میان رؤیا و واقعیت: زندگی و اندیشهٔ اریکو مالاتستا

تهیه و تدوین: فرشید یاسائی

پیشگفتار: زندگی انسان‌های استثنایی همواره سرشار از درس‌ها و تجربه‌های ژرف است.
اریکو مالاتستا یکی از این شخصیت‌های بزرگ و تأثیرگذار است که نه تنها در تاریخ جنبش آنارشیستی ایتالیا، بلکه در سطح جهانی، الگویی از مبارزهٔ اخلاق‌محور و خردمندانه ارائه داد.

بررسی زندگی، اندیشه‌ها و فعالیت‌های او ما را به درک درست آنارشیسم رهنمون می‌سازد،
و تفاوت آن را با خشونت  های کور، تروریسم فردی و بی‌نظمی‌های تصادفی روشن می‌کند. مالاتستا نشان داد که آنارشیسم واقعی، نه هرج و مرج است و نه ابزاری برای انتقام، بلکه جنبشی انسانی، اخلاق‌محور و اجتماعی است که هدفش ساختن جامعه‌ای آزاد، برابر و عادلانه است.

او نه تنها نظریه‌پرداز، بلکه مبارزی عملی، معلم، مهاجر، تبعیدی و متفکری انسان دوست بود
که هر مرحله از زندگی او، از کودکی تا پیری، سرشار از مبارزه، اندیشه و تجربه است.
زندگی مالاتستا شاهدی است بر این نکته که آزادی واقعی و تغییر اجتماعی پایدار،
تنها از طریق آگاهی، آموزش، همکاری جمعی و اخلاق انسانی  و کار فرهنگی ممکن است.

مالاتستا همواره بر این باور بود که خشونت کور، حتی اگر در خدمت آرمان‌های والا باشد،
نه تنها به هدف نمی‌رسد، بلکه جنبش را بدنام و دشمنان آن را قدرتمند می‌سازد. او تأکید داشت که انقلاب بدون مردم، تنها یک رویای توخالی است. آگاهی،  کارهای هنری و فرهنگی ، آموزش، خودمدیریتی و سازمان‌دهی جمعی ستون‌های اصلی جنبش آنارشیستی او بود.

این رساله با هدف ارائهٔ تصویری جامع، منسجم و تحلیلی از شخصیت مالاتستا تدوین شده است.
تلاش شده است تا پراکندگی منابع و خاطرات به روایتی واحد بدل شود، تا خواننده بتواند تصویری روشن از او و زمانهٔ او در ذهن خود بسازد.

تمرکز ویژه بر وجوه اخلاقی مالاتستا، دیدگاه او دربارهٔ خشونت و تروریسم و تعامل او با دیگر آنارشیست‌های روسی و اروپایی، محور اصلی این پژوهش است. رابطهٔ او با باکونین، کروپوتکین و تأثیرات متقابل آن‌ها و همچنین جریان‌های مهاجرت و تبعیدهای پیاپی او، بخش جدایی‌ناپذیر زندگی فکری و عملی او را شکل می‌دهند.

زندگی مالاتستا، از ایتالیا تا سوئیس، فرانسه، انگلستان، آرژانتین و آمریکا، نمونه‌ای است از مبارزهٔ بین‌المللی و پیوند تئوری با عمل. آثار او، از جمله «آنارشیسم»، «میان پرولتاریا» و «در زمان انقلاب»، گنجینه‌ای از اندیشه‌های رهایی‌طلب و انسانی هستند که هنوز الهام‌بخش‌اند. مالاتستا نمونه‌ای از روشنفکر، مبارزی است که نه با قدرت‌طلبی، بلکه با انسان‌دوستی تعریف می‌شود. او نشان داد که آنارشیسم، فراتر از جنبش‌های سیاسی محدود، جریان الهام‌بخشی جهانی است.

این رساله می‌کوشد تا این وجوه چندلایه را به شکلی یکپارچه و قابل فهم بازنمایی کند،
و همزمان دریچه‌ای به ارتباطات و تأثیرات متقابل او با جنبش‌های جهانی باز کند. زندگی و اندیشهٔ مالاتستا یادآور این حقیقت است که آزادی بدون اخلاق، آموزش و همکاری جمعی، پایدار نخواهد بود.

*****

اریکو مالاتستا* در منظومهٔ اندیشهٔ آزادی‌خواهی همچون ستاره‌ای است که نه‌تنها بر آسمان تئوری سیاسی، بلکه بر افق زندگی انسان‌های گمنام و فرودست نیز نور افکنده است. او مردی بود که اندیشه را در آتش تجربه‌های دشوار پخته ساخت و تجربه را در روشنایی اندیشه معنا کرد. کمتر چهره‌ای در تاریخ سیاسی جهان را می‌توان یافت که همچون او میان فلسفه و میدان، میان رؤیای آزادی و سختی واقعیت، چنین پل عظیمی بنا کرده باشد. شخصیت او همچون رودخانه‌ای بود که از قله‌های اندیشه سرچشمه می‌گیرد و سپس در استان‌های دورافتاده، شهرها، بنادر، کافه‌های مخفی و محله‌های فقیرنشین جریان می‌یابد. او از روشنفکران فرهیختهٔ اروپا تا کارگران سادهٔ آرژانتین را در دایرهٔ تأثیر خود جای می‌داد.

