مقدمه اِی تاريخي بر آنارشيسم

جرج وودكاك

ترجمه : مهدی پناهجو     

پيشگفتار : نوشته اي كه در برابر داريد ، بررسي مختصري است كه فلسفه آنارشيسم را از ديدگاه تاريخي مورد مطالعه قرار داده است . نوشته حاضر ، خود مقدمه اي بر مجموعه اي منتخب از ادبيات آنارشيستي كه توسط نويسنده به رشته تحرير در آمده است.

      جرج وودكاك در سال 1912 در ويني پگ ( كانادا ) متولد شد. در دوران كودكي به انگلستان رفت و تا سال 1949 كه به كانادا مراجعت كرد ، در اين كشور سكونت داشت . وي در دانشگاه واشينگتن به تدريس زبان انگليسي پرداخت و در دانشگاه بريتيش كلمبيا نيز به تدريس انگليسي و بررسي هاي آسيائي اشتغال داشت اما در سال 1962 از شغل خويش استعفا كرد تا يكسره به كار نوشتن بپردازد.

      وي كار ادبي خود را با شعر آغاز نمود و اشعار خويش را در مجله هاي كوچك دهه 1930 منتشر ميكرد! پاسيفيسم او را منطقا به آنارشيسم كشانيد ( نفي خشونت ، مستلزم نفي اقتدار و اجبار است ) . دوستي وي با ماري لوئيز برنري موثرترين عامل روي آوردن او به مبارزات آنارشيستي بين سال هاي 1940 تا 1949 بود كه طي آن ، وي يكي از سردبيران   War Commentrayو Freedom بوده، همچمين سردبيرو بنيانگذار مجله ادبي اختيارگراي Now و نيز مجله آمريكائي Dissent بشمار ميرفت . از ميان چهل كتابي كه نوشته است ، ميتوان به روح بلورين (1966) كه مطالعه اي است در باب جرج اورول و زندگينامه كروپتكين ، پروردن ، اسكار وايلد ، گاندي و هاكسلي اشاره نمود. كتاب آنارشيسم نوشته وي (1970) يكي از ماخذ معتبري است كه در مورد ايده و جنبش هاي اختيارگرا، به زبان انگليسي نوشته شده است .

      در نوشته زير ، وودكاك كه خود از فعالان جنبش آنارشيستي معاصر بوده است : چارچوبي جامع و فشرده از تاريخ آنارشيسم ارائه داده است . وي بيغرضانه به فراز و فرودها و نقاط ضعف و قوت جنبش آنارشيستي اشاره نموده و هر كجا كه لازم بوده از انتقاد فروگذاري نكرده است .به اين ترتيب وي در بررسي عيني و صادقانه اين جنبش توفيق يافته است . اميدواريم كه انتشار اين مقدمه سبب آشنائي بيشتر خوانندگان با زمينه هاي تاريخي اين جنبش گردد! از اين نويسنده كتابي به نام ( گاندي ) توسط آقاي محمود تفضلي ترجمه و در اختيار خوانندگان قرار گرفته است !

1 : سنت و قلمرو

      آنارشيسم واژه اي است كه معناي بسيار آشفته اي داشته است . آنارشي را اغلب به اشتباه ، همسنگ اعتشاش دانسته و آنارشيست را اكثرا در بهترين حالت شخصي نيست گرا ( كسي كه تمام اصول را زير پا ميگذارد ) تصور نموده و در بدترين حالت وي را تروريستي بي مغز دانسته اند!

      آنارشيست هائي كه من در مجوعه حاضر به نقل آثار آنان پرداختنه ام ، معتقد به اصولي متعالي بوده اند و البته اقليت ناچيزي از آنان به اقدام هاي خشونت آميز دست زده اند. گرچه هيچگاه از نظر ويرانگري و تخريب ، قابل مقايسه با رهبران نظامي پيشين و يا دانشمندان علوم هسته اي زمان ما نمي باشند! به بياني ديگر : من آنارشيست ها را همانگونه كه هستند معرفي خواهم كرد. نه به صورت تصوري كه از ايشان در مخيله نقاشان داستان هاي مصور ، روزنامه نگاران و يا سياستمداراني كه بيش از هر چيز مايل به متهم كردن مخالفانشان به آنارشيسم ميباشند!

      در رابطه با تعريف آنارشيسم، با مجموعه اي از واژه ها سروكار خواهيم يافت كه به نوبه خود نمايانگر مجموعه آموزه ها و برداشت هائي ميباشند كه اعتقاد به ضرر و عدم ضرورت حكومت ، ويژگي وحدت بخشنده

آنان به شمار ميرود! واژه يوناني آنارشي ، ريشه اي دو بخشي دارد : كلمه : Archon به معناي حاكم و پيشوند An به معني فاقد. از اين روي ، آنارشي به معني وضعيتي فاقد حاكم ميباشد! از نظر لغوي آنارشيسم آموزه اي مبني بر اين اعتقاد است كه اكثر مشكلات اجتماعي ، ناشي از وجود حكومت بوده و در مقابل آن بعنوان بديل ، تعداد بسياري از اشكال تشكيلات داوطلبانه اجتماعي وجود دارند! درادامه تعريف ، بايد گفت آنارشيست كسي است كه سعي در ايجاد جامعه اي بدون حكومت مي نمايد.

      از لحاظ درك وجه نظر آنارشيستي ، مفهوم جامعه بي حكومت داراي اهميت اساسي ميباشد! آنارشيست حقيقي ، هنگامي كه حكومت را رد ميكند، ايده و واقعيت جامعه را نفي نمي كند! برعكس ، وقتي كوشش ميكند تا حكومت را ازبين ببرد ، اعنقاد او نسبت به نياز بوجود جامعه بعنوان يك كليت زنده شدت پيدا ميكند!از نظر فرد آنارشيست ، ساختار هرمي شكلي كه توسط حكومت اعمال ميشود و در آن قدرت از بالا به پائين جريان دارد ، تنها در صورتي قابل جايگزيني است كه جامعه به صورت نسخ تنگ در هم بافته اي از روابط داوطلبانه در آيد! يك جامعه داراي حكومت و يك جامعه آنارشيستي ، همانا تفاوت بين ساختار و ارگانيسم است ! يكي از اين جوامع ، ساخته ميشود و ديگري مطابق قوانين طبيعي ، فرا ميرويد!

      از لحاظ شكل شناسي ميتوان هرم حكومت را با كره جامعه مقايسه نمود كه تعادل فشار ، مايه پيوستگي و بقاي آن است ! آنارشيست ها بسيار دلمشغول مسئله تعادل بوده و در فلسفه آنان ، دو نوع تعادل نقش بسيار مهمي ايفا ميكند. يكي تعادل بين ويراني و سازندگي كه به  تاكتيك هاي آنان تسلط دارد و ديگري تعادل بين اختيار و نظم كه عنصر مسلط نظر آنان نسبت به جامعه ايدآل بشمار ميرود. اما از نظر آنارشيست ها ، نظم چيزي نيست كه از بالا اعمال ميشود بلكه نظمي است طبيعي كه در خود ـ انظباطي و همكاري داوطلبانه تجلي مي يابد.

      ريشه هاي انديشه آنارشيستي را بايد در عهد باستان جستجو كرد كه من در بخش بعدي مقدمه حاضر ، به پيگيري كامل بعضي از آنها خواهم پرداخت ! آموزه هاي اختيار گرايانه كه استدلال ميكردند كه انسان به عنوان موجود اخلاقي قادر است بدون آنكه بر وي حكومت كنند به بهترين وجهي زندگي نمايند! در ميان فيلسوفان يونان باستان و چين و در بين فرقه هاي مسيحي بدعت گذار در قرون وسطي ، وجود داشتند! طي دوره رنسانس و اصلاح ديني در قرون 15 و 16 و حتي مشخص تر از آن در قرن 18 هنگامي كه سير وقايع در جهت انقلابات فرانسه و آمريكا كه سرآغاز عصر نوين بودند ، جريان داشت ! فلسفه هائي ظهور كرد كه فقط نام آنارشيسم را برخود نداشتند!

      اما آنارشيسم به عنوان يك جنبش طرفدار عمل حاد كه در پي تغيير جامعه از طريق روش هاي جمعي بود، تنها در قرون 19 و 20 مطرح گرديد! زماني بود كه ميليون ها كارگر و دهقان اروپائي و آمريكاي لاتين در پشت پرچم سياه و يا سرخ و سياه آنارشيست ها به حركت درآمدند و تحت رهبري آنان دست به طغيان زدند و الگو گذار به يك جهان آزاد را سامان دادند و در اين زمينه ميتوان به اسپانيا و اواكرائين طي دور هاي قيام هاي انقلابي اشاره نمود!

      نويسندگان بزرگي چون شلي و تولستوي نيز در اشعار و رمان ها و ساير نوشته هاي خود به بيان نقطه نظرات اساسي آنارشيسم مي پرداختند! اين جنبش ، فراز و فرود هاي عظيم داشته و از آنجا كه يك جنبش بوده و نه يك حزب ، قدرت احيا خارق العاده اي از خود نشان داده است . در اوائل دهه 1960  به نظر ميرسيد كه اين جنببش به حال احتضار افتاده و فراموش شده است ، با وجود اين ، امروزه مانند سالهاي 1870 و 1880 و 1930 ، پديده اي با مناسبتي ضروري به نظر ميرسد !

      شايد بهترين شيوه آغاز بررسي وجه نظر هاي آنارشيستي اين باشد ، از اولين كسي كه عنوان آنارشيست را پذيرفت ، يعني پير ژوزف پرودون آغازكنيم كه پيامبر خشم روشنفكرانه بود و يكبار اعلام داشت : »» تحت حكومت بودن يعني تحت مراقبت بودن . تحت بازرسي بودن . مورد جاسوسي قرار گرفتن . رهبري شدن . موضوع قانونگزاري قرار گرفتن . تنظيم شدن . موعظه شدن . كنترل شدن . مورد تزريق ايدئولوژي قرار گرفتن . سبك و سنگين شدن . سانسور شدن .مورد نظم قرار گرفتن به دست كساني كه نه حق ، نه دانش و نه فضيلت دارند. اين است حكومت ، اين است عدالتش و اين است اخلاقياتش »».

      پرودون كه چاپچي خود آموخته اي از اهالي كوهستان هاي يكي از ايالات فرانسه بنام فرانش كونته بود. در سال 1840 كتابي به نام مالكيت چيست ؟ به چاپ رسانيد كه در قرن 19 تاثير بسزائي بر محافل راديكال باقي گذارد و حتي كارل ماركس كه بعد ها به خصم گزنده پرودون تبديل شد ، مطالب آن را تصديق نمود. پاسخ پرودون به پرسشي كه عنوان كتابش مطرح ميكرد اين بود كه مالكيت دزدي است و اين عبارت كه سرمايه داري و حكومت را به عنوان دو دشمن بزرگ آزادي ، مشخص ميكرد به صورت يكي از شعارهاي اصلي اين قرن در آمد . پرودون در انقلاب 1848 فرانسه شركت جست . اتحاد مشهور و بد سرنوشت سوسياليست هاي اروپائي ( كه به نام انترناسيونال اول مشهور تر است ) در سال 1864 يكسال قبل از مرگ وي تا حد زيادي تحت تاثير وي تاسيس گرديد! آثار پرودون ، روبناي فكري جنبش آنارشيستي اروپا را فراهم آورد و ميخائيل باكونين كه به يكي از بزرگترين طرفداران عمل حاد آنارشيستي تبديل گرديد ، هميشه از پرودون به نام » استاد همه ما » ياد ميكرد. شايد مهمترين نكته در مورد پرودون اين باشد كه عليرغم نفوذ و طرفداراني كه داشت ، از ايجاد يك آموزه جزمي . از آنگونه كه ماركس به طرفداران خويش ارائه ميداد ، سر باز زد! هنگامي كه يكي از ستايشگران وي در باره نظامي كه پرودون ساخته بود به وي تبريك گفت ؛ پرودون خشمگين پاسخ داد : نظام من ؟ من نظامي ندارم ! او به ساختار هاي تئوريك و ساختار هاي حكومتي به يك اندازه بي اعتماد بود. به نظر وي ، آموزه ها هرگز كامل نبودند. معناي آنها بر اساس وضعيت موجود پيدايش مي يافت و شكل آنها نيز بر همين اساس تغيير مي نمود! وي اعتقاد داشت كه تئوري سياسي مانند هر انديشه اي در چارچوب هاي وسيع اصول خود، همواره در حال تكامل است !

           پرودون همچنين بنيانگذاري يك حزب سياسي از سوي خود را نفي ميكرد و تمام احزاب را تحت عنوان »» گونه هاي مختلف مطلق گرائي »» محكوم ميكرد. گرچه گروهي شاگرد و پيرو گرد آورد كه اولين جنبش آنارشيستي را ايجاد نمودند، معهذا گفته وي از لحاظ صوري صحيح بود. هنگامي كه پرودون طي انقلاب 1848 به عضويت مجمع قانونگذاري فرانسه انتخاب شد بنا بر نظر خود مبني بر رد ايده حزب سياسي به فعاليت پرداخت! وي از اعضاي اقليت كوچكي بود كه به قانون اساسي مصوبه مجمع فوق ، راي مخالف داد! زمانيكه دليل اين عمل را جويا شدند ، تاكيد كرد كه تنها با اين شكل خاص قانون اساسي به مخالفت بر نخواسته است : »» به اين قانون اساسي از آن روي راي مخالف دادم كه قانون اساسي بود»» در واقع وي اشكال ثابت تشكيلات سياسي را رد كرده بود !

      طي دهه 1840 ، وجهه نظر هاي پرودون در مورد مسائل مربوط به نظام ، حزب و تشكيلات سياسي نه تنها نظرات متفكرين اختيارگراي پيشين نظير ويليام گادوين كه دقيقا همين انتقادات را مطرح كرده بودند، منعكس مي نمود بلكه وجهه نظرهاي يك جنبش آنارشيستي نسبت به اقدام سياسي و شكلي كه اين جنبش بخود ميگرفت را ( بيش از آن كه جنبش فوق عملا پا به عرصه وجود گذارد) به بيان آورد. بنابراين در مورد آنارشيسم به عنوان يك نظام فلسفي يا سياسي نمي توان مانند ماركسيسم سخن گفت ! نوشته هاي مردي كه در سال 1883 در گذشت ، همچون هاتفي غيبي به تمام مسائلي كه زان پس مطرح شده ، پاسخ گفته است ! آنارشيسم هيچگاه از سوي حزب سياسي نمايندگي نشد زيرا پيروان آن ، خواستار حفظ آزادي خويش در زمينه انجام واكنش هاي خودانگيخته در مقابل اوضاع مشخص بوده و احزاب سياسي و حكومت ها را بيك اندازه مسئول نابساماني امور دانسته اند!

      آنارشيست ها ، قوانين اساسي را نيز نظام هاي سياسي ثابت و تضمين شده اي دانسته كه دولت را متحجر ساخته و اعمال قدرت را نهادين ميكند! هيچيك از اين تاثيرات دوگانه مورد قبول اختيارگرايان نمي باشد . معتقدند : تشكيلات اجتماعي و اقتصادي جامعه مي بايست در سطح سياسي ، بر مبناي قرارداد آزادانه بين افراد ، جايگزين تشكيلات زندگي اجتماعي گردد.

      خرده گيري هاي فوق ، مبتني بر اين نظرند كه آزادي چيزي نيست كه قوانين و دولت ها آن را ايجاد و صيانت نمايند. بلكه چيزي است كه هركس تجسمي از آن دارد و آنرا با همگنانش تسهيم ميكند. دولت ها و قوانين ، دشمنان آنند و آنارشيستها در هر نقطه طيف وسيع اعتقادات آنارشيستي كه قرار داشته باشند! در اين مورد نظر يكساني دارند . دولت يك شر اجتماعي است و به جاي آن كه نظم به بار آورد ، موجد اصطحكاك و تصادم ميگردد! اقتدار و مرجعيت ، در نقطه مقابل انگيزه هاي طبيعي قرار داشته ، انسان ها را با يكديگر بيگانه ميسازد.

      در سال 1793 ويليام گادوين در اثر خود به نام عدالت اجتماعي  ، نكات فوق را چنين مطرح ميكند : »» حكومت به دست خويش ، چشمه اي را كه در جامعه وجود دارد كور كرده ، مانع جريان آن ميگردد. باعث افزايش و دوام اشتباهات ما ميشود. گرايش هاي اصيل ذهن را واژگون نموده ، به جاي آن كه ما را وادار به آينده نگري نمايد، به ما مي آموزد كه براي رسيدن به كمال به قهقرا بنگريم ! ما را تشويق ميكند كه رفاه عمومي را نه در نوآوري و بهبود بلكه در احترام ابدي به تصميمات اجداد خويش بجوئيم! گوئي كه ذهن را از انحطاط سرشته اند نه از پيشرفت !»».

      انتقاد هميشگي آنارشيست ها به اشكال تشكيلاتي ثابت و اقتدار منش ، به معناي نفي اصول تشكيلات نيست ! آنارشيست يك فردگرا به معناي مطلق كلمه نيست! او با شور فراوان به آزادي فردي اعتقاد دارد اما همچنين ميداند كه اين آزادي تنها به وسيله تمايل به همكاري كه هسته واقعي اجتماع را تشكيل ميدهد ، قابل نگهداري است و به اين دليل ، همانگونه كه بعدا خواهيم ديد ! بحث در مورد انواع مختلف تشكيلات غير تحميلي ، نقش عظيمي در ادبيات آنارشيستي ايفا ميكند !

