شکل های زندگی:
لئون تولستوی و سبک ادبی او
نادر شهریوری (صدقی)
لئون تولستوی در خانه اجدادی شاهزاده ولکونسکی که به خانواده تولستوی به ارث رسیده بود، اتاق مبله ساده ای داشت که در آن یک اره دستی، یک داس و یک تبر آویزان کرده بود، در طبقه بالای ساختمان تصاویر نیاکان تولستوی آویخته شده بود که مانند نگهبانان سنگی سنت های گذشته به تولستوی می نگریستند. اجداد تولستوی به نمادهایی بدل شده بودند که اگرچه در گذشته بودند؛ اما گویی حی و حاضر بودند و تولستوی حضورشان را حس می کرد. تولستوی در سال های پایانی عمرش لقب تزار دوم گرفته بود؛ چون بعد از تزار تنها کسی بود که می توانست هرچه دلش می خواهد بگوید و در امان بماند. او زمانی که قلم به دست می گرفت و درباره تزارها می نوشت، چنان می نوشت که گویی هم تراز آنان است. تولستوی این قدرت را به واسطه قلم و زندگی اش به دست آورده اما در حقیقت او نیز مانند نیاکانش به نماد بدل شده بود.
تولستوی پدیده ای منحصربه فرد در جهان ادبیات به شمار می رود. از این نظر تنها می توان او را با داستایفسکی مقایسه کرد، داستایفسکی نیز همانند تولستوی به یک «نماد» بدل شده بود. او وجدان معذبی بود که مردم را از درون به تحرک وامی داشت؛ اما بین این دو نماد هم عصر سنخیتی وجود نداشت. داستایفسکی روان شناسی در سطح عالی بود که در ارتفاعات صعب العبور گام برمی داشت و قهرمانانی نابهنگام خلق می کرد؛ در حالی که تولستوی زمینی تر و بهنگام تر بود. تولستوی به توصیف زندگی روزمره و حرکت پیوسته و لاینقطع آن توجه داشت، او در داستان های خود به درام های شخصی مردم عادی، دروغین بودن اخلاقیات رسمی طبقات حاکم کلیسا، ارتش و دولت توجه می کرد و در کنار اتفاقات مهمی مانند جنگ و صلح که جهانی را تحت تاثیر قرار می داد به جزئی ترین امور مانند زندگی دهقانی، رفتار موژیک و رایحه های روستایی در فصل های مختلف به خصوص تابستان توجه می کرد و در همان حال فراموش نمی کرد که در فضایی شهری به تالمات و تاثرات کارمندی به نام ایوان ایلیچ در آستانه مرگ بپردازد و به اعترافات و خودکاوی او به صورتی کاملا ملموس چنان که هرکس در آینده مرگ را به همان شیوه تجربه می کند، بپردازد.
تولستوی آثار مهمی خلق کرد که هرکدام شان شاهکاری در ادبیات جهان به شمار می رود، از رمان «رستاخیز» گرفته تا «جنگ و صلح» و از «آنا کارنینا» تا «مرگ ایوان ایلیچ» نمونه ای از ادبیات تولستوی اند. هریک از این رمان ها شکلی از اشکال بی اندازه متنوع زندگی را به نمایش درمی آورند؛ اما آنچه در همه این رمان ها وجود دارد و شاخصه تولستوی است، سبک اوست. به بیانی دیگر نبوغ تولستوی به عنوان نویسنده در سبک او متجلی می شود، تولستوی در داستان هایش مانند زندگی اش در هیئت «ارباب» ظاهر می شود، مقصود از ارباب احاطه او بر زمین و زمانه خود است. تولستوی سبکی توام با آرامش، صرفه جویی بدون هیچ ردی از استیصال و درماندگی - ارباب نمی تواند مستاصل ظاهر شود- خلق می کند. او با چشمانی تیزبین به همه سرحدات سرزمینش از این سو به آن سو می نگرد تا مبادا چیزی از نگاهش دور بماند. تولستوی در عین حال قدم به قدم چشم اندازهای تازه ای در پیش روی قهرمانان داستانی اش می آفریند، آن گاه شخصیت های داستانی اش را با آن هماهنگ می کند؛ بدون آنکه در ذهنی گرایی شخصیت های داستانی اش غرق شود. این سبک، سبک ویژه تولستوی گاهی خشن و بی ملاحظه و گاه چنان ملایم و گذرا ظاهر می شود که سریعا احساسات خواننده را برمی انگیزد. او در همه حال سبکی ساده ارائه می دهد که نتایج آن بی همتاست؛ چون با تجربه زیسته خواننده پهلو می زند. «... تولستوی با عینی نمایی اش قادر بود جهانی بی نهایت گشوده را پیش چشم آورد، چندان گسترده که با تجربه ما از واقعیت پهلو بزند»1.
