الکسی دو توکویل* جامعه فرانسه پیش از انقلاب را چگونه توصیف می کند؟

انقلاب فرانسه و خودکامگی دموکراتیک

لاله علوی (فارغ التحصیل مدرسه تئاتر ژک لکوک پاریس)

در یادداشت پیشین درباره الکسی دو توکویل فیلسوف، سیاستمدار و پژوهشگر درخشان فرانسوی نوشتیم و متذکر شدیم که روش تحقیق دقیق و پر جزئیات او درباره پدیده انقلاب فرانسه در کتاب درخشان «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» بحق قابل تامل جدی است. در این کتاب درخشان در طی تحقیقات توکویل به حقایقی درباره چگونگی به وجود آمدن این پدیده تاریخی پی می بریم که می تواند جایی را برای ما برای فهم این پدیده به وجود بیاورد که بتوانیم روی آن بایستیم و این پدیده سهمگین را با همه پیچیدگی اش بفهمیم و درک کنیم.

در مسیر تحقیقات و تفسیرات توکویل در این کتاب به مستندات تاریخی بسیار جالبی می رسیم که درباره ریشه تفکرات این انقلاب برای ما روشن می شود. اکنون قبل از اینکه وارد این بخش از تحقیقات او شویم به اجمال مسیر تحقیقات او را تا نقاط مورد توجه این یادداشت مرور می کنیم. همان طور که در یادداشت قبل گفتیم اشرافیت فرانسه که می توان آن را نهادی زنده در مناسبات قدرت در نظر گرفت در طی چند قرن انتخاب هایی کرد که در نهایت به ساقط شدنش در انقلاب منجر شد. بدانیم مفهوم اشرافیت نه تعاریف قصه گونه از ارباب ظالم و مستبد و این گونه داستان سرایی های خشم آلود است، بلکه اشرافیت به نوعی گونه ای از روش زندگی و کسب قدرت در مناسبات سیاسی است که مانند یک ارگان زنده در بدن یک موجود زنده عمل می کند و دارای پیچیدگی ها و خصوصیات بسیاری است. در این باب توکویل جمله درخشانی دارد که برای توضیح آنچه بر فرانسه قرن هجدهم رفت، بسیار کارآ است. توکویل می نویسد: «به همین سان، اگر فرانسویان نیز مانند انگلیسی ها موفق شده بودند که به تدریج روح نهادهای قدیمی شان را بدون نابودی آنها دگرگون سازند، شاید این چنین شتاب زده خواستار یک سامان نوین نمی شدند.» پس آنچه که در فرانسه لازم الاجرا بود نه زیر و زبر کردن کل ساختار سیاسی بلکه دگرگون کردن روح نهادهای قدیمی شان بود. اما نتیجه این عدم موفقیت چه بود؟ باید از خود این سوال را کنیم که وقتی یک نهاد مهم قدیمی مثل اشرافیت در ساختار سیاسی حذف شد جای آن را چه نهادی گرفت. پاسخ به این سوال در نهایت تصویری را برای ما روشن می سازد که اثرات آن حتی در دنیای امروز به وضوح قابل دیدن است.

با نابودی قدم به قدم نهاد اشرافیت از قرون سیزده و چهارده فرانسه و جهت گرفتن جامعه به سمت انقلاب قرن هجدهم تفکراتی برای پر کردن جای نهاد اشرافیت در عرصه سیاسی فرانسه شکل گرفت. همان طور که می دانیم این نهاد دارای قدرت، امتیازات و وظایفی بود که هرکدام از اینها در طول مسیر انقلاب توسط نهادها و گروه های دیگری مصادره شد. به این صورت که قدرت او توسط قدرت مرکزی و وظایف او توسط گروه های دیگری مانند ادیبان واقتصاددانان مصادره شد. در واقع وظیفه سیاسی این نهاد به دست ادیبان و اقتصاددانان که سر رشته ای از سیاست نداشتند مبتذل شد و قدرت آن در قدرت مرکزی ابتدا در لباس سلطنت و سپس در لباس جمهوری به استبداد افزود. اما در این یادداشت می خواهیم به اجمال در باب تبعات مضمحل شدن روح سیاسی این نهاد یعنی اشرافیت در دست اقتصاددانان بپردازیم. در همان روند زمانی که اشرافیت فرانسه نتوانست روح نهاد خود را دگرگون و جدید کند و به این ترتیب مرگ خود را رقم زد؛ اندیشه هایی در فرانسه ظاهر شدند که به جد خواستار نابودی هر آنچه در گذشته بود، شدند؛ غافل از اینکه به بخش های کارآمد آن توجهی داشته باشند. یکی از این بخش های کارآمد امکاناتی بود که این نهاد به دلیل داشتن قدرتی در برابر حکومت مرکزی می توانست برای تحقق آزادی سیاسی فراهم سازد.

