فلُور

لوییز اِردریک*

برگردان مازیار ظفری

 

نخستین ‌بار که فلُورِ پیلاگی را آب‌های سرد و بلورین دریاچه‌ی تورکوُ به کام کشیدند، دختری بیش نبود. دو مرد برگشتنِ بلم و دست و پنجه نرم کردنِ او را با خیزآب‌ها دیدند. آنان به سویی که فلُور رفته بود پارو زدند و در آب پریدند. هنگامی که او را برکشیدند و از لبه‌ی بلم به درون انداختند، تنی سرد و خشکیده داشت. سیلی بر چهره‌اش نواختند، از مچِ پاها گرفته تکانش دادند، دست‌هایش را مالیدند و بر پشتش کوبیدند تا آبِ دریاچه را از سینه بیرون ریخت. فلُور سراپا چون سگ می‌لرزید، آنگاه دَم برآورد. دیری از پیش‌آمد نگذشته بود که دو مرد ناپدید شدند. یکی سربه‌نیست شد و دیگری “ژان هَت” زیرِ گاری رفت.

مادربزرگم می‌گفت روشن است، به سزایشان رسیدند. جان دادنِ آن دو پِی‌آمدِ رهانیدن فلُورِ پیلاگی بوده است.

بارِ دیگر که فلُورِ پیلاگی در دریاچه افتاد بیست‌ساله بود و کسی به یاری‌اش نیامد. تنش را خیزآب‌ها به کرانه انداختند، پوستش رنگِ خاکستری مُردگان را داشت ولی هنگامی که “جُرج مِنی‌ویمِن” خَم شد و او را خوب نگاه کرد، سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. سپس دیدگانش را گشود و با عقیق‌های زُلال و پُر رنگش او را نگریست. فلُور با آوایی گرفته به او گفت: «تو جای مرا می‌گیری!» مردم پراکنده شدند و او را همانجا رها کردند. از این‌رو کسی نمی‌داند که چگونه فلُور تنِ خسته‌اش را به خانه کشاند. دیری نپایید و دریافتیم که “مِنی‌ویمِن” دگرگون شده است. می‌ترسید و از خانه بیرون نمی‌آمد، کنارِ دریاچه نمی‌رفت. با این دوراندیشی‌ها چندی زنده ماند تا روزی که پسرانش تشتی فلزی برای سر و تن‌شویی او آوردند و نخستین‌ باری که خواست خود را بشویَد، پایش لغزید، سرش به دیواره‌ی تشت خورد، بیهوش اُفتاد و سینه‌اش پُر از آب شد در حالیکه همسرش در اتاقِ دیگر دست در کارِ آماده کردنِ ناشتایی بود.

پس از آنکه فلُورِ پیلاگی برای بارِ دوم به کامِ دریاچه فرو رفت، مردها از او دوری می‌جستند. با همه‌ی زیبایی‌اش کسی را زَهره‌ی خواستگاری او نبود زیرا پیدا بود که میشیپشو، غولِ دریاچه خواستار اوست. او پتیاره‌ای‌ست، گرسنه‌ی شهوت و دیوانه‌ی دست یازیدن به دخترانِ جوان، به‌ویژه دخترانِ نیرومند و دلیری مانند فلُور.

مادرانمان هشدارمان می‌دهند مبادا هنگامی که با چشمانی سبز، پوستی مسین و دهانی به تُردی و نازکی دهانِ کودکان نمایان می‌شود، خوش‌سیمایش انگاریم. می‌گویند اگر به دامش بیفتید شاخ و دندان و چنگ و باله درمی‌آورد، جادو می‌شَوید و میخکوب می‌مانید. گردنبندی از صدف دور پاهایتان می‌پیچد و پولک‌های رخشانی از چشم‌هایش بر پِستان‌‌هایتان می‌چکاند که چون بلور سخت می‌شوند. شما را به زیر می‌کشد، سپس به اندامِ یک شیر یا کِرمی درشت و قهوه‌ای‌رنگ درمی‌آید. از زَر ساخته شده است، از خزه‌های کرانه‌ها درست شده است. چیزی‌ست بَرشده از کفی خشک، از خفگی در آب، مرگی که یک چیپِوا از آن نخواهد رست.

مگر آنکه فلُورِ پیلاگی باشد. همه می‌دانستیم که او نمی‌تواند شنا کند. پس از بارِ نخست گمان می‌کردیم دیگر هرگز به دریاچه‌ی تورکوُ نزدیک نخواهد شد، خود را پاس می‌دارد، زندگی آرام را برمی‌گزیند و به کشته شدنِ مردان به فرجامِ این غرق‌شدن‌ها پایان می‌دهد. پس از نخستین بار می‌پنداشتیم به راهِ راست خواهد رفت ولی پس از دومین بازگشتِ فلُور دانستیم که با چیزی بسیار نگران‌کننده‌تر سر و کار داریم. او، آسیمه‌سر، لگام‌گسیخته، تنها و درهم‌ریخته بود. دَمسازِ اهریمن شده بود، به اندرزهای زنانِ سالخورده می‌خندید و جامه‌ی مردانه می‌پوشید. فلُور به آموختنِ شیوه‌های درمانی نیمه‌فراموش‌شده پرداخت که بهتر است در آن‌باره سخنی نگویم. برخی می‌گویند که او انگشتِ بریده‌ی کودکی را در جیبِ خود می‌گذاشت و گَردی ساییده‌شده از بچه‌خرگوش‌های تودِلی را در کیسه‌ای چرمین به گردن می‌آویخت. دلِ جغدی را روی زبانِ خود می‌نهاد تا شب‌ها بتواند ببیند و برای شکار بیرون می‌رفت ولی نه در اندامِ خود. این را به‌درستی می‌دانیم زیرا فردای آن‌شب‌ها هنگامی‌که در برف یا روی ماسه‌ها رَدِ پاهای برهنه‌اش را می‌گرفتیم، می‌دیدیم که دگرگون شده، پنجه درآورده، پهن‌تر شده و در گِل و لای فرو رفته‌اند. شب‌ها می‌شنیدیم که چون خرس وِلوله می‌کرد. روزها خاموشی او و نیشخندهایش که برای شکستنِ باروی پایداری ما می‌کرد، ما را می‌هراساند. برخی بر آن بودند که می‌باید فلُورِ پیلاگی را از زیستنگاه بیرون راند ولی آنها که چنین می‌گفتند، یکی‌شان هم جُربُزه‌ی این کار را نداشت. در پایان هنگامی که مردم داشتند در بیرون‌راندنش یکدِل می‌شدند، خود راهی شد و رفت و سراسرِ تابستان برنگشت و این داستانِ آن تابستان است.