آنچه سبک تولستوی را متمایز می کند، پویایی متقابل میان شخصیت های داستانی اش با وقایعی است که اتفاق می افتد و همین طور تاثیراتی است که شخصیت های داستانی اش بر یکدیگر می گذارند. «توجه تولستوی بیش از هر چیز معطوف به آن است که چگونه برخی احساسات و اندیشه ها از احساسات و اندیشه های دیگر زاده می شوند، او علاقه مند است ببیند که چگونه احساسی خودبه خود از موقعیت یا تاثری خاص برمی خیزد و تحت تاثیر خاطرات، نیروی تلفیق و ترکیبی که در قوه خیال هست، تبدیل به احساسی دیگر می شود و دوباره به همان نقطه آغازین بازمی گردد و دوباره مسیرهای دیگری در پیش می گیرد»2. تولستوی این نحوه مواجهه با شخصیت های داستانی و تاثیرات متقابل را به دوره جدیدی از رئالیسم نسبت می دهد که در آن علاقه به جزئیات و احساسات انسانی جای علاقه به خود وقایع را می گیرد؛ اما این به آن معنا نیست که تولستوی اهمیت وقایع و رویدادها در زندگی را نادیده می گیرد. آثار او تماما، تقریبا تماما سرشار از وقایع و اتفاقات اند مانند «آنا کارنینا» یا «حاجی مراد» و بیشتر از همه «جنگ و صلح» و حتی «مرگ ایوان ایلیچ» که منتقدان آن را رمانی روان کاوانه به حساب می آورند. همه این داستان ها متاثر از سلسله وقایع مهم اند که آدم های داستانی را متاثر می کنند، با این حال رئالیسمی که تولستوی خود را به آن پایبند می داند، عینی گرایی صرف نیست و در مقام مقایسه با نویسندگان هم عصرش برخلاف آن چیزی است که مثلا در داستان های بالزاک یا دیکنز مشاهده می کنیم. در داستان های بالزاک، دیکنز و... حوادث مهم ترند و اساسا آن حوادث هستند که دنیای درونی افراد را تحت تاثیر قرار می دهند؛ در حالی که در تولستوی اتفاقات و وقایع تماما در خدمت اعتباربخشیدن به اصل داستان و آشکار کردن شخصیت های داستانی قرار می گیرند و این هر دو از ارتباطی متقابل برخوردارند.
تولستوی عمری طولانی کرد و تقریبا قرن بیستم را زندگی کرد و مانند همه شخصیت هایی که آفریده بود، تحت تاثیر اتفاقات و رویدادهای بیرونی قرار می گرفت، او گاه نسبت به وقایع بی تفاوت بود و گاه جانب دار بود؛ اما نه در هیئت ناجی ظاهر می شد و نه رسالتی برای خود قائل بود. او حتی نمی توانست روایتگر کاملا صادق زندگی خود باشد؛ زیرا بیش از هرکس بر خطاهای خود آگاه بود. تولستوی به یک تعبیر مانند سبکش بود: آرام مانند طبیعتی که به آرامی در گرمای خورشید ببالد و رشد کند، او اگرچه درصدد آن بود که طبیعت را به خودآگاهی برساند؛ اما عجله به خرج نمی داد و هرگز درصدد آن نبود تا با دست زدن به غنچه ای باعث شود تا گل برگ ها زودتر باز شود بلکه برعکس با تامل، مانند سبکش می کوشید دانه در دل خاک از پوسته بگذرد تا به حیطه خودآگاهی برسد. این آن معنویتی بود که تولستوی در دل مزارع بی کران خود جست وجو می کرد. شرق
1، 2. «لئو تولستوی»، پاتریشیا کاردن، ترجمه شهرنوش پارسی پور
درس بزرگ تولستوی
مرتضی میرحسینی