او در چهاردهم دسامبر سال ۱۸۵۳ در سانتا ماریا کاپوا وتره در جنوب ایتالیا، در روزگاری آشفته و پرفرازونشیب متولد شد. دوره‌ای که ایتالیا هنوز یکپارچه نشده بود و ملغمه‌ای از پادشاهی‌ها، دوک‌نشین‌ها و ساختارهای سنتی فئودالی را در خود داشت. در همان سال‌ها فساد اداری، فقر شدید روستاییان و بی‌عدالتی گسترده در سراسر شبه‌جزیره موج می‌زد. کودکی مالاتستا در خانواده‌ای متوسط گذشت؛ خانواده‌ای که می‌خواست او مسیر آرامی را دنبال کند، اما محیط پیرامونش، فقر پنهانی که در چهرهٔ همسایگان نقش بسته بود و خشونت آشکار نیروهای سلطانی، روح او را برای همیشه به سمت عدالت‌خواهی سوق داد.

در پانزده‌سالگی، هنگامی که بسیاری هم‌سن ‌وسال‌هایش دغدغه‌های نوجوانانه داشتند، او بی‌پروا نامه‌ای به پادشاه نوشت و از او خواست عدالت را برقرار سازد. این شجاعت نابهنگام که در حقیقت آغاز خودآگاهی سیاسی او بود، سبب دستگیری‌اش شد. هیچ‌کس در آن سال‌ها باور نمی‌کرد که این نوجوان جسور، روزی به یکی از بزرگ ‌ترین نظریه‌پردازان و کنشگران آزادی‌خواه جهان تبدیل شود؛ مردی که نامش در میان جنبش‌های اروپا، آمریکای جنوبی، آمریکای شمالی و بعدها آسیا طنین‌انداز شود.

پس از این آغاز پرتنش، مالاتستا مدتی به تحصیل پزشکی روی آورد، اما از همان نخستین ماه‌های دانشکده دریافت که روحش با حرفه‌ای آرام و ساختارمند سازگار نیست. با اینکه در پزشکی استعداد داشت، دلش به سوی میدان‌های مبارزه کشیده می‌شد. در ناپل، علاوه بر کلاس‌های علمی، سکوی تماشای خیزش‌های مردمی بود؛ شهری که در آن تب انقلاب و فقر، اندیشهٔ او را تیزتر و آتش درونش را شعله ‌ورتر می‌کرد. کمی بعد دانشکده را رها کرد؛ زیرا دریافته بود که رسالتش نه درمان جسم، بلکه درمان جامعه‌ای بیمار از نابرابری و سلطه است.

چرخش بزرگ در زندگی او هنگامی رخ داد که راهی ژنو شد و در آنجا با میخائیل باکونین *دیدار کرد. باکونین، غول اندیشهٔ آنارشیسم رادیکال، تنها یک رهبر سیاسی نبود؛ او آموزگاری بود که با روحیات خروشان، اندیشهٔ مالاتستا را شکل داد. اما رابطهٔ آنان به‌هیچ‌وجه رابطهٔ شاگرد و استاد نبود؛ مالاتستا اندکی بعد به یکی از هم‌فکران و همراهان واقعی باکونین تبدیل شد. او به اتحادیه‌های کارگری جوان اروپا پیوست، بیانیه‌ها را ترجمه کرد، جلسات مخفی را سازمان داد، با کارگران مهاجر گفت‌وگو کرد و از نزدیک دریافت که مبارزهٔ واقعی در میان مردم جریان دارد، نه در کتابخانه‌ها.

در همین دوران بود که مالاتستا به این باور عمیق رسید: انقلاب باید از دل مردم بجوشد، از آگاهی آنان، از خرد مشترک، از اتحاد، نه از کودتای اقلیتی کوچک. این باور بعدها سبب شد که او از مخالفان جدی دیکتاتوری بلشویکی شود. وقتی لنین و بلشویک‌ها قدرت را توسط کودتا در روسیه به دست گرفتند، بسیاری از آزادی‌خواهان جهان دچار شور و شعف شدند و آن را «سپیده‌دم آزادی» نامیدند. اما مالاتستا با نگاهی ریشه‌ای‌تر هشدار داد: اگر قدرت در دستان یک حزب، یک کمیته یا یک شورای متمرکز قرار گیرد، حتی اگر آن حزب ادعای نمایندگی مردم را داشته باشد، نتیجهٔ نهایی چیزی جز استبدادی تازه نخواهد بود. او بارها نوشت که ابزارهای اقتدارگرایانه ماهیتی خنثی ندارند؛ هر ابزار قدرت، حتی اگر با نیت خیر به کار رود، ذاتاً به سلطه و انحصار می‌انجامد.

تبعیدهای پی‌درپی از آن پس تبدیل به بخشی از زندگی او شد. مالاتستا اروپا را گشت، به آرژانتین رفت، دوباره بازگشت، به ایالات متحده سفر کرد، در لندن مدتی طولانی زندگی کرد، سپس باز به ایتالیا برگشت و دوباره تبعید شد. در هر مهاجرتی بخشی از اندیشهٔ او کامل‌تر شد. در آرژانتین نقش مهمی در شکل‌گیری جنبش کارگری رادیکال داشت. آن کشور در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پذیرای هزاران مهاجر اروپایی بود که بدون حقوق کافی، با شرایط سخت و بی‌رحمانه کار می‌کردند. مالاتستا با آنان کلاس‌های آموزشی برگزار کرد، اتحادیه‌های مستقل را تقویت نمود و در اعتصابات بزرگ بوئنوس‌آیرس نقش محوری ایفا کرد. حضور او در آرژانتین آن‌قدر تأثیرگذار بود که سال‌ها بعد، بسیاری از رهبران اتحادیه‌ها هنوز سخنان او را با احترام نقل می‌کردند.

