به كار برد : «« مسكن اين خرد كجا است ؟ خرد در هر مخلوقي مطابق با ذات و هستي آن سكني دارد اما عاليترين ماواي آن در انسان است. از اين روي است كه انسان را موجود عقلاني ناميده اند. خرد ، قلمرو خداوند است درون انسان . حكمروائي خرد بر انسان را روا بداريم . آنگاه وي جرات آزار ساير مخلوقات را نخواهد يافت بلكه هر چه برخود مي پسندد را بر ديگران روا خواهد داشت ! زيرا خرد از او مي پرسد : آيا امروز همسايه ات گرسنه و برهنه مانده است ؟ آيا به او خوراك و پوشاك داده اي ؟ شايد فردا تو به چنين روزي دچار شوي و آنگاه او ترا ياري خواهد داد »».

       وينستانتلي اعتقاد يافت كه ماموريت سخن گفتن از سوي بي چيزان و مردم عوامي را بر عهده دارد كه پيروزي كرامول فايده اي به حالشان نكرده بود! وي در سال هزار و شصد وچهل و نه جزوه اي به نام قانون جديد حق و عدالت منتشر كرد كه در آن هرگونه مرجعيت و اقتدار را نفي كرده بود و اين امر را اساس و پايه تمام نظرات مندرج در ادبيات آنارشيستي بعدي قرار دارد. وينستانتلي اعلام كرد : «« هركس به اقتدار و مرجعيت دست يابد ، به جبار سركوبگر ديگران بدل خواهد شد »» ! و به نشان دادن اين نكته پرداخت كه نه  تنها اربابان و قاضيان بلكه پدران و شوهران نيز «« نسبت به زيردستان خود همچون اربابان عمل مي كنند.... و نمي دانند كه آنان نيز داراي حق برابر جهت برخورداري از آزادي مي باشند»». وي فقدان آزادي را با آنچه به نام «« اين مايملك خاص من يا تو »»  ميخواند مرتبط ساخت و جنايات را نيز ناشي از آن دانست .

      بالاخره پس از طرح اين موضوع از زواياي مختلف نگرش خود نسبت به جامعه اي آزاد و مبتني بر تعاليم مسيح را مطرح كرد و آن را آزادي عام يا آزادي كلي نام نهاد . بخش مربوط به طرح مساله از سوي او شايسته ذكر است زيرا ( با توجه به فاصله اي چند قرني ) با ترتيبات اجتماعي مورد نظر آنارشيست هاي قرن نوزدهم ، شباهت اعجاب آوري دارد! «« پس از آن كه اين برابري عام در هر زن و مردي روئيده ديگر هيچ آفريده اي متعرض ديگري نشده و از مالكيت خود بر اين يا آن شيئي يا از كار خود و ديگري سخن نمي گويد بلكه همگي دست به دست هم خواهند داد تا زمين را شخم زنند و گله را بپرورانند و از آنچه زمين ارزاني ميدارد ، منتفع گردند. هنگامي كه مردي به غله و دام نياز داشته باشد آنها را از نزديكترين انبار خواهد گرفت. ديگر خريد و فروش و بازاري وجود نخواهد داشت... و همگي با شادماني همت خواهند گمارد تا با كمك يكديگر به توليد آنچه مورد نياز است بپردازند. ديگر اربابي وجود نخواهد داشت بلكه هر كس ارباب خود بوده ، تحت قانون حق و عدالت و خرد و برابري كه همان خداست و در وي ماوا خواهد گزيد ، زندگي خواهند كرد »».

      وينسانتلي كه در عصر كشاورزي زندگي ميكرد ، مالكيت زمين را مساله اصلي ميدانست و همانند يك آنارشيست، معتقد بود كه اين مساله تنها از طريق اقدام مستقيم مردم عادي قابل حل است . از اين روي ، در بهار سال هزارو شصد و چهل و نه جمعي از ياران خود را برانگيخت تا زمين هاي باير جنوب انگلستان را به زير كشت در آورند. دولت و مالكان محلي برعليه اين جمعيت كوچك كه تهديدي براي آنان بشمار ميرفت ، با يكديگر متحد شدند.

      زمين داران افرادي را مامور كردند تا گله هاي اين گروه را از زمين هايشان برانند و خرمن هايشان را آتش بزنند! كرامول هم سربازاني به اين منطقه اعزام داشت اما وقتي دريافت كه اين گروه جز  DIGGER  ها هستند نيرو هاي خود را عقب كشيد. ساير DIGGER  ها هم تا آنجا كه توانستند به مقاومت آرام پرداخته ، سپس منطقه را ترك گفتند. وينستانتلي كه ميتوان وي را اولين آنارشيست دانست چنان گم و گور شد كه حتي تاريخ مرگش نيز فراموش شد ( گرچه ميدانيم كه بر بسياري ار كواكر هاي مبارزه جو تاثير گذارد ) و پس از انقلاب انگلستان مسير خود را پيمود. ديگر تا يك قرن بعد يعني تا زمان انقلاب فرانسه ، يك روند قابل تشخيص انديشه آنارشيستي به چشم نخورد!

      اين روند پس از آنكه ظهور يافت ، تا حد زيادي با عناصر ديگر انديشي انگليسي تركيب شد و اين امر را ميتوان با ريشه يابي انديشه آنارشيستي كه از ايده هاي رنسانسي نظم كامل جامعه ( يا به عنوان عكس العملي در مقابل آن ) فرا روئيد ؛ مقايسه كرد! نظم سياسي قرون وسطي شكلي ارگانيك داشت و عبارت بود از توازني ميان كليسا ، شاه و دوك نشين ها و شهر هاي آزاد. بارزترين شاخص ماهيت اين نظم سياسي اين است كه شاه فاقد پايتخت دائمي بوده و بين قلعه هاي سلطنتي مختلف سفر ميكرده و اموال خود را نيز همراه ميبرده است!

      در همين زمان ( لااقل از لحاظ تئوريك ) يك نظم اجتماعي وجود داشت كه به دقت درجه بندي شده و هركس مكان خود را در آن ميدانست و اين نظم ، فقدان يك نظام سياسي سنجيده را جبران ميكرده است ! در نظم قرون وسطائي شكاف هائي نيز موجود بوده كه انسان ها ميتوانستند در محدوده آن ، از آزادي و زندگي اجتماعي مناسب برخورداد باشند و اين اين امر در بعضي از شهر هاي ايتاليا و آلمان مشاهده شده است !

      نظم اجتماعي قرون وسطي كه هرگز به اندازه اي كه مدافعان بعديش استدلال كرده اند داراي ثبات نبود. بين قرون دوازده و چهارده از هم پاشيده و اين تحول ، با احياي تعاليم انسانگرايانه كه خود از علائم مميزه رنسانس بشمار ميرود همزمان بود. اكنون انسان بخاطر كيفياتش بعنوان يك فرد ، اهميت مي يافت و نه بخاطر مكانش در جامعه اي مرتبه بندي شده ! اما سودمندي تحول فوق براي امر آزادي را مي بايست در پرتو اين واقعيت مورد قضاوت قرار داد كه در همين زمان ، اعتقاد به انگاره هاي سياسي برخوردار از ساختار عقلي ، جايگزين نظم ارگانيك جهان قرون وسطي شد !

      فرد گرائي رنسانس داراي انگيزه فرهنگي بود اما ضرورتا كيفيت آنارشيستي نداشت . بر تحول فرد به بهاي ويراني ديگران تاكيد ميورزيد . آزادي بدون برابري و اختيار بدون اجتماع بود! هنرمنداني بي نظير بوجود آورد اما ويراني هاي آن نيز اندك نبودند!

      تفاوت فردگرائي رنسانس با آنارشيسم تاريخي را ميتوان با مقايسه دو شخصي كه نام مالاتستا را در تاريخ مشهور كردند ؛ مشخص كرد ! يكي از اين دو نفر . سيسموندو مالاتستا ، از جمله

سرداران بيرحم قرن پانزدهم بود كه بر قلمرو خود سبعانه حكم ميراند كه به نام جبار رميني معروف شد . وي در عين حال آزاد انديشي بود حامي هنر . گرچه به هيچوجه نمي توان او را داراي انگيزه هاي اجتماعي دانست ! شخص ديگر يعني اريكو مالاتستا كه در قرن نوزده زندگي ميكرد و توانست تحصيلات پزشكي خود را به اتمام رساند. به آنارشيسم گرائيد و كار خود را رها كرد تا سراسر زندگيش را همچون فردي بي چيز ، در سراسر زمين به سرگرداني بگذراند و مردم بسياري از كشور ها را ياري دهد تا عليه جباران سر به طغيان بردارند! اين مالاتستاي دوم ، فرد گرائي اصيل را با حس تقسيم ناپذيري آزادي تركيب كرد !

      جنبه ديگر رنسانس عبارت است از تاكيد آن بر نظم . اين امر در ساختمان بسياري از شهر ها كه نقشه اي عقلاني داشتند و همچنين در جستجوي نظم سياسي بود ؛ تجلي يافت كه خود : مفاهيم مربوط به اقدام سياسي بيرحمانه ( كه تحولش را مديون مرداني چون ماكياولي بود ) را بوجود آورد ! و باعث شد كه توماس مور در اتوپي وتوماسوكامپانلا در شهر آفتاب ، به غرس نهال نظم هاي اجتماعي ايده آل بپرداند. اكثر اينگونه نويسندگان اتوپيائي حتي به هنگام سخن گفتن از مالكيت عمومي ، جوامع ذاتا اقتدار منشي را تصوير ميكردند كه همانند شهر هاي جديد ، كنترل سختي بر آنان برقرار است ! اين وجه نظر با ظهور دولت ملي نوين در ارتباط بود و ظهور اين دولت در انگلستان دوران كرامول آغاز شد! در فرانسه زمان لوئي چهاردهم تحول يافت و به شكلي طنز آميز طي انقلاب فرانسه يعني زماني كه سربازگيري اجباري ، ابزار لازم را در اختيار ناپلئون نهادـ تا ناسيوناليسم را به امپرياليسم تحول دهد ـ به كمال رسيد !

      معهذا گرايش رنسانس به آزاد ساختن انديشه از جزم ، متفكريني بوجود آورد كه گزينه هاي اختيارگرايانه را به حكومت تام مرجعيت ترجيح ميدادند. ديدهرو و راتين ودلابوتي ، نمونه هاي اينگونه تفكر در فرانسه بشمار ميروند. در بريتانيا شايد بتوان گفت كه بهترين نمايندگان اين روند ، جان لاك فيلسوف و تام پين راديكال بودند كه در انقلاب هاي آمريكا و فرانسه شركت جستند و انگبسي ها آنان را به خاطر نگارش حقوق انسان ، غيابا محكوم به مرگ كردند ! نزديكي پين به آنارشيست ها وجوه متعدد داشت و به خصوص هنگامي كه وي بر تمايز حياتي بين جامعه و حكومت تاكيد ميكرد اين نزديكي به نحو بارزي مشخص ميشد. پين ميگفت : «« جامعه محصول نياز ها و حكومت محصول بدي ها ي ما است ، جامعه از طريق وحدت بخشيدن به اعمال ما ، به طور مثبت سبب خرسندي ما ميگردد و حكومت با مقيد ساختن ضعف هاي اخلاقي به طور منفي مايه رضايتمان ميشود... حكومت مانند لباس ، پرده اي است بر معصوميت از دست رفته ما، كاخ شاهان بر ويرانه حجره هاي بهشت بنا شده است »».

      نفوذ پين ، باعث برانگيختن جنبش اختيارگرايانه در آمريكاي قرن نوزدهم شد و به شكل گيري انديشه بسياري از آنارشيست ها همچون هنري ديويد تورو ، جوزيا وارن و بنيامين توكر كمك كرد. يكي از دوستان شخصي وي ، ويليام گادوين بود كه كتابش به نام پژوهشي در عدالت سياسي ( هزار و هفتصد و نود و سه ) تاثير عميقي بر كالريچ ، وردز ورث و شلي بر جاي نهاد و به علاوه ، بنياد كوشش هاي اتوپيائي رابرت اوون را فراهم آورد و احتمالا كامل ترين مطالعه اي بود كه تا آن زمان در مورد نقائص حكومت به عنوان حكومت انجام شده بود!

      انديشه هاي گادوين ، هم در روند هاي پيشين آنارشيسم نوين ريشه داشت و هم از ديگر انديشي مذهبي و عقل گرائي رنسانسي ريشه ميگرفت . او در جواني عضو فرقه كوچكي به نام سانده مانين بود. اين فرقه ، مخالف حكومت كليسا و معتقد به تقسيم همه چيز در ميان مؤمنان بود و استدلال ميكرد : مؤمنان نبايد در امور دولت شركت جويند! گادوين مدتي به عنوان يك كشيش ديگر انديش روزگار گذرانيد ، آنگاه به عقل گرائي روي آورد. بدون دست شستن از ايده هاي اجتماعي كه ناشي از ديگر انديشي مذهبي او بودند ، عقل را جايگزين ايمان كرد! وي همچنين تحت تاثير ايده هاي روشنگري فرانسه قرار گرفت و كتاب عدالت سياسي را تا حد زيادي به منظور روشن كردن نظرات خود در مورد آخرين تحولات انقلاب فرانسه به رشته تحرير در آورد ! در آن زمان ، اولين آنارشيست ها در فرانسه مشغول فعاليت بودند كه از ميان آنان ميتوان به ژاك رو و ژان وارله اشاره نمود.

      اين افراد بيش از آن درگير فعاليت عملي بودند كه قادر به ايجاد يك ايدئولوژي منسجم باشند و اين گادوين بود كه از راه دور يعني لندن ، به انتقاد از سمت و سوي اقتدار منشانه اي پرداخت كه ژاكوبين ها به انقلاب داده بودند! وي در كتاب عدالت سياسي ، تئوري و عمل حكومت را به شيوه اي كه بعدا به استدلال كلاسيك آنارشيست ها تبديل شد ، مورد حمله قرار داد و اظهار داشت كه اقتدار بر خلاف طبيعت است و دليل وجود شر اجتماعي اين است كه انسان ها آزادي عمل بر طبق خرد را ندارند! گزينه پيشنهادي وي ، عبارت از يك جامعه نامتمركز اختيارگرا بود كه اجتماعات كوچك و خودمختار ، واحد هاي اساسي آن بشمار رفته و حتي كار ورزي هاي سياسي ـ دموكراتيك نيز به حداقل ميرسيد زيرا اكثريت ، در قالب يك حكومت جبار ، در آن به حكمروائي مي پرداخت و انتخاب نماينده از سوي افراد ، به معناي صرفنظر كردن از مسئولت شخصي بود. 

سوم ـ جنبش آنارشيستي كلاسيك

      بذر جنبش هاي بزرگ اغلب در زميني افشانده ميشود كه در نگاه اول به صورت زندگي هاي متوسط و اقدامات بي اهميت به نظر مي آيند! مطمئنا كسي كه در زمان ما به كافه هاي پاريس و اطاق هاي مفلوك هتل هاي كارتيه لاتن ـ كه محل گردهمآئي انقلابيون ده هاي 1840 بود ـ باز ميگردد به سختي قادر به درك احوال مرداني است كه به معروف ترين افراد قرن خويش تبديل شدند! در آن زمان بار ديگر فرانسه تحت حكومت يك رژيم پادشاهي قرار داشت . اما ليبرال ترين عضو خاندان بوربن يعني لوئي فيليپ كه به نام ( شهروند ) خوانده ميشد بر آن حكم ميراند. در همين زمان كه نارضايتي ها در فرانسه شكل مي گرفت تا در انقلاب سال 1848 به اوج برسد، به كساني كه از رژيم هاي خشن تري گريخته بودند ؛ پناه ميداد .

      فدرآليست هاي اسپانيا ، كربوناريست هاي ايتاليا و لهستاني ها كه كشورشان بين روسيه ، پروس و امپراطوري اتريش و مجارستان تقسيم شده بود (كه مشغول دسيسه سازي به منظور يكپارچه كردن كشورشان بودند) در شهر  پاريس فعاليت داشتند! همچنين تعداد زيادي از روس هاي فراري از حكومت جبار و سركوبگر نيكولاي اول و بسياري از آلماني هائي كه فرار از پروس و از خرده دولت راين لند را ترجيح داده بودند ، در اين شهر سكني داشتند!

      در ميان اين افراد كه در فضائي از دسيسه و سؤظن زندگي مي كردند دو نفركه يكي آلماني و ديگري روسي بود ، در پرده ابهام پوشيده بودند! اغلب با يكديگر و گاهي به همراه يك روزنامه نگار راديكال فرانسوي كه بيش از ساير همشهريانش مايل به معاشرت با انقلابيون خارجي بود؛ مشاهده ميشدند! آن دو جوان فقير بودند و هنگامي كه تا پاسي از نيمه شب گردهم مي آمدند و گفتگو مي كردند ، كسي متوجه سايه اي طولاني كه بر آينده افكنده بودند؛ نمي شد!

      فرانسوي خپله اي كه با چهره دهاتي و كت سبز و خط ريش پهن اين طرف و آن طرف ميرفت ! پير ژوزف پرودون نام داشت كه به تازگي يكي از بزرگترين شعار هاي مبارزه جوئي قرن نوزدهم «« مالكيت دزدي است »» را سر داده بود! او خود را آنارشيست اعلام نموده و اولين كسي بود كه اين نام را با غرور پذيرا شده بود. آن مرد روسي كه اشراف زاده اي مفلس ، با هيكلي غول آسا و جذابيتي پايان ناپذير بود ، ميخائيل باكونين نام داشت . وي از معدود اسلاو هائي بود كه در امپراطوري اتريش زندگي ميكردند! مقاله اي كه به نام ارتجاع در آلمان نوشته بود و در چند عبارت بهم پيوسته ، تناقض موجود در بطن تعاليم آنارشيستي را جمع بندي كرده بود، وي را به شهرت رسانده بود! «« به روح جاوداني كه ويران ميكند و نابود مي گرداند ، فقط به اين دليل كه منبع خلاقيت نا جستني و ابدي زندگي است ، اعتماد كنيم . شوق نابودي نيزشوقي خلاق است »» !

      فرد آلماني اين گروه سه نفري كارل ماركس نام داشت كه خود خالق برجسته شعار هاي تاريخي در روز هاي سرنوشت چاره ناپذير متافيزيك آلماني بود! در اين ميان سهم او عمدتا عبارت از شرح و توضيح فلسفه هگل به منظور تعليم همفكران خويش بود! ماركس البته مي بايست بعد ها كمونيسم اقتدارمنش نوين را بنيانگذاري كند، گرچه او و انگلس سال ها تا نگارش مانيفست كمونيست راه در پيش داشتند! باكونين و پرودون مي بايست به بنيانگذاران آنارشيسم به مثابه يك جنبش انقلاب اجتماعي تبديل گردند! بعد ها ، دشمني تلخي اين سه تن را از يكديگر جدا ساخت و حتي در دهه 1840 نيز با يكديگر رابطه اي تدافعي داشتند! در سال 1846 ماركس و پرودون نامه اي مبادله كردند كه منجر به قطع رابطه آنان شد! آنان در اين نامه به بحث پيرامون امكان ايجاد ارتباطي بين انقلابيون اجتماعي مي پردازند و هنگامي كه جزميت متحجر ماركس را با قابليت انعطاف پژوهش گرانه پرودون مقايسه مي كنيم ، فورا متوجه اختلاف برداشت هاي آنان ميشويم!

      باكونين اين مواجهه با ماركس (در دهه 1840) را چنين توصيف كرده است : ««  ماركس و من در آن روز ها دوستي نزديكي داشتيم زيرا من به دانش و تعهد جدي و پرشور او به امر پرولتاريا ـ گرچه با غرور شخصي همراه بود ـ احترام ميگذاردم و از صحبت هاي هوشمندانه و همواره سازنده اش لذت مي بردم. اما نزديكي واقع بيني بين ما وجود نداشت و طبايع ما با يكديگر سازگار نبودند! او مرا يك ايده آليست احساساتي مي ناميد و حق داشت ! من او را خودبين ، پيمان شكن و موذي مي ناميدم و من نيز حق داشتم »» !  معهذا ماركس و اين  آنارشيست مدت كوتاهي در اين مورد توافق داشتند كه انقلابات بزرگ پيش از قرن نوزدهم يعني انقلاب انگلستان در قرن هفدهم و انقلابات آمريكا و فرانسه در قرن هيجدهم ، تنها بخشي از راه وصول به يك جامعه مبتني بر عدالت راه پيموه اند زيرا انقلاباتي سياسي و نه اجتماعي بوده اند!

      اين انقلابات ، آرايش انگاره هاي اقتدار و مرجعيت را بهم زده ، قدرت را به هيچ طبقه اي تفويض نكرده بودند و تغييري بنيادي در ساختار اجتماعي و اقتصادي كشور هاي خود بوجود نياورده بودند. شعار بزرگ انقلابات فرانسه يعني آزادي ، برابري ، برادري به سخني پوچ تبديل شده بودند زيرا برابري سياسي بدون برابري اقتصادي امكان پذير نبود! آزادي منوط به آن بود كه مردم بنده مالكيت نباشند و برابري نيز به علت فاصله اي كه در پايان قرن نوزدهم هنوز غني و فقير را از يكديگر جدا ميكرد ؛ امكان نداشت !

       نه ماركس ،  نه پرودون  و نه باكونين تصور نمي كردند كه چنين نتايجي ذاتي فرايند انقلابي باشد . نتايجي كه تجربيات قرن بيستم ظاهرا نشان داده اند كه همواره جايگزيني يك گروه نخبه توسط ديگري نهفته است! اما پرودون و باكونين هر دو يك نكته را آشكارتر از ماركس درك مي كردند و آن اينكه انقلابي كه خود را از اقتدار و مرجعيت خلاصي نبخشد ، همواره قدرتي ويرانگرتر و پر دوام تر از قدرتي كه جايگزينش شده است را به بار مي آورد! آنان به امكان پذيري يك انقلاب فاقد اقتدار كه نهاد هاي قدرت را ويران كرده ، جايشان را به نهاد هاي همكاري داوطلبانه ببخشد ؛ اعتقاد داشتند و معتقد بودند كه چنين انقلابي در زمان آنها قابل وقوع است ! ماركس ، در آن واحد واقعگراتر بود. وي نقش حياتي قدرت در انقلاب را در مي يافت اما معتقد بود كه مي توان نوع جديدي از قدرت را خلق كرد يعني قدرت پرولتاريا از طريق حزب كه در پايان خود را منحل كرده ، جامعه ايده آل آنارشيستي كه بنا به اعتقاد وي نيز هدف نهائي و مطلوب تلاش هاي انسان است را بوجود خواهد آورد! باكونين در متهم كردن ماركس به خوشبيني بيش از حد و نيز در اين پيشگوئي كه نظم سياسي ماركسيستي يك اليگارشي متحجر تكنوكرات ها و بوركرات ها تبديل خواهد شد ، محق بود!

      اما هنگامي كه ماركس ، پرودون و باكونين يكديگر را در كارتيه لاتن ملاقات مي كردند ، هنوز از اين مسائل خبري نبود! با نگاهي به گذشته در خواهيم يافت كه نسل به اصطلاح سوسياليست هاي تخيلي مانند كابه و فوريه و رابرت اوون ، اين مردان را از انقلاب فرانسه جدا ميكرد، يعني كساني كه دريافته بودند ؛ انقلاب فرانسه نتوانسته است به مسائي ريشه اي بي عدالتي اجتماعي حمله ور شود و خود ايشان جهت حل اين مشكل ، اشكال متنوعي از اجتماعي كردن ثروت و قابليت توليد را پيشنهاد ميكردند! اين سوسياليست ها از آن روي تخيلي نام گرفته بودند كه آرزو داشتند فورا اجتماعاتي تجربي برپا كنند كه نشانگر چگونگي كار كرد يك جامعه عادلانه باشد! پس از پرودون ، آنارشيست ها به طرق مختلف تحت تاثير سوسياليست هاي تخيلي قرار گرفتند و به خصوص تصورشان نسبت به اجتماع كوچك به مثابه بنياد جامعه ، ناشي از اين تاثير پذيري بود!