در آن تابستان که فلُور در شهری به نام آرگوس در جنوبِ اینجا زندگی می‌کرد چیزهایی رُخ داد. کم مانده بود که شهر را ویران کند.

 

در سال ۱۹۲۰ که فلُور به آرگوس رفت، آنجا تنها شبکه‌ای از شش خیابان در دو سوی انبارِ راه‌آهن ساخته شده بود. دو بالابر، یکی در میانه‌ی شهر و دیگری در چندفرسنگی باخترِ آن برپا کرده بودند. دو فروشگاهِ بازرگانی برای ٣٠٠ شهروندِ آنجا با هم چشم‌هم‌چشمی داشتند و سه کلیسا بر سرِ روان‌هایشان با یکدیگر درگیر بودند. کلیسای قالبی لوِتری‌ها، کلیسای آجری سنگین ِاپیسکوپال‌ها و کلیسای کاتولیک‌ها که منارِه‌ی بلند و نازُکی داشت، دوبرابرِ بلندی هر درخت یا ساختمان‌های آنجا.

بی‌گمان فلُور هنگامی‌که از راه رسیده بود مناره‌ی بلند کلیسا را چون سایه‌ای به باریکی سوزن، فراسوی گندُمزارِ هموار دیده بود. شاید در آن پهن‌دشتِ دست‌نخورده، چون تک‌درختی که راه را به آذرخش نشان می‌دهد، راه را به او نموده بود. شاید در پایان کاتولیک‌ها را باید گناهکار دانست زیرا اگر او آن نشانه را، نشانه‌ی غرور را، نشانه‌ی باریکِ پرستش را نمی‌دید، به راهِ خود می‌رفت.

ولی فلُورِ پیلاگی راهش را به سوی شهر کج کرد و به نخستین جایی که رفت پشتِ درِ خانه‌ی کشیشِ همان کلیسایی بود که راه را به او نشان داده بود. نرفته بود یاری بخواهد، گرچه آن را گرفت، بلکه برای گرفتنِ کار رفته بود، آن را هم گرفت یا دُرُست‌تر آنکه شهر به او داد. به دشواری توان گفت که پی‌آمدش برای کدامشان بدتر بود. برای فلُور، برای مردها یا برای شهر، گرچه فلُور در پایان زنده ماند.

چهار مردی که در کُشتارگاه کار می‌کردند، نزدیک به هزار لاشه‌ی جانوران را پوست کنده و آماده کرده بودند. شاید نیمی‌شان گاو و نیمِ دیگر خوک و گوسفند و گوزن و بُزِ کوهی و خرس، این‌ها بی شُمارشِ جوجه‌هاست که بیرون از شمارند.

پیت کوزکا”، دارنده‌ی بنگاه، سه کارگر داشت، “لی‌لی وِدار”، “توُر گرونوالد” و پدرخوانده‌ام “داچ جِیمز”. داچ جِیمز مادرم را از زیستنگاه یک سال پیش از مرگش بدانجا آورده بود. داچ مرا از مدرسه بیرون آورد تا جای او را بگیرم. من نیمی از روز را به کارهای خانه می‌رسیدم و نیمه‌ی دیگر را در گوشت‌فروشی مشغول بودم، کفِ آنجا را جارو می‌کردم، خاکِ اره جمع می‌کردم، گوشتِ رانی برای دیگ لوبیای مشتری آن‌سوی خیابان می‌بردم یا بسته‌ای سوُسیس را سرِ نبش می‌رساندم. من نادیدنی ولی در دسترس و به‌دردخور بودم وقتی که نیازی پیش می‌آمد و هنگامی‌که به من نیازی نداشتند به دیوارِ قهوه‌ای‌رنگِ سَنگی شبیه بودم، دختری لاغراندام با بینی بزرگ و چشمانی زُل‌زده. هر گوشه‌ای جا می‌گرفتم و زیر هر گنجه‌ای می‌خزیدم و به همه چیز پی می‌بردم، مردها هنگامی که کسی پیرامونشان نبود چه می‌گفتند و یا آنکه چه کارهایی بر سرِ فلُور آورده بودند.

کشاورزان تا دوازده فرسنگی پیرامونِ گوشت‌فروشی کوزکا، برای کُشتار و پردازشِ گوشت از راه دود دادن یا فرآوردنِ سوُسیسِ چاشنی‌دار به آنجا روی می‌آوردند. انبارِ گوشت شگفت‌انگیز بود. از آجرهای درشت، ساروج و تنه‌ی درختانِ مینه‌سوتا ساخته شده بود. تراشه‌ی چوب، کفِ آن ریخته و تکه‌های بزرگ یخ را که هر زمستان با اسب و سورتمه از دریاچه‌ی تورکوُ می‌آوردند، در آن جای داده بودند.

یک بخشِ کُشتارگاه ساختمانِ چوبی پرپروک و بخش دیگر، فروشگاه بود که به میدانِ پایینِ انبار چسبیده بود. فلُور همانجا کار می‌کرد. کوزکا او را برای زورِ بازویش به کار گماشته بود. می‌توانست یک رانِ گاو و انبوهی سوُسیس را بی‌آنکه پایش بلغزد به‌دوش بکشد. بسیار زود بریدنِ گوشت را از همسر پیت “فریتزی”، زنِ باریک‌اندامِ موبوری که هم گوشت‌ها را دود می‌داد و هم کاردها را با تَردستی و استادی موشکافانه تیز می‌کرد آموخته بود. او تکه‌های نازکِ گوشت را از نَزدیکِ انگشتانِ پُرزورش می‌برید. دو زن پس از ناهار کار می‌کردند و گوشت‌های بریده شده را در کاغذ می‌پیچیدند و فلُور بسته‌ها را به انبار می‌برد. گوشت‌های بریده را با فریتزی برابرِ درِ بزرگِ انبار روی هم می‌گذاشتند. درِ بزرگ را هر روز ساعتِ پنج بعد از ظُهر و پیش از شام خوردنِ مردها می‌گشودند.