پس از آن به ایالات متحده رفت؛ جایی که جنبش کارگری در آتش مبارزه با سرمایه‌داران غول‌پیکر می‌سوخت. او با لوسی پارسونز*، بیوهٔ آلبرت پارسونز و یکی از چهره‌های برجستهٔ آنارشیسم آمریکایی، دیدار کرد. گفت‌وگوهای این دو نه‌تنها دربارهٔ تاکتیک‌های مبارزاتی، بلکه دربارهٔ فلسفهٔ آزادی و اخلاق انقلابی بود. لوسی پارسونز بعدها نوشت که مالاتستا «کمتر از هر متفکری در جهان به خشونت ایمان داشت و بیشتر از هر مبارزی به قدرت مردم.» بعدها در لندن با اما گلدمن*، یکی از تأثیرگذارترین زنان جنبش آزادی‌خواهی و آنارشیستی ، ارتباطی عمیق پیدا کرد. جلسات مشترک این دو یکی از مهم‌ترین فضاهای گفت ‌وگوی آنارشیست‌های بین‌المللی در آغاز قرن بیستم بود.

مالاتستا همواره تأکید داشت که خشونت فردی و تروریسم، نه‌فقط از نظر اخلاقی نادرست است، بلکه از نظر استراتژیک نیز جنبش را تضعیف می‌کند. او معتقد بود که حکومت‌ها برای سرکوب آزادی‌خواهان تنها نیاز به یک بهانه دارند و خشونت فردی بهترین خوراک برای دستگاه‌های تبلیغاتی اقتدارطلب است. در برابر این رویکرد، مالاتستا مدل مبارزه‌ای را ترویج می‌کرد که بر سه اصل استوار بود: عمل جمعی، سازمان‌دهی توده‌ای و کنش مستقیمِ بدون خشونت کور.

در ۱۹۱۹، هنگامی که اروپا از جنگ جهانی اول جان به‌ در برده اما زخمی و آشفته بود، مالاتستا پس از سال‌ها غربت به ایتالیا بازگشت. در این بازگشت نقش یک رهبر و یک مربی را برای نسل جدید آزادی‌خواهان بر عهده گرفت. روزنامهٔ «اومانیتا نووا» را منتشر کرد؛ نشریه‌ای که همچون شریان اصلی جنبش آنارشیستی ایتالیا عمل می‌کرد. او در نوشته‌های این روزنامه جامعهٔ آزاد را نه به‌عنوان رؤیا، بلکه به‌عنوان پروژه‌ای عملی ترسیم می‌کرد. شوراهای کارگری، تعاونی‌ها، انجمن‌های خودگردان و شبکه‌های همیارانه از نظر او شکل‌های اولیهٔ جامعهٔ آینده بودند. او تأکید داشت که مردم باید در جریان مبارزه، شیوهٔ ادارهٔ جامعهٔ آزاد را بیاموزند؛ زیرا نمی‌توان پس از سرنگونی قدرت، تازه به فکر تعلیم آزادی افتاد.

او حتی در مباحث نظری نیز فروتنانه و بدون بت‌سازی رفتار می‌کرد. با اینکه به کروپوتکین* احترام می‌گذاشت، اما در موضوع جنگ جهانی اول با او مخالفت کرد و نوشت که هیچ دولت و هیچ مرزی ارزش کشتار ندارد. برای مالاتستا اخلاق در سیاست عنصر اساسی بود؛ عملی که اخلاق را زیر پا بگذارد، حتی اگر به‌ظاهر به سود انقلاب باشد، در نهایت انقلاب را فاسد می‌کند.

سال‌های پایانی عمر او در چنگال فاشیسم سپری شد. موسولینی در حال بلعیدن ایتالیا بود و خیابان‌ها مملو از پیراهن‌سیاهانی شده بود که با چماق، اسلحه و تبلیغات مسموم، هر مخالفتی را خرد می‌کردند. مالاتستا تحت نظارت دائمی قرار گرفت و بسیاری از همراهان او یا زندانی شدند یا لب مرزهای ایتالیا ناپدید گشتند. سال‌ها در محاصرهٔ خانگی زندگی کرد؛ محاصره‌ای که قصد داشت صدای او را خاموش کند، اما تنها به عمق و روشنی نوشته‌هایش افزود.

در همین روزهای تلخ بود که جملهٔ مشهورش را نوشت: «آرمان‌ها ممکن است در زندان بمانند، اما زنده می‌مانند؛ چون در دل مردم خانه دارند.» او اعتقاد داشت که قدرت فاشیسم نمی‌تواند آواز آزادی‌خواهی را خاموش کند، زیرا آزاداندیشی همچون رودخانه‌ای زیرزمینی است که حتی اگر بر سطح زمین سنگ و سرب ریخته شود، باز مسیر خود را می‌یابد.