      با وجود اين اگر فرد آنارشيست ، امتناع دارد كه دست هاي مرده گذشته بر وي حكومت كنند! نتايج اين امر را نيز مي پذيرد. او انتظار ندارد كه زمان حال ، تعيين كننده آينده باشد و به همين دليل اشتباه خواهد بود اگر آنارشيست ها را اتوپي گرا بدانيم ! خصوصيت اساسي انديشه اتوپيائي عبارت از خلق يك جامعه ايده آل است كه هيچ پيشرفت و تغييري فراتر از آن ، امكان پذير نيست . زيرا هر آنچه ايده آل باشد بنا بر تعريف ، كامل و از اين روي ايستا مي باشد. اما آنارشيست ها هميشه استدلال كرده اند كه براي برنامه ريزي آينده كه ممكن است شرايط بسيار متفاوتي داشته باشد ، نمي توان از تجربيات حال استفاده نمود. اگر ما خود طالب آزادي انتخاب هستيم ، بايد چنين حقي را براي آيندگان نيز محفوظ بداريم . ما فقط قادريم كه در پي رفع بي عدالتي هائي بر آئيم كه با آنها آشنائي داريم .

      آنارشيست ها در واقع پيرو طبيعي فيلسوف يوناني هراكليت هستند. او مي انديشيد ، پيوستگي وجود مبتني بر تغيير مداوم آن است. وي ميگفت : »» در يك رودخانه دوبار نمي توان شنا كرد »».

اين تصور چه به صورت آغازينش و چه به شكلي كه اكنون به ما رسيده ، براي آنارشيسم تصور مناسبي بشمار ميرود! زيرا شامل ايده مربوط به آموزه اي است كه تنوعات بسيار داشته است. در عين حال ، در محدوه هاي اصول وحدت بخش معيني قرار ميگيرد! از اين روي (گرچه نفطه نظرات آنارشيستي مختلفي وجود دارند) همانگونه كه ميتوان يك شيوه رفتار آنارشيستي را باز شناخت ! يك فلسفه قابل تعريف وجود دارد كه شامل سه عنصر مي باشد : انتقاد از جامعه موجود ، تصوري نسبت به يك جامعه مطلوب و برنامه اي جهت گذار از يكي به ديگري!

      وقتي به اين نتيجه رسيديم كه حكومت نامطلوب است ، اين پرسش مطرح ميگردد كه آيا ميتوان ( و چگونه ميتوان ) در گام بعدي اين نكته را اثبات نمود كه حكومت غير ضروري نيز هست و شقوق ديگري از تشكيلات انساني وجود دارند كه ما را قادر به زندگي بدون حكومت خواهد نمود!

      پرسش فوق ما را  وادار به بررسي نظر آنارشيست ها نسبت به مكان انساني در طرح كلي اشياء مي نمايد . به طور كلي ؛ آنارشيست ها معتقد به نسخه تعديل يافته اي از آنگونه نگرش نسبت به جهان طبيعي مي باشند كه دوران رنسانس و بخصوص در قرن 18 تحت عنوان زنجيره عظيم هستي مطرح گشت! اين زنجيره ( در آشناترين شكل آن) به صورت تداومي مشاهده ميشد كه از ابتدائي ترين شكل زندگي ، تا خدا كه معمولاّ تصوري طبيعي نسبت به وي وجود داشت ، امتداد مي يافت!  الكساندر پوپ اين مفهوم را به طور تحسين انگيزي در مقاله درباب انسان بيان كرده است : »» زنجيره عظيم هستي كه از خدا آغاز گشت ، موجودات اثيري ، آدم ابوالبشر ، فرشتگان ، انسان ، جانوران ، پرندگان ، ماهيان ، حشرات و هر آنچه به چشم نمي آيد ، به هيچ دوربيني نمي توان ديد؛ از بي نهايت تا ترا ، از ترا تا هيچ .... »»

      به عبارت ديگر ، هر چيز مكان خاص خود را در نظم هستي اشغال نمود و اگر از ماهييت خويش تبعيت ميكرد، وقفه اي در جريان امور پيش نمي آمد. اما اگر هريك از انواع با ترك ماهييت خويش اين زنجيره را مي گسست ! فاجعه رخ ميداد. اين آموزه از جاذبه هاي فراواني براي زيست بوم شناسان نوين برخوردار بود. مفهوم فوق از يك ايده يوناني گرفته شد كه فيلسوفان رواقي به روشن ترين شكلي آن را تكامل بخشيدند و بر اين اعتقاد مبتني است كه انسان به طبيعت تعلق داشته ، در مقابل قوانين نخستين آن واكنش نشان ميدهد ، الگوي جوامع خويش را در طبيعت مي بيند ، مشابه اين نظر در ميان فيلسوفان چين باستان نيز شايع بود!

      به ياد مي آورم كه سي سال پيش ، آنارشيست ها با غرور به نقل سخناني از فيلسوف تائوئيست به نام لائوتسه مي پرداختند كه نظرات كنفوسيوس مبني بر ارائه تدابيري جهت وادار ساختن مردم به رفتار اخلاقي را مورد تجديد نظر قرار داده بودند. »» هنگاميكه اقدامات مردم تحت كنترل قوانين منع كننده قرار گيرد ، كشور بيشتر دچار نابساماني ميگردد. از اين روي ، انسان خردمند ميگويد : من چيزي را طرح ريزي نمي كنم و مردم خود به كار خويش ؛ سامان خواهند داد. من سكوت خواهم كرد و مردم آسايش خواهند يافت. من خودنمائي نخواهم كرد و مردم به پيش خواهند ‌آمد. من دست از جاه طلبي   خواهم شست  و مردم بسادگي طبيعي خويش باز خواهند گشت »».

      اما تا آنجا كه به آنارشيست ها مربوط است . كشف خرد چيني دير صورت گرفت . آنارشيست ها ، مفهوم  وحدت قوانين طبيعي را از جهان كلاسيك باستان به ارث بردند و اين انتقال ، از طريق فيلسوفان نو افلاطوني اسكندريه كه تحت تاثير فرهنگ هلني قرار داشتند . يعني از طريق كشف مجدد خرد باستان طي دوره رنسانس و در نتيجه اضمحلال كيهان شناسي سلسله مراتبي قرون وسطي صورت گرفت ! ايده اساسي زنجيره هستي ، هنگامي به آنارشيست ها رسيد كه خدا مقام خود را از دست داده ، يا عقلاني گشته و به صورت يك اصل همآهنگي در آمده بود! شايد بتوان گفت كه در جريان اين فرايند ، نويسنده فرانسوي ( متولد ژنو) ژان ژاك روسو ، نويسنده كتاب معروف  اعترافات ، مؤثرترين نقش را ايفا نمود!

      روسو را همه جا به عنوان اولين ليبرال ، اولين كمونيست و اولين آنارشيست اعلام كرده ، وي را به پيروي از اين مكاتب متهم نموده اند! بسياري از منتقدين او كه فقط به جنبه هاي اقتدار منشانه انديشه وي نظر داشتند ، مسئوليت اصلي تبديل دولت به يك  بت (كه در انقلاب فرانسه و تمام انقلاب هاي بعدي به وقوع پيوست)را بر عهده وي مي دانند!  تئوري وي در مورد يك قرارداد اجتماعي ضمني كه در عهد باستان موجد اقتدار و مرجعيت گشته ، به نسل هاي بعدي انتقال يافته بود! از نظر آنارشيست ها كه به آينده اي بدون مرجعيت و اقتدار ، اعتقاد داشتند ، متضاد و ناسازگار مي آمد! تمام نظريه پردازان آنارشيسم از گادوين تا كروپتكين در اين مورد به انتقاد بيرحمانه از روسو پرداخته اند!

       معهذا عليرغم انتقادات آنارشيست ها از ايده قرارداد اجتماعي نخستين كه روسو مطرح كرده بود ! بسياري از نكات انديشه وي  را پذيرفتند . منجمله مي توان به تاكيد رمانتيكي روسو بر خودجوشي ، ايده وي در مورد آموزش به مثابه پرورش استعداد هاي نهفته كودك به منظور تحول بخشيدن به غرائز طبيعي نيكي و احساس او در مورد فضائل طبيعي ؛ اشاره نمود !

      گر چه روسو اولين نويسنده اي نبود كه مفهوم توحش اشرافي را مطرح كرد ، اما ترديدي نيست كه تمايل آنارشيست ها نسبت به انسان مرحله پيش از تمدن ، اصولا از وي متاثر ميباشد به نحوي كه نوشته هاي آنان آكنده از توصيف جوامع بدوي است كه قادرند امور اجتماعي خود را سامان داده و حتي فرهنگ هائي ظريف و عالي خلق نمايند! بدون آنكه لااقل آشكارا به اقتدار و مرجعيت توسل جويند. كل نگرش آنارشيستي نيز در يك عبارت روسو جمعبندي شده است : »»انسان آزاد زاده شده اما همه جا در زنجير است »» .

      آنارشيست ها اساسا معتقدند كه انسان در صورت پيروي از اين نوع قوانين طبيعي ، قادر به زندگي صلح آميز با همگنان خويش مي باشد! به عبارت ديگر ، انسان  فطرتا نيك نمي باشد بلكه به گفته آنارشيست ها ، طبيعتا اجتماعي بوده ، نهاد هاي اقتدار منش باعث مسخ گرايش او به همكاري ميگردند! گونه هاي مختلف آموزه تكاملي كه تدريجا با انتشار كتاب دوران ساز داروين اصل انواع  در سال 1859  مورد قبول انديشه علمي واقع ميگشت ، تا حد زيادي طي قرن 19 از اين ايده پشتيباني نمودند! داروين و پيروانش قدرتمندانه اثبات كردند كه انسان هم جز زنجيره تكامل بوده ، همان قوانين حاكم بر جهان جانوران بر تركيب اندامي و رفتار غريزي او نيز حاكم است ! در واقع همانگونه كه بالاخره با پژوهش هاي طاقت فرسا و پياپي آشكار گرديد ، انسان به جهان جانوران تعلق دارد.

       به اين ترتيب مقايسه جوامع انساني با جوامع ساير انواع جانوران امكان پذير گرديد و هنگامي كه پتر كروپتكين ، آنارشيست روسي كه دانشمند مجربي نيز بود به بررسي شواهد تكامل پرداخته با مطالعاتي كه در سيبري به عمل آورد آنها را تائيد كرد! وي به اين نتيجه رسيد : يكي از عوامل كليدي تكامل انواعي كه بر جاي مانده اند ، بيشتر عبارت از تمايل آنان به همكاري بوده است تا قدرتشان در رقابت با يكديگر! كروپتكين تئوري فوق را در كتاب كمك متقابل گسترش داد كه به محض انتشار در سال 1902 به صورت يكي از منابع تئوريك آنارشيستي در آمد!

      كروپتكين استدلال مي كرد : حتي توانائي فكري نيز يك كيفيت اجتماعي است زيرا (عمدتا به شكل زبان ، تقليد . انباشت تجربه يك نژاد) به وسيله ارتباطات تغذيه ميشود. وي تصديق ميكرد كه مبارزه بخاطر بقا كه از نظر تكامل گراياني از قبيل توماس هنري هاكسلي اهميت بسيار داشت ، در واقع مهم نيز مي باشد. اما آن را به مثابه مبارزه اي عليه شرايط نامطلوب مشاهده ميكرد نه بعنوان مبارزه اي بين افراد يك نوع . معتقد بود كه در صورت وقوع اين مبارزه بين افراد يك نوع ، نتيجه اي جز آسيب به بار نمي آيد.  كروپتكين استدلال مي نمود كه انتخاب طبيعي بجاي تشديد رقابت ، در پي يافتن ابزاري جهت ممانعت از آن بوده و وي اين ابزار را كمك متقابل مي نامد كه پس از انتشار كتاب وي به صورت يكي از مفاهيم كليدي آنارشيسم در آمد!

      از آنجا كه آموزه تكاملي سبب تحكيم حلقه هاي زنجيري گشته بود كه انسان را به جهان جانوران مي پيوست ، كروپتكين چنين استدلال ميكرد : جوامع انساني و جانوران از قوانين يكساني پيروي مي كنند! وي معتقد بود: برخلاف نظر روسو ، انسان طبيعتا انفرادي نبوده بلكه اجتماعي است و شكل طبيعي سازمان اجتماعي او ، مبتني بر همكاري داوطلبانه مي باشد. از آنجا كه اين گونه تشكيلات نياز به حكومت را منتفي مي دانست ، باعث بروز تناقص ظاهري نظم در آنارشي ، كه نظمي طبيعي است ؛ مي گردد ! از سوي ديگر ، تشكيلاتي كه بقاي آن منوط به تحميل است خود مخل طبيعي بوده ، به جاي برقراري صلح اجتماعي ،  همواره  به  خشونت مي انجامد !

      بعضي آنارشيست ها از استدلال زيست شناسانه و جامعه شناسانه كروپتكين فرا رفته به مرز روانشناسي رسيدند ! نظرات پرودون در اثر عظيم دوران بلوغ فكري اش به نام عدالت در انقلاب و كليسا مبني بر اينكه در عمق روان انسان و در ذهن همگي ما حس عدالتي وجود دارد كه فقط لازم است آن را بشناسيم تا به صورت فعال در آيد. بيك معنا بيان مقدماتي آموزه يونگ در ضمير ناخودآگاه جمعي بشمار ميرود ! »»  انسان به عنوان جز جدائي ناپذير يك وجود جمعي ، شكوه خويش را به طور همزمان در خود و ديگران احساس مي كند و از اين روي ، در قلب خويش حامل يك اصل اخلاقي برتر از خود ميباشد. اين اصل از بيرون به وي روي نمي آورد بلكه در او نهفته است . ذات او ، ذات جامعه را تشكيل مي دهد . شكل حقيقي روح انسان است . شكلي است كه تجسم مي يابد و تنها به وسيله رابطه اي (كه هر روز به زندگي اجتماعي جان مي بخشد ) به سوي كمال ره مي سپرد. به عبارت ديگر عدالت نيز مانند عشق ، مانند تصورات مربوط به زيبائي ، مطلوبيت ، حقيقت و تمام نيروها و توانائي هاي ما ، در ما وجود دارد»».

      نتيجه نهائي اين اعتقاد كه انسان مي بايست بر اساس قوانين طبيعي زندگي كند و قوانين طبيعي ، بنياد جامعه را بر اساس همكاري داوطلبانه استوار مي سازند ، استدلالي است كه غالبا وجه تمايز آنارشيست ها از فردگرايان نابي چون ماكس اشتيرنر به شمار ميرود و آن اين كه آزادي فضيلتي است اجتماعي .

      آنارشيست ها در واقع در پي آنند كه از بيگانگي ، كه عليرغم و يا شايد به دليل تنوعات تشكيلاتي جهان معاصر ، باعث انزواي انسان در ميان توده همگنان خود ميگردد ، راهي به بيرون بجويند ! جامعه به گونه اي قطبي شده كه دولت ، مسئوليت هاي اجتماعي را از فرد سلب كرده است . مسئوليت هائي كه زماني باعث ميشدند زندگي شخصي فرد ، چه در محدوه محلي و چه در كل جهان ، از بعد گسترده همگني با سايرين برخوردار گردد. در مدرن ترين جوامع ، اين مسئوليت ها در خطر امحاء فوري به وسيله اقتدار و مرجعيت پدرسالانه قرار دارند!

      آنارشيست ها تاب تحمل غول وارگي و تشخص دولت نوين را ندارند! آنان نه تنها آرزومند خلق مجدد رابطه زنده بين انسان ها ، بلكه همچنين مشتاق محو فاصله اي مي باشند كه اقتدار و مرجعيت ، بين افراد انسان و ابتكار آنان در زمينه فعاليت هاي اجتماعي  به وجود مي آورد. اين نكته حاوي دو مفهوم است كه در تمام گونه هاي مختلف آنارشيسم به چشم مي خورد. مفهوم اول به تشكيلات اجتماعي يعني اصل عدم تمركز ارتباط دارد و مفهوم دوم كه مربوط به اقدام اجتماهي است. اصلي است كه به نظر من عبارت توانائي فردي ، بهترين توصيف آن به شمار ميرود !

      اصل تمركز ، مبتني بر اين نقطه نظر آنارشيستي مي باشد كه مشخصه دولت ، صرفنظر از بنيانگذاري آن بر اساس اقتدار و مرجعيت و تحميل ، عبارت از شيوه آن است در متمركز نمودن ( فزاينده) تمام عملكرد اجتماعي و سياسي كه باعث ميشود عملكرد هاي فوق دور از دسترس شهرونداني قرار گيرند كه زندگيشان توسط همين عملكرد ها شكل مي گيرد!

      چنين است كه انسان ، از آزادي در زمينه تصميم گيري در مورد آينده خود محروم ميشود و اين امر به معناي از دست رفتن احساس هدف مندي در زندگي ميباشد. بعضي افراد به مناسبت ثروت و امتيازاتي كه به دست مي آورند ، از تاثير مستقيم اين فرايند به دور مي مانند گرچه خود ذاتا تحت تاثير آن قرار ميگيرند، اما فقرا و افراد فاقد امتياز ، تاثير اين اقدامات پدرسالانه را به طريق بسيار مستقيمي احساس مي كنند!

      به دلايل فوق ، درهم شكستن ساختار غول آساي غير شخصي دولت و شركت هاي عظيمي كه صنعت و ارتباطات را تحت سلطه دارند ، از نظر آنارشيست ها بنياد غير ضروري جامعه مورد نظر بشمار ميرود .  به جاي كوشش در زمينه متمركز ساختن عملكرد هاي اجتماعي در وسيع ترين مقياس ممكن كه حتي در مورد دموكراسي هاي نوين سبب افزايش هر چه بيشتر فاصله بين فرد و منبع مسئوليت ميگردد ! مي بايست كوچكترين واحد تشكيلاتي قابل استفاده را به كار گرفت ، تا تماس روياروي جايگزين فرمان هائي كه از دور صادر ميشوند ، گشته و هر ‌آنكه در گير يك جريان عملي است نه تنها قادر به درك دليل چگونگي حركت اين جريان باشد بلكه ( چه به عنوان شهروند و چه كارگر) بتواند مستقيما در تصميم گيري در مورد هر آنچه مستقيما بر او تاثير ميگذارد ، مشاركت كند ! چنين برداشتي البته مستلزم آن است كه فعاليت گروه هاي عملكرد اي كه جامعه به آنها تقسيم ميشوند ، به طور داوطلبانه انجام گيرد! 

      اين گونه فعاليت ها ، همانگونه كه تا حد زيادي در گذشته صورت مي گرفت ، در آن حوزه هاي جامعه كه تحت نفوذ دولت قرار ندارند ، انجام مي گيرد و مقداري زيادي كار مفيد اجتماعي ـ چنانكه كروپتكين و تولستوي  مكررا اشاره كرده اند ـ صرفا توسط سازمان هاي داوطلب صورت مي پذيرد ! بسياري از آنارشيست ها بر مبناي اين واقعيت چنين نتيجه گرفته اند كه در صورت از ميان رفتن ساختار دولت ، يك دوره اوليه (( بي نظمي )) و فقدان تشكيلات پيش مي آيد اما توجه به گرايش هاي اجتماعي انسان ، ايجاد شبكه اي از سازمان هاي داوطلب با مشكل چنداني روبرو نخواهند شد و شبكه فوق به صورت واكنشي در مقابل نياز به وجود آن سر بر خواهد برداشت .

      نكات فوق همگي در نظريه دموكراسي مشاركتي انعكاس يافتند كه در دهه شصت (ميلادي) توسط راديكال هاي آمريكاي شمالي ( كه به طور مستقيم و يا غير مستقيم تحت تاثير تعاليم آنارشيست ها قرار گرفته بودند ) مطرح شد ! استدلال عمده اي كه همواره عليه عدم تمركز آنارشيستي و دموكراسي مشاركتي ، مطرح ميشود آن است (اين دو آموزه ) كه باعث چند پارگي جامعه مي گردند!

      مي توان تصور نمود كه پاسخ يك نظريه پرداز آنارشيست به انتقاد فوق چنين است : عدم تمركز در واقع به معناي چند پارگي دولت است اما منجر به تحكيم جامعه و پيوند هاي اجتماعي اعضاي آن ميشود! وي استدلال خواهد كرد كه بيگانگي اجتماعي  در جامعه نوين به واسطه وجود حكومت شركت هاي ( كمپاني ) عظيم به وجود مي آيد كه خود بدترين منبع چندپارگي اجتماعي هستند ! عدم تمركز ، از طريق تشويق مردم به شركت منظم در تصميم گيري هاي مربوط به زندگيشان در واقع مانع بروز خطر اتميزه شدن اجتماعات نوين و تجربه آنها به افرادي منزوي ؛ ميشود ! افرادي كه به مرجعي وابسته اند كه در شخص پليس يا مددكار اجتماعي تجلي مي يابد .

       در واقع آنارشيست ها نه تنها همزمان با پيگيري هدف ويراني اقتدار و مرجعيت ، به دفاع از فروپاشي جامعه نمي پردازند. بلكه عملا اميدوار به تحكيم پيوند ها وفضائل اجتماعي از طريق تحكيم عميق ترين ريشه هاي مناسبات جامعه مي باشند ! آنارشيست ها ، حالت معكوس هرم قدرت را ( كه دولتها ارائه مي دهند ) در نظر دارند ! آنان معتقدند : بر خلاف ساختار دولت كه در آن مرجعيت و اقتدار توسط يك سازمان بوركراتيك از عرش اعلاي سياسي نازل ميگردد ، مسئوليت در واقع از ميان افراد و گروه هاي كوچكي آغاز ميشود كه آزادي به آنها شكوه بخشيده است ! مهمتريين واحد جامعه (در نظر آنان) واحدي است كه در آن مردم به منظور رفع نياز هاي بلاواسطه خود ، مستقيما به همكاري مي پردازند !

      كسانيكه اين نيازها را احساس ميكنند ، خود بهتر از هركسي قادر به رفع آنها مي باشند. در مقالات نويسندگان آنارشيست ، اين واحد هسته اي اساسي، به اشكال مختلفي به چشم ميخورد! گادوين آن راPERISH  مي نامد ! پرودون آن را كمون مي خواند و سنديكاليست ها آن را تحت عنوان كارگاه مشخص مي كنند ! اين نام گذاري هاي متفاوت چندان اهميتي ندارند، بلكه واقعيت همكاري و مشاورت مستقيم بين مردم (كه نزديكترين رابطه با مرحله اي از زندگي خود را دارند ) حائز اهميت مي باشند !

      در واقع اغلب مشكلا ت اجتماعي ، در خانه ، خيابان ، روستا و كارگاه بوجود مي آيند! بسياري از نويسندگان اختيار گرا مانند پرودون و گادوين ، بسيار محتاطانه به بحث در مورد تشكيلاتي وراي اين سطوح مي پرداختند! گادوين كه در عصر ماقبل صنعتي مي زيست ، چنين مي انديشد كه فقط تجمع ملي و گاه به گاه هيئت هاي محلي كه براي بحث در مورد مسائل فوق العاده مربوط به منافع عمومي ، فرا خواند ميشوند و نيز يك نظام هيئت هاي قضائي مبتني بر حكميت ، مورد نياز ميباشد و حتي اين تشكيلات را نيز به عنوان ضوابطي موقت كه تا زمان بلوغ فكري انسان و بي نيازي او از هرگونه دستگاه سياسي ( ياري دهنده او باشند ) در نظر مي گرفت !

      انقلاب صنعتي باعث تعديل اين نظريات شد . به محض پديدار شدن راه آهن و كارخانه ، آشكار شد كه حتي بدون وجود حكومت هم به يك نظام همكاري ساخته و پرداخته تر نياز است! كمون ها و PERISH هاي پراكنده و سست ارتباط با يكديگر، چندان به كار نمي آيند !

      در اينجا شايد بهتر باشد كه به عنوان معترضه ، مهمترين وجه تمايز آنارشيست ها و ماركسيست ها را لااقل تا آنجا كه به اقدامات تاريخي ماركسيست ها مربوط است ؛ مورد اشاره قرار دهيم . از آنجا كه ماركس  معتقد به سلطه عنصر اقتصاد در استثمار انسان به دست انسان بود ، پيروان وي گرايش به ناديده گرفتن خصوصيات مرگبار ساير اشكال قدرت ، پيدا كردند! در نتيجه نه تنها تئوري ديكتاتوري پرولتاريا را به وجود آوردند بلكه در تمام كشور هاي كمونيست ، راهگشاي تبديل ديكتاتوري به حكومت انحصاري حزبي شد . بدينوسيله بي اعتباري آن را ثابت نمودند! انقلابيون مدعي پيروي از ماركس ، با ناديده گرفتن فرآيند ها و روند هاي قدرت ، آزادي را به اندازه ژنرال هاي آمريكاي جنوبي به نابودي كشاندند!

      طنز نهفته در امتياز آنارشيست ها نسبت به ماركسيست ها آن است كه هرگز ، جز در زمان هاي كوتاه و در مناطق محدود ، جامعه آزادي را با ايده آل هاي خود بنا ننهادند . بنابراين نمي توان آنان را متهم به شكست در متحول نمودن اينگونه جوامع نمود! در عين حال ، باكونين و پيروانش از اوائل ده هاي 1870 ، اين نكته را دقيقا پيشگوئي كردند كه عدم توانائي ماركسيست ها در درك اين نكته كه قدرت ، علاوه بر بنياد اقتصادي ، بر بنياد رواني نيز استوار مي باشد . موجب تجديد حيات دولت در يك شكلي جديد خواهد گرديد !

      آنان به درك وابستگي متقابل نابرابري اقتصادي و سياسي توفيق يافته و از همان آغاز به آنچه گادوين (( مالكيت انباشته شده )) ناميده بود، حمله كرده و حكومت متمركز را مورد انتقاد قرار دادند ! از اين روي آنارشيست ها پيروان حقيقي آن فرقه هاي ملحد نهضت اصلاح ديني بشمار مي رفتند كه لعن حكومت دنيوي را با گونه اي كمون گرائي ، تركيب ميكردند ! گادوين ، ايده عدالت را جايگزين الوهيت كرد ولي استدلال او اساسا به سنت طغيان مذهبي تعلق دارد كه پس از او اين جايگزيني توسط پرودون نيز صورت گرفت

      »» آشكار است كه نياز هاي حيواني ما ، عبارت از خوراك ، پوشاك و سرپناه مي باشند.اگر عدالت اصلا معنائي داشته باشد ، هيچ چيز غير عادلانه تر از آن نيست كه انساني از اين سه محروم بماند ! اما عدالت در اين حد متوقف نميشود. در رابطه با مجموعه كالا هاي موجود ، هركس نه تنها خواستار لوازم زندگي است بلكه طالب ابزار مرفه نيز مي باشد ! غير عادلانه است كه شخصي تا حد ازبين رفتن سلامت و يا ويراني زندگيش كار كند در حاليكه ديگري غرق در وفور زندگي باشد! غير عادلانه است كسي رفاه لازم جهت پرورش ذهن خود را نداشته در حاليكه ديگري بدون هيچ زحمتي ، از رفاه كامل برخوردار باشد ! عدالت در واقع خواستار آنست كه هركس ، در صورتي كه از عهده كار مفيد تري در خدمت مردم بر آيد ، به برداشت محصول جمعي كه هركس سهمي از آن را مصرف ميكند؛ ياري رساند ! كمك متقابل .... ذات عدالت است»» .

      هيچيك از آنارشيست هاي بعدي از اين گفته گادوين : »» كمك متقابل ذات عدالت است»» فراتر نرفته اند. اما كاربرد آن را تعديل كرده اند! هنگامي كه انقلاب صنعتي باعث تغيير انگاره هاي توليد و حمل و نقل گرديد ، حتي پرودون كه از دهقانان خرده مالك و پيشه وران كوچك دفاع ميكرد. ديگر قادر به ناديده گرفتن اين واقعيت نبود كه پيچيدگي تشكيلاتي ، اگر هم از ضرورت سياسي برخوردار نباشد باري  داراي ضرورت اجتماعي است !

      آنارشيست ها سعي كردند تا با بازگشت به مفهوم سوسياليسم تخيلي سن سيمون ، كه آن را به شكل موجزي در آورده بودند اين واقعيت را در زمينه صنعتي به صورت مطلوب در آورند : »» ما ميبايست مديريت اشيا را جايگزين حكومت افراد كنيم »» !نسل اواخر قرن نوزدهم كه شديدا در گير فعاليت هاي سنديكائي بود، يك تئوري آنارشو ـ سنديكاليسم ايجاد كرد كه كارگاه هاي تحت كنترل اتحاديه را به عنوان چارچوبي در نظر ميگرفت كه انسان ها در محدوده آن قادر به فراگيري سازماندهي توليد كالا ها و خدمات ضروري مي بودند!

      آنان همچنين اعتقاد داشتن كه ميتوان بعضي وظايف محدود را به متخصصين تكنولوژي واگذار كرد و حتي آنارشيستي چون اريكو مالاتستا كه نگراني فراواني در مورد تسلط سنديكا ها داشت ؛ ميگفت : »» حكومت ، شاخص نمايندگي قدرت ميباشد كه همانا به معناي قرار دادن ابتكار و حاكميت تمام انسان ها در دست افراد معدود است ! اما دستگاه مديريت نشانه نمايندگي كار يعني مبادله آزادانه خدمات برمبناي توافق آزادانه ميباشد »» .

      امروزه اطمينان خاطر آنارشيست هاي اوليه مانند مالاتستا در مورد گروه مديران را با ناباوري موجهي مورد نظر قرار ميدهيم ! اكنون در تمام سطوح حتي خارج از حكومت ، آموخته ايم كه كار مديريت بر خلاف ساير اشكال كار ، چه آسان قادر است خود را به قدرت تبديل كند. امروزه هرجا كه دستگاه مديريت نشانه هاي دگرگوني به بوروكراسي را از خود بروز ميدهد ، آنارشيست ها نيز مانند سايرين در مقابل آن حساسيت نشان ميدهند! دستگاه مديريت مانند دارو است كه اگر بيش از مقدار لازم مصرف شود، مرگ آور خواهد بود! ولي حتي كساني كه وجود حكومت را رد ميكنند ، قادر  به انكار( نياز محدود به دستگاه مديريت ) نمي باشند !

      دستگاه مديريت به مثابه قطب مخالف حكومت ، يكي از طرقي كه آنارشيست ها براي تعديل خطر گرايش هاي گريز از مركز در يك جامعه نامتمركز انديشيده اند ، راه ديگر جلوگيري از گرايش هاي فوق عبارت از تدبير نيمه سياسي فدرآليسم است ! حتي سياستمداراني كه فرسنگ ها از آنارشيسم بدورند ، نيز با موانع اداره يك كشور بزرگ يا كوچك به وسيله يك دستگاه دولتي متمركز و يكپارچه ، آشنا ميباشند و نتيجه اين امر عبارت از ايجاد قوانين اساسي نيمه فدرآلي مانند قوانين اساسي ايالات متحده آمريكا ، كانادا و سوئيس بوده است !

      آنارشيست ها نوع متفاوتي از جامعه فدرآل را در نظر دارند كه در آن ، هسته حياتي زندگي اجتماعي يعني محل كار و مناطقي كه مردم در همسايگي يكديگر زندگي ميكنند، نقطه آغاز مسئوليت ميباشد. در اين گونه نگرش ، تصميم گيري در مورد تمام مسائل صرفا محلي كه تاثيري بر منافع بيروني ندارد ؛ ميبايست توسط مشاركت بسيار مستقيم مردم انجام گيرد! در صورتي كه اين مناطق داراي منافع مشترك باشند ، ميبايد به شكل فدرآليسم و بدون ارتباطات و پيوند هاي مستحكم ، گرد آمده و همكاري خود را مورد بحث قرار دهند و در مورد اختلافات خود به حكّميت بنشينند! اين امر ميبايست از طريق ايالات به مناطق جغرافيائي وسيعتر گسترش يابد تا آنكه مرز ها از ميان رفته ، كل جهان به صورت فدراسيوني از فدراسيون ها در آيد كه اجتماعات بسيار كوچك را در رابطه نزديك با يكديگر و به صورتي شاخه ـ شاخه مانند يك ساختار  مرجاني عظيم ، به يكديگر نزديك كند.

     اينگونه مفهوم ريشه اي و شاخه وار فدرآليسم ، با اصلي پيوند دارد كه من آن را توانائي فرد ناميده ام . آنارشيست ها همواره استدلال كرده اند كه اگر شرايط مناسب تحول آزادانه ، وجود داشته باشد. هركس توانائي تصميم گيري مستقيم در مورد قضاياي اجتماعي و سياسي را خواهد داشت ! در اواسط قرن نوزدهم پس از گسترش اين انديشه كه (كارگران با كنار كشيدن خود از احزاب سياسي تحت تسلط رهبران طبقه متوسط ) بهتر به منافع خود دست خواهند يافت ؛ مسئله تصميم گيري مستقيم در دستور كار قرار گرفت !

      انترناسيونال اول در سال 1864 بر اين اساس بنيانگذاري شد و اصول اساسي آن در شعار زير تجلي يافتند ، »» رهائي كارگران ، وظيفه خود آنان است »»  . بعضي اين شعار را بدين معنا تفسير كردند كه ميبايست احزاب سياسي خاص خود را تشكيل دهند و از اين روي ، احزاب كارگري و احزاب سوسياليست ماركس گراي متعددي ايجاد شدند! اما شعار فوق به تفسير آنارشيست ها به معناي رد اقدام سياسي معمول بود! آنان نه تنها با اشكال حكومتي اقتدار منشانه تر از دموكراسي پارلماني ، بلكه با شكل معمول اين گونه دموكراسي نيز به مخالفت برخاستند! يعني با شكلي كه در آن ، مردم نماينده اي را براي مدت معيني انتخاب كرده تا زمان انتخابات بعدي ، امور را به وي واگذار ميكنند!

      پرودون تلقي آنارشيست ها از اين گونه نظام ( كه در آن عوام فريبان همواره قادر به حفظ قدرت خود از طريق جهت دادن به خواست و اراده مردم ميباشند ) را چنين جمعبندي نمود : »» انتخابات عمومي ، ضد انقلاب است »» .  اين گفته به معناي يك اظهار نظر ضد دموكراتيك نبوده بلكه قصد محكوم كردن نظامي را داشت كه در آن راي دهندگان هر چند سال يكبار سخنگوئي براي خود انتخاب مي كنند و حقوق و وظايف خويش به عنوان شهروند را در اختيار وي مي نهند!

      آنارشيست ها ترتيباتي را ترجيح ميدهند كه مردم بتوانند از طريق آن مستقيما در مورد آنچه بر آنان تاثير بلاواسطه دارد ، تصميم گيري كنند و هنگامي كه اين روش كار در نواحي وسيعي اعمال شود به ايجاد مجمعي متشكل از هيئت هاي نمايندگاني بپردازند كه براي مدت هاي كوتاه برگزيده شده و قابل عزل مي باشند! نه نمايندگاني منتخب به معناي پارلماني آن ! آنارشيست طرفدار تدابيري هستند كه قادر به بيان سريع افكار عمومي باشد ( مثلا رفراندوم ) ولي همچنين خواستار تضمين اين امر مي باشند كه تمام اقليت ها تا حد ممكن ، خود بر خويش حكومت كنند! و به خصوص اراده اكثريت به صورت جباري در مقابل ناراضيان عرض اندام نكند!

      در واقع نظر آنان در مورد سامان اجتماعي ، در عبارت عمل مستقيم ، خلاصه ميشود اما نظر آنان در مورد ابزار تغيير جامعه نيز ، بر همين امر مبتني است ! معناي عملي اقدام مستقيم در نسل هاي مختلف آنارشيسم متفاوت بوده و من در بخش هاي بعدي اين مقدمه (كه به بررسي تحول تاريخي آنارشيسم در قالب تعديل تئوري از طريق عمل ؛ مي پردازم) اشكال مختلف آن را مورد نظر قرار خواهم داد. 

2 ـ شجره نامه آنارشيسم     

      همانطور كه نشان دادم : آنارشيسم فقط يك تئوري مجرد در مورد جامعه نيست بلكه از شرايط اجتماعي فرا روئيده ، تحت تاثيرات فرهنگي شكل گرفته و خود را در اشكال متفاوت عمل ( كه به نوبه خود آن را تعديل كرده اند) بيان نموده است !

     آنارشيسم به مثابه آموزه اي كه به انتقاد از جامعه معاصر پرداخته ، بديل (آلترناتيو) آن و نيز ابزار حصول اين بديل را پبشنهاد ؛ مي نمايد ! حدود چهار قرن پيش طي دوره اصلاح ديني شروع به تشكل كرد. نكته قابل توجه در اين زمينه آن است كه دولت ملي نوين كه آنارشيسم آنتي تز آن بشمار ميرود نيز طي همين دوره شروع به شكل گيري كرد! اما پيش از بررسي اين تلافي تاريخي حياتي ، بهتر است به ملاحظه بعضي روند هاي تاريخي اعتراض گرا بپردازيم كه از جريانات مسلط اجتماعي جدا شده، طي قرن ها به شكل گيري نقطه نظرات آنارشيستي ؛ كمك كردند!

      آنارشيستها در عين حال كه به بيان اشتياق شديد خويش به رها ساختن خويشتن از چنگال مرده سنت مي پرداند! به اين امر نيز اعتقاد دارند كه ريشه هايشان تا اعماق گذشته امتداد داشته و تناقضي كه در اين نكته وجود دارد فقط ظاهري است !  همانگنه كه ديديم كل جهانگري مسلط بر آنارشيسم ، به قبول قوانين طبيعي كه از طريق تكامل تجلي مي يابند ، وابستگي دارد و اين امر بدين معنا است كه آنارشيست ها خود را نمايندگان تكامل جامعه انساني دانسته ، وجود سازمان هاي سياسي اقتدارمنش را انحراف از اين تكامل تلقي مي كنند!

      بر اين مبنا آنارشيست ها طبيعتا مي كوشند تا به ادعا هاي خود در زمينه سخنگوئي از سوي انسان طبيعي و تاريخي ، اعتبار بخشند ! كروپتكين با اظهار اين نكته كه مي بايست ريشه هاي آنارشيسم را در جنگ طولاني آزادي و اقتدار كه از عصر حجر آغاز شده بود ؛ دريافت ! اين فرآيند را به يك پايان منطقي رساند ! وي در كتاب كمك متقابل ، بسياري از خصلت هاي آنارشيستي جوامع  قبيله اي (كه بر اساس انگاره هاي همكاري سنتي و بدون هرگونه نظام اقتدار آشكار زندگي مي كنند) را مورد اشاره قرار داد!

       كروپتكين به اين نكته توجه نمود كه اقتدار و مرجعيت ، ضرورتا در يك شخص ( مثلا شاه يا رئيس قبيله ) تجسم نمي يابند. بلكه در نظام هاي ساخته و پرداخته شده تابو ها و اجباراتي كه بر اغلب گروه هاي بدوي حاكم است نيز قابل تجلي مي باشند! انسان بدوي به ندرت آزاد است ( به مفهومي كه ما از آزادي در نظر داريم ). كروپتكين اين نكته را ( كه از لحاظ نقطه نظر آنارشيستي بسيار مهم است ) اثبات نمود كه انسان بدوي كاملا به طور طبيعي به جستجوي انگاره هاي همكاري بر مي آيد !

      به نظر ميرسد كه آزادي ، به شكلي كه ما در مي يابيم ، محصول اجتماعات مستقر در سواحل پر صخره اي باشد كه به دولت و شهر هاي يونان باستان تبديل شدند! معهذا آزادي يونانيان از نوع مورد نظر آنارشيست ها نبود زيرا بر نهاد بردگي اتكا داشته ! حتي فيلسوفان سياسي اتوپي گرا مانند افلاطون و ارسطو نيز جوامعي را مدنظر داشتند كه در آنها آزادي بعضي ، منوط به بردگي ديگران بود! فقط معدودي از عارفان همچون پيروانEleusinian Mysteies  و معدودي فيلسوف از قبيل اپيكور و زنوي رواقي ، به جوامع مبتني بر برابري همه انسان ها اعتقاد داشتند. و چنين به نظر مي رسد كه تنها زنو و پروانش اين نظر را با رد آشكار حكومت تركيب مي كردند!

       اين امر در مورد جمهوري رم كه از نظر مردان انقلاب فرانسه و آمريكا زاد و بوم آزادي بشمار ميرفت نيز مصداق دارد. بروتوس را قهرمان بزرگ جمهوريخواهي ميدانستند ( و راديكا ها حتي امروزه هم ) اسپارتاكوس رهبر قيام بردگان را از پدران معنوي خود ميدانند! اما در واقع ، يكساني درك بروتوس و اسپارتاكوس از آزادي و برداشت آنارشيست ها از آن ، نكته مورد ترديدي است زيرا آن دو تن به تركيب حياتي آزادي و برابري اعتقاد نداشتند! بروتوس يك اليگارشي پاتريسين را نمايندگي ميكرد و به منظور دفاع از حقوق و مرجعيت آن طبقه اجتماعي كه خاستگاه وي بود ، سزار را به قتل رسانيد. اسپارتاكوس و گلادياتور هائي كه به طغيان وي پيوستند ، صرفا خواستار بازگشت به كشور هاي خود و زندگي در ميان مردم خويش بودند!

      اما گرچه نداهاي اصيل معدودي از جهان باستان به گوش آنارشيست هاي نوين ميرسد. معهذا لحن سخن افراد ناراضي در قرن چهاردهم تعبير يافته بود و كلماتي كه فروي مارت بر زبان جان بال جاري ميسازد اين نكته را به وضوح روشن مي كند : «« امور انگلستان نه تنها تا زماني كه كالا ها در اختيار همگان قرار نداشته باشد بلكه تا هنگامي كه رعيت و ارباب ازبين بروند و ما آزاد شويم ، جريان مطلوبي نخواهد داشت . چرا آنان كه لرد مي ناميم بهتر از ما زندگي مي كنند؟ شايستگي اين زندگي بهتر را چگونه يافته اند ؟ چرا ما را به بند كشيده اند؟ اگر همه ما از يك پدر و مادر يعني آدم و حوا زاده ايم ، چگونه قادر به اثبات برتري خود خواهند بود؟ جز اين است كه ما را وادار به توليد مي كنند تا مصرفش كنند »» .

      اين سخنان هنگامي اظهار شد كه نظام فئودالي قرون وسطي در انگلستان در حال فروپاشي بود و دهقانان عليه تحميلات نظام رعيتي طغيان كرده بودند! نكته شاخص يكي از رهبران ايشان جان بال نام داشت ، اين بود كه در زمره كشيشان دوره گرد قرار داشت كه به كليسائي تعلق نداشته ، شكل طبيعي مسيحيت را تبليغ ميكردند! ظهور اعتقاد به رستاخيز هزاره مسيح ، نشانه ايجاد يكي از دو جريان تاريخي بسيار حياتي سنت آنارشيستي است. و آن عدم رضايتي بود كه ابتدا شكل مذهبي به خود گرفت و آنگاه در قرن هيجدهم از مذهب دست شسته ، به جريانات عقلي تر انديشه تبديل گشت كه با تغييرات سازمان هاي سياسي پس از رنسانس ، ارتباط داشتند! پيش از آن و مدتي نه چندان دراز قبل از نهضت اصلاح دين ، فرقه هاي معتقد به رستاخيز هزاره مسيح همواره مايه وحشت و اضطراب حاكمان قرون وسطائي كليسا و دولت بودند. در جنوب فرانسه ، اسقف ها و شاهان متحدا به قلع و قمع فرقه هاي  ABLIGENSIAN  و  CATHARISTپرداختند كه ثبات نظم اجتماعي قرون وسطي را جدا تهديد ميكردند! گذشته از آن مدت ها پيش از ظهور لوتر ، در ميان مردم طبقات فرودست ايده هائي افراطي موعظه ميشد كه مطابق آنها ، در آينده بسيار نزديك فرادستان سرنگون و فرودستان وارث زمين ميشدند!

      تعقيب وآزار اين فرقه ها در قرون وسطي سبب شد كه آموزه هايشان تا حد زيادي از ذهن عوام زدوده شود و اطلاعاتي كه در باره اين آموزه ها در دست داريم عمدتا به صورت مسخ شده اي كه مطلوب مخالفان آنها بود به دست ما رسيده است ! معهذا اين نكته قطعي به نظر ميرسد كه بسياري از اين فرقه گرايان ، از حد بحث و استدلال صرف فراتر رفته ، جهت ايجاد تغييرات ريشه اي اجتماعي و سياسي و منجمله محو فقر و انحلال حكومت سياسي كوشش كردند.  اين اقدامات همگي با ايده رستاخيز هزاره مسيح (با حكومت هزاره مسيح) پيوند داشت كه در آن انسان به زندگي ساده مقدس خود باز ميگشت . همه چيز را با ديگران تقسيم ميكرد و حكومت مستقيم خدا و مقدسينش را مي پذيرفت ! اين فرقه هاي طرفدار حكومت مسيح ، همانند بعضي فرقه هاي افراطي نوين از قبيل دخوبور ها و منونيت ها ،كمتر از آنچه از وراي تاريخ به نظر ميرسد ، اختيارگرا بودند. معهذا برخورد و روياروئي آنان با قدرت هاي دنيوي نتايجي سياسي ببار آورد كه منجمله ميتوان به ظهور يك آئين غير الهي اشاره كرد كه از نياز به آزادي اجراي مناسك مذهبي فرا روئيد( كه مورد مخالفت آئين هاي ديني قرار داشت !). در هلند ، فرانسه و بريتانيا ، ديگر انديشان مذهبي رهبري جنبش هاي مخالف سلطنت استبدادي (كه پس از فروپاشي فئوداليسم در اغلب بخش هاي اروپا تاسيس شده بود) را  در دست گرفتند!

      اگر از لحاظ نتايج دراز مدت اين جنبش ها ( كه ديگر انديشي سياسي و مذهبي را با يكديگر تركيب كرده بودند) به آنها بنگريم ، مي بايست انقلاب انگلستان در قرن هفدهم كه از يك سوي در جنگ داخلي اين كشور طي دهه هزاروچهارصدوشصت و از سوي ديگر در كشور هاي مشترك المنافع به اوج خود رسيد را مهمترين آنها دانست ! در كشور هاي مشترك المنافع ، در ميان انبوهي از گروه هاي افراطي از قبيل طرفداران سلطنت پنجم . برابري طلبان ، اولين آنارشيست هاي واقعي يعني DIGGER  ها ظهور كردند كه همانند آنارشيست هاي بعدي ، قدرت اقتصادي و سياسي را يكسان دانسته ، اعتقاد داشتند كه برقراري عدالت ، بيشتر نيازمند انقلاب اجتماعي است تا انقلاب سياسي ! جرارد وينستانتلي رهبر  DIGGER  ها تا بدان جا كه در راه ديگر انديشي پيش رفت كه بالاخره يكساني خدا و اصل خرد را اعلام كرد!

      اين آموزه خدا به مثابه خرد ، با نظر لئو تولستوي يكي ديگر از آنارشيست هاي بزرگ مسيحي ، مطابق بود كه اعلام ميداشت : «« قلمرو خداوند در درون شماست »» . در واقع وينستانتلي نيز عين همين عبارات را به كار برد : «« مسكن اين خرد كجا است ؟ خرد در هر مخلوقي مطابق با ذات و هستي آن سكني دارد اما عاليترين ماواي آن در انسان است. از اين روي است كه انسان را موجود عقلاني ناميده اند. خرد ، قلمرو خداوند است درون انسان . حكمروائي خرد بر انسان را روا بداريم . آنگاه وي جرات آزار ساير مخلوقات را نخواهد يافت بلكه هر چه برخود مي پسندد را بر ديگران روا خواهد داشت ! زيرا خرد از او مي پرسد : آيا امروز همسايه ات گرسنه و برهنه مانده است ؟ آيا به او خوراك و پوشاك داده اي ؟ شايد فردا تو به چنين روزي دچار شوي و آنگاه او ترا ياري خواهد داد »».

       وينستانتلي اعتقاد يافت كه ماموريت سخن گفتن از سوي بي چيزان و مردم عوامي را بر عهده دارد كه پيروزي كرامول فايده اي به حالشان نكرده بود! وي در سال هزار و شصد وچهل و نه جزوه اي به نام قانون جديد حق و عدالت منتشر كرد كه در آن هرگونه مرجعيت و اقتدار را نفي كرده بود و اين امر را اساس و پايه تمام نظرات مندرج در ادبيات آنارشيستي بعدي قرار دارد. وينستانتلي اعلام كرد : «« هركس به اقتدار و مرجعيت دست يابد ، به جبار سركوبگر ديگران بدل خواهد شد »» ! و به نشان دادن اين نكته پرداخت كه نه  تنها اربابان و قاضيان بلكه پدران و شوهران نيز «« نسبت به زيردستان خود همچون اربابان عمل مي كنند.... و نمي دانند كه آنان نيز داراي حق برابر جهت برخورداري از آزادي مي باشند»». وي فقدان آزادي را با آنچه به نام «« اين مايملك خاص من يا تو »»  ميخواند مرتبط ساخت و جنايات را نيز ناشي از آن دانست .

      بالاخره پس از طرح اين موضوع از زواياي مختلف نگرش خود نسبت به جامعه اي آزاد و مبتني بر تعاليم مسيح را مطرح كرد و آن را آزادي عام يا آزادي كلي نام نهاد . بخش مربوط به طرح مساله از سوي او شايسته ذكر است زيرا ( با توجه به فاصله اي چند قرني ) با ترتيبات اجتماعي مورد نظر آنارشيست هاي قرن نوزدهم ، شباهت اعجاب آوري دارد! «« پس از آن كه اين برابري عام در هر زن و مردي روئيده ديگر هيچ آفريده اي متعرض ديگري نشده و از مالكيت خود بر اين يا آن شيئي يا از كار خود و ديگري سخن نمي گويد بلكه همگي دست به دست هم خواهند داد تا زمين را شخم زنند و گله را بپرورانند و از آنچه زمين ارزاني ميدارد ، منتفع گردند. هنگامي كه مردي به غله و دام نياز داشته باشد آنها را از نزديكترين انبار خواهد گرفت. ديگر خريد و فروش و بازاري وجود نخواهد داشت... و همگي با شادماني همت خواهند گمارد تا با كمك يكديگر به توليد آنچه مورد نياز است بپردازند. ديگر اربابي وجود نخواهد داشت بلكه هر كس ارباب خود بوده ، تحت قانون حق و عدالت و خرد و برابري كه همان خداست و در وي ماوا خواهد گزيد ، زندگي خواهند كرد »».

      وينسانتلي كه در عصر كشاورزي زندگي ميكرد ، مالكيت زمين را مساله اصلي ميدانست و همانند يك آنارشيست، معتقد بود كه اين مساله تنها از طريق اقدام مستقيم مردم عادي قابل حل است . از اين روي ، در بهار سال هزارو شصد و چهل و نه جمعي از ياران خود را برانگيخت تا زمين هاي باير جنوب انگلستان را به زير كشت در آورند. دولت و مالكان محلي برعليه اين جمعيت كوچك كه تهديدي براي آنان بشمار ميرفت ، با يكديگر متحد شدند.

      زمين داران افرادي را مامور كردند تا گله هاي اين گروه را از زمين هايشان برانند و خرمن هايشان را آتش بزنند! كرامول هم سربازاني به اين منطقه اعزام داشت اما وقتي دريافت كه اين گروه جز  DIGGER  ها هستند نيرو هاي خود را عقب كشيد. ساير DIGGER  ها هم تا آنجا كه توانستند به مقاومت آرام پرداخته ، سپس منطقه را ترك گفتند. وينستانتلي كه ميتوان وي را اولين آنارشيست دانست چنان گم و گور شد كه حتي تاريخ مرگش نيز فراموش شد ( گرچه ميدانيم كه بر بسياري ار كواكر هاي مبارزه جو تاثير گذارد ) و پس از انقلاب انگلستان مسير خود را پيمود. ديگر تا يك قرن بعد يعني تا زمان انقلاب فرانسه ، يك روند قابل تشخيص انديشه آنارشيستي به چشم نخورد!

      اين روند پس از آنكه ظهور يافت ، تا حد زيادي با عناصر ديگر انديشي انگليسي تركيب شد و اين امر را ميتوان با ريشه يابي انديشه آنارشيستي كه از ايده هاي رنسانسي نظم كامل جامعه ( يا به عنوان عكس العملي در مقابل آن ) فرا روئيد ؛ مقايسه كرد! نظم سياسي قرون وسطي شكلي ارگانيك داشت و عبارت بود از توازني ميان كليسا ، شاه و دوك نشين ها و شهر هاي آزاد. بارزترين شاخص ماهيت اين نظم سياسي اين است كه شاه فاقد پايتخت دائمي بوده و بين قلعه هاي سلطنتي مختلف سفر ميكرده و اموال خود را نيز همراه ميبرده است!

      در همين زمان ( لااقل از لحاظ تئوريك ) يك نظم اجتماعي وجود داشت كه به دقت درجه بندي شده و هركس مكان خود را در آن ميدانست و اين نظم ، فقدان يك نظام سياسي سنجيده را جبران ميكرده است ! در نظم قرون وسطائي شكاف هائي نيز موجود بوده كه انسان ها ميتوانستند در محدوده آن ، از آزادي و زندگي اجتماعي مناسب برخورداد باشند و اين اين امر در بعضي از شهر هاي ايتاليا و آلمان مشاهده شده است !

      نظم اجتماعي قرون وسطي كه هرگز به اندازه اي كه مدافعان بعديش استدلال كرده اند داراي ثبات نبود. بين قرون دوازده و چهارده از هم پاشيده و اين تحول ، با احياي تعاليم انسانگرايانه كه خود از علائم مميزه رنسانس بشمار ميرود همزمان بود. اكنون انسان بخاطر كيفياتش بعنوان يك فرد ، اهميت مي يافت و نه بخاطر مكانش در جامعه اي مرتبه بندي شده ! اما سودمندي تحول فوق براي امر آزادي را مي بايست در پرتو اين واقعيت مورد قضاوت قرار داد كه در همين زمان ، اعتقاد به انگاره هاي سياسي برخوردار از ساختار عقلي ، جايگزين نظم ارگانيك جهان قرون وسطي شد !

      فرد گرائي رنسانس داراي انگيزه فرهنگي بود اما ضرورتا كيفيت آنارشيستي نداشت . بر تحول فرد به بهاي ويراني ديگران تاكيد ميورزيد . آزادي بدون برابري و اختيار بدون اجتماع بود! هنرمنداني بي نظير بوجود آورد اما ويراني هاي آن نيز اندك نبودند!

      تفاوت فردگرائي رنسانس با آنارشيسم تاريخي را ميتوان با مقايسه دو شخصي كه نام مالاتستا را در تاريخ مشهور كردند ؛ مشخص كرد ! يكي از اين دو نفر . سيسموندو مالاتستا ، از جمله

سرداران بيرحم قرن پانزدهم بود كه بر قلمرو خود سبعانه حكم ميراند كه به نام جبار رميني معروف شد . وي در عين حال آزاد انديشي بود حامي هنر . گرچه به هيچوجه نمي توان او را داراي انگيزه هاي اجتماعي دانست ! شخص ديگر يعني اريكو مالاتستا كه در قرن نوزده زندگي ميكرد و توانست تحصيلات پزشكي خود را به اتمام رساند. به آنارشيسم گرائيد و كار خود را رها كرد تا سراسر زندگيش را همچون فردي بي چيز ، در سراسر زمين به سرگرداني بگذراند و مردم بسياري از كشور ها را ياري دهد تا عليه جباران سر به طغيان بردارند! اين مالاتستاي دوم ، فرد گرائي اصيل را با حس تقسيم ناپذيري آزادي تركيب كرد !

      جنبه ديگر رنسانس عبارت است از تاكيد آن بر نظم . اين امر در ساختمان بسياري از شهر ها كه نقشه اي عقلاني داشتند و همچنين در جستجوي نظم سياسي بود ؛ تجلي يافت كه خود : مفاهيم مربوط به اقدام سياسي بيرحمانه ( كه تحولش را مديون مرداني چون ماكياولي بود ) را بوجود آورد ! و باعث شد كه توماس مور در اتوپي وتوماسوكامپانلا در شهر آفتاب ، به غرس نهال نظم هاي اجتماعي ايده آل بپرداند. اكثر اينگونه نويسندگان اتوپيائي حتي به هنگام سخن گفتن از مالكيت عمومي ، جوامع ذاتا اقتدار منشي را تصوير ميكردند كه همانند شهر هاي جديد ، كنترل سختي بر آنان برقرار است ! اين وجه نظر با ظهور دولت ملي نوين در ارتباط بود و ظهور اين دولت در انگلستان دوران كرامول آغاز شد! در فرانسه زمان لوئي چهاردهم تحول يافت و به شكلي طنز آميز طي انقلاب فرانسه يعني زماني كه سربازگيري اجباري ، ابزار لازم را در اختيار ناپلئون نهادـ تا ناسيوناليسم را به امپرياليسم تحول دهد ـ به كمال رسيد !

      معهذا گرايش رنسانس به آزاد ساختن انديشه از جزم ، متفكريني بوجود آورد كه گزينه هاي اختيارگرايانه را به حكومت تام مرجعيت ترجيح ميدادند. ديدهرو و راتين ودلابوتي ، نمونه هاي اينگونه تفكر در فرانسه بشمار ميروند. در بريتانيا شايد بتوان گفت كه بهترين نمايندگان اين روند ، جان لاك فيلسوف و تام پين راديكال بودند كه در انقلاب هاي آمريكا و فرانسه شركت جستند و انگبسي ها آنان را به خاطر نگارش حقوق انسان ، غيابا محكوم به مرگ كردند ! نزديكي پين به آنارشيست ها وجوه متعدد داشت و به خصوص هنگامي كه وي بر تمايز حياتي بين جامعه و حكومت تاكيد ميكرد اين نزديكي به نحو بارزي مشخص ميشد. پين ميگفت : «« جامعه محصول نياز ها و حكومت محصول بدي ها ي ما است ، جامعه از طريق وحدت بخشيدن به اعمال ما ، به طور مثبت سبب خرسندي ما ميگردد و حكومت با مقيد ساختن ضعف هاي اخلاقي به طور منفي مايه رضايتمان ميشود... حكومت مانند لباس ، پرده اي است بر معصوميت از دست رفته ما، كاخ شاهان بر ويرانه حجره هاي بهشت بنا شده است »».

      نفوذ پين ، باعث برانگيختن جنبش اختيارگرايانه در آمريكاي قرن نوزدهم شد و به شكل گيري انديشه بسياري از آنارشيست ها همچون هنري ديويد تورو ، جوزيا وارن و بنيامين توكر كمك كرد. يكي از دوستان شخصي وي ، ويليام گادوين بود كه كتابش به نام پژوهشي در عدالت سياسي ( هزار و هفتصد و نود و سه ) تاثير عميقي بر كالريچ ، وردز ورث و شلي بر جاي نهاد و به علاوه ، بنياد كوشش هاي اتوپيائي رابرت اوون را فراهم آورد و احتمالا كامل ترين مطالعه اي بود كه تا آن زمان در مورد نقائص حكومت به عنوان حكومت انجام شده بود!

      انديشه هاي گادوين ، هم در روند هاي پيشين آنارشيسم نوين ريشه داشت و هم از ديگر انديشي مذهبي و عقل گرائي رنسانسي ريشه ميگرفت . او در جواني عضو فرقه كوچكي به نام سانده مانين بود. اين فرقه ، مخالف حكومت كليسا و معتقد به تقسيم همه چيز در ميان مؤمنان بود و استدلال ميكرد : مؤمنان نبايد در امور دولت شركت جويند! گادوين مدتي به عنوان يك كشيش ديگر انديش روزگار گذرانيد ، آنگاه به عقل گرائي روي آورد. بدون دست شستن از ايده هاي اجتماعي كه ناشي از ديگر انديشي مذهبي او بودند ، عقل را جايگزين ايمان كرد! وي همچنين تحت تاثير ايده هاي روشنگري فرانسه قرار گرفت و كتاب عدالت سياسي را تا حد زيادي به منظور روشن كردن نظرات خود در مورد آخرين تحولات انقلاب فرانسه به رشته تحرير در آورد ! در آن زمان ، اولين آنارشيست ها در فرانسه مشغول فعاليت بودند كه از ميان آنان ميتوان به ژاك رو و ژان وارله اشاره نمود.

      اين افراد بيش از آن درگير فعاليت عملي بودند كه قادر به ايجاد يك ايدئولوژي منسجم باشند و اين گادوين بود كه از راه دور يعني لندن ، به انتقاد از سمت و سوي اقتدار منشانه اي پرداخت كه ژاكوبين ها به انقلاب داده بودند! وي در كتاب عدالت سياسي ، تئوري و عمل حكومت را به شيوه اي كه بعدا به استدلال كلاسيك آنارشيست ها تبديل شد ، مورد حمله قرار داد و اظهار داشت كه اقتدار بر خلاف طبيعت است و دليل وجود شر اجتماعي اين است كه انسان ها آزادي عمل بر طبق خرد را ندارند! گزينه پيشنهادي وي ، عبارت از يك جامعه نامتمركز اختيارگرا بود كه اجتماعات كوچك و خودمختار ، واحد هاي اساسي آن بشمار رفته و حتي كار ورزي هاي سياسي ـ دموكراتيك نيز به حداقل ميرسيد زيرا اكثريت ، در قالب يك حكومت جبار ، در آن به حكمروائي مي پرداخت و انتخاب نماينده از سوي افراد ، به معناي صرفنظر كردن از مسئولت شخصي بود. 

سوم ـ جنبش آنارشيستي كلاسيك

      بذر جنبش هاي بزرگ اغلب در زميني افشانده ميشود كه در نگاه اول به صورت زندگي هاي متوسط و اقدامات بي اهميت به نظر مي آيند! مطمئنا كسي كه در زمان ما به كافه هاي پاريس و اطاق هاي مفلوك هتل هاي كارتيه لاتن ـ كه محل گردهمآئي انقلابيون ده هاي 1840 بود ـ باز ميگردد به سختي قادر به درك احوال مرداني است كه به معروف ترين افراد قرن خويش تبديل شدند! در آن زمان بار ديگر فرانسه تحت حكومت يك رژيم پادشاهي قرار داشت . اما ليبرال ترين عضو خاندان بوربن يعني لوئي فيليپ كه به نام ( شهروند ) خوانده ميشد بر آن حكم ميراند. در همين زمان كه نارضايتي ها در فرانسه شكل مي گرفت تا در انقلاب سال 1848 به اوج برسد، به كساني كه از رژيم هاي خشن تري گريخته بودند ؛ پناه ميداد .

      فدرآليست هاي اسپانيا ، كربوناريست هاي ايتاليا و لهستاني ها كه كشورشان بين روسيه ، پروس و امپراطوري اتريش و مجارستان تقسيم شده بود (كه مشغول دسيسه سازي به منظور يكپارچه كردن كشورشان بودند) در شهر  پاريس فعاليت داشتند! همچنين تعداد زيادي از روس هاي فراري از حكومت جبار و سركوبگر نيكولاي اول و بسياري از آلماني هائي كه فرار از پروس و از خرده دولت راين لند را ترجيح داده بودند ، در اين شهر سكني داشتند!

      در ميان اين افراد كه در فضائي از دسيسه و سؤظن زندگي مي كردند دو نفركه يكي آلماني و ديگري روسي بود ، در پرده ابهام پوشيده بودند! اغلب با يكديگر و گاهي به همراه يك روزنامه نگار راديكال فرانسوي كه بيش از ساير همشهريانش مايل به معاشرت با انقلابيون خارجي بود؛ مشاهده ميشدند! آن دو جوان فقير بودند و هنگامي كه تا پاسي از نيمه شب گردهم مي آمدند و گفتگو مي كردند ، كسي متوجه سايه اي طولاني كه بر آينده افكنده بودند؛ نمي شد!

      فرانسوي خپله اي كه با چهره دهاتي و كت سبز و خط ريش پهن اين طرف و آن طرف ميرفت ! پير ژوزف پرودون نام داشت كه به تازگي يكي از بزرگترين شعار هاي مبارزه جوئي قرن نوزدهم «« مالكيت دزدي است »» را سر داده بود! او خود را آنارشيست اعلام نموده و اولين كسي بود كه اين نام را با غرور پذيرا شده بود. آن مرد روسي كه اشراف زاده اي مفلس ، با هيكلي غول آسا و جذابيتي پايان ناپذير بود ، ميخائيل باكونين نام داشت . وي از معدود اسلاو هائي بود كه در امپراطوري اتريش زندگي ميكردند! مقاله اي كه به نام ارتجاع در آلمان نوشته بود و در چند عبارت بهم پيوسته ، تناقض موجود در بطن تعاليم آنارشيستي را جمع بندي كرده بود، وي را به شهرت رسانده بود! «« به روح جاوداني كه ويران ميكند و نابود مي گرداند ، فقط به اين دليل كه منبع خلاقيت نا جستني و ابدي زندگي است ، اعتماد كنيم . شوق نابودي نيزشوقي خلاق است »» !

      فرد آلماني اين گروه سه نفري كارل ماركس نام داشت كه خود خالق برجسته شعار هاي تاريخي در روز هاي سرنوشت چاره ناپذير متافيزيك آلماني بود! در اين ميان سهم او عمدتا عبارت از شرح و توضيح فلسفه هگل به منظور تعليم همفكران خويش بود! ماركس البته مي بايست بعد ها كمونيسم اقتدارمنش نوين را بنيانگذاري كند، گرچه او و انگلس سال ها تا نگارش مانيفست كمونيست راه در پيش داشتند! باكونين و پرودون مي بايست به بنيانگذاران آنارشيسم به مثابه يك جنبش انقلاب اجتماعي تبديل گردند! بعد ها ، دشمني تلخي اين سه تن را از يكديگر جدا ساخت و حتي در دهه 1840 نيز با يكديگر رابطه اي تدافعي داشتند! در سال 1846 ماركس و پرودون نامه اي مبادله كردند كه منجر به قطع رابطه آنان شد! آنان در اين نامه به بحث پيرامون امكان ايجاد ارتباطي بين انقلابيون اجتماعي مي پردازند و هنگامي كه جزميت متحجر ماركس را با قابليت انعطاف پژوهش گرانه پرودون مقايسه مي كنيم ، فورا متوجه اختلاف برداشت هاي آنان ميشويم!

      باكونين اين مواجهه با ماركس (در دهه 1840) را چنين توصيف كرده است : ««  ماركس و من در آن روز ها دوستي نزديكي داشتيم زيرا من به دانش و تعهد جدي و پرشور او به امر پرولتاريا ـ گرچه با غرور شخصي همراه بود ـ احترام ميگذاردم و از صحبت هاي هوشمندانه و همواره سازنده اش لذت مي بردم. اما نزديكي واقع بيني بين ما وجود نداشت و طبايع ما با يكديگر سازگار نبودند! او مرا يك ايده آليست احساساتي مي ناميد و حق داشت ! من او را خودبين ، پيمان شكن و موذي مي ناميدم و من نيز حق داشتم »» !  معهذا ماركس و اين  آنارشيست مدت كوتاهي در اين مورد توافق داشتند كه انقلابات بزرگ پيش از قرن نوزدهم يعني انقلاب انگلستان در قرن هفدهم و انقلابات آمريكا و فرانسه در قرن هيجدهم ، تنها بخشي از راه وصول به يك جامعه مبتني بر عدالت راه پيموه اند زيرا انقلاباتي سياسي و نه اجتماعي بوده اند!

      اين انقلابات ، آرايش انگاره هاي اقتدار و مرجعيت را بهم زده ، قدرت را به هيچ طبقه اي تفويض نكرده بودند و تغييري بنيادي در ساختار اجتماعي و اقتصادي كشور هاي خود بوجود نياورده بودند. شعار بزرگ انقلابات فرانسه يعني آزادي ، برابري ، برادري به سخني پوچ تبديل شده بودند زيرا برابري سياسي بدون برابري اقتصادي امكان پذير نبود! آزادي منوط به آن بود كه مردم بنده مالكيت نباشند و برابري نيز به علت فاصله اي كه در پايان قرن نوزدهم هنوز غني و فقير را از يكديگر جدا ميكرد ؛ امكان نداشت !

       نه ماركس ،  نه پرودون  و نه باكونين تصور نمي كردند كه چنين نتايجي ذاتي فرايند انقلابي باشد . نتايجي كه تجربيات قرن بيستم ظاهرا نشان داده اند كه همواره جايگزيني يك گروه نخبه توسط ديگري نهفته است! اما پرودون و باكونين هر دو يك نكته را آشكارتر از ماركس درك مي كردند و آن اينكه انقلابي كه خود را از اقتدار و مرجعيت خلاصي نبخشد ، همواره قدرتي ويرانگرتر و پر دوام تر از قدرتي كه جايگزينش شده است را به بار مي آورد! آنان به امكان پذيري يك انقلاب فاقد اقتدار كه نهاد هاي قدرت را ويران كرده ، جايشان را به نهاد هاي همكاري داوطلبانه ببخشد ؛ اعتقاد داشتند و معتقد بودند كه چنين انقلابي در زمان آنها قابل وقوع است ! ماركس ، در آن واحد واقعگراتر بود. وي نقش حياتي قدرت در انقلاب را در مي يافت اما معتقد بود كه مي توان نوع جديدي از قدرت را خلق كرد يعني قدرت پرولتاريا از طريق حزب كه در پايان خود را منحل كرده ، جامعه ايده آل آنارشيستي كه بنا به اعتقاد وي نيز هدف نهائي و مطلوب تلاش هاي انسان است را بوجود خواهد آورد! باكونين در متهم كردن ماركس به خوشبيني بيش از حد و نيز در اين پيشگوئي كه نظم سياسي ماركسيستي يك اليگارشي متحجر تكنوكرات ها و بوركرات ها تبديل خواهد شد ، محق بود!

      اما هنگامي كه ماركس ، پرودون و باكونين يكديگر را در كارتيه لاتن ملاقات مي كردند ، هنوز از اين مسائل خبري نبود! با نگاهي به گذشته در خواهيم يافت كه نسل به اصطلاح سوسياليست هاي تخيلي مانند كابه و فوريه و رابرت اوون ، اين مردان را از انقلاب فرانسه جدا ميكرد، يعني كساني كه دريافته بودند ؛ انقلاب فرانسه نتوانسته است به مسائي ريشه اي بي عدالتي اجتماعي حمله ور شود و خود ايشان جهت حل اين مشكل ، اشكال متنوعي از اجتماعي كردن ثروت و قابليت توليد را پيشنهاد ميكردند! اين سوسياليست ها از آن روي تخيلي نام گرفته بودند كه آرزو داشتند فورا اجتماعاتي تجربي برپا كنند كه نشانگر چگونگي كار كرد يك جامعه عادلانه باشد! پس از پرودون ، آنارشيست ها به طرق مختلف تحت تاثير سوسياليست هاي تخيلي قرار گرفتند و به خصوص تصورشان نسبت به اجتماع كوچك به مثابه بنياد جامعه ، ناشي از اين تاثير پذيري بود!

      اما آنارشيست ها از دو لحاظ با سوسياليست هاي تخيلي تفاوت داشتند ! يك اين كه تحجر برنامه ريزي آنان را نمي پذيرفتند زيرا آن را موجد انواع جديدي از اقتدار ميدانستند و ديگر اين كه معتقد بودند : ايده سوسياليست هاي تخيلي در مورد نمودار ساختن چند و چون يك جامعه ايده آل ، حاوي يك عنصر نخبه گرائي مي باشد! عرفان آنارشيستي بر اين ايده استوار بود كه مردم خود بخود قادر به ايجاد روابط اجتماعي و اقتصادي مورد نيازشان مي باشند! در نظر آنان به ايجاد اشكال اجتماعي جديد و مصنوعي نياز نبود بلكه مي بايست طرق فعال نمودن مردم را يافت تا آن كه از بطن گروه بندي هاي طبيعي و سنت هاي مردمي ، نهاد هاي مناسب يك جامعه آزاد فرا رويد !

      تا دهه هاي 1860 اين آرزوها به صورت اجزا واقعي جنبش آنارشيستي در نيامدند! باكونين و پرودون هر دو فعالانه در موج انقلاب هائي كه در سال 1848 سراسر اروپا را در نورديد ، شركت جستند! باكونين در قيام هاي پاريس و پراك شركت جست و در كنار واگنر ، در باريكادهاي درسدن جنگيد! در ساكسوني دستگير و در قعله نظامي پترپاول محبوس شد. تا اينكه در سال 1861  از طريق سيبري ، ژاپن و ايالات متحده به اروپاي غربي گريخته ، فعاليت انقلابي خويش را از سر گرفت . 

      پرودون در انقلاب سال 1848پاريس شركت جست و بزودي از مجمع ملي كناره گرفت ! وي به سرعت دريافت كه فعاليت پارلماني ، فرد را از دسترس مردم دور مي كند و از اين روي وقت خود را در اين سال اغلب صرف نگارش در سلسله مقالات  ( مردم ، نماينده مردم ، دوست مردم ) كرد كه يكي پس از ديگري به علت عدم تحمل مراجع انقلابي ـ در مورد حملات همه جانبه وي به جمهوري جديد كه آن را متهم به خالي بودن از هر گونه ايده اي ميكرد ـ توقيف شدند ! پرودون همچنين براي سازماندهي اقتصادي كارگران در بانك مردم كوشش كرد و اين بانك در واقع نوعي انحاديه اعتباري بود كه در آن كالا ها و خدمات بر اساس هزينه كار مبادله مي شدند!

      وي اميدوار بود كه اقدام فوق ، نقطه آغاز ايجاد يك شبكه روابط آزادانه بين توليد كنندگان  (مانند دهقانان ، پيشه وران و كارگاه هاي تعاوني ) باشد كه جايگزين روابط معمولي بازار شده ، كارگران را از وابستگي رها سازد! بانك مردم شايد اولين تشكيلات توده اي آنارشيست ها بود و هنگامي كه پرودون در سال 1849 به علت انتقاد از لوئي ناپائون ( كه به تازگي به رياست جمهوري برگزيده شد ، بعدا به نام ناپلئون سوم امپراطور فرانسه شد) به زندان افتاد ، داراي هزار عضو بود .

      بقيه عمر پرودون در زندان ويا تبعيد گذشت. او به صورت اقليتي يك نفره باقي ماند كه عظمتش در اين واقعيت نهفته بود كه رهبري حزبي را به عهده نداشت !  معهذا نفوذ وي طي دوران امپراطوري دوم ـ دقيقا به اين دليل كه وي فردي مستقل بود ـ  افزايش فراوان يافت . در پايان زندگيش در سال 1865 ، كتابي در باب ظرفيت سياسي طبقه كارگر را نوشت و استدلال نمود : احزاب سياسي را اعضاي نخبه اجتماعي اداره مي كنند و كارگران تنها هنگامي قادر به كنترل سرنوشت خود خواهند بود كه سازمان هاي سياسي خود را جهت ايجاد تغييرات اجتماعي بوجود آورده و كنترل كنند! بسياري از كارگران فرانسوي تحت تاثير اين نظرات قرار گرفتند و جنبشي را به وجود آوردند كه هدف آن : عبارت از تغيير و تجديد سازمان جامعه به وسيله ابزار اقتصادي بود.     آنان خود را موتوآليست ناميدند اما ذاتا آنارشيست هائي بودند كه اميد داشتند به شكلي مسالمت آميز و به وسيله همكاري توليدكنندگان  ، به هدفهاي خود دست يابند!

      ملاقات هائي كه بين سال هاي 1862 تا 1864 بين نمايندگان اين نظرات پرودون و نمايندگان اتحاديه هاي كارگري صورت گرفت ، منجر به تاسيس انجمن بين الملل كارگران يا انترسيونال اول گرديد. پيروان ماركس اين افسانه را شايع كردند كه او( ماركس ) بنيانگذار انترناسيونال بوده است در صورتي كه وي در مذاكرات مقدماتي شركت نجست و در نشست نهائي در لندن در تاريخ 28 سپتامبر 1864 كه تاسيس اين انجمن را اعلام كرد ، چنان كه خود مي گويد: « از اعضاي ساكت و صامت پلاتفرم » به شمار مي رفت !  به اين ترتيب ، انترناسيونال اول به هيچوجه يك سازمان ماركسيستي نبود بلكه از سوسياليست ها ، بسياري از آنارشيست هاي مختلف و نيز كساني كه نه سوسياليست بودند و نه آنارشيست ، تشكيل يافت!

      از تعداد اعضاي انجمن اطلاعي در دست نيست . مدافعان و دشمنانش ، هر يك به دلائل خاص خويش در مورد تعداد اعضا و نفوذ آن مبالغه مي كنند! معهذا ترديدي نيست كه اين انجمن به خصوص در كشور هاي لاتين زبان اروپاي جنوبي ، كارگران و دهقانان را به نحو بي سابقه اي در زمينه مبارزه به خاطر منافعشان بر انگيخت . اما انترناسيونال عليرغم مقاصد و آرزوهائي كه در مورد بهبود وضع اعضاي خود داشت ، در نهان به ميدان نبرد ايدئولوژي ها و شخصيت ها تبديل شد! هنگامي كه اين انجمن در سال 1865 به صورت سازمان فعالي در آمده بود ، پرودون ديگر در حيات نبود اما اختلافاتي كه بين آن سه تن انقلابي در پاريس بروز كرده بود ، در محدوده انترناسيونال افزايش يافت و برخورد بين ماركس و مونوآليست ها و سپس بين ماركس و خود باكونين نه تنها تفاوت طبايع اين افراد را به نمايش گذارد بلكه نمايشگر تفاوت بنيادي وسائلي بود كه سوسياليست هاي اقتدارمنش از يك سوي و آنارشيست هاي اختيارگرا از سوي ديگر ، براي نيل به هدف به كار گرفتند. تفاوتي كه به خودي خود ، به معناي تفاوت در هدف نيز بود!

      ماركس و پيروانش كه تاكتيسين هاي زيرك تري بودند خود را به مقامات عالي تشكيلاتي رساندند، قوانين انجمن را ماركس تنظيم كرد و كنترل معنوي شوراي مركزي را كه در لندن تاسيس شد ، به دست گرفت! اما او در شعبات انجمن و به خصوص در كشور هاي لاتين كمتر نفوذ داشت و كنگره سالانه انجمن به صحنه نبرد ماركس و باكونين كه بر شعبات انجمن در ايتاليا و بخش فرانسوي سوئيس تسلط داشت ، تبديل شد ! باكونين قبلا در ايتاليا نوعي انجمن برادري مخفي بين انقلابيون بوجود آورده بود (كه خود در سال 1868 به آن پيوسته بود ).

      روش هاي وي به عنوان يك سازمانده ، گرچه عجيب به نظر ميرسيد اما بسيار موثر بود. وي فانلي ، يك مهندس ايتاليائي را كه گرچه اسپانيائي نمي دانست اما از گونه اي جاذبه رواني برخوردار بود ( كه نياز به زبان مشترك را رفع مي كرد) به بارسلون ( اسپانيا ) فرستاد و بزرگترين جنبش آنارشيستي جهان را بوجود آورد!  آنسلمو لورنتزو كه بعدا رهبري آنارشيست هاي اسپانيا را در دست گرفت ، شرح زيبائي از اين واقعه نوشته كه جرالد برنان آن را در لابيرنت اسپانيائي نقل كرده است : «« فانلي مردي بود قد بلند ، با چهره اي مهربان و موثر كه ريش انبوه سياهي داشت و چشماني سياه و سخنگو كه برق ميزدند و حالتشان مطابق با احساساتي كه بر وي تسلط داشت ، تغيير پيدا مي كرد. صدايش طنيني فلزي داشت و مطابق با مفاهيمي كه بيان مي كرد ، تغيير مي يافت و سريعا از خشماگيني نسبت به جباران و استثمار گران ، به احترام و مهرباني نسبت به استثمار شدگان تبديل ميشد! گوئي كه خود بدون آن كه رنج بكشد ، رنجبران را درك ميكرد و يا هنگامي كه يك ايده آل مافوق انقلابي صلح و برابري را عرضه ميداشت ، خشنود ميشد! وي به زبان هاي ايتاليائي و فرانسوي سخن ميگفت اما ما مي توانستيم حركات بيانگر چهره او را درك كنيم و منظورش را دريابيم » .

      مبارزه اي كه در درون انترناسيونال  جريان داشت جنبه هاي متعددي پيدا كرد. دوئلي بود بين ماركس و باكونين اما نبردي بين گروه هاي ژرمانيك و لاتين نيز بود! اما تفاوت هاي اساسي موجود ، ربطي به اختلاف شخصيت و فرهنگ نداشت و بحث هاي بي پاياني كه بين سال هاي 1868 و 1872 ( كه انترناسيونال به علت انشعاب متلاشي شد )جريان داشت ؛ آنها را مشخص نمود! ماركسيست ها در مورد يك سازمان سياسي كه هدف آن تبديل پرولتاريا به طبقه حاكم باشد ؛ استدلال مي كردند! آنارشيست ها به نفع ايجاد يك تشكيلات اقتصادي كارگري مطابق با مشاغل كارگران سخن مي گفتند! اقتدار منش ، عليه اختيارگرا. اقدام سياسي در مقابل اقدام صنعتي . ديكتاتوري گذراي پرولتري در مقابل محو فوري قدرت دولتي : اين بحث ادامه يافت و اين دو نقطه نظر با يكديگر سازگاري نيافتند و بحث به برخورد انجاميد! در كنگره بازل در سال 1872 ماركسيست ها باكونين را اخراج كرده ، شوراي عمومي را به نيويورك انتقال دادند تا از دسترسي آنارشيست ها به دور باشد و اين شورا در سال 1874 منحل شد ! در همين احوال آنارشيست ها انترناسيونال خود را تشكيل دادند كه سه سال بيشتر از انترناسيونال ماركسيست ها دوام آورد و سپس آن نيز منحل شد !

      معهذا جنبش آنارشيستي ، بيشتر به صورت يك انگاره تا يك تشكيلات ، در گروه ها و افراد پراكنده اي كه همواره با يكديگر در تماس بودند و كنفرانس هاي( ملو درماتيكي) تشكيل مي دادند كه بندرت منجر به وحدت ميشد ، به زندگي ادامه داد!  معدودي افراد با استعداد و متعهد از قبيل پتر كروپتكين و اريكو مالا تستا به ايده آنارشيستي شكل دادند و آ نارشيسم بين سال هاي 1880 تا 1900 ، شكوفائي اعجاب آوري يافت !

      در يك سوي پيروان لئو تولستوي از مقاومت مبتني بر عدم خشونت دفاع مي كردند و استراتژي ساتياگراهاي گاندي ( نافرماني مدني ) كه بالاخره منجر به كسب استقلال هند شد را وسيعا تحت نفوذ قرار دادند!  ديگران در زمينه ايجاد مدارس يا اجتماعات آزادي كوشش كردند كه در آنها مردم سعي مي كردند فارغ از محدوديت هاي ناشي از تئوري اتوپيائي ، در كنار يكديگر زندگي كنند! معهذا ديگراني هم بودند كه سعي در وحدت آنارشيسم و هنر داشتند و در آغاز قرن حاضر ، جنبش مدرنيسسم را در اروپا و به خصوص در فرانسه بنيان نهادند! نقاشاني چون پيسارو ، سنياك ، لامينك و پيكاسوي جوان خود را آنارشيست مي خواندند! شاعراني مانند ملارمه و اديباني چون اسكار وايلد نيز چنين نامي برخود نهادند!

      آنارشيست ها همگي خود را مبلغين آزادي مي دانستند اما در حاليكه تعدادي از ايشان اين تبليغ را در محدوده نويسندگي و سخنراني انجام مي دادند . سايرين از طريق دست زدن به اقدام ، به ايجاد تئوري و عمل تبليغ پرداختند. اين امر ؛ شكل اوليه ايده اي بود كه در روزگار ما ايده مطلوبي بشمار مي آيد و آن اين كه ، اعتبار يك تئوري سياسي تنها منوط به عمل كردن آن است ! اين ايده نه در ميان آنارشيست ها بلكه توسط يك جمهوريخواه افراطي ايتاليائي به نام كارلو پيسكانه ( كه لقب خود يعني دوك سن جواني را رد كرده بود) به وجود آمد! مي توان گفت كه وي ايده فوق را فشرده تر از سايرين بيان كرده است : « تبليغ يك ايده ، جز خيالي واهي نيست ، ايده ها حاصل اعمالند و نه برعكس  و آزادي ناشي از فرهيختگي نيست بلكه فرهيختگي حاصل آزادي است » .

      آنارشيست هاي ايتاليائي با ياري گرفتن از نگرش پيسكانه ، براي آن كه به تبليغ اقدام بپردازند دست به قيام هاي كوچك واهي زدند كه اميد موفقيت نداشت و به اشتباه تصور ميشد كه مردم را برخواهد انگيخت تا خود به رها ساختن خويش بپردازند! آنگاه طي دوره اي كوتاه كه تاريخ آنارشيسم را زان پس لكه دار كرده است ، معدودي افراد مجزا و منزوي ، براي جلب توجه مردم نسبت به بي عدالتي هاي موجود ، شروع به ترور چهره هاي نمادين سياسي كردند!

      طي ده 1890 ، يكي از شاهان ايتاليا ، يك رئيس جمهور فرانسه ، يك رئيس جمهور ايالات متحده ، يك شهبانوي اتريش و يك نخست وزير انگلستان ، قرباني اين مقصود عجيب و وحشت انگيز شدند! اغلب آنارشيست ها ارتباطي با اينگونه اقدامات نداشتند و با احساساتي مغشوش در مقابل آن واكنش نشان ميدادند! پس از آن كه اميل هانري ، بمبي به درون يك كافه شلوغ پرتاپ كرد كه باعث مرگ بسياري از مردم بيگناه شد ، رمان نويس آنارشيست فرانسوي ، اوكاتو ميربو ، با وحشت واكنش نشان داد و اكثر آنارشيست ها نيز به وي تاسي جستند! ميربو مي گفت : « حتي دشمنان خوني آنارشيسم هم نمي توانستند عملي موثرتر از كار هانري عليه آنارشيسم انجام دهند. هانري مي گويد و تاكيد مي كند و ادعا مي نمايد كه آنارشيست است ! شايد چنين باشد! احزاب ديگر هم جنايتكاران و احمق هاي خويش را دارند. زيرا هر حزبي از انسان ها تشكيل شده است ».

      تروريسم به عنوان يك روش آنارشيستي ، بجز در اسپانيا و روسيه كه تمام انواع فعاليت سياسي آنها سنتا خشونت آميز بود ، بزودي ازبين رفت ! فقط معدودي افراد آنارشيست به ترور ادامه دادند و تصويري كه نسبت به فرد آنارشيست به عنوان فردي بمب به دست وجود دارد! مانند آن است كه هريك از پيروان كليساي رم را به علت آن كه گاي فاكس عضو آن بوده است ، متخصص بمب و ديناميت بدانيم ! اما مي بايست بين شخص و ايده تماير قائل شد و ايده آنارشيسم هرگز به علت تعصبات اعضاي اين فرقه ، بي اعتبار نشده است !

      آنارشيسم قرن نوزدهم ، زخم هاي خود را كه ناشي از اقدامات تروريستي بود به سرعت التيام بخشيد و در آخرين سال هاي اين قرن با تبديل اين جنبش به خالق اتحاديه اي احتيارگرا و متشكل از سنديكا ها ، به نفوذي عظيم دست يافت! اين جنبش خود را آنارشوسنديكاليست ناميد و نقطه نظرات اساسي اش اين بود كه اتحاديه ها را تنها نبايد به عنوان ابزار حصول دستمزد هاي بيشتر در نظر گرفت بلكه مي بايست آنها را عوامل دگرگوني جامعه نيز دانست. اتحاديه ها مي توانستند بر اساس روش هاي كلاسيك اعتصاب عمومي ، به مبارزه اي مداوم جهت تغيير جامعه دست بزنند و مراكز توليد را طي يك انقلاب به تصرف درآورده وادار كنند تا روبناي جامعه جديد را ايجاد نمايند!

      آنارشو سنديكاليسم در فرانسه ( س . ژ . ت )كه تا سال 1914 تحت اداره آنارشيست ها قرار داشت ، موفقيت هاي زيادي به دست آورد. در ايتاليا و آمريكاي لاتين جنبش هاي عظيمي وجود داشت و در عين حال ، سازمان كارگران بين المللي (ت . و . و ) در ايالات متحده نيز داراي برداشت هاي سنديكاليستي بود. اما آنارشو سنديكاليسم همانند خود آنارشيسم در اسپانيا به اوج خود رسيد. در اسپانيا آنارشيسم داراي جاذبه اخلاقي و ايده آليستي بود و نه تنها به يك جنبش سياسي بلكه بيك جنبش شبه مذهبي از نوع پيوريتني تبديل شد كه گونه اي نهضت اصلاح ديني اسپانيائي به شمار مي رفت !

      آنارشيسم در ميان كارگران كارخانه هاي بارسلون نفوذ وسيعي به دست آورد و به سرعت در ميان دهقانان بي زمين آندولس و والنسيا گسترش يافت ! در دهه 1930 ، اتحاد عظيم آنارشيستي كه در نقطه اوج خود قرار داشت و به نام كنفدراسيون ملي كار ( س . ان . ت ) خوانده ميشد بيش از دو ميليون عضو داشت ! اسپانيا سخنگوي واقعي جنبش آنارشيسم قرن نوزدهم بود كه تا قرن بيستم نيز ادامه يافت زيرا آنارشيسم اسپانيائي طي جنگ داخلي اين كشور در اواخر دهه 30 به نقطه اوج و پايان خود رسيد!

      معهذا تمام اين رفاقت ها و فداكاري هائي كه به گونه اي اين چنين تحسين انگيز نشان داد كه يك گروه معتقد چگونه قادر به عملي ساختن تعليمات آنارشيستي است ، عمدتا به اين دليل به شكست گرائيد كه فضائل آنارشيستي از قبيل خودانگيختگي و اقدام داوطلبانه ، با روح جنگ ـ حتي جنگ داخلي ـ كه ماهيتي اقتدارمنشانه دارد ، بيگانه بودند!

       در مقابل فاشيست ها كه از طرف جنوب به سوي كمون هاي روستائي پيشروي كرده و نابودشان مي كردند و يا در مقابل كمونيست هائي كه در پشت جبهه جمهوري خواهان به تضعيف مواضع آنارشيست ها مي پرداختند ، مقاومت موثري صورت نگرفت . دو سال جنگ و دسيسه سياسي ، روحيه آنارشيست هاي اسپانيائي را درهم شكست . هنگامي كه ارتش فرانكو بدون برخورد با مقاومت وارد باسلون آنارشيستي شد ، آن جنبش تاريخي كه باكونين و پرودون خالقش بودند ، فرو مرد.!  اما ايده آنارشيستي به صورت مجزا از اين جنبش زنده ماند و در دهه اخير ، همچون ققنوسي از ميان خاكستر خويش بر خاسته است ! ( CGT.TWW . CNT)

4 : ققنوس در صحراي بيداري

      در صفحات پيشين ، تفاوت هاي آنارشيسم با وجه نظر هاي سياسي ارتدوكسي كه جزميت بيشتري دارند را مورد تاكيد قرار دادم و به خصوص بر تفاوت هاي گروه هاي آنارشيستي با ساختار هاي احزاب سياسي كه سلسله مراتب منسجم تري داشته ، سوداي كسب قدرت سياسي را در سر دارند؛ تاكيد ورزيدم! هنگامي كه آنارشيسم به عنوان يك جنبش مشخص وجود داشت ، داراي رهبران فكري اما فاقد رهبري تشكيلاتي بود . آنارشيسم هميشه نقطه نظرات مختلفي در مورد تاكتيك ها و ماهييت جامعه مطلوب را در بر مي گرفت كه ( برخلاف فرقه هاي مذهبي هند) متقابلا يكديگر را تحمل مي كردند و در مرحله غائي ، آن عقيده اي كه از پويائي بيشتري برخوردار بود ؛ عملي مي گرديد !

       در واقع ساختار آنارشيسم حتي هنگامي كه در اوج محبوبيت قرار داشت و ميليون ها نفر عضو تشكيلات آن به شمار مي رفتند (مانند س . ان . ت )، عبارت از چارچوب شكننده و قابل انعطافي بود كه در آن ، قدرت انديشه خود انگيخته ، به صورت يك نيروي برانگيزنده مهم عمل مي كرد! از آنجا كه آنارشيسم ذاتا عبارت از مجموعه اي از وجه نظر هاي ضد جزمي و فاقد ساختار مي باشند، قادر است به هنگام وجود شرايط متناسب شكوفا شود و آنگاه همچون درختي در صحرا ، فصل ها و حتي سال ها سايه افكند و در انتظار باران بماند تا دوباره شكوفه دهد!

      اعتقادات سياسي معمولي به حزب به عنوان نوعي كليسا و محمل يك جزم ، نياز دارند اما آنارشيسم به اعتقادات عرفاني متكي به تنوير فردي نزديكتر است و به همين دليل هيچگاه نيازمند جنبشي كه آن را زنده نگهدارد ؛ نبوده است! همانگونه كه ديده ايم بسياري از آموزگاران آن افراد معتقد و منفردي چون گادوين ، تورو و اشتيرنر بوده اند! آنارشيست هائي كه نياز به موجود تشكيلات را مورد تصديق قرار مي دادند ، حداقل تشكيلات را مدنظر ( مطم‍ح) داشتند و حتي پرودون كه مرشد فكري جنبش تاريخي آنارشيسم بود ، پيروان خود را از هرگونه تحجر انديشه و يا عمل برحذر مي داشت ! سازمان دهندگان آنارشيست ، با معدودي استثنا ، از فرو افتادن در دام خطا ناپذيري مذهبي وار ، پرهيز مي كردند و اين نكته شايان توجه است كه برخلاف كاپيتال ماركس ، هيچ كتاب آنارشيستي را نمي توان يافت كه به عنوان يك انجيل سياسي ، مورد قبول واقع شده باشد! در واقع آن دسته از كتاب هاي آنارشيستي كه خوانندگان بسيار داشت ، از قبيل خاطرات يك شورشي اثر كروپتكين يا شعر و آنارشيسم اثر هربرت ريد و يا مقاله پال گودمن ( به عنوان چند مثال معدود) دقيقا به اين دليل جذابيت و تازگي خود را حفظ كردند كه قصد بيدار كردن انديشه را داشتند و نه رهبري آن را !

      دقيقا همين عنصر عدم تعصب در انديشه آنارشيستي است كه باعث بقاي آن گشته ، اين نكته را توضيح ميدهد كه سقوط اين جنبش در اسپانيا به علت پيروزي فرانكو ، گرچه مطمئنا به معناي پايان جنبشي بود ـ كه توسط پرودون و باكونين پايه گذاري شد ـ اما معنائي جز خسوف موقت ايده هاي آنارشيستي نداشت ! بين سال هاي 1939 و آغاز دهه 1960 آنارشيسم جز نزد معدودي روشنفكر اختيارگرا و تعدادي از بازماندگان نبردهاي قديمي ، در هيچ كشور و يا انديشه اي نقش بازي نكرد! معهذا از اوائل دهه 1960 ، ايده هاي آنارشيسم دوباره سر بر آورد، جامه عمل بخود پوشيده است و كساني را كه سن و روح جوان داشتند ، به حركت انداخته و مزاحم سلسله مراتب مستقر در چپ و راست ؛ شده است !

      در اين فرآيند تعاليم و روش هاي آنارشيستي از مرز هاي بازماندگان جنبش قديمي آنارشيستي در گذشته است. انواع جديدي از تشكيلات پيدا شد و شيوه هاي جديد عمل بوجود آمده است اما با وفاداري اعجاب آوري ، ايده هاي مربوط به نقائص جامعه موجود و آرزوهاي ايجاد يك جامعه بهتر را كه توسط متفكران اختيارگرائي ـ كه از وينسانتلي درقرن 17 تا هربرت ريد و پيروانش در نسل ما بيان شده ـ بازتوليد نمود!

      حال به سير زماني حوادث باز گرديم . جنگ دوم جهاني كه پس از پيروزي فرانكو آغاز شد،  فروپاشي جنبش آنارشيستي بين المللي را كامل كرد! اين فرايند در سال 1918 آغاز شده بود. در روسيه پس از انقلاب 1917 ، بلشويك ها ، آنارشيست ها را رقيب اصلي خويش تشخيص داده و آنها را محو كردند! اما پيش از آن نواحي وسيعي در اوكرائين تحت رهبري چريكي نستور ماخنو به صورت نوعي اجتماع دهقاني آنارشيستي در آمده بود و ماخنو كه به نحو درخشاني عليه سفيد ها و سرخ ها مي جنگيد ، بالاخره در سال 1921 به اروپاي غربي گريخت تا از لشگريان تروتسكي در امان باشد . ظهور فاشيسم در ايتاليا و نازيسم در آلمان به معناي پايان جنبش آنارشيستي در اين دو كشور بود و زماني كه ارتش نازي فتوحات خود را در جنگ جهاني دوم تكميل كرده بود، آنارشيست ها تنها در انگلستان ، ايالات متحده آمريكا ، سوئيس و دولت هاي ليبرال تر آمريكاي لاتين از قبيل مكزيك ، داراي فعاليت وسيعي بودند! در سال 1942 هريك از كشور هائي كه زماني شاهد يك جنبش توده وار آنارشيستي بودند ـ روسيه ، فرانسه ، اسپانيا ، ايتاليا ـ تحت سلطه يك رژيم توتاليتر قرار داشتند!

      در تاريخ آنارشيسم وضعيت جديدي پيش آمد زيرا طي جنگ دوم جهاني ، آنارشيسم بيشترين سرزندگي را در كشور هاي انگليسي زبان از خود نشان داد و سنت آن ، به طرق جديدي تفسير گشت ! انگيزه اين كار فقط از سوي فراريان اسپانيائي ، ايتاليائي و روسي كه نماينده جنبش بنيانگذاري شده توسط پرودون و باكونين و پتر كروپتكين بودند ، ابراز نشد! بلكه همچنين نويسندگاني كه در جنبش  نوين آنارشيسم پرورش يافته ، آنارشيسم خود را از اسكار وايلد و ويليام گادوين فرا گرفته بودند نيز در اين راه گام پيش گذاردند!

      در بريتانيا اين جنبش ميانجي ( كه چون دوران گذاري است بين آنارشيسم قرن 19 و آنارشيسم اواخر قرن 20 ، آن را چنين مي ناميم ) نه تنها نويسندگان و نقاشان انگليسي را كه بين دهه 1920 و دهه 1940 ظهور كرده بودند ، به دور يكديگر جمع كرد بلكه بسياري از هنرمندان فراري اروپاي شرقي ، فرانسه و بلژيك را نيز گرد آورد! نقاشان انگليسي مانند آگستوس جان و جان منيتون و كنستراكتيو هاي روسي از قبيل نائوم گاگو و اكسپرسيونيست هاي لهستاني مانند يانكل آدلر به دور يكديگر گرد آمدند! هربرت ريد و جان كائوپر پوئيز ، نمايندگان نويسندگان قديمي تر بودند اما ديلان توماس آنارشيستي مشخص بشمار ميرفت و آلكس كونفورد ، جرج وودكاك ( نويسنده مقاله ) و دنيس له ورتف نيز چنين بودند. در ايالات متحده نيز آنارشيسم از سنت خود بريد تا مفسران جوان تر ، دگرگونش كنند! در نيويورك اين جنبش به گرد دوآيت مك دونالد (كه در آن زمان مجله سياست را اداره ميكرد ) و پاول گودمن تجمع يافت كه تعليمات احتيارگرايانه مورد قبول را به مسائل انحطاط مناطق زراعي و اعتشاش مناطق شهري آمريكا مربوط مي ساختند !  در سانفرانسيسكو حتي طي اوائل ده 1940 ، تحت رهبري شاعري به نام كنت ركسروت يك چنبش ادبي آنارشيستي بوجود آمد كه پيوندهائي با جنبش سنتي تر در ميان مهاجران ايتاليائي داشت. شاعران ديگري مانند روبرت دانكن و فيليپ لامانتيا و سپس كنت پاچن و آلن دينزبرگ درگير اين جنبش شدند به نحوي كه مي توان آنارشيسم را يكي از فلسفه هاي محرك جنبش بيت در كاليفرنيا دانست !

      اين گونه رسوخ آنارشيسم به اذهان معدودي از روشنفكران انگليسي زبان ، تحولات تئوريك جالبي به خصوص در حوزه علم آموزش ببار آورد! پس از آن كه كروپتكين با انتشار كتاب كمك متقابل تئوري تكامل را تعديل كرد ، متفكرين اختيارگرا كوشش كردند تا تعاليم خود را با تمام علوم انساني مهم زمان پيوند دهند! طي قرن حاضر مكاني كه زيست شناسي در پژوهش هاي كروپتكين و همكارانش از قبيل اليزه و الي ركلور داشته است را روانشناسي اشغال نموده است! مدت ها پيش از آن كه كنفورت به معلم سكسولوژي سالخوردگان تبديل گردد ، منشور آنارشيستي ارزشمندي درباره روانشناسي قدرت نوشت كه اقتدار و تخلف نام داشت ! تعاليم اريش فروم به خصوص در كتاب گرير از آزادي ، در دهه 1940 توجه آنارشيست ها را بخود جلب نمود و همچنين تعاليم ويلهلم رايش كه از فرويد متاثر بود و سركوب رواني و سياسي را به يكديگر مربوط ساخته و ريشه هاي قدرت تحميل گرا را در نوروز مي جست ، مايه توجه آنان گرديد!

      مهم ترين نويسنده آنارشيستي كه تحت تاثير نوين روانشناسي قرار گرفت ، هربرت ريد بود كه براي توضيح و توجيه يكي از ويژگي هاي شاخص تئوري آنارشيستي طي دهه 40 ، از تئوري هاي فرويد ، آدلر و به خصوص يونگ استفاده كرد و اين ويژگي عبارت بود از شناسائي نياز به نمونه جديدي از آموزش كه انسان را قادر به پذيرش و همچنين تحمل آزادي مي نمايد( كلمه تحمل را كاملا به دلخواه به كار مي برم زيرا همانگونه كه از عنوان كتاب فروم ترس ( گريز ) از آزادي ، بر مي آيد در اواسط قرن بيستم احتيارگرايان ـ همانگونه كه قبلا پرودون نيز فكر مي كرد ـ تصور مي كردند كه آزادي يك نظم سفت و سخت مي باشد كه مزاياي آن در نظر توده هائي كه به وجود دولت و جامعه رفاه عادت كرده اند ، فورا آشكار نمي گردد).

      هربرت ريد معتقد بود كه نظام آموزشي به صورت موجود كه صرفا بر آموزش آكادميك تاكيد مي ورزيد ، انسان را آماده اطاعت مي كند ، نه آزادي! وي در كتاب هائي چون آموزش از طريق هنر و آموزش انسان آزاد ، استدلال مي كرد كه مدارس قبل از پرداختن به آموزش ذهن ، مي بايست كار آموزس حواس را در پيش بگيرند و نيز ، شخصيت همآهنگ كه حاصل آموزش از طريق هنر مي باشد نه تنها موجد يك زندگي فردي متوازن تر مي گردد بلكه با حداقل زحمت ، باعث ايجاد دگرگوني مسالمت آميزي مي شود كه آنارشيست ها مدت ها آرزويش را داشتند! و (در اين دگرگوني ) مردمي كه در حالت صلح دروني و از اينرو در حالت صلح با يكديگر زندگي مي كردند ،آزادانه قادر به برابري و برادري مي گشتند!

      هنگامي كه جنگ دوم جهاني در سال 1945 خاتمه يافت و كشور هائي چون ايتاليا و فرانسه آزاد شدند در جنبشي كه باكونين بنياد نهاده بود ، نوعي خانه تكاني صورت پذيرفت ! آنارشيست هاي قديمي دوباره يكديگر را ملاقات كردند و بين روشنفكران انگليسي زباني كه تئوري آنارشيستي را طي دهه 1940 گسترش داده بودند ، گونه اي نا آرامي و تنش بوجود آمد! حتي كنگره هاي بين المللي نيز تشكيل شد اما كنگره اي كه در سال 1946 در برن تشكيل شد ( و من در آن شركت جستم ) اقدامي خيالپرورانه بود! معدودي پيرمرد و تعدادي جوان در كنار مقبره باكونين گرد آمده بودند تا با ياد او به موسيقي موتسارت گوش دهند و روياي تكرار دستاورد هاي او را در سر بپرورانند!

      جنبش قديمي ، ديگر بصورتي داراي معنا و اهميت احيا نشد اما ايده آنارشيستي بصورتي مجزا از تشكيلات باز زاده شد و اين نوزائي تا حد زيادي خارج از گروه پيروان آن صورت گرفته است.در اين زمينه سال هاي 60 وضعيتي اساسي داشتند ! دهه 1950 زمان جوانان جاه طلب و محتاط بشمار ميرفت . دوره خواب زمستاني ايده هاي آنارشيستي بود ، گرچه طي آن معدودي شاعر و مقاله نگار . اين ايده ها را زنده نگهداشتند. اما پس از پايان اين دهه ، ايده هاي فوق ناگاه به حال فعال درآمدند و به دو طريق تحول يافتند! نخست اينكه علاقه اي آكادميك به اين ايده ها بوجود آمد . امروزه با توجه به غناي دست مايه موجود ، مشكل مي توان بياد آورد كه تا سال 1950 ، در زمينه پژوهش هاي آكادميك ، چه مطالب اندكي در مور آنارشيسم نوشته شده بود. اين نوشته ها عبارت از توجيه گري آنارشيست ها و انتقادات مخالفان آنان بود اما چند گزارش عيني هم در مورد معناي آنارشيسم و اقداماتي كه انجام داده بود ، وجود داشت. اولين تاريخ كامل آنارشيسم تا آن زمان به زبان انگليسي يا زبان هاي ديگر نوشته شده بود : كتاب  آنارشيسم تاريخ ايده ها و جنبش هاي اختيارگرا ، نوشته خود من بود كه در سال 1962 منتشر شد. پس از آن ، كتاب هاي تاريخ عمومي آنارشيسم و نيز زندگينامه هاي متفكرين و فعالين مهم آنارشيست منتشر گرديد و آثار آنان تجديد چاپ شد به نحوي كه طي دهه هاي 1950 ، آنارشيسم بالاخره از احترام آكادميك برخوردار شد!

      اما آنچه در اين دوران انتشار يافت ، آنارشيسم پيشين يعني آنارشيسم متفكران كلاسيك و جنبشي تاريخي بود كه از سال 1939 به بعد به حال احتضار افتاده بود! اما در دهه 1960 ، جريان انديشه آنارشيستي به همراه جنبش هاي فعال در ميان جوانان بسياري از كشور هاي اروپائي و آمريكا ، واقعا احيا شد! اما اغلب به نام آنارشيسم اشاره اي نشد و جزم آن را ساير رشته هاي راديكال مورد استفاده قرار دادند! بندرت كوششي جهت برقراري ارتباط با جنبش قديمي بعمل آمد. اما ايده آنارشيستي به وضوح و به طور قابل شناخت ، مجددا ظهور يافت و در بسياري از كشور ها از انگلستان و هلند گرفته تا فرانسه و ايالات متحده ، پيروان اين ايده در مقياسي كه از جنگ اول جهاني به بعد مشاهده نشده بود ؛ جذب آن شدند.

      جنبشي كه مي توان آن را نو آنارشيسم ناميد ( همانند چپ جديد كه ارتباط سستي با اصل خويش داشت ) داراي ريشه اي دوگانه بود! يعني بخشي از آن ناشي از تجربيات كساني بود كه در جنبش حقوق مدني ايالات متحده در دهه 50 شركت داشتند و تا حدودي هم از اعتراضات توده وار عليه تسليحات اتمي كه در انگلستان وجود داشت ؛ ريشه گرفت. مبارزه با تسليحات اتمي ، باعث تحول اين جنبش اعتراضي در انگلستان بود . در چارچوب ( س . ان . د )گروه مبارزه جوتري بوجود آمد كه كميته يكصد نام گرفت و برتراند راسل در آن فعاليت داشت اما تعدادي از روشنفكران آنارشيست ـ كاملا به طور مجزا از پيوندهائي كه با آنارشيسم كلاسيك وجود داشت ـ دهه هاي پيشين نيز از اعضاي آن بشمار ميرفتند! در كميته يكصد نيز همان جرياني پيش آمد كه هميشه به هنگام مواجهه پاسيفيسم مبارزه جويانه با گرايش علاج ناپذير حكومت به آمادگي جنگي ؛ اتفاق افتاد! يك احساس خودانگيخته ضد دولتي يعني يك احساس آنارشيستي كه هنوز چنين نامي را برخود نداشت ، بوجود آمد. در كميته يكصد ، استدلال هائي به نفع روش هاي مورد دفاع آنارشيست ها مطرح شد! در سراسر بريتانيا گروه هائي تشكيل شدند و به تحقيق و كشف خصوصيات يك جامعه بدون جنگ و خشونت و از اينرو بدون تحميل و اجبار پرداختند! در عين حال ، بازماندگان جنبش آنارشيستي مجددا قدرت پيدا كردند و آنارشيست ها ـ به معناي جديد و قديم اين مفهوم ـ در زندگي سياسي يريتانيا به صورت عناصري فعال درآمدند و عليرغم قلت تعداد ، بعضي از آنان نفوذ بي سابقه اي در انگلستان دست يافتند!

      يكي از خصوصيات بارز ئنوآنارشيسم كه در اين زمان در بريتانيا و ايالات متحده بوجود آمد ، اين بود كه جنبش فوق نيز مانند بسياري از جنبش هاي اعتراضي نوين ؛ عمدتا نماينده جرياني در ميان جوانان و به خصوص طبقه متوسط بشمار ميرفت! در سال 1962 به هنگام آغاز اين جنبش ، يك گاهنامه انگليسي به نام آزادي به تحقيق در مورد زمينه شغلي و طبقاتي خوانندگان خويش پرداخت. جنبش آنارشيستي پيشين عمدتا از دهقانان و پيشه وران تشكيل شده ، داراي تعدادي رهبران روشنفكر از طبقه متوسط و بالا بود! بررسي گاهنامه آزادي فوق نشان داد كه در دهه 1960 ، در بريتانيا فقط 15 درصد از آنارشيست هائي كه مايل به پاسخگوئي به سئوالات مربوط بخود بودند ، به گروه هاي سنتي پيشه وران و كارگران تعلق دارند! از 85 درصد بقيه ، بزرگترين گروه را دانشجويان و معلمان تشكيل مي دادند و همچنين بسياري از معماران ، پزشكان ، روزنامه نگاران و كساني كه بعنوان هنرمند يا صنعتگر به كار مستقل مي پرداختند، نيز جز اين 85 درصد از خوانندگان بشمار مي آمدند! نكته جالبتري كه به چشم ميخورد عبارت از وضعيت طبقاتي آنان بود. 45 درصد ار آنان كه بيش از 60 سال داشتند ، كارگر يدي بودند در حالي كه بين افراد گروه سنتي بين 30 تا 40 ساله ، به 10 درصد ميرسيد.  در اغلب كشور هاي غربي نيز همين نسبت ها در جنبش هاي آنارشيستي و يا نزديك به آنارشيسم برقرار است! اختيارگرائي جديد ، اساسا نه طغيان افراد فاقد امتياز است و مطمئنا نه طغيان كارگران ماهري كه مايل به حفظ دستاوردهاي اخير در زمينه زندگي بهتر مي باشند بلكه طغيان افراد صاحب امتيازي است كه دريافته اند كه وفور به مثابه يك هدف ، امر پوچ و بي معنائي است !

      بدون شك يكي از عوامل محبوبيت آنارشيسم در ميان جوانان ، مخالفت آن با تمركز فزاينده و فرهنگ هاي تكنوكراتيك صنعتي اروپاي غربي ، آمريكاي شمالي ، ژاپن و روسيه مي باشد. در اين زمينه ، آلدوس هاكسلي ـ گرچه آنارشيست هاي ارتدوكس هرگز او را نپذيرفتند ـ يكي از كساني بود كه باعث محبوبيت آنارشيسم گرديد! پاسيفيسم هاكسلي و نگرش اجتماعي همراه با آن ، سبب توجه او به اولين علائم انفجار جمعيت ، ويراني محيط زيست و دستكاري در روانشناسي افراد شد . وي به طرق مختلف به مطرح نمودن مسائلي پرداخت كه نو آنارشيست ها طي دهه هاي 60 و 70 با آنها مشغول بودند! پيش از آن ، در دهه 30 هاكسلي در كتاب دنياي شجاع نو در مورد نوعي وجود مادي و كور ذهني كه ممكن بود از يك جامعه تحت تسلط تمركز تكنولوژيك سر يرآورد ؛ اولين هشدار را داده بود. او در مقدمه اي كه بر چاپ سال 1946 كتاب فوق نوشت اعلام كرد : خطرات نهفته در روند هاي اجتماعي نوين ، تنها از طريق اقدام سريع در مورد ايجاد عدم تمركز در ساده كردن اشكال اقتصادي و روي آوردن به آن اشكال سياسي كه به گفته وي (( كروپتكين و تعاوني )) مي باشند؛ قابل اجتناب است!

      هاكسلي در كتب بعدي خود و به خصوص در رماني به نام پس از چندين تابستان ، انتقاد آنارشيستي از نظم موجود را گسترش داد و وجه نظرهاي اختيارگرايانه ، عمدتا از طريق آثار بعدي وي ـ كه در كالج هاي انگلستان تدريس ميشود ـ به نسل دهه 1960 منتقل گرديد و مايه دلمشغولي اين نسل به بازسازي محيط زيست گشت !

      آنارشيسم حتي از لحاظ گرايش خود ، در تاكيدش بر خودانگيختگي ، بر قابليت انعطاف تئوريك  بر سادگي زندگي ، بر عشق و خشم به مثابه عناصر مكمل و لازم اقدامات اجتماعي و فردي ، براي نسلي كه عدم تشخص نهاد هاي توده وار و محاسبات مصلحت گرايانه احزاب سياسي را رد مي كند ، داراي جاذبه خاصي بود! رد دولت از سوي آنارشيست ها و تاكيد بر عدم تمركز و مسئوليت هاي بنيادين ، پژواك قدرتمندي در سازمان اجتماعي جنبش معاصر يافته و اين جنبش خواستار آن است كه دموكراسي اش نه مبتي بر نمايندگي بلكه به شكل مشاركتي باشد و اقدامات خود را به طور مستقيم انجام دهد. تكرار مضمون صنعت به دست كارگران نيز نشانگر ادامه نفوذ ايده هائي است كه پرودون ابداع نمود ؛ به آنارشوسنديكاليست ها واگذار كرده است!

      در سال هاي اخير ، قيام پاريس در سال 1968 ، جنبشي بود كه در آن ، ايده هاي آنارشيستي شايد پر تحرك ترين شكلي ظاهر گشت ! اين قيام ، اقدامي بود وسيعا خودانگيخته كه رهبران چپ و رهبران اتحاديه هاي كارگري كنترل اندكي بر آن داشتند و در عمل ، چيزي شبيه سناريوي قديمي آنارشيست ها جهت يك انقلاب اختيارگرايانه به اجرا درآمد! دانشجويان دانشكده ها را اشغال كرده ، پرچم سياه آنارشيست ها را برفراز ساختمان بورس يرافراشتند و كارگران را به اعتصاب و تصرف كارخانه ها تشويق كردند! ژنرال دوگل و ناسيوناليسم شكوهمندي كه وي نماينده آن بشمار ميرفت ، چندين روز پا در هوا ماندند! حكومت دوگل تنها از طريق معامله با ارتش توانست  آنقدر پا بر جا بماند تا نيرو هاي محافظه كار اصلي جامعه فرانسه ، مجددا قادر به تحكيم مواضع خود شدند! حوادث پاريس ( همانطور كه بعدا از حوادثي مشابه در آتن و بانكوك و ساير جاهاي ديگر معلوم شد) نشان داد كه حكومت هاي نوين عليرغم تكنيك هاي پيچيده اي كه جهت حفظ قدرت به كار مي برند ، به همان اندازه پيشينيان خود و گاهي بيش از آنان آسيب پذيرند زيرا جامعه معاصر ، به چنان ساختار درهم بافته اي از دستگاه هاي بوروكراتيك تبديل شده اند كه حتي يك نقض عملكردي كوچك هم تاثيرات سريع و شدت يابنده اي بر جاي ميگذارد!

      در چنين شرايطي ، هر طغياني به صورت دولتي كوچك در مي آيد كه ظاهرا تحت تسلط ابرقدرت هاي اتمي قرار دارد. توانائي طغيان در زمينه ايجاد اخلال در توازن ظريف موجود ، آن را از امتيازات معيني برخوردار مي نمايد و ترديدي نيست كه به علت پويائي چنين وضعيتي راديكال هاي معاصر توانسته اند وجه نظر هاي اجتماعي را تغيير داده ، منابع اقتدار و مرجعيت را به گونه اي كه حتي يك دهه پيش هم متصور نبود ، وادار به عقب نشيني كنند! اما بايد بخاطر داشت كه اينگونه عقب نشيني ها عمدتا تاكتيكي است ! در سال هاي اخير ، هيچ طغياني خودانگيخته اي در هيچ كشوري موجب تغيير ريشه اي ساختار قدرت نشده است! ممكن است حكومت ها تغيير  كرده باشند اما تغييري اساسي در انگاره قدرت ؛ رخ نداده است !

      توجه به اين واقعيت باعث شده است كه بعضي از آنارشيست ها از حمله مستقيم به مركز قدرت سر باز زنند زيرا فرض را بر اين نهاده اند كه ميتوان با سست كردن آن از طريق تغيير وجه نظر مردم ، آن را سرنگون كرد! دو نمونه جالب اين برداشت ـ كه از لحاظ تخالف با يكديگر جالب به نظر ميرسند ـ در هلند و هند به چشم ميخورد!

      در هلند ـ كه دوملا نويون هويز و بارت دوليكت قبل از جنگ دوم جهاني ، جنبش پاسيفيست آنارشيستي قابل ملاحظه اي را ايجاد نموده بودند ـ دو جنبش نو آنارشيستي يعني پروو در دهه 60 و كابوتو در دهه 70 بوجود آمدند! تفاوت بين اين گروه ها به وضوح نشانگر عرصه تنوع تاكتيكي موجود بين آنارشيست ها در سال هاي اخير مي باشد! پروو كوتاه شده پرووكاسيون بوده ، طرفدارانش دقيقا از طريق تحريك ، به شكل تظاهرات پر سروصدا و اقدامات عجيب و غريب و اشكال اصيل كمك متقابل ، سعي در به حركت انداختن مردم هلند و ممانعت از قبول بي چون و چراي دولت رفاه ـ كه هلند به آن تبديل شده بود ـ نمودند!  اقدامات اين گروه ياد آور مضمون پوسترهائي است كه قيام سال 1968 پاريس بر ديوارهاي اين شهر ظاهر شدند : (( جامعه با خود بيگانه بايد از پهنه تاريخ محو شود! ما جهان اصيل جديدي را بنا مي نهيم ! تصور و تحميل ، همانا تسخير قدرت است !)). گروه پروو بر اساس تصورات خويش در پي آن بر آمد تا تغيير جديدي از تاكتيك هاي طغيان گران ايجاد كند تا آن كه نوميدي نسبت به حصول يك جامعه آزاد ـ كه در وجود هر آنارشيستي نهفته است ـ به طريق خاص خود ، به سلاحي تبديل شود كه با استفاده از آن بتوان حكومت ها را وادار به نشان دادن چهره حقيقي شان كرد!

      ضعفا به تحريك مي پردازند و اقويا با بي ميلي به گسترش خود اقدام مي كنند! گروه پروو پس از برانگيختن تصورات مردم هلند ، با انحلال داوطلبانه خود ، تفاوت خويش بااحزاب سياسي معمولي را نشان داد! سه سال بعد برخي از اعضاي اين گروه ، در گروه جديدي به نام كابوتو يا گوبلين ، گرد آمدند و از طريق دستگاه هاي اداري محلي در سطح شهرداري و صرفنظر كردن از سطوح بالاتر حكومت ، به فعاليت در ميان كارگران پرداختند!

      در هندوستان پس از آن كه گاندي خود را به عنوان (( نوعي آنارشيست )) توصيف نمود، ( براي اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب گاندي نوشته جرج وودكاك . ترجمه آقاي محمود تفضلي انتشارات خوارزمي . مترجم ) يك جامعه غير متمركز را بر اساس كمون هاي خودمختار روستائي طرح ريزي كرد! آنارشيسم به صورت مفهومي مورد احترام اما نه چنان به اجرا درآمده ؛ بشمار مي آيد! هنگامي كه هند عمدتا از طريق يك جنبش عدم اطاعت ( نافرماني مدني ) كه گاندي تحت نفوذ عظيم تولستوي و تورو به وجود آورده بود به استقلال رسيد. همكاران گاندي طرق فوق را كنار گذاردند زيرا مي خواستند هند را به دولتي با يك ارتش عظيم و يك بوركراسي گسترده ، طبق مدل بريتانيا ؛ تبديل كنند! نتيجه اين امر عبارت از ديكتاتوري خانم گاندي با منع تمام آزادي هاي اساسي ايجاد كرده است! معهذا بعضي از پيروان مهاتما گاندي سعي در گسترش دادن وجوه آنارشيستي انديشه وي نمودند و يكي از مهمترين جنبش هاي اختيارگراي جهان معاصر ، يعني جنبش ساراوودايا را تحت رهبري وينوواباهاوه و جاياب راكش نارايان به وجود آوردند كه كوشش مي كند تا از طريق گرام دادن يعني مالكيت زمين توسط اجتماعات خودمختار ، به روياي گاندي تحقق ببخشند! در سال 1962 يك پنجم روستا هاي هند ، طرفداري خود از گرام دادن را اعلام كردند . گرچه در چنين وضعيتي ، بيشتر قصد انجام اين كار مطرح بوده تا اقدام عملي آن اما اين امر نشانه يك تعهد گسترده اساسي نسبت به ايده هاي اساسا آنارشيستي بشمار ميرفت ! ساراوودايا ، همچنين يكي از مهمترين هسته هاي مقاومت در مقابل خانم گاندي و حكومت زور او مي باشند!

      كوتاه سخن. آنارشيسم ققنوسي است در صحراي بيداري ، ايده اي است كه بر اساس تنها علت ايده ها ، باز زاده ميشود . علت اين است كه ايده ها در مقابل نياز عميق مردم واكنش نشان مي دهند! محبوبيت اخير آنارشيسم تا حدودي ناشي از  واكنش عمومي در مقابل ساختار يكپارچه و متحجر دولت رفاه مي باشد و بعضي از پيشنهادات احتيارگرايانه ( از قبيل درگيري افزون تر كارگران در كنترل صنايع ، اظهار نظر تعيين كننده تر مردم در اموري كه چه از نظر محلي و چه از لحاظ شخصي برخود آنان تاثير مي گذارد) در دهه 1960 به عنوان بخشي از حركت كلي به سوي دموكراسي مشاركتي شروع به شكل گرفتن كرد!

      در واقع تابحال پيشرفت اندكي در زمينه استفاده از مفاهيم آنارشيستي در تشكيلات وسيع جامعه ( اداره صنايع بزرگ ، جمعيت هاي انبوه) حاصل شده است . معهذا بعيد نيست تكنولوژي امروز بعضي از ابزار حصول چنين هدفي را در اختيار ما قرار دهد! زيرا تكنولوژي خود حالت خنثي دارد و همانگونه كه لوئيز مامفورد مدت ها پيش در كتاب تكنيك و تمدن اشاره كرده است علامتي در دست نيست كه نشان دهد يك جامعه پيش رقته تكنولوژيك ، نيازمند تمركز و يا اقتدار و يا ويران كردن محيط زيست را دارد! بعنوان مثال ، مي توان فرا رسيدن زماني را در نظر آورد كه مردم كنترل تكنولوژي خود را در دست داشته ، از وسائل ارتباط الكترونيكي براي مطلع كردن يكديگر از تمام وجوه يك مسئله عمومي استفاده كنند و همين ابزار را بدون هيچ واسطه اي به منظور بيان و تحقق آرزوهاي خويش ، مورد استفاده قرار دهند! بدين ترتيب نهاد رفراندم را كه اكنون چنين خام و زمخت است ، مي توان در مورد تمام تصميم گيري هاي مهم به كار برد و آن را در مورد قوانين ويژه اي كه بر اساس تصميم گيري عمومي به تصويب ميرسند ، مورد استفاده قرار داد. در اين صورت است كه دموكراسي همانگونه كه زماني در آتن باستان لااقل براي شهروندان به صورت مستقيم اعمال ميشد ، مجددا به صورت مستقيم و فعال در خواهد آمد! اگر اين دموكراسي زنده ، مشاركتي و مستقيم ، هنوز شكل يك جامعه آنارشيستي برخوردار از نظم طبيعي را نداشته باشد ، لااقل نشانگر گامي تاريخي در اين جهت بشمار ميرود. پايان : نقل از ماهنامه آبگون خرداد 1364 ترجمه از متن انگليسي كتاب : The Anarchist Reader