گاهی داچ، تُور و لی‌لی پس از بستنِ درِ انبار آنجا شام می‌خوردند. پس من نیز می‌ماندم و زمین را جارو می‌کردم و آتشِ دودخانه را می‌افروختم. در آن‌هنگام مردها گِردِ آتشدانِ چُدنی خاموش چُندک می‌زدند و بُرِش‌های نازکِ ماهی را با سیخ روی نانِ کلفت می‌گذاشتند. پوُکری دیرپا یا یکجور رامی روی تخته‌ای که از جایگاهِ نمک کنده بودند، بازی می‌کردند و گپ می‌زدند. من تماشا می‌کردم و گوش می‌دادم گو اینکه چیزی برای شنیدن نبود چون در آرگوس پیش‌آمدی روی نمی‌داد. تُور زن داشت، داچ مادرم را از دست داده بود و لی‌لی روزنامه می‌خواند. آنها بیشتر درباره‌ی فروش‌های آینده، ابزارِ کار و یا زن‌ها گپ می‌زدند. هر از گاهی پیت کوزکا برای ورق‌بازی به آنها می‌پیوست و فریتزی را تنها می‌گذاشت تا سیگارش را بکشد یا در پستو نان شیرینی بپزد. او می‌نشست و چند دستی بازی می‌کرد ولی اندیشه‌هایش را پیش خود نگه می‌داشت. فریتزی تاب نمی‌آورد که او پشتِ سرش چیزی بگوید. تنها کتابی که کوزکا می‌خواند انجیل بود. اگر چیزی می‌گفت یا درباره‌ی آب‌وهوا بود یا شمارِ زیادِ معده‌ی گوسفندان یا ژامبونِ دود‌زده و یا بازارِ روزِ گندم و ‌‌ذرت. یک طلسمِ خوشبختی داشت که مُهره‌ی شیری‌رنگی چون چشمِ گاو بود. عین‌الشمس را هنگام ورق‌بازی میان انگشت‌هایش می‌مالید. این آوای نرم و آرام همراه با افتادنِ برگ‌های بازی تنها صدایی بود که شنیده می‌شد.

در پایان فلُور زمینه‌ی گفت‌وگوی آنها شد.

گونه‌هایش پهن و هموار، دست‌هایش بزرگ، ترَک خورده و ماهیچه‌ای بود. شانه‌های پهن داشت، پیچیده چون یوغ. کمرگاهش باریک و چون ماهی لغزان بود. پیراهنِ کهنه‌ی سبزرنگی با کمرِ چسبان که کپل‌گاهش نخ‌نما شده بود می‌پوشید. گیسوانِ بافته و رخشانش، دُمِ جانوران را می‌مانست که هنگامِ خرامیدن آهسته تاب می‌خوردند. سنجیده، خوددار و نیمه‌رام بود. کارش را به آهستگی انجام می‌داد. آری، نیمه‌رام بود و این را می‌توان گفت. دیگران هرگز به این ویژگی او پی نبردند. هرگز در دیدگانِ میشی‌رنگِ فریبایش نگاه نکردند یا به دندان‌های نیرومند، تیز و بسیار سپیدش ننگریستند. ساق‌هایش برهنه بودند و چون پایموزه‌ای از چرمِ گوزنِ مهره‌دوزی‌شده می‌پوشید، درنیافتند که یک انگشت ندارد. نمی‌دانستند که دریاچه او را به کام کشیده بوده است. کور و کُودن بودند و تنها تنِ او را می‌دیدند.

اگر در سرشان همهمه می‌انداخت برای این نبود که از خانواده‌ی چیپِوا، زنی خوش‌سیما و یا یکه و تنها بود، تنها برای شیوه‌ی ورق‌بازی‌اش بود.

پیش نیامده بود که زنها با مردها برگ‌بازی کنند و از این‌رو شبی که فلُور کنارِ میزِ مردها نشست، همه مات و سرگشته بودند.

لی‌لی گفت: «این دیگه چیه؟» او مردی فربه با چشمانی کم‌رنگ و مارگونه بود. پوستی نرم و نازک به سپیدی گلِ سوسن داشت و هم از این‌رو او را لی‌لی می‌خواندند. لی‌لی، سگی داشت خپل و از نژادِ بولداگ‌های کوچک که شکمش از خوردنِ پوستِ خوک مانند دهلِ پوست‌کشیده بود. سگ هم مانند لی‌لی شیفته‌ی برگ‌بازی بود و هنگامِ بازی پوکر و ٢١، روی ران‌های کَت و کلفتش که گشاد از هم می‌گذاشت به تماشا می‌ایستاد. همان شبِ نخست سگ ناگهان بازوی فلُور را گاز گرفت ولی هنگامی که فلُور در جای خود جابه‌جا شد با دندان‌قروچه پس نشست.

فلُور با آوایی نرم و کوبنده گفت: «گفتم شاید مرا به بازی بگیرید

من میانِ لوکِ آرد و دیوار جا گرفتم. چشم‌هایم را باز نگه داشتم و گیسوانِ فلُور را که تاب می‌خوردند، نگاه می‌کردم. پاهایش روی تخته‌های کفِ اتاق استوار بودند. روی میز را، جایی که برگ‌های بازی می‌افتادند، نمی‌دیدم. پس هنگامی‌که همه در بازی فرو رفته بودند، در تاریکی برخاستم و روی تاقچه‌ی چوبی خم شدم.

دست‌های فلُور را تماشا می‌کردم که برگ‌ها را گِرد می‌آوردند، بُر می‌زدند و با تردستی میان یکایک بازیکنان پخش می‌کردند، سپس دوباره گِرد می‌آوردند و بُر می‌زدند. تُور که کوته‌بالا و پرخاشگر بود، یک چشمش را بست و با چشمِ دیگر فلُور را چپ‌چپ نگاه می‌کرد. داچ سیگاری را میان لب‌ها می‌پیچاند.

زیر لب گفت: «می‌رم کسی رُو ببینم.» برخاست تا به مبال برود. دیگران بازی را بریدند و برگ‌هایشان را روی میز گذاشتند و فلُور تنها زیر فروغِ چراغی نشسته ماند که پرتوِ آن به برجستگی پستان‌هایش می‌پاشید. من از نزدیک او را می‌پاییدم. برای نخستین ‌بار نگاهی به من انداخت. سرش را گرداند و یکراست در چشمِ من نگاه کرد. زهرخندی بر لب داشت که یک پیلاگی هنگامی بر لب می‌آورد که به نخجیرِ خود می‌نگرد چون زهرخندِ گرگی سپید ولی او پی شکارِ من نبود.

گفت: «آی پُولین، پول‌مول چی داری؟»

همه‌ی ما همان روز دستمزدِ یک هفته‌مان را گرفته بودیم. هشت سِنت در جیبم بود.