اندیشه خشمگین و توفنده ای که خواستار انحلال و نابودی قدیم بود به این قدرت درخشان توجهی نکرد، بلکه بر عکس با تزهای مخربی خواستار لغو کل آن شد. همان طور که اشرافیت از صحنه نهادهای قدرت فرانسه حذف می شد ایده داشتن یک دولت فراگیر قدرتمند جایگزین آن می شد. به صورتی که در تزهای اقتصاددانان آن روزگار به قول توکویل: «کارکرد دولت تنها حکومت کردن بر ملت نبود، بلکه قالب ریزی دوباره ملت در یک قالب معین، شکل دادن ذهنیت کل جمعیت کشور برابر با یک الگوی از پیش تعیین شده و القای افکار و احساسات دلخواه آنها در اذهان همگان نیز از وظایف دولت به شمار می آمدند. کوتاه سخن، آنها برای حقوق و قدرت های دولت هیچ حد و مرزی قائل نبودند و از نظر آنها، وظیفه دولت نه تنها اصلاح بلکه استحاله ملت فرانسه بود، وظیفه ای که تنها یک قدرت مرکزی می توانست انجامش دهد. در واقع آن نوع بیدادگری که گهگاه چونان «خودکامگی دموکراتیک» توصیف شده است (که در قرون وسطی تصور ناپذیر بود) کمی پیش از انقلاب فرانسه از سوی اقتصاددانان دفاع شده بود

اندیشه هایی که در این زمان در اذهان اقتصاددانان فرانسه شکل گرفتند، بسیار قابل تاملند. به طور مثال اقتصاددانان آن زمان فرانسه ازآنجاکه الگوی قابل توجهشان را در اروپای آن روز نیافتند به خاور دور روی آوردند و شیفته ساختار چین آن روزگار شدند. ایده جایگزین شدن اشرافیت با مردان ادب در طی یک آزمون کنکور در زمینه ادبیات که از الگوی آن روزهای کشور چین گرفته شده بود، از عجایب این اندیشه هاست.

و جالب است بدانیم که به قول توکویل: «عموما چنین پنداشته می شود که نظریه های براندازنده ای که امروز (منظور در روزگار توکویل) سوسیالیسم خوانده می شود، به تازگی پا گرفته اند؛ این تصور درست نیست؛ زیرا این گونه نظریه ها را نخستین بار اقتصاددانان ما مطرح ساخته بودند. در کتاب «قانون طبیعت» مورلی (فیلسوف فرانسوی سده هجدهم)، نه تنها افکار اقتصاددانان راجع به حقوق نامحدود دولت، بلکه بسیاری از نظریه های سیاسی هشدار دهنده ای را که ما تصور می کردیم نخستین بار در نسل خودمان پیدا شده اند، می یابیم. برای مثال، اشتراک در مالکیت، حق را باید کار ایجاد کند، برابری مطلق، نظارت دولت بر همه فعالیت های افراد، قانون گذاری مستبدانه و در آمیختن تام شخصیت یکایک شهروندان در ذهن گروهی. ما در نخستین مقاله کتاب قانون طبیعت مورلی می خوانیم که: «هیچ چیزی نباید شخصا و منحصرا به تملک عضوی از اعضای ملت درآید. مالکیت شخصی هر چیزی نکوهیده است و با هر کسی که بکوشد دوباره آن را مطرح سازد، باید به عنوان یک کهنه پرست خطرناک و دشمن بشریت رفتار کرد و به زندان ابد محکوم کرد.» ما چنین تصور می کنیم که این نوشته ها باید در روزگار دیگری نوشته شده باشند؛ حال آنکه در واقع، این کتاب نخستین بار در سال1775 نوشته شده است. تو گویی این نکته حقیقت دارد که سوسیالیسم و تمرکز، در یک خاک رشد می یابند. رابطه این دو با یکدیگر مانند رابطه درخت میوه کاشته شده است با یک درخت میوه وحشی و خودرو

اما چه نکته ای باعث شده بود که اقتصاددانان به چنین نظریه هایی برسند؟ پاسخ این سوال نیز در همان کشتن روح نهادهای قدیمی و جایگزینی آن با افکاری نسنجیده و شتاب زده به دست افرادی است که در واقع از آن موضوعات سررشته ای ندارند؛ یعنی علم سیاست. اقتصاددانان با وجود اینکه به مصلحت عمومی فکر می کردند و قصدشان خیراندیشی برای همگان بود؛ اما نمی دانستند که اشتیاق آنها به برابری و علاقه ضعیفشان به آزادی چه نتایج مخربی به پیکره کشور خواهد زد و آزادی سیاسی چه اهمیتی والایی برای رشد و بالندگی حقیقی در جامعه دارد. این مردان شایسته، صادقانه چنین می پنداشتند که چاره جویی هایی همچون یاوه سرایی های ادبی می توانند جانشین تضمین های سیاسی استوار برای ملت شوند. از همین روی، زمانی که لوترون علیه بی توجهی حکومت نسبت به رفاه مناطق روستایی، وضع رقت بار راه ها و نبود هرگونه صنعت و جهل روستاییان داد سخن می داد، هرگز به فکرش هم نمی رسید که اگر ساکنان این مناطق قدرت اداره امورشان را داشتند، به احتمال قوی بهبودی در زندگی شان پدید می آمد.