      اما آنارشيست ها از دو لحاظ با سوسياليست هاي تخيلي تفاوت داشتند ! يك اين كه تحجر برنامه ريزي آنان را نمي پذيرفتند زيرا آن را موجد انواع جديدي از اقتدار ميدانستند و ديگر اين كه معتقد بودند : ايده سوسياليست هاي تخيلي در مورد نمودار ساختن چند و چون يك جامعه ايده آل ، حاوي يك عنصر نخبه گرائي مي باشد! عرفان آنارشيستي بر اين ايده استوار بود كه مردم خود بخود قادر به ايجاد روابط اجتماعي و اقتصادي مورد نيازشان مي باشند! در نظر آنان به ايجاد اشكال اجتماعي جديد و مصنوعي نياز نبود بلكه مي بايست طرق فعال نمودن مردم را يافت تا آن كه از بطن گروه بندي هاي طبيعي و سنت هاي مردمي ، نهاد هاي مناسب يك جامعه آزاد فرا رويد !

      تا دهه هاي 1860 اين آرزوها به صورت اجزا واقعي جنبش آنارشيستي در نيامدند! باكونين و پرودون هر دو فعالانه در موج انقلاب هائي كه در سال 1848 سراسر اروپا را در نورديد ، شركت جستند! باكونين در قيام هاي پاريس و پراك شركت جست و در كنار واگنر ، در باريكادهاي درسدن جنگيد! در ساكسوني دستگير و در قعله نظامي پترپاول محبوس شد. تا اينكه در سال 1861  از طريق سيبري ، ژاپن و ايالات متحده به اروپاي غربي گريخته ، فعاليت انقلابي خويش را از سر گرفت . 

      پرودون در انقلاب سال 1848پاريس شركت جست و بزودي از مجمع ملي كناره گرفت ! وي به سرعت دريافت كه فعاليت پارلماني ، فرد را از دسترس مردم دور مي كند و از اين روي وقت خود را در اين سال اغلب صرف نگارش در سلسله مقالات  ( مردم ، نماينده مردم ، دوست مردم ) كرد كه يكي پس از ديگري به علت عدم تحمل مراجع انقلابي ـ در مورد حملات همه جانبه وي به جمهوري جديد كه آن را متهم به خالي بودن از هر گونه ايده اي ميكرد ـ توقيف شدند ! پرودون همچنين براي سازماندهي اقتصادي كارگران در بانك مردم كوشش كرد و اين بانك در واقع نوعي انحاديه اعتباري بود كه در آن كالا ها و خدمات بر اساس هزينه كار مبادله مي شدند!

      وي اميدوار بود كه اقدام فوق ، نقطه آغاز ايجاد يك شبكه روابط آزادانه بين توليد كنندگان  (مانند دهقانان ، پيشه وران و كارگاه هاي تعاوني ) باشد كه جايگزين روابط معمولي بازار شده ، كارگران را از وابستگي رها سازد! بانك مردم شايد اولين تشكيلات توده اي آنارشيست ها بود و هنگامي كه پرودون در سال 1849 به علت انتقاد از لوئي ناپائون ( كه به تازگي به رياست جمهوري برگزيده شد ، بعدا به نام ناپلئون سوم امپراطور فرانسه شد) به زندان افتاد ، داراي هزار عضو بود .

      بقيه عمر پرودون در زندان ويا تبعيد گذشت. او به صورت اقليتي يك نفره باقي ماند كه عظمتش در اين واقعيت نهفته بود كه رهبري حزبي را به عهده نداشت !  معهذا نفوذ وي طي دوران امپراطوري دوم ـ دقيقا به اين دليل كه وي فردي مستقل بود ـ  افزايش فراوان يافت . در پايان زندگيش در سال 1865 ، كتابي در باب ظرفيت سياسي طبقه كارگر را نوشت و استدلال نمود : احزاب سياسي را اعضاي نخبه اجتماعي اداره مي كنند و كارگران تنها هنگامي قادر به كنترل سرنوشت خود خواهند بود كه سازمان هاي سياسي خود را جهت ايجاد تغييرات اجتماعي بوجود آورده و كنترل كنند! بسياري از كارگران فرانسوي تحت تاثير اين نظرات قرار گرفتند و جنبشي را به وجود آوردند كه هدف آن : عبارت از تغيير و تجديد سازمان جامعه به وسيله ابزار اقتصادي بود.     آنان خود را موتوآليست ناميدند اما ذاتا آنارشيست هائي بودند كه اميد داشتند به شكلي مسالمت آميز و به وسيله همكاري توليدكنندگان  ، به هدفهاي خود دست يابند!

      ملاقات هائي كه بين سال هاي 1862 تا 1864 بين نمايندگان اين نظرات پرودون و نمايندگان اتحاديه هاي كارگري صورت گرفت ، منجر به تاسيس انجمن بين الملل كارگران يا انترسيونال اول گرديد. پيروان ماركس اين افسانه را شايع كردند كه او( ماركس ) بنيانگذار انترناسيونال بوده است در صورتي كه وي در مذاكرات مقدماتي شركت نجست و در نشست نهائي در لندن در تاريخ 28 سپتامبر 1864 كه تاسيس اين انجمن را اعلام كرد ، چنان كه خود مي گويد: « از اعضاي ساكت و صامت پلاتفرم » به شمار مي رفت !  به اين ترتيب ، انترناسيونال اول به هيچوجه يك سازمان ماركسيستي نبود بلكه از سوسياليست ها ، بسياري از آنارشيست هاي مختلف و نيز كساني كه نه سوسياليست بودند و نه آنارشيست ، تشكيل يافت!

      از تعداد اعضاي انجمن اطلاعي در دست نيست . مدافعان و دشمنانش ، هر يك به دلائل خاص خويش در مورد تعداد اعضا و نفوذ آن مبالغه مي كنند! معهذا ترديدي نيست كه اين انجمن به خصوص در كشور هاي لاتين زبان اروپاي جنوبي ، كارگران و دهقانان را به نحو بي سابقه اي در زمينه مبارزه به خاطر منافعشان بر انگيخت . اما انترناسيونال عليرغم مقاصد و آرزوهائي كه در مورد بهبود وضع اعضاي خود داشت ، در نهان به ميدان نبرد ايدئولوژي ها و شخصيت ها تبديل شد! هنگامي كه اين انجمن در سال 1865 به صورت سازمان فعالي در آمده بود ، پرودون ديگر در حيات نبود اما اختلافاتي كه بين آن سه تن انقلابي در پاريس بروز كرده بود ، در محدوده انترناسيونال افزايش يافت و برخورد بين ماركس و مونوآليست ها و سپس بين ماركس و خود باكونين نه تنها تفاوت طبايع اين افراد را به نمايش گذارد بلكه نمايشگر تفاوت بنيادي وسائلي بود كه سوسياليست هاي اقتدارمنش از يك سوي و آنارشيست هاي اختيارگرا از سوي ديگر ، براي نيل به هدف به كار گرفتند. تفاوتي كه به خودي خود ، به معناي تفاوت در هدف نيز بود!

      ماركس و پيروانش كه تاكتيسين هاي زيرك تري بودند خود را به مقامات عالي تشكيلاتي رساندند، قوانين انجمن را ماركس تنظيم كرد و كنترل معنوي شوراي مركزي را كه در لندن تاسيس شد ، به دست گرفت! اما او در شعبات انجمن و به خصوص در كشور هاي لاتين كمتر نفوذ داشت و كنگره سالانه انجمن به صحنه نبرد ماركس و باكونين كه بر شعبات انجمن در ايتاليا و بخش فرانسوي سوئيس تسلط داشت ، تبديل شد ! باكونين قبلا در ايتاليا نوعي انجمن برادري مخفي بين انقلابيون بوجود آورده بود (كه خود در سال 1868 به آن پيوسته بود ).

      روش هاي وي به عنوان يك سازمانده ، گرچه عجيب به نظر ميرسيد اما بسيار موثر بود. وي فانلي ، يك مهندس ايتاليائي را كه گرچه اسپانيائي نمي دانست اما از گونه اي جاذبه رواني برخوردار بود ( كه نياز به زبان مشترك را رفع مي كرد) به بارسلون ( اسپانيا ) فرستاد و بزرگترين جنبش آنارشيستي جهان را بوجود آورد!  آنسلمو لورنتزو كه بعدا رهبري آنارشيست هاي اسپانيا را در دست گرفت ، شرح زيبائي از اين واقعه نوشته كه جرالد برنان آن را در لابيرنت اسپانيائي نقل كرده است : «« فانلي مردي بود قد بلند ، با چهره اي مهربان و موثر كه ريش انبوه سياهي داشت و چشماني سياه و سخنگو كه برق ميزدند و حالتشان مطابق با احساساتي كه بر وي تسلط داشت ، تغيير پيدا مي كرد. صدايش طنيني فلزي داشت و مطابق با مفاهيمي كه بيان مي كرد ، تغيير مي يافت و سريعا از خشماگيني نسبت به جباران و استثمار گران ، به احترام و مهرباني نسبت به استثمار شدگان تبديل ميشد! گوئي كه خود بدون آن كه رنج بكشد ، رنجبران را درك ميكرد و يا هنگامي كه يك ايده آل مافوق انقلابي صلح و برابري را عرضه ميداشت ، خشنود ميشد! وي به زبان هاي ايتاليائي و فرانسوي سخن ميگفت اما ما مي توانستيم حركات بيانگر چهره او را درك كنيم و منظورش را دريابيم » .

      مبارزه اي كه در درون انترناسيونال  جريان داشت جنبه هاي متعددي پيدا كرد. دوئلي بود بين ماركس و باكونين اما نبردي بين گروه هاي ژرمانيك و لاتين نيز بود! اما تفاوت هاي اساسي موجود ، ربطي به اختلاف شخصيت و فرهنگ نداشت و بحث هاي بي پاياني كه بين سال هاي 1868 و 1872 ( كه انترناسيونال به علت انشعاب متلاشي شد )جريان داشت ؛ آنها را مشخص نمود! ماركسيست ها در مورد يك سازمان سياسي كه هدف آن تبديل پرولتاريا به طبقه حاكم باشد ؛ استدلال مي كردند! آنارشيست ها به نفع ايجاد يك تشكيلات اقتصادي كارگري مطابق با مشاغل كارگران سخن مي گفتند! اقتدار منش ، عليه اختيارگرا. اقدام سياسي در مقابل اقدام صنعتي . ديكتاتوري گذراي پرولتري در مقابل محو فوري قدرت دولتي : اين بحث ادامه يافت و اين دو نقطه نظر با يكديگر سازگاري نيافتند و بحث به برخورد انجاميد! در كنگره بازل در سال 1872 ماركسيست ها باكونين را اخراج كرده ، شوراي عمومي را به نيويورك انتقال دادند تا از دسترسي آنارشيست ها به دور باشد و اين شورا در سال 1874 منحل شد ! در همين احوال آنارشيست ها انترناسيونال خود را تشكيل دادند كه سه سال بيشتر از انترناسيونال ماركسيست ها دوام آورد و سپس آن نيز منحل شد !

      معهذا جنبش آنارشيستي ، بيشتر به صورت يك انگاره تا يك تشكيلات ، در گروه ها و افراد پراكنده اي كه همواره با يكديگر در تماس بودند و كنفرانس هاي( ملو درماتيكي) تشكيل مي دادند كه بندرت منجر به وحدت ميشد ، به زندگي ادامه داد!  معدودي افراد با استعداد و متعهد از قبيل پتر كروپتكين و اريكو مالا تستا به ايده آنارشيستي شكل دادند و آ نارشيسم بين سال هاي 1880 تا 1900 ، شكوفائي اعجاب آوري يافت !

      در يك سوي پيروان لئو تولستوي از مقاومت مبتني بر عدم خشونت دفاع مي كردند و استراتژي ساتياگراهاي گاندي ( نافرماني مدني ) كه بالاخره منجر به كسب استقلال هند شد را وسيعا تحت نفوذ قرار دادند!  ديگران در زمينه ايجاد مدارس يا اجتماعات آزادي كوشش كردند كه در آنها مردم سعي مي كردند فارغ از محدوديت هاي ناشي از تئوري اتوپيائي ، در كنار يكديگر زندگي كنند! معهذا ديگراني هم بودند كه سعي در وحدت آنارشيسم و هنر داشتند و در آغاز قرن حاضر ، جنبش مدرنيسسم را در اروپا و به خصوص در فرانسه بنيان نهادند! نقاشاني چون پيسارو ، سنياك ، لامينك و پيكاسوي جوان خود را آنارشيست مي خواندند! شاعراني مانند ملارمه و اديباني چون اسكار وايلد نيز چنين نامي برخود نهادند!

      آنارشيست ها همگي خود را مبلغين آزادي مي دانستند اما در حاليكه تعدادي از ايشان اين تبليغ را در محدوده نويسندگي و سخنراني انجام مي دادند . سايرين از طريق دست زدن به اقدام ، به ايجاد تئوري و عمل تبليغ پرداختند. اين امر ؛ شكل اوليه ايده اي بود كه در روزگار ما ايده مطلوبي بشمار مي آيد و آن اين كه ، اعتبار يك تئوري سياسي تنها منوط به عمل كردن آن است ! اين ايده نه در ميان آنارشيست ها بلكه توسط يك جمهوريخواه افراطي ايتاليائي به نام كارلو پيسكانه ( كه لقب خود يعني دوك سن جواني را رد كرده بود) به وجود آمد! مي توان گفت كه وي ايده فوق را فشرده تر از سايرين بيان كرده است : « تبليغ يك ايده ، جز خيالي واهي نيست ، ايده ها حاصل اعمالند و نه برعكس  و آزادي ناشي از فرهيختگي نيست بلكه فرهيختگي حاصل آزادي است » .

      آنارشيست هاي ايتاليائي با ياري گرفتن از نگرش پيسكانه ، براي آن كه به تبليغ اقدام بپردازند دست به قيام هاي كوچك واهي زدند كه اميد موفقيت نداشت و به اشتباه تصور ميشد كه مردم را برخواهد انگيخت تا خود به رها ساختن خويش بپردازند! آنگاه طي دوره اي كوتاه كه تاريخ آنارشيسم را زان پس لكه دار كرده است ، معدودي افراد مجزا و منزوي ، براي جلب توجه مردم نسبت به بي عدالتي هاي موجود ، شروع به ترور چهره هاي نمادين سياسي كردند!

      طي ده 1890 ، يكي از شاهان ايتاليا ، يك رئيس جمهور فرانسه ، يك رئيس جمهور ايالات متحده ، يك شهبانوي اتريش و يك نخست وزير انگلستان ، قرباني اين مقصود عجيب و وحشت انگيز شدند! اغلب آنارشيست ها ارتباطي با اينگونه اقدامات نداشتند و با احساساتي مغشوش در مقابل آن واكنش نشان ميدادند! پس از آن كه اميل هانري ، بمبي به درون يك كافه شلوغ پرتاپ كرد كه باعث مرگ بسياري از مردم بيگناه شد ، رمان نويس آنارشيست فرانسوي ، اوكاتو ميربو ، با وحشت واكنش نشان داد و اكثر آنارشيست ها نيز به وي تاسي جستند! ميربو مي گفت : « حتي دشمنان خوني آنارشيسم هم نمي توانستند عملي موثرتر از كار هانري عليه آنارشيسم انجام دهند. هانري مي گويد و تاكيد مي كند و ادعا مي نمايد كه آنارشيست است ! شايد چنين باشد! احزاب ديگر هم جنايتكاران و احمق هاي خويش را دارند. زيرا هر حزبي از انسان ها تشكيل شده است ».

      تروريسم به عنوان يك روش آنارشيستي ، بجز در اسپانيا و روسيه كه تمام انواع فعاليت سياسي آنها سنتا خشونت آميز بود ، بزودي ازبين رفت ! فقط معدودي افراد آنارشيست به ترور ادامه دادند و تصويري كه نسبت به فرد آنارشيست به عنوان فردي بمب به دست وجود دارد! مانند آن است كه هريك از پيروان كليساي رم را به علت آن كه گاي فاكس عضو آن بوده است ، متخصص بمب و ديناميت بدانيم ! اما مي بايست بين شخص و ايده تماير قائل شد و ايده آنارشيسم هرگز به علت تعصبات اعضاي اين فرقه ، بي اعتبار نشده است !

      آنارشيسم قرن نوزدهم ، زخم هاي خود را كه ناشي از اقدامات تروريستي بود به سرعت التيام بخشيد و در آخرين سال هاي اين قرن با تبديل اين جنبش به خالق اتحاديه اي احتيارگرا و متشكل از سنديكا ها ، به نفوذي عظيم دست يافت! اين جنبش خود را آنارشوسنديكاليست ناميد و نقطه نظرات اساسي اش اين بود كه اتحاديه ها را تنها نبايد به عنوان ابزار حصول دستمزد هاي بيشتر در نظر گرفت بلكه مي بايست آنها را عوامل دگرگوني جامعه نيز دانست. اتحاديه ها مي توانستند بر اساس روش هاي كلاسيك اعتصاب عمومي ، به مبارزه اي مداوم جهت تغيير جامعه دست بزنند و مراكز توليد را طي يك انقلاب به تصرف درآورده وادار كنند تا روبناي جامعه جديد را ايجاد نمايند!

      آنارشو سنديكاليسم در فرانسه ( س . ژ . ت )كه تا سال 1914 تحت اداره آنارشيست ها قرار داشت ، موفقيت هاي زيادي به دست آورد. در ايتاليا و آمريكاي لاتين جنبش هاي عظيمي وجود داشت و در عين حال ، سازمان كارگران بين المللي (ت . و . و ) در ايالات متحده نيز داراي برداشت هاي سنديكاليستي بود. اما آنارشو سنديكاليسم همانند خود آنارشيسم در اسپانيا به اوج خود رسيد. در اسپانيا آنارشيسم داراي جاذبه اخلاقي و ايده آليستي بود و نه تنها به يك جنبش سياسي بلكه بيك جنبش شبه مذهبي از نوع پيوريتني تبديل شد كه گونه اي نهضت اصلاح ديني اسپانيائي به شمار مي رفت !

      آنارشيسم در ميان كارگران كارخانه هاي بارسلون نفوذ وسيعي به دست آورد و به سرعت در ميان دهقانان بي زمين آندولس و والنسيا گسترش يافت ! در دهه 1930 ، اتحاد عظيم آنارشيستي كه در نقطه اوج خود قرار داشت و به نام كنفدراسيون ملي كار ( س . ان . ت ) خوانده ميشد بيش از دو ميليون عضو داشت ! اسپانيا سخنگوي واقعي جنبش آنارشيسم قرن نوزدهم بود كه تا قرن بيستم نيز ادامه يافت زيرا آنارشيسم اسپانيائي طي جنگ داخلي اين كشور در اواخر دهه 30 به نقطه اوج و پايان خود رسيد!

      معهذا تمام اين رفاقت ها و فداكاري هائي كه به گونه اي اين چنين تحسين انگيز نشان داد كه يك گروه معتقد چگونه قادر به عملي ساختن تعليمات آنارشيستي است ، عمدتا به اين دليل به شكست گرائيد كه فضائل آنارشيستي از قبيل خودانگيختگي و اقدام داوطلبانه ، با روح جنگ ـ حتي جنگ داخلي ـ كه ماهيتي اقتدارمنشانه دارد ، بيگانه بودند!

       در مقابل فاشيست ها كه از طرف جنوب به سوي كمون هاي روستائي پيشروي كرده و نابودشان مي كردند و يا در مقابل كمونيست هائي كه در پشت جبهه جمهوري خواهان به تضعيف مواضع آنارشيست ها مي پرداختند ، مقاومت موثري صورت نگرفت . دو سال جنگ و دسيسه سياسي ، روحيه آنارشيست هاي اسپانيائي را درهم شكست . هنگامي كه ارتش فرانكو بدون برخورد با مقاومت وارد باسلون آنارشيستي شد ، آن جنبش تاريخي كه باكونين و پرودون خالقش بودند ، فرو مرد.!  اما ايده آنارشيستي به صورت مجزا از اين جنبش زنده ماند و در دهه اخير ، همچون ققنوسي از ميان خاكستر خويش بر خاسته است ! ( CGT.TWW . CNT)

4 : ققنوس در صحراي بيداري

      در صفحات پيشين ، تفاوت هاي آنارشيسم با وجه نظر هاي سياسي ارتدوكسي كه جزميت بيشتري دارند را مورد تاكيد قرار دادم و به خصوص بر تفاوت هاي گروه هاي آنارشيستي با ساختار هاي احزاب سياسي كه سلسله مراتب منسجم تري داشته ، سوداي كسب قدرت سياسي را در سر دارند؛ تاكيد ورزيدم! هنگامي كه آنارشيسم به عنوان يك جنبش مشخص وجود داشت ، داراي رهبران فكري اما فاقد رهبري تشكيلاتي بود . آنارشيسم هميشه نقطه نظرات مختلفي در مورد تاكتيك ها و ماهييت جامعه مطلوب را در بر مي گرفت كه ( برخلاف فرقه هاي مذهبي هند) متقابلا يكديگر را تحمل مي كردند و در مرحله غائي ، آن عقيده اي كه از پويائي بيشتري برخوردار بود ؛ عملي مي گرديد !

       در واقع ساختار آنارشيسم حتي هنگامي كه در اوج محبوبيت قرار داشت و ميليون ها نفر عضو تشكيلات آن به شمار مي رفتند (مانند س . ان . ت )، عبارت از چارچوب شكننده و قابل انعطافي بود كه در آن ، قدرت انديشه خود انگيخته ، به صورت يك نيروي برانگيزنده مهم عمل مي كرد! از آنجا كه آنارشيسم ذاتا عبارت از مجموعه اي از وجه نظر هاي ضد جزمي و فاقد ساختار مي باشند، قادر است به هنگام وجود شرايط متناسب شكوفا شود و آنگاه همچون درختي در صحرا ، فصل ها و حتي سال ها سايه افكند و در انتظار باران بماند تا دوباره شكوفه دهد!

      اعتقادات سياسي معمولي به حزب به عنوان نوعي كليسا و محمل يك جزم ، نياز دارند اما آنارشيسم به اعتقادات عرفاني متكي به تنوير فردي نزديكتر است و به همين دليل هيچگاه نيازمند جنبشي كه آن را زنده نگهدارد ؛ نبوده است! همانگونه كه ديده ايم بسياري از آموزگاران آن افراد معتقد و منفردي چون گادوين ، تورو و اشتيرنر بوده اند! آنارشيست هائي كه نياز به موجود تشكيلات را مورد تصديق قرار مي دادند ، حداقل تشكيلات را مدنظر ( مطم‍ح) داشتند و حتي پرودون كه مرشد فكري جنبش تاريخي آنارشيسم بود ، پيروان خود را از هرگونه تحجر انديشه و يا عمل برحذر مي داشت ! سازمان دهندگان آنارشيست ، با معدودي استثنا ، از فرو افتادن در دام خطا ناپذيري مذهبي وار ، پرهيز مي كردند و اين نكته شايان توجه است كه برخلاف كاپيتال ماركس ، هيچ كتاب آنارشيستي را نمي توان يافت كه به عنوان يك انجيل سياسي ، مورد قبول واقع شده باشد! در واقع آن دسته از كتاب هاي آنارشيستي كه خوانندگان بسيار داشت ، از قبيل خاطرات يك شورشي اثر كروپتكين يا شعر و آنارشيسم اثر هربرت ريد و يا مقاله پال گودمن ( به عنوان چند مثال معدود) دقيقا به اين دليل جذابيت و تازگي خود را حفظ كردند كه قصد بيدار كردن انديشه را داشتند و نه رهبري آن را !