گفت: «پولت‌ رُو بده!» انگشتانِ بلندش را پیشِ من باز کرد. پول‌ها را کفِ دستش گذاشتم و شدم هیچ، شدم تکه‌ای از دیوار و میز. کمی پیش از این به چیزی پی‌بردم که پیش از آن نمی‌دانستم. هر چه هم که می‌کردم و به هر شیوه‌ای هم که راه می‌رفتم، مردها مرا نمی‌دیدند زیرا جامه‌ام گل‌وگشاد و پُشتم چون پیرزنان گوژ و خمیده بود. کار زمختم کرده، خواندن چشمانم را به دَرد آورده، فراموش کردنِ خانواده چهره‌ام را رنجور و شُستنِ تخته‌های کفِ اتاق برآمدگی بندِ انگشتانم را کُلُفت و سرخ‌رنگ کرده بود.

مردها که برگشتند و گردِ میز نشستند، به هم نزدیک شده بودند. نگاهی به هم می‌انداختند، با زبان گونه‌هایشان را به بیرون فشار می‌دادند و نابهنگام می‌خندیدند تا فلُور را بترسانند ولی او به روی خود نمی‌آورد. ٢١ بازی می‌کردند. فلُور می‌بُرد و آنها پایداری می‌کردند. پِنی‌هایی که به او داده بودم، نیکِل‌ها را به خود می‌کشیدند و دایْم‌ها را به آن می‌افزودند تا آنکه توده‌ی کوچکی از پولِ خُرد برابرش فراهم آمد.

آنها را با یک دستِ پنج‌برگی که چیز کم و نایابی نبود گیر انداخت. فلُور برگ داد، انداخت و کشید. پس آهی برآورد و برگ‌ها در دستش کمی لرزیدند. چشم‌های تُور می‌درخشیدند و داچ خود را در جایش راست‌و ریس می‌کرد.

لی‌لی وِدار گفت: «من پول می‌دَم، این دست‌ رُو ببینم

فلُور دستش را نشان داد، چیزی نداشت.

لبخندِ کوتاهی بر لبانِ تُور شکُفت و او هم برگ‌هایش را انداخت.

هنگامی‌که پشتش را به پشتی‌اش فشار می‌داد، ‌گفت: «خُب، یک چیز رو می‌دونیم، زنیکه نمی‌تونه بلوُف بزنه

با این سخن روی توده‌ای از خاک ‌اره‌های جارو شده افتادم و خوابم برد. نیمه‌شب یک‌بار بیدار شدم ولی کسی از جایش تکان نخورده بود. پس من هم نمی‌توانستم از جایم بجنبم. دیرتَرَک گویا مردها دوباره بیرون رفته بودند یا آنکه فریتزی برگشته و بازی را به‌هم ‌زده بود زیرا خود را در پناه بازوان زنی ‌یافتم که مرا نوازش‌کنان از زمین برداشته بود و چنان تابم می‌داد که چشمانم را بسته نگه ‌داشتم تا خوشی تاب‌خوردن‌ را بیشتر ببرم. فلُور مرا در پستویی انباشته از تیر و تخته‌های دودزده، کاغذهای چرب، کلاف‌های ریسمان و تخته‌های کلفتی که مانند تشک زیرم افتاده بود، نهاد.

فردا شب، پس از پایان کار، بازی دنبال شد. فلُور به من پنج برابر هشت سِنتم را برگرداند و مانده‌ی یک دُلاری را که برده بود دستمایه‌ی بازی خود کرد. این‌بار نه تا دیرگاه ولی یکسره بازی کردند. سراسر هفته را با پُوکر یا بازی‌های دیگر سرگرم بودند و هر بار فلُور درست یک دُلار برنده می‌شد، نه کمتر و نه بیشتر و بختی چنین پایدار شگفت‌آور بود.

لی‌لی و مردهای دیگر در این‌هنگام چنان گیج شده بودند که از پیت خواستند به آنها بپیوندد. شش‌دانگ هوششان را گِرد آورده بودند. سگِ خپل، کنار پاچه‌ی شلوار لی‌لی هُشیار نشسته بود. تُور بدگمان، داچ ابروانِ پرپشتش را بالا کشیده و پیت آرام بود. دلخوری آنها تنها از بُردِ فلُور نبود زیرا او هم چند دستی را باخته بود. دلخوری آنها از این بود که فلُور نه با استرِیت فلَش و فول، که با دُوپِر و دست‌های کمتر هم برنده می‌شد. او هرگز بلوُف نمی‌زد زیرا آن را نمی‌شناخت ولی با این‌همه، هر شب در پایانِ بازی درست یک دُلار برنده بود. لی‌لی بیش از هر چیز نمی‌توانست باور کند یک زن هم می‌تواند چنان زیرَک و ناتو باشد که ورق‌بازی کند. تازه اگر هم باشد، کُودن است که برای شبی تنها یک دُلار کَلَک بزند. فردای آن شب می‌دیدم که لی‌لی برای گشودن این گره به مغز خود فشار می‌آورد و با رنگی پریده چون چربی خوک، انگشت‌های کوتاهش با مچِ دست‌هایش ور می‌رفتند. در پایان پنداشته بود که فلُور یک بازیکنِ خُرده‌پاست و برگِ برنده‌اش خودداری از بازی بزرگ است که با بالا بردنِ بُرد و باختِ بازی، می‌توان او را از پا درآورد.

او بیش از هرچیز می‌خواست که فلُور درست یک دُلار برنده نشود. کمی کمتر یا بیشتر برایش یکسان بود. باید طلسمِ یک دُلار شکسته می‌شد.

فلُور هر شب بازی می‌کرد، یک دُلارش را می‌برد و به جایی می‌رفت که تنها من و فریتزی می‌دانستیم. هر شب فلُور در تشتِ کُشتارگاه سر و تنش را می‌شُست و در دودخانه‌ی آجری کهنه و رهاشده‌ی پشتِ رختکن می‌خوابید. جایی بی‌رُوزن که دیواره‌های درونی آن با چربی سوخته، اندود شده بودند. نزدیکش که می‌شدم از پوستش، بوی دیوارهای چوبی چرب و سوخته می‌آمد. از شبی که مرا در پستو خوابانده بود دیگر نه از او می‌ترسیدم و نه به او رشک می‌بردم. دنبالش راه می‌افتادم، نزدیکش می‌شدم و پهلویش می‌ماندم، سایه‌ی جنبانِ او بودم. سایه‌ای که مردها هرگز نگاهش نمی‌کردند، سایه‌ای که می‌توانست فلوُر را نجات بدهد.