کوتاه سخن اینکه متوجه نشدن اهمیت آزادی به عنوان اصل اساسی دگرگونی در نهادهای قدیمی و به جای آن خرد کردن آنها با ایده برابری و همسان سازی، استبدادی را برای فرانسه انقلابی رقم زد که تا امروز نتوانسته است خود را از بند آن آزاد کند. دنیای اقتصاد

*Alexis Charles-Henri-Maurice Clérel de Tocqueville

 

تاملات الکسی توکویل در باب فرانسه جدید تمرکز بر چه موضوعی دارد؟

دفاع از اشرافیت در انقلاب فرانسه

لاله علوی (فارغ التحصیل مدرسه تئاتر ژک لکوک پاریس)

الکسی دو توکویل را بی شک می توان از فیلسوفان برجسته علم سیاست در حوزه فلسفه سیاسی دانست. او که از اشراف زادگان فرانسه و شاهد موج بی رحم انقلاب فرانسه در برابر اشراف بود و کشته شدن پدر خویش را به شکل ناجوانمردانه ای در اعدام های انقلابی فرانسه دیده بود، مسیر انتقام جویی و نفرت افسارگسیخته از این اتفاق را پیش نگرفت.

الکسی دو توکویل را بی شک می توان از فیلسوفان برجسته علم سیاست در حوزه فلسفه سیاسی دانست. او که از اشراف زادگان فرانسه و شاهد موج بی رحم انقلاب فرانسه در برابر اشراف بود و کشته شدن پدر خویش را به شکل ناجوانمردانه ای در اعدام های انقلابی فرانسه دیده بود، مسیر انتقام جویی و نفرت افسارگسیخته از این اتفاق را پیش نگرفت، بلکه با درایت و تامل به تحقیق درباره چگونگی حاصل شدن این پدیده اجتماعی مهیب یعنی انقلاب فرانسه در کشورش پرداخت.

تحقیقات توکویل در کتاب ها و رساله های درخشانی که از خود به جا گذاشت، مشهود است و این مسیر تحقیق او را به جایی رساند که به او لقب پدر علم دموکراسی داده اند؛ چراکه او به حقیقت عالم این حوزه است. او به جای تمجید و تعریف شاعرانه و تبدیل این اتفاق به یک شگفتی بزرگ و بی نقص همچون ادبای فرانسه و البته اهل ادب و فرهنگ دیگر کشورها به بررسی دقیق و موشکافانه این پدیده اجتماعی پرداخت و به نتایج بسیار با ارزش و قابل توجهی رسید. روش تحقیق او در جمع آوری اطلاعاتی که علت های این پدیده را به وجود آوردند، باب بسیار مهمی را در تحقیقات علوم انسانی در حوزه سیاست و فرهنگ گشود و با توضیح دقیق روابط علت و معلولی در این پدیده ها توانست توضیح دهد که اتفاقی مانند انقلاب فرانسه چگونه در طی قرن ها اسباب به وجود آمدن خود را در کشور فرانسه فراهم کرد. در کتاب انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن توکویل با نکته پردازی دقیق و کنار هم قرار دادن علت های به وجود آمدن این پدیده بخش هایی از تاریخ را توضیح می دهد که اگر با او این مسیر دقیق علت و معلولی را طی کنیم نه تنها انقلاب فرانسه را امری اجتناب ناپذیر می فهمیم، بلکه به جای برخوردی ساده و کلی با این اتفاق که یا ما را به تمجید غلوآمیز از این اتفاق و نفرت از رژیم پیشین منتهی می کند یا به نفرت صرف از این واقعه می رساند، فاصله خواهیم گرفت.

روش تحقیق او به جای اینکه ما را به این نقاط نافرجام احساسی و موهوم برساند به جایی از عقلانیت می رساند که بتوانیم در برابر پدیده های مهیبی همچون انقلاب سست نشویم و سعی در فهم دقیق آن کنیم. قبل از شروع مبحث مورد نظر مقاله لازم است بدانیم که مهم ترین مساله در تحقیق توکویل این است که متوجه می شویم که فرانسه را اگر از طریقی که توکویل آن را می شناسد، بفهمیم به عمق مسائل انسانی در بین افراد جامعه فرانسه می رسیم. مسائلی که اسباب ساخت جامعه سیاسی یک کشورند. در این تحقیق توکویل نهادهای اجتماعی در فرانسه را در گروه های طبقاتی و شغل این گروه ها بررسی می کند. یعنی با تفاوت اینکه صرف میزان ثروت افراد برای فهم طبقه آنها در نظر گرفته شود، شغل آنها و اینکه در جامعه چه کاری انجام می دهند، نقش موثر آنها در این پدیده را روشن می کند. بنابراین وقتی از اشراف سخن گفته می شود با مطالعه روند تغییر شغل و کارکرد این طبقه در اجتماع متوجه می شویم که آنچه از اشرافیت در قرن سیزدهم در فرانسه مفهوم است در قرن هجدهم نیست.