      دقيقا همين عنصر عدم تعصب در انديشه آنارشيستي است كه باعث بقاي آن گشته ، اين نكته را توضيح ميدهد كه سقوط اين جنبش در اسپانيا به علت پيروزي فرانكو ، گرچه مطمئنا به معناي پايان جنبشي بود ـ كه توسط پرودون و باكونين پايه گذاري شد ـ اما معنائي جز خسوف موقت ايده هاي آنارشيستي نداشت ! بين سال هاي 1939 و آغاز دهه 1960 آنارشيسم جز نزد معدودي روشنفكر اختيارگرا و تعدادي از بازماندگان نبردهاي قديمي ، در هيچ كشور و يا انديشه اي نقش بازي نكرد! معهذا از اوائل دهه 1960 ، ايده هاي آنارشيسم دوباره سر بر آورد، جامه عمل بخود پوشيده است و كساني را كه سن و روح جوان داشتند ، به حركت انداخته و مزاحم سلسله مراتب مستقر در چپ و راست ؛ شده است !

      در اين فرآيند تعاليم و روش هاي آنارشيستي از مرز هاي بازماندگان جنبش قديمي آنارشيستي در گذشته است. انواع جديدي از تشكيلات پيدا شد و شيوه هاي جديد عمل بوجود آمده است اما با وفاداري اعجاب آوري ، ايده هاي مربوط به نقائص جامعه موجود و آرزوهاي ايجاد يك جامعه بهتر را كه توسط متفكران اختيارگرائي ـ كه از وينسانتلي درقرن 17 تا هربرت ريد و پيروانش در نسل ما بيان شده ـ بازتوليد نمود!

      حال به سير زماني حوادث باز گرديم . جنگ دوم جهاني كه پس از پيروزي فرانكو آغاز شد،  فروپاشي جنبش آنارشيستي بين المللي را كامل كرد! اين فرايند در سال 1918 آغاز شده بود. در روسيه پس از انقلاب 1917 ، بلشويك ها ، آنارشيست ها را رقيب اصلي خويش تشخيص داده و آنها را محو كردند! اما پيش از آن نواحي وسيعي در اوكرائين تحت رهبري چريكي نستور ماخنو به صورت نوعي اجتماع دهقاني آنارشيستي در آمده بود و ماخنو كه به نحو درخشاني عليه سفيد ها و سرخ ها مي جنگيد ، بالاخره در سال 1921 به اروپاي غربي گريخت تا از لشگريان تروتسكي در امان باشد . ظهور فاشيسم در ايتاليا و نازيسم در آلمان به معناي پايان جنبش آنارشيستي در اين دو كشور بود و زماني كه ارتش نازي فتوحات خود را در جنگ جهاني دوم تكميل كرده بود، آنارشيست ها تنها در انگلستان ، ايالات متحده آمريكا ، سوئيس و دولت هاي ليبرال تر آمريكاي لاتين از قبيل مكزيك ، داراي فعاليت وسيعي بودند! در سال 1942 هريك از كشور هائي كه زماني شاهد يك جنبش توده وار آنارشيستي بودند ـ روسيه ، فرانسه ، اسپانيا ، ايتاليا ـ تحت سلطه يك رژيم توتاليتر قرار داشتند!

      در تاريخ آنارشيسم وضعيت جديدي پيش آمد زيرا طي جنگ دوم جهاني ، آنارشيسم بيشترين سرزندگي را در كشور هاي انگليسي زبان از خود نشان داد و سنت آن ، به طرق جديدي تفسير گشت ! انگيزه اين كار فقط از سوي فراريان اسپانيائي ، ايتاليائي و روسي كه نماينده جنبش بنيانگذاري شده توسط پرودون و باكونين و پتر كروپتكين بودند ، ابراز نشد! بلكه همچنين نويسندگاني كه در جنبش  نوين آنارشيسم پرورش يافته ، آنارشيسم خود را از اسكار وايلد و ويليام گادوين فرا گرفته بودند نيز در اين راه گام پيش گذاردند!

      در بريتانيا اين جنبش ميانجي ( كه چون دوران گذاري است بين آنارشيسم قرن 19 و آنارشيسم اواخر قرن 20 ، آن را چنين مي ناميم ) نه تنها نويسندگان و نقاشان انگليسي را كه بين دهه 1920 و دهه 1940 ظهور كرده بودند ، به دور يكديگر جمع كرد بلكه بسياري از هنرمندان فراري اروپاي شرقي ، فرانسه و بلژيك را نيز گرد آورد! نقاشان انگليسي مانند آگستوس جان و جان منيتون و كنستراكتيو هاي روسي از قبيل نائوم گاگو و اكسپرسيونيست هاي لهستاني مانند يانكل آدلر به دور يكديگر گرد آمدند! هربرت ريد و جان كائوپر پوئيز ، نمايندگان نويسندگان قديمي تر بودند اما ديلان توماس آنارشيستي مشخص بشمار ميرفت و آلكس كونفورد ، جرج وودكاك ( نويسنده مقاله ) و دنيس له ورتف نيز چنين بودند. در ايالات متحده نيز آنارشيسم از سنت خود بريد تا مفسران جوان تر ، دگرگونش كنند! در نيويورك اين جنبش به گرد دوآيت مك دونالد (كه در آن زمان مجله سياست را اداره ميكرد ) و پاول گودمن تجمع يافت كه تعليمات احتيارگرايانه مورد قبول را به مسائل انحطاط مناطق زراعي و اعتشاش مناطق شهري آمريكا مربوط مي ساختند !  در سانفرانسيسكو حتي طي اوائل ده 1940 ، تحت رهبري شاعري به نام كنت ركسروت يك چنبش ادبي آنارشيستي بوجود آمد كه پيوندهائي با جنبش سنتي تر در ميان مهاجران ايتاليائي داشت. شاعران ديگري مانند روبرت دانكن و فيليپ لامانتيا و سپس كنت پاچن و آلن دينزبرگ درگير اين جنبش شدند به نحوي كه مي توان آنارشيسم را يكي از فلسفه هاي محرك جنبش بيت در كاليفرنيا دانست !

      اين گونه رسوخ آنارشيسم به اذهان معدودي از روشنفكران انگليسي زبان ، تحولات تئوريك جالبي به خصوص در حوزه علم آموزش ببار آورد! پس از آن كه كروپتكين با انتشار كتاب كمك متقابل تئوري تكامل را تعديل كرد ، متفكرين اختيارگرا كوشش كردند تا تعاليم خود را با تمام علوم انساني مهم زمان پيوند دهند! طي قرن حاضر مكاني كه زيست شناسي در پژوهش هاي كروپتكين و همكارانش از قبيل اليزه و الي ركلور داشته است را روانشناسي اشغال نموده است! مدت ها پيش از آن كه كنفورت به معلم سكسولوژي سالخوردگان تبديل گردد ، منشور آنارشيستي ارزشمندي درباره روانشناسي قدرت نوشت كه اقتدار و تخلف نام داشت ! تعاليم اريش فروم به خصوص در كتاب گرير از آزادي ، در دهه 1940 توجه آنارشيست ها را بخود جلب نمود و همچنين تعاليم ويلهلم رايش كه از فرويد متاثر بود و سركوب رواني و سياسي را به يكديگر مربوط ساخته و ريشه هاي قدرت تحميل گرا را در نوروز مي جست ، مايه توجه آنان گرديد!

      مهم ترين نويسنده آنارشيستي كه تحت تاثير نوين روانشناسي قرار گرفت ، هربرت ريد بود كه براي توضيح و توجيه يكي از ويژگي هاي شاخص تئوري آنارشيستي طي دهه 40 ، از تئوري هاي فرويد ، آدلر و به خصوص يونگ استفاده كرد و اين ويژگي عبارت بود از شناسائي نياز به نمونه جديدي از آموزش كه انسان را قادر به پذيرش و همچنين تحمل آزادي مي نمايد( كلمه تحمل را كاملا به دلخواه به كار مي برم زيرا همانگونه كه از عنوان كتاب فروم ترس ( گريز ) از آزادي ، بر مي آيد در اواسط قرن بيستم احتيارگرايان ـ همانگونه كه قبلا پرودون نيز فكر مي كرد ـ تصور مي كردند كه آزادي يك نظم سفت و سخت مي باشد كه مزاياي آن در نظر توده هائي كه به وجود دولت و جامعه رفاه عادت كرده اند ، فورا آشكار نمي گردد).

      هربرت ريد معتقد بود كه نظام آموزشي به صورت موجود كه صرفا بر آموزش آكادميك تاكيد مي ورزيد ، انسان را آماده اطاعت مي كند ، نه آزادي! وي در كتاب هائي چون آموزش از طريق هنر و آموزش انسان آزاد ، استدلال مي كرد كه مدارس قبل از پرداختن به آموزش ذهن ، مي بايست كار آموزس حواس را در پيش بگيرند و نيز ، شخصيت همآهنگ كه حاصل آموزش از طريق هنر مي باشد نه تنها موجد يك زندگي فردي متوازن تر مي گردد بلكه با حداقل زحمت ، باعث ايجاد دگرگوني مسالمت آميزي مي شود كه آنارشيست ها مدت ها آرزويش را داشتند! و (در اين دگرگوني ) مردمي كه در حالت صلح دروني و از اينرو در حالت صلح با يكديگر زندگي مي كردند ،آزادانه قادر به برابري و برادري مي گشتند!

      هنگامي كه جنگ دوم جهاني در سال 1945 خاتمه يافت و كشور هائي چون ايتاليا و فرانسه آزاد شدند در جنبشي كه باكونين بنياد نهاده بود ، نوعي خانه تكاني صورت پذيرفت ! آنارشيست هاي قديمي دوباره يكديگر را ملاقات كردند و بين روشنفكران انگليسي زباني كه تئوري آنارشيستي را طي دهه 1940 گسترش داده بودند ، گونه اي نا آرامي و تنش بوجود آمد! حتي كنگره هاي بين المللي نيز تشكيل شد اما كنگره اي كه در سال 1946 در برن تشكيل شد ( و من در آن شركت جستم ) اقدامي خيالپرورانه بود! معدودي پيرمرد و تعدادي جوان در كنار مقبره باكونين گرد آمده بودند تا با ياد او به موسيقي موتسارت گوش دهند و روياي تكرار دستاورد هاي او را در سر بپرورانند!

      جنبش قديمي ، ديگر بصورتي داراي معنا و اهميت احيا نشد اما ايده آنارشيستي بصورتي مجزا از تشكيلات باز زاده شد و اين نوزائي تا حد زيادي خارج از گروه پيروان آن صورت گرفته است.در اين زمينه سال هاي 60 وضعيتي اساسي داشتند ! دهه 1950 زمان جوانان جاه طلب و محتاط بشمار ميرفت . دوره خواب زمستاني ايده هاي آنارشيستي بود ، گرچه طي آن معدودي شاعر و مقاله نگار . اين ايده ها را زنده نگهداشتند. اما پس از پايان اين دهه ، ايده هاي فوق ناگاه به حال فعال درآمدند و به دو طريق تحول يافتند! نخست اينكه علاقه اي آكادميك به اين ايده ها بوجود آمد . امروزه با توجه به غناي دست مايه موجود ، مشكل مي توان بياد آورد كه تا سال 1950 ، در زمينه پژوهش هاي آكادميك ، چه مطالب اندكي در مور آنارشيسم نوشته شده بود. اين نوشته ها عبارت از توجيه گري آنارشيست ها و انتقادات مخالفان آنان بود اما چند گزارش عيني هم در مورد معناي آنارشيسم و اقداماتي كه انجام داده بود ، وجود داشت. اولين تاريخ كامل آنارشيسم تا آن زمان به زبان انگليسي يا زبان هاي ديگر نوشته شده بود : كتاب  آنارشيسم تاريخ ايده ها و جنبش هاي اختيارگرا ، نوشته خود من بود كه در سال 1962 منتشر شد. پس از آن ، كتاب هاي تاريخ عمومي آنارشيسم و نيز زندگينامه هاي متفكرين و فعالين مهم آنارشيست منتشر گرديد و آثار آنان تجديد چاپ شد به نحوي كه طي دهه هاي 1950 ، آنارشيسم بالاخره از احترام آكادميك برخوردار شد!

      اما آنچه در اين دوران انتشار يافت ، آنارشيسم پيشين يعني آنارشيسم متفكران كلاسيك و جنبشي تاريخي بود كه از سال 1939 به بعد به حال احتضار افتاده بود! اما در دهه 1960 ، جريان انديشه آنارشيستي به همراه جنبش هاي فعال در ميان جوانان بسياري از كشور هاي اروپائي و آمريكا ، واقعا احيا شد! اما اغلب به نام آنارشيسم اشاره اي نشد و جزم آن را ساير رشته هاي راديكال مورد استفاده قرار دادند! بندرت كوششي جهت برقراري ارتباط با جنبش قديمي بعمل آمد. اما ايده آنارشيستي به وضوح و به طور قابل شناخت ، مجددا ظهور يافت و در بسياري از كشور ها از انگلستان و هلند گرفته تا فرانسه و ايالات متحده ، پيروان اين ايده در مقياسي كه از جنگ اول جهاني به بعد مشاهده نشده بود ؛ جذب آن شدند.

      جنبشي كه مي توان آن را نو آنارشيسم ناميد ( همانند چپ جديد كه ارتباط سستي با اصل خويش داشت ) داراي ريشه اي دوگانه بود! يعني بخشي از آن ناشي از تجربيات كساني بود كه در جنبش حقوق مدني ايالات متحده در دهه 50 شركت داشتند و تا حدودي هم از اعتراضات توده وار عليه تسليحات اتمي كه در انگلستان وجود داشت ؛ ريشه گرفت. مبارزه با تسليحات اتمي ، باعث تحول اين جنبش اعتراضي در انگلستان بود . در چارچوب ( س . ان . د )گروه مبارزه جوتري بوجود آمد كه كميته يكصد نام گرفت و برتراند راسل در آن فعاليت داشت اما تعدادي از روشنفكران آنارشيست ـ كاملا به طور مجزا از پيوندهائي كه با آنارشيسم كلاسيك وجود داشت ـ دهه هاي پيشين نيز از اعضاي آن بشمار ميرفتند! در كميته يكصد نيز همان جرياني پيش آمد كه هميشه به هنگام مواجهه پاسيفيسم مبارزه جويانه با گرايش علاج ناپذير حكومت به آمادگي جنگي ؛ اتفاق افتاد! يك احساس خودانگيخته ضد دولتي يعني يك احساس آنارشيستي كه هنوز چنين نامي را برخود نداشت ، بوجود آمد. در كميته يكصد ، استدلال هائي به نفع روش هاي مورد دفاع آنارشيست ها مطرح شد! در سراسر بريتانيا گروه هائي تشكيل شدند و به تحقيق و كشف خصوصيات يك جامعه بدون جنگ و خشونت و از اينرو بدون تحميل و اجبار پرداختند! در عين حال ، بازماندگان جنبش آنارشيستي مجددا قدرت پيدا كردند و آنارشيست ها ـ به معناي جديد و قديم اين مفهوم ـ در زندگي سياسي يريتانيا به صورت عناصري فعال درآمدند و عليرغم قلت تعداد ، بعضي از آنان نفوذ بي سابقه اي در انگلستان دست يافتند!

      يكي از خصوصيات بارز ئنوآنارشيسم كه در اين زمان در بريتانيا و ايالات متحده بوجود آمد ، اين بود كه جنبش فوق نيز مانند بسياري از جنبش هاي اعتراضي نوين ؛ عمدتا نماينده جرياني در ميان جوانان و به خصوص طبقه متوسط بشمار ميرفت! در سال 1962 به هنگام آغاز اين جنبش ، يك گاهنامه انگليسي به نام آزادي به تحقيق در مورد زمينه شغلي و طبقاتي خوانندگان خويش پرداخت. جنبش آنارشيستي پيشين عمدتا از دهقانان و پيشه وران تشكيل شده ، داراي تعدادي رهبران روشنفكر از طبقه متوسط و بالا بود! بررسي گاهنامه آزادي فوق نشان داد كه در دهه 1960 ، در بريتانيا فقط 15 درصد از آنارشيست هائي كه مايل به پاسخگوئي به سئوالات مربوط بخود بودند ، به گروه هاي سنتي پيشه وران و كارگران تعلق دارند! از 85 درصد بقيه ، بزرگترين گروه را دانشجويان و معلمان تشكيل مي دادند و همچنين بسياري از معماران ، پزشكان ، روزنامه نگاران و كساني كه بعنوان هنرمند يا صنعتگر به كار مستقل مي پرداختند، نيز جز اين 85 درصد از خوانندگان بشمار مي آمدند! نكته جالبتري كه به چشم ميخورد عبارت از وضعيت طبقاتي آنان بود. 45 درصد ار آنان كه بيش از 60 سال داشتند ، كارگر يدي بودند در حالي كه بين افراد گروه سنتي بين 30 تا 40 ساله ، به 10 درصد ميرسيد.  در اغلب كشور هاي غربي نيز همين نسبت ها در جنبش هاي آنارشيستي و يا نزديك به آنارشيسم برقرار است! اختيارگرائي جديد ، اساسا نه طغيان افراد فاقد امتياز است و مطمئنا نه طغيان كارگران ماهري كه مايل به حفظ دستاوردهاي اخير در زمينه زندگي بهتر مي باشند بلكه طغيان افراد صاحب امتيازي است كه دريافته اند كه وفور به مثابه يك هدف ، امر پوچ و بي معنائي است !

      بدون شك يكي از عوامل محبوبيت آنارشيسم در ميان جوانان ، مخالفت آن با تمركز فزاينده و فرهنگ هاي تكنوكراتيك صنعتي اروپاي غربي ، آمريكاي شمالي ، ژاپن و روسيه مي باشد. در اين زمينه ، آلدوس هاكسلي ـ گرچه آنارشيست هاي ارتدوكس هرگز او را نپذيرفتند ـ يكي از كساني بود كه باعث محبوبيت آنارشيسم گرديد! پاسيفيسم هاكسلي و نگرش اجتماعي همراه با آن ، سبب توجه او به اولين علائم انفجار جمعيت ، ويراني محيط زيست و دستكاري در روانشناسي افراد شد . وي به طرق مختلف به مطرح نمودن مسائلي پرداخت كه نو آنارشيست ها طي دهه هاي 60 و 70 با آنها مشغول بودند! پيش از آن ، در دهه 30 هاكسلي در كتاب دنياي شجاع نو در مورد نوعي وجود مادي و كور ذهني كه ممكن بود از يك جامعه تحت تسلط تمركز تكنولوژيك سر يرآورد ؛ اولين هشدار را داده بود. او در مقدمه اي كه بر چاپ سال 1946 كتاب فوق نوشت اعلام كرد : خطرات نهفته در روند هاي اجتماعي نوين ، تنها از طريق اقدام سريع در مورد ايجاد عدم تمركز در ساده كردن اشكال اقتصادي و روي آوردن به آن اشكال سياسي كه به گفته وي (( كروپتكين و تعاوني )) مي باشند؛ قابل اجتناب است!

      هاكسلي در كتب بعدي خود و به خصوص در رماني به نام پس از چندين تابستان ، انتقاد آنارشيستي از نظم موجود را گسترش داد و وجه نظرهاي اختيارگرايانه ، عمدتا از طريق آثار بعدي وي ـ كه در كالج هاي انگلستان تدريس ميشود ـ به نسل دهه 1960 منتقل گرديد و مايه دلمشغولي اين نسل به بازسازي محيط زيست گشت !

      آنارشيسم حتي از لحاظ گرايش خود ، در تاكيدش بر خودانگيختگي ، بر قابليت انعطاف تئوريك  بر سادگي زندگي ، بر عشق و خشم به مثابه عناصر مكمل و لازم اقدامات اجتماعي و فردي ، براي نسلي كه عدم تشخص نهاد هاي توده وار و محاسبات مصلحت گرايانه احزاب سياسي را رد مي كند ، داراي جاذبه خاصي بود! رد دولت از سوي آنارشيست ها و تاكيد بر عدم تمركز و مسئوليت هاي بنيادين ، پژواك قدرتمندي در سازمان اجتماعي جنبش معاصر يافته و اين جنبش خواستار آن است كه دموكراسي اش نه مبتي بر نمايندگي بلكه به شكل مشاركتي باشد و اقدامات خود را به طور مستقيم انجام دهد. تكرار مضمون صنعت به دست كارگران نيز نشانگر ادامه نفوذ ايده هائي است كه پرودون ابداع نمود ؛ به آنارشوسنديكاليست ها واگذار كرده است!

      در سال هاي اخير ، قيام پاريس در سال 1968 ، جنبشي بود كه در آن ، ايده هاي آنارشيستي شايد پر تحرك ترين شكلي ظاهر گشت ! اين قيام ، اقدامي بود وسيعا خودانگيخته كه رهبران چپ و رهبران اتحاديه هاي كارگري كنترل اندكي بر آن داشتند و در عمل ، چيزي شبيه سناريوي قديمي آنارشيست ها جهت يك انقلاب اختيارگرايانه به اجرا درآمد! دانشجويان دانشكده ها را اشغال كرده ، پرچم سياه آنارشيست ها را برفراز ساختمان بورس يرافراشتند و كارگران را به اعتصاب و تصرف كارخانه ها تشويق كردند! ژنرال دوگل و ناسيوناليسم شكوهمندي كه وي نماينده آن بشمار ميرفت ، چندين روز پا در هوا ماندند! حكومت دوگل تنها از طريق معامله با ارتش توانست  آنقدر پا بر جا بماند تا نيرو هاي محافظه كار اصلي جامعه فرانسه ، مجددا قادر به تحكيم مواضع خود شدند! حوادث پاريس ( همانطور كه بعدا از حوادثي مشابه در آتن و بانكوك و ساير جاهاي ديگر معلوم شد) نشان داد كه حكومت هاي نوين عليرغم تكنيك هاي پيچيده اي كه جهت حفظ قدرت به كار مي برند ، به همان اندازه پيشينيان خود و گاهي بيش از آنان آسيب پذيرند زيرا جامعه معاصر ، به چنان ساختار درهم بافته اي از دستگاه هاي بوروكراتيك تبديل شده اند كه حتي يك نقض عملكردي كوچك هم تاثيرات سريع و شدت يابنده اي بر جاي ميگذارد!

      در چنين شرايطي ، هر طغياني به صورت دولتي كوچك در مي آيد كه ظاهرا تحت تسلط ابرقدرت هاي اتمي قرار دارد. توانائي طغيان در زمينه ايجاد اخلال در توازن ظريف موجود ، آن را از امتيازات معيني برخوردار مي نمايد و ترديدي نيست كه به علت پويائي چنين وضعيتي راديكال هاي معاصر توانسته اند وجه نظر هاي اجتماعي را تغيير داده ، منابع اقتدار و مرجعيت را به گونه اي كه حتي يك دهه پيش هم متصور نبود ، وادار به عقب نشيني كنند! اما بايد بخاطر داشت كه اينگونه عقب نشيني ها عمدتا تاكتيكي است ! در سال هاي اخير ، هيچ طغياني خودانگيخته اي در هيچ كشوري موجب تغيير ريشه اي ساختار قدرت نشده است! ممكن است حكومت ها تغيير  كرده باشند اما تغييري اساسي در انگاره قدرت ؛ رخ نداده است !

      توجه به اين واقعيت باعث شده است كه بعضي از آنارشيست ها از حمله مستقيم به مركز قدرت سر باز زنند زيرا فرض را بر اين نهاده اند كه ميتوان با سست كردن آن از طريق تغيير وجه نظر مردم ، آن را سرنگون كرد! دو نمونه جالب اين برداشت ـ كه از لحاظ تخالف با يكديگر جالب به نظر ميرسند ـ در هلند و هند به چشم ميخورد!