 

اَمُرداد، ماه میوه‌رسان، پیت و فریتزی فروشگاه را بستند و برای گریز از گرما راهی مینه‌سُوتا شدند. فلُور در یک ماه سی دُلار برده بود. تنها، بودن پیت، لی‌لی را در میدان نگه داشته و مهار کرده بود، که او هم دیگر نبود. در روزِ پرداختِ دستمزد، هوا چنان گرم بود که کسی جز فلُور نمی‌توانست از جای خود بجنبد. مردها نشسته بودند و بازی می‌کردند و چشمی به فلُور داشتند تا کارهایش را سامان دهد. برگ‌ها میانِ انگشتان خُوی‌کرده‌شان شُل و وارفته شده بودند، میز از روغنِ گریس لیز و لغزان بود و دیوارها را هم که دست می‌زدی گرم بودند. هوا نمی‌جنبید. فلُور در اتاقِ کناری کلّه‌ها را می‌جوشاند.

پیراهن سبزرنگش خیس بود و اندامش را چون پوستی رخشان در خود پوشانده بود، پوست‌های جُلبکی که رشته‌هایی تیره‌رنگ از تاروپود آن به بازوانش چسبیده بودند. بندهای شُل و نیمه‌باز را پشتِ گردن، گرهِ فُکُلی بزرگی زده بود. میان بخار ایستاده بود و با کُمچه، کلّه‌ها را میان یک لانجین از این رو به آن رو می‌کرد. کف و آشغال‌ها را که هنگام جوشیدن بالا می‌آمدند با کفگیرِ فلزی درمی‌آورد و دو لگن را با آنها پر کرده بود.

لی‌لی داد زد: «بس نمی‌کنی، چشم به‌راهیم؟» سگ هُشیار و خشمگین دست‌های لرزانش را روی زانوهای او گذاشته بود. این سگ هرگز مرا نمی‌بویید و با بودنِ پوست دودآلودِ فلُور گرایشی به من نداشت. هوا در گوشه‌ی اتاق سنگین بود و مرا در فشار می‌گذاشت. فلُور نزد مردها نشست.

لی‌لی از سگ پرسید: «خُب چی میگی؟» سگ عُوعُو کرد. این نشانه‌ی آغازِ بازی جدی بود.

لی‌لی که از هفته‌ها پیش برای چنین شبی کمین کرده بود، گفت: «بذارید داو رُو بالا ببریم

لوله‌ای پول در جیبش بود. فلُور پنج اسکناس در پیراهن داشت. مردها همه‌ی پول‌هایشان را که کارمندِ بانک از حسابِ بانکی کوزکا برداشته و به آنها پرداخته بود، نگه داشته بودند.

فلُور گفت: «پس داو یه دُلار.» یک دُلارش را در میان گذاشت و باخت ولی آنها گذاشتند تا چند ‌بار با یک سِنت بازی کند، فلُور کمی برد. او بر یک روند بازی نمی‌کرد، انگار بازی‌اش بَختَکی بود. برگ داد و بازی دنبال شد. سگ دست‌هایش را روی زانوهای لی‌لی گذاشته و خشکش زده بود. پتیاره از چشم‌های زردش پیدا بود بی‌اندازه هشیار است. راهنمایی می‌کرد، گویی برگ‌های فلُور را بو می‌کشید و با تکان‌های خود چیزهایی را می‌فهماند. فلُور برد و باخت داشت ولی با همان دستمایه‌ی کم بازی می‌کرد. تُور هفت برگ گرفت و سه تا را انداخت. پس از هر چرخِش، کاسه زیادتر می‌شد تا جایی که همه‌ی پول‌ها در آن ریخته شد. کسی جا نرفت، همه روی واپسین برگ خوابیده و دم درکشیده بودند. فلُور برگ‌هایش را برداشت و آهِ بلندی کشید. گرما چون پژواکِ زنگ می‌کاست و فرو می‌نشست. برگ‌های فلُور در دستش تکان خوردند ولی در بازی ماند. لی‌لی لبخند می‌زد و سرِ سگ را مهربانانه میان دست‌هایش گرفته بود.

زیر لب پِچ‌پِچ کرد: «خیکی، تو میگی دختره بلُوف می‌زنه؟»

سگ نالید و لی‌لی خندید و گفت: «منم میام، نشون بدیم.» اسکناس‌ها و پولِ خُردها را در کاسه ریخت. آنگاه برگ‌هایشان را رو کردند.

لی‌لی دید و دوباره دید. آنگاه سگ را مانندِ مُشتی خمیر درهم فشرد و روی میز کوبید.

فلُور دستش را دراز کرد و پول‌ها را پیش کشید. زهرخندی گُرگ‌وار که یک‌بار هم به من زده بود بر لب داشت. اسکناس‌ها را در پیراهن چپاند و پولِ خُردها را تند و تیز در برگه‌ی سپید و چربی پیچید و نخی دور آن گره زد.

لی‌لی گفت: «یه دُور دیگه.» آوایش گرفته و گزنده بود ولی فلُور دهانش را گشود و خمیازه‌ای کشید و رفت تا برای خوکِ‌ پرواری که در کُشتارگاه گرسنه بود آب و خوراک ببرد. مردها چون تخته‌سنگ آرام نشسته و دست‌هایشان را روی میزِ چوبی چرب ولو کرده بودند. خشمگین بودند؛ داچ سیگارِ برگش را از زورِ جَویدن خیس و لَت‌وپار کرده بود، تُور مات مانده بود، تنها نگاه‌های خیره‌ی لی‌لی دنبالِ فلُور بود. من دم درکشیده بودم. رگ‌های برآمده‌ی پیشانی ناپدری‌ام را می‌دیدم. سگ از روی میز چرخی زد و زیر پیشخوان در کُنجی خزید که از آزارِ مردها ایمن باشد.

لی‌لی برخاست و به سوی پستویی که پیت مال و منالش را در آن نگه می‌داشت راه افتاد. با یک تُنگ برگشت که چوب‌پنبه نداشت. آن را میان انگشتانش گرفت و در دهان سرازیر کرد. فرو رفتنِ نوشابه از گلویش پیدا بود. مست شدند و ویسکی آتش به جانشان ریخت. برنامه‌ای که می‌ریختند و نمی‌توانستند بر زبان بیاورند، از چشم‌هایشان خوانده می‌شد.

هنگامی که رفتند، دنبالشان راه افتادم. پشتِ کُشتارگاه میانِ تخته‌های درهم‌ریخته و مُرغدانی، جایی که آنها نشستند، پنهان شدم. نخست فلُور دیده نمی‌شد. پس ماه بالا آمد و او را نشان داد، دَلو در دست کنارِ تخته‌ی زُمُخت کشتارگاه خواب و بیدار بود. گیسویش درهم و پریشان روی کمرگاهش ریخته بود و پیراهنش در تاریکی شب پاره پاره‌هایی پرموج بودند. چون خوک‌چران‌ها بانگ برآورد و دلوِ فلزی را به دیوارِ چوبی کوبید تا بجرنگد. با بدگمانی درنگ کرد ولی دیر بود. با بانگ جرنگ لی‌لی از جا پرید. چُست و چالاک، درست پشتِ سرِ فلُور ایستاد و دست‌های چرب و چیلی‌اش را پیش آورد. با نخستین برخوردِ لی‌لی، فلُور چرخی زد و آبدانِ پر از تُرشآبه را روی او پاشید. او فلُور را به نرده‌ی بزرگ کوبید. کیسه‌ی سکه‌ها افتاد و پخش و پلا شد. تَق‌تَق‌کنان به تخته‌ها می‌خورد، فلُور ناگهان به خود پیچید و ناپدید شد.

ماه پشتِ پرده‌ی ابری پاره‌پاره پنهان شد و لی‌لی که در پی فلُور بود، در تاریکی میان سرگین‌ها گیر افتاد. با تلاشِ بسیار خود را درون خوکدانی بزرگ انداخت. خوک که پوزه در آلودگی‌ها فرو برده بود به سختی خُرناسه می‌کشید. من از روی گیاهان پریدم و از دیواره‌ی کُشتارگاه چون چسبک بالا رفتم و دیدم که خوکِ ماده روی برآمدگی تیزِ زانوهایش از جا بلند شد و خود را تکان داد و به لی‌لی که گام به گام پیش می‌آمد خیره شد. کمی آن‌وَرتر فلُور در گوشه‌ای پر از تراشه‌های چوب، نگران ایستاده بود و هنگامی که لی‌لی می‌کوشید به آنجا خیز بردارد خوکِ ماده گردنِ نیرومندش را ناگهان بلند کرد و سخت و تند، چون مار به کمر کلفت او تاخت و تکه‌ای از پیراهنش را کند. دوباره بر او تاخت و به زیرش کشید. لی‌لی درمانده، از روی درد ناله سرداد. پی چاره می‌گشت و هوا را به سختی درون سینه می‌برد. آنگاه با تنه‌ی سنگینش روی خوک شیرجه رفت.

جانور هنگامی که تنه‌ی لی‌لی از رویش گذشت غُرید، چرخید و با سُم‌هایی به تیزی کارد لگد می‌پراند. لی‌لی خود را گِرد کرد و رویش پرید، سرش را که به بلندی یک کفش بود از دو گوش گرفت و گونه و پوزه‌اش را به خرکِ کشتارگاه مالید و کله‌ی سفت و سختش را با تیرکِ آهنی زخمی کرد ولی به جای آنکه آن را از پا درآورد تازه بیدار و هشیارش کرد.

لی‌لی خوک را که می‌غُرید چنان به سختی می‌فشرد که سرِ پا ایستاده، یکی شده بودند. شتابان خم شدند تا نبرد را از نو بیاغازند. لی‌لی دستش را چرخاند و فرو کوبید. خوک دندان‌های سیاهش را در پشت او فرو برد و به هم چِفت کرد و او را میان کشتارگاه کِشان‌کِشان پس و پیش می‌برد. گام‌هایشان همآهنگ می‌شدند و دوباره به هم می‌ریختند. درهم‌آویخته یکدیگر را لگدکوب می‌کردند. خوک سُمِ شکاف‌دارش را در زلف او فرو برد و او هم دُمِ پیچ‌دارِ خوک را در چنگ گرفت. زیر و زبر، همانند و سپس همرنگ شدند تا جایی که در آن تاریکی، یکی از دیگری بازشناخته نمی‌شد. فلُور توانست از روی داربست‌ها بپرد و از هنگامه بگریزد. مردها که چنین دیدند فریادکشان، او را در جنگ و گریزی مرگ‌آور به دودخانه راندند. لی‌لی هم از هنگامی که خوک، ناخواسته از نبرد کنار کشیده و او را رها کرده بود با آنها همراه شد. اینجاست که من می‌بایست برای نجاتِ فلُور خود را روی داچ می‌انداختم، ولی فلج شدم و خشکم زد و هراسیده و بی‌تکان ماندم. چشم‌هایم را بسته و دست‌ها را بر گوش‌هایم نهاده بودم. سخنِ دیگری برای گفتن ندارم جز آنکه نمی‌توانستم خود را از اندیشیدن به این ناگواری‌ها بازدارم. سینه‌ی گرفته‌ی فلُور مرا لبریز کرده بود، به زبان بومی‌مان فریاد می‌کشید و نامِ‌ مرا میان گفته‌هایش بارها و بارها بر زبان می‌راند.

 

فردای آن‌روز هنگامی که آرام از درِ پهلویی به فروشگاه رفتم، هوا همچنان گرم بود. فلُور رفته بود. مردها گیج بودند و دماغشان آویزان بود. لی‌لی از همیشه شُل و وِل‌تر و رنگ‌پریده‌تر می‌نمود. انگار گوشتش روی استخوانش پخته شده باشد. سیگار دود کردند و یک تُنگ نوشابه هم سرکشیدند. روز به نیمه نرسیده بود. من کمی کار کردم، کاردها را تیز کردم و به کار در فروشگاه پرداختم ولی بیمار بودم. داشتم خفه می‌شدم. چنان خُوی کرده بودم که دستم روی دسته‌ی کارد می‌لغزید و انگشتانِ چربم را با مالیدن به سکه‌های مشتری‌ها پاک می‌کردم. لی‌لی غُرولَندی کرد، خشمگین نبود. از گفته‌هایش چیزی درنیافتم. سگِ شکاری‌اش کنارِ پایش وارفته و شُل و وِل نشسته بود و سر از زمین برنمی‌داشت. مردها هم سر به زیر انداخته بودند.

هنگامی که بیرون می‌رفتم تا نفسی تازه کنم آنها متوجه نشدند. دیگر مردها را از یاد بردم. دانستم تا هوا به‌هم بریزد درهم می‌شکنیم، برباد می‌رویم، فرو می‌افتیم و لِه‌و‌لَوَردِه می‌شویم. آسمان چنان کوتاه بود که سنگینی آن را بر پیکرِ خود داشتم. ابرها آویزان بودند، پستان‌های جادوگر، آن تَگاوِ سبزِ گراینده به قهوه‌ای گِردباد، در برابر چشمانم پدیدار شد و ایستاد. هنگامی که شتابان به سوی خانه بازمی‌گشتم ناگهان بادِ سردی وزید و سپس باران بارید.

داخلِ خانه مردها ناپدید شده بودند. همه‌جا چنان می‌لرزید گویی دستِ سترگی تیرهای سراسری بام را نیشگون می‌گیرد و می‌تکاند. من سرتاسرِ راهِ را یکراست دویدم و فریادزنان، داچ و دیگران را به یاری می‌خواندم. درهای سنگینِ انبار که بی‌گمان مردها به آنجا پناه برده بودند، بسته بودند. یک آن ایستادم. همه‌چیز آرام گرفت. سپس فریادی را در باد شنیدم، نخست مانند سوتی آرام بود و سپس جیغی بلند شد که دیوارها را شکافت و پیرامونم را گرفت و در پایان آشکارا به سخن آمد. گفت میله‌ی آهنی کلفتی که چنان ساخته شده بود تا کنار دیوار بلغزد و میان چفت و بست جای گیرد را با دست‌هایم بالا برده، در چنگ گرفته و آن را در گیره‌ی فلزی انبار فرو برم.

بیرون، باد پُر زورتر بود و راه را بر من می‌بست. می‌کوشیدم پیش بروم. بوته‌ها را باد می‌برد. سایبانِ نمای فروشگاه از هم گسسته بود. تیرک‌های هشتی بهم می‌کوفتند. گویی بادِ نخاله، پوزه‌ای کلفت درآورده بود و آن را به زمین می‌کشید، سرفه و عطسه می‌کرد و می‌کوبید. چون کُلنگ بر هر چیزی می‌کوفت، در خود فرو می‌کشید، به هر سو می‌پراکند و از ریشه‌ می‌کند. گویی پی چیزی می‌گشت، پس پشتِ سرم کنارِ فروشگاه ایستاد، متّه‌وار زمین را سوراخ می‌کرد.

آنگاه باد مرا از جا کند و مچاله به جایی انداخت. هنگامی که چشمانم را گشودم، چیزهای غریب و شگفت‌انگیزی در جریان بود.

گله‌ای گاو چون پرندگانی غول‌پیکر در پرواز بودند و سرگین می‌ریختند. پوزه‌هایشان از شگفتی آنچه می‌دیدند باز مانده بودند. هنوز چراغی روشن بود، باد سر رسید، میزها، دستمال‌ها، ابزارِ باغبانی، چندین عینک و کُت و روپوش، رانِ خوک، تخته نرد، بادگیرِ چراغ و در پایان خوکِ پروارِ پشتِ انباری را که سُم‌هایش در غبار پنهان بود به دنبال خود کشید و برد. در هوا شدند، چرخ‌زنان، شتابان و غریوان چون همه چیزهای دیگر در آرگوس به زمین افتادند، لَت و پار، زیر و بالا، درهم کوفته، شکسته و یکسره خُرد و داغان شدند.

 

پیش از آنکه شهر در پی جست‌وجوی مردها برآید، روزی چند سپری شد. آنها بی‌همسر بودند مگر تُور که همسرش از کوبشی به کله‌اش دچار فراموشی شده بود. مردم با شهری که یکسره درهم‌کوفته شده بود، با گشاده‌رویی بسیار برخورد کردند، مناره‌ی کلیسای کاتولیک‌ها ازهم‌گُسیخته و چون کلاهی کهنه به پنج میدان دورتر پرتاب شده بود ولی به انبوهِ مردم پناه‌گرفته در زیرزمینِ کلیسا آسیبی نرسیده بود. دیوارها فرو ریخته، پنجره‌ها درهم‌ شکسته ولی بنگاه‌های بازرگانی پابرجا مانده بودند و از این‌رو دارندگان فروشگاه‌ها و بانکدارانِ پناه‌گرفته در این ساختمان‌ها تندرست بودند. بدی به همه یکسان رسیده بود. نمی‌شد گفت جایی بیش از جای دیگر زیان دیده است مگر فروشگاهِ گوشتِ کوزکا.

هنگامی که پیت و فریتزی به خانه برگشتند، تخته‌های نمای فروشگاه را هیزُم‌هایی یافتند که چون هرمی بزرگ، بر هم انباشته شده بودند. ابزارهای فروشگاه در پهنه‌ای گسترده پراکنده بودند. با گام‌های پیت، شیرِ آهنی صد گام دورتر پرتاب شده بود. از قندانِ شیشه‌ای پنجاه پا دورتر، تنها خُرده‌شیشه‌ای به‌جا مانده بود. از شگفتی‌ها، اینکه اتاق‌های پُشتی، جای نشیمنِ پیت و فریتزی، درست و پابرجا بودند. فریتزی می‌گفت که گَرد و غبار روی تندیس‌های چینی و میزِ آشپزخانه، سیگاری که در زیرسیگاری مانده بود همچنان سرِ جایشان هستند. همان سیگار را روشن کرد و همچنان که از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد آن را تا تَه کشید. از آنجا می‌توانست دودخانه‌ی کهنه را که فلُور در آن می‌خوابید ببیند که ویران شده و توده‌ای شنِ سرخ‌رنگ از آن برجای مانده بود. یکسره خُرد شده و تیر و تخته‌ها در‌هم و بر‌هم ریخته بودند. فریتزی جویای فلُور شد. مردم شانه‌ها را بالا انداختند. آنگاه جویای دیگران شد و ناگهان مردمِ شهر دانستند که سه تن از مردان ناپدید شده‌اند.

مردم برای یافتن آنها بر یکدیگر پیشی می‌گرفتند. بیل و یاور فراهم آمدند. تخته‌ها را دست‌به‌دست روی هم انباشتیم و آنچه را زیر آوار مانده بود، درآوردیم. انبارهای پر از گوشت که سرمایه‌ی پیت و فریتزی بود، کم‌کم نمودار شدند و هنوز درست و سر پا مانده بودند. هنگامی‌که جای پایی برای ایستادن یک تَن روی بام درست شد همگان به او فشار ‌آوردند تا آنجا را بشکافد و ببیند که زیرش چیست ولی فریتزی فریاد زد و گفت که این کار را نکند زیرا گوشت‌ها می‌گندند. از این‌رو کار دنبال شد، تخته‌ای پس از تخته‌ی دیگر برداشته شد تا آنکه درهای استوارِ سردخانه نمایان شدند و مردم برای رفتن به درون سردخانه فشار آوردند. درها از بیرون بسته بودند. هر کس می‌خواست نخستین کسی باشد که پا به درون می‌گذارد ولی گذاشتند من که پدرخوانده‌ام را از دست داده بودم با پیت و فریتزی میان سردخانه که هنوز هوایش سرد بود، بروم.

پیت کبریتی به چکمه‌اش کشید و فانوسی را که در دست فریتزی بود روشن کرد و پیرامون آن گِرد آمدیم. روشنایی روی لاشه‌های پوست‌کنده‌ی آویزان و بسته‌های سوُسیس و تکه‌های یخِ دریاچه که ابری و درخشنده چون زمستانی راستین به چشم می‌آمدند، می‌افتاد. سرما در تن فرو می‌رفت. نخست، شادی‌آور بود، سپس کرخ‌کننده شد. دَمی چند آنجا ایستاده بودیم. پیش از آنکه مردها را، یا درست‌تر بگویم، برجستگی‌هایی از پوست‌های پشمالو و یخزده که آنها را پوشانده بودند ببینیم و پوستِ خرس‌هایی که از چنگک‌ها پایین کشیده و دور خود پیچیده بودند، پا را پیش نهادیم و فریتزی فانوس را زیر لبه‌ی پوست برابر چهره‌ی آنها گرفت. سگ آنجا بود، به اندازه‌ی یک لنگه در میان آنها جا گرفته بود. سه‌تایی کنار بُشکه‌ای که هنوز برگ‌های بازی، فانوسی مُرده و تُنگی تهی روی آن بودند، خَم شده بودند. آنها واپسین دستِ بازی‌شان را ریخته و روی پنجه‌های به‌هم‌چسبیده، یکدیگر را دربرگرفته بودند. پنجه‌هایشان از کوبیدنِ به دَر زخمی بود. ریزه‌های یخ مانند ستاره روی مژگان و ریششان می‌درخشیدند. چهره‌ها درهم‌فشرده، دهان‌ها هنگام دربرگرفتن یکدیگر در حال گفت‌وگو و توافق بوده‌اند.

 

خون و نیرو در رگ‌ها می‌گردد و پیش از زاده‌شدن نیز چاره‌گر است، از درون بازوها که از آن پیلاگی‌ها نیرومند و برآمده، پیچیده، ستبر، پرتوان و استوارند به سرانگشتانی پرتوان و نیکو در برگ‌بازی روان می‌شود، به چشم‌ها راه می‌برد. چشمانِ خاندان و تبارِ خرس، چشمانی پَرخاشجو، تیره‌رنگ و گُستاخ که خیره، راست در مردمان می‌نگرند.

در خواب‌ها و پندارهای خود یکسره به گذشته برمی‌گردم و به فلُور و مردها می‌نگرم. دیگر آن دخترکِ سرخپوست، آن نگرنده‌ی روزنه‌های تاریک نیستم.

ما را خون باز پس کشید، گویی از میان رگه‌ای از خاک می‌دود. به خانه بازگشتم. زندگی‌ام در آمیزش با خویشان و به آرامی می‌گذشت. فلُور هم آن دوردست‌ها کنار دریاچه‌ی تورکوُ با بلمش زندگانی آرامی دارد. برخی می‌گویند غول دریاچه میشیپشو را به همسری گرفته است یا شرمگینانه با مردان سپیدپوست یا روان‌های پریشان زندگی می‌کند و یا آنکه آنها را سربه‌سر کُشته است. من از مردمان اینجا یگانه کسی هستم که برای دیدارِ او به آن دیار رفته است. بهار گذشته بدانجا رفتم تا او را در کلبه‌اش هنگامِ زادن فرزندش که چشم‌های سبز و پوستِ مسی‌رنگش گفته‌های بسیار پیش آورد، یاور باشم. بی‌گمان نتوان گفت که فرزند او دورگه یا چیست؟ آیا تُخمه‌اش در پستوی دودخانه یا از مردی با پوستِ مسین و یا در دریاچه بسته شده است. دخترکی بی‌باک دارد، در خواب لبخند می‌زند گویی می‌داند که مردمان را به شگفتی واداشته است. پنداری سخنِ پیرمردان را که داستانی دگرگون ساز کرده‌اند می‌شنود. داستان هر دَم به‌گونه‌ای دیگر روی می‌نماید و آغاز و پایان و سر و تَهی ندارد. آنان میانه‌ی داستان را نیز به درستی درنمی‌یابند. تنها می‌دانند که هیچ نمی‌دانند.

منبع : آوای تبعید

*لوییز اِردریک (Louise Erdrich) در ۷ ژوئن ۱۹۵۴ زاده شد. وی از نویسندگان و شاعران سرشناس ایالات متحده‌ی آمریکا و برنده‌ی جوایزی همچون گوگنهایم، جایزه‌ی کتاب آمریکا، جایزه‌ی اُ. هِنری، جایزه‌ی کتاب ملی و پولیتزِر است. لوییز اردریک داستان کوتاه «فلُور» (Fleur) را برای نخستین بار در نشریه‌ی اِسکوایِر (Esquire) در ماه اوت ۱۹۸۶ منتشر کرد. سپس در سال ۱۹۸۸ رُمان «رَدِ پاها» (Tracks) را چاپ کرد که داستان کوتاه «فلُور» با افزوده شدن چند شخصیت دیگر به داستان، فصل دوم آن رُمان را تشکیل می‌دهد. لوییز اردریک که خود رگ سرخپوستی دارد، با به تصویر کشیدن فلُور، زنی زیبا، مستقل و نیرومند از بومیان آمریکای شمالی که هویت بومی‌اش را علیرغم همه‌ی دشواری‌ها و چالش‌ها در روزگار چیرگی فرهنگ برتری‌جوی سپیدپوستان پاس می‌دارد، خواننده را با مَنِش و شیوه‌ی زندگی او و شخصیت‌های دیگر داستان آشنا می‌کند. پُولین، راوی این داستان، زنی‌ست دودل میان نیک و بد، حقیقت و خرافه، راستی و دروغ، مهربانی و حسادت، خیال و یقین که علیرغم ناتوانی‌اش جنایت مردان متجاوز به فلُور را مکافات می‌کند و بی‌پر‌ده باز‌می‌گوید. ترکیب سخت و ظریف سبک نویسنگی اِردریک، او را از دیگران متمایز می‌کند. اثر پایانی کارش بر خواننده نوعی راست‌گویی‌ست که دل‌ها را می‌شکند. دید روشنگرانه‌اش نمی‌پذیرد چیزی کمتر از زیبایی در داستانش بماند. روشنگری چکش‌وار زبانش و نرمی نوشتنش میان واقعیت و حماسه نشانگر توانایی داستان‌نویسی اوست و سرشاری جانش از شور و شیفتگی به زندگی.

رُمان «رَدِ پاها» را انتشارات فروغ (کُلن، آلمان) در تابستان ۲۰۲۰ منتشر کرده است.