او در سال ۱۹۳۲ چشم از جهان فروبست؛ اما آثاری که بر جای گذاشت، در نسل‌های بعد چون چراغ‌هایی در تاریکی عمل کردند. نوشته‌هایش همچون رسالهٔ «آنارشیسم»، «در زمان انقلاب»، «میان پرولتاریا»، «گفتارهایی ساده دربارهٔ آزادی» و ده‌ها مقالهٔ روزنامه‌ای و نامه، برای بسیاری از آزادی‌خواهان به متونی بنیادین تبدیل شد. آنچه نوشته‌ها و زندگی او را یگانه می‌کند این است که او هرگز میان اندیشه و عمل فاصله نینداخت. اگر می‌نوشت که شورا مهم است، در میدان شورا می‌ساخت. اگر می‌گفت نهادهای آزاد باید از دل مردم برآیند، خودش نخستین کسی بود که در کارگاه‌ها کلاس‌های خودآموزی تشکیل می‌داد. اگر می‌گفت انقلاب باید از اخلاق آغاز شود، زندگی شخصی‌اش گواهی بر آن بود.

میراث او چند لایه است: نخست این ‌که آنارشیسم را از خشونت‌گراییِ جعلی پیراست و به جوهر اخلاقی‌اش بازگرداند. دوم آن‌ که به مردم آموخت مبارزهٔ واقعی از کف خیابان، از کارخانه، از محلهٔ فقیرنشین، از انجمن‌های کوچک داوطلبانه آغاز می‌شود. سوم آن ‌که اندیشهٔ آزادی را از اتاق‌های روشنفکری به دل زندگی برد، به سفره‌های کوچک کارگران، به دست‌های پینه‌بستهٔ مهاجران، به دختران و پسرانی که آینده‌ای روشن‌تر می‌خواستند. چهارم آن‌که نشان داد آزادی نه پروژه‌ای بلندپروازانه برای فردا، بلکه تمرینی روزمره برای امروز است.

او در حقیقت آموزگار بزرگ یک اصل ساده اما ژرف بود: «هر عملی که امروز انجام می‌دهیم باید تصویری از جامعه‌ای باشد که فردا آرزوی ساختنش را داریم.» این اصل به ظاهر ساده، پایهٔ فلسفهٔ سیاسی او بود. او به جای آنکه قدرت را صرفاً نقد کند، می‌گفت باید ساختارهای جایگزین را همین امروز بنا کنیم و این درست همان چیزی است که او را برای بسیاری از جنبش‌های معاصر الهام‌بخش کرده است.

اگر امروز گروه‌های محلی، تعاونی‌ها، شوراهای خودمدیریتی و شبکه‌های همیارانه در سراسر جهان شکل می‌گیرند، بخش مهمی از الهام این حرکت‌ها از اندیشه‌هایی می‌آید که مالاتستا بیش از یک قرن پیش در تبعیدگاه‌ها، در جلسات کوچک کارگری، در کافه‌های محقر و بر صفحات روزنامه‌های مبارزان نوشت.

مالاتستا پلی بود میان جهانی که در آن مردم هنوز در بند سلطهٔ طبقاتی و سیاسی بودند و جهانی که در آن انسان‌ها شجاعت یافتند تا خود را «شهروندانِ آزاد یک جامعهٔ آزاد» بدانند. او همچون نوری بود که در تاریکیِ سده‌ای خونین سوسو می‌زد و نشان می‌داد که حتی در زمانهٔ سرکوب، امید هرگز نمی‌میرد.

او در زندگی‌اش نه قصر داشت، نه ثروت، نه مقام؛ اما ثروتی را به جهان افزود که با هیچ سلطنتی برابر نیست: ثروت آگاهی. آگاهی‌ای که از رنج مردم برخاسته و دوباره به آنان بازمی‌گردد. آگاهی‌ای که به جای خشونت، بر اخلاق؛ به جای فردگرایی افراطی، بر همیاری و به جای فاتحانه‌ فکرکردن، بر همکاری و هم‌ساختن تأکید دارد.

چهرهٔ مالاتستا، چه در جوانی و چه در پیری، چهره‌ای آرام اما مصمم بود. کسانی که او را دیده‌اند می‌گویند وقتی صحبت می‌کرد، نگا‌ه‌اش چنان روشن بود که شنونده ناگهان احساس می‌کرد ظرفیت مهربانی و شهامت در انسان بی‌پایان است. او می‌توانست ساعت‌ها با کارگری ساده دربارهٔ عدالت صحبت کند، بدون آنکه لحظه‌ای احساس برتری کند. او به مردم اعتماد داشت نه از روی احساسات شاعرانه، بلکه از آنجا که تجربهٔ زندگی به او ثابت کرده بود که مردم، اگر آزاد باشند، از هر دولت و قدرتی خردمندترند.

اریکو مالاتستا اکنون دیگر تنها یک شخصیت تاریخی نیست؛ او بخشی از حافظهٔ مشترک مبارزان آزادی در سراسر جهان است. اندیشهٔ او همچون رودخانه‌ای زیرزمینی است که هر جا بذر مقاومت و همبستگی کاشته شود، دوباره سر برمی‌آورد. درس بزرگ او این است که آزادی را باید با دست‌های خود ساخت؛ باید آن را از دل زندگی بیرون کشید، باید آن را تمرین کرد، باید آن را در همکاری‌های کوچک روزمره جاری ساخت.

...و امروز، هرجا که جمعی از مردم دور هم می‌نشینند و دربارهٔ آینده‌شان تصمیم می‌گیرند، هرجا که کارگران اتحادیه می‌سازند، هرجا که جوانان در محلات فقیرنشین تعاونی ایجاد می‌کنند، هرجا که مردم بدون اتکا به دولت راه‌حلی برای مشکلاتشان می‌یابند، آنجا نام مالاتستا در سکوت اما با قدرت حضور دارد.

اریکو مالاتستا بیش از هر چیز به ما یاد داد که آزادی نه در انفجارهای لحظه‌ای، نه در خشونت‌های فردی، نه در سخنرانی‌های پرطمطراق، بلکه در ساختن روزبه‌روز جهان بهتر معنا می‌شود. او به ما آموخت که آزادی را باید زیست، باید پرورید، باید پاس داشت و هیچ قدرتی توان خاموش‌کردن شعله‌ای را ندارد که در دل مردم برافروخته باشد.

سخن پایانی: اریکو مالاتستا، آن روشنفکر و مبارز استثنایی، با زندگی و اندیشه‌هایش به ما آموخت که آزادی، مانند رودخانه‌ای است که جز با زمین هموار اخلاق، آبشار عدالت و جریان خرد، پایدار نمی‌ماند. او نشان داد که می‌توان آتش انقلاب را در دل داشت، بی آنکه انسانیت را خاکستر کرد یا دست به خشونت کور زد. در جهانی که اغلب میان دو قطب خشونت و تسلیم، راهی جز سرگشتگی نمی‌گذارد، مالاتستا راه سومی گشود: راه مقاومت اخلاقی، راه نبرد برای آزادی همراه با مسئولیت. زندگی او آینه‌ای است که به ما می‌گوید انقلاب بدون مردم، تنها سرابی است بر بیابان تلاش و هر ضربهٔ کور و هر اقدام تروریستی، نه تنها جنبش را نمی‌سازد، بلکه دشمنانش را نیرومند می‌کند و نام عدالت را لکه‌دار.

مالاتستا آموزش و آگاهی را چراغ راه و خودمدیریتی را ستون دگرگونی می‌دانست و با عمل و کلماتش این اصول را در جهان بازتاب می‌داد. او نه اسطوره بود و نه افسانه‌ای دور از دسترس؛ او انسانی بود با قلبی پر از مهر، اندیشه‌ای روشن و اراده‌ای استوار. مالاتستا نشان داد که آنارشیسم، نه بی‌نظمی و نه هرج و مرج است، بلکه جریان عمیق انسانی و اخلاقی است که در جست‌وجوی جامعه‌ای آزاد، برابر و انسانی است. میراث او فریادی است در سکوت تاریخ که نسل‌های امروز و فردا باید بشنوند: کار فرهنگی، آموزش، تشکیل شوراها و نهادهای همیارانه، راه تحقق آزادی واقعی است، نه آتش خشونت و ترور و تروریسم. هر گام اجتماعی که با احترام به انسان و خرد جمعی برداشته شود، پرچم آنارشیسم واقعی را بر فراز آینده برافراشته است.

زندگی او دعوتی است به بازنگری معنای مبارزه؛ مبارزه تنها در خیابان و میدان نیست، بلکه در کردار روزانه، در نگاه مهرآمیز به دیگری، در وفاداری به حقیقت و پرهیز از خشونت بیهوده معنا می‌یابد. او به ما می‌آموزد: آزادی اگر تنها برای گروهی خاص باشد، آزادی نیست و عدالت اگر محدود به عده‌ای باشد، عدالت نیست. امروز جهان بیش از هر زمان دیگری به چنین نگاهی تشنه است؛ نگاهی که در آن آزادی و تغییر اجتماعی با اخلاق، همکاری و آموزش گره خورده باشد. مالاتستا نشان داد که آنارشیسم واقعی، جریان سازمان‌یافته‌ای است که هر اقدامش تصویری از جامعهٔ آزاد، برابر و اخلاق‌محور آینده است. این رساله کوشید سیمای او را بازسازی کند، نه برای اسطوره‌سازی، بلکه برای روشن کردن راه آموزه‌های عملی و انسانی او. زندگی و نوشته‌های مالاتستا، فانوسی است برای آنارشیست‌های امروز و فردا تا با خرد، اخلاق و همبستگی، مسیر آزادی را ادامه دهند. مرگ او پایان حضورش نبود؛ او در ذهن و عمل کسانی زنده است که در جست‌وجوی آزادی‌اند. پیام او فراتر از زمان و مکان می‌رود: آزادی و عدالت، تنها زمانی تحقق می‌یابند که با اخلاق، آگاهی و همکاری جمعی همراه باشند و این میراث، گنجینه‌ای است برای نسل‌های امروز و آینده، چراغی که در تاریک‌ ترین شب‌ها نیز روشن می‌ماند. پایان .پائیز 2025

* اریکو مالاتستا (Errico Malatesta)

* لوسی پارسونز (Lucy Parsons) یکی از برجسته ترین فعالان آنارشیست جنبش کارگری است. او یکی از برجسته‌ترین و در عین حال مرموزترین چهره‌های تاریخ جنبش کارگری آمریکا بود؛ زنی که از دل فقر، بردگی و حاشیه‌نشینی برخاست و به یکی از قدرتمندترین صداهای عدالت‌طلبی و مقاومت در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تبدیل شد. زندگی او با مبارزه، تبعید، سخنرانی‌های آتشین، سازمان‌دهی کارگران و مقابله با ساختارهای سرکوبگر پیوند خورده است.

او در حدود سال ۱۸۵۱ در تگزاس متولد شد؛ دوران و مکانی که هنوز درگیر زخم‌های برده‌داری و جنگ داخلی آمریکا بود. دربارهٔ پیشینهٔ او ابهام زیادی وجود دارد، زیرا خود لوسی در طول زندگی‌اش از بیان دقیق نژاد و ریشه‌های خانوادگی‌اش پرهیز می‌کرد. رایج‌ترین روایت این است که او زنی با تبار آفریقایی، مکزیکی و بومی بود؛ اما در جامعه‌ای نژادپرست که سیاه‌پوستان از ابتدایی‌ترین حقوق محروم بودند، پنهان‌کردن این پیشینه برای گرفتن آزادی حداقلی ضروری بود. همین ابهام بعدها بخشی از شخصیت پیچیده و افسانه‌وار او شد.

در اوایل دههٔ ۱۸۷۰، لوسی با آلبرت پارسونز، یک سفیدپوست جنوب‌گرای سابق که پس از جنگ داخلی به فعال کارگری و آنارشیست تبدیل شد، ازدواج کرد! این ازدواج در آن زمان، به‌خاطر قوانین نژادی، نامتعارف و حتی خطرناک بود. لوسی و آلبرت به‌دلیل فشار و تهدید از تگزاس گریختند و در شیکاگو ساکن شدند؛ شهری که در آن زمان مرکز صنعتی آمریکا و بستری مناسب برای شکل‌گیری جنبش‌های رادیکال بود.

در شیکاگو بود که لوسی پارسونز به چهره‌ای انقلابی تبدیل شد. او همراه شوهرش در صف مقدم مبارزه برای کاهش ساعات کارو شرایط انسانی برای طبقهٔ کارگر قرار گرفت. در دههٔ ۱۸۸۰، مبارزه برای «هشت ساعتی کار روزانه» به بزرگ‌ترین مطالبهٔ کارگران آمریکا بدل شده بود و خانوادهٔ پارسونز یکی از موتورهای اصلی این جنبش بودند. لوسی با مهارت سازمان‌دهی بالا و سخنرانی‌های پرشور، هزاران کارگر را در سالن‌ها، کارخانه‌ها و اجتماعات خیابانی بسیج می‌کرد.

اوج فعالیت‌های آن دوره به حادثهٔ های‌مارکت* (Haymarket) در سال ۱۸۸۶ انجامید: تجمعی اعتراضی در حمایت از کارگران اعتصابی که به‌دنبال انفجار یک بمب و تیراندازی پلیس، به حادثه‌ای خونین تبدیل شد. با وجود نبود شواهد، دولت آمریکا هشت فعال آنارشیست را متهم کرد؛ یکی از آنها آلبرت پارسونز بود. محاکمه سیاسی، ناعادلانه و پر از تناقض بود، اما نتیجه روشن: چندین نفر، از جمله آلبرت، به مرگ محکوم شدند.

در این دوران، لوسی پارسونز به چهره‌ای استثنایی تبدیل شد. او بدون ترس از تهدیدهای دولت و پلیس، کارزاری عظیم برای نجات همسرش و سایر متهمان آغاز کرد. به شهرهای مختلف سفر کرد، سخنرانی کرد، مقالات نوشت و افکار عمومی را علیه محاکمه برانگیخت. اما تلاش‌هایش نتوانست مانع اعدام آلبرت در سال ۱۸۸۷ شود. این واقعه لوسی را درهم نشکست؛ بلکه او را به یکی از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی زمانه‌اش بدل کرد.

او پس از این ماجرا یکی از اصلی‌ترین حاملان روایت «بی‌گناهی» محکومان های‌مارکت و پیوند دهندهٔ این حادثه با مبارزهٔ جهانی کارگران شد. بعدها اول ماه مه به عنوان روز جهانی کارگر در سراسر جهان گرامی داشته شد و این تا حد زیادی ثمرهٔ تلاش‌های لوسی بود.

در دهه‌های بعد، لوسی پارسونز به سفری طولانی ادامه داد: سخنرانی در شهرها و ایالت‌ها، نوشتن مقالات رادیکال، سازمان‌دهی اعتصاب‌ها و پیوستن به جنبش‌های کارگری و آنارشیستی. او در سال ۱۹۰۵ از بنیان‌گذاران اتحادیهٔ کارگران صنعتی جهان (IWW) شد؛ سازمانی که شعار «یک طبقهٔ کارگر در برابر یک طبقهٔ سرمایه‌دار» را سر داد و نقشی مهم در تاریخ کارگری آمریکا ایفا کرد. لوسی در این دوران نه‌تنها برای حقوق کارگران، بلکه برای حقوق زنان، بی‌خانمانان و اقلیت‌های نژادی سخن گفت؛ موضوعاتی که در آن زمان هنوز در حاشیه بودند.

دولت آمریکا فعالیت‌های او را تهدیدی جدی می‌دانست. پلیس شیکاگو او را «یکی از خطرناک‌ترین زنان جهان» توصیف کرده بود. دلیل این ترس نه خشونت، بلکه قدرت کلام، سازمان‌دهی و توانایی‌اش در برانگیختن توده‌ها بود.

لوسی پارسونز تا آخرین سال‌های عمر، علی‌رغم فقر و سرکوب، فعال ماند. او در ۷ مارس ۱۹۴۲ در آتش‌سوزی خانه‌اش درگذشت؛ بسیاری معتقدند بخشی از اسناد مهم فعالیت‌هایش نیز در همان آتش از بین رفت.

امروز لوسی پارسونز یکی از نمادهای مقاومت کارگری، مبارزه با نژادپرستی و تلاش برای عدالت اجتماعی شناخته می‌شود؛ زنی که از حاشیه‌ترین لایه‌های جامعه برخاست و به یکی از پرطنین‌ترین صداهای آزادی‌خواهی تاریخ آمریکا تبدیل شد.

*****

اِما گلدمن ( Emma Goldman1869-1940 ) زنی که نامش با آزادی، جسارت و رادیکالیسم گره خورده، یکی از درخشان‌ترین چهره‌های اندیشهٔ آنارشیستی در آغاز قرن بیستم بود؛ مهاجری یهودی‌تبار از روسیه تزاری که از دل سرکوب و فقر برخاست و به یکی از قدرتمندترین صداهای آزادی‌خواهی در آمریکا تبدیل شد. زندگی او آمیزه‌ای از مبارزهٔ بی‌وقفه، تبعید، زندان، سخنرانی‌های آتشین و دفاع سرسختانه از آزادی فردی بود؛ آزادی‌ای که برای او نه شعار، بلکه شیوهٔ زیستن بود.

اما گلدمن در سال ۱۸۶۹ در لیتوانیِ آن روزگارِ امپراتوری روسیه به دنیا آمد و در نوجوانی، برای رهایی از زندگی خفقان‌آور و یهودستیزِ اروپا، به آمریکا مهاجرت کرد. اما آن‌چه در نیویورک یافت با رؤیایش فاصله داشت: کار طاقت‌فرسا در کارگاه‌های تنگ و تاریک، دستمزد ناچیز و زندگی در محله‌هایی که فقر در آنها به هنجار تبدیل شده بود. همین تجربهٔ زیسته بود که او را به اندیشه‌های انقلابی کشاند و از او زنی ساخت که دیگر هرگز در برابر بی‌عدالتی سکوت نکرد.

گلدمن خیلی زود به یکی از الهام‌بخش‌ترین سخنرانان جنبش آنارشیستی بدل شد. سالن‌ها، پارک‌ها، کارخانه‌ها و میدان‌های شهرهای آمریکا با صدای گیرا و پرشورش آشنا بودند. او دربارهٔ همه چیز سخن می‌گفت: از استثمار اقتصادی تا آزادی عشق، از حقوق زنان تا حق کارگران برای مبارزه، از نقد دولت و سرمایه‌داری تا ضرورت تغییرات بنیادین اجتماعی. در زمانی که بسیاری جرأت نمی‌کردند آزادانه حرف بزنند، او بی‌پروا گفت و نوشت و همین جسارت بارها او را به زندان کشاند.

در جریان مبارزات کارگری، در دفاع از آزادی بیان و در نقد جنگ جهانی اول، گلدمن از معدود کسانی بود که نه از دولت ترسید و نه از افکار عمومی. مخالفت او با جنگ که از سر ایمانش به رهایی انسان بود، موجب شد دولت آمریکا او را «خطرناک» بداند و سرانجام در سال ۱۹۱۹ او را تبعید کند. اما تبعید هم صدای او را خاموش نکرد؛ بلکه او را به چهره‌ای جهانی در جنبش آزادی‌خواهی بدل ساخت.

اِما گلدمن تا پایان زندگی، چه در اروپا، چه در کانادا و چه در میان تبعیدیان سیاسی، همچنان قلم و زبانش را در خدمت آزادی نگه داشت. او در ۱۹۴۰ درگذشت؛ اما میراثش ــ دفاع بی‌امان از آزادی اندیشه، برابری، شور زندگی و شجاعتِ گفتنِ حقیقت - همچنان الهام‌بخش نسلی پس از نسل دیگر است. او از آن زنانی بود که نه در سایه‌ها، بلکه «در برابر زمانه» زندگی کردند.

*****

میشائیل باکونین (Michail Bakunin 1814-1866 ) یکی از ستون‌های اندیشهٔ آنارشیسم و از شورشی‌ترین روح‌های سدهٔ نوزدهم، مردی بود که زندگی‌اش همچون آتشی بی‌قرار از تبعید، زندان، فرار، نوشته‌های تند و مبارزهٔ بی‌امان علیه هر شکل از سلطه گذشت. او فرزند اشرافی روس بود، اما خیلی زود لایه‌های این میراث را از تن کند و به یکی از رادیکال‌ترین مخالفان دولت، کلیسا و سرمایه‌داری تبدیل شد؛ مردی که جهان را نه از چشم یک متفکر پشت‌میزنشین، بلکه از دل قیام‌ها و انقلاب‌ها می‌فهمید.

باکونین در ۱۸۱۴ در روسیه به دنیا آمد؛ جامعه‌ای که استبداد تزار و نظام طبقاتی سنگینی بر آن سایه انداخته بود. او از همان جوانی روحی ناآرام داشت؛ متفکری که از نشست‌های فلسفی مسکو تا خیابان‌های شلوغ اروپا در جست‌وجوی جنبشی بود که بتواند انسان را از بند قدرت رها کند. جذب انقلاب‌های اروپا شد و خیلی زود نامش در میان رادیکال‌ترین چهره‌های آن عصر پیچید؛ نامی که برای حکومت‌ها تهدید و برای ستمدیدگان نویدبودن را تداعی می‌کرد.

سال‌های میانی زندگی‌اش سرشار از زندان و تبعید بود؛ از دژهای مخوف روسیه تا سیبری. اما او حتی در سیبری نیز دست‌بردار نبود: از آنجا گریخت، از اقیانوس‌ها گذشت، و دوباره به قلب اروپا برگشت تا مبارزه‌اش را از سر بگیرد. او باور داشت که آزادی چیزی نیست که هدیه شود؛ باید آن را گرفت، باید آن را زندگی کرد.

در جنبش بین‌الملل کارگری، باکونین به یکی از قدرتمندترین صداها تبدیل شد. اختلاف فکری عمیق میان او و مارکس ــ میان آزادی‌خواهی بی‌قید باکونین و سوسیالیسم دولتی مارکس ــ سرنوشت جنبش را تغییر داد. باکونین هشدار می‌داد که هر دولتی، حتی دولتی که به نام کارگران برپا شود، سرانجام به ابزاری برای سلطه تبدیل خواهد شد و تنها سازمان‌دهی آزادانهٔ مردم است که می‌تواند به رهایی واقعی بینجامد. این دیدگاه بعدها الهام‌بخش نسل‌های گوناگون آنارشیست‌ها شد.

باکونین تا آخر عمر، همان‌گونه زیست که اندیشید: در حرکت، در مبارزه و در تلاش برای نگه‌داشتن شعلهٔ آزادی. او در ۱۸۷۶ درگذشت، اما میراثش ــ دفاع آتشین از آزادی فردی، نقد تیز قدرت و ایمان راسخ به توان مردم برای خودگردانی ــ همچنان یکی از ستون‌های اصلی اندیشهٔ آزادی‌خواهی مدرن است. او نه تنها نظریه‌پرداز، بلکه شورشی‌ای بود که واژه‌هایش بوی باروت و امید می‌داد.

*****

* پیتر کروپوتکین ( Pjotr Alexejewitsch Kropotkin1842-1921) شاهزاده‌ای که تاج و تخت را وانهاد و به یکی از نجیب‌ترین و عمیق‌ترین اندیشمندان آزادی‌خواه تاریخ بدل شد، چهره‌ای استثنایی در میان آنارشیست‌هاست؛ مردی که شور انقلاب را با آرامش دانش، و جسارت مبارزه را با مهربانی اندیشه درآمیخت. زندگی او سرشار از سفر، مشاهده، پژوهش و مقابله با بی‌عدالتی بود؛ زندگی مردی که می‌خواست ثابت کند انسان، برخلاف تصویر تیرهٔ حکومت‌ها، موجودی است که در ذات خود می‌تواند همیار، برابر و آزاد باشد.

کروپوتکین در ۱۸۴۲ در خانواده‌ای اشرافی در روسیه به دنیا آمد؛ اما روح او با دیوارهای قلعه‌ها و مناسبات طبقاتی خو نگرفت. در جوانی، به‌جای پیروی از مسیر اشرافیت، راهی سیبری شد تا طبیعت، مردم و واقعیت زندگی انسان‌ها را از نزدیک ببیند. همان سفرهای طولانی در میان روستاها، قبایل و پهنه‌های بی‌کران شمال بود که باورهای او را دگرگون کرد: او دریافت که «همکاری متقابل» ــ همکاری و همبستگی طبیعی انسان‌ها ــ نیرویی بنیادی‌تر و نیرومندتر از رقابت و سلطه است.

این کشف، بنیان اندیشهٔ او شد. کروپوتکین باور داشت که طبیعت، تاریخ و جامعه همه نشان می‌دهند که انسان‌ها قادر به ساختن نظمی آزادانه، بدون دولت و بدون سلسله‌مراتب‌اند؛ نظمی که بر پایهٔ همیاری، مسئولیت مشترک و احترام متقابل بنا شود. او نه با شعار، بلکه با پژوهش علمی و مشاهدهٔ میدانی، نظریهٔ « آنارشوکمونیسم» را شکل داد و به آن ژرفا و اعتبار بخشید.

بازگشت اش به روسیه و بعدها مشارکتش در جنبش‌های رادیکال اروپا باعث شد بارها زندانی شود. اما حتی در زندان نیز اندیشهٔ او خاموش نشد. آثار مهمی چون « فتح نان و همکاری متقابل » در همین سال‌ها بالیدند؛ آثاری که نسل‌های بعدی مبارزان و اندیشمندان را تحت‌تأثیر قرار دادند. قلم کروپوتکین روشن، آرام و انسانی بود؛ گویی مردی بود که در میان توفان انقلاب، می‌کوشید چراغی پایدار برای آینده روشن نگه دارد.

کروپوتکین تا پایان عمر وفادار به آرمان آزادی و همبستگی ماند. او در ۱۹۲۱، در سال‌های آغازین انقلاب روسیه، درگذشت؛ انقلابی که از افراط‌هایش دل‌زده بود، زیرا همان‌گونه که پیش‌بینی کرده بود، قدرت دولتی دوباره در حال بلعیدن آزادی بود. با این حال، میراث او ــ ایمان به توان مردم برای ساختن جهانی عادلانه‌تر بدون سلطه ــ همچنان یکی از نجیب‌ترین ستون‌های اندیشهٔ آنارشیستی و انسان‌دوستانهٔ زمانهٔ ما باقی مانده است.