      در هلند ـ كه دوملا نويون هويز و بارت دوليكت قبل از جنگ دوم جهاني ، جنبش پاسيفيست آنارشيستي قابل ملاحظه اي را ايجاد نموده بودند ـ دو جنبش نو آنارشيستي يعني پروو در دهه 60 و كابوتو در دهه 70 بوجود آمدند! تفاوت بين اين گروه ها به وضوح نشانگر عرصه تنوع تاكتيكي موجود بين آنارشيست ها در سال هاي اخير مي باشد! پروو كوتاه شده پرووكاسيون بوده ، طرفدارانش دقيقا از طريق تحريك ، به شكل تظاهرات پر سروصدا و اقدامات عجيب و غريب و اشكال اصيل كمك متقابل ، سعي در به حركت انداختن مردم هلند و ممانعت از قبول بي چون و چراي دولت رفاه ـ كه هلند به آن تبديل شده بود ـ نمودند!  اقدامات اين گروه ياد آور مضمون پوسترهائي است كه قيام سال 1968 پاريس بر ديوارهاي اين شهر ظاهر شدند : (( جامعه با خود بيگانه بايد از پهنه تاريخ محو شود! ما جهان اصيل جديدي را بنا مي نهيم ! تصور و تحميل ، همانا تسخير قدرت است !)). گروه پروو بر اساس تصورات خويش در پي آن بر آمد تا تغيير جديدي از تاكتيك هاي طغيان گران ايجاد كند تا آن كه نوميدي نسبت به حصول يك جامعه آزاد ـ كه در وجود هر آنارشيستي نهفته است ـ به طريق خاص خود ، به سلاحي تبديل شود كه با استفاده از آن بتوان حكومت ها را وادار به نشان دادن چهره حقيقي شان كرد!

      ضعفا به تحريك مي پردازند و اقويا با بي ميلي به گسترش خود اقدام مي كنند! گروه پروو پس از برانگيختن تصورات مردم هلند ، با انحلال داوطلبانه خود ، تفاوت خويش بااحزاب سياسي معمولي را نشان داد! سه سال بعد برخي از اعضاي اين گروه ، در گروه جديدي به نام كابوتو يا گوبلين ، گرد آمدند و از طريق دستگاه هاي اداري محلي در سطح شهرداري و صرفنظر كردن از سطوح بالاتر حكومت ، به فعاليت در ميان كارگران پرداختند!

      در هندوستان پس از آن كه گاندي خود را به عنوان (( نوعي آنارشيست )) توصيف نمود، ( براي اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب گاندي نوشته جرج وودكاك . ترجمه آقاي محمود تفضلي انتشارات خوارزمي . مترجم ) يك جامعه غير متمركز را بر اساس كمون هاي خودمختار روستائي طرح ريزي كرد! آنارشيسم به صورت مفهومي مورد احترام اما نه چنان به اجرا درآمده ؛ بشمار مي آيد! هنگامي كه هند عمدتا از طريق يك جنبش عدم اطاعت ( نافرماني مدني ) كه گاندي تحت نفوذ عظيم تولستوي و تورو به وجود آورده بود به استقلال رسيد. همكاران گاندي طرق فوق را كنار گذاردند زيرا مي خواستند هند را به دولتي با يك ارتش عظيم و يك بوركراسي گسترده ، طبق مدل بريتانيا ؛ تبديل كنند! نتيجه اين امر عبارت از ديكتاتوري خانم گاندي با منع تمام آزادي هاي اساسي ايجاد كرده است! معهذا بعضي از پيروان مهاتما گاندي سعي در گسترش دادن وجوه آنارشيستي انديشه وي نمودند و يكي از مهمترين جنبش هاي اختيارگراي جهان معاصر ، يعني جنبش ساراوودايا را تحت رهبري وينوواباهاوه و جاياب راكش نارايان به وجود آوردند كه كوشش مي كند تا از طريق گرام دادن يعني مالكيت زمين توسط اجتماعات خودمختار ، به روياي گاندي تحقق ببخشند! در سال 1962 يك پنجم روستا هاي هند ، طرفداري خود از گرام دادن را اعلام كردند . گرچه در چنين وضعيتي ، بيشتر قصد انجام اين كار مطرح بوده تا اقدام عملي آن اما اين امر نشانه يك تعهد گسترده اساسي نسبت به ايده هاي اساسا آنارشيستي بشمار ميرفت ! ساراوودايا ، همچنين يكي از مهمترين هسته هاي مقاومت در مقابل خانم گاندي و حكومت زور او مي باشند!

      كوتاه سخن. آنارشيسم ققنوسي است در صحراي بيداري ، ايده اي است كه بر اساس تنها علت ايده ها ، باز زاده ميشود . علت اين است كه ايده ها در مقابل نياز عميق مردم واكنش نشان مي دهند! محبوبيت اخير آنارشيسم تا حدودي ناشي از  واكنش عمومي در مقابل ساختار يكپارچه و متحجر دولت رفاه مي باشد و بعضي از پيشنهادات احتيارگرايانه ( از قبيل درگيري افزون تر كارگران در كنترل صنايع ، اظهار نظر تعيين كننده تر مردم در اموري كه چه از نظر محلي و چه از لحاظ شخصي برخود آنان تاثير مي گذارد) در دهه 1960 به عنوان بخشي از حركت كلي به سوي دموكراسي مشاركتي شروع به شكل گرفتن كرد!

      در واقع تابحال پيشرفت اندكي در زمينه استفاده از مفاهيم آنارشيستي در تشكيلات وسيع جامعه ( اداره صنايع بزرگ ، جمعيت هاي انبوه) حاصل شده است . معهذا بعيد نيست تكنولوژي امروز بعضي از ابزار حصول چنين هدفي را در اختيار ما قرار دهد! زيرا تكنولوژي خود حالت خنثي دارد و همانگونه كه لوئيز مامفورد مدت ها پيش در كتاب تكنيك و تمدن اشاره كرده است علامتي در دست نيست كه نشان دهد يك جامعه پيش رقته تكنولوژيك ، نيازمند تمركز و يا اقتدار و يا ويران كردن محيط زيست را دارد! بعنوان مثال ، مي توان فرا رسيدن زماني را در نظر آورد كه مردم كنترل تكنولوژي خود را در دست داشته ، از وسائل ارتباط الكترونيكي براي مطلع كردن يكديگر از تمام وجوه يك مسئله عمومي استفاده كنند و همين ابزار را بدون هيچ واسطه اي به منظور بيان و تحقق آرزوهاي خويش ، مورد استفاده قرار دهند! بدين ترتيب نهاد رفراندم را كه اكنون چنين خام و زمخت است ، مي توان در مورد تمام تصميم گيري هاي مهم به كار برد و آن را در مورد قوانين ويژه اي كه بر اساس تصميم گيري عمومي به تصويب ميرسند ، مورد استفاده قرار داد. در اين صورت است كه دموكراسي همانگونه كه زماني در آتن باستان لااقل براي شهروندان به صورت مستقيم اعمال ميشد ، مجددا به صورت مستقيم و فعال در خواهد آمد! اگر اين دموكراسي زنده ، مشاركتي و مستقيم ، هنوز شكل يك جامعه آنارشيستي برخوردار از نظم طبيعي را نداشته باشد ، لااقل نشانگر گامي تاريخي در اين جهت بشمار ميرود. پايان : نقل از ماهنامه آبگون خرداد 1364 ترجمه از متن انگليسي كتاب : The Anarchist Reader

 

*به مناسبت بزرگداشت اول ماه مه ( 11 ارديبهشت )

روز جهانی كار

 

« ... زمانی فرا خواهد رسيد كه خاموشی ما در قبر به مراتب قويتر از سخن گفتن ماست... »

آگوست اشپيز

مبارزات كارگران در آمريكا و استراليا جهت استيفاي حقوق خود مبني بر هشت ساعت كار روزانه ، افزايش دستمزد و محيط كار مناسب خيلي سريع به يك جريان عمومي تبديل شد. فدراسيون سنديكا هاي آمريكا و كانادا بعد از  تصويب ماده هشت ساعت كار روزانه ، تصميم گرفت اول ماه  مه1890 اولين تظاهرات گسترده خود را برگزار كند. بدين ترتيب با فرا رسيدن ماه مه هزاران كارگر در اروپا و آمريكا و استراليا در اين روز تاريخي دست از كار كشيدند وتظاهرات وسيعي را سامان دادند.  

تاريخچه کوتاه : در شهر شيكاگو تظاهرات كارگري بيشتر جنبه خشونت آميز بخود گرفت. پليس اين شهر با خشونت و وحشيگري با كارگران برخورد مي كرد و مطبوعات آن روز دائما عليه كارگران و خواست هاي آنان قلمفرسائي مي كرد. شيكاگو تايم مي نويسد : « ... خيلي زيباست فقر و نكبت ازبين برود اما بهترين وعده غذا براي لومپن ها ( منظور كارگران بيكار بودند ) سرب داغ است آنهم به مقدار كافي كه اشتهاي آنان را ازبين ببرد....» . شيكاگو تريبون مي نويسد : « .... بهترين روش مبارزه با بيكاران ، ريختن سم در غذاي آنان است. بدين ترتيب با يك مرگ سريع ، فقرا ازبين رفته و بقيه حساب كار خود را خواهند كرد....».

در سوم ماه مه 1886 در يك گردهمآئي در مقابل كارخانه مك كورميك از طرف پليس شهر شيكاگو بر روي كارگران آتش گشوده شد كه منجر به كشته شدن 4 كارگر و چندين نفر زخمي گرديد. روز بعد براي اعتراض به اين عمل وحشيانه و غير انساني پليس ، كارگران تظاهرات ديگري را سازمان دادند. در اين تظاهرات شخص (( ناشناسي )) بمبي به طرف پليس پرتاپ كرد كه در اين حادثه مرگبار چند كارگر و پليس كشته شدند. در تعاقب اين عمل هشت كارگر آنارشيست از فعالين جنبش كارگري دستگير شدند كه شش نفر از آنان آلماني بودند.

      دادگاه براي اسكار نبه (Oscar Neebe) ميشائيل شواب (Michael Schwab) ساموئل فيلدن  (Samuel Fielden) حكم اعدام صادر كرد كه بعد از گذشت هفت سال زندان ، بيگناهي آنان ثابت شد. لوئيس لينگ (Louis Lingg) در زندان خود را حلق آويز كرد. در 11 نوامبر 1887 آلبرت پارسون (Albert Richard Parsons) جرج انگل (George Engel) آدولف فيشر (Adolph Fischer)  آگوست اشپيز (August Spies) اعدام شدند كه در سال 1892 توسط فرماندار وقت ، جان پيتر آلتگلد  (John Peter Altgeld) بيگناهي آنان اعلام گرديد. در واقع آنان قرباني « قضاوت  اشتباه » داد گاه هاي آمريكائي شدند. 40 سال بعد از اين واقعه ، ساكو (Ferdinando „Nicola“ Sacco) و وانستی (Bartolomeo Vanzetti)ا آنارشیست ايتاليائي با « قضاوت اشتباه » به مرگ محكوم و اعدام شدند. جو هيل (Joe Hill) به همين سرنوشت دچار شد. جالب اين است كه پليس شيكاگو براي ديدن مراسم اعدام اين فعالين آنارشيست كه براي نخستين بار نهال جنبش كارگري را در جهان كاشتند ـ وهيچگاه نامي از آنان برده نشد و نميشود ـ كارت دعوت برای سرمايه داران شهر فرستاد.

 

مثالي تاریخی از پاکدستی مقامات

تکوین حکومت در فرانسه قرن سیزدهم

روبر فاتیه . ترجمه و معرفی: خسرو آقایی

پیشگفتار
در بخشی از کتاب «پادشاهان سلسله کاپتی در فرانسه» با عنوان فرعی «سلطنت و ملت: ۹۸۷- ۱۳۲۸»، روبر فاتیه* این پرسش را پیش می‌کشد که چطور در قرن سیزدهم میلادی و متعاقب ایجاد یک مقام سلطنتی جدید، یعنی بِئی‌ها (Bailli)، جماعتی از مقامات به وجود آمده‌اند که از خود شاه سلطنت‌طلب‌تر شدند، چنانکه انگار نفع سلطنت را بر نفع شخصی مقدم می‌داشتند؛ و نویسنده در همین ارتباط به این موضوع می‌پردازد که رشوه‌گیری و فساد مالی چندان در میان آنها باب نبود. شرحی که فاتیه ارائه می‌دهد یک روایت تاریخی-اجتماعی است. نزدیک به سه قرن دوران سلسله کاپتی را می‌توان برهه‌ای از تاریخ دانست که در آن چیزی که می‌توان حکومت فرانسه نامید به وجود می‌آید و فاتیه، این شکل‌گیری را در بستر تغییرات کلان اجتماعی و اقشار و طبقات مختلف جمعیت، شکل و کارکرد دستگاه حکومت، و جنگ‌ها و دستگاه مذهب و دانشگاه روایت می‌کند.
پاکدستی مقامات بِئی هم در همین زمینه توضیح داده می‌شود. ایرادی که گاه در مقابل برخی از این گونه روایت‌ها اقامه می‌شود این است که با حواله‌دادن پدیده‌ها به بنیان‌شان در نظام اجتماعی و سیر تاریخی، رنگی از ضرورت به آنها می‌زنند و گویا از جایی بیرون از ستیزه‌ها نظاره‌گر آنها هستند و انگار مصداقی می‌شوند از آن حکمت قدیمی که «همه را فهمیدن، همه را بخشیدن است». صرف‌نظر از اینکه آیا روایت فاتیه هم چنین اندیشه‌ یا احساسی را منتقل می‌کند یا نه، کاملا جای سؤال دارد که در این زمانه و جغرافیا که فساد مالی مقامات غوغا می‌کند چه کاری است که درباره پاکدستی مقامات حکومتی فرانسه قرن سیزدهم بخوانیم؟ و اصلا زمانه ما کجا و زمانه آنها کجا؟ یک دلیل عمده‌اش می‌تواند این باشد كه بسیاری از آنچه جسته گریخته درباره سلامت و فساد مالی در جاهای مختلف می‌شنویم و می‌خوانیم کلی‌گویانه و کسل‌کننده‌اند (و اگر قرار است چیزی آموزنده باشد بهتر است این‌گونه نباشد). در مقابل می‌توان این انتقاد را وارد کرد که اگر آنها کسل‌کننده‌اند،‌ هیجانی که پرداختن به فرانسه قرن سیزدهم به همراه دارد صرفا احساسی اگزوتیک است، شعف و حال ناشی از پرسه‌زدن در چشم‌اندازهای اروپای قرون وسطی. بحث در این خصوص نیازمند تحقیق و گمانه‌زنی است.
اما برای مترجم این متن، آنچه به طور ناخودآگاه یا آگاهانه اسباب جذابیت آن است، امکان بازنمایی یک پدیده در شکل یک روایت جمع‌و‌جور تاریخی-اجتماعی است. بخشی از آن احساس اگزوتیک ادعایی را می‌توان به سادگی‌ای نسبت داد که به نظر می‌رسد در جهان مدرن دست‌نیافتنی است. خواست یک روایت جمع‌و‌جور ممکن است یک نوستالژی باشد. اما در عین حال می‌تواند ابزاری برای گسترش‌دادن عرصه تخیل سیاسی باشد. پی‌بردن به ضرورت‌های تاریخی در خیلی مواقع ناامیدکننده است، ولی از طرف دیگر همیشه مفید است که درباره اینکه این یا آن پدیده از کجا آب می‌خورد بیشتر و دقیق‌تر بدانیم، و مهم‌تر اینکه شیوه‌های استدلال متناظر با این رویکرد، رواج بیشتری بیابند. نوشته‌هایی نظیر روایت روبر فاتیه، علیرغم تمام نواقص و ساده‌سازی‌ها، و گمراه‌کنندگی احتمالی‌شان، بهتر هستند تا اینکه صرفا کلی‌گویی‌هایی درباره دموکراسی داشته باشیم، یا دسته‌بندی‌هایی از بد و خوب که در مواقعی خودشان را به صورت دسته‌بندی‌هایی از بد و بدتر بروز می‌دهند. از طرفی جالب است که می‌توان مصداق‌های برخی از مفاهیم محوری پیر بوردیو را به وضوح در روایت فاتیه یافت (بحث انواع سرمایه‌ها و تبدیل سرمایه‌ها) و از طرف دیگر این هم جالب است که اسلایدهای اینستاگرامی قالب مناسبی برای بازگویی خلاصه‌‌ای از این روایت هستند.
پیش از آغاز به خواندن ترجمه این بخش از کتاب که درباره بِئی‌ها است یک آشنایی کلی با برخی خصوصیات پادشاهی کاپتی‌ها در آن دوران ضروری می‌نماید. نخست آنکه از میان کل قلمرو پادشاهی، شاه فقط در آن زمین‌هایی که، به عنوان یک ارباب فئودال، به وی تعلق دارند، یعنی در اراضی سلطنتی، امکان مداخله مستقیم دارد. زمین‌های متعلق به اراضی سلطنتی، به قطعاتی تقسیم شده و به صورت مقاطعه (و مزایده) در اختیار کسانی با عنوان پِرِوو (prévôt) قرار می‌گرفته‌اند تا هر طور که مایلند از ثمرات آن ثروت‌اندوزی کنند. در خارج از اراضی سلطنتی، تصمیمات شاه فقط با پشتیبانی نظامی بارون‌ها (اربابان بزرگ نواحی دیگر) و با شرکت‌دادن آنها در تصمیمات امکان‌پذیر بود و این بارون‌ها در مقابل همکاری‌شان از هدایای مالی یا کمک نظامی شاه در مواقع بحرانی برخوردار می‌شدند. دستگاه اداری پادشاهی،‌ در آغاز سلسله کاپتی، مجموعه کوچکی را شامل می‌شد – که به زحمت می‌شد بر آن نام دستگاه اداری نهاد- و از آن میان تنها سرمباشر و صدراعظم اهمیت واقعی داشتند. مناصب مختلف، مادام‌العمر بودند و معمولا در هر منصب، افرادی متعلق به یک یا چند خانواده مشخص توسط شاه گمارده می‌شدند. مناصب موروثی نبودند اما با توجه به این خصوصیات، شاه همواره این تهدید را احساس می‌کرد که مهم‌ترین مناصب به دست یک خاندان افتاده و شاه عملا به مقامی تشریفاتی تبدیل شود (اتفاقی که چند قرن پیش در پادشاهی سلسله مرووَنژی رخ داده بود). مضاف بر اینها، کسانی هم تحت عنوان پالاتینی (palatine) - عمدتا از دوستان و خانواده شاه- بودند و شاه زمانی که در استفاده از صاحب‌منصبان عالی‌رتبه تردید داشت، کارهای موقتی را به صورت مأموریت‌هایی به این افراد می‌سپرد. در اواخر سده سیزدهم و دوران پادشاهی فیلیپ آگوستوس، مقام حکومتی جدیدی تحت عنوان بِئی ایجاد شد که از پادشاهی آنگلو-نورمن اقتباس شده بود. بِئی‌ها نمایندگان مستقیم پادشاه بودند که بر نواحی مختلفی از قلمرو پادشاهی نظارت می‌کردند. آنها برخلاف پِرِووها رابطه مقاطعه‌کاری با پادشاه نداشتند و برخلاف مقاماتی چون سرمباشر و صدراعظم، متکی به سابقه خدمت خاندان خود نبودند و توافق‌های نانوشته‌ای با شاه نداشتند، و برخلاف پالاتینی‌ها کارشان جنبه مأموریتی نداشت؛ عزل و نصب آنها آسان‌تر بود و از شاه مقرری می‌گرفتند. و اینک ادامه ماجرا.
گزیده‌ای از کتاب
یک خصوصیت بدیع دیگر تاریخ اداری در فرانسه سده سیزدهم، نگرشی بود که در میان صاحب‌منصبان سلطنتی پا گرفت. در سده‌های قبل‌تر، دستگاه اداری سلطنتی را صرفا یک منبع سودآوری می‌دانستند. حتی صاحب‌منصب متعهدی چون سوژه (Suger)، راهب اعظم دیر سان-دنی، نیز بیشتر دل‌مشغول رفاه دیر بود تا خیر و صلاح پادشاهی؛ و اغلب مقامات اداری سلطنتی برای نفع شخصی به خدمت شاه در می‌آمدند. همین که یک پِرِوو مبلغ مقاطعه خود را به شاه می‌پرداخت، دیگر دغدغه عمده‌اش این بود که این هزینه را جبران کند و از این سهمی که از اراضی سلطنتی نصیبش شده بود بیشترین سود ممکن را بیرون بکشد، حتی اگر این کار به قیمت ویرانی آن زمین تمام شود. صاحب‌منصبان عالی‌مقام حکومت نیز سخت تلاش می‌کردند تا مناصبشان را سودآور و موروثی کرده و اقتداری که به وکالت از شاه داشتند را مادام‌العمر کنند.
صاحب‌منصبان سلطنتی هم البته آدم بودند، و این نوع کسب ثروت هیچ‌گاه از میان نرفت اما به تدریج نادرتر شد و در سده‌های سیزدهم و چهاردهم اغلب این اشخاص وظایف‌شان را با روحیه‌ای متفاوت از پیش به انجام می‌رساندند و برای منافع و حقوق سلطنتی که برای خود آنها هیچ نفع شخصی آشکاری در بر نداشت شور و حرارتی چشمگیر از خود نشان می‌دادند. آنها نه فقط بر آنچه سهم و طلب شاه بود بلکه بر هر آنچه فکر می‌کردند به نفع وی باشد مدعی می‌شدند، حتی در مواقعی که حق شاه بر آن چیز به هیچ وجه روشن و آشکار نبود. آنها اغلب از دستورالعمل‌های شاه فراتر می‌رفتند و گاه اگر می‌دیدند که منویات شاه در تقابل با منافع حقیقی سلطنت است- مثلا درخصوص واگذاری زمین‌های سلطنتی- آنها را زیر پا می‌گذاشتند.
خدمتگزاران سلطنتی از خود شاه هم سلطنت‌طلب‌تر شده بودند و این تغییر، اهمیتی ژرف داشت. مورخان اغلب به این موضوع اشاره کرده‌اند ولی به جد از خود نپرسیده‌اند که چه چیز باعث آن شد یا چرا این مردان باید مشتاق آن باشند که خود را وقف خدمتگزاری به او کنند و مفتخر هم باشند به اینکه اجازه این کار را یافته‌اند. اینگونه هم نبود که شاهان کاپتی مقرری سخاوتمندانه‌ای نثار صاحب‌منصبانشان کنند. پرداختی آنها به پول امروز مبلغ متوسطی بود. در سال ۱۲۶۹، بِئیِ وِرماندوا ۷۳۹ لیور دریافت می‌کرد، در سال ۱۲۸۵ کمی بیش از 500 لیور، ۲۹۲ لیور در سال ۱۳۰۵، ۵۰۰ لیور در سال ۱۳۲۳ (هرچند این درست پس از آن بود که منصب گیرنده نیز به منصب بِئی او اضافه شد)، و ۲۹۲ لیور در آغاز فرمانروایی نخستین شاه خاندان وَلوا (valois)، فیلیپ ششم، در سال ۱۳۲۸. البته بِئی ممکن بود هدیه‌هایی نیز دریافت کند، یا چنانکه در آن زمان می‌گفتند، کورتوازی (courtoisie)؛ اما فرمان سال 1256، میزان این کورتوازی‌ها را به 25 یا 26 لیور در سال محدود می‌کرد و قید شده بود که این هدایا نمی‌بایست شامل طلا یا نقره باشند و فقط می‌تواند گوشت، میوه یا شراب باشد. از فیلیپ دو بومنوا، که بِئی فیلیپ سوم و فیلیپ چهارم بود، نقل شده است «فقط یک صاحب‌منصب فوق‌العاده بی‌انصاف حاضر است در ازای هدایایی در این حد و اندازه حقوق کسی را زیر پا بگذارد».
از مقرری‌های برخی از صاحب‌منصبان محلیِ مهم‌تر می‌توان به حدود دریافتی‌های زیردستان آنها پی برد. به عالی‌مقامان دستگاه دولتی مرکزی نیز چندان بیش از اینها نمی‌دادند. در سال 1299، پیر فلوت به عنوان مهردار 500 لیور دریافت کرد. برخی پرداخت‌های غیرنقدی نظیر لباس، غذا و سوخت نیز به مقرری‌های آنها اضافه می‌شد. اما اینها خرده‌انعام محسوب می‌شد. پیشینه سنت پرداخت مقرری‌های کمتر از اندازه به صاحب‌منصبان فرانسوی، به سرآغازهای تاریخ اداری پادشاهی برمی‌گردد. و آدم به ناچار به این فکر می‌افتد که نکند مقرری‌های نقدی و جنسی فقط کسری از منافعی بوده که مجریان دستگاه اداری سلطنتی از مناصب خود استخراج می‌کرده‌اند. لرد سندویچ، زمانی به سمیول پیپس گفته بود که آدم نه با مقرری‌ای که دریافت می‌کند بلکه با فرصت‌هایی که منصبش برای پول‌درآوردن در اختیارش می‌گذارد ثروتمند می‌شود. اما از شواهدی که در اختیار مأموران تجسس سلطنتی قرار داده شده است – مأمورینی که برای رسیدگی به شکایات اتباع شاه به ولایات اعزام می‌شدند – به زحمت چنین بر می‌آید که این اظهارنظر به فرانسه دوران پادشاهان متأخر سلسله کاپتی اطلاق‌پذیر باشد. از اسنادی که از این تجسس‌ها بر جا مانده است این‌طور برداشت می‌شود که شکایت‌ها بیش از آنکه متوجه رشوه‌خواری بوده باشد، از بابت تعدی‌ها و زورگیری‌ها بوده است. اما زورگیری‌ها به خاطر خزانه شاه انجام می‌گرفت و نه برای پرکردن جیب صاحب‌منصبانش. زمانی که اتهام فساد مالی مطرح می‌شد، نحوه بیان اتهام چنان مبهم بود که بیشتر باید احتمال داد بیانی از آن باور قدیمی بچه‌گانه بوده باشد که «هر کس قیمتی دارد». مورخ همچنین باید برای غرض‌ورزی آنهایی که قصد رشوه‌دادن به صاحب‌منصبی را داشته‌اند و ناکام مانده‌اند هم جایی باز کند. بعید نیست اگر این قبیل افراد با خود چنین فکر کرده باشند و به زبان هم آورده باشند که اگر مبلغ بیشتری پیشنهاد کرده بودند موفق می‌شدند. آنها هر چه را هم که باور می‌کردند قطعا باور نمی‌کردند که صاحب‌منصب آدم درستکاری بوده باشد. برخی از اتهاماتی که مطرح می‌شد بدون شک موجه بود اما وجود موارد منفرد فساد مالی دلیل خوبی برای تعمیم این موضوع نیست.
از این رو جذابیت خدمت در دستگاه اداری سلطنتی را به زحمت می‌توان صرفا به حساب امیدواری افراد برای کسب منافع مادی گذاشت. یکی از برجسته‌ترین صاحب‌منصبان سلطنتی، فیلیپ دو بومنوا، فهرست معروفی از فضایل یک بِئی خوب تهیه دیده بود. انصافا بومنوا همیشه هم به آن فضائلی که موعظه می‌کرد عمل نمی‌کرد. با این حال تصوری والا و بی‌غرضانه از منصب خود داشت، هرچند خود همیشه هم در حد و اندازه این تصور ظاهر نمی‌شد.
نگرش صاحب‌منصبان سلطنتی را شاید بتوان به خوبی با اقشار اجتماعی‌ای که عمدتا از آن به خدمت گرفته می‌شدند توضیح داد. مورخان فقط با مهم‌ترین بِئی‌ها آشنایند که آنها هم به طور کلی از اشرافیت دون‌پایه، شوالیه‌ها، شهرنشین‌ها، یا منشی‌های دون‌پایه بودند. آنها بی‌چیز و شکارچی ثروت نبودند، مال و منالی داشتند، و جذب‌شدنشان به خدمت سلطنتی صرفا به خاطر فرصت‌هایی که برای پول‌درآوردن در اختیارشان می‌گذاشت نبود. از سوی دیگر، پیش از آنکه به کسوت مقامات سلطنتی درآیند هیچ‌گاه طعم قدرت را نچشیده بودند. آنها از گروه‌های اجتماعی‌ای می‌آمدند که جز به عنوان زیردستان صاحب‌اقتداری بالاتر، به فرمان‌دادن عادت نداشتند، و به خودی خود هم کاری برای تغییر این وضعیت از دستشان بر نمی‌آمد. یک شوالیه بخت اندکی داشت که اربابی بزرگ شود؛ و یک شهرنشین، اگر لطف سلطنتی در کار نبود، نمی‌توانست شوالیه شود و برای یک منشی یا دفتردار فوق‌العاده دشوار بود که در جرگه مقامات بلندمرتبه‌تر کلیسا درآید، بگذریم از پوشیدن ردای اسقفی یا کلاه کاردینالی. اما شاه می‌توانست کسی را به ورای مرتبه نخستین‌اش ارتقاء‌ دهد، مقرری‌ای برایش در نظر بگیرد، یا تیولی به او دهد.
مطمئنا مقامات موفق از چنین پاداش‌های سلطنتی‌ای نصیب می‌بردند. حتی وقتی این پاداش‌ها مقتصدانه توزیع می‌شد، فریبندگی مقاومت‌ناپذیر قدرت این گروه‌های اجتماعی را به خدمت سلطنتی برمی‌انگیخت. همه صاحب‌منصبان سلطنتی، از مشاور در پارلمان یا دیوان محاسبات (Chambre des comptes) گرفته، ‌تا بِئی و سرمباشر، تا سارجنت (serjeant) ساده‌ای که عصاچه سلطنتی را حمل می‌کرد، نماینده بزرگ‌ترین قدرت در پادشاهی بودند و هریک در حوزه خود اقتداری فوق دیگران داشتند. کاپتی‌ها در حفظ حیثیت صاحب‌منصبان خود مصمم بودند. به ندرت پیش می‌آمد که شاهی از حمایت از اقدامات یک صاحب‌منصب امتناع کند، و حتی وقتی چنین می‌کرد، خطری متوجه شغل آن شخص نمی‌شد. در مقابل، کوچک‌ترین توهینی به مستخدمان، جرمی تلقی می‌شد که مستوجب شدیدترین مجازات‌ها بود. یک بار یکی از راهبان سان-والری، بی هیچ نیت سوئی، دست بر شانه‌های بِئی آمیِن فشرد که برای بازدید از دِیر او به آنجا آمده بود. نتیجه آنکه راهب به خاطر این کارش ۵۰۰ لیور جریمه شد. این مجازات شاید افراطی، مصداقی بود واضح – هرچند هم استثنائی – از عزم شاه برای اطمینان از اینکه احترام صاحب‌منصبانش حفظ می‌شود.
خلاصه آنکه خدمت در دستگاه اداری سلطنتی فرانسویان طبقات متوسط را به خود جذب می‌کرد چرا که راهی به سوی ثروت، و مقام و مرتبه اجتماعی به رویشان باز می‌کرد، وکالت قدرت سلطنتی را به آنها می‌داد، و از آنها در مقابل بداقبالی‌ها تقریبا به طور کامل محافظت می‌کرد. تعجبی ندارد که این افراد، وفاداران سفت و سخت پادشاهی‌ای شدند که آنها را در چنین موقعیت مطلوبی قرار داده بود، و تعجبی ندارد که نخستین غیرتمندان کیش جدید سلطنت شدند، کیش سلطنتی که چنان نقش حیاتی‌ای در شکل‌دادن به آینده حکومت ایفاء کرد.
* روبر فاتیه (۱۸۸۵-۱۹۶۶)، مورخ فرانسوی و متخصص تاریخ فرانسه در قرون وسطی بود. کتاب او با عنوان Les Capétiens et la France که ترجمه بخشی از آن در مطلب حاضر ارائه شده است در سال ۱۹۴۲ منتشر شد. فاتیه همچنین یکی از مؤلفان مجموعه بزرگ «تاریخ نهادهای فرانسوی قرون وسطایی» است.شرق

متفکری که ویلیام گادوین* نامیدنش

فرشید یاسائی

مقدمه : ویلیام گادوین در سال 1756 در کمبریج شایر انگلستان متولد و در 80 سالگی ( 1836 ) بدرود حیات گفت. جوانی را با دوره کوتاه کشیشی بسر آورد و در 26 سالگی این شغل را ترک کرد. طبیعتش وی را از پشت میز نشینی برحذر داشت  و به تحقیق و تتبع در فلسفه و ادبیات پرداخت تا جائی که به نویسنده ای بزرگ و فیلسوفی سیاسی -اجتماعی زمان خویش در آمد. گادوین با بزرگان علم اقتصاد دیوید ریکاردو ، آدام اسمیت ، ربرت اون…  (از بنیانگذاران سوسیالیسم) هم عصر بود. ربرت مالتوس* ( …گفته شد زمینه فلسفی نظریه جمعیت مالتوس به عقاید گادوین مربوط می شود). با نظریه گادوین مبنی بر ایجاد جامعه ای فارغ از دولت مخالف بود. گادوین در مورد سوسیالیسم روبرت اون* و آدام اسمیت* که بیشتر جنبه اقتصادی داشت نیز مخالف و به سوسیالیسم اخلاقی و ضد اقتدار بیشتر نظر داشت. در سال 1797 مجموعه ای تحت عنوان  جوینده* از وی بیادگار مانده که نویسنده بخشی از آنرا « تحقیق در خست و تبذیر . خساست و ولخرجی *» نامید. این رساله گامی بود برای معروف ترین اثر تاثیر گذار در قرن خویش بنام : « تحقیق در باره عدالت سیاسی و تاثیر آن در اخلاق و نیکبختی *» . به جرات میتوان گفت تدوین این رساله به یکی ازاصول اولیه معتقدات سوسیالیسم قرن هیجدهم بشمار آمد و نقش راهی برای متفکران بعد از خود و اکثر متفکران انقلاب فرانسه...بود. کتاب عدالت سیاسی گادوین  نخست در 1793 و چاپ دوم آن در 1795 منتشر شد. در همین کتاب بیان میدارد که از خرمن فکر و دانش متفکرانی چون جان لاک* ، دیوید هیوم *، دیوید هارتلی* ... خوشه چینی کرده است.  گادوین با تدوین این کتاب به یکی از بنیانگذاران سوسیال - هومانیسم  در آمد. تدوین این کتاب متفکران هم عصر خود و بعدی را که اقتدار پرست و  جامعه و تاریخ را طبقاتی فرض میکردند ؛ رنجاند. وی در سال 1796 با مری ولستون کرافت*  نویسنده فمینیست مدافع حقوق زنان ازدواج کرد.

آغاز : از خود میپرسیم چرا متفکری که از زمان خویش جلوتر است و نظریاتش دوقرن بعد از خودش دوباره مطرح میشود تا جائیکه وی را از آنارشیستهای سوسیالیست اولیه در تاریخ سیاسی ، منظور میدارند؛ در موردش سکوت شده است ؟ متفکری که پیشگام در دفاع ازحقوق زنان بود . عقاید وی موجب تحول و انقلاب بی نظیری در علم اقتصاد و مناسبات اقتصادی است که افراد و طبقات اجتماعی را به مسلک سوسیالیسم آشنا ساخت. شاید دلیلش اعتقاد راسخ به هومانیسم بود که وی را به این نتیجه رسانده بود : یکی از اختلافات مهم بشر با یکدیگر  نتیجه فقدان برابری حقوقی است. گادوین نظرات مابعد الطبیعی فیزیوکراتها را رد میکرد. وی اعتقاد داشت که توسعه و تکامل انسان ها حد و مرزی ندارد.سوسیالیسم وی را از آن جهت اخلاقی نامیدند چون  نخست : در مقابل حس سرکشی  و خود پسندی انسان ، حس نوع دوستی را با اهمیت تلقی میکرد. دوم : لزوم تغییرات کلی در اسلوب دیرین مالکیت و ثروت را برای همه آشکار ساخت.

کتاب مهمی که از وی بجای مانده است ، تحت عنوان « عدالت سیاسی ...» متضمن هشت فصل است که نخستین آن تشریح مصیبت و بدبختی های گوناگون بشری در جامعه سیاسی است...بنا بر عقیده وی جمیع مصائب و آلام انسان ها از طرز حکومت و سیاست دول است که در روابط انسان ها تاثیرات منفی گذاشته و حیات اجتماعی را با خطرات بسیاری روبرو میسازد.... ادامه میدهد که انسان ها اما قابلیت آن را دارند که این مصائب را رفع و توان آن را  نیز دارند که از بروز هرنوع بیماری های سیاسی و اجتماعی  جلوگیری کنند. در فصل دوم و سوم کتاب ، نگارنده در جستجوی قواعد و قوانین به ظاهرلایتغییر است که عدالت سیاسی را از چنبره آن ؛ خارج سازد. بدین منظور است که  خواستار نگرش برعقاید و اخلاق اعضا جامعه است . در فصل چهارم جهت درمان سیاسی – اجتماعی  و اقتصادی جامعه و راه تغییر کلی اخلاق و رفتار انسان ها را نشان میدهد. در فصول پنجم، ششم و هفتم اجرائی کردن عدالت در اسلوب جامعه و اداره امور مملکت ، توسعه فکری و تمدن معنوی و حقوقی در جامعه می پردازد. در فصل آخربه اقتصاد پرداخته و اصل مالکیت را مورد انتقاد قرار داده است. ناگفته نماند گادوین مانند متفکران معاصر خویش برهان قیاس* را وسیله کشف واقعیت میداند و از استقراء * مطلقا دوری می کند. اینکه امروزه علمای اقتصاد مطالعات اقتصادی را مستلزم بکار گیری از هر دو  برهان قیاس و استقرارء میدانند. موردی است که دویست سال بعد از گادوین انجام میشود و جای تعجب نیست. اتفاقا گادوین در همان زمان مطالعات اقتصادی خود را مطلق فرض نکرده و به کمبود های نظریات اقتصادی خویش واقف بوده است!

وی اعتقاد داشت تعقل در امور جهان نشان میدهد که عدالت و برابری حقوقی در کلیه شئونات اجتماعی باید بسط یابد.گادوین بخوبی میدانست و تجربه کرده بود که وقایع اتفاقیه در جوامع گوناگون نتایج منفی از خود بیادگار گذاشته و انسان ها را با خطر انحطاط روبرو ساخته و این انحطاط همواره مانع پیشرفت و ترقی بشر بوده است. می اندیشید : " هیچ رسم و قاعده ای فقط بدین سبب که در گذشته مورد قبول بوده ، اگر با عدالت تطبیق نکند ، مشروعیتی ندارد و باید از میان افراد جامعه برافکنده شود" . گادوین عکس نظریه آدام اسمیت که هدفی جز ایجاد و استقرار آزادی اقتصادی نداشت بدین منظور دولت را در مداخله اقتصادی برحذر میداشت. لذا با هرگونه ارشاد و راهنمائی مسئولین دولتی مخالف بود و دخالت هیئت حاکمه در سرمایه ها و مالکیت مردم مخالفت میکرد. گادوین  اما از این حد نیز تجاوز کرد و تحقیقات خود را از جائی آغاز کرد که فیزیوکرات* ها و آدام اسمیت توقف کرده بودند.

آدام اسمیت در کتاب معروف خود « تحقیق در ماهیت و علل ثروت ملل » معنی عدالت را عدم مداخله دولت  در کارهای مردم میدانست. عقیده گادوین در مورد عدالت  اما تنها احتراز از ارتکاب اعمال بد نیست . کسانی که به دیگران آسیب نمی رسانند یا در امور اجتماعی مداخله نمی کنند نمیتوان  آنان  را به صفت " عادل " توصیف کرد. عدالت مفهوم مثبتی نیز دارد و آن سودمندی به نفع اعضا و جامعه است که وجود دولت مانع از گسترش آن میباشد. وی معتقد بود هر عملی که بتواند فردی را به سوی سرمنزل سعادت برساند و حداکثر رفاه و آسایش جامعه را تامین کند؛ عادلانه است. برای وی اختیار ، رفاه ، نوع دوستی در  طبیعت انسان و لازمه جامعه میباشد. گادوین اعتقاد داشت اگر کمک و احترام متقایل به همنوعان از قوه به فعل درنیاید،  جامعه حقیقی نخواهیم داشت و تنها در مورد عدالت یاوه گوئی کرده ایم.

مینویسد: " تاکنون هیچ عاملی در تنزل فضیلت و کاهش قدرت نوع انسان به اندازه این فکر موثر نبوده که چون ما حقی داریم - چنانکه برخی گفته اند – پس می توانیم با آن هرچه میخواهیم بکنیم! در حقیقت هیچ چیز به ما تعلق ندارد و جمله هنرهای ما نیز باید به نفع جامعه بکار برده شود". وی تقریبا از نخستین متفکرانی بود که  مشخصا وجود قوه مجریه را برای تنظیم جامعه نادرست میدانست. انسان ها را به تعاون ، همکاری و احترام متقابل دعوت میکرد تا قادر باشند در جامعه ای بدون دولت با رعایت آزادی و احترام بیکدیگر و رعایت حقوق دیگران ، آزادنه زندگی کنند. لزوم اعمال زور برای آنانی که به وظایف انسانی خود رفتار نمی کنند؛ فقط و فقط زاده اشتباهات عده معدودی است .

بارها تاکید میکرد که " جامعه " و " دولت " در موضوع متفاوتند و مبداء پیدایش آنان مختلف است....ادامه میداد که جامعه را احتیاجات بشری بوجود می آورد. تاسیس دولت (جمله معروف :  " دولت تنها زنان و مردان بیکاره پرورش می‌دهد" از گادوین است ) را رذالت و بدخواهی ما ایجاب می کند. بنابراین نتیجه میگیرد که جامعه عنصر خیر و دولت چیزی جز شر نیست! البته تعدادی از متفکران و فیزیوکراتهای قبل و هم عصر وی در مورد مفهوم دولت انتقاداتی داشته اند اما در نهایت دولت را " شر لازم " ( جان لاک ) میدانند ، در صورتی که گادوین وجود دولت را " شر موجود " دانسته و لزوم دولت را ضروری نمی داند . به نظر وی هرچه جامعه به پیش رود اثر جنایات و خبط های دول و حکومت ها بیشتر ظاهر میشود و هرچه افراد رو به کمال روند از اختلافات مادی و حقوقی بین آنان کاسته خواهد شد.

برای گادوین بزرگترین عامل پیشرفت تمدن و مهمترین وثیقه استقرار برابری میان افراد را همانا پیشرفت علوم و دانش است. تنها با اتکاء به آن است که از تنگنای جهل ، خرافات و توحش...بیرون خواهند آمد. یکی از این علوم سیاست است که میتوان با آن حوائج واقعی انسان ها را شناخت و در جستجوی راه های جدید برای نیل به منظور و تغییر روش بود. گادوین با مجاهدات بسزائی در ((چهار اصول )) به ما میخواهد مدلل کند که نخست : سیاست هم علمی است مانند سایر علوم . دوم : قوانین و رسومات اجتماعی باید متوجه یک منظور باشند. استقرار مساوات حقوقی بین مردم . این مقصود حاصل نخواهد شد مگر با علم و علم منشاء اثر نمیشود مگر در زمانیکه در اذهان مردم جایگزین شود. سوم : پیشرفت معنوی در جامعه زمانی آشکار میشود که عقل فردی رشد کافی نماید. این مهم توسط آموزش و پرورش ممکن خواهد بود تا به جامعه مطلوب رسیم. چهارم: به اعتقاد وی فرد باید مستقل و آزاد تربیت شود. هر وقت این استقلال فکری و معنوی تحصیل شد ، نظام اجتماعی نیز قوام و دوام خواهد یافت و وجود دولت غیر ضروری خواهد بود. هومانیسم گادوین با عدالت خواهی و اخلاق توام است.

به نظر وی تکامل اخلاقی و معنوی منوط به تکامل و توسعه فهم و درایت ماست. کسانی که گمان کرده اند که انسان فقط به امر شهوت و احساسات ، طرز رفتار خود با دیگران را تنظیم می کنند؛ راه خطا میروند. گادوین این رای را درست تشخیص نمی دهد که انسان محکوم طبیعت حیوانی و شهوانی خود است و نمی تواند از عقل خویش بهره گیرد.پاسیفیسم گادوین ساکن و نظاره گر نیست. مینویسد: " تا آنجا که ممکن است انسانها باید بکوشند تا از اعمال غیر ارادی دست بردارند و اراده خود را تابع احکام منصفانه و صحیح و عقلانی سازند.... ادامه میدهد : عیب و ضعف بر اساس قضاوت غلط استوار است و خطاهای انسان ملازم با طبیعت وی نیست. بدین جهت میتوان از آن پرهیز کرد. حربه آن برای مبارزه با خطاهای انسانی و قضاوت های بیمورد و غیر ضروری ،« حقیقت » است.هر حقیقتی که توسط یک فرد به دیگران انتقال یابد،در جامعه رسوخ خواهد کرد و اثرات عظیمی در رفتار و کردار آدمیان بجای خواهد گذاشت.

در اینجا بیمورد نیست : کلامی در مورد آنارشیست بودن وی جهت یادآوری ابراز داریم. گادوین را از متفکران نخستین آنارشیسم میدانند، نگارنده نیز با این نظر موافقم. اما اضافه میکنم که در هیچ یک از آثار وی چیزی از آنارشیسم بیان نداشته است. احتیاجی هم نبوده که خود را بدین صفت نام بنامد. با رجوع به آثار باقی مانده از وی با گنجینه ای از خرد و دانائی روبرو میشویم که آنارشیسم را در خود ذخیره دارد، بدون آنکه نامی از آن ببرد. این مطلب را آنارشیستهای اروپائی بعد از وی ، آنرا کشف کردند و اکنون بیکی از متفکران اولیه آنارشیسم مبدل شده است. هومانیسم و خوش بینی  بی حد وی نسبت به انسان و رفتار او تا جائی پیش میرود که حتی منتقدانش را نیز به تحسین بر می انگیزد... نظریات گادوین فرای زمان خود بود و چنان درنظرات و عقاید متفکران هم عصر  ( قبل و بعد از خود...) خویش تحت تاثیر گذاشته بود که کمتر بدان خرده گرفتند. منتقدانش بیشتر گله از خوش باوری بیش از حد  وی به انسان  داشتند که جای تامل دارد!

میگوید اختلافات عادی مابین افراد جامعه معمولا به محیط های متفاوتی است که انسان ها از آن می آیند. این محیط که محل نشو و نمو و ارتقای آنان است وابسته به طبیعت و سرشت انسان ها نیست. یکی از این محیط ها ، سیاست است. دوم و سوم محیط اجتماعی و تاریخی و چهارمی و مهم محیط جغرافیائی بشر است. کیفیت و مقتضیات محیط ، افراد متفاوت میسازد . طبیعی است که رشد اجتماعی انسان در طبقات ، اقوام و ملل ؛ مختلف است. ادامه میدهد : اگر قادر باشیم تغییری در این محیط بوجود آوریم ، جامعه بشری نحو دیگری پرورش می یابد. مینویسد : " ...ما تاکنون نادران و درشتخو و فاسد بوده ایم . بیائیم و علل نادانی و درشتخوئی و حساب های غلطی که تخم فساد  را در نهاد ما پاشیده اند، نابود کنیم. خواهیم دید که معلول آنها نیز پس از چندی محو خواهند شد..." .

با جمله فوق است که جیمز بنار* مفسر و منتقد  گادوین سراسیمه و عجولانه مینویسد :" واقعا گوی ایندوآلیسم و بلند پروازی را از افلاطون نیز ربوده و به راستی گمان میکند ، ممکن است جامعه بشری را تبدیل به انجمن فیلسوفان نمود. جای تردید نیست که اندیشه گادوین از افکار افلاطون هم عالی تر است. اما افسوس که هرچه افکار و آراء حکیمان بزرگتر میشود؛ امکان بکار بستن آنها کمتر میگردد" . خوشبینی بی حد گادوین به  ساحت انسان گویا  اشکالات بیشماری برای متفکران هم عصرش بوجود آورده بود. آنان استدلال میکردند که انسان همیشه از عقل تبعیت نمی کند. گادوین ضمن اینکه این مورد را باور داشت اما مضافا میگفت انسان " فقط محکوم و تابع شهوات نیست " و این به اثبات رسیده است. او آرزو داشت که انسان به صلح درونی ، تعادل و تعامل با دیگران برسد و بدان عمیقا اعتقاد داشت.

گادوین صرفنظر از  اعتقاد راسخ به هومانیسم ، نقش مالکیت و رابطه اش با انسان را دقیقا زیرنظر داشت. در سده هیجدهم در این مورد دو نظر متضاد در مورد اصل مالکیت رواج داشت. یکی از این نظریه ، نظر فیزیوکراتها بود که فرد شاخص این نحله فکری فرانسوا کنه* بود. دیگری نظریه سوسیالیستها بود که متفکرانی مانند گادوین ، مورلی * و مابلی … * این نحله فکری را نمایندگی میکردند. بعقیده آنان نعمت آزادی و نیکبختی نباید به طبقه خاصی تعلق داشته بلکه تمام طبقات اجتماعی باید از ثروت  های جهان برخوردار باشند و به توزیع عادلانه ثروت معتقد بودند.

برخلاف نظریه فیزیوکراتها که طبقه معینی را شایسته هدفشان مفروض بودند؛ سوسیالیستها نظرشان اصلاح وضع موجود را از راه تغییر در سیستم مالکیت دانسته و به مبارزه طبقاتی مبادرت ورزیدند و مقصودشان استقرار عدالت و مساوات بین افراد جامعه بود. این مسئله باعث شد که افراد شاخص ومتفکراین دو نظریه اقتصادی ( و مالکیت ) به جنگ قلمی دست زنند وعلیه یکدیگر قلمفرسائی کنند. هیچیک از این متفکران این دو نحله فکری کوشش نکردند در مقابل یکدیگر سکوت کنند. در نتیجه هیچگونه سازشی هم بین آنان صورت نگرفت.

گادوین در بین متفکران سوسیالیست تقریبا تندروتر از هم مسلکان خود بود. برای وی پایه مالکیت در اخلاق است و معتقد بود بدون تغییر اساسی اصول مالکیت ( به نحوی متعارف ) اصلاح هیچ جامعه و هیچ ملت و قومی امکان پذیر نیست. در باب هشتم رساله خود مینویسد : " ...هیچ مصیبتی تاکنون به اندازه عقیده نادرست که مابین مردم در مورد تملک اموال و اشیا ء شایع است در فساد افکار بشر تاثیر نداشته است. باید تصدیق کنیم که مصائب منتج از کردار زشت پادشاهان ؛ دروغگوئی روحانیان و ظلم و ستم قوانین « کور » در مقابل اجحافی که بر اکثر افراد جامعه صاحب مالکیت تحمیل میگردد ، هیچ و ناچیز است..." ادامه میدهد...:  " مالکیت بنیان سیاسی جامعه است.اگر مستحکم و توام با عدالت و انصاف باشد . نیکبختی افراد جامعه تامین میشود و از ایجاد دولت و حکومت بی نیاز خواهیم بود."

به عقیده حکیم انگلیسی نخسین حقوق بشر که بهیج وجه نمیتوان آنرا از انسان سلب کرد ، حق حیات است که به تمامی افراد  جامعه تفویض شده است و هیچکس در هر مقامی حق تخطی بدان را ندارد. دومین آن حق طبیعی انسان مربوط به آزادی  کار و استفاده از تمامی ثمرات حاصل از آن بدون حصر و حد است. تملک بر اشیا را وی تابع عدالت می داند که افراد در حقیقت نگهبانی از آن میکنند. سومین نوع مالکیت : حقی است که برخی برای خود ایجاد کرده اند و بموجب آن از نتیجه کار و زحمت ؛ هنر و صنعت دیگران جهت رفاه خویش بهره میگیرند. انسانهای لایق را به بردگی مجبور میکنند. آزادی آنان را سلب و عقل و درایتشان را میربایند و با این رسوم ظالمانه و غلط با قوانین خودساخته ؛ کل جامعه را فدای تجمل و خودپرستی می کنند. برای بقا و حفظ مالکیت خود دست به تشکیل دولت میزنند تا عدم تساوی و نابرابری را به زور سرنیزه و شمشیر حفظ کنند. چون دریافتند تنها با تشکیل دولت نیل به منظور صورت نمی گیرد، بر روی اصل عدالت خط بطلان کشیده اند. ظلم های تازه اختراع کردند، کیفرهای جدید وضع نموده اند. بردگی را به صور گوناگون در آورده اند و بر تعداد بردگان افزودند.

ناگفته نماند پرودون* متفکر آنارشیست فرانسوی تحت تاثیر مستقیم افکار اقتصادی  گادوین در صدد برآمد که بوسیله « ارزش* » و قاعده « توزیع ثروت *» هر نوع مالکیتی را شایسته انتقاد و عیب جوئی بداند . جمله معروف  : " مالکیت دزدی است " از پرودون است. گادوین عکس تصور متفکران سوسیالیست ( خصوصا فرانسوی ) همعصر خویش ، هرگز جهت تغییر وضع موجود ، خونریزی و خشونت را نسخه مطبوع نمی دانست . در هیچ جا از رسالات وی یک چنین نسخه ای وجود دارد. رای وی در برابر مظالم و بی عدالتی ها ، توسعه و ارتقای عقل ، ادراک و تعمیم فرهنگ بود. مینویسد : "... اگر در عادات و رسوم معمولی ما تغییری نشود... هرگونه تحول سیاسی – اجتماعی خشونت آمیز نتایج مثبتی از آن منتج نخواهد شد. افراد جامعه طعمه ظلم و ستم جدید قرار خواهند گرفت . بدون آنکه عدالتی در کار باشد ."... کسانی که امروزمتبوعند فردا تابع خواهند گردید. آنان که ظلم و ستم روا میدارند، خود قربانی ظلم و ستم قرار خواهند بود. گروهی که امروز در ناز و نعمت غوطه ورند به مذلت و بدبختی دچار خواهند شد و جمعی که بینوا و درمانده اند بیش از حد احتیاج خود ثروتمند خواهند شد... "

با شرح این تجربه یادآوری می کند که باید  در راه انهدام رسوم زشت و عادات نکوهیده مبارزه کرد و برابری حقوقی – اجتماعی را با تربیت اخلاقی و معنوی به پیش برد. برای رسیدن به این امر مهم مطلقا از اعمال زور و خشونت و تشبث به اموری که اثر موقت دارد؛ باید دوری جست. عقیده داشت به هرکس طرز و طریق و نیل به مقصد را میتوان آموخت. نتیجه میگرفت : " اگر انسان آزاد و مستقل پرورش یاید ( از اصول اولیه آنارشیسم ) بار گران اسارت و بردگی را تحمل نمی کند... اگرمظالم مختلف در جامعه در وی تاثیر مستقیم گذارد، نمی تواند امری خلاف عدالت انجام دهد.... اگر دنیای ما از این گونه افراد پرورش دهد...همواره قوانین عاطل دول ازبین خواهند رفت.بدون شک از عصر فیزوکراتها تا اقتصادیون قرن بیستم هیچکدام موضوع آزادی و اختیار انسان را مورد توجه قرار ندادند.این تنها گادوین و آنارشیستها بودند که آزادی و اختیار انسان از اصول مهم آنان است و برای رسیدن به این اصول مبارزه خویش را ادامه میدهند.

اگر علل عمومی جرم و جنایت را که از فقدان مساوات و برابری است، ریشه کن شود و حق هرکسی محفوظ شود ...بالطبع صفحه روزگار نیز عوض خواهد شد.استقرار برابری زمانی امکان پذیر خواهد بود که در انسان ارتقا و پیشرفت معنوی صورت گیرد. مینویسد اگر ایمان به مساوات در قلوب انسانها جای گیرد و افکار عمومی بدان رغبت کند. سازمان اجتماعی نمی تواند بدین شکل کنونی ادامه یابد و طبیعتا متزلزل خواهد شد. این انسان است که تعیین کننده است. انتقادی که به وی میگیرند در مورد تن پروری انسان ها است. میگویند : عصر طلائی گادوین هیچوقت به منصه ظهور نخواهد رسید...اما دلائل آنرا ابراز نمی دارند یا نمی دانند. چون قوه تخیلشان ضعیف است! وی با صراحت به موردی انگشت میگذارد که تا کنون بیسابقه است. حتی  نظر گادوین ازآنارشیستهای امروز که بیست ساعت کار در هفته را برای انسان ها تبلیغ می کنند. جلوتر است.

مینویسد: اگر عدالت و مساوات برقرار باشد. نیم ساعت کار در روز برای انسانها کفایت می کند. ادامه میدهد : هرقدر قیود حیات کم شود ، حوائج زائد از میان مردم رخت بر خواهد بست. دیگر انسانها برای کار کردن و نقض حقوق ، متوسل به خشونت و ستمگری نخواهند شد. اگر وضع زندگی ساده باشد و فشار و اجباری به مردم وارد نشود ، طغیان و انقلابی هم صورت نخواهد پذیرفت.آزادی و استقلال فرد فرصتی است برای استقرار جامعه آزاد. بدین منظور با هر نوع کمونیسم که انسان را به شی  و ماشین در می آورد؛ مخالف است. برای وی تعقل به معنی پیش بینی و عاقبت اندیشی. مینویسد : ...کیست که بتواند به جرات ادعا کند که بشر در آینده درمان دردهای خود را نخواهد یافت و علاج واقعه را قبل از وقوع نخواهد کرد؟

ادامه میدهد : ترقیات جدید و اختراع ماشین های تازه از رنج و مشقت انسان ها می کاهد . فشار قانونی و اجتماعی نیز کمتر تحمیل میشود.تولید موالید و افزایش جمعیت را با آموزش و روشنگری کنترل خواهد شد. اجرای اصل عدالت و مساوات این است که بشر به تکامل نائل آید و انسان باید قادر باشد بر امور غیر ارادی فائق آید و دانش  بشر بجائی برسد که مرگ و نیستی را بشود از میان برداشت و یا لااقل طول عمر طبیعی را افزایش دهد. اگر نظام اخلاقی بر جهان حکمفرما شود ، توانائی های بشر نیز افزون خواهد شد.استعداد ها شکوفا و باید ها به نباید ها تبدیل میشود. عنان اختیار و امیال بشر در دست خویش خواهد بود. اعمال انسان از روی تعقل و اراده و اختیار انجام خواهد گرفت. وی را به خیالبافی متهم کرده اند...اما پاسخی برای پرسش های تاریخی وی نیافتند. از قدرت تخیل و آرزوهای وی در شگرف بودند...اما جرات تائید بخود ندادند چون از آینده ترس داشتند.

در خاتمه بهتر دانستم چند کلامی در مورد دختر و همسر وی مری شلی - گادوین و مری ولستون کرافت متفکر فممینیست انگلیسی بنویسم .  همسر وی از نخستین افراد در جنبش  حقوقی زنان بود. متولد آپریل 1759 در حومه لندن است. در مورد احقاق حقوق زنان فعال و اولین کتاب* فمینیستی در جهان را برشته تحریر درآورد. تحت تاثیر انقلاب فرانسه سفری به این کشور کرد ...در آپریل 1792 با ویلیام گادوین آشنا و یکسال بعد با وی ازدواج کرد. ثمره این ازدواج تولد فرزند دخترشان با نام مری شلی - گادوین ( Mary Wollstonecraft Godwin) بود که همسر پرسی شلی  (Percy Bysshe Shelley)) شاعر  و غزالسرای معروف انگلیسی بود. معروفیت مری بخاطر نوشتن داستان فانتزی فرانکنشتاین(Frankenstein) بود که چندین فیلم از شخصیت  و خالق موجودی ترسناک از این رمان ساخته شد. مری ولستون کرافت همسر گادوین  یکسال بعد از تولد مری سپتامبر(1797) در گذشت. تحقیقات جدید نشان میدهد که مری دختر گادوین سالها به ویراستاری و بازنشر اشعارهمسرش شلی سرگرم بود. مری در سن 53 سالگی بر اثر تومور مغزی درگذشت. سالها بعد از مرگ وی در سالهای (1970- 1980) سفرنامه هائی که نوشته بود مورد تحقیق و بررسی قرار گرفت و فعالیت وی در جنبش زنان ( تحت تاثیر مادر و پدرش ) در جامعه مطرح میشود.پایان پائیز 2016

William Godwin (3 March 1756 – 7 April 1836) *

The Enquirer . La Cherheure *

Essai sur I et la prodigalite *

Enquiry Concerning Political Justice and its Influence on Morals and Happiness *

Condorcet * Hohn Locke* Daivid Heume * David Haartley* Thomas Robert Malthus*Robert Owen  Adam Smith*Francois Quesnay * Étienne  Gabriel   Morelly * Gabriel Bonnot de  Mably * P. J . Proudhon

* Theorie de la valeur * Repartition des richesses

Mary Wollstonecraft*

* Induction* Deduction

*...مالتوس در بحث خود از رشد و توسعه ی اقتصادی مطابق با پیش فرض اسمیت، انباشت سرمایه را مهم می داند، لیکن در شرایطی که منابع طبیعی ثابت است، بر رشد جمعیت به عنوان مانع اصلی توسعه ی اقتصادی تأکید می گذارد.

* فیزیوکراسی   *Physiocracy

فیزیوکراسی یا فیزیو کراتیسم به معنی تسلط طبیعت و در واقع آموزه اقتصاد ملی طبیعت می‌باشد. دوران حیات این مکتب از سال ۱۷۵۸ همزمان با «تابلوی اقتصادی» دکتر کنه بنیان‌گذار این مکتب تا سال ۱۷۷۶یعنی در تاریخ انتشار کتاب معروف و ارزشمند «ثروت و ملل» آدام اسمیت می‌باشد. در واقع حیات این مکتب همزمان با پیشرفت علوم و فنون مکانیک وگسترش افکار ناتورالیستی (یک جهان بینی فلسفی است که بر اساس آن همه چیز به وسیله طبیعت و طبیعت تنها به وسیله خودش توضیح پذیر است) بوجود آمد. فیزیوکراتیسم اولین مکتب اقتصادی است که به بیان قواعد علمی اقتصاد پرداخت و بیشترین سهم را در شکل گیری اصول اولیه نظام اقتصادی سرمایه‌داری داشت. مبنای این مکتب بر پایه فلسفه دئیسم استوار بود. دئیسم یا «مکتب خداپرستی طبیعی» از ریشه لاتین دئوس به معنی خداست که در قرن ۱۷ و ۱۸ پدید آمد و با کلیسا مخالف بود و منکر وحی بود و عقل و ندای طبیعت را برای سعادتمند شدن انسان کافی می‌دانست و کلاً بر طبق نظر این فلسفه خداوند منشأ هستی می‌باشد و دنیا را خلق نموده و و پس از خلقت هیچ چیز در جریان عالم دخالت نمی‌کند. در واقع خداوند دخالتی در این دنیا بعد از خلقت نمی‌کند مانند ساعت سازی که ساعتی را می‌سازد اما بعد از آن ساعت خود کار می‌کند ونیازی به دخالت سازنده اش ندارد. همین‌طور جهان هستی نیز با قواعد طبیعی که خداوند در بدو خلق کردن در آن نهاده به حیات خود بدون نیاز دخالت خدا ادامه می‌دهد در واقع تعبیر دئیسم از خداوند معمار باز نشسته است...ویکی پدیا

* A Vindication of the Rights of Woman: دفاع از حقوق زنان

برای اطلاع بیشتر رجوع شود به ویکی پدیا

چهل و پنج درسی که در گولاگ آموختم

وارلام شالاموف

برگردان: هامون نیشابوری

 

وارلام شالاموف، نویسنده‌ی روسی، به خاطر مشارکت در «فعالیت‌های ضدانقلابیِ تروتسکیستی» به مدت پانزده سال در گولاگ زندانی شد. شش سال از این دوران به بردگی در معادن طلای کولیما، یکی از سردترین و خشن‌ترین نقاط کره‌ی زمین، سپری شد. این دوران دردناک درس‌های زیادی به او آموخته بود.

وارلام شالاموف در سال 1951 از زندان آزاد شد، و از سال 1954 تا سال 1973 بر روی کتابی با عنوان داستان‌های کولیما کار می‌کرد، شاهکاری در میان آثار دگراندیشان شوروی، که اخیراً به انگلیسی ترجمه و در سریِ کلاسیک‌های بررسی کتاب نیویورک منتشر شده است. شالوموف ادعا می‌کند در کولیما چیزی جز راندن چرخ دستی‌ای پر از بار نیاموخته است. با این حال، یکی از آثار او که در قالب قطعات پراکنده نوشته شده است (1961)، چیز دیگری به ما می‌گوید. این‌ها چیزهایی است که او آموخته است:

1. فرهنگ و تمدن بشری فوق‌العاده آسیب‌پذیر و شکننده است. کار سخت، سرما، گرسنگی، و ضرب و شتم در طول سه هفته انسان را به حیوان تبدیل می‌کند.

2. راه اصلی برای تباه کردن روح، سرما است. مردم در اردوگاه‌های آسیای میانه برای مدت بیشتری دوام می‌آوردند زیرا این اردوگاه‌ها گرم‌ترند.

3. فهمیدم که در شرایط بسیار دشوار، و زمانی که جان انسان در خطر است، دوستی و رفاقت هرگز ایجاد نمی‌شود. دوستی در شرایط دشوار ولی تحمل‌پذیر (مانند بیمارستان) می‌تواند ایجاد شود (اما در معدن نه). 

4. دریافتم که ماندگارترین احساسِ انسانی خشم است. گوشت و پوست انسان گرسنه تنها برای خشم کافی است و به جز آن تنها بی‌تفاوت است.

5. فهمیدم که «پیروزی‌ها»ی استالین نتیجه‌ی کشتار بیگناهان است؛ سازمانی با یک‌دهم تعداد این افراد، می‌توانست در طول دو روز استالین را کاملاً نابود کند.

6. دریافتم که انسان بودنِ انسان‌ها در این است که نسبت به هر حیوان دیگری از نظر جسمانی قوی‌ترند و دلبستگی بیشتری به زندگی دارند: هیچ اسبی نمی‌تواند از کار در شمالگان روسیه جان سالم به در ببرد.

7. بنا بر مشاهداتم، تنها گروهی از مردم که قادرند در شرایط گرسنگی و بدرفتاری، حداقلی از انسانیت را حفظ کنند دینداران، فرقه‌گرایان (تقریباً تمام آنان)، و اکثر کشیشان هستند.

8. اعضای حزب و ارتش اولین کسانی هستند که فرو می‌پاشند، و به راحت‌ترین شکل دچار این وضعیت می‌شوند.

9. دیدم که برای متفکران، قوی‌ترین استدلال یک سیلیِ ساده بر صورت بود.

10. مردم عادی بین رؤسای خود بر اساس شدت کتک زدن‌شان، این که با چه اشتیاقی آنان را می‌زنند، تمایز قائل می‌شوند.

11. کتک زدن تقریباً مانند یک استدلال مؤثر است (روش شماره‌ی سه).

12. به کمک متخصصان به این حقیقت پی بردم که دادگاه‌های نمایشی تا چه اندازه به شکلی اسرارآمیز ترتیب داده می‌شود. 

13. فهمیدم که چرا زندانیان سیاسی زودتر از سایر مردم از خبرهای سیاسی (دستگیری‌ها و غیره) مطلع می‌شوند. 

14. دریافتم که «شایعه» در زندان (یا اردوگاه) صرفاً شایعه نیست.

15. پی بردم که با خشم می‌توان زنده ماند.

16. دریافتم که با بی‌تفاوتی می‌توان زنده ماند.

17. فهمیدم که چرا مردم نمی‌توانند با امید زنده بمانند – امیدی وجود ندارد. آنان با اختیار و اراد‌‌ه‌ی آزاد نیز نمی‌توانند به بقای خود ادامه دهند – چه اختیار و اراده‌ی آزادی در زندان وجود دارد؟ آن‌ها با غریزه، با حس صیانت نفس، زنده‌اند، درست مانند یک درخت، یک سنگ، یک حیوان.

18. افتخار می‌کنم که درست از همان آغاز کار، سال 1937، تصمیم گرفتم به بهای مرگ دیگران یا آزار رساندن به سایر مردم، یعنی زندانی‌هایی مانند خودم، به خاطر خدمت به رؤسا، هرگز سرگروه و آزاد نشوم.

19. قوای جسمانی و روحانی من از آن‌چه تصور می‌کردم در این آزمون بزرگ قوی‌تر بودند، و افتخار می‌کنم که هرگز آدم‌فروشی نکردم، حکم مرگ یا هر حکم دیگری را اجرا نکردم، و کسی را لو ندادم.

20. افتخار می‌کنم که تا سال 1955 هیچ درخواست رسمی‌ای ننوشتم.

21. من در جایی که به اصطلاح «عفو بِریا» روی داد حضور داشتم، این صحنه ارزش دیدن داشت.

22. شاهد بودم که زنان بیش از مردان نجیب و فداکار بودند: در کولیما، هیچ‌گاه موردی پیش نیامد که مردی به دنبال همسر خود در این محل سکونت اختیار کند، اما زنان بسیاری آمدند.

23. خانواده‌های شمالی شگفت‌انگیزی (کارگران بدون قرارداد و زندانیان پیشین) را دیدم که برای «همسران مشروع خود» و دیگران نامه می‌نوشتند.

24. من «نخستین راکفلرها»، میلیونرهای زیرزمینی، را دیدم و اعترافات‌شان را شنیدم.

25. من زندانیانی با اعمال شاقه دیدم و همچنین افراد بی‌شماری از «رسته‌های» د، ب، و غیره در اردوگاه «برلاگ».

26. دریافتم که چیزهای زیادی می‌توان به دست آورد (بستری شدن در بیمارستان، انتقال)، اما تنها با به خطر انداختن جان خود، تاب آوردن در برابر تنبیه بدنی، و تحمل سلول انفرادی یخی.

27. یک سلول انفرادی یخی دیدم، که از صخره‌ای بیرون زده بود؛ یک شب را در آن گذراندم.

28. شهوت قدرت، یعنی توانایی کشتنِ دل‌بخواهیِ افراد، بسیار قدرتمند است – چه در میان رؤسای عالی‌رتبه و چه در میان نگهبانان عادی.

29. روس‌ها تمایل شدیدی به نکوهش و عیب‌جویی دارند.

30. دریافتم که جهان را نباید به انسان‌های خوب و بد تقسیم کرد بلکه باید آن را به بزدل‌ها و نا-بزدل‌ها تقسیم کرد. نود و پنج درصد بزدل‌ها با ملایم‌ترین تهدید می‌توانند به پلیدترین و مهلک‌ترین اقدامات دست بزنند.

31. به این نتیجه رسیده‌ام که اردوگاه‌ها (تمام آن‌ها) مدارسی با اثرات منفی‌اند؛ حتی یک ساعت ماندن در آن‌ها موجب تباهی است. اردوگاه‌ها هیچ‌گاه برای کسی پیامد مثبتی ندارند و نمی‌توانند داشته باشند. فعالیت اردوگاه‌ها بر مبنای تباه ‌ساختن همگان، هم زندانیان و هم کارگران بدون قرارداد، است. 

32. هر ایالتی در هر محل ساخت‌وساز، اردوگاه‌های خود را داشت. میلیون‌ها، ده‌ها میلیون، زندانی در آن‌ها مشغول به کار بودند.

33. سرکوب‌ها تنها متوجه طبقات بالا نبود بلکه تمام طبقات جامعه را تحت تأثیر قرار می‌داد – در هر روستایی، در هر کارخانه‌ای، در هر خانواده‌ای دوست یا بستگانِ کسی سرکوب شده بود.

34. بهترین دوران زندگی خود را ماه‌هایی می‌دانم که در سلولی در زندان بوتیرکا گذراندم، جایی که توانستم به افراد ضعیف روحیه بدهم. در آنجا هرکس آزادانه نظرش را بیان می‌کرد.

35. یاد گرفتم که تنها برای یک روز بعد «برنامه‌ریزی» کنم و نه بیشتر.

36. دریافتم که دزدان انسان نیستند.

37. متوجه شدم که در اردوگاه مجرم وجود ندارد، کسانی که کنار شما ایستاده‌اند (یا فردا کنار شما قرار می‌گیرند) در محدوده‌ی قانون هستند و از آن تخطی نکرده‌اند.

38. دریافتم که عزت نفس برای پسران و جوانان بسیار مضر است: عزت نفس باعث می‌شود که دزدیدن بهتر از درخواست کردن به نظر برسد. عزت نفس و خودستایی باعث می‌شود پسران جوان به قهقرا بروند.

39. در زندگی من زنان نقش پررنگی نداشته‌اند و دلیل آن اردوگاه است.

40. شناختن مردم بی‌فایده است زیرا من نمی‌توانم نحوه‌ی برخوردم با آدم‌های فرومایه را تغییر بدهم.  

41. کسانی که همگان (نگهبانان و هم‌سلولی‌هایشان) از آن‌ها متنفرند، پایین‌ترین شأن را دارند: کسانی که عقب می‌مانند، بیماران، و کسانی که در دمای زیر صفر درجه نمی‌توانند بدوند.

42. فهمیدم که قدرت چیست و انسانِ اسلحه به دست چیست.

43. دریافتم که در اردوگاه معیارها جابه‌جا شده‌اند، و این جابه‌جاییِ معیارها بارزترین خصیصه‌ی اردوگاه بود.

44. متوجه شدم که از وضعیت اسارت به وضعیت آزادی رسیدن بسیار دشوار است، و بدون طی یک دوران طولانی و تدریجی تقریباً امکان‌پذیر نیست.

45. دریافتم که نویسنده باید نسبت به مسائلی که به آن‌ها می‌پردازد غریبه باشد؛ و اگر با این مسائل به خوبی آشنا باشد، نحوه‌ی نوشتن او به گونه‌ای خواهد بود که هیچ‌کس او را درک نخواهد کرد. منبع : خبرنامه آسو

 

وارلام شالاموف نویسنده، شاعر، روزنامه‌نگار روسی، از بازماندگان اردوگاه‌های کار اجباری در گولاگ، در دوران اتحاد جماهیر شوروی بود. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:

Varlam Shalamov, ‘Forty-Five Things I Learned in the Gulag,’ Paris Review, 12 June 2018.

برای اطلاع بیشتر روع شود به سایت و مقالات پائین :

https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%AF%D9%88%D9%84%D8%A7%DA%AF

https://en.wikipedia.org/wiki/Gulag

https://fr.wikipedia.org/wiki/Goulag

https://www.kojaro.com/2017/1/23/124631/opening-gulag-concentration

https://www.touristgah.com/City/Sightseeing/3145/%D9%85%D9%88%D8%B2%D9%87-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C-%DA%AF%D9%88%D9%84%D8%A7%DA%AF

 

«مجمع‌الجزاير گولاگ» سولژنيتسين كتاب درسي روسيه شد

 

كتاب «مجمع‌الجزاير گولاگ»، اثر معروف الكساندر سولژنيتسين - نويسنده‌ي برنده‌ي نوبل ادبيات - رسما كتاب درسي مدرسه‌هاي روسيه شد. به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، كتاب «مجمع‌الجزاير گولاگ» پيش‌تر فقط در مدرسه‌هاي راهنمايي روسيه به‌طور اختياري به دانش‌آموزان تدريس مي‌شد؛ اما به تازگي به‌عنوان يكي از درس‌هاي اصلي در استانداردهاي آموزشي مدرسه‌هاي روسيه براي همه‌ي دانش‌آموزان بزرگسال ضروري شد. اين امر به پيشنهاد ناتاليا - همسر الكساندر سولژنيتسين - انجام گرفت كه درخواست كرده بود چند اثر معروف اين نويسنده به‌عنوان كتاب‌هاي درسي در مدرسه‌هاي روسيه تدريس شوند. به گزارش راشا اينفوسنتر، قبلا داستان كوتاه «خانه‌ي ماتريونا» و داستان معروف «يك ‌روز در زندگي ايوان دنيسوويچ» در مدرسه‌هاي روسيه مطالعه مي‌شد. سولژنيتسين كه هشت سال از عمرش را در اردوگاه كار اجباري گولاگ در اتحاد جماهير شوروي سابق گذراند، در اين كتاب از شرايط نهفته در نظام زندان‌هاي شوروي كه ميليون‌ها نفر را اسير خود كرده بود، پرده برداشت. اثر غيرداستاني «مجمع‌الجزاير گولاگ» كه در سال 1973 منتشر شد، از خشونت شوروي زمان استالين پرده برداشت و موجب شگفتي ميليون‌ها نفر شد كه در نتيجه‌ي آن، بسياري از متفكران چپ‌گرا، بويژه در اروپا، از حمايت اتحاد جماهير شوروي دست برداشتند. انتهاي پيام

 

سفر به اردوگاه کار اجباری کاراگاندا؛

ناگفته‌هایی درباره سرنوشت ۶۵۱۳ ایرانی در اردوگاه کار اجباری شوروی

 

اسناد نشان می‌دهد که در فاصله سال‌های ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ تعداد ۶۵۱۳ ایرانی به «کارلاگ» یا اردوگاه سابق کار اجباری کاراگاندا دوره شوروی سابق منتقل شده‌اند. ناگفته‌ها درباره سرنوشت آنها هنوز باقیست.

 گروه فرهنگ: «مسعود شیخ زین‌الدین» رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در آستانه قزاقستان در سفری به اردوگاه سابق کار اجباری کاراگاندا در دوران شوروی سابق، گزارشی تهیه کرده و آن را برای انتشار در اختیار خبرنگار مهر قرار داده است. در زیر متن کامل این گزارش از نظر می‌گذرد:

ساعت ۷ صبح یک روز سرد پاییزی، آستانه پایتخت قزاقستان را به مقصد کاراگاندا مرکز استان کاراگاندا، شهری در فاصله ۲۳۰ کیلومتری جنوب شرقی آستانه، ترک کردم. چند روزی بود که بارش برف ادامه داشت. چرا که امسال زمستان در آستانه از نیمه مهرماه آغاز شده بود و لذا چند روز قبل از حرکت، از طریق اینترنت، وضعیت آب و هوا را بررسی کردم. برای روز چهارشنبه هوایی آفتابی پیش بینی شده بود لذا تاریخ سفر را در این روز قراردادم. در طی مسیر هوا، هم ابری و هم برخی اوقات با بارش برف همراه بود؛ تصور می‌کنم آسمان هم می‌دانست امروز روز غمباری است. به همین خاطر مجبور شدیم در طی مسیر با احتیاط کامل حرکت کنیم.

شهر تِمیرتائو

قبل از رسیدن به کاراگاندا می‌بایست به شهر تِمیرتائو در فاصله ۱۹۰ کیلومتری جنوب شرقی آستانه و ۳۰ کیلومتری کاراگاندا می‌رفتیم تا با مدیر مرکز فرهنگی آن شهر برای برنامه‌های فرهنگی مشترک ملاقات کنیم. نکته جالب توجه درباره این شهر اینکه حکومت شوروی همزمان با ذوب آهن اصفهان، ذوب آهن شهر تِمیرتائو را نیز که دارای معادن سنگ آهن است، تاسیس کرده و در حال حاضر سالانه مقادیر زیادی آهن و فولاد از کارخانه‌های ذوب آهن این شهر به ایران صادر می‌شود. در ساعت ۹.۳۰ در مرکز فرهنگی شهر تمیرتائو حضور یافتم و با مدیر مرکز ملاقات و با ظرفیت‌های آنجا برای انجام برنامه مشترک آشنا شدم. ساعت ۱۰.۳۰ به سمت کاراگاندا حرکت کردیم.

در اینجا بد نیست اشاره کنم در کشور قزاقستان چندین شهر و منطقه با کلمه «تائو» نامگذاری شده، مانند:

«تِمیر تائو» به معنی «کوه آهن» که در واقع همان معادن سنگ آهن منظور است. کلمه تِمیر همان دَمیر آذری خودمان است که «دال» آن تبدیل به «تِ» شده و «تائو» نیز در زبان قزاقی به معنی «کوه» است.
«آک تائو» یعنی «کوه سفید» (آک همان آق به زبان آذری است) شهری در غرب قزاقستان مرکز استان «مِنگیس تائو» منگیس کلمه ای مغولی است به معنی اژدها و نیز وحشت.
«کاراتائو» یعنی «کوه سیاه" (کارا همان قره به زبان آذری است) شهری در جنوب قزاقستان در مرز ازبکستان.
«کاکشی تائو» یعنی «کوه کبود» یا آبی" شهری در شمال قزاقستان در مرز روسیه.
«آلاتائو» یعنی «کوه رنگارنگ» شهری در شرق قزاقستان در مرز چین.
«اولی تائو» یعنی «کوه بزرگ» نام کوهی در مرکز قزاقستان نزدیک شهر «ژِزکازگان» که دارای معادن مس است.
«یِرمین تائو» (یرمین نام بوته ای است که در فصل بهار موجب آلرژی است) نام شهری در شمال شرقی آستانه.
"کِن تائو» یعنی «کوه پهن» نام شهری در جنوب قزاقستان نزدیک شهر ترکستان.
"خُروم تائو» یعنی «کوه کروم» (فلز کروم) شهری در شمال غربی قزاقستان نزدیک مرز روسیه.

شهر و استان کاراگاندا

این شهر مرکز بزرگترین استان در مرکز کشور قزاقستان به نام کاراگاندا است. از آنجایی که این شهر و استان از مراکز صنعتی قزاقستان به شمار می‌آید و متقابلاً شهر اراک و استان مرکزی ایران نیز از جمله مراکز صنعتی ایران محسوب می‌شود، شهر اراک و شهر کاراگاندا قرارداد خواهرخواندگی امضاء کرده و همچنین بین استان مرکزی و استان کاراگاندا تفاهمنامه همکاری منعقد شده است.

استان کاراگاندا دارای معادن بزرگ زغال سنگ و سنگ آهن است و بخش عظیمی از انرژی این کشور را تامین می‌کند. مسئولین وقت شوروی به‌دلیل وجود معادن مختلف و سختی آب و هوا خصوصا زمستان‌های سرد، تصمیم گرفتند مخالفان دولت را به این نقطه تبعید نموده تا علاوه بر مجازات محکومین، نیروی کار مجانی برای معادن خود ایجاد کنند.

این محکومین خصوصاً در جنگ دوم جهانی در بین سال‌های ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ نقش موثری در پیروزی ارتش شوروی بر ارتش آلمان ایفا کردند. چرا که با کار در معادن و ارسال سنگ‌های معدنی و نیز زغال سنگ به عنوان انرژی برای کارخانه‌های ذوب آهن و در نتیجه ارسال فولاد و آهن برای کارخانه‌های اسلحه سازی، نقش بسزایی در پیروزی جنگ داشتند. علاوه بر کارگران معدن، بخشی از محکومین به عنوان کشاورز در مزارع منطقه مشغول به بیگاری بودند تا گندم ارزان قیمت در اختیار مردم شوروی و خصوصا سربازان قرار گیرد.

 

ساعت ۱۲.۳۰ به روستای دولینکا، مکانی که ساختمان موزه کارلاگ در آن واقع است رسیدیم و مورد استقبال مدیر موزه خانم سویتلانا کلیمِنتِونا قرار گرفته، دیدار از موزه را آغاز کردیم. دیدار از موزه دو ساعت به طول انجامید. در این دو ساعت چیزی جز تاثر و اندوه بر ما افزوده نشد. (دلیل آن را در ذیل توضیح خواهم داد).

قبل از پرداختن به موضوع کارلاگ، برای فهم بهتر قضایا می‌بایست مختصری درباره گولاگ اشاره کنیم.

گولاگ یا «اداره مرکزی اردوگاه‌ها و زندانیان» در حکومت شوروی

به‌طور کلی اولین اردوگاه زندانیان در شوروی در تابستان ۱۹۱۸ میلادی یعنی یک سال پس از انقلاب سرخ، به‌دلیل آغاز مرحله ترور بزرگ یا ترور سرخ، که منجر به دستگیری مخالفان سیستم کمونیسم شد، ایجاد شد. به گونه ای که در پایان سال ۱۹۲۱ میلادی در اتحاد جماهیر شوروی ۱۲۲ اردوگاه برای زندانیان وجود داشته است. اولین رئیس گولاگ شخصی یهودی و لهستانی الاصل با نام فلیکس درژینسکی (۱۸۷۷- ۱۹۲۶) است. پس از وی گنریخ یاگودا (۱۸۹۱- ۱۹۳۶) که یک روس یهودی بود به ریاست گولاگ رسید.

اداره اصلی یا مرکزی اردوگاه‌های زندانیان (گولاگ) – (ГУЛАГ)- از سال ۱۹۳۰ تا -۱۹۵۶ فعالیت می‌کرد. این سیستم (گولاگ) – (ГУЛАГ) ترکیبی از ۵۳ اردوگاه اداری با هزاران شاخه و نقاط از اردوگاه‌های دفتری، ۴۲۵ کلنی، و همچنین بیش از ۲۰۰۰ فرمانده ویژه در مجموع بیش از ۳۰۰۰۰  هزار مکان بازداشت در تمامی کشور داشته است.

در واقع اداره مرکزی اردوگاه‌ها و زندانیان با نام اختصاری گولاگ - (ГУЛАГ) بخشی است از (НКВД) یا (کمیساریای مردمی داخل کشور یا همان سازمان پلیس مخفی شوروی) که مجدداً در سال ۱۹۵۴ سازمان یافته و با نام «ک. گ. ب» شروع به کار کرد.   

به عبارت دیگر گولاگ که سر واژه آن به زبان روسی واژه «گولاگ» را تشکیل می‌داد، نام نهادی بود که اردوگاه‌های کار اجباری در نواحی دور افتاده اتحاد جماهیر شوروی از قبیل سرزمین‌های سردسیر و یخبندان سیبری، استپ‌های قزاقستان و بیابان‌های ترکمنستان را در زمان حکومت ژوزف استالین اداره می‌کرد. محکومین سیاسی در اردوگاه‌های کار اجباری به سر می‌بردند، در زمان استالین سه چهارم افسران و تمام پیشکسوتان کمونیست و یاران لنین بجز خود استالین محاکمه و بجرم خیانت اعدام شدند یا با یک درجه تخفیف محکوم به کار اجباری در گولاگ شدند. در ضمن تمام افراد خانواده محکومین بجرم خیانت زندانی می‌شدند، حتی کودکان و سالخوردگان نیز از این حکم مستثنی نبودند. بسیاری از زندانیان از سرما، گرسنگی و خستگی جان باختند. نقاط قرمز رنگ در نقشه پائین اردوگاه‌های مهم گولاگ را در زمان شوروی نشان می‌دهد که تعداد آن مطابق گفته راهنمای موزه به ۴۷۸ اردوگاه می رسیده است.

کارلاگ یا «اردوگاه کار اصلاحی (اجباری) کاراگاندا»

کارلاگ «Карлаг» در حال حاضر نام موزه‌ای است در روستای دولینکا «Dolinka» در فاصله ۵۰ کیلومتری غرب کاراگاندا. اما در سال ۱۹۳۰ منطقه‌ای به وسعت کشور فرانسه توسط دولت مرکزی شوروی برای نگهداری تبعیدشدگان و زندانیان مخالف دولت کمونیست شوروی در غرب و جنوب غربی کاراگاندا با نام «اردوگاه کار اصلاحی کاراگاندا» (карагандинский исправительный трудовой лагерь) راه‌اندازی شد که تا سال ۱۹۵۹ زیر نظر مسکو اداره می‌شد. ابتدای اولین و آخرین کلمه در زبان روسی که به رنگ قرمز مشخص شده، کلمه کارلاگ را تشکیل می‌دهد. ساختمان فعلی موزه در واقع ساختمان اداری اردوگاه کارلاگ بوده و از آن ساختمان، تمامی ۱۹۲ اردوگاه منطقه اداره می‌شده است. ابتدای اولین و آخرین کلمه در زبان روسی که به رنگ قرمز مشخص شده، کلمه کارلاگ را تشکیل می‌دهد. ساختمان فعلی موزه در واقع ساختمان اداری اردوگاه کارلاگ بوده و از آن ساختمان، تمامی ۱۹۲ اردوگاه منطقه اداره می‌شده است.

کارلاگ با ۱۹۲ اردوگاه یکی از بزرگترین مناطق اردوگاهی کار اصلاحی (اجباری) زندانیان یا همان گولاگ در شوروی محسوب می‌شده است. به‌دلیل اهمیت اردوگاه‌ها، مقامات محلی کاراگاندا هیچ نظارتی بر کارلاگ نداشتند بلکه کارلاگ مستقیماً از مسکو توسط گولاگ مدیریت می‌شد. اهداف اصلی از تاسیس کارلاگ ساخت سریع و ارزان نیروگاه‌های صنعتی به دست زندانیان بوده است مانند: معادن زغال سنگ کاراگاندا، کارخانه ذوب مس در ژزکازگان و بالخاش.

 تعداد کشته شدگان این اردوگاه که قادر به مقاومت در برابر شرایط زندگی نبودند، هنوز معلوم نیست.   مساحت کل منطقه کارلاگ تقریباً برابر مساحت کشور فرانسه است. قلمرو آن از شمال تا جنوب بیش از ۳۵۰ کیلومتر، از مشرق تا مغرب نیز بیش از ۲۵۰ کیلومتر بوده است. آمار رسمی اعدام شدگان در کارلاگ بیش از ۵ هزار نفر است، اما برای کسانی که از بیماری‌های مختلف از دنیا رفتند، آمار رسمی وجود ندارد. گولاگ تمام مدارک مربوط به فوت شدگان را از بین می‌برده است.

این اردوگاه‌ها برای مردان، زنان و کودکان به صورت مجزا بوده و هیچ کسی حق ورود به اردوگاه دیگر را نداشته است. مطابق قانون، هر فردی که مخالف دولت شوروی قلمداد می‌شد، خانواده او اعم از زن، کودک، برادر، خواهر، پدر و یا مادر دستگیر و در این اردوگاه‌ها به کار گمارده می‌شدند. لازم به‌ذکر است، از نظر گولاگ بچه‌های ۱۲ سال به بالا در حکم انسان بالغ تلقی می‌شدند و در صورت لزوم حکم اعدام برای آنها صادر می‌شده است.

اطراف ساختمان اداری کارلاگ در حال حاضر ساختمان‌های دو طبقه ای وجود دارد که زمانی منزل مسکونی رؤسا و معاونین آن و نیز ساختمانی مربوط به K.G.B. بوده است. در سال ۲۰۱۴ هنگام تعمیر یکی از ساختمان‌های اطراف، متوجه راهرویی در زیرِ زمین شدند. پس از بررسی مشخص شد ساختمان اداری کارلاگ به صورت زیرزمینی به اداره K.G.B محل متصل بوده و در صورت نیاز به انتقال زندانیان به K.G.B بدون ورود به محوطه باز، به آنجا منتقل می‌شده‌اند.   

از سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۹ تعداد یک میلیون نفر از کل شوروی در این منطقه تبعید شده و به کار گماشته شده‌اند. پس از روی کارآمدن خروشچف در سال ۱۹۵۴ و انجام اصلاحات در شوروی و دستگیری همکاران جنایتکار استالین، در سال ۱۹۵۹ اداره کارلاگ به مسئولین محلی سپرده شد. قابل ذکر اینکه از تعداد یک میلیون نفر فوق، ۱۰۳ هزار نفر قزاق بوده‌اند. همچنین در بین سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۹ تعداد ۵ میلیون مهاجر آلمانی، لهستانی، کره ای و ... را به این منطقه منتقل کردند.

در خصوص اینکه کره‌ای‌ها به چه جرمی به این اردوگاه منتقل شدند، راهنمای موزه اظهار کرد: در جنگ بین روسیه و ژاپن در سال ۱۹۲۱ از آنجایی‌که کره‌ای‌ها شباهت زیادی از حیث چهره، به ژاپنی‌ها داشتند تعداد ۱۰۲ هزار نفر کره‌ای به دلیل شباهت به ژاپنی‌ها و صرفاً از ترس اینکه مبادا این‌ها ژاپنی بوده و برای ژاپنی‌ها جاسوسی کنند، از مرزهای شرقی روسیه که با کره هم مرز است، دستگیر و به داخل روسیه منتقل شده‌اند و بعدها - حتی بعد از اینکه مقامات به اشتباه خود پی‌بردند - به هیچ وجه نسبت به آزادی آنها اقدام نکردند.

در این اردوگاه ۶۵۱۳ نفر ایرانی و ملیت‌های دیگری مانند روس‌ها، قزاق‌ها لهستانی‌ها، آلمانی‌ها، کره‌ای‌ها، آذربایجانی‌ها، چچنی‌ها، اوکراینی‌ها، لیتوانیایی‌ها، بلاروسی‌ها، ترکیه‌ای‌ها، تاتارهای کریمه، کالمیک‌ها، کردها و... حضور داشته‌اند.

 

آمار برخی ملت‌های مختلف که در این منطقه زندانی بوده‌اند، در تصویر فوق آمده است. عدد ۶۰۰۰ مربوط به تعداد ایرانیان و عدد ۴۴۱۷۱۳ مربوط به زندانیان آلمانی است.

ایرانیان در کارلاگ

نکته حائز اهمیت در این بین، وجود اسنادی است دال بر اینکه در ۱۷ جولای ۱۹۳۷ میلادی ۵۱۳ نفر ایرانی و در ۸ اکتبر ۱۹۳۸ میلادی نیز تعداد ۶۰۰۰ نفر ایرانی به این اردوگاه منتقل شده‌اند. آنچه که در اسناد موجود است، تمامی ایرانیان زندانی در این اردوگاه از مرزهای ایران با کشورهای آذربایجان، ارمنستان و ترکمنستان به این اردوگاه منتقل شده‌اند.

در خصوص ایرانی‌ها، راهنمای موزه گفت: در میان زندانیان ایرانی افرادی هم از تالش‌های ایرانی وجود داشته‌اند ولی به عنوان تالش ثبت نشده‌اند. یعنی چون مدارک ایرانی همراه نداشته‌اند، جزء افراد ترک و یا کُرد ثبت شده‌اند. لذا تعداد ایرانیان در این اردوگاه مطابق گفته راهنمای موزه قطعاً بیش از ۶۵۱۳ نفر ثبت شده است.

متاسفانه هیچ مدرک و سندی در خصوص علت محکومیت ایرانیان در این اردوگاه وجود ندارد و صرفاً تعداد آنها و روز ورودشان مطابق اسناد موجود است. لکن طبق گفته بازماندگان آنها که در جنوب قزاقستان زندگی می‌کنند، علل دستگیری و انتقال آنها به کارلاگ متفاوت است. مثلاً برخی از مرزنشینان در شوروی فامیل‌های ایرانی داشتند و دولت شوروی به بهانه اینکه اینها برای ایران جاسوسی می‌کنند، آنها را دستگیر کردند.

یا مثلاً گفته می‌شود تعداد ارامنه در سازمان (НКВД) یا (کمیساریای مردمی داخل کشور یا همان پلیس مخفی شوروی) زیاد بوده و آنها در ضدیت با آذری‌ها بودند لذا برای آنها پاپوش درست کرده و آنها را مخالف استالین معرفی می‌کردند و زمینه دستگیری و تبعید آنها را فراهم می‌کردند. موارد دیگر کولاک‌ها یا همان افراد ثروتمند بودند که حکومت کمونیست شوروی اقدام به بازداشت و مصادره اموال آنها و تبعید به قزاقستان می‌کرد، یا کسانی که تابعیت ایرانی داشتند و پشت مرز گیر کرده بودند، آنها نیز بازداشت و به اردوگاه‌ها انتقال می‌یافتند.

لذا دلایل بازداشت و انتقال محکومین متفاوت بوده است. اما به‌طور کلی سال‌های ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ را باید موج اول انتقال ایرانیان به قزاقستان برشمرد. همانطور که در بالا ذکر شد آنها به اردوگاه کارلاگ در قزاقستان منتقل شدند.

اما موج دیگری از ایرانیان حدود ۲۵۰۰۰ نفر در سال ۱۹۴۶ میلادی و در جریان واقعه حزب دموکرات آذربایجان به سرکردگی پیشه‌وری وارد خاک شوروی شدند که پس از دو روز، همگی قصد بازگشت به ایران را داشتند. لکن مقامات شوروی از این کار ممانعت کرده و پس از ۶ ماه آنها را به جرم ورود غیرقانونی به شوروی محکوم و به اردوگاه‌های کار اجباری در شمال روسیه در منطقه آرخانگِلسک در کنار دریای بالتیک منتقل و پس از یکسال به جنوب قزاقستان حرکت دادند. پس از مرگ استالین در ۱۹۵۳ و روی کارآمدن خروشچف، دادگاه عالی شوروی در ۲۵ ژانویه سال ۱۹۵۶، آنها را تبرئه کرد.

لازم به یادآوری است، هم اکنون فرزندان و نوادگان موج اول ایرانیان (۱۹۳۷ و ۱۹۳۸) اکثراً در شهرهای مِرکِه و چُو واقع در استان قزاقستان جنوبی و فرزندان و نوادگان موج دوم ایرانیان (۱۹۴۶) اکثراً در شهر چیمکنت مرکز استان قزاقستان جنوبی و در نزدیکی مرز ازبکستان زندگی می‌کنند.

بنای یادبود قربانیان

در ۳۰ کیلومتری جنوب کاراگاندا محلی به نام سپاسک وجود دارد که ۲۳ بنای یادبود برای قربانیان در آن ساخته شده لکن متاسفانه هنوز برای ایرانیان قربانی در این اردوگاه هیچ بنایی ساخته نشده است. امید است در آینده نزدیک و با هم

  

در سراسر کشور شوروی اردوگاه های کار اجباری متعددی وجود داشت که بسیاری از آن ها در سردترین نقاط روی کره ی زمین ساخته شده بودند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛   شوروی دوران حکومت ژوزف استالین مکانی برای تصفیه ی حزبی و یکه تازی پلیس مخفی خونخوار حکومتی بود که هر گونه اظهار نظر مخالفی در هر اندازه، حتی بدون داشتن نیت مخالف، یا کوچک ترین سوء ظنی، رنج و مرگ در اردوگاه های کار اجباری که «گولاگ» (Gulag) نامیده می شدند را برای فرد در پی داشت. واژه ی «گولاگ» شکل کوتاه شده عبارت روسی «Glavnoe Upravlenie Ispravitel’no-trudovykh Lagerei» است که می توان آن را به «مدیریت کل کمپ های کار اجباری اصلاحی» ترجمه کرد.

 

در سراسر کشور اردوگاه های کار اجباری متعددی وجود داشت که بسیاری از آن ها در سردترین نقاط روی کره ی زمین ساخته شده بودند. با توجه به این که زندگی در این اردوگاه ها واقعاً دردناک و عذاب آور بود، سیستم گولاگ دستکمی از اردوگاه های مرگ نازی ها نداشت.

  

1-شورش کنگیر


برای درک شورش کنگیز باید بدانید که گولاگ ها برخلاف زندان های امروزی مکان نگهداری متجاوزان، قاتلان و قاچاقچیان مواد مخدر نبود. بخش اعظم کسانی که در این زندانیان به سر می بردند زندانیان سیاسی و افراد روشنفکری بودند که در مقابل سیستم زورگو و مستبد حکومتی ایستادگی می کردند. آن ها بر اساس قانون موسوم به «بند 38» به این مراکز منتقل می شدند که دستگیری هر کسی که به داشتن تحرکات و تفکرات ضد انقلابی محکوم می شد را جایز می دانست. نگهبانان از جنایتکاران واقعی برای کنترل بقیه زندانیان استفاده می کردند. این افراد که معمولاً به آن ها  نام «دزدها» اطلاق می شد فعالان سیاسی حاضر در اردوگاه را تهدید کرده و از سازماندهی شدن آن ها جلوگیری می کردند.

 

در ماه می سال 1954 همین تاکتیک در اردوگاهی به نام «کنگیر» در منطقه ی قزاقستان کنونی به کار گرفته شده و بیش از 650 نفر از این «دزدها» وارد جمعیت 5.000 نفری فعالان سیاسی محبوس شدند. اما زندانیان با این تاکتیک به مقابله پرداخته و کنترل اردوگاه را بدست گرفته و نگهبانان را فراری دادند. آن ها برای مدتی کنترل اردوگاه را در دست داشته و به جشن و پایکوبی پرداختند. حتی در زندان مراسم ازدواج برگزارگردید و از سیستم برقی آبی اردوگاه به بهترین شکل ممکن استفاده شد. آن ها می دانستند که بدون دفاع از خود نمی توانند مدت زمان زیادی کنترل اردوگاه را در اختیار داشته باشند به همین دلیل انواع مختلفی از سلاح ها را ساخته بودند از جمله بسته های انفجاری دست ساز.

 

مذاکرات بین زندانیان و مقامات شوروی بی نتیجه ماند و در چهلمین روز تسخیر اردوگاه، ارتش سرخ با تانک، سگ های وحشی و 1.700 سرباز به اردوگاه حمله کرد. زندانیان مقاومت جانانه ای کردند اما در نهایت مقاومتشان در هم شکسته شد. برخی از آن ها از ترس عواقب بعد از دستگیر شدن دست به خودکشی زدند. اگر چه دولت تعداد تلفات خود را تنها چند ده نفر اعلام کرد اما شاهدان تعداد سربازان کشته شده را صدها نفر دانستند.


2- کانال دریای سفید


اردوگاه های کار اجباری منافع خاص خودش را داشت و در گولاگ ها از توان فیزیکی زندانیان برای ساخت پروژه های بزرگی در سراسر قلمرو شوروی استفاده می شد. یکی از اولین و مهم ترین کارهایی که به زندانیان گولاگ محول شد ساخت کانال دریای سفید بود که در مدت 20 ماه بین سال های 1931 تا 1933 ساخته شد. این کانال 227 کیلومتری دریای سفید را به رود اونگا متصل می کرد. حتی با وسایل مدرن هم ساخت چنین کانالی بسیار سخت بود اما زندانیان تنها با استفاده از وسایل ابتدایی مانند بیل دستی، کلنگ دو سر و فرغون انجام دادند. تعداد زندانیانی که در طول ساخت این پروژه جان دادند مشخص نیست اما تاریخ نگاران تعداد آن ها را بین 25.000 تا 100.000 نفر تخمین زده اند. اما دردناک تر از همه این بود که ساخت چنین کانالی هیچ سودی در بر نداشت.

 

نه تنها کارگران از زندانیان بودند بلکه خود زندانیان نیز به عنوان مهندسین پروژه عمل می کردند. کانالی که ساخته شده بود بیش از حد کم عمق بوده و برای ورود کشتی و قایق های بزرگ مناسب نبود و البته بیش از نیمی از سال سطح آن یخ می زد. درواقع زندانیان چاره ای به جز انجام دادن کاری که می دانستند بی ارزش است نداشتند. آن ها فقط برای زنده ماندن دست به این کار زدند. در واقع زمانی که ساخت کانال در حال اتمام بود قسمت های اولیه آن فرو ریخته بود.

 


3- داستان فرار جان بیرگس


داستان های بسیار کمی در مورد فرار از زندان های گولاگ وجود دارد. زندانیان در اثر فشار کاری فراوان و رژیم غذایی نامناسب به شدت ضعیف شده و در حال مردن بودند و در واقع دیگر توانایی تلاش برای فرار کردن و حتی امیدی برای نقشه کشیدن درباره فرار نداشتند. حتی اگر می توانستند از گولاک فرار کنند نیز به دلیل قرار داشتن این زندان ها در نقاط دوردست هیچ شانسی برای رساندن خود به مناطق مسکونی نداشتند. یک زندانی مجار به نام جان بیرگس اما این ذهنیت را از بین برد. او مشهورترین ساکن گولاگ نبود اما میراثی فراموش نشدنی از خود به جای گذاشت.

 

بیرگس در سال 1922 بدنیا آمده و در جنگ حهانی دوم در نیروی هوایی آلمان خدمت کرد. بعد از این که در 27 آوریل سال 1948 و سال ها پس از پایان جنگ توسط ارتش سرخ دستگیر شده به 25 سال زندان در اردوگاه کار اجباری سیبری محکوم گردید. اما او تنها 9 سال در این زندان مانده و در سال 1954 پس از ساختن یک بمب و منفجر کردن آن توانست از اردوگاه فرار کند. وی در سال 1957 به ایالات متحده مهاجرت کرده و کسب و کار پررونقی در زمینه ی طراحی فضاهای سبز براه انداخت. اما به دلیل اعتیاد به قمار بخش زیادی از ثروتش را از دست داده و در نهایت به جرم بمب گذاری در یک کازینو به منظور اخاذی، دستگیر و باقی عمرش را در زندان گذراند.


4- داستان لئون ترمین


لئون ترمین در سال 1896 در سنت پترزبورگ روسیه به دنیا آمده بود و بعدها به طور تصادفی یک آلت موسیقی را ساخت که به اسم خودش «Theremin » نامگذاری شد که به دلیل صدای غیرطبیعی و چهچهه وارش در فیلم های علمی تخیلی مانند «روزی که زمین از حرکت باز ایستاد» (The Day The Earth Stood Still) در سال 1951 مورد استفاده قرار گرفت. در سال 1920 وی کنسرت هایی را با استفاده از الت موسیقی اختراعی خود آغاز نمود که در نهایت به تور اروپا و ایالات متحده در سال 1928 منتهی شد. ترمین برای یک دهه در ایالات متحده زندگی کرد و در سال 1938 به دلیل مشکلات مالی و ترس از جنگی که قریب الوقوع بنظر می رسید به شوروی بازگشت.

 

اما ترمین به محض ورود به شوروی دستگیر شده و به زندان مخوف بوتیرکا در مسکو فرستاده شده و از آن جا نیز برای کار در معادن طلا به کولیما منتقل گردید. پس از مدتی مسئولان شوروی به این نتیجه رسیدند که استعداد او با کار بدنی در معادن طلا به هدر می رود بنابراین او را به یک آزمایشگاه سری به نام شاراشکا فرستاده شد تا در آن جا به ساخت وسایل استراق سمع برای پلیس مخفی کشور مشغول شود. وی در این کار موفق بود و سیستم استراق سمع بوران، که یک میکروسکوپ لیزری اولیه بود و با استفاده از امواج مادون قرمز لرزش های صدا در پشت پنجره ها را شناسایی می کرد را ساخت.

 

یکی دیگر از اختراعات او نوعی میکروفون مخفی بود که به شکل ماهرانه ای در داخل مهر رسمی ایالات متحده مخفی شده و در سال 1945 توسط گروهی از دانش آموزان شوروی سابق به سفیر ایالات متحده در این کشور هدیه داده شد. این میکروفن تا سال 1952 کشف نشد و ترمین در سال 1945 از شاراشکا آزاد گردید اما تا سال 1966 به همکاری با کا گ ب ادامه داده و در سال 1993 در سن 90 سالگی درگذشت.


5  / داستان الکساندر دولگان


بدون شک شما زندگی الکساندر دولگان را برای بدترین دشمنانتان نیز آرزو نخواهید کرد. وی در ایالات متحده به دنیا آمده و پدرش برای کار در صنعت اتومبیل سازی مسکو به این شهر نقل مکان کرد. او خانواده اش را نیز با خود به شوروی آورد اما زمانی که سعی کردند به ایالات متحده بازگردند اجازه خروج به آن ها داده نشد این خانواده در مقطع بسیار وحشتناکی از تاریخ شوروی سابق زندانی شده بود یعنی دوران پاکسازی های حزبی و جنگ جهانی دوم. الکساندر به عنوان یک بایگان در سن 16 سالگی کار را در سفارت ایالات متحده آغاز کرد. وزارت امنیت شوروی او را بخشی از یک توطئه دانسته و در سال 1948 الکساندر را دستگیر کرد. به مدت نزدیک به یک سال وی در زندان مخوف لفوتووو در مسکو نگهداری شده و در این مدت تحت شدید ترین شکنجه ها از قبیل گرسنگی، کتک خوردن و محرومیت از خواب قرار گرفت. سپس وی را به زندان سوخانووو منتقل کردند و پروسه شکنجه او در این زندان نیز همچنان ادامه یافت. به گفته ی خودش کتک خوردن هر روز به غیر از روزهای یکشنبه انجام می شد.

 

دولت ایالات متحده از ماجرای او باخبر بود اما به دلیل تنش های دوران جنگ سرد به او کمکی نکرد. در طول دوران زندانی بودن الکساندر، خانواده ی او نیز تحت شکنجه و آزار قرار گرفتند که به دیوانه شدن مادرش انجامید. دولگان اما با خواندن آواز و به یاد آوردن فیلم ها و درس های قدیمی از دیوانگی خود در تنهایی جلوگیری کرد. بالاخره مشخص شد که او در جاسوسی دخالتی نداشته و به همین دلیل به اردوگاه کار اجباری در یک معدن مس در قزاقستان فرستاده شد. بعد از مرگ استالین وی از اردوگاه کار اجباری آزاد شده و در سال 1971 همراه با همسر و پسرش به آمریکا بازگشت. او در سال 1986 در سن 59 سالگی درگذشت. بسیاری از خاطرات دوران اسارت او در کتاب معروف «مجمع الجزایر گولاگ» نوشته ی سولژنیتسین ذکر شده و زندگینامه اش نیر در سال 1975 به چاپ رسید.


6  / مجمع الجزایر گولاگ


کتاب «مجمع الجزایر گولاگ» (The Gulag Archipelago) یک کتاب سه جلدی در مورد سیستم گولاگ بود که در سال 1973 در غرب به چاپ رسید. این کتاب توسط الکساندر سولژنیتسین به رشته ی تحریر درآمد که خود مدتی را در اردوگاه های کار اجباری و زندان های شوروی سابق بسر برده بود. این کتاب باعث شد که بسیاری برای اولین بار با آن چه که در اردوگاه های گولاگ رخ می داد آشنا شوند. این کتاب باعث شد که سولژنیتسین برای همیشه تحت نظر کا گ ب قرار داشته باشد. آن ها هر کاری برای پیدا کردن نسخه های کتاب او انجام دادند و در یکی از موارد یکی از زنانی که در کپی کردن کتاب او دخالت داشت را آن قدر شکنجه کردند که در نهایت در سپتامبر 1973 مکان یکی از نسخه ها را به ماموران کا گ ب گفت و بعد از آن خود را حلق آویز کرد.

 

سولژنیتسین نیز خود در فوریه 1974 دستگیر شده و به آلمان غربی تبعید گردید و در نهایت به ایالات متحده گریخت. جای تعجب ندارد که این کتاب تا سال ها در خاک شوروی سابق قابل چاپ نبود و تنها در انتشارات زیرزمینی موسوم به سامیزدات جاپ می شد تا این که بخش هایی از آن در سال 1989 برای اولین بار در نشریه ای ادبی به نام نووی میر به صورت قانونی منتشر شد. این کتاب خیلی زود به یکی از کتاب های درسی دانشگاهی در روسیه تبدیل شده و سولژنیتسین نیز پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به روسیه بازگشته و در 3 آگوست 2008 در سن 89 سالگی درگذشت.

 


 7/ گرسنگی در اردوگاه های گولاگ


جای تعجب ندارد که زندانیان اردوگاه های گولاگ غذای کافی دریافت نمی کردند. جیره غذایی آن ها که در زبان روسی پایکا نامیده می شد بر اساس مقدار کاری که انجام می دادند تعیین می شد. حتی سخت کوش ترین زندانیان نیز مقدار غذای کافی برای زنده ماندن دریافت نمی کردند و کم کاری و ضعف در انجام وظایف برای مدتی بیش از چند ماه بدون شک مرگ در اثر گرسنگی را در پی داشت. نویسنده ای به نام وی تی شالاموف که خود بیش از دو دهه در اردوگاه های گولاگ زندانی بود بعدها داستان های کوتاهی با عنوان «داستان های کولیما» در این باره نوشت که در آن داستان های خوفناک از گرسنگی مفرط خود و هم بندانش گفته است:" هر بار که برایمان سوپ می آوردند... باعث می شد که همه گریه کنیم.

 

همه آماده بودیم که در صورت کم بودن سوپ گریه کنیم. و وقتی که معجزه ای رخ می داد و سوپ به اندازه کافی بود نمی توانستیم موضوع را باور کنیم و آن را با کمترین عجله ممکن می خوردیم. اما علیرغم این که سوپ پرملاتی در شکم گرممان داشتیم اما احساس دردی در معده ما را رنج می داد؛ ما برای مدت زیادی گرسنه مانده بودیم". کسانی که به علت گرسنگی مفرط و سوء تغذیه در آستانه ی مرگ قرار داشتند دوخودیاگاس نامیده می شدند که به معنای مردنی و فانی بود.

 

در سال 1938 در نامه ای از یکی از مقامات شوروی به نام آندری ویشینسکی به وزارت داخلی شوروی به نام نیکولایی یژوف در مورد شرایط دردناک این افراد چنین گفته است:" در میان زندانیان افرادی چنان گندیده و شپش زده وجود دارد که از لحاظ بهداشتی خطری کشنده برای دیگران محسوب می شوند. این افراد به چنان شرایطی از وخامت اوضاع جسمانی رسیده اند که کوچک ترین شباهتی به انسان ندارند. بدلیل نبود غذا آن ها به آشغال خوری روی آورده و به گزارش برخی دیگر از زندانیان، موش و سگ می خورند".


 اما در کمال ناباوری این شرایط در مقایسه با اتفاقاتی که بعد از حمله آلمان به شوروی در ژوئن 1941 رخ داد یک بهشت دوست داشتنی انگاشته می شود. در این زمان تقریباً تمامی منابع غذایی مردم به سمت میدان جنگ می رفت و با دلیل کمبود غذا و دارو، آمار مرگ و میر به شدت بالا رفت. در برخی مناطق حتی هیچ غذایی برای خوردن وجود نداشت به نحوی که در برخی موارد انسان خواری نیز دیده می شد.


8  / آمار تلفات گولاگ


حل کردن معماهای اطلاعاتی دوران شوروی سابق مانند برشمردن تک تک دانه های شن روی کره ی زمین است و گولاگ ها نیز از این قاعده مستثنی نبودند. اطلاعات و اسناد مربوط به گولاگ ها یا کاملاً از بین رفته و یا از واقعیت خالی شده اند به نحوی که تاریخ نگاران تنها به تخمین های متفاوت در مورد آمارهای این دوران روی آورده اند. سولژنیتسین می گوید که به نظر او بیش از 50 میلیون نفر در این اردوگاه های کار اجباری در سراسر خاک شوروی سابق نگهداری می شدند و برخی دیگر نیز این تعداد را تنها 5 میلیون نفر تخمین می زنند. برخلاف اردوگاه مرگ آشوویتز، گولاگ ها اردوگاهی برای کشتن زندانیان نبود. زندگی انسانی در گولاگ ها نادیده گرفته می شد اما هدف سیستم از بین بردن جمعیت و تصفیه کردن نژادی به صورت مستقیم نبود.

 

بدین ترتیب این سیستم با دو هدف سازماندهی شده بود: یکی ساختن زیرساخت های اقتصادی و صنعتی کشور با استفاده از نیروی کار مجانی در مناطقی که بسیار دوردست و توسعه نیافته بود، دوم این که افرادی که ممکن بود برای امنیت حکومت تمامیت خواه مشکلی ایجاد کنند محدود می شدند. بر اساس اسناد از طبقه بندی خارج شده شوروی سابق، 1.053.829 نفر در بین سال های 1934 تا 1953 در زندان های گولاگ جان خود را از دست داده اند که عدد دقیق ترسناکی است. تعداد این افراد بدون شک بسیار بیشتر بوده زیرا گولاگ ها کسانی که دیگر مردنی بودند را آزاد می کردند و هیچ سازوکاری برای خاکسپاری مردگان نداشتند. بدین ترتیب بسیاری خارج از محدوده ی اردوگاه جان خود را از دست می دادند.


9 / گولاگ های کره شمالی


اتحاد جماهیر شوروی به طور رسمی سیستم گولاگ و کار اجباری را در سال 1960 ملغی کرد اما اردوگاه های کار اجباری و گولاگ ها به گذشته تعلق ندارند. کره شمالی کشوری است که به خاطر شرایط دردناک و غیرقابل تحمل زندان هایش شناخته می شود، از جمله اردوگاه موسوم به کمپ 22 که زندانیان مجبورند علی رغم تهدید و شکنجه و گرسنگی کار کنند. مرگ در اثر گرسنگی در این زندان امری طبیعی و روتین است و بر اساس ادعاها زندانیان برای زنده ماندن به خوردن مار، قورباغه و موش روی آورده و حتی در مدفوع حیوانات به دنبال دانه های خوراکی می گردند تا گرسنگی و ضعف ناشی از خوردن سوپ آبکی سبزیجات را جبران کنند.

 

در یکی از این موارد یکی از افرادی که از کره شمالی فرار کرده بود به نام کیم کوانگ ایل 48 ساله گفته است که به خاطر قاچاق دانه های کاج از مرز، 3 سال را در گولاگ کره شمالی گذرانده است. وی خاطرات خود را در طول دوران اسارت به رشته تحریر درآورده و با کشیدن شکل هایی نحوه ی شکنجه هایی که در گولاگ های کره شمالی رخ می دهد را نشان داده است. یکی از این شکنجه ها قرار دادن زندانیان در حالتی خاص است که تنها پس از پر شدن لیوانی که زیر او قرار داده شده از عرق، او را رها خواهند کرد.

 کاری نهادهای مربوطه به یاد آنها بنایی ساخته و یادشان گرامی داشته شود.

قحطی در قزاقستان

از آنجایی که در این نوشتار از ایرانیان قزاقستان و علت حضورشان نام بردیم، مناسب دیدم به قزاق‌هایی که در ایران زندگی می‌کنند نیز اشاره ای کنم؛ طبق اسناد موجود در موزه کارلاگ که بخشی از آن به قحطی قزاقستان اختصاص داشت، جمعیت قزاقستان در سال ۱۹۲۹ طبق سرشماری صورت گرفته ۶ میلیون نفر بوده که در سال ۱۹۳۴ به ۲ میلیون نفر کاهش پیدا کرده است. این به این معنی است که ظرف ۵ سال در اثر قحطی تعداد ۴ میلیون نفر از بین رفته‌اند.

ابتداء در فاصله ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۱ یک و نیم میلیون نفر در اثر قحطی و جنگ‌های داخلی جان خود را از دست دادند. اما قحطی بزرگ بین سال‌های ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۳ رخ داد که تعداد دو و نیم میلیون انسان جان خود را از دست دادند. از این تعداد ۴۰۰ هزار نفر غیر قزاق بودند. گفته می‌شود علت اصلی این قطحی، مصادره گندم و غذا توسط مقامات شوروی و به‌دستور استالین بوده که موجب قحطی در اوکراین، قزاقستان و قفقاز شمالی شده است. دهقانانی را که مخالف مصادره گندم بودند، به عنوان محکوم به اردوگاه‌های کار اجباری منتقل می‌کردند.

در نتیجه این قحطی یک میلیون و ۳۰۰ هزار قزاق به کشورهای همجوار از جمله ایران، چین، افغانستان و روسیه کوچ کردند. در حال حاضر قزاق‌های ایران در شهرهای گرگان، بندر ترکمن و گنبد کاووس و در محله‌هایی با نام قزاق محله زندگی می‌کنند.                      

آمار جمعیت تبعید شدگان به قزاقستان برگرفته شده از یک سند روسی موجود در موزه کارلاگ