آن زمان رومان رولان تازه تحصیلات دانشگاهی اش را تمام کرده بود و سنش هنوز به 22 سال نمی رسید. به شعر و موسیقی دلبستگی داشت و برای هنر تقدسی زیادی قایل بود. اما رساله ای از لئو تولستوی - که مدت کوتاهی از انتشارش می گذاشت - جهانش را زیرورو کرد. رساله، «چه باید کرد؟» نام داشت و تولستوی در آن به هنر می تاخت. تولستوی نوشته بود هنر جز گمراهی و بی عاری نیست و نام های به ظاهر بزرگی مثل بتهوون و شکسپیر نیز لایق هیچ احترام و اعتباری نیستند که یکی با آهنگ هایش انسان ها را فریب می داد و دیگری نمایشنامه نویسی درجه چندم و بازاری بود. هضم آنچه تولستوی نوشته بود برای رولان -آن زمان کم تجربه و رمانتیک - دشوار بود، زیرا هم به عظمت تولستوی و تعهد او به راستی و درستی باور داشت و هم به هنر و هنرمندانی مثل بتهوون و شکسپیر عشق می ورزید. رساله را دوباره از ابتدا تا انتها خواند و درباره تک تک جملاتش فکر کرد. چند روز با خودش کلنجار رفت. سپس در اتاقش پشت میز نشست و نامه ای بلند برای تولستوی نوشت. نوشت شما را راهنمای خودم می دانم و در این عصر بی ایمانی و آشوب، به شرافت و حقانیت تان مطمئن هستم، اما روحم از میراث بتهوون و موتسارت و شکسپیر تغذیه می کند و هنر برایم نه سرگرمی مبتذل یا تفریح نامشروع که همه چیز است. رولان هر چه را که در دل داشت برای تولستوی بازگو کرد و در انتها پرسید لطفا به من بگویید تکلیفم چیست و چه باید بکنم؟ اشتفان تسوایک در زندگینامه رومان رولان می نویسد: «حال روز رولان درست مثل آدم مفلوک و بینوایی بود که در تلخ ترین لحظه ها دست به دعا برمی دارد و از خداوند می خواهد که به کمک او بشتابد و با معجزه ای او را از گرداب بدبختی و درماندگی بیرون بیاورد. این دانشجوی جوان حتی مطمئن نبود که نویسنده و شخصیت بزرگی مثل تولستوی، نامه جوان گمنامی مانند او را بخواند. با این وصف به نهایت ناامیدی رسیده بود و کاری جز این از دستش برنمی آمد.» نامه را فرستاد. نمی دانست بعدش چه اتفاقی می افتد و از این رو سعی کرد دیگر به آن فکر نکند. چند هفته گذشت تا اینکه اکتبر 1887 در چنین روزی، در بازگشت به اتاق کوچکش در زیرشیروانی آن خانه اجاره ای با بسته ای ارسال شده از روسیه مواجه شد. معلوم شد نامه به تولستوی رسیده و او آن را کامل خوانده است. این بسته، پاسخ مفصل (30 صفحه ای) تولستوی به پرسش های رولان بود. نوشته بود: نامه شما متاثرم کرد و آن را با چشم های خیس خواندم؛ من دشمن هنر نیستم، اما از هر چیزی هم که نام هنر روی آن گذشته شود، دفاع نمی کنم. «به نظر من تنها هنری ارزش دارد که باعث وحدت و یگانگی انسان ها شود و انسان ها را به سوی خیر و خوبی هدایت کند. وانگهی هنر و عشق و علاقه ما به هنر نباید تنها مساله ما باشد، بلکه مسائل مهم تری مثل عشق و علاقه به انسانیت و جامعه نیز وجود دارند. عشق به انسان ها تنها چیزی است که می تواند به هنر ارزش و اعتبار ببخشد.» رولان نه فقط با دیدن نامه تولستوی که حتی پس از خواندن آن تا مدتی مبهوت بود. بزرگ ترین نویسنده آن روزگار، نامه دانشجویی جوان و گمنام را چنین به تفصیل پاسخ داده بود و از متن نامه هم معلوم بود که ساعت ها برای نوشتن آن وقت صرف کرده است. رولان به پاسخی که دنبالش بود رسید، اما از آن مهم تر درسی بود که آن روز از تولستوی آموخت؛ اینکه همه انسان ها، چه مشهور و چه گمنام - نه در حرف که در عمل - محترمند و لایق اینکه صدای شان شنیده و به پرسش های آنان پاسخ داده شود. زندگینامه نویس می گوید: «رولان از آن پس هیچ کس را حقیر و ناچیز نشمرد و در هر حال به یاری دیگران می شتافت و نامه هیچ کس را بی جواب نمی گذاشت.» اعتماد
سرزمین آرمانی تالستوی
«همه تاریخ روسیه را قزاقها ساختهاند. بیسبب نیست که اروپاییها ما را قزاق صدا میزنند. مردم دوست دارند قزاق باشند...». این جمله را تالستوی در ٤ آوریل ١٨٧٠ نوشته که بیشک نشاندهنده اهمیت مردمان قزاق در سرزمین روسیه است. این اهمیت به حدی است که تعدادی از نویسندگان مطرح و کلاسیک ادبیات روسیه آثاری درباره آن نوشتهاند. گوگول، شولوخف و تالستوی هریک کتابی درباره قزاقها دارند. تالستوی در دورهای که هنوز بسیار جوان بود رمانی با عنوان «قزاقها» نوشت که اگرچه جزو شاهکارهای این نویسنده کلاسیک روس بهشمار نمیرود، اما میتوان آن را در شمار رمانهای مهم او جای داد. «قزاقها» بهتازگی با ترجمه عباسعلی عزتی در نشر چشمه منتشر شده؛ ترجمهای که از زبان روسی صورت گرفته است. مترجم کتاب در بخشی از مقدمهاش درباره حضور قزاقها در ادبیات روسیه نوشته: «ادبیات قرن نوزده روسیه در دو مرحله به موضوع قزاقها توجه نشان داد. موج اول این توجه با پایان جنگ در سال ١٨١٢ که به پیروزی روسیه بر ناپلئون انجامید، شکل گرفت و دلیل اصلی آن نیز رشادتها و دلاوریهایی بود که قزاقها در جنگ از خود نشان داده بودند؛ مرحله دوم در سالهای ١٨٥٠ تا ١٨٧٠ اتفاق افتاد که قزاقهای تالستوی طلایهدار آثار این دوره بود، شکلگیری این آثار نیز ریشه در جنگهای قفقاز داشت. تاراس بولبا (١٨٣٥) اثر گوگول هم در دوره گذار از مرحله نخست به مرحله دوم نوشته شده است». مترجم در ادامه مقدمهاش، اثر گوگول را نتیجه منطقی رویکرد ادبیات روسیه به موضوع قزاقها بعد از جنگ با ناپلئون دانسته و اثر تالستوی را نیز به همان میزان آغازگر موجی جدید با رویکردی تازه دانسته که تا زمان نوشتهشدن «دنآرام» شولوخف ادامه و گسترش داشته است. اما برخلاف اثر گوگول که داستانی رمانتیک است، قزاقهای تالستوی اثری واقعگراست. تالستوی در دوره جوانیاش برای اولینبار به قفقاز سفر کرد و از نزدیک زندگی قفقازها را دید و شیفته شیوه زندگی آنها شد. تالستوی دوره سربازیاش را در قفقاز گذراند و در اواخر عمرش هم، وقتی گرفتار بحران روحی شد، باز به سرزمین آرمانیاش، قفقاز رفت و در همانجا هم زندگیاش خاتمه یافت.
مترجم در بخشی دیگر از مقدمهاش درباره ویژگیهای «قزاقها» نوشته: «بهرغم نثر شاعرانه تالستوی در توصیف زیباییهای قفقاز، در این اثر نیز مانند بیشتر آثارش، تنها به نقل چیزهایی میپردازد که واقعی هستند، و چنان نقل میکند که خواننده حضور او را احساس نمیکند و بدون واسطه در صحنه داستان حضور مییابد و اشیا و رویدادها و آدمها را همانگونه میبیند که بودهاند... در قزاقهای تالستوی از صحنههای باشکوه و رمانتیکی که صحنههای نبرد و اعمال حماسی قهرمانان را توصیف کند، خبری نیست. او وقتی درباره ماموریت یا حمله سربازان و قزاقها مینویسد، منظور خود را با دو سه جمله بیان میکند و هرگز صحنه نبرد را مستقیما توصیف نمیکند، شاید باید دلیل این مسئله را احساس خویشاوندی تالستوی با طرفهای درگیری دانست، او به یک میزان با قزاقها و چرکس و چچنی احساس خویشاوندی و همدردی میکند. تالستوی برخلاف پیشینیان رمانتیکش مانند پوشکین، گوگول، لرمانتف، بستوژوا و مارلینسکوا به جنگ صورتی آرمانی نمیدهد و تصاویر رمانتیک از زندگی قفقازیها ارایه نمیدهد».شرقلئون تولستوى و جنگ و صلح
ويژگى اصلى كار تولستوى را ساخت و پرداخت شخصيت هايى مى دانند كه در خصوصيات فردى، بسيار متفاوت و متضاد هم هستند. اين ويژگى به گونه اى است كه يكى از اديبان بزرگ، پيرامون اش گفته كه اگر موجوداتى فضايى از سياره هاى ديگر پا به زمين بگذارند و بخواهند با نوع انسان آشنا شوند، بايد داستان هاى تولستوى را بخوانند. ويژگى ذهنى تولستوى به گونه اى بوده كه مى توانسته، شخصيت هاى متضادى را در ذهن خود مجسم كند و آنها را همچون انسان هايى واقعى كه در زندگى روزمره ما حضور دارند، به تصوير بكشد. با اين حال آن ويژگى در كار تولستوى كه مدنظر ما در اين مقاله است، نبوغ او در شخصيت پردازى نيست. تولستوى در رمان هاى بزرگى همچون «جنگ و صلح» و «آناكارنينا» مبارزه اى فكرى را آغاز كرده كه از آن با عنوان نقد رمانتيسيسم ياد مى شود. در زمانه او جريان غالب فرهنگى به سمت ديدگاه هاى رمانتيكى گرايش داشت كه نقاط اوج آن در كشورهاى فرانسه و آلمان شكل گرفته بود. «جنگ و صلح» و در كنار آن «آناكارنينا» از جمله آثارى به شمار مى روند كه برخلاف جريان روز زمانه، دغدغه هاى ديگرى را در خوانندگان شان پديد آورده اند. بخش مهمى از «جنگ و صلح» به بيان ديدگاه هاى تاريخى تولستوى پيرامون جنگ روسيه با فرانسه در دهه هاى آغازين قرن نوزدهم اختصاص دارد. معمولاً تحليلگران آثار تولستوى به اين بخش از رمان «جنگ و صلح» چندان اهميتى قائل نشده اند و اين بخش ها را در تحليلى كلى ناشى از ديدگاه نويسندگان كلاسيك به مقوله داستان و داستان پردازى دانسته اند. اين در حالى است كه مى توان از اين ديدگاه هاى تاريخى تولستوى، به دليل اصلى نگارش رمانى همچون «جنگ و صلح» پى برد. تولستوى در اين بخش ها به مقابله با آن تفكرى مى رود كه تاريخ باورى را همچون موضوعى فلسفى مورد بررسى قرار مى دهد. ديدگاه عمومى كه پيرامون شخصيتى همچون «ناپلئون بناپارت» وجود دارد براساس همين تاريخ باورى شكل گرفته است. تولستوى اما در كتاب اش ناپلئون را همچون شخصيتى عادى و عوام نشان مى دهد كه برخلاف تصور عمومى قادر به طرح نقشه هاى پيچيده جنگى نيست و حتى در مهمترين جنگى كه با روس ها در پيش دارد، دچار سرماخوردگى مى شود و نمى تواند فرماندهان سپاه اش را پيرامون اين جنگ، توجيه كند. اين ديدگاه تولستوى را مى توان در نوع ساختار داستانى اثر هم پى گرفت. او هر چقدر كه از شخصيت هاى تاريخى مهمى همچون «ناپلئون بناپارت» و «تزار الكساندر» افسون زدايى كرده، در عوض نقش شخصيت هاى تاريخى نه چندان مهمى همچون «كوتوزف» را پررنگ كرده است و از جهاتى اگر قلمفرسايى هاى او پيرامون اين شخصيت نبود، امروز نامى هم از اين فرمانده لشگر روس باقى نمى ماند. تولستوى در «جنگ و صلح» فرديت انسان روس را بارور مى سازد و آنچه كه براى او در درجه اول اهميت قرار دارد، موضوعاتى همچون خاك و وطن روسيه نيست بلكه نقش انسان هايى است كه درگير و دار جنگ خانمان سوز روسيه و فرانسه همچنان اميد به زندگى دارند و چگونگى مناسبات شان و فرجام آنها مهمترين دغدغه خوانندگان اين اثر بزرگ به شمار مى رود. مبارزه فكرى تولستوى اگرچه در فضاى روسيه آن زمان تاثير چندانى به جاى نگذارد و در سال هاى بعد از آن، همزمان با انقلاب اكتبر، به طور كلى مورد غفلت قرار گرفت، اما با اين حال، «جنگ و صلح» در تاريخ ادبيات داستانى جهان در شمار آثارى قرار مى گيرد كه به همان مسئله «افزايش جمعيت جهان» توجه ويژه نشان داده و فرديت انسان و بروز و ظهور آن در يك جامعه را به هنرمندانه ترين شكل ممكن، بيان كرده است.