یعنی همان طبقه به دلایل تغییر کاربرد و شغلی که در جامعه دارند اثرات متفاوتی در اجتماع می گذارند و همین اثرات است که در نهایت به وقوع انقلاب یاری می رساند. به طور مثال اشرافیت در قرن سیزدهم از مناسبات و روابطی با دیگر طبقات به طور مثال کشاورزان و رعایای فرانسه برخوردار است که دیگر از آن مناسبات در قرن هفدهم خبری نیست و از طرف دیگر رابطه او با نهاد پادشاهی هم به همین ترتیب تغییر یافته است. طبقه اشراف دیگر ثروتمند نیست و در واقع صرفا دارای یک منصب است. طبقه متوسط از داخل همین تغییرات به وجود آمده و ثروتمند شده است. اما بخشی از علت این تغییر را می توان در دخالت و فشار زیاد قدرت مرکزی یا نهاد پادشاهی فرانسه دانست که کم کم تا قرن هجدهم مسیر اعمال قدرت تام در کشور را طی کرد و به نیرویی در برابر تمام نیروهای دیگر بدل شد و همین مسیر باعث شد که آزادی در کشور محدود و قدرت در یک نهاد یعنی نهاد پادشاهی قبضه شده و در نهایت از کارکرد اصلی خود دور شود و اداره کشور از دست آن خارج شود.

اما جالب است بدانیم که به نظر توکویل این روند هم صرفا تنها علت تغییر کارکرد اشرافیت نبود، بلکه توکویل به مناسبات داخل اشرافیت فرانسه و مقایسه آن با اشرافیت انگلستان می پردازد و نکات بسیار جالبی را در این باب روشن می کند. از مهم ترین نکات این مقایسه این است که متوجه می شویم اشرافیت مناسبات ثابت یک طبقه نیست، بلکه مفهومی که از خود با مناسبات خود می سازد، در کشورهایی به نزدیکی انگلستان و فرانسه با هم در نهایت تفاوت زیادی دارد.

برای فهم این دو مورد از دو مثال مستند از این دو موضوع می پردازیم. در توضیح توکویل می خوانیم که اشرافیت فرانسه در واقع مالکان زمین های کشاورزی فرانسه بودند که همان طبقه فئودال فرانسه را می ساختند؛ اما این طبقه برعکس قصه های ادیبان و شعرا صرفا مالکان ظالم و بی رحم و ستمگر نبودند. آنها در واقع به همان ترتیب که مالک زمین ها و حتی رعایای خود بودند به همان نسبت هم مسوول نگهداری و پرورش آنها نیز بودند یعنی یک اشراف زاده نه تنها مالک رعایایش بود، بلکه مسوول پرورش و نگهداری و حفاظت از آنها نیز بود و این نه به شکل یک قصه کودکانه بلکه به جد به شکل رسومی جدی و مناسباتی که سنت فئودالیزم فرانسه را تشکیل می داد، انجام می شد؛ یعنی اینها وظیفه اشراف بود و اگر غیر از آن عمل می کردند در واقع به سنت اشرافیت پشت کرده بودند و از مقبولیت در جامعه خود محروم می شدند. اینکه رعایای یک اشراف زاده باید درست غذا می خوردند، هنگام ازدواج فرزندانشان از طرف او حمایت می شدند. در هنگام بیماری و جنگ از آنها محافظت می شد. برایشان تحصیل و... فراهم می شد همه از وظایف آن ملک اشرافی بود. درنتیجه نهاد اشرافیت در داخل سیاست کشور فرانسه به نوعی حامی رعایای خود و وظیفه حفظ امنیت آنها را داشت؛ اما در مقایسه توکویل چند نکته بسیار مهم در تفاوت با اشرافیت انگلستان باعث شد که اشرافیت فرانسه نتواند مقبولیتی را که اشرافیت انگلستان در بین رعایا داشت، داشته باشد و همین ضعفی در قدرت آنها شد.

