صنعت آگاهی

هانس ماگنوس انتسنسبرگر*

برگردان: ا. مازیار ظفری

هر باشنده‌ای، حتا وابسته ‌ترین‌شان در ذهن خویش ، خود را استوارتر از دیگران می‌پندارد. از هنگامی که از روان آدمی تنها در پیوند با توبه و روانکاوی سخن می‌گویند، روان واپسین پناهگاه ذهن در گریز از جهان هولناک و آخرین سنگر مقاومت در برابر انسداد زندگی روزمره شده است. حتا در زیر دشوارترین شرایط حکومت مطلقه آدمی نمی‌خواهد بپذیرد که این بارو دیری‌ست فروریخته است.(۱) از هیچ پندار دیگری با این تعصب دفاع نمی‌شود. فلسفه به شکلی گسترده و ژرف بر روی تحقیرکنندگانش اثر می‌گذارد و باعث این خرافه می‌شود که فرد می‌تواند لااقل در ذهن خود بر خویشتن فرمانروا باشد. فلسفه‌ی کهنه‌شده‌ی بورژوازی چون ایده‌آلیسم خام و ناپخته، از دکارت گرفته تا هوسرل، افق دیدگاهش محدود به زندگی شخصی‌ست. 

در برابر آن در کتابی کهن می‌توان این سخن را خواند: «آگاهی از آغاز فرآورده‌ای اجتماعی بوده است و تا هنگامی که آدمیان باشند، به همین شیوه نیز خواهد ماند.»(۲) راستیِ نهفته‌ در این گفته را نتوان بی بررسی برای هر برهه‌ و دوران بازگفت. راستیِ این عبارت در خود آن نقش بسته است. با آغاز تقسیم کار نمایان‌تر شد که شماری اندک برای بیشینه‌ی باشندگان بیندیشند، داوری کنند و تصمیم بگیرند. تا هنگامی که این انتقال ذهنی برای هر باشنده‌ای به روشنی صورت می‌گرفت، آگاهی منتقل‌شده، چون امری محقق و مسلم پنهان می‌ماند. این پدیده در رابطه‌ی آموزگار و شاگردان، گوینده و شنوندگان، مرشد و مریدان و کشیش و پیروانش آشکار است. آنچه را که شفاف و بلورین است می‌توان دید ولی هنگامی که انتقال آگاهی و القای اجتماعی اندازه‌های صنعتی می‌گیرند، دشواری می‌آفرینند.

صنعت آگاهی در سده‌ی گذشته به دست آمده است و با چنان شتاب و گوناگونی رشد کرده که موجودیت و تمامیتش امروز هنوز دریافتنی و سنجیدنی نیست. گَرچه جهان امروز از پیدایش اش شیفته و ناآرام است، گفتمان امروز توان رویارویی با آن را ندارد زیرا صنعت آگاهی را در کلیتش درنیافته است. هر یک از بخش‌های صنعت آگاهی بررسی و سنجش نوینی می‌طلبند همانگونه که با پیدایش فیلم گویا یا تلویزیون چالشی نو  پدیدار شد. طبیعت رسانه‌ها را نمی‌توان از راه پیش‌شرط‌ها و شرایط فن‌آوری آن دریافت.

به همین اندازه هم واژه‌ی «صنعت فرهنگ» که تا به حال از آن یاری گرفته‌ایم، ناتوان از بیان این پدیده است. این لفظ را باید به حساب فریب آنی منتقدانش گذاشت زیرا آنان پذیرفته‌اند که جامعه را بخشی از به اصطلاح زندگی فرهنگی بدانند تا بتوانند نقش منتقد فرهنگی را بازی کنند. بدین گونه است که منتقدان فرهنگی مغرور و سرخوشند زیرا بی‌آزاری‌شان تأیید گشته و کارشان بخشی از این صنعت می‌گردد. 

باری، عنوان مبهم صنعت فرهنگ به ریشه‌ی این فرآورده‌ی اجتماعی اشاره می‌کند که همان آگاهی‌ست. آگاهی فرای هر صنعت است. واژه‌ی ناتوان فرهنگ یادآور این مهم است: آگاهی، حتا آگاهی نادرست، می‌تواند به شیوه‌ی صنعتی القا یا بازتولید شود ولی تولید نمی‌شود. پس آگاهی چگونه به وجود می‌آید؟ در گفت‌وگوی میان تک تک مردمان. یکایک آنان به گونه‌ای اجتماعی رفتار می‌کنند. کار آنان را با کار دسته‌جمعی یا گروهی جایگزین نتوان کرد چه رسد به روش‌های صنعتی. این خرده‌راستی ویژگی متناقض صنعت آگاهی و مهم‌ترین دلیل درنیافتن آن است. این صنعت هیولاوار است چرا که هرگز مسئله‌اش تولید نبوده است، تنها خود را به انتقال آگاهی و مشتقات آن بسنده کرده است، اثرات  آنچه تکثیر می‌کند و به مردم می‌رساند. بدین گونه یک ترانه به تصنیف و اندیشه‌ی کارل مارکس به شعاری توخالی تبدیل می‌شود. البته همین جاست که آسیب‌پذیری صنعت آگاهی علیرغم قدرت برترش و مخالفتش نمایان می‌شود. صنعت آگاهی از آفرینش آگاهی نمی‌خواهد بداند. صنعت آگاهی فلسفه، موسیقی، هنر و ادبیات، آنچه در نهایت مایه‌ی حیات اوست را کنار می‌گذارد و در اردوگاه‌های پناهندگی می‌نهد تا تحت مراقبت باشند. عنوان صنعت فرهنگ با کنار گذاشتن مایه‌های تغذیه‌ی صنعت آگاهی پدیدار می‌شود. این عبارت پدیده و نتایج اجتماعی-سیاسی صنعتی شدن انتقال و دگرگونی آگاهی را تیره و تار می‌سازد.

برعکس نقد ایدئولوژی و انتقاد از تبلیغات سیاسی، گستره‌ی صنعت آگاهی را دست کم می‌گیرد چون اثرات آن را بر روی تئوری و عمل سیاسی محدود می‌بیند، انگار تنها شعارهایی به صورت صنعتی منتقل می‌شوند و می‌توان از آگاهی عمومی آگاهی شخصی را تفکیک کرد و انگار از این آگاهی شخصی داوری‌های شخصی به وجود می‌آیند.

در حالیکه ابزار فنی جدید چون صنایع صدا، فیلم، تلویزیون و نوار موسیقی که قدرت‌های تبلیغاتی هستند در آگهی‌ها و در بخش روابط عمومی به طور جداگانه و با زحمت بسیار مورد بحث قرار می‌گیرند، خود صنعت آگاهی در تمامیت اش بررسی نمی‌شود. فی‌المثل از روزنامه‌نگاری که قدیمی‌ترین بخش صنعت آگاهی‌ست در این رابطه نامی برده نمی‌شود زیرا به عنوان یک پدیده‌ی جدید فرهنگی یا یک رویداد هیجان‌انگیز فنی دیگر به حساب نمی‌آید. مُد و دکوراسیون، تعلیمات دینی و جهان‌گردی به عنوان بخش‌هایی از صنعت آگاهی هنوز کاملن شناخته و پژوهیده نشده‌اند. همچنین روش‌هایی که بتوان به یاری آنان آگاهی علمی را به صورت صنعتی در فیزیک نوین، روان‌کاوی، جامعه‌شناسی، همه‌پرسی و رشته‌های دیگر القا کرد، درخور بررسی‌اند. مهم‌تر آنکه هنوز به روشنی نمی‌دانیم آیا شکوفایی صنعت آگاهی در پیش است. صنعت آگاهی به دلیل عدم تسلط بر هسته‌ی بنیانی خود که تربیت و آموزش و پرورش هستند، به شکوفایی کامل دست نیافته است. این روزها صنعتی شدن آموزش درسی آغاز شده است. در حالیکه ما خود را با بحث و جدل درباره‌ی برنامه‌های درسی، ساختارهای تدریس، کمبود معلم و غیره درگیر کرده‌ایم و خود را از کار انداخته‌ایم، وسایل فنی با چنان شتابی راه خود را می‌گشایند که گفت‌وگوهای ما درباره‌ی بهبود و اصلاح مدرسه بزودی به تاریخ واگذار خواهد شد.

صنعت آگاهی ما را در آینده‌ی نزدیک وا می‌دارد که آن را چون جریانی نو و بنیادین که نمی‌توان با اندازه‌ها و معیارهای کهنه سنجید، چون قدرتی شتابنده و افزاینده بپذیریم. صنعت آگاهی به راستی صنعت کلیدی سده‌ی بیستم است. امروزه در هر جای جهان که کشوری صنعتی در بند یا آزاد می‌شود، هر جا کودتا، انقلاب یا دگرگونی‌ای شکل می‌گیرد، رژیم تازه در گام نخست دیگر بر خیابان و مراکز مهم صنعتی دست نمی‌یازد بلکه بر فرستنده‌ها، چاپخانه‌ها و اداره‌های پست و مخابرات چیره می‌شود. در حالیکه مدیران و متخصصان صنایع کلیدی و تولیدات مصرفی و همچنین مدیران سازمان‌های دولتی بر جایگاه‌های خود می‌مانند، عوامل صنعت آگاهی بی‌درنگ جایگزین می‌شوند. در چنین حال و هوایی‌ست که جایگاه کلیدی عوامل صنعت آگاهی نمایان می‌شود.

چهار شرط وجودی عوامل صنعت آگاهی را می‌توان فشرده و کوتاه چنین برشمرد: 

۱) روشنگری به معنای گسترده‌ی آن پیش‌شرط فلسفی صنعت آگاهی‌ست. این روشنگری به انسان بالغ داده می‌شود همزمان که آنان را از بلوغ فکری باز می‌دارد. صنعت آگاهی نمی‌تواند تا زمانی که دین‌سالاری پابرجاست و بشارت الهی را تبلیغ می‌کند، قدرت انحصاری خود را پایه‌ریزی کند. البته این پیش‌شرط فلسفی از زمان نابودی دین‌سالاری تبت در سراسر جهان وجود دارد. 

۲) پیش‌شرط سیاسی صنعت آگاهی اعلام حقوق بشر و‌ نه تحقق آن است، به ویژه دو اصل برابری و آزادی. نمونه‌ی تاریخی آن برای اروپا انقلاب فرانسه، برای کشورهای کمونیستی انقلاب روسیه و برای کشورهای آمریکایی، آسیایی و آفریقایی رهایی از استعمار است. با این پندار که هر باشنده‌ای دارای این حق است تا درباره‌ی امور اجتماعی و فردی تصمیم بگیرد، آگاهی هر باشنده و جامعه از خود به کرداری سیاسی تبدیل می‌شود و القای صنعتی این کردار شرط بنیانی هر حکومتی در آینده می‌گردد.

۳) از نظر اقتصادی تراکم اولیه‌ی ثروت پیش از رشد صنعت آگاهی شکل می‌گیرد. در شرایط سرمایه‌‌داری نخستین و شرایط مشابه آن و تا زمانی که کارگر و دهقان از محصول کارشان تنها خرج معاش زندگی را درمی‌آورند، صنعت آگاهی نمی‌تواند رشد کند و لازم هم نیست که باشد. در این مرحله جبر آشکار اقتصادی تصور این امر را که پرولتاریا می‌تواند درباره‌ی شکل اجتماعی تصمیم بگیرد، ناممکن می‌سازد. برای سرگرمی اقلیت حاکم انتقال آگاهی به صورت دوره‌ی پیش از انقلاب صنعتی بسنده است. صنعت آگاهی هنگامی رشد می‌کند که صنایع مواد خام پایه‌ریزی شده و تولید مواد مصرفی جا افتاده باشد. با ظریف شدن روند تولید نه تنها آموزش بهتر قشر رهبری‌کننده بلکه بالا بردن سطح آگاهی بیشینه‌ی شهروندان نیز لازم می‌شود. افزایش سطح زندگی با کاهش ساعت کار، گسترش آگاهی را ممکن می‌سازد. در چنین حالتی نیروهایی آزاد می‌شوند که برای قشر حاکم خطرآفرین هستند. امروزه می‌توان این جریان را در برخی کشورهای در حال توسعه که تا به حال به گونه‌ای مصنوعی از آن جلوگیری شده بود، مشاهده کرد. در این کشورها می‌توان یک‌شبه پیش‌شرط‌های سیاسی - ولی نه اقتصادی - صنعت آگاهی را به وجود آورد.

۴) جریان اقتصادی صنعتی کردن واپسین پیش‌ شرط‌ها را که فنی هستند و بدون آنان القای آگاهی به شیوه‌ی صنعتی عملی نیست، با خود می‌آورد. پایه‌های فن صدابرداری، فیلم و تلویزیون در پایان سده‌ی نوزدهم، زمانی که صنعت برق در تولید کالاهای مصرفی وارد شده بود، ریخته شد. دینام و موتور برقی پیش از خازن برقی و دوربین فیلم‌برداری اختراع شدند. این دیرکرد تاریخی با رشد اقتصادی همگون بود. برای برقراری پیش‌شرط‌های فنی صنعت آگاهی نباید در هیچ جا از نو‌ مبارزه شود. آنان همه جا و هر زمان هستند.  شرایط سیاسی و اقتصادی صنعت آگاهی تنها در قدرتمندترین مناطق جهان برآورده شده است ولی تحقق آنان را در همه جای جهان در پیش داریم. ما با روندی برگشت‌ناپذیر روبه‌رو هستیم. از این بحث نتیجه می‌گیریم که هر انتقادی که نابودی صنعت آگاهی را بطلبد، درمانده و پوچ است. پیشنهاد برگرداندن شرایط صنعتی به دوران پیش از آن و نابودی‌اش به خودکشی می‌ماند. در اینکه نابودی مدنیت ما از نظر فنی ممکن است، پیشنهاد منتقدان مرتجع آن را به استهزایی تاریخی تبدیل می‌کند. البته منظور این منتقدان نابودی کل مدنیت نبوده است. عصر جدید، انسان-توده و تلویزیون باید نابود می‌شدند ولی خود منتقدان می‌بایست بمانند.

به هر روی اثرات صنعت آگاهی همواره با تند ذهنی تشریح شده است. انتقاد از صنعت آگاهی در کشورهای سرمایه‌داری در رابطه با انتقاد از رسانه‌ها و آگهی‌های تبلیغاتی بوده است. محافظه‌کاران و مارکسیست‌ها با سادگی بیش از حد هم نظر شده‌اند تا تنها از کاراکتر تجاری این مشتقات صنعت آگاهی انتقاد کنند ولی این نقدها اصل قضیه را هدف قرار نداده‌اند. بگذریم از اینکه سودجویی از تکثیر اخبار و سمفونی‌های موسیقی بسیار غیراخلاقی‌تر از سودجویی بر سر لاستیک اتومبیل است. انتقاد از کاراکتر تجاری صنعت آگاهی قضیه‌ای را نادیده می‌گیرد که ویژگی آن است. صنعت آگاهی در بخش‌های پیشرفته‌ی خود دیگر با کالاهایی از شمار کتاب، روزنامه، عکس و نوار که اشکال مادی این صنعت هستند، تجارت نمی‌کند. با افزایش رشد فنی این اشکال مادی بیش از پیش از اهمیت می‌افتند و تنها در چاپ و نشر نقش مهم اقتصادی بازی می‌کنند. رادیو را هم نمی‌توان با کارخانه‌ی کبریت‌سازی مقایسه کرد. محصول رادیو غیرمادی‌ست، آنچه تولید و در میان مردم توزیع می‌شود کالا نیست بلکه نظریه، قضاوت و پیش‌قضاوت است، یعنی محتوای صنعت آگاهی. هر چه بیشتر اشکال مادی صنعت آگاهی کنار گذاشته شوند و هر چه آگاهی خالص‌تر و ذهنی‌تر عرضه گردد، صنعت از فروش آن کمتر سود خواهد برد. گَر چه یک خریدار با خرید یک مجله بخش کوچکی از تولید آن را می‌پردازد ولی با خرید آن برنامه‌های رادیو و تلویزیون به صورت مجانی در اختیار وی گذاشته یا بهتر اینکه به او تحمیل می‌شوند. تازه بگذریم از آگهی‌های تبلیغاتی و تبلیغات سیاسی که به این شیوه‌ی رایگان به خریدار ارائه می‌گردند. این محتوای غیرمادی آگاهی بهایی ندارد و مفهوم تجارتی را نمی‌توان در مورد آن به کار برد. هر انتقادی از صنعت آگاهی که تنها با بخش سرمایه‌ داری آن برخورد کند چون تیری‌ست که درست نشانه‌گیری نشده باشد و به جایی که به ویژگی و عوامل جدید صنعت آگاهی برخورد کند و توان حقیقی آن را دریابد، به تاریکی پرتاب شده است. سامانه‌ی اجتماعی‌ای که صنعت آگاهی را به خدمت گرفته است در درجه‌ی نخست درباره‌ی آن تصمیم نمی‌گیرد. فرق نمی‌کند که این سامانه‌ی اجتماعی، دولتی یا خصوصی باشد. تعهد اجتماعی صنعت آگاهی درباره‌ی آن تصمیم می‌گیرد. امروزه این تعهد اجتماعی در همه جا کمابیش یک چیز است: جاودانه کردن روابط حکومتی موجود. بدین ترتیب صنعت آگاهی باید نخست آگاهی را القا کند تا سپس بتواند آن رااستثمار نماید. حال لفظ «استثمار غیرمادی» را باید برای یکدیگر روشن کنیم. در مرحله‌ی تراکم اولیه‌ی ثروت، استثمار پرولتاریا در همه جا از بیشترین اهمیت برخوردار است. این امر برای جامعه‌های کمونیستی چون اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری چین نیز صادق است. هنگامی که این مرحله به پایان می‌رسد، آشکار می‌شود که استثمار نه تنها اقتصادی بلکه یک واقعیت ذهنی هم‌ هست. سرور یا بنده بودن را تنها در اختیار داشتن سرمایه، کارخانه و اسلحه مشخص نمی‌کند بلکه با پیشرفت زمان تسلط بر آگاهی دیگران نمودار برجسته‌ی آن است. هنگامی که تولید کالاهای مادی به اندازه‌ی کافی گسترش یابد، خواسته‌های قدیمی بیشینه‌ی جامعه از پس پرده‌ی تیرگی چندین ده‌ساله که دلیلش جبر اقتصادی، بحران و خفقان بوده است، قدرت و توانشان را آشکار می‌سازند. این مطالبات قدیمی را نمی‌توان نفی کرد چون هر حکومتی از هنگامی که این خواست از سوی بیشینه‌ی جامعه بیان شده، در ناامنی به سر می‌برد و خود را وابسته به تأیید زیردستانش می‌داند. هر حکومتی باید در پی جلب نظر آنان باشد و خود را پیوسته توجیه کند، حتا آن جایی هم که وجودش تنها به قدرت نظامی‌ وابسته است.(۳)        

استثمار مادی باید در پناه استثمار غیرمادی پنهان شود و با استفاده از وسایل جدید تأیید حکومت ‌شوندگان را جلب کند. در این برهه تراکم قدرت سیاسی از تراکم ثروت پیشی می‌گیرد. بدین ترتیب دیگر تنها نیروی کار انسانی نیست که به گرو گذاشته می‌شود بلکه توانایی داوری و تصمیم‌ گیری نیز دچار همین سرنوشت می‌شوند. استثمار از میان نمی‌رود بلکه این آگاهی درباره‌ی استثمار است که نابود می‌شود. در این مرحله  انهدام بدیل‌ها در معیار صنعتی آغاز می‌شوند. این کار از سویی با ممنوعیت، سانسور و انحصار دولت بر وسایل تولیدی صنعت آگاهی و از سوی دیگر با مراقبت شدید و فشار اقتصادی انجام می‌گیرد. فقر غیرمادی جایگزین فقر مادی می‌شود و خود را به روشنی در نبود امکانات سیاسی فردی بیان می‌کند. در برابر توده‌ی ندارها که حتا بدون نظر و مشارکت آنها می‌توان تصمیم به خودکشی دسته‌ جمعی گرفت، تعداد هر چه کمتری از قادر متعال‌های سیاسی قرار دارند. امروزه مهم‌ترین توانایی صنعت آگاهی در این است که بیشینه‌ی جامعه این حالت را آزادانه می‌پذیرد و شکیباست. موجودیت صنعت آگاهی را نمی‌توان با اثرات کنونی آن توصیف کرد. همانگونه که نمی‌توان از موجودیت صنایع نساجی یا پولاد به اشتغال کودکان و کار اجباری رسید، همانطور هم نمی‌توان از موجودیت صنعت آگاهی به استثمار غیرمادی عصر کنونی دست یافت. صنعت آگاهی نه تنها آگاهی، داوری و قدرت تصمیم‌گیری را به عنوان حقی ذهنی برای هر باشنده‌ای پیش‌شرط قرار می‌دهد بلکه آنان را به عنوان تضاد درونی خود همواره از نو می‌زاید چرا که تنها می‌تواند نیروهای موجود را استثمار کند. لازمه‌ی به خدمت گرفتن این نیروها در جهت هدف‌های حکومت، بیدار کردن و پروراندن این نیروهاست. نبود امکان گریز از هجوم صنعت آگاهی به عنوان طبیعت تهدید کننده‌ی این صنعت شناخته و تفسیر شده است. اگر چه صنعت آگاهی مشارکت باشندگان را در یک کلیت موجب می‌شود، این مشارکت آحاد جامعه می‌تواند به کسانی ضربه بزند که خود موجد آن هستند. باید دانست که صنعت آگاهی نمی‌تواند حرکت خود را متوقف سازد. لحظه‌هایی ناگزیر در این حرکت پدیدار می‌شوند که با مأموریت صنعت آگاهی که تحکیم روابط حکومتی موجود است، معارضه می‌کند. دلیل عدم کنترل همه‌جانبه‌ی صنعت آگاهی همین ویژگی‌ست. صنعت آگاهی تنها به بهای نابودی به یک سامانه‌ی بسته تبدیل می‌شود، به عبارت دیگر هنگامی که با خشونت آن را بی‌جان کرده و از آثار عمیق‌تر آن صرف نظر می‌کند. امروزه هیچ قدرتی نمی‌تواند از این اثرات صرف نظر کند. هنگامی که روشنفکر را مد نظر قرار دهیم دوگانگی صنعت آگاهی روشن‌تر و شفاف‌تر می‌شود. دوگانگی صنعت آگاهی در این است که نخست به مصرف ‌کننده‌اش امکان چیزی را می‌دهد که پسانتر از او سلب می‌کند. روشنفکران دستگاه صنعتی را در اختیار ندارند بلکه آنها در خدمت این دستگاه قرار گرفته‌اند. البته این رابطه روشن و شفاف نیست. این ایراد پیوسته به صنعت آگاهی گرفته شده است که ارزش‌های فرهنگی را به حراج می‌گذارد. این جریان نشان می‌دهد که تا چه حد این صنعت به شمار اندک تولیدکنندگان آگاهی وابسته است. زمانی که کنش‌های روشنفکران با تعهد سیاسی صنعت آگاهی همآهنگ نباشد، صنعت آگاهی فعالیت‌های آنها را طرد می‌کند، سپس روشنفکران فرصت‌طلب را به خدمت می‌گیرد تا به موضوع‌های کهنه و قدیمی بپردازند که از عهده‌شان هم برنمی‌آیند.(۴)

مدیران صنعت آگاهی، هر که هم باشند، نمی‌توانند نیروهای اولیه‌ی این صنعت را در اختیار آن بگذارند. این نیروها را مدیون اقلیت‌هایی هستند که صنعت آگاهی مأمور جدا کردن آنهاست، بانیانی که از سوی صنعت آگاهی به عنوان چهره‌های جنبی تحقیر و یا به سیمای ستارگان تقدیس می‌شوند و استثمار آنان استثمار مصرف‌کنندگان را امکان‌پذیر می‌سازد. آنچه برای خریداران فرآورده‌های صنعت آگاهی صدق می‌کند برای تولیدکنندگان آن نیز صادق است. تولیدکنندگان صنعت آگاهی هم دوست و هم دشمن این صنعت هستند. صنعت آگاهی در حالیکه با تکثیر آگاهی سرگرم است، تضادهای خود را نیز تکثیر می‌کند و بر اختلاف میان تعهد اجتماعی خود و واقعیت عینی‌اش می‌افزاید.

هر نقدی از صنعت آگاهی که این دوگانگی را نادیده بگیرد بی‌فایده و خطرناک است. اندازه‌ی نادانی از این واقعیت پیداست که اکثر ناظران صنعت آگاهی موقعیت خود را درنمی‌یابند. خود نقد فرهنگی بخشی از کل موضوعی‌ست که مورد انتقاد قرار می‌گیرد. نقد فرهنگی بدون استفاده از صنعت آگاهی نمی‌تواند موضع‌گیری کند، به بیانی دیگر صنعت آگاهی باید نقد فرهنگی را به خدمت بگیرد تا بتواند ابراز نظر کند.(۵)

هر اندیشه‌ی غیردیالکتیکی در اینجا حقانیت خود را باخته است و گردش به عقب هم ممکن نیست. احتراز از دستگاه صنعتی و گوشه‌گیری بی‌فایده است چرا که واپسین کنج‌های عزلت هم از هجوم نمونه‌های صنعتی بی‌نصیب نمانده‌‌اند. اصولن باید میان رشوه‌ناپذیری و شکست‌باوری یکی را برگزید. چالش ما ناتوان‌ تر کردن یا از کار انداختن صنعت آگاهی نیست بلکه شرکت در این بازی خطرناک است. برای این منظور نیازمند به شناختی نوین و هوشیاریِ بایسته هستیم تا برای هر گونه فشاری آمادگی رویارویی داشته باشیم.

رشد شتابنده صنعت آگاهی و فراپویی آن در احراز موقعیت کلیدی‌اش در جامعه‌ی مدرن نقش اجتماعی روشنفکران را دگرگون می‌کند. روشنفکر خود را رو در روی خطرها و امکان‌های تازه می‌یابد. او باید شیوه‌های تازه و ظریف رشوه دادن و زیر فشار گذاشتن را در محاسبات خود منظور دارد. روشنفکر خواه ناخواه، آگاه یا ناآگاه شریک جرم صنعتی می‌شود که سرنوشت و مأموریت امروزشان تابعی از یکدیگر است. تعهد کنونی صنعت آگاهی که تحکیم سامانه‌ی حکومتی موجود است با تعهد روشنفکر موافق نیست. به هر شیوه‌ای هم که روشنفکر رفتار کند، با کردارش تنها شخص خود و آنچه را که متعلق به اوست، به خطر نمی‌اندازد. 

 

*هانس ماگنوس انتسنسبرگر(Hans Magnus Enzensberger) روز یازدهم نوامبر ۱۹۲۹ در منطقه‌ی «آلگُوی» در ایالت باواریای آلمان زاده شد. انتسنسبرگر یکی از منتقدان نامدار روشنفکری آلمان به شمار است. شماری او را به دلیل نقد جوامع سرمایه‌داری، کمونیست خوانده‌اند در صورتی که انتسنسبرگر هیچگاه تفکری ایدئولوژیک نداشته‌است.

او شاعر و نویسنده‌ی توانایی‌ست که رساله‌، نمایشنامه‌ و رُمان نوشته و در انتشار نشریه‌های فرهنگی کوشیده است. حتا چندی به کارهای رادیویی و ویراستاری پرداخته و در همه‌ی این پهنه‌ها همواره موضوع بحث محافل فرهنگی بوده‌است. آثار او از همان نخستین مجموعه‌ی شعرش «دفاع از گرگ‌ها» در سال ۱۹۵۷، جنجال‌برانگیز بوده‌اند. مقاله‌ی «صنعت آگاهی» را انتشارات زوهرکامپ در دفتر «ریزگان ۱» در سال ۱۹۶۲ چاپ کرده است. نوشتار دیگری از انتسنسبرگر را مترجم این مقاله با عنوان «شعر و سیاست» از دفتر «ریزگان ۱» در دفتر هنر و ادبیات «بیدار» در سال ۱۹۹۰ در کُلن منتشر کرده است. Bewusstseins Industrie* صنعت آگاهی

 

پانویس‌ها:

۱) «مهاجرت به درون» در آلمان دوران فرمانروایی هیتلر برای این خودفریبی نمونه‌هایی ارائه می‌کند. چسواو میُوش در کتاب «ذهن اسیر» (۱۹۵۳، چاپ کلن) با تیزبینی پدیده‌های همانندی را در نظام کمونیستی نشان داده است.

۲) کارل مارکس، ایدئولوژی آلمانی - بخش نخست (۱۸۴۵/۱۸۴۶)

۳) شکل‌گیری آگاهی، آگاهی توده‌ی مردم و تأثیرگذاری بر آگاهی مردم در هیچ جا جدی‌تر از کشورهای کمونیستی صورت نمی‌گیرد.

۴) نمونه‌وار مقایسه کنید با «پاسداری میراث فرهنگ ملی» در آلمان شرقی.

۵) نمونه‌هایی از چنین نقد فرهنگیِ نیم‌جویده‌ای را می‌توان در آثار فریدریش گئورگ یونگر، روُمانو گاردینی و ماکس پیکارد یافت.  

 

" علیه دولت و سرمایه "

دیوید گریبر

دیوید گریبر* :  آنارشیست ، انسان‌ شناس و نویسنده کتاب‌های پرفروش درباره بوروکراسی و اقتصاد مانند «شغل‌های مزخرف: یک نظریه» و «بدهی: 5000 سال اول» در  59 سالگی درگذشت. سوم سپتامبر (13 شهریور) ‌نیکا دوبروفسکی، هنرمند و نویسنده و همسر گریبر در توییتر اعلام کرد که او دوم سپتامبر در بیمارستانی در ونیز درگذشته است. علت مرگ او هنوز معلوم نیست. گریبر علاوه بر شهرتش به‌خاطر نوشته‌هایی گزنده و نافذ درباره بوروکراسی، سیاست و سرمایه‌داری، یکی از چهره‌های برجسته جنبش اشغال وال‌استریت و استاد انسان‌شناسی در مدرسه اقتصادی لندن (LSE) بود. آخرین کتاب او با عنوان «سرآغاز همه‌چیز: تاریخی جدید از بشریت» که با دیوید ونگرو نوشت، پاییز 2021 منتشر خواهد شد. روتگر برگمن، مورخ هلندی، گریبر را «یکی از بزرگ‌ترین متفکران زمانه ما و نویسنده‌ای خارق‌العاده» نامید. اُون جونز، مقاله‌نویس گاردین، او را این‌گونه توصیف کرد: «یک غول روشنفکری، مملو از انسانیت، کسی که کارهایش باعث الهام و تشویق و تربیت خیلی‌ها شده است». جان مک‌دانل، نماینده مجلس از حزب کارگر، نوشت: «من دیوید را یک دوست و متحد بسیار باارزش می‌دانستم. تحقیقات و نوشته‌های نوآورانه‌اش تفکری بدیع و رویکردهایی خلاقانه در کنش سیاسی به روی ما گشود. همه ما عمیقا دلتنگ او خواهیم بود». تام پن، ویراستار گریبر در انتشارات «پنگوئن رندوم هاوس»، ‌گفت این نشر از شنیدن خبر مرگ او عمیقا متأثر شده است و گریبر را «یک رادیکال واقعی و پیشگام در همه کارهایش» نامید. پن گفت: «کارهای الهام‌بخش دیوید روش فهم مردم از جهان را تغییر شکل داد. در کتاب‌هایش کنجکاوی مدام و جست‌وجوگرانه‌ و سرباززدن از پذیرش راه‌حل‌های ساده‌انگارانه به چشم می‌خورد و همه اینها در اوج تیزبینی و طنز. از همه اینها گذشته، توانایی منحصر‌به‌فرد او برای تصور دنیایی بهتر که از انسانیت عمیق و ماندگار او برمی‌آمد. ما عمیقا مفتخریم که ناشر او بودیم و همگی دلتنگ او خواهیم بود: مهربانی‌اش، صمیمیتش، خردمندی‌اش و دوستی‌اش. فقدان او بی‌حد‌و‌اندازه اما میراث او عظیم است. آثار او و روحش به حیات خود ادامه خواهد داد».


گریبر در 1961 در نیویورک از پدر و مادری که فعال سیاسی بودند، زاده شد. پدرش در جنگ داخلی اسپانیا همراه بریگادهای بین‌المللی جنگید و مادرش یکی از اعضای اتحادیه زنان کارگر پوشاک بود. گریبر در نوجوانی به ترجمه هیروگلیف مایایی مشغول شد و همین قضیه در ابتدای فعالیت دانشگاهی‌اش جلب توجه می‌کرد. پس از تحصیل انسان‌شناسی در کالج پرچیس در نیویورک و دانشگاه شیکاگو، برنده کمک‌هزینه تحصیلی معتبری شد و دو سال را به کار میدانی انسان‌شناسی در ماداگاسکار گذراند. در سال 2005 یک ‌سال قبل از اینکه عضو هیئت علمی دانشگاه شود، دانشگاه ییل تصمیم گرفت به قرارداد او پایان دهد. گریبر فکر می‌کرد که این موضوع به‌خاطر مواضع سیاسی‌اش است؛ بیش از چهارهزارو 500 همکار و دانشجو دادخواستی را در حمایت از او امضا کردند و در نتیجه دانشگاه ییل به او پیشنهاد یک فرصت مطالعاتی یک‌ساله داد که او قبول کرد و برای کار در دانشگاه گلداسمیت قبل از پیوستن به مدرسه اقتصادی لندن به انگلستان رفت. او در سال 2015 به گاردین گفت: «حدس می‌زنم که از دو جهت ضربه خوردم. یکی اینکه ظاهرا از کارم لذت بسیار زیادی می‌برم. به‌علاوه من از طبقه‌ای اشتباه هستم: از خانواده‌ای متعلق به طبقه کارگر می‌آیم». کتاب او با عنوان «بدهی: 5000 سال اول» که در سال 2011 منتشر شد، او را به شهرت رساند. در این کتاب، گریبر خشونت پنهان در روابط اجتماعی مبتنی بر پول را بررسی کرد و خواهان رفع بدهی‌های دولت‌ها و مصرف‌کنندگان شد. این کتاب به بحث در میان منتقدان موافق و مخالف دامن زد و در‌عین‌حال فروشی بالا داشت و همه از آن تعریف کردند، از توماس پیکتی تا راسل برند.


سپس در سال 2013 کتاب «پروژه دموکراسی، یک تاریخ، یک بحران، یک جنبش» را منتشر کرد که درباره فعالیتش در جنبش تسخیر وال‌استریت بود و بعد هم در سال 2015، کتاب «اتوپیای قواعد: درباره تکنولوژی، حماقت و لذات پنهان بوروکراسی» را منتشر ک. در سال 2013 مقاله‌ای نوشت با عنوان «درباره پدیده شغل‌های مزخرف» که بعدها منجر به شکل‌گیری کتاب «شغل‌های مزخرف:‌ یک نظریه» در سال 2018 شد، کتابی که در آن استدلال می‌کند بیشتر شغل‌های یقه‌سفید بی‌معنی‌اند و پیشرفت‌های تکنولوژیک باعث شده مردم بیشتر کار کنند نه کمتر. او در سال 2015 به گاردین گفت: «بخش‌های عظیمی از مردم، در اروپا و به‌ویژه در آمریکای شمالی، در سراسر زندگی کاری‌شان در حال انجام وظایفی هستند که به نظرشان غیرضروری است. آسیب اخلاقی و روحی ناشی از این وضعیت عمیق است. زخمی بر روح جمعی ماست. عملا هنوز هیچ‌کس درباره آن صحبت نمی‌کند». او حتی اذعان کرد که کار خود او می‌تواند بی‌معنی باشد: «هیچ معیار عینی‌ای برای ارزش اجتماعی نداریم».


او در این کتاب‌ بین کارهای بی‌ارزش و کارهای مزخرف تمایز قائل می‌شود: «شغل بی‌ارزش (shit jobs) همان شغل بد است، شغلی که هرگز خواستار انجام آن نیستید، کمرشکن و شاق است، نه پول خوبی بابت انجام آن به شما می‌دهند، نه کسی قدردان کار شماست. افرادی که به انجام چنین کاری مبادرت می‌ورزند، چندان احترام نمی‌بینند. نکته اینجاست که در اغلب موارد کارهای بی‌ارزش مزخرف نیستند، به این معنا که نمی‌شود این‌گونه از کارها را بی‌فایده یا بی‌معنا قلمداد کرد، زیرا در‌واقع این دسته از مشاغل مستلزم انجام کاری است که واقعا ضرورت دارد انجام شود، مثل رساندن مردم به مقصدشان، چیزی را ساختن، از کسی مراقبت‌کردن یا کارهای نظافتی شخصی را انجام‌دادن و... . کارهای مزخرف (bullshit jobs) در اغلب موارد حقوق مکفی و مزایای خوب دارند، برخوردشان با شما مثل کسی است که مهم است و واقعا کاری را انجام می‌دهد که باید انجام گیرد؛ اما فی‌الواقع، خودتان هم خوب می‌دانید نه شخص مهمی هستید و نه کارتان ضروری است. در نتیجه بر این اساس این دسته از مشاغل نوعا در نقطه مقابل قرار می‌گیرند. اگر کسی مشغول نظافت، پرستاری، آشپزی یا راندن یک اتوبوس باشد، دقیقا می‌دانید که چه می‌کند و چرا انجام آن مهم است. اما درباره مدیر یک برند خاص یا مشاور اقتصادی هرگز نمی‌شود به این روشنی صحبت کرد. همواره بین فایده یک شکل داده‌شده از کار و اجرت آن کار نوعی رابطه معکوس وجود داشته است. البته این قاعده معدود استثناهای شناخته‌شده‌ای هم دارد نظیر پزشکان و خلبانان، ولی در کل معمولا درست است. آنچه ‌اتفاق افتاده این است که در الگوی مشاغل تغییر چندانی رخ نداده است، ما همچنان با حجم گسترده‌ای از انواع مشاغل بی‌فایده و نسبتا پردرآمد طرفیم. به‌گونه‌ای فریب‌کارانه ما را به ظهور اقتصاد خدماتی حواله می‌دهند، اما اغلب مشاغل خدماتی واقعی بافایده و کم‌درآمدند، منظورم گارسون‌ها، رانندگان اوبِر، آرایشگران و نظیر آن است و تعداد کلی آنان نیز به‌هیچ‌وجه تغییر نکرده است. آنچه ‌واقعا تغییر کرده شمار مشاغل دفتری، اداری و مدیریتی است که به نظر می‌رسد به نسبت تعداد کل کارگران در قرن پیش سه برابر افزایش یافته است. درست اینجاست که پای مشاغل بیهوده و بی‌فایده وسط می‌آید» (جهانی بدون شغل‌های مزخرف، گفت‌وگو با دیوید گریبر، ترجمه نیما عیسی‌پور، روزنامه «شرق»، شماره 3293). از دیدگاه گریبر تقریبا همه این مشاغل مزخرف را می‌توان حذف کرد. افرادی که در مشاغل مزخرف مشغول به کار هستند اغلب در خفا معتقدند اگر شغلشان (یا حتی در مواردی کل صنعت مربوطه) نیست و نابود شود، هیچ اتفاق خاصی رخ نخواهد داد یا شاید حتی بشود گفت، با حذف مثلا بازاریاب‌های تلفنی، لابی‌گرها یا بسیاری از مؤسسه‌های حقوقی، جهان به مکان بهتری برای زندگی بدل خواهد شد. تازه از نظر او این همه ماجرا نیست: همه آنهایی را در نظر بگیرید که سخت کار می‌کنند و در خدمت همین مشاغل مزخرف هستند، ساختمان‌های اداری‌شان را نظافت می‌کنند، حافظ امنیتشان هستند، آنان را از آفات و جانوران موذی دور نگاه می‌دارند یا به مراقبت از افرادی مبادرت می‌ورزند که به علت کار سخت و جان‌فرسا روی هیچ و پوچ به انواع و اقسام آسیب‌های روان‌شناختی و اجتماعی دچار شده‌اند. گریبر تردید ندارد که می‌شود به‌راحتی کاری را که انجام می‌شود نصف کرد و این چیزی است که آثار مثبت عظیمی روی همه‌چیز خواهد داشت؛ از هنر تا فرهنگ و تغییرات آب‌و‌هوا.


گریبر که از نوجوانی آنارشیست بود، حامی جنبش آزادی کردها و «تجربه دموکراتیک چشمگیری» بود که او توانست در رژاوا، منطقه خودمختار در سوریه ببیند. او در اواخر دهه 1990 به‌شدت درگیر فعالیت سیاسی شد. گریبر شخصیتی محوری در جنبش تسخیر وال‌استریت در سال 2011 بود، هرچند نپذیرفت شعار «ما 99 درصد هستیم» ابداع او بوده است، شعاری که به‌خاطر آن بارها تحسین شد. او نوشت: «من اول پیشنهاد دادم که خودمان را 99 درصد بنامیم. سپس دو نفر از جنبش خشمگینان اسپانیا و یک آنارشیست یونانی کلمه «ما» را اضافه کردند و بعدتر یکی از فعالان قدیمی ضد جنگ (عضو گروه مستقل «غذا و نه بمب») یک «هستیم» به آن اضافه کرد. آن‌ وقت می‌گویند با کار جمعی نمی‌توان چیزی ارزشمند ایجاد کرد! من نام‌های آنها را ذکر کردم، اما با توجه به اینکه اطلاعات پلیس دنبال سازمان‌دهندگان اولیه جنبش تسخیر وال‌استریت بود، شاید بهتر بود این کار را نمی‌کردم». میراث فلسفی و سیاسی گریبر به‌عنوان یک پژوهشگر، روشنفکر عرصه عمومی و مبارزی مادام‌العمر در راه عدالت اجتماعی که تأثیری عمیق بر فضای فکری چپ معاصر گذاشت، هنوز آن‌چنان که باید و شاید بررسی نشده است. با وجود این، امید به تغییر در وضعیت و ساختار نابرابر جهان یکی از مهم‌ترین میراثی است که او برای آیندگان به‌جا گذاشته است.

 https://www.55online.news/       * David Rolfe Graeberمنبع: گاردین


 

راهکار های پشتیبانی از مبارزات مردم ایران!

فرشید یاسائی

برای یافتن راهکار های پشتیبانی موثر از مبارزات درون کشور که با جذر و مد ویژه خود جریان دارد....ناچاریم کوتاه به وقایع نگاری رسانه ها و اینترنت در ایران... توجه کنیم...اعتراضات اخیر چنانکه میدانیم غیر مترقبه و سهمگین... فضای سیاسی جهان را خیلی سریع بخود جلب کرد... جنبش اعتراضی کشور هیچگاه از اوائل انقلاب  تا امروز اینقدر در سطح جهان پررنگ نبود...!... بخشی از ارباب مطبوعات درون کشوردوست دارند از این اعتراضات گسترده از مفهوم " جنگ روایت ها " نام ببرند تا از حجم گسترده جنبش ضد دیکتاتوری مردم ایران بکاهند!! در همین راستا تعدادی از روشنفکران حکومت اسلامی . از رژیم عربستان سعودی...بیشتر سخن میگویند تا دیگر کشورها... میدانیم دروقایع اخیر دو جبهه رسانه‌ای شکل گرفت. بنا بر روایت حکومتیان عملکرد رسانه‌های خارجی فارسی‌زبان که تحت نام جنگ روایت‌ها عمل کردند... میگویند : اخبار دروغ پخش میکنند که از کمک  های مالی عربستان بهره ببرند... دیگر رسانه های داخلی و ملی...گفته میشود که حقیقت را دیر در اختیار مخاطبان قرار میدهند...و این مورد انتقاد حتی طرفداران حکومت نیز هست...! آنان معتقدند چرا رسانه های ملی تحت تاثیر رسانه های غیر ملی عمل میکنند!

اینکه جنبش  فعلی که سیال عمل میکند... ریشه فرهنگی ، سیاسی و یا مطالباتی دارد.. بین نظریه پردازان درون ایران مورد اختلاف است.... تعداد کمی از این نظریه پردازان از تضاد شیوه زندگی جوانان کشور با هنجارهای جامعه سخن میگویند... حالا چه جریان غالبی وجود دارد...مشخص نیست!... به چند مورد اشاره میکنیم.


افزایش مطالبات نسل جدید :

ظهور تکنولوژی های مدرن ارتباطی، عامل اصلی افزایش و تغییر شکل مطالبات اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی و  حتی اقتصادی شده است. به عبارت دیگر نظام اسلامی امروزه با دو چالش عمیق و اساسی روبه رو است... از یک سو  قادر به شناخت نسل جدید و مطالبات آنرا ندارد . چون مسلح به ایدئولوژی  مچاله شده قرون گذشته است....دوم : افزایش حجم مطالبات نسل جدید از جامعه ای که در آن زندگی و کار میکنند..... . البته این مطالبات و انتظاراتی است که در 43 سال گذشته تلمبار شده است... من وارد عرصه این مطالبات نسل جدید نمیشوم.... من تنها از آنان نام میبرم!

سیستم سیاسی کشور با نسل  جدید نتوانسته رابطه ارگانیک برقرار کند! لذا قادر به پاسخگویی به مطالبات امروز نسل جدید را ندارد... واین معضل از زمانی آغاز شد که نسلهای گذشته چیزی را برای وارث بجای نگذاشتند....! وقتی والدین دهه پنجاه و شصتی فاقد ، رفاه ، آزادی و فرصت رشد و مشارکت در شئونات سیاسی – اقتصادی و حتی فرهنگی بودند .....طبیعتا قادر نبودند چیزی به فرزندان خود  انتقال دهند!

نسل جدید از کودکی تکنولوژی مدرن و شبکه های اجتماعی آشنایی دارد. و این آشنایی و اطلاعات از حق مقایسه خود استفاده و با هم نسلان خود در سراسر دنیا آشنا و زندگی آنان را با زندگی خود مقایسه میکند....این مقایسه همان مطالباتی است که نسل جوان کشور از جامعه ، والدین و در نهایت از حکومت میخواهند....!  بهمین دلیل و دلائل عدیده  دیگر که در عرصه جامعه شناسی مطرح است...مطیع و قانع نیست....زیر بار استانداردهای تحمیلی خانواده ، مراکز علمی و حکومت نمیرود و بیش از نسلهای گذشته خود ، سرکش است!

سیستم سیاسی و افرادی  که اکنون در سریر قدرت مطلقه هستند ...پنج یا شش دهه .... با نسل جدید اختلاف سنی دارند و زبان مشترک بین آنان جاری نیست. هر کدام مفاهیم خود را دارند و احتمالا آنان را درست فرض میکنند! حکومتیان دستورالعمل فکری ، گفتاری و رفتاری صادر میکنند گرچه قابل قبول نسل جدید نیست. همان نسلی که در خیابانها و مراکز علمی حضور دارند! تکثر و تنوع  در بین این نسل بسیار زیاد است.....سیستم  و رهبرانش قادر به درک واقعی آنان نیست.... و اجابت خواسته های آنان برای حکومت ایدئلوژیک که خود را بعضا انقلابی هم مینامند...امکان ندارد. لذا به خشونت یا بقول دیگر تنبیه رجوع کرده است...!

چنانکه میدانیم بدنه دولت و بورکراسی بخصوصا بعداز دهه اول انقلاب شدیدا فربه شده است...! و این فربگی بیش از حد به ناکارآمدی آن افزوده است.... نظام اداری شدیدا آلوده به فساد و رانت  و پارتی بازیهای مختلف است که خروجی آنها دائما ذهن جامعه را بخود جلب میکند...و کوچکترین توجهی بر رضایت عمومی نمیشود! حذف نیروهای دلسوز و تفکیک آنان جهت کاهش قابلیت های آنان  در دستور روز قرار گرفته است....اینها و صدها موارد دیگر که باعث تشویش اذهان عمومی شده تنها و تنها در راستای حس بدبینی عمومی در تمامی اقشار جامعه شده است...!

مثلا در همین قضیه حجاب که باعث سرباز شدن زخم  کهنه جامعه شد... سعی میکنم کوتاه بدان برخورد کنم: چندین سازمان ، نهاد و تشکل آشکار و پنهان سالانه میلیارد ها تومان از دولت بودجه  می گیرند تا به قول خویش ،  فرهنگ سازی کنند ....اما درنهایت این پلیس  و نیروی نظامی است که رودرروی مردم قرار می گیرند و به وحشیگیری و اعمال خشونت می پردازند تا اصل قضیه را قلم گیرند.... چون به رهبران قول داده که سریع به اصطلاح خودشان اغتشاش را جمع کنند.... نتیجه آن اعتبار و اعتماد در جامعه مخدوش شده و پلیس عملا به قشون سرکوبگر پیوسته است!

اکنون با کاهش قابلیت های عملکردی سیستم  اداری کشور علاوه بر دامن زدن به بحران اجتماعی که با آن روبرو هستیم....حکومت با میزانی بالا با عدم مشروعیت نیز روبه رو شده است....از نتایج اشتباهات و تکرار آن ... جنبشی است که در برابرما قرار دارد. جنبشی است که اعتماد جامعه و مردم را بخود جلب کرده اما هنوز طبقه متوسط حیران است و نظاره گر ماجراهای آینده است....نداشتن رهبری از خصوصیات مهم و مبرز آن است... جنبش از تمام سازمانها و تشکلها عبور کرده  چون جوان و سرزنده است و قادر است نیروی جوان را بخود جلب و باعث شده که دانشجویان دوباره به صحنه بیآیند....این جنبش فعلا آلترناتیوی ندارد...چون سیال است...!

این جنبش یک نقشه راه است که مسالمت آمیز به جلو آمده.... و خود را در برابر جامعه نمایان کرده است!...میدانیم  معدل سن جامعه بالاتر رفته  و جامعه محافظه کار تر و بزبان دیگر ترسوتر شده که از ریسک وحشت دارد و میکوشد  با رخدادهای پرمخاطره مرزبندی ‌کند....اما نسل جدید این ریسک برای تغییر را بجان خریده است....! جنبشی متولد شده که بخوبی با خطرات آن آشنا است و میکوشد معیارهار را درهم نوردد و بخوبی میداند که جنگ نسلها شروع شده است...!

کوتاه شمه ای از جنبش و علل آن صحبت شد حال می پردازم به راهکار های پشتیبانی از مبارزات مردم ایران :

در فضای خفقانی و سرکوب سیستماتیک در ایران  طبیعی است که نیروی مقاومت در خارج از کشور در راستای جنبش در داخل... میتواند متولد شود .... کاری است سخت چون تجربیات خوشایندی در این زمینه در خارج از کشور نداشتیم....اگر هم وجود دارد چشمگیر نیست...! تشکلها عملا در جمع های کوچک خود قادر به جذب نیرو نیستند . سازماندهی مناسب این کار به افرادی غیر حزبی ...رسیده که در این زمینه موفق تر هستند...برای تدوام آن  اما سئوالات بیشماری منتظر پاسخ هستند....!

نخست : اینکه جنبشی که قرار است پشتیبان مبارزات مردم ایران باشد باید نخست بخود باور داشته و بخاطر بودن فضای باز سیاسی در اروپا و آمریکا به تداوم جنبش کمک و بی توجه به جزر و مد سیاسی در کشور ...کار خود را زمین نگذارد.... نا کارآمدی بدلیل تنوع فکر و اندیشه  باید جبران شود... برسمیت شناختن یکدیگر نه بر قبول آئین و تفکر خود است!...باید قبول کنیم نوع حکومت  ( جمهوری . مشروطه سلطنتی  ، فدرالیسم.....) متضمن آزادی و دموکراسی نیست...! تنوع اندیشه را باید قبول کنیم و بدان احترام گذاریم و برسمیت بشناسیم و تمامیت خواهی را از برنامه سیاسی خود نفی کنیم چون با کشوری سروکار داریم که رنگین کمان است و هر گوشه از این سرزمین رنگ  و بوی خاص خود را دارد! راهکار موثر در این است که جنبش بهیچ وجه نباید در خارج از کشور خاموش شود...هر موقع ما در این چهل سال گذشته خاموش بودیم ... شکست و انشعابات و جدائی از یکدیگر را تجربه کردیم!

 دوم :...اینکه هنوز بسیاری از ایرانیان ساکن اروپا و آمریکا با بی اعتمادی و تردید به این جنبش که میرود به زندگی یکساله خود نزدیک شود ؛ می نگرند... از یکطرف طبیعی است و از طرف دیگر همزمان غیر طبیعی ...کارکردی دوگانه دارد. غیرطبیعی است که جنبش غیر قابل پیش بینی شروع شد که به نظر نگارنده قابل درک بود چون در کشورهایی نظیر ما...حوادث گاها تعیین کننده میشود.... تجربه تونس را بخاطر داریم! در کشور ما نیز مرگ دختری جوان با آهنگ جوانی دیگر...دنیا را بخود مشغول کرد...! طبیعی است از آن جهت که با مردمی سروکار داریم که بیش از صد سال است تحربیات ضد دیکتاتوری داشته و دارد و هیچگاه مرید حکومت ها نبوده است و این خود ارزشی است که اکثر کشور ها و مردمانشان  از آن بی بهره بوده و هستند!

 

 سوم : جنبشی میتواند در خارج از کشور رشد کند ضمن اینکه اهداف مهم آن دفاع از جنبش در داخل است... باید  قادر باشد بر وزن خود بیفزاید و در ائتلافی گسترده (( جبهه آزادیبخش )) را شکل دهد...این جبهه وسیع ائتلاف ملی باید قادر باشد تمام نیروهای موجود با هر نظریه سیاسی – اجتماعی را در درون خود جای دهد....باید توجه کرد که بدون یاری نیروها و احزاب و سندیکاهای مترقی جهان کاربرد ضعیف تری خواهیم داشت...ما بیاری کشورهای اروپائی و آمریکائی احتیاج داریم.... چه در سیاست و چه در اقتصاد... وحشت را باید کنار بگذاریم ...عصر جنگ سرد پایان یافته و تئوریهای آنهم مچاله شده است! روسیه و چین هرگزدوستان خوبی برای ما نبوده و نخواهند بود...! باید منش و طرز تفکر انعطاف‌پذیر داشته باشیم تا بتوانیم انعطاف لازم برای مواجهه با واقعیت‌ها را داشته باشیم...!

 

چهارم:... ما در چهار دهه گذشته در خارج از کشور عنایت خاصی به فرهنگ و هنرنداشتیم...این گره کوری بوده که قادر نبودیم آنطور که لازم است با هموطنان خود روابط داشته باشیم تا به مبادلات فرهنگی یاری رسانیم.... تقریبا تمام مسائل سیاسی بود....حال می بینیم که چقدر فرهنگ در جامعه بیشتر اثر گذار است....شروین با یک آهنگ زیبا و احساسی جهان را سراسیمه کرد....! چندین میلیون بزبانهای گوناگون شنیده شد و تاثیرات بجای خود را گذاشت و ایران را به صدر اخبار جهان رساند ...ما در این چهار دهه گذشته چنین حادثه ای را نداشتیم.....لذا لازم است که جنبش در خارج از کشور از هنرمندان ایرانی مقیم کشورهای خارجی بخواهند هنر اعتراضی را گسترش دهند...بقدر کافی امکانات و فرصت های مناسب در خارج مهیا است! ایرانیان داخل کشور باید بدانند که پایگاه مهمی سیاسی – فرهنگی تمام فعالیت آنان را رصد میکند و در زمان معین بیاری آنها می شتابد و تریبون آنها خواهند بود.... من چون شخصا با جنبش سندیکائی مردم لهستان آشنا بودم که تقریبا که در سالهای نود میلادی باعث تغییرات بزرگی در این کشور شد...نقش هنر را در آن تجربه کردم....! فرهنگ جاری در جامعه ما بسیارمتنوع و متکثر است و زیرچشمی به موزیک مدرن اروپائی – آمریکائی دارد که البته واضح است درک آرمانی حکومت از هنر ، مانع و سد بزرگی است در  برابر آنان...حکومت با تمام سختگیریها توفیقی نداشته و توماج صالحی و شروین حاجی پور.... معادلات آنان را بهم زده اند!

 

پنجم : چنانکه میدانیم ارزش ها ، نگرش  وهنجارها ... در جامعه ما تغییر کرده است. تحولات اعتراضی آغاز شده، جامعه متفاوت و متکثر ایرانی شکل گرفته که در آن زنان نقش آفرینی میکنند، جوانان کنشگر فعال هستند، نخبگان و نهادهای مدنی در زمینه های گوناگون موثر و فعال شده اند، اما کوچکترین تغییری در حاکمیت دیده نمیشود...بزبان دیگر دولت و ملت راه خود را از هم جدا کرده اند....حکومت به توده خاص خود میبالد که بسادگی میتوانه اجاره کند و به خیابانها کشاند....مردم هم بی توجه به این اقدامات تهییجی کار خود را میکنند....! اکنون نسلی به میدان آمده که قدرت خود را از شبکه های مجازی میگیرد نه از نهادهای حکومتی... در شبکه های دنیای مجازی یاد گرفتند متفاوت بیندیشند، متفاوت زندگی کنند و سبک متفاوتی در خانواده، مدرسه و دانشگاه و جامعه داشته باشند....! موفقیت ما در خارج از کشور شناخت این نسل و همزبانی با آنان و درک آنان است....باید اطمینان آنان را خرید و بدان بها داد....! راه دیگری غیرقابل تصور است.... جنبش جوان است.... ما هم باید جوان شویم و خود را باز کنیم...! نباید اسیر دیرفهمی شد. دیرفهمی یعنی از دست دادن فرصت های مساعد و مناسب …نباید کوشش شود دچار یک نوع برخورد خطرناک مابین نسلها شویم. قبول کنیم نسل جدید ( چه در خارج و چه در داخل )  از دنیای مجازی تغذیه میشود و  زندگی را برای خود در یک انگاره جدید تعریف کرده است. تداوم نابرابر توزیع امتیازات به نفع نسل قدیم، اعتراضات را تشدیده کرده که این مورد مرگبار ؛ مختص ایران بوده  و مشکل جدی در سراسر کشور بوجود آورده است...!

 

یکی از ویژگی خوب این جنبش ها بدون سر بودن  آن است... البته شاید در آینده نزدیک نیاز به آن احساس شود....توصیه و نصیحت کردن در این برهه آن اعتماد لازمه را بوجود نخواهد آورد. جنبش مایل به اداره شدن ندارد و ما نیز نباید کوشش کنیم با تجربه های بدتجربه داده خویش ، آنان را اداره کنیم.... آنها  به سرعت قدرت تغییر محیط و جامعه شان را دارند و از این نظر از ما سریعتر عمل میکنند! و این از قدرت آنهاست! درست فهمیدن خواست آنان از طریق روش های قدیمی قابل تحقق نیست.

  نسل جوان امروز در جست وجوی آن است که این تفاوت و خواسته هایش را به جامعه نشان دهد و در این کار نیز سرعت لازمه را دارد! بهیچ وجه نمی توان آنچه که امروز در جامعه میگذرد و ما شاهد آن هستیم را با تجربه سال سالهای57 ، 88 و حتی اعتراضات سال های 96 و 98 مقایسه کنیم. جنبش اخیر با همه نمونه های قبلی بسیار متفاوت است... نقش برجسته زنان در این جنبش بسیار چشم گیر است... ورود جوانان و نوجوانان به جنبش ضد دیکتاتوری. تبدیل دانشگاه و دانشجویان غیرسیاسی به سیاسی آغازی دوباره پیدا کرده است. در خاتمه دوباره یادآور میشوم که جنبش ضد دیکتاتوری امروز با تمام جنبشهای بعداز انقلاب فرق دارد و برای نزدیک شدن به آنان باید صبور بود و اعتماد آنان را جلب کرد! مارس 23 پایان.

 

آنارشیستها خرابکار نیستند !

گفتگو با مترجمان کتب کروپتکین متفکر آنارشیست روسی

حضور رضا اسکندری، هومن کاسبی و احسان طالبی

اشتباه مارکس این بود که مانند آدام اسمیت پایه اقتصاد سیاسی خود را بر مقوله تولید گذاشت. اگر نقطه شروع اقتصاد سیاسی را مفهوم «نیاز» بگیریم، وجه انسانی اقتصاد را برجسته کردهایم.

پیتر کروپتکین یکی از جدیترین و اثرگذارترین اندیشمندان و اقتصاددانان اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم است و از مهمترین نظریهپردازان آنارشیسم به شمار میرود. تئوریهای اقتصادی او را بسیار انسانیتر از تئوریهای دیگر اقتصاددانان اثرگذار تاریخ معاصر یافتهاند. زندگی و آرا او همیشه بحث برانگیز بوده است، فرارش از روسیه تزاری به انگلستان و تلاش حکومت تزاری برای ترور او در لندن و همچنین پایبندی مادامالعمر او به آرمانهای آزادیخواهانه و برابریخواهانه سوسیالیسم جدا از هر گونه حزب و حکومت، او را بدل به متفکری یکه کرده که متاسفانه با تمام اثرگذاریاش در ایران چندان شناخته شده نیست.

نشر افکار با دبیری رضا نساجی در ذیل مجموعه متون کلاسیک آنارشیسم، ترجمه و انتشار مجموعه آثار کروپتکین را در دستور کار قرار داده که از این مجموعه تاکنون مجلدات اول، سوم و چهارمش به ترتیب با عناوین «تسخیر نان»، «یاری متقابل» و ««مزارع، کارخانهها و کارگاهها» منتشر شده است. جلد دوم هنوز در هزارتوی اخذ مجوز از وزارت ارشاد به سر میبرد. کتاب «تسخیر نان: رساله در دفاع علمی از اتوپیای آنارشیستی» برای نخستین بار سال گذشته (۱۳۹۸) منتشر شد و چندی پیش نیز به چاپ دوم رسید.

به بهانه چاپ دوم این کتاب جلسه معرفی و بررسی آن در خبرگزاری مهر با حضور رضا اسکندری، هومن کاسبی و احسان طالبی (مدیر تولید نشر افکار) برگزار شد. محتوای این جلسه در دو قسمت منتشر میشود. بخش نخست را که بحث و بررسی پیرامون آرا و افکار کروپتکین است، در ادامه خواهید خواند. بخش دوم به نقد عملکرد وزارت ارشاد در زمینه صدور مجوز انتشار متون نظری اختصاص دارد که روزهای آینده منتشر خواهد شد.

پیش از انتشار این مجموعه، منبع درستی برای مطالعه پیرامون آنارشیسم به فارسی وجود نداشت و همین مساله بدفهمیهایی را از آنارشیسم در ایران باعث شده بود. چه بسیار هرج و مرج طلبیهایی که به غلط به آنارشیسم تعبیر شد و… که از آن گذر میکنیم. با مطالعه کتاب «تسخیر نان» تازه متوجه میشویم که آنارشیسم صرفاً امور سلبی نیست و اتفاقاً مباحث ایجابی در آن حرف نخست را میزند. کروپتکین در «تسخیر نان»، به ترسیم برنامه عمل برای یک انقلاب اجتماعی میپردازد که اینبار، نه برای اشغال قدرت به دست تجسم سیاسی یک طبقه یا یک حزب پیشرو، که برای امحاء اقتدار دولتی سامان مییابد. انقلابی که تأمین نان برای همه نخستین و اصلیترین شعارش است. مدلی از اقتصاد سیاسی در این کتاب ارائه میشود که هرچند قدمت دارد اما برای ما ایرانیان تقریباً تشریح نشده است. اگر موافق باشید با توجه به اینکه هر دوی شما از مترجمان آثار کروپتکین هستید، بحث را با توضیح مختصری پیرامون زندگی و نظام فکری کروپتکین آغاز کنیم.

اسکندری: پیتر کروپتکین از متفکران نسل طلایی آنارشیسم روسی است. او اصالتاً متعلق به یک خاستگاه اشرافی است و اتفاقاً در بحث تاریخنگاری آنارشیسم از کروپتکین و باکونین به عنوان اشراف زادگان روس یاد میشود. کروپتکین شخصیتی کاملاً علمی است. جغرافیدان، طبیعیدان و زیست شناس است. او همچنین مکتشف است و به بسیاری از مناطق برای اکتشافات و نقشه برداری سفر علمی کرده است.

کروپتکین در فرآیند تحول اندیشه خود از یک آزادی خواه با رگههای ملی گرایانه به یک چپگرای روس و بعدها به یک آنارشیست تبدیل میشود. سالهای سال را هم در تبعید لندن زندگی میکند، تا اینکه با وقوع انقلاب ۱۹۱۷ او میتواند به روسیه بازگردد. سرانجام هم پس از گذشت اندک مدتی از انقلاب و روی کار آمدن بلشویکها، کروپتکین در روسیه فوت کرده و به خاک سپرده میشود.

نامهای که کروپتکین به لنین نوشته با این جملات آغاز میشود که: شما دارید از تزار بدتر میشوید. شما دارید میکشید، دارید زندانی میکنید دارید قانون وضع میکنید و بر مبنای آن محاکمه میکنید و اینها هیچ ربطی به آرمانهای انقلاب اکتبر ندارداما کروپتکین از جمله وزنههای اندیشه کلاسیک آنارشیستی است. او علیرغم اینکه در مقاطعی، بویژه به خاطر مواضعش درباره جنگ جهانی، بسیار مورد نقد جریان آنارشیسم قرار گرفت، اما از متفکرانی است که سهم زیادی در صورتبندی نظری آنارشیسم در دوران خود داشته است. او در عین حال شخصیت به شدت عملگرایی هم بود و همیشه در میدان عمل حضور داشت. یعنی او صرفاً یک نظریهپرداز گوشه نشین نبود و فعالیت عملی او را حتی تا آخرین روزهای زندگیاش هم میتوان دید.

کروپتکین در آخرین روزهای زندگیاش است که نامهنگاریهای پرشوری با لنین آغاز کرده و به نقد سیستم حکمرانی او میپردازد و نقادیاش تا به حدی ادامه پیدا میکند که به کاخ کرملین رفته و با لنین ساعتها به گفتوگو و مباحثه میپردازد و طبیعتاً هم این فعالیتش به نتیجهای نمیرسد.

نقد اصلیاش به سیستم حکمرانی لنین چه بود؟

اسکندری: اگر به نامهای که برای لنین نوشته، دقت کنید محورهای نقدش را فهم خواهید کرد. مشخصه اصلی نقد او بحث اقتدار است. موضوع او این بود پس از تحقق انقلاب باید قدرت به شوراهای آزاد در سطح کشور واگذار میشد و اصولاً قرار بود انقلاب مبتنی بر شکل پیگیرانه و جدی از آزادیهای عمومی باشد. همچنین انقلاب قرار بود مبتنی بر شکل تازهای از مناسبات اقتصادی باشد؛ یک اقتصاد غیرپولی، یا اقتصاد که مبتنی بر همان مناسبات تولید پیش از خود نیست. کروپتکین خطاب به لنین نوشت که قرار بود گسستی رخ دهد، اما هیچکدام از این برنامهها محقق نشد.

نامهای که کروپتکین به لنین نوشته با این جملات آغاز میشود که: «شما دارید از تزار بدتر میشوید. شما دارید میکشید، دارید زندانی میکنید دارید قانون وضع میکنید و بر مبنای آن محاکمه میکنید و اینها هیچ ربطی به آرمانهای انقلاب اکتبر ندارد.» این روند آغاز شکاف بین سوسیالیسم دولتگرا و سوسیالیسم اقتدار ستیز است. سوسیالیسم دولتگرا شامل مارکسیسم کلاسیک آرمانی، مارکسیسم – لنینیسم روسی و مارکسیسم – لنینیسم چینی میشود که مقابل آن سوسیالیسم اقتدارستیز است که مشخصاً شامل آنارشیسم میشود و لایههایی از سوسیالیسم انقلابی یا اصطلاحاً چپ رادیکال.

رضا اسکندری

اختلاف این نحلهها را باید در مرزبندی آنها با «اقتدار» دانست؟

اسکندری: اختلاف میان آنها از همین مفهوم اقتدار شروع میشود. کروپتکین در کتاب «تسخیر نان» به صورت دقیق میگوید که اگر لحظه پیروزی یک انقلاب، نخستین سوالی که به ذهن انقلابیون خطور کند، این باشد که حال چه نوع حکومتی باید جایگزین حکومت قبلی شود، آن انقلاب شکست خورده است. مقابل این دیدگاه سوسیالیسم دولتگراست که میگوید باید دولت اقتدارگرایی پس از انقلاب روی کار بیاید که برنامهها را پیش ببرد و جلوی قدرت گرفتن ضد انقلاب را سد کند. جدالی از همین جنس باعث شکاف در انترناسیونال و عامل جدایی مارکس از باکونین و جیمز گیوم میشود. همین مساله باعث اختلاف کروپتکین و لنین و همچنین باعث اختلاف و جنگ داخلی اسپانیا نیز شده است. این درگیری هنوز که هنوز است ادامه دارد.

این نکته بسیار مهمی است. با این اوصاف بفرمایید که تفاوت اقتصاد سیاسی مارکسیستی با اقتصادی سیاسی آنارشیستی در چیست؟

اسکندری: کروپتکین در همین کتاب «تسخیر نان» درباره اقتصاد سیاسی صحبت کرده و گزارهای را به عنوان گزارهای جایگزین مقابل اقتصادی سیاسی مارکس مطرح میکند. او معتقد است که مارکس ایدههای بسیار درخشانی را وارد جریان اقتصاد سیاسی کرده اما همان اشتباهی را که اقتصاد سیاسی پیش از مارکس یعنی آدام اسمیت، ریکاردو و… مرتکب شدهاند، مارکس هم تکرار کرده است. به باور کروپتکین مارکس هم مانند قبلیها نقطه شروع اقتصاد سیاسی را اشتباه گرفته است.

نقطه شروع اقتصاد سیاسی که کروپتکین پیشنهاد میدهد، «نیاز» است. به همین دلیل هم مساله کروپتکین نان، سرپناه و مساله در اختیار گرفتن ثروتها و ابزارهای تولید توسط عموم مردم است. اقتصاد سیاسی در معنای کلاسیکش یعنی از آدام اسمیت تا مارکس از نیاز شروع نمیکند. نقطه شروع آنها از تولید و مناسبات تولید است.

این شکاف را به هر حال کروپتکین بین اقتصاد سیاسی آنارشیستی و اقتصاد سیاسی مارکسیستی ایجاد میکند. اما به هر حال از زمان کروپتکین تا به امروز دیدگاههای متفاوتی به مرور شکل گرفته و صورتبندیهای دیگری نیز در اقتصاد سیاسی آنارشیستی ایجاد شده است؛ که از صورتبندیهای محیطی اکوآنارشیستها و صورتبندیهای نزدیکتر به مارکسیسم مثل تئوریهای پرایس – یکی از اقتصاددانان آنارشیست – را دربر میگیرد. اما همچنان مساله اساسی مسالهای است که کروپتکین در ساخت نظریه اقتصاد سیاسیاش مطرح میکند؛ یعنی اینکه اقتصاد سیاسی باید راه خودش را از کجا شروع کند و بر اساس چه اصولی پیش رود؟ صورتبندی ارائه شده توسط کروپتکین، پایه اقتصاد آنارشیستی است.

تا اینجای کار متوجه شدیم که فهم ما از آنارشیسم در ایران، تفاوتی ماهوی با معنای اصلی آن دارد. عجیب آنکه برخی سیاستمداران جهان از جمله ترامپ نیز در رویدادهای اخیر آمریکا قصد دارد چنین برداشت نابجایی از آنارشیسم را تبلیغ کند. اگر موافق باشید کمی هم درباره ریشههای تاریخی فهم نادرست از آنارشیسم بحث کنیم.

کاسبی: در مورد ریشه تاریخی این فهم در ایران باید به دورهای باز گردیم که هنوز انترناسیونال اول انشعاب نکرده بود و هنوز آنارشیستها و مارکسیستها کنار هم فعالیت داشتند. این هنگام مفهومی در سنت آنارشیستی پدید میآید تحت عنوان «پروپاگاندا بوسیله کردار». صورتبندی اولیه این مفهوم چه بود؟ این بود که ما در جهان امروز کنشهایی را به اجرا میگذاریم که اولاً صورت پیشنمایانه از روابطی هستند که ما در آینده تمنایشان را داریم. آن جامعه آرمانی که میخواهیم به آن برسیم، این اعمال باید بازتابی از همان روابط باشد درون مناسبات کنونی؛ و در وهله دوم نیز نقش تبلیغی ایفا میکند برای ترویج ایدههای آنارشیستی میان مردم و تهییج آنها به عمل.

کروپتکین در همین کتاب «تسخیر نان» درباره اقتصاد سیاسی صحبت کرده و گزارهای را به عنوان گزارهای جایگزین مقابل اقتصادی سیاسی مارکس مطرح میکند. او معتقد است که مارکس ایدههای بسیار درخشانی را وارد جریان اقتصاد سیاسی کرده اما همان اشتباهی را که اقتصاد سیاسی پیش از مارکس یعنی آدام اسمیت، ریکاردو و… مرتکب شدهاند، مارکس هم تکرار کرده استمثلاً در همین ماجرای کرونا، ما در استانهای کردنشین شاهد تشکیل کمیتههای محلی بودیم برای توزیع مواد ضروری و کمک به بیماران. اعمالی از این قبیل در قالب اقدام مستقیم که از سوی بسیاری از آنارشیستها تا به امروز دنبال میشوند، تشکیل پروپاگاندا به وسیله کردار میدهند که شامل خشونت و خرابکاری نیز میشود اما به هیچوجه محدود به آن نیست.

این «پروپاگاندا به وسیله کردار» در دهه ۸۰ تا ۹۰ قرن نوزده عمدتاً صورت تروریستی به خودش میگیرد: ترورهای بسیاری که آن دوران رخ میدهد به عنوان مثال پادشاه اسپانیا، رییس جمهور آمریکا و… که اتفاقاً کروپتکین هم دائماً با این ترورها مخالفت میکند. البته ابتدا کروپتکین مدافع این مفهوم بود اما وقتی این حجم از کنشهای تروریستی را دید صریحاً با آن مخالفت کرد. به هر حال همین روند موجب میشود که پیوند عمیقی میان تروریسم و آنارشیسم در آن دوران ایجاد شود. به همین دلیل در فهم مردم عادی و جریانهایی که دائماً روزنامهنگاران و سیاستمداران نیز به آن دامن میزدند، آنارشیسم برابر شد با تروریسم و همچنین – با توجه به دلالتهای اسمی که دارد – هرج و مرج طلبی.

در این مفهوم همه آنارشیستها هیچ آرمان ایجابی ندارند و صرفاً یکسری خرابکارند که دست به ترور و سوقصد زده و اماکن را تخریب میکنند. تداعی بین این دو واژه تا همین دوران هم ادامه دارد و چیزی که بیش از همه به آن دامن میزند مخصوصاً در ایران، برخوردی است که مارکسیستها و لنینیستها با این مفهوم داشتند. جزوه پرطرفدار «کمونیسم چپرو: بیماری کودکانه» و «دولت و انقلاب» به ایران آمده و با سلطهای که که لنینیستها در گفتمان چپ در ایران داشتند، این جزوه بسیار منتشر شده و آنارشیسم از طریق این جزوه شناخته میشود. یعنی دیدی که چپهای ایران به آنارشیسم دارند از آن جزوه نشات میگیرد و خوانش اشتباهی که لنین یا تروتسکی از آنارشیسم به عنوان هرج و مرج طلبی یا اعمال خشونت کورکورانه داشتند.

اسکندری: یکی از قدیمیترین مواردی که در سیاست با کلمه «آنارشی» روبهرو میشویم، ذیل جنبش لولرز در بریتانیاست. یعنی جنبشی که معتقد بود که سطوح اجتماعی را باید به صورت قهری به هم نزدیک کرد. این یک شکلی از مبارزه طبقاتی است. لولرها از اولین گروههایی بودند که از آنارشی به عنوان یک موقعیت اجتماعی پساانقلابی دفاع کردند و همان زمان هم اولین سنگ بنای پیوند آنارشی و ترور در مطبوعات سیاسی بریتانیا گذاشته شد. دو حزب اصلی آن دوران بریتانیا بر علیه این جنبش متحد شده و جالب اینجاست که در تمامی نشریات نیز از آنارشی با عنوان خرابکاری یاد شد.

همین رویکرد و همین نگاه تقریباً در تمامی رویدادهایی که آنارشیستها در آن حضور داشتند به طرق مختلفی تکرار شد. به عنوان مثال اتفاقی که از کمون پاریس بعدها بسیار نقل و روی آن بحث شد، مساله ستون وندوم بود که به دستور کمون و به پیشنهاد گوستاو کوربه نقاش، مجسمه ناپلئون بناپارت را پایین کشیدند. مشابه همین رخداد نیز چندی پیش در آمریکا روی داد و در جنبشی که پس از کشته شدن آن سیاهپوست توسط پلیس شکل گرفت، مجسمه یک آدم جنگ طلب و قاتل را پایین آوردند.

از زمان رخ دادن اتفاق ستون وندوم در فرانسه جنبشهای نزدیک به جنبش آنارشیستی یعنی جنبشهایی که خصلت کمونار داشتند همواره با این برچسب روبهرو شدند که شما مخالف تمدن و فرهنگ هستید و این شما ستون وندوم را پایین کشیدید. به هر حال آن ستون فقط مجسمه بود و بر اساس اصول انقلاب کبیر فرانسه اصولاً چنین چیزی نباید ساخته نمیشد و حالا که ساخته شده طبیعی است که پایین کشیده شود. مشابه این اتفاق بارها و بارها تکرار شده است. ترورها در مقطعی از زمان کمک به تثبیت این چهره بسیار کمک کرد. در مقابل شکافی که از آغاز بین مارکس و باکونین و مکتب ساعت سازان یورا، در انترناسیونال اتفاق افتاد و جدایی آنها که به شدت نظری و سازمانی بود در عصر استالین تبدیل شد به یک جدایی سیاسیِ به شدت سرکوبگر.

درباره اقتصاد سیاسی آنارشیستی باید بگویم که آنها دقیقاً از نیاز از مردم و ارضای نیاز مردم شروع میکنند. اقتصاد سیاسی مارکسیستی در تضاد با آنهاست و دقیقاً از تولید شروع میشود. پیامدی که اندیشه آنارشیستی دارد اجتناب از آن اقتصادگرایی و توسعه گرایی خاص مارکسیسم است که نمونههایش را در چین و شوروی دیدهایمدر جنگ داخلی اسپانیا، نیروهایی که در جبههها علیه کودتای فرانکو جنگیدند و دفاع سلحشورانهای از جمهوری کردند، سازمانهای آنارشیستی و کارگری بودند. مشخصاً در ناحیههایی مانند جبهه آراگون و… آنارشیستها دست بالا را داشتند و با تمام توان به نبرد مشغول بودند. با این اوصاف اما اینجا مقطعی از زمان است که آن درگیری قدیمی نظری به قیمت خون هزاران آدم و به قیمت از دست رفتن جمهوری اسپانیا و متعاقب آن وقوع جنگ جهانی دوم به واسطه قدرت گیری فاشیسم، تمام شد. مهم اینجاست که دولت کرملین حمایت خود از جمهوری خواهان اسپانیا در جنگ داخلی را منوط به خلع سلاح آنارشیستها و سرنگونی دولت سوسیالیستیمیکند که مورد پذیرش آنارشیستها بود. با این کمک باید احزاب سوسیالیست تعطیل شده و صرفاً حزب کمونیست در اسپانیا حاکم میشد.

به دلیل آنکه در جنگ داخلی اسپانیا حجم قابل توجهی از نویسندگان و روزنامه نگاران از سراسر دنیا به آنجا رفته و مشغول مشارکت در جنگ شدند و اتفاقات را گزارش میکردند، دستگاه تبلیغاتی استالینیستی هم بیکار ننشسته بود و پاتکهای جدی میزد. آن دوران در ایران یکسری از فعل و انفعالات جدی سیاسی رخ داده بود و رسانههای مختلف از نشریات حزب توده گرفته تا مطبوعات حزب دموکرات هرکدام گزارشاتی از جنگ داخلی اسپانیا کار کرده و در آن از خیانتهای آنارشیستها و تروتسکیستها حرف میزدند.

به موجب همین رخدادها این باور در جریانهای چپ ایران به شدت جا افتاد که آنارشیستها جملگی خشونت طلب، تروریست و خائنمسلکاند که باید به هر طریق ممکنی مهارشان کرد. از آن طرف داشتههای متنی فارسی درباره آنارشیسم هم بسیار کم بوده و هست. صرفاً در هفت هشت سال گذشته است که ما شاهد کار شدن جدی متون آنارشیستی هستیم. با انتشار دوره آثار کروپتکین میتوان گفت که از میان متفکران و نظریهپردازان اصلی آنارشیسم، آثاری از سه شخصیت به فارسی وجود دارد: کروپتکین، چامسکی و یک جزوه کوچک هم درباره باکونین.

آثار پرودون هنوز ترجمه نشدهاند؟ به گمانم ترجمهای از کتاب مشهور «فلسفه فقر» وجود داشته باشد؟ اگر نداشته باشد که بازهم میتوان کتاب و اندیشه دیگری را در ایران مثال زد که دربارهاش بسیار صحبت میشود اما ترجمهای از آن به فارسی وجود ندارد.

اسکندری: «فلسفه فقر» هیچگاه به فارسی ترجمه نشده است، اما کتاب «فقر فلسفه» که پاسخ و جوابیه مارکس به پرودون است بارها در ایران ترجمه و منتشر شده است. مقابل چند ترجمهای که از فقر فلسفه وجود دارد، کتاب اصلی که این کتاب در جواب به آن نوشته شده هیچگاه به فارسی درنیامده است. خود من مشغول ترجمه آن هستم.

این نادیده گرفته شدن آثار آنارشیستی در جریانهای فکری ایران معاصر عجیب است. در صورتی است که پیش کشیده شدن مفهوم «نیاز» در اقتصاد سیاسی آنارشیستی نشان میدهد که آنها تئوریهای ایجابی برای بهبود اوضاع دارند و این نکته بسیار مهمی است.

کاسبی: اتفاقاً اشاره شما به این موضوع جالب است چون کروپتکین در مقاله «آنارشیسم، فلسفه و آرمان» که کتابش فعلاً چاپ نشده، دقیقاً مبحث را اینگونه آغاز میکند که: «عنوان مقاله ممکن است برای شما عجیب به نظر برسد که آنارشیسم هم، فلسفه و آرمانی دارد. مگر صرفاً آنارشیسم یک چیز نیهیلستی و خرابکار با مفاهیم سلبی نیست! من این مقاله را نوشتم تا نشان دهم آنارشیسم بیش از اینکه سویه سلبی داشته باشد سویه ایجابی درباره اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی، انسان شناسی و… دارد.»

روی دیگر این سکه، اتهام اتوپیایی بودن و رویاپرداز بودن آنارشیستهاست که به واقعیت بیاعتنا هستند و در ابرها سیر میکنند. اما حقیقت این است که اگر ادبیات نظری آنارشیستها را مرور کنید (که البته در دسترس خوانندگان فارسیزبان نیست) بیش از آنکه به ترسیم نقشه آینده یا خیالپردازی درباره جامعه آتی پرداخته باشند، شاهد استراتژیهای عملی هستیم درباره اینکه اکنون چه باید کرد و بهترین کنشها یا تاکتیکها برای به زیر کشیدن سلطه و حرکت به سوی آرمان آنارشیستی کداماند. همانطور که در این مجموعه آثار کروپتکین نیز میتوان دید.

درباره اقتصاد سیاسی آنارشیستی باید بگویم که آنها دقیقاً از نیاز از مردم و ارضای نیاز مردم شروع میکنند. اقتصاد سیاسی مارکسیستی در تضاد با آنهاست و دقیقاً از تولید شروع میشود. پیامدی که اندیشه آنارشیستی دارد اجتناب از آن اقتصادگرایی و توسعه گرایی خاص مارکسیسم است که نمونههایش را در چین و شوروی دیدهایم. این ایده که «تولید» محور روابط است و ما اگر در شوروی انقلاب کمونیستی میکنیم باید منجر به توسعه هرچه بیشتر اقتصادی شود، توسط مارکسیستها مطرح شد. در این وجه ایده محوری اقتصاد سیاسی در این خلاصه میشود که تضاد بین مناسبات تولید و نیروهای مولد باید برطرف شده تا نیروی مولد و تولید کالا هرچه بیشتر توسعه یابند.

سوال مهم این است که مارکسیسم سرمایهداری را بر چه مبنایی نقد میکند؟ نقد آنها بر این مبناست که مناسبات تولید بر پایه مالکیت خصوصی مانع از رشد بیشتر نیروهای مولد و مانع از تولید بیشتر کالا میشود. به همین دلیل هم ما پس از انقلاب جامعهای انسانیتر و رفاه بیشتر برای کارگران را نمیبینیم. صرفاً استثمار بیشتر در اثر تولید بیشتر است. در مقابل اما کروپتکین صریحاً میگوید که ما با روزی سه ساعت کار هم میتوانیم تمامی کالاهای مورد نیازمان را تولید کنیم، به حدی که رفاه در اختیار همگان باشد و آسایشی که مورد نیاز خانوادههایی در سطح متوسط است، تامین شود.

بنابراین در اقتصاد سیاسی آنارشیستی تمرکز بر تولید کالاهایی مازاد بر آنچه نیاز داریم، نیست. کما اینکه والتر بنیامین هم بعدها این ایده تولیدگرایی و شتابگرایی را با این ادبیات نقد کرد که همگان به دنبال تسریع تاریخ و رشد بیشتر هستند، اما چیزی که به آن نیاز داریم کشیدن ترمز اضطراری است. هیچ لزومی وجود ندارد که اقتصاد از این بیشتر رشد پیدا کند و تولید مدام بیشتر شود. یکی از بحثهای اساسی امروز هم تخریب محیط زیست به دلیل تولید بیش از حد است.

برای مثال، جان بلامی فاستر در یکی از مقالات به اسطوره رشد بیپایان میپردازد که گویا میتوان با پیشرفت نکنولوژی و علم، رشد اقتصادی و افزایش تولید کالا را تا همیشه داد که ابداً این طور نیست و صرفاً موجب نابودی زیست سیارهای با تمام موجودات ساکن بر آن میشود.

تولید بیشتر از نیاز در ساختار اقتصادی هم معضلی به نام «دلالی» را پیش میآورد.

اسکندری: در مورد داستان تولید و این تلقی از اقتصاد سیاسی در بین معاصرترها یک نظریه پرداز بسیار جدی به نام دیوید گربر ظهور کرده است. یکی از کتابهایش این نظریهپرداز را به همراه آقای کاسبی و یکی دیگر از دوستان سالها پیش ترجمه و منتشر کردیم.

پس از انقلاب اکتبر در شوروی جامعهای انسانیتر و رفاه بیشتر برای کارگران را نمیبینیم. صرفاً استثمار بیشتر در اثر تولید بیشتر است. در مقابل اما کروپتکین صریحاً میگوید که ما با روزی سه ساعت کار هم میتوانیم تمامی کالاهای مورد نیازمان را تولید کنیم، به حدی که رفاه در اختیار همگان باشدگربر نظریه مهمی ارائه داده به نام «شغلهای مزخرف». در حقیقت ایده او بحث iww است که یک سازمان کارگری رادیکال است. میگوید که اگر ما مشاغل بی حاصل را که تامین کننده هیچکدام از نیازهای بشری نیستند، حذف کنیم و نیروی آزادشده از این مشاغل را در کنار افرادی قرار دهیم که مشغول تولید نیازهای واقعی انسانی هستند، آنگاه است که ما با هفتهای چهار روز کار با هر روز کاریای چهار ساعت، قادر خواهیم بود تمام نیازهای جان را برآورده کنیم. گربر این را به صورت کاملاً روشن و اقتصادی اثبات کرده است و هیچ چیز عجیبی در روند اثبات او نیست.

کاسبی: کروپتکین هم در کتاب «تسخیر نان» به این نکته اشاره کرده که بخش کوچکی از مردم واقعاً چیزی را تولید میکنند و بقیه شغلهای کاذبی است که نیروهای کار را به هرز میبرد.

اسکندری: اینکه پایه اقتصاد سیاسی بر تولید گذاشته شود یا نیاز، تفاوت کوچکی به نظر میآید، اما همین تفاوت کوچک در بروندادها و در برنامه عمل سیاسی، تفاوت بسیار عظیمی را ایجاد میکند. اینکه شما مساله و دغدغهتان پرداختن به نیاز است رویکردتان بسیار متفاوت از دغدغه تولید خواهد بود. یعنی شما دیگر نیاز به دولت مرکزی مقتدر ندارید. در حالی که وقتی صورتبندی اصلی این باشد که چطور میتوان کارگران را بیشتر به کار گرفت تا بهرهوری بالاتر رود و چطور میتوان توسعه را بیشتر کرد، با این حالت دیگر نمیتوان اداره امور را به سازمانهای آزادِ مردمنهاد واگذار کرد. این وضعیت نیاز به کسی دارد تا در صدر نشسته و به همه بگوید که چه کار کنند و چه نکنند؟ او باید الگوهای مدیریتی عجیب و غریب بیاورد تا همه به هدف توسعه بیشتر برسند.

کاسبی: یکی از رسواترین مسائل شوروی هم بحث مدیریت علمی کارخانهها بود. آنها در پی پیدا کردن بهترین شرایط بدنی برای کارگر بودند تا بتواند در آن شرایط بیشترین کالا را تولید کرده و کمتر مریض شود. در این حالت کارگر به قول مارکس تبدیل میشود به زائدهای از ماشین و حرکات او هم به صورت ماشینی تنظیم میشوند تا بیشترین بازده داشته باشند.

اما وقتی بر نیاز تمرکز کنیم اقتصاد انسانیتری خواهیم داشت که حتی با سطح تولید کمتر از اکنون هم میتوان به نیازها پرداخت. هماکنون حجم عمده نیرو برای تولید کالاهای پرتی مصرف میشود که کارکرد اصلیشان ارضای خوی تجملاتی ثروتمندان است. بنابراین با سطح تولید کمتر هم میتوان همه نیازها را برآورده کرد و نیازی به سازماندهی سفت و سخت و جنون تولید نیست.

جنبشهای جدید و نظریهپردازانی چون یانیس واروفاکیس – که بر حضور و رای مردم در مسائل مهم اقتصادی تاکید دارد – و وولف با کتاب «اقتصاد را تسخیر کنید» تا چه حد از کروپتکین تاثیر گرفتهاند؟

اسکندری: اشنایدر عنوان خوبی به این جریانها میدهد. او ایدهای را به نام جریانهای کنجکاو به آنارشیسم، مطرح کرده است. به باور او همانقدر که بدنه نظریات آنارشیستی در طول تمام این سالها وامدار کروپتکین بوده، تمام جنبشهای کنجکاو آنارشیسم هم وامدار اندیشههای کروپتکین هستند. مساله مهم این است که کروپتکین علیرغم وزن و جایگاه بالایی که برای آنارشیسم دارد بخشی از جنبش انارشیستی است؛ و یکی از ارکان هر جنبش آنارشیستیای این است که شما نمیتوانید به واسطه جایگاهی که یک آدم پیدا کرد به او اقتدا کنید. جریان آنارشیستی بارها و بارها و بارها در مواضع مختلف چه در زمان زندگی و چه در زمان مرگ کروپتکین از نظریات او عبور کرده است.

با این اوصاف اما اگر امروزه ما اقتصاد کاربردیای با مبنای محاسبات – و نه نظریات انتزاعی – داریم که از امکان پذیری و حتی الزام یک نظام اقتصادی سیاسیِ انسانی دفاع میکند، به واسطه مسیری است که کروپتکین شروع کرده. او از نخستین نظریهپردازانی است که برای اقتصاد سیاسی فرمولبندیهای اساسی آورده است. در کتاب «یاری متقابل» که هومن کاسبی ترجمهاش کرده، کروپتکین از زیست شناسی و تکامل کمک میگیرد تا به بیان قرن نوزدهمی خودش علمی، بتواند اماکن پذیری این اقتصاد انسانی خود را اثبات کند. بسیاری از نهادهایی که امروزه مواضع آنارشیستی و شبه آنارشیستی دارند به واسطه امتداد پیدا کردن همین دیدگاهها و نظریات است که میتوانند روی موضع خودشان بایستند.

کاسبی: در واقع اکثر جریانهای آنارشیستی و شبه آنارشیستی چه آگاهانه و چه ناآگاهانه – یعنی ممکن است کروپتکین را نخوانده باشند و ذکری هم از نامش نکنند – ایدههایشان وامدار کروپتکین است. پدیدهای که به تازگی در سیاتل آمریکا با آن مواجه شدهایم یعنی گروههای همبستگی، مدیون آرای کروپتکین بویژه نظریات درج شده در کتاب «یاری متقابل» هستند اما نمیتوان با اطمینان گفت که کروپتکین خواندهاند، حتی ضروری هم نیست که خودشان کروپتکین را خوانده باشند.

برای مثال در مه ۶۸ پاریس، سازمانهای آنارشیست رسمی در ضعیفترین وضعیت خود تا آن زمان بودند و هیچ نقش فعالی در آن رخدادها نداشتند. تقریباً اشارهای به «آنارشیسم» وجود ندارد و هیچکدام از کنشگران و سازمانهای دخیل، بر خودشان برچسب آنارشیست نمیزنند، حتی موقعیتگرایان (سیتواسیونیستها که قرابت بسیاری با آن ایدهها داشتند.) اما ما با نگاه عقب متوجه روحیه آنارشیستی در تاکتیکها و اقدامات آن دوره میشویم که به نوعی احیای سیاست اقتدارستیز پس از شکست انقلاب اسپانیا است، برای مثال کمیتههای اقدام. البته باید از این دام نیز پرهیز کرد که بیش از حد در برچسبزنی مشتاقانه عمل کنیم و دیدگاه خاص خودمان را تحمیل کنیم یا ایدهها و اعمالی را آنارشیستی بنامیم که در واقع چنین نیستند. اما مشخص است که بخش اعظم آنچه میتوان در جنبشهای کنونی، حقیقتاً ضدسرمایهداری و برابریخواه تلقی کرد، چه در زمینه اقتصادی به طور اخص، مانند خودمدیریتی کارخانهها، و چه در زمینه کمونیسم به طور اعم، بیشتر مرهون کروپتکین هستند تا مثلاً مارکس.

جنبش تسخیر چطور؟

اسکندری: درباره جنبش تسخیر بحث زیاد است. این جنبش از بزنگاههایی است که آنارشیسم بینالمللی را به دو قسمت تقسیم کرد: کسانی که موافق بودند این جریان هرچند نقدهایی به آن وجود دارد، آنارشیستی و یا شبه آنارشیستی است و گروههایی که معتقد بودند این جریان نه تنها آنارشیستی نیست که نمیتوان آن را یک جریان برابری خواه هم به شمار آورد.

مساله مهم این است که ما از چه ابزار و رویکردی برای تحلیل استفاده میکنیم؟ معتقدم که بهترین راه برای درنیفتادن به این بحث راه حل اشنایدر است که به همه این گروهها میگوییم کنجکاو به آنارشیسم و از آن عبور میکنیم. مگر جایی که به ضرورت باید خود آن جنبش را تحلیل کنیم.

همیشه صحبت بر این بوده که سیاه، بجز سیاه بودن خودش، دیگر چیزی برای گفتن به ما ندارد و صرفاً Noise است و ما در مقام نماینده و در مقام حزب باید Noiseهای این را به Voice ترجمه کنیم. در نهایت مهمترین نکتهای که اکنون در عرصه سیاست باید در نظر گرفت همین نفی نمایندگی استاما مسالهای که برای من روشنتر از جنبش تسخیر است، اتفاقاتی است که این چند ماه اخیر در آمریکا رخ داده. شما میبینید که یک گروه غیر اقتداری بینالمللی مبتنی بر همبستگی مثل «آنتیفا» به مرحلهای میرسد که رییس جمهور آمریکا برای تروریستی اعلام کردنش به هر دری میزند. آنتیفا مشخصاً یک گروه آنارشیستی است که اثرگذاری سیاسی و اجتماعی عجیبی در آمریکا پیدا کرده و تفکر این گروه را دارد طیف مهمی را در جامعه آمریکایی نمایندگی میکند.

آنتیفا از زمان شکل گیریاش در انتخاب نمادها، شعارها و در انتخاب نحوه عمل و شیوه سازماندهی خود، یک گروه مشخصاً آنارشیستی است. خیلی بیشتر از اتفاق جنبش تسخیر میشود درباره این گروه و عملکردش صحبت کرد.

کاملاً هم آمریکا را به چالش کشید هرچند که تمامی رسانهها سعی در تخریب این گروه داشتند. اما سوال مهمی که اینجا پیش میآید تفاوت میان آنارشیستهای فردگرا با آنارشیستهای سندیکایی است و اینکه چه جنبشهایی در این دو طیف قرار میگیرند؟

اسکندری: آنارشیسم حداقل از نظر نامگذاری طیف بزرگی از ایدهها را دربر میگیرد. بسیاری از ایدهها خودشان را شکلی از آنارشیسم میدانند. در این طیف آنارکوکاپیتالیستها یا جنبش سیاه و زردها هم هستند، جالب اینجاست که یکی از شعارهای جنبش آنتیفا این است که اگر فاشیستی دیدی با او دست به یقه شو اما اگر یک نفر از گروه «سیاه و زرد» دیدی فرار کن. یعنی اعضای این گروه را یک پله از فاشیستها بدتر میدانند و واقعاً هم ترسناکتر از فاشیستها هستند.

چامسکی به صراحت اعلام کرده که هر آنارشیستی، سوسیالیست است. اگر به این تعریف که بر مبنای یکسری از مقدمات نظری ارائه شده، قائل باشیم، ذیل این تعریف طیفهای مختلفی از آنارشیسم قرار میگیرند. از آنارشیسم فردگرای سوسیالیستی مثل جریانهای مهاجران ایتالیایی در آمریکا گرفته تا آنارشیسم سندیکایی، آنارشیسم کمونیستی، اکوآنارشیسم، آنارشیسم کالکتیویستی و… تمامی این گروهها ذیل آنارشیسم تعریف میشوند. مساله مهم میزان اهمیتی است که هرکدام از اینها به مقولههایی چون «سازماندهی»، فرآیندهای زیست محیطی و شاخصهای دیگری چون جنسیت میدهند. میزان این اهمیت، این گروههای مختلف را از همدیگر جدا میکند. آنارشیسم فردگرا – البته آن قسمتش که خصلت سوسیالیستی دارد نه ورژن آمریکایی هنری دیوید ثورو – مخالفتی با مفهوم سازماندهی دارد. شاید یکی از کلیدیترین مسائلی که این دو اندیشه با هم دارند مفهوم سازماندهی است. آنارشیسم جمع گرا معتقد است به امکان سازماندهی فاقد اقتدار. آنارشیسم فردگرا معتقد است که هر شکلی از سازماندهی به همراه خود صورتی از اقتدار را میآورد. این درگیری باعث شکاف بین اینها شد. ماجرای تیراندازی به «اریکو مالاتستا» در آمریکا در زمانی که برای مصاحبه رفته بود، یکی از بارقههای این جدایی است. ولی همچنان نزدیکیهایی بین آنارشیسم فردگرا با آنارشیسم جمع گرا، بسیار زیاد است، یعنی شکاف آشتی ناپذیری وجود ندارد.

کاسبی: لزوماً آنارشیستهای فردگرا با هر شکلی از سازمان مخالف نبودند و نمیتوان آنها را مخالف صرف سازمان نامید.

اسکندری: اگر بخواهیم ساده سازی کنیم یکی از مهمترین محورهای اختلاف همین بحث سازمان است.

کاسبی: بحث بر سر شکلی از آن سازمان ثابت سندیکایی است. آنها بیشتر به دنبال سازمانی سیالتر و غیرساختارمندتر میگشتند که آزادی فردی را سرکوب نکند. افراطیترین صورت آن را در اتحادیه اگوئیستهای اشتیرنر میتوان دید.

یعنی تأکید بر این است که هیچ شکلی از قهر پذیرفته نیست، چه از سوی دولت، چه از سوی مراتب سازمان. اما یکی از مناقشهبرانگیزترین اختلافات میان فردگرایان و سندیکالیستها، علاوه بر بحث آزادی فردی و در پیوند با آن، بحث مالکیت ابزار تولید است که به صورت جمعی باشد یا مالکیت خصوصی بر ابزار و محصولات هر فرد باقی بماند. یعنی فردگرایان به هیچ وجه این ایده را نمیپذیرفتند که ابزار تولید در میان اعضای سندیکا مشترک باشد تا هر کس در جایگاه خود با آنها کار کند و محصولات نیز به این طریق توزیع شوند. بلکه معتقد بودند که هر کس بر زمین یا دستگاهی که با آن کار میکند حق مالکیت دارد و محصولات خود را نیز میتواند آزادانه در بازار مبادله کند که بنابراین بیشتر به نوعی سوسیالیسم بازار نزدیک میشود.

اگر موافق باشید درباره زبان ترجمه هم صحبت کنیم. یکی از منتقدان اشاره کرده که مخاطب فارسی با این ترجمه بسیار آسانتر و بهتر کروپتکین و اندیشههایش را به نسبت مخاطبان در زبان اصلی متوجه میشود و این سخن گزافی نیست. واقعاً ترجمه روان است. قلم کروپتکین هم به این روانی است؟

اسکندری: نسخهای از «تسخیر نان» که منتشر شد و در سطح جهانی دیده میشود نسخهای است که خود کروپتکین به انگلیسی نوشته است. کروپتکین یک شخصیت علمی و آکادمیک جدی است و همین ویژگی به همراه غیرانگلیسی زبان بودنش در متن به شدت مشخص است. به این معنا که در انتخاب واژه در متن انگلیسی کاملاً مشخص است که کلماتی که کروپتکین به استخدام خود درآورده، بسیار متمایز از واژگانی است که ما در متنهای معمول انگلیسی میبینیم. او بجای واژگان معمولتر و در دسترستر، کلماتی را به استخدام خود میگیرد که دقیقاً نشان دهنده کسی است که انگلیسی را در محیط آکادمیک فرا گرفته است. به همین خاطر متن انگلیسی در مواردی اذیت کننده است؛ جملات طولانی و کلمات کمیاب. اما گذشته از این ویژگی، کسانی که متون بنیادین آنارشیسم را که قرار است به عنوان برنامه عمل به آنها رجوع شود، نوشتهاند، عمدتاً سعیشان این بوده که متن زبان خوشخوانی داشته باشد. در کروپتکین هم این خوشخوانی البته برای یک آکادمیسین غیرانگلیسیزبانی است که دارد به انگلیسی مینویسد.

کاسبی: چون انگلیسی زبان نخست کروپتکین نیست، در برخی موارد بجز کلمات، ساختارهای جملات عجیبند. در روند ترجمه کتاب «یاری متقابل» برخی قسمتها را ناچار میشدم به ترجمه فرانسه این متن رجوع کنم تا متوجه شوم که کروپتکین دارد به انگلیسی چه میگوید؟

نکته پایانی؟

اسکندری: این چند سال درگیر شدن با متون، نظریات و شخصیتهای آنارشیسم یک چیز را برای من روشن کرده است و آن هم این است که هیچ اتفاق خوبی در هیچ حوزهای بدون همکاری، همراهی و همبستگی آزادانه و برابر انسانها امکان پذیر نیست. در وضعیت هولناک جهان امروز، وضعیتی که هر روز صبح انسانها با هراس به تلفنهای همراه خود نگاه میکنند، فکر میکنم رجوع کردن به آن چیزی که اندیشه آنارشیسم داعیهدارش بوده و هست، دیگر یک سرگرمی ذهنی نیست، ضرورتی برای زنده بودن است. امیدوارم که تمرینمان در این کار بیشتر شود و بتوانیم این ایده را نزدیک به زندگی واقعی کنیم.

کاسبی: میخواهم بحث را با اشاره به اتفاقات اخیر آمریکا تمام کنم. در رویدادهایی که اکنون در آمریکا در حال رخ دادن است، غیر از هیاهوی رسانهای به دلیل کشته شدن جرج فلوید یا ضدیت با نژادپرستی، شاید مهمترین بحث این باشد که سیاهان بر حق خودشان و برابری با سایر مردمان تاکید میکنند. ابراز خودشان در مقام یک انسان برابر با دیگران. بر همین اساس مباحثی که بوجود آمد این بود که سیاهان صدایی برای خودشان ندارند. شرایط اینگونه بود که چند سیاهپوست مشهور و اکثراً سفیدپوستان کلام اینها را به حوزههای عمومی و سیاست، ترجمه و نمایندگی کنند. در واقع جنبش آنارشیستی یکی از مهمترین عناصرش همواره نقد نمایندگی بوده است. شعار انترناسیونال هم رهایی طبقه کارگر به دست خودش بوده است. در نتیجه در اتفاقات اخیر اگر سیاهان را به جای طبقه کارگر بگذاریم، باید تحلیل کنیم که سیاهان در آن سیستم سیاسی رسمی نیاز به نماینده ندارند، بحث سر این است که خودشان حرفی برای گفتن دارند و جایگاهی برابر با تمام انسانهای دیگر.

بحثی که رانسیر در این موضوع دارد با فرق گذاشتن میان Voice و Noise جالب توجه است. سیاهان، بومیها، طبقه کارگر و تمامی به حاشیه رانده شدگان همواره Noise تلقی شدهاند. همیشه صحبت بر این بوده که سیاه، بجز سیاه بودن خودش، دیگر چیزی برای گفتن به ما ندارد و صرفاً Noise است و ما در مقام نماینده و در مقام حزب باید Noiseهای این را به Voice ترجمه کنیم. در نهایت مهمترین نکتهای که اکنون در عرصه سیاست باید در نظر گرفت همین نفی نمایندگی است. این است که ما نیاز به یک عامل انقلابی و حزبی که مارکسیسم روی آن تاکید میکند، نداریم یا حزبی که بخواهیم برای دفاع از حقوقمان به پارلمان بفرستیم. ما در مقام موجوداتی برابر از صدا و سخن خودمان برخورداریم و به دنبال این هستیم که به آزادی برابر و حق تعیین سرنوشت خودمان برسیم. خبرگزاری مهر

 

دسته بندی آنارشیستها

برایان کاپلان*


مترجم: مجید رویین پرویزی

توضیح : این نوع دسته بندی ها را که  اغلب غیر آنارشیستها برای آنارشیسم و آنارشیستها کرده و در موردش نوشته اند. گاها خوانده را دچار سردرگمی میکند...البته این گرایشها معمولا از زمانی شروع شد که آنارشیسم به قاره جدید رسید....در اروپا ما بیشتر با مفاهیم « آنارشو کمونیسم » و « آنارشو سندیکالیسم  » برخورد داریم که تاریخ مشخصی دارد.....از آنجا که آنارشیسم ایده بزرگی است که با ایدئولوژی های مختلف تفاوت ماهوی دارد.... ضمن احترام به مولفه های مختلف آنارشسیسم که ترجیح میدهند خود را با پسوند و پیشوند های گوناگون - آنچرا که خود می پسندند - بنامند....ما آنارشیسم را بدون پیشوند و پسوند مینامیم و بدان اعتقاد داریم.... نویسنده این متن که خود اقتصاد دان است به پیچیدگی  مفهوم آنارشیسم بیشتر کمک کرده است. اما با این حال از نحله های فکری آنارشیسمی صحبت میکند که شاید برای خوانندگان جالب و خود را در این مفاهیم بیابند...سردبیر 

چنانچه احتمالا خواننده از پیش میداند، دو جریان فکری تقریبا واگرا در میان آنارشیستها وجود دارد. اولی را به طور کلی به نام «آنارشیسم چپ» میشناسند و شامل سوسیال آنارشیستها، سندیکا آنارشیستها و کمونیست آنارشیستها میشود. اینها معتقدند که در یک جامعه آنارشیست مردم مایلند، یا آنکه باید حقوق مالکیت خصوصی را طرد کرده و بسیار آن را محدود کنند. نظام اقتصادی در قالب تعاونیها، بنگاههای کارگری و یا کمونها سازمان داده میشود. ارزش کلیدی برای این جریان تفکر آنارشیست مساوات طلبی است و معتقدند نابرابری، به ویژه در پول و قدرت، ناخوشایند، غیر اخلاقی و از نظر اجتماعی محکوم است.

دسته دوم به طورکلی به نام آنارکوکاپیتالیسم شناخته میشوند. اینها معتقدند که در یک جامعه آنارشیست مردم مایلند، یا آنکه باید، نه تنها مالکیت خصوصی را حفظ کنند، بلکه حتی آن را تا در بر گرفتن کل قلمرو جامعه نیز گسترش دهند. هیچ آنارکوکاپیتالیستی تا به حال منکر حق مردم برای اشتراک گذاشتن داوطلبانه داراییهایشان در قالب تعاونی، بنگاه کارگری یا کمون نشده است؛ اما آنها همچنین معتقدند که سازمانهای چندمالکی، نظیر شرکتها، نه تنها کاملا مشروعاند، بلکه احتمالا فرم غالب سازمان اقتصادی تحت آنارشیسم خواهند بود. برعکس آنارشیستهای چپ، آنارکوکاپیتالیستها تقریبا هیچ ارزشی برای برابری قائل نیستند و معتقدند انواع نابرابری - از جمله نابرابری در درآمد و ثروت - مادامی که از راههای صحیح به دست آمده باشند نه تنها کاملا مشروعند، بلکه حتی نتیجه طبیعی آزادی انسانند. بخش بزرگی از آنارشیستهای چپ شدیدا نسبت به اعتبار آرای آنارکوکاپیتالیستها بدبینند و معتقدند که گفتمان آنارشیسم به طور تاریخی چپ گرا بوده است. به عقیده من برای حفظ صحت چنین ادعایی باید بخش بزرگی از تاریخ را بازنویسی کرد. کارل لندوئر که از مورخان بزرگ سوسیالیست است، در کتاب سوسیالیسم اروپایی: تاریخچهای از اندیشهها و جنبشها (۱۹۵۹) مینویسد: «مطمئنا بین آنارشیسم فردگرا و آنارشیسم جمعگرا یا کمونیستی تفاوتی هست؛ باکونین خود را یک آنارشیست کمونیست میدانست، اما آنارشیستهای کمونیست هم اعمال زور جامعه بر فرد را تصدیق نمیکنند. تفاوت آنها با فردگرایان در این است که معتقدند بشر، اگر از بند زور و اجبار رها شود، به روابط داوطلبانه از نوع کمونیستیاش روی خواهد آورد، در صورتی که طرف دیگر معتقد است انسان آزاد درجه بالایی از انزوا را ترجیح خواهد داد. آنارشیستهای کمونیست حق مالکیت خصوصی را که توسط قدرت دولت برپاست رد میکنند. آنارشیستهای فردگرا متمایل به حفظ مالکیت خصوصی به عنوان شرط ضروری استقلال فردی هستند بی آنکه روشن پاسخ دهند درغیاب پلیس و دادگاه چطور میتوان مالکیت را حفظ کرد.» در حقیقت تاکر و اسپونر پیش تر درباره توانایی بازار آزاد در ارائه خدمات مختلف محافظتی و قانونی نوشته بودند، از اینرو سخن لندوئر حتی در ۱۹۵۹ هم دقیق نبوده است، اما نکته جالب اینجا است که حتی پیش از پیدایش آنارشوکاپیتالیسم مدرن لندوئر ضرورت تمایز میان دوگونه آنارشیسم را احساس کرده که به زعم خودش تنها یکی از آنها میتواند در حلقه سنتی سوسیالیسم جای بگیرد.

آیا آنارشیسم همان لیبرتارینیسم است؟

پاسخ به این سوال دشوار است، زیرا درواقع خود لیبرتارینیسم هم دومعنای متفاوت دارد. در اروپای قرن ۱۹، لیبرتارینیسم اصطلاحی تلطیف شده برای اشاره به آنارشیسم چپ بود. هرچند اینگونه به ایالات متحده راه نیافت. پس از جنگ جهانی دوم، بسیاری از روشنفکران آمریکایی مدافع بازار آزاد که مخالف محافظهکاری سنتی بودند به دنبال عنوانی برای توصیف جهتگیری خود سرانجام لیبرتارینیسم را برگزیدند. (لیبرالیسم کلاسیک و لیبرالیسم بازار عناوین دیگر همین جهتگیری هستند.) نتیجه آن شد که در دو فرهنگ سیاسی متفاوت که به ندرت ارتباطی با یکدیگر داشتند، اصطلاح لیبرتارین دو معنای متفاوت یافت. در حال حاضر تعبیر آمریکایی این اصطلاح کاملا محافل آکادمیک تئوری سیاسی را تسخیر کرده (به لطف تاثیر نوزیک)، اما تعبیر اروپایی آن نیز میان آنارشیستهای چپ چه در اروپا و چه آمریکا همچنان محبوب است. این سردرگمی معنایی وقتی عمیقتر شد که لیبرتارینهای اولیه پس از جنگ اعلام کردند که پیامد منطقی دیدگاه آنها، در واقع گونهای از آنارشیسم است. آنها اصطلاح آنارکوکاپیتالیسم را برداشتند تا خود را از لیبرتارینهای میانه روتر جدا کنند، اما همچنان از اعلام همبستگی خود با جریان کلی تر لیبرتارینیسم طرفدار بازار آزاد خشنود بودند.

آیا سوسیالیسم همان آنارشیسم است؟

اگر یک تعریف سنتی از سوسیالیسم را بپذیریم - به معنای حمایت از مالکیت دولتی بر ابزار تولید - به نظر میرسد که آنارشیستها طبق تعریف سوسیالیست نیستند، اما اگر منظورمان از سوسیالیسم تعریفی که شمول بیشتری دارد باشد - یعنی حمایت از محدودیت شدید یا لغو مالکیت خصوصی - سوال پیچیدهتر میشود. طبق تعریف دوم، برخی آنارشیستها سوسیالیستاند و برخی خیر. بیرون از فرهنگ سیاسی انگلیسی-آمریکایی، رابطه تاریخی نزدیک و طولانیای میان سوسیالیستهای ارتدوکس که خواهان دولت سوسیالیست هستند و سوسیالیستهای آنارشیست که به دنبال نوعی سوسیالیسم غیرمتمرکز و داوطلبانهاند، وجود داشته است. هر دوی این گروهها خواهان محدودیت شدید یا لغو مالکیت خصوصیاند و از این رو هر دو در تعریف دوم میگنجند، اما آنارشیستها علاقهای به مالکیت دولتی بر ابزار تولید ندارند، چرا که اساسا مخالف وجود دولت هستند.

چالش آنارشیستها با سوسیالیستهای سنتی - که تجلی آن را به بهترین شکل در منازعات تلخ کارل مارکس و میخاییل باکونین برای سلطه بر جنبش کارگری اروپای قرن ۱۹ میتوان دید - اغلب به عنوان اختلاف بر سر «وسیله» توصیف شده است. طبق این تفسیر، هردوی اینها توافق دارند که مطلوبشان یک جامعه کمونی و مساوات طلب است، اما یکدیگر را به ناکارآمدی ابزارهای پیشنهادی متهم میکنند، اما این به نوعی کم رنگ جلوه دادن تعارضی است که در واقع بر سر ارزشهای بنیانی تری به وجود آمده: سوسیالیستهای آنارشیست بر ضرورت خودمختاری و پلیدی استبداد تاکید میکنند، درحالی که سوسیالیستهای سنتی چنین نگرانیهایی را بورژوایی میدانند. وقتی به فرهنگ سیاسی انگلیسی-آمریکایی میرسیم با داستان کاملا متفاوتی روبهرو میشویم. روحیه ضد آنارشیسم سوسیال در آنجا بسیار قویتر است و از اوایل قرن ۱۹ نیز چنین بوده. بریتانیای کبیر منزلگاه بسیاری متفکران شبه آنارشیست و ضدسوسیالیست بوده است، از جمله اوبرون هربرت و هربرت اسپنسر. آمریکا برای آنارشیسم فردگرا حتی زمین پربارتری نیز بوده: طی قرن نوزده، چهرههایی چون جاشوا وارن، لیسندر اسپونر و بنجامین تاکر با آرای آنارشیستی شان که بر آزادی قرارداد و مالکیت خصوصی پایه داشت به شهرت رسیدند و درقرن بیستم متفکران ساکن ایالات متحده منبع اصