
خودباوری رادیکال
«سفری به جهان ماکس اشتیرنر*»
تهیه و تدوین : فرشید یاسائی
پیشگفتار : سخن گفتن از ماکس اشتیرنر* ، ورود به قلمرویی است که در آن هیچ مفهومی مطمئن، هیچ ارزشی ثابت و هیچ مرجعی مقدس باقی نمیماند. اندیشمندی که نامش کمتر شنیده شده، اما لرزشهایی که در فضای فکری اروپا ایجاد کرد تا امروز باقی مانده است. شاید در نگاه نخست، اشتیرنر را بتوان در کنار «جوانان هگلی» قرار داد؛ اما حقیقت این است که او نه در میان آنان میگنجد و نه در هیچ خانوادۀ فلسفی دیگری. او نه مصلح اجتماعی بود، نه پیامآور حقیقت، نه نظریهپرداز انقلاب. اشتیرنر کسی بود که میخواست پردهها را کنار بزند و نشان دهد چگونه انسان خود را با دستهای خویش به بتهای فکری میبندد و چگونه مفاهیمی که قرار بوده ابزار باشند، ناگهان به ارباب تبدیل میشوند. رسالهای که پیش رو دارید، تلاشی است برای بازخوانی این اندیشمند در زمانهای که « شبحها » نه تنها از میان نرفتهاند، بلکه با صورتهای جدید بازگشتهاند.
در جهان امروز که ساختارهای سیاسی و اقتصادی بیش از هر زمان دیگری فرد را در قالب نقشها و هویتهای از پیش تعیین شده قرار میدهند، بازگشت به اشتیرنر ضرورتی تازه یافته است. او به ما یادآوری میکند که آزادی، پیش از آنکه یک شعار سیاسی یا حق قانونی باشد، تجربهای وجودی است؛ تجربهای که از درون فرد آغاز میشود. اشتیرنر به ما نمیگوید چگونه باید زندگی کنیم؛ بلکه میگوید چگونه میتوانیم آنچه ما را از زندگی بازمیدارد تشخیص دهیم. او دعوتی است به رهایی از کلیتهایی که خودمان به آنها قدرت میبخشیم.
در این پیشگفتار، میخواهم بر یک نکتهٔ اساسی تأکید کنم: اشتیرنر نه مدافع «خودخواهی» است و نه طرفدار جدایی فرد از جهان. آنچه او بر آن پای میفشارد «خودباوری» است؛ یعنی بازگرداندن ارزشها، اهداف و حتی روابط انسانی به حیطۀ اختیار فرد. او ما را فرا میخواند تا آنچه را زندگی میکنیم، «از آنِ خود» کنیم. همین نکته، علت اصلی سوءتفاهمهایی است که درباره او شکل گرفته؛ زیرا اندیشهٔ او با هیچ نظام اخلاقی یا سیاسی سازگار نیست. او نه میخواهد انسان را بهتر کند و نه جهان را عادلانهتر؛ او میخواهد هر فرد را به سرچشمه توان خلاق و یگانگیاش بازگرداند.
این رساله که در ادامه میآید، کوششی است برای شرح و واکاوی این اندیشه رادیکال: اندیشهای که مارکس را به واکنشی تند واداشت، آنارشیستها را مجذوب کرد، اگزیستانسیالیستها را به تفکر وا داشت، و پستمدرنها را به سویی تازه سوق داد. شاید مهمتر از همه، اشتیرنر ما را با این پرسش روبهرو میکند که: اگر تمام آنچه مقدس میدانیم صرفاً ساخته ذهن ماست، چه چیزی از ما باقی میماند؟ پاسخ او روشن است: «یگانه».همان فرد واقعی که پیش از هر مفهوم، وجود دارد. هدف روشن کردن همین «یگانه» است؛ نیرویی که اشتیرنر آن را نه در آسمان، نه در جامعه، نه در ایدئولوژی، بلکه در خود انسان جستوجو کرد.
*****
آغاز : ماکس اشتیرنر در میانهٔ قرن نوزدهم، در زمانی که اروپا درگیر تحولات فکری پساهگلی، نهضتهای کارگری، برآمد لیبرالیسم و شکلگیری دولت مدرن بود، اندیشهای را پیش نهاد که نه تنها در چارچوب فلسفه زمانهاش نمیگنجید، بلکه هر چارچوبی را از بنیاد به لرزه میانداخت. اشتیرنر که نام واقعیاش یوهان کاسپار اشمیت بود، از رهگذر یک زندگی معمولی و بیدرب وداغ، اثری آفرید که هنوز هم در ردهٔ متون عمیقاً اختلالآفرین قرار میگیرد. او نه خود را فیلسوف نظامساز میدانست و نه داعیهٔ طرح دستگاه فکری جدید داشت؛ بلکه بر آن بود تا نشان دهد چگونه انسان در طول تاریخ، آزادی مقدس شده خود را به پای مفاهیم، نهادها و ارزشهایی ریخته است که اغلب هیچ بنیان واقعی ندارند. این نکتهٔ محوری را باید در ساحت وجودی او جست؛ او نه آموزگار اخلاق بود، نه پیامبر سیاست، نه نظریهپرداز جامعهشناختی. اشتیرنر «اندیشمند» بود، کسی که هرگونه ساختار مفهومی را تا سرحد فروپاشی میرسانْد تا «یگانه»، یعنی همان فرد واقعی و زنده، بتواند از زیر آوار انتزاعها بیرون آید.
اثر اصلی او، «یگانه و مالک خویش*»، کتابی است که از همان نخستین جمله خواننده را از فضای آکادمیک بیرون میکشد و در جهانی قرار میدهد که در آن فرد نه سایهای از یک کلیت، بلکه واقعیتی پیشین تر از هر نظام ارزشی است. با اینحال، سوءبرداشتها درباره اشتیرنر بسیار گسترده بوده است. مهمترین آنها، ترجمهٔ Egoismus به «خودخواهی»* است؛ ترجمهای که بیش از همه از سوی منتقدان متأثر از مارکس رواج یافت، زیرا میخواستند اشتیرنر را تا حد فردی بیاعتنا به دیگری و بیرحم نسبت به جامعه پایین بیآورند. اما در زبان آلمانی اشتیرنر و بهویژه در سنت واژگانی قرن نوزدهم، Egoismus نه بار منفی اخلاقی دارد و نه به معنای نفع گرایی حقیر است؛ آنچه او به آن اشاره دارد «خودباوری»*، «» «خویشتن مندی»، «توانش خود» و حتی «مالکیت بر زیست شخصی» است. او میگوید فرد باید به تجربه و هستی خویش «مالکیّت» داشته باشد، نه اینکه بندهٔ مفاهیمی شود که او را میبلعند. به عبارتی، «من» نزد اشتیرنر امری اخلاقی یا روان شناختی نیست؛ یک واقعیت وجودی است، چیزی که نه باید ساخته شود و نه باید در قالبی ریخته شود. کافی است از زیر سلطهٔ «شبحها» رها شود.
اندیشهٔ اشتیرنر در بستری شکل گرفت که فلسفهٔ آلمان هنوز زیر سایهٔ سنگین هگل حرکت میکرد. حلقهٔ «هگلیهای جوان» که اشتیرنر در آن عضو بود، بهدنبال نقد مذهب، دولت پروس و نظام سلطنتی موجود بود، اما در عمل همچنان با زبان هگلی سخن میگفت و به کلیتهایی همچون «انسان»، «تاریخ»، «آزادی»، یا «عقل» وفادار میماند. اشتیرنر نخستین کسی بود که از درون همین جریان، با چرخشی رادیکال علیه هرگونه کلیت و انتزاع، اعلام کرد که همهٔ این مفاهیم صرفاً «شبح»اند؛ شبحهایی که بر ذهن و زندگی انسان چنگ میاندازند و او را مقید میکنند. او این شبحها را «Gespenster» مینامید و وظیفهٔ فلسفه را بیرون راندن آنها از عرصهٔ زیست فردی میدانست.
این «شبحها» در سراسر کتاب وی مفهومی کلیدی هستند. اشتیرنر میگوید انسان در طول تاریخ، از یک شبح به شبح دیگر پناه برده است: خدا، حقیقت، اخلاق، قانون، وجدان، عقل، تاریخ، جامعه، ملت، انسانیت. هر کدام از اینها به ظاهر اموری اصیلاند، اما در واقع ساختههای ذهناند، انتزاعاتی که از فرد طلب میکنند خود را به آنها تسلیم کند. در نظر اشتیرنر، این شبحها تنها زمانی وجود دارند که فرد در آنها قدرتی بیرونی ببیند و در برابرشان سرفرود آورد. وقتی فرد باور کند که این مفاهیم چیزی نیستند جز ساختههای ذهن و نهادهای بشری، آن گاه «یگانه» از زیر سلطهٔ آنها بیرون میآید. این منظر سبب شده بسیاری او را نیهیلیست بدانند، اما اشتیرنر نه دعوت به نابودی ارزشها میکند و نه خواستار تلطیف آنهاست؛ او تنها میخواهد انسان به مالکیت ارزشهایی برسد که خود میآفریند. این همان تمایز اصلی میان «خودباوری» او و «خودخواهی» تحریف شده است: خودباوری یعنی ارزشها، مفاهیم و اهداف را به جای آنکه بر فرد تحمیل کنند، فرد از آنِ خود سازد؛ او را ابزار نکنند، بلکه ابزار او شوند.
در دورهٔ اشتیرنر، بیشتر روشنفکران آلمان یا درگیر تلاش برای آشتی دادن فرد و دولت بودند، یا همچون فوئرباخ رهایی را در بازگشت انسان به جوهر نوعیِ خویش میدیدند. اشتیرنر از این هر دو گذشت. او میگفت فوئرباخ فقط جای خدا را با «انسان» عوض کرده و باز هم انسانی واقعی را قربانی مفهوم انتزاعی «نوع انسان» کرده است. بهزبان تند اشتیرنر، انسانِ فوئرباخ چیزی جز «خدای جدید» نیست؛ خدایی سکولار اما همچنان الزامآور و مسلط. او میگفت با برداشته شدن صلیب، زنجیر از میان نمیرود، بلکه فقط شکل عوض میکند. بنابراین، رهایی حقیقی نه در تسلیم به یک کلیت جدید، بلکه در پذیرش یگانگی، مالکیت بر خود و خلق رابطههای آزادانه و خودخواسته با دیگران است.
جایگاه اشتیرنر در میان جوانانهگلی، جایگاهی پیچیده بود. او هگل را میشناخت، اما برخلاف بسیاری از هگلیهای چپ، نه در پی برانداختن دین بود و نه در پی جایگزینی آن با اومانیسم سیاسی. او میگفت دین تنها زمانی میمیرد که روح آن - یعنی اطاعت از امر کلی- محوشود. از نظر او مارکس در قلمرو دین باقی مانده؛ تنها نام خدا را با جامعه، طبقه یا انسانیت عوض کرده است! این سخن رادیکال و نیش دار، هستهٔ مهم تقابل او با مارکس است. مارکس بعدها نزدیک به دویست صفحه از «ایدئولوژی آلمانی» خود را صرف حمله به اشتیرنر کرد، زیرا بهدرستی دریافته بود که اندیشه اشتیرنر، هرگونه ایدئولوژی جمعگرایانه را از بنمایه تهی میکند. اشتیرنر با بیرحمی نشان داد که هر گفتمان کلیگرا خصوصا ایدئولوژی - چه مذهبی، سوسیالیستی، اخلاقی- در نهایت از فرد میخواهد خود را قربانی کند.
با وجود این، اشتیرنر نه دشمن دیگری است و نه منکر پیوندهای انسانی. او میپذیرد که انسان با انسانهای دیگر زیست میکند، همکاری و رابطه برقرار میکند. اما این روابط باید «از آنِ فرد» باشند، نه بر او تحمیل شوند. اشتیرنر اتحاد طبیعی یگانهها را به رسمیت میشناسد، اما آن را «اتحاد مالکان» مینامد. اتحادی داوطلبانه، زادهٔ نیاز، سود یا دوستی؛ اتحادی که نه قانون گذاری میکند و نه از اعضا میخواهد به یک کلیت وفادار بمانند. چنین اتحادی فقط تا زمانی دوام دارد که طرفین در آن حضور خود را «مالکیّتِ خود» بدانند. این نگرش دقیقاً نقطهای است که او را از نظریه پردازان سیاسی و متفکران ایدئولوژی زده جدا میکند. اشتیرنر هیچ نسخهای برای سازمان اجتماعی نمیدهد، هیچ «بهترین دولت»ی طراحی نمیکند و حتی به دنبال بهبود نهادها نیست. او کسی نیست که نظامی بنا کند؛ او اندیشمندی است که نظامها را در هم میشکند.
برداشت نادرست از او به عنوان فردی خودپرست، خشونتطلب یا بیاعتنا به دیگران، بخش بزرگی از سوءفهم تاریخ اندیشه است. اشتیرنر هرگز نگفت که دیگری بیارزش است یا باید پایمال شود؛ او میگفت دیگری فقط زمانی میتواند در زندگی فرد نقشی راستین داشته باشد که فرد او را «از آنِ خود» کند، یعنی رابطهای آزاد و بیمیانجی شکل دهد. این دقیقاً برعکس خودخواهی اخلاقی است. خودخواهی اخلاقی میگوید فرد باید سود خود را بر همهچیز ترجیح دهد؛ اما خودباوری اشتیرنری میگوید: فرد باید از هرگونه ارزش های تحمیلی که او را به قربانی تبدیل میکند، برهد! به این معنا، روابط انسانی زمانی میتوانند شکوفا شوند، زیرا دیگر روی ایدئولوژی، تعهدهای کور یا نظامهای اخلاقی خشک بنا نشدهاند.
نقد او بر دولت نیز در همین راستا قرار دارد. دولت برای اشتیرنر، کلیتی است که از افراد میخواهد تابع قانون و نظم عمومی باشند. اما نظم عمومی برای او چیزی بیش از یک شبح نیست؛ نظمی است که از افراد میطلبد خود را با نیازهای انتزاعی یک کلیت هماهنگ کنند. او مینویسد فرد تا زمانی در دولت جایگاه دارد که دولت بتواند از او بهرهکشی کند، نه او از دولت. دولت نمیتواند آزادی فرد را به رسمیت بشناسد، زیرا آزادی فرد با استمرار دولت در تضاد است. از همین روست که اشتیرنر، بهجای اصلاح دولت، بیدولتی را مطرح میکند؛ به معنای آنارشیسم ، به معنای زیستِ آزاد یگانهها. همین نگرش است که برخی را بر آن داشته او را پدر فردگرایی رادیکال بنامند، هرچند خود او از هر عنوانی گریزان بود.
اشتیرنر نظام فلسفی نمیسازد، زیرا معتقد است هر نظامی دیر یا زود تبدیل به قید و شرط و شروط میشود. او بهجای آن که همچون کانت یا اسپینوزا سلسلهمراتبی عقلانی بنا کند، پیوسته در حال تخریب این سلسله مراتب ها است!است. اندیشه او کمتر شباهت به فلسفهٔ نظاممند دارد و بیشتر شبیه به کار یک منتقد ریشهای است، منتقدی که نمیخواهد جهان را تفسیر کند، بلکه میخواهد انسان را از تمام تفسیرهای اسارت ساز آزاد سازد. از همین روست که او را باید اندیشمند دانست، نه فیلسوف! اندیشمند کسی است که بدون قید سیستم، بدون تلاش برای جا دادن واقعیت در قالبهای از پیش ساخته، از دل تجربهٔ زیسته سخن میگوید. اشتیرنر چنین شخصی است: او نه روششناس است، نه نظامساز، نه اخلاقپرداز. او آینهٔ رهایی است، رهایی فرد از کلیتها.
نقد اشتیرنر بر « دولت » یکی از جسورانه ترین مواضع اوست. دولت، چه استبدادی باشد، چه لیبرال، چه دموکراتیک... ساختاری است که بر فرد ادعای مالکیت دارد و از او وفاداری طلب میکند! اشتیرنر میگفت: دولت انسانها را تنها تا جایی آزاد میگذارد که آزادیشان به سود اقتدار سیاسی باشد. هر جا منفعت دولت ایجاب کند، آزادی فرد قربانی میشود. از این رو، رهایی سیاسی بهخودیخود کافی نیست، زیرا دولت آزاد نیز همچنان سلطهگر است. آنچه لازم است رهایی فرد از اصلِ «سلطهپذیری» است. این یکی از اشتراکات کلیدی افکار او با آنارشیستها است ، گرچه اشتیرنر هرگز خود را آنارشیست نمی نامد! اما برای او ؛ رهایی یعنی فرد نه در برابر دولت زانو زند، نه در برابر مذهب، نه اخلاق ، نه ایدئولوژی و نه هر کلیت دیگری!
در نقد جامعه نیز اشتیرنر میگوید جامعه چیزی بیرون از افراد نیست، بلکه ساختهٔ تعامل آنهاست. اما وقتی جامعه بهصورت هویت مستقل و مقدس تصویر میشود، همانند مذهبی دیگر درمیآید. جامعه، خانواده، ملت و حتی بشریت، زمانی که به اموری مقدس تبدیل شوند، علیه فرد به کار گرفته میشوند. اشتیرنر از «جمعِ آزادان» سخن میگوید که مفهومی کاملاً متفاوت از جامعهٔ سازمانیافته است. جمع آزادان، همبستگی خودخواستهٔ یگانههاست؛ رابطهای گذرا، انعطافپذیر و غیرالزامآور که هیچ فردی را فدای کل نمیکند. این همبستگی بر پایهٔ مالکیت متقابل بر خویشتن و پذیرش آزادی دیگری است.
اعتراض اشتیرنر بر سوسیالیست و کمونیستها نیز از همین جا ناشی میشود. او سوسیالیسمهای زمانهٔ خود را، چه تخیلی و چه علمی، گرفتار «انسانپرستی» یا «جامعهپرستی» میدانست. در نظر او، سوسیالیستها نیز فرد را بهنفع کلیت «جامعهٔ آینده» قربانی میکنند. حتی کمونیسم مارکس نیز، از نگاه اشتیرنر، شکل دیگری از «آیین کلیت» بود. اگرچه مارکس بعدها انتقادهای تندی بر اشتیرنر نوشت ــ انتقادهایی که بسیاری معتقدند: بیش از حد طولانی ، شخصی و از سر بغض و کینه بود ــ اما به روشنی پیداست که اشتیرنر چنان نیرویی در اندیشهٔ مارکس برانگیخت که او را مجبور کرد صدها صفحه به رد آن اختصاص دهد. همین امر نشان میدهد که اشتیرنر تا چه اندازه دیدگاههای زمانهاش را به چالش کشید.
در سطح روش شناختی، اشتیرنر از هیچ نظام فلسفی دفاع نمیکند و عمداً از نظامسازی میگریزد. او نه دستگاه مفهومی گستردهای ارائه میدهد، نه قواعد اخلاقی وضع میکند. اندیشهٔ او بیشتر شکلی از «واپسزدایی» است؛ کنارزدن مفاهیم مقدس و بازگرداندن فرد به خویشتن. او نه پوچی را تقدیس میکند و نه انسان را به بیعملی دعوت میکند. بلکه میگوید ارزشها زمانی معنا دارند که از دل تجربهٔ فردی برآیند و بهصورت «مالکیت» درآیند. میگفت: من ارزش را نه بهخاطر اینکه مقدس است، بلکه چون آن را «مالِ خود» کردهام، میپذیرم.
اندیشهٔ اشتیرنر شبکهٔ پیچیدهای از تأثیرات و تأثیرگذاریها را در تاریخ فلسفه پدید آورده است. او از یک سو تحتتأثیر سنت شکاکیت، لامتناهیبودن فرد در فلسفهٔ رمانتیک و نقد دین در الهیات پروتستان بود و از سوی دیگر در نسلهای بعد بر هنرمندان و متفکرانی چون نیچه، اسکینر، فوکو، دلوز و حتی برخی گرایشهای روان کاوی تأثیر گذاشت. اگرچه میان اشتیرنر و نیچه اختلافات بنیادینی وجود دارد، اما شباهتهایی همچون نقد اخلاق نوعپرستانه، اهمیت فرد و عبور از ارزشهای کلی سبب شده که بسیاری اشتیرنر را همچون پیش قراول نیچه بدانند. با این حال، برخلاف نیچه، اشتیرنر فاقد آرمان «ابر انسان» است و یگانهٔ او صرفاً فردی بیهمتا و بدون رسالت تاریخی است؛ فردی که برای شدن خود میکوشد، اما نه در جهت خلق ارزش جهانی، بلکه تنها برای خود.
نقطهٔ آغاز اندیشهٔ او باور به «یگانگی» فرد است. یگانه، برای اشتیرنر، نه یک ذات ثابت و نه جوهر روحانی است. یگانه همان منِ زنده، متغیر، تجربه گر و در حال شدن است؛ موجودی که از هر تعریفِ از پیش دادهشده فراتر میرود و هیچ مفهومی توان ضبط کامل او را ندارد. این منِ یگانه نه در خدمت اخلاق است، نه در خدمت ملت، نه در خدمت مذهب، نه در خدمت ایدههای فلسفی و ایدئولوژی، نه حتی در خدمت انسانیت بهعنوان یک کلیت. هر کلیتی که بخواهد انسان را تابع خود کند، غصبکنندهٔ آزادی اوست و اشتیرنر آن را نوعی «بردگی نو» مینامید!
ترجمهها و خوانشهای متعدد از آثار اشتیرنر در زبانهای فرانسوی و انگلیسی نشان داده که او را میتوان در قالبهای گوناگون فهمید: گاهی همچون اگزیستانسیالیستی که پیش از زمان خود از آزادی رادیکال سخن میگوید؛ گاهی همچون فردگرای لیبرتارین؛ گاهی همچون منتقدی که بهطرزی پساساختارگرایانه از «غیرسوبژکتیو» بودن قدرت و سازوکارهای هویت سخن میگوید. این گشودهبودنِ اندیشهٔ او نتیجهٔ سبک نگارش او است: روایتی سیال، استعاری، آیرونیک و غیرنظاممند که اجازه میدهد خوانندگان نسلهای مختلف معنای خود را از آن استخراج کنند.
در تاریخ اندیشه، بسیاری کوشیدهاند او را در خانوادهٔ آنارشیسم بگنجانند، یا او را پدر اگزیستانسیالیسم بدانند، یا او را به فردگرایی لیبرال پیوند بزنند؛ اما اشتیرنر از همهٔ این نسبتها میگریزد. او یکهای مطلق است، همانگونه که انسان را یکه میداند. هیچ مکتبی تاب اندیشهٔ او را ندارد، زیرا هر مکتبی ناگزیر باید گفتار خود را به صورت کلیت عرضه کند و اشتیرنر با هر کلیتی-حقیقی یا کاذب - ستیز دارد. اثر او نه دعوت به انقلاب اجتماعی است و نه دعوت به اصلاح فردی؛ او تنها میخواهد به انسان یادآوری کند که پیش از همه چیز، مالکی یگانه (خود) است: مالک تن، اندیشه، اراده، خواست و زندگی خویش.
بازخوانی اشتیرنر در زمانهٔ ما، زمانهای که ایدئولوژیها، دولتها، رسانهها و ساختارهای اقتصادی پیوسته به بازتولید شکلهای جدید سلطه مشغولند، اهمیتی بیش از گذشته دارد. او یادآوری میکند که انسان میتواند و باید در برابر هرگونه قدرتی که او را به کلیتی بیچهره تقلیل میدهد مقاومت کند. این مقاومت از راه شورش مسلحانه یا نافرمانی مدنی نیست؛ از راه بازیابی مالکیت بر خود است. همین یک گزاره کافی است تا دریابیم چرا اشتیرنر هنوز برانگیزاننده، ناراحتکننده و ناآرام است. اندیشه او جایی برای «تسکین» نمیگذارد؛ او میخواهد ما را به بیقراریِ یگانگی بازگرداند.
در نهایت، اشتیرنر را باید اندیشمندی دانست که نه در پی آن بود که جهان را اداره کند، نه در پی آن بود که انسان را تغییر دهد؛ بلکه میخواست انسان را از قیدهای نامرئی (ها) برهاند تا خود، با آزادی تمام، مسیرش را بسازد. او ما را به جهانِ بدون شبحها میخواند: جهانی که در آن فرد ارزشها را میآفریند، نه آنکه قربانی آنها شود. این میراث اوست؛ میراث خودباوری، نه خودخواهی. میراث یگانگی، نه فردگرایی اخلاقی. میراث انسانی که میخواست به ما نشان دهد پیش از هر نظام، هر جامعه و هر اخلاق، یک واقعیت وجود دارد: «من»، یگانهای که هیچ چیز بر او مقدم نیست، مگر خود او.
سخن پایانی : در پایان این رساله، آنچه بیش از همه برجسته میشود جایگاه یگانهٔ اشتیرنر در تاریخ اندیشه است؛ جایگاهی نه در قالب یک فلسفۀ نظاممند، بلکه بهمثابه آغازی برای نوعی رهایی فکری. اندیشه اشتیرنر بیش از آنکه آموزهای برای پیروی باشد، یک ضربه، یک تکان و یک بیداری است. او نه پاسخ آماده میدهد و نه نسخه میپیچد. او فرد را در برابر جهانِ شبحها قرار میدهد و از او میخواهد مالک زندگی خویش باشد. این نگاه، که در ظاهر ساده مینماید، پیامدهایی ژرف برای تمام سنتهای فکری داشته است؛ به ویژه برای آنارشیسم و آنارشیستها.
تأثیر اشتیرنر بر آنارشیسم یکی از مهمترین فصلهای تاریخ اندیشه سیاسی مدرن است. هرچند خود اشتیرنر هرگز خود را آنارشیست ننامید، اما نوشتههای او بهطرزی بنیادین استخوانبندی فردگرایانه آنارشیسم را شکل دادند. در سنت آنارشیستی، دو خط اصلی دیده میشود: یکی آنارشیسم جمعگرای باکونین* و کروپوتکین* و دیگری آنارشیسم فردگرای آمریکایی مانند بنجامین تاکر*. هر دو این شاخهها، بهگونهای متفاوت، از اشتیرنر تأثیر پذیرفتند. باکونین، با وجود نقدهایی که به فردگرایی افراطی داشت، تحت تأثیر نگاه ضداقتداری اشتیرنر، بخشهایی از ایدۀ «سرکوب نهادهای سیاسی» را بسط داد. او اعتراف میکرد که اشتیرنر، بیش از هر اندیشه ای نشان داده چگونه قدرت از درون ذهن انسان آغاز میشود و چگونه سلطه سیاسی بدون سلطه فکری دوام ندارد.
اما بیشترین تأثیر اشتیرنر بر آنارشیسم در شاخهٔ فردگرای آمریکایی آشکار شد. بنجامین تاکر*، از مهمترین چهرههای آنارشیسم فردگرای سده نوزدهم در آمریکا، پس از آشنایی با آثار اشتیرنر، بهکلی مسیر فکریاش تغییر کرد. او رسماً اعلام کرد که اشتیرنر «چشمان او را گشود» و نشانش داد که آزادی سیاسی بدون آزادی ذهنی توهمی بیش نیست. تاکر مفهوم «مالکیت فرد بر خویش» را از اشتیرنر گرفت و آن را به مهمترین اصل آنارشیسم فردگرا تبدیل کرد. افزون بر او، نویسندگانی چون دورینگ *، مکای * و بعدها آنارشیستهای هستیگرای قرن بیستم نیز اندیشه اشتیرنر را بهعنوان پایهای برای دفاع از آزادی مطلق فرد در برابر ساختارهای سلطه پذیرفتند.
تأثیر اشتیرنر تنها در حوزه فردگرایی نبود. حتی در آنارشیسم جمعگرا نیز اثر او دیده میشود. کروپوتکین، هرچند نقدهایی جدی به او داشت، اما اذعان میکرد که نقد اشتیرنر به دولت و ایدئولوژی، زمینۀ آن را فراهم کرد که آنارشیستها بتوانند دولت و قدرت را نه صرفاً در شکل سیاسی، بلکه در عمق روانی و اخلاقی نقد کنند. این نکته بسیار مهم است: آنارشیستها پس از اشتیرنر فهمیدند که قدرت تنها در نهادها نیست؛ در خود انسان نیز حضور دارد و اگر فرد خود را «یگانه» و مالک خویش نداند، هیچ شورش سیاسیای به رهایی واقعی نمیانجامد.
در دوران معاصر نیز اندیشمندانی چون هربرت رید*، کولین وارد* و آنارشیستهای پساساختارگرا از اشتیرنر تأثیر پذیرفتهاند. فوکو*، گرچه خود را آنارشیست نمیدانست، اما نقد او به ساختارهای قدرت بسیار شبیه نقد اشتیرنر به شبحهاست. دلوز* و گتاری* نیز در « هزار فلات » بهطور غیرمستقیم از ایدۀ «یگانه» اشتیرنر بهره بردند، بیآنکه آن را نام ببرند.
با این همه، مهمترین میراث اشتیرنر برای آنارشیسم یادآوری یک حقیقت ساده است: هیچ آزادی پایدار نیست مگر آنکه فرد در درون خود آزاد باشد. آزادی بیرونی بدون آزادی درونی، به محض ایجاد، دوباره به اسارت میانجامد. این اصل، شالودهای است که بسیاری از آنارشیستها بر مبنای آن کوشیدند سیاست را به میدان رهایی، نه سلطه، تبدیل کنند.
در پایان، باید گفت اشتیرنر همچنان اندیشمندی زنده است، زیرا پرسشهایی طرح میکند که زمانه ما هنوز پاسخی برای آنها ندارد: آیا فرد میتواند از کلیتهایی که او را میبلعند برهد؟ آیا میتواند بدون تکیه بر ایدئولوژی ؛ زندگی کند؟ آیا میتواند زندگی را نه بهعنوان وظیفه که بهعنوان مالکیت خلاق خویش تجربه کند؟ اگر ارزش اندیشهای را در قدرت پرسشگری آن بسنجیم، آنگاه اشتیرنر یکی از رادیکالترین و ماندگارترین اندیشمندانی است که بشر شناخته است. رساله حاضر نیز تنها تلاشی است برای نزدیک شدن به جهان فکری او؛ جهانی که هرکس پا در آن بگذارد، ناگزیر با پرسش بنیادین او روبهرو میشود: «چرا چیزی را بر خود حاکم میکنی که از تو نیست؟» پایان. پائیز 2025
**Max Stirner - Johann Caspar Schmidt*
Geboren: 25. Oktober 1806 .Bayreuth
Verstorben: 25. Juni 1856. Berlin
Der Einzige und sein Eigentum . The One his Propety*
*Selbstsucht *.Selfishness
*Selbstvertrauen. *Selbstbewußtsein.*Self-Confidenc
*Dühring .*Bakunin. *kropotkin. *B.Tucker. *J.H.Mackay
*H.Reed. *C.Ward . *P.M.Foucault .*G.Deleuze. *F. Guattari