به طور مثال ازدواج در مناسبات جامعه انگلستان آزاد بود یعنی عشق بین دو فرد در همه طبقات ممکن بود. یک اشراف زاده می توانست با یک رعیت ازدواج کند و این باعث می شد که وابستگی ها و همبستگی های بین طبقاتی به مراتب محکم تر شوند و مقبولیت سنت اشرافیت در جامعه انگلستان بیشتر و اما اشرافیت فرانسه این سنت را پیش نگرفته بود و در نتیجه همیشه شکافی عمیق بین طبقات فرانسه مشهود بود. هیچ اشرافی با هیچ رعیتی در کنار هم قابل تصور نبودند و همین امر نقطه ضعفی برای اشرافیت فرانسه بود که پیوندهای این چنین را با رعایا نداشت. از دیگر مسائل مهم و حیاتی می شود به مالیات برای طبقات اشاره کرد. این چنین که در فرانسه این اشراف بودند که در جاهایی معاف از مالیات می شدند؛ اما در انگلستان با اینکه اشراف زادگانشان متفرعن تر از فرانسویان بودند؛ اما معافیت مالیاتی برای قشرهای ضعیف تر و رعایا بود. می توان تصور کرد که با همین قانون چقدر فهم یک رعیت فرانسوی و انگلیسی از زندگی اجتماعی خود و عدالت می توانست متفاوت باشد. اما روند تغییر مناسبات نهاد پادشاهی در فرانسه به سوی متمرکز شدن قدرت در دولت مرکزی و شهرهای اصلی به ویژه پایتخت یعنی پاریس نیز به همین ضعف های داخل مناسبات اشرافیت فرانسه برمی گردد. می شود گفت که اشرافیت فرانسه از قرن سیزدهم کم کم روندی را در مناسبات قدرت سیاسی فرانسه طی کرد که در نهایت تبدیل به موجودیتی چاپلوس برای کسب قدرت از پادشاه به خاطر ضعف در روابط خود با کشاورزان شد یعنی به جای اینکه بتواند با قدرت خود قدرت مرکزی را تحت تاثیر قرار دهد خود برای تامین امنیت منصب خود به پادشاه متوسل بود.

در همین جهت سوءاستفاده از مقام طبقاتی برای اعمال زور به طبقات ضعیف تر را بیشتر کرد و در عین حال با فشار قدرت مرکزی بر مالیات ها که از ضعف او ناشی می شد، رفته رفته فقیر تر شد و با دور شدن از محل حکمرانی خود یعنی روستاهایی که مالک زمین هایش بود رابطه خود را با رعایا از دست داد و در نهایت به موجودی مهجور بدل شد که علت وجودی آن زیر سوال می رفت. به طوری که در اواخر رژیم قدیم فرانسه این طبقه دیگر در روستاها یعنی محل اصلی خود برای اداره آن مکان ها وجود نداشت. اشراف زادگان تبدیل به مالکانی شده بودند که صرفا برای جمع آوری سهم خود از زمین ها به روستاها متصل بودند و بسیاری از آنها حتی روستایی را که مالک آن بودند در عمر خود ندیده بودند از طرف دیگر با طبقه متوسطی مواجه بودند که از رها شدن روستاییانی که توانسته بودند برای خود کسب و کار و شغل و ثروت فراهم کنند، به وجود آمده بودند و باید با این طبقه جدید برای حفظ مقام و تولید ثروت رقابت می کردند. در این میان سنت هایی که قدرت مرکزی به راه انداخته بود مانند خریدن مناصب از دولت برای کسب بیشتر ثروت برای خزانه دولت آتش این رقابت را داغ می کرد. سنت خریدن منصب از نهاد سلطنت یکی از عوامل هرج و مرج و به هم ریختن مناسبات سیاسی فرانسه شد.

به این ترتیب که افراد با دادن مبلغ لازم برای هر منصب آن را می خریدند و این نه صرفا برای اشراف بلکه برای هر کسی که این پول را تامین می کرد، امکان پذیر بود. سیاستی که دولت برای بیشتر کردن منابع خزانه آن را در پیش گرفته بود. به همین ترتیب فساد و رشوه در داخل دولت بیداد می کرد. این چند مثال تنها مواردی از عوامل موثر یافت شده در ایجاد انقلاب فرانسه توسط الکسی دو توکویل بود که با دقت و ظرافت در باب روند اشرافیت در فرانسه روشن کرده است. با بررسی این نکات و به طور قطع بررسی های دقیق تر و بیشتری که توکویل انجام داده است، متوجه خواهیم شد که پدیده انقلاب فرانسه نه یک رویداد یک شبه بلکه محصول روند تغییرات عوامل گوناگون سیاسی در طی قرن ها در داخل مناسبات سیاسی و قدرت در کشور فرانسه است. در این مقاله کوتاه سعی کردم تا مسیری از راهی را که توکویل در توضیح این واقعه طی کرد، روشن کنم و به بررسی مسائل طبقه اشراف فرانسه از دیدگاه توکویل بپردازم که این مبحث یکی از جزئیات تحقیق جامع توکویل در باب توضیح چگونه به وقوع پیوستن انقلاب فرانسه و توضیح عوامل آن است. با شناخت راه توکویل متوجه خواهیم شد که حداقل، حقایق پدیده های سیاسی نه در کلی گویی های نظری و نه در مواجهه شورانگیز ادیبان و شاعران با این وقایع است، بلکه حقایق پدیده های سیاسی خود را در ظرایفی پنهان کرده اند که با تحقیق دقیق می توان آنها را یافت و همین ظرایفند که سرنوشت سیاسی کشورها را به اندازه سرنوشت سیاسی فرانسه و انگلستان از هم متفاوت می کنند. دنیای اقتصاد

 

بررسی دگرگونی های نهادی انقلاب فرانسه

سرانجام انقلاب فرانسه

لاله علوی

 

در یادداشت های قبل به اجمال درباره چگونگی پدید آمدن انقلاب فرانسه نوشتیم. اکنون در این یادداشت آخر می خواهیم به سرانجام این توفان مهیب که نه تنها فرانسه آن سال ها را درنوردید، بلکه اثر خود را در جای جای جهان سیاست حتی تا امروز باقی گذاشت، بپردازیم. در یادداشت پیشین از وضعیتی که تمرکز قدرت در حکومت مرکزی به وجود آورده بود، نوشتیم بدین سان که با بزرگ شدن دولت و ورود به همه ساحت های سیاسی کشور فرانسه، حتی در جزئی ترین تصمیمات شوراهای محلی قرون وسطایی، شکل حکومت پادشاهی به کل با آنچه در قرن های سیزده و چهارده فرانسه بود، متفاوت شده بود.

حال بیایید صحنه ای را تصور کنیم بدین صورت که اگر فرض کنیم که نهاد پادشاهی ستون مرکزی حکومت باشد و مسوول حفظ ثبات کشور، قاعدتا لازم است نیروهایی از آن به اطراف کشیده شوند تا آن ستون بتواند در حالت ایستا در مرکز قرار بگیرد. اما اگر ستون کم کم گسترش یابد و همه فضا را اشغال کند، دیگر در واقع رابطه کشسانی قدرت با اطراف از بین می رود و فاصله قدرت ها بی معنا می شوند. این اتفاقی است که بر اثر وسیع شدن دولت در ساختار سیاسی می افتد. به این ترتیب باقی نهادهای قدرت کم کم از معنا و دلیل وجودی خالی می شوند و تغییر وجودی می دهند. مانند بی معنا شدن وجود اشراف در فرانسه قرن هجدهم، اشرافی که در واقع رهبران سیاسی مناطق تحت مالکیت خود بودند و از قوی ترین قدرت ها در برابر حکمرانی مرکزی به حساب می آمدند و می توانستند بهترین تضمین برای حفظ آزادی سیاسی و جلوگیری از فساد و استبداد باشند، از همه این معانی خالی شدند.

این اتفاق از کوچک ترین وجود سیاسی یعنی شهروند تا بزرگ ترین نهادها قابل تعمیم است. حال به این وضعیت این را هم اضافه کنیم که هر چه دولت بزرگ می شود چون در واقع از محدوده طبیعی اش یعنی حکمرانی خارج می شود، دائما نگران وضع خویش است، پس وضعیتی پیدا می کند که توجهش به حفظ خودش معطوف است نه به منطقه تحت حکمرانی اش در نتیجه می تواند کم کم به جای آنکه حکمرانی کند، تغییر خو یابد و بیشتر به غارتگر شباهت پیدا کند. خودکامگی در واقع چنین وضعیتی است؛ وضعیتی که در آن حکمران به جای حکمرانی در حال دخالت در اموری است که به او ارتباطی ندارد؛ اما در واقع این مداخله به این دلیل انجام می شود که قبل از آن زورگویی انجام داده است و چیزی را بر بقیه تحمیل کرده مثل دائمی کردن مالیات تای توسط شارل هفتم در فرانسه که خود می داند این کار برای دیگران ظلم محسوب می شود و عادلانه نیست و لاجرم برای دفاع از خود مجبور است از طریق زورگویی و دخالت در اموری که به او ارتباطی ندارند به دیگران قدرت خود را نشان دهد.

خودکامگی در واقع دامی است که حکمران به دست خویش خود را در آن می اندازد. اما جالب است که در روزگار ما از این وضعیت به نام سوسیالیسم دفاع می شود. لازم است بدانیم حقیقت روابط ارکان سیاست با روزگار تغییر نمی کنند. دولتی که فراگیر شود و از محدوده مناسبات حکمرانی خارج شود، سرانجامش خودکامگی و استبداد است و هیچ ایدئولوژی نمی تواند این حقیقت را تغییر دهد.

از طرف دیگر باید این را بدانیم که اصولا وقتی از نظام سیاسی صحبت می کنیم، به طور مثال وقتی از پادشاهی فرانسه می گوییم تصویر دقیق آن یک پادشاه در راس و باقی رعایای شاه نیست. نظام های قرون وسطایی اروپایی و به طور خاص نظام سیاسی قرون وسطایی فرانسه نظام های مختلط هستند. همچنان که امروز نیز نظام های سیاسی نظام های مختلط هستند؛ اما نهادهای آنها در ظرف جدید تعریف شده اند. لازم است بدانیم که نظام پادشاهی فرانسه درواقع یک نظام مختلط بود که از ترکیب نهاد پادشاهی، اشرافیت (آریستوکراسی) به معنی وظایف و امتیازات اربابی، ایالت های خودمختار، مجالس و دادگاه های محلی و دادگاه های مستقل قضایی ساخته شده بود.

سیستم اقتصادی فئودالی در سراسر اروپا نیز مانند فرانسه سیستم حاکم اقتصادی بود. پادشاه های قرون سیزده و چهارده مخارج خود را از زمین ها و دارایی های خود تامین می کردند و اگر به تصویر ابتدای یادداشت برگردیم در واقع فقط حکومت می کردند و مسوول ثبات کشور بودند، اما توضیح دادیم که با اقدام شارل هفتم و دائمی کردن مالیات «تای» که مختص زمان جنگ بود، کم کم دولت شروع به گسترش کرد و این عملیات گسترش دولت در قرن هجدهم به جایی رسیده بود که دولت درواقع در تمام امور کشور حضور داشت و به تصویر نهایی که فرض کردیم، می رسیم.

این نکته جالب است که فرانسویان درواقع علیه یک دولت فراگیر انقلاب کردند؛ اما به دلیل نداشتن تصویر درستی از وضع خود که باز بر اثر زیست در داخل همین دولتی که به نوعی در آن استحاله شده بودند پدید آمده بود، مانند کسی که چون در زندان تاریکی بوده و جایی غیر از آن را ندیده بنابراین تصوری از یک آسمان آبی و آفتاب درخشان ندارد، دوباره همان دولت را ادامه دادند؛ یعنی دولتی به مراتب وسیع تر و فراگیرتر که این بار با سپر ایدئولوژی هایی عایق شده بود که حتی تا تغییر نام ماه های سال هم برنامه و نظر داشت. دولت فراگیر بعد از انقلاب درواقع با شعبده بازی های کلامی و بازی با مفهوم برابری توسط ادیبان و اقتصاددانان و فلاسفه و در یک کلام روشن فکران تبلیغ و تئوریزه دوباره در فرانسه حاکم شد و فرق آن نسبت به رژیم پیشین این بود که کسانی که حاکم شدند همان محبت و دلسوزی حاکمان گذشته را نیز نداشتند و درواقع خشن ترین، سرسخت ترین و سنگدل ترین مردان فرانسه بودند.

به قول توکویل تنها چیزی که بعد از انقلاب به ساختار سیاسی فرانسه اضافه شد، توحش بود. در اینجا لازم است توضیحی درباره کلمه «اقتصاددانان» که در ترجمه آثار توکویل آمده است بدهم و آن این است که منظور از اقتصاددانان در نوشته های توکویل «فیزیوکرات ها» هستند و این مفهوم ارتباطی به معنای امروزی اقتصاددان ندارد. وانگهی دلیل اطلاق اقتصاددان به «فیزیوکرات ها» این بود که ایشان به خود اقتصاددان می گفتند. ایشان کسانی بودند که بر این ایده پافشاری می کردند که همه آنچه در گذشته بوده باید نابود شود وجامعه ای می خواستند که در همه چیز ساده، یکنواخت، منسجم و خردمندانه به معنای کامل بود. تصوری از دولت کامل که انگیزه توده ها را برانگیخت. فیزیوکرات ها کشاورزی را موتور همه اقتصاد می دانستند.

یعنی زمین و آب را پایه اصلی اقتصاد می دانستند. در نتیجه با مساله مالکیت زمین درگیر شدند. آنها سیاست را موضوعی متاثر از این موضوع می دانستند. بنابراین رفاه اقتصادی را کلید حل مشکلات جامعه توضیح می دادند. طبق نظر توکویل آنها چیزی از آزادی سیاسی و خطراتی که فقدان آن به وجود می آورد، نمی دانستند؛ چون از سیاست سررشته ای نداشتند. حال به لحظات داغ سرنوشت ساز انقلاب برمی گردیم و فرض می کنیم که فرانسویان لازم بود بدانند خواستار چه چیزی هستند تا از استبدادی که قدم به قدم به آن دچار شده بودند، خلاص شوند. توکویل در اینجا می گوید که فرانسویان درواقع بیشتر از اینکه خواستار آزادی باشند از بندگی ارباب مستبد خود خشمگین بودند. آنها بیشتر به دنبال اصلاح ساختار موجود بودند تا دوباره نویسی حقوق بشر در کشورشان.

در واقع فرانسویان نمی دانستند که آنچه در طی این قرون کم کم از دست داده بودند، آزادی سیاسی شان بود. نه در طبقه اشراف نه در طبقه متوسط و نه کشاورزان مقاومت قابل تاملی در باب این موضوع دیده نمی شد. آنها دیگر مفهوم و طعم آزادی را نمی فهمیدند و با شگفتی باید بگوییم، در همه طبقات و حتی در طبقه اشراف، بی تابانه برابری را دوای درد خویش می پنداشتند. حال آنکه برابری رکن اصلی برای به وجود آمدن خودکامگی است. یعنی با اینکه در واقع فقدان آزادی سیاسی عواطف آنها را جریحه دار کرده بود به شکلی که اشراف از ستمی که بر کشاورزان و طبقه متوسط می شد، داد سخن می دادند و کشاورزان در پنهان ترین جای وجودشان خشم و نفرت و آز را از وضع خویش می پروراندند، اما در نهایت نوشداروی خود را آزادی که می توانست آبی بر آتش جانشان باشد نیافتند، بلکه با داروی تقلبی برابری خواهی که مانند بنزین روی شعله آن آتش بود، مهیب ترین و دهشتناک ترین دوران تاریخ سیاسی اخیر، یعنی عصر وحشت فرانسه را رقم زدند.

در جای دیگر لازم است بدانیم که طبق نظر توکویل خلق و خوی فرانسویان در سرنوشتشان نقش بزرگی بازی می کند. توکویل در این باره می نویسد: «کمتر ملتی وجود داشته است که چنین سرشار از تضادها و در همه اعمالش تا این اندازه افراطی بوده باشد و بیشتر، عواطفش او را هدایت کرده و کمتر تابع اصول تثبیت شده باشد؛ ملتی که همیشه از آنچه انتظارش می رود، بدتر یا بهتر رفتار می کند. فرانسوی که خلق و خویی بی انضباط دارد، پیوسته برای تن دادن به فرمانروایی خودسرانه و خشن یک خودکامه بیشتر آمادگی دارد تا فرمانبری از حکومتی که از سوی شهروندانش برگزیده شده باشد، هرقدر هم که این شهروندان قابل احترام بوده باشند. این ملت برای قهرمانی آماده تر است تا فضیلت های ملال آور و برای شعور نبوغ آسا مستعدتر است تا یک ادراک سلیم و بیشتر به اندیشیدن طرح های با شکوه گرایش دارد تا اجرای اقدام های بزرگ. ازاین رو ملت فرانسه درخشان ترین و خطرناک ترین ملت اروپاست و بیشتر از هر ملت اروپایی دیگری در چشم ملت های دیگر، ستودنی، نفرت انگیز، دوست داشتنی و در ضمن هراس انگیز جلوه کرده است

تمام موارد بالا یعنی از تغییر رفتار دولت از قرن پانزدهم به بعد و وضعیتی که در صحنه سیاسی فرانسه به وجود آمد تا خلق و خوی تاریخی ملت فرانسه توامان وضعیتی مبهم و متشنج را در اذهان فرانسویان در ارتباط با ماهیت خودشان ایجاد کرده بود. انگار که دیگر معلوم نبود که چرا یک نفر اشراف است و دیگری رعیت و یکی از طبقه متوسط! اصلاحات آخرین پادشاه فرانسه لویی شانزدهم که شکار انقلاب شد هم ضربه نهایی را برای فروریختن این وضعیت نابسامان رقم زد و با پدیدار شدن رفاه اقتصادی وجودهایی که از مفاهیم والای اخلاقی قرون وسطایی مانند شرافت خالی شده بودند به سرعت به اخلاق میان مایه «هر کس به فکر خویش» دچار و بیشتر از عواطف اصیل انسانی دور شدند.

وضعیت پر رونق اقتصادی، در واقع باز شدن دروازه رفاه به روی فرانسویان، اظهارات بی پروای شخص شاه به ظلم بر رعیت و اقدام برای رفع این وضع، همگی به بروز خشم خفته روح غمگین فرانسوی منجر شد که قرن ها خود را در حال از هم گسستن یافته بود. این اقدامات برای ملتی که شکل افراطی از استبداد را تجربه کرده بودند، نشانه رافت پادشاه نبود، بلکه نشانه ای از ضعف و تعلل بود و طبیعی است که یک شکارچی به دنبال نشانه ای از ضعف در شکار خویش است تا ضربه نهایی را به او بزند و همین هم شد. شاه که در توجیه ایدئولوژی انقلاب سمبل سال ها استبداد پادشاهی در فرانسه بود در ملا عام اعدام شد؛ بدون اینکه توجهی به فردیت و شخصیت خود او و تصمیماتش در طول زمان زمامداری اش شود. برای نتیجه گیری آخر می خواهم به این نکته بپردازم که حقیقتا بعد از آنکه مسیر شکل گیری انقلاب را با ذره بین توکویل دنبال می کنیم، خواهیم دید که اگر با دقت به آن بنگریم امکان وقوع آنچه بر ملتی می رود حتی مهیب ترین و غیر منتظره ترین پدیده ها، دور از ذهن نیستند، بلکه اگر با دقت بنگریم خواهیم توانست نشانه های وقوع آن را در طول مسیر تاریخی آن بیابیم.

نکته مهم دیگری که در آخرین کلمات این یادداشت لازم دانستم به آن اشاره کنم این است که برای فهم موضوعات تاریخی و سیاسی لازم است ذره بینی شفاف داشته باشیم که خصوصا در این روزگار، آغشته به سموم ایدئولوژی ها نباشند. به همین دلیل است که سر در آوردن از موضوعات سیاسی جزو علوم هستند و نیاز به عالمان این موضوعات دارند. دنیای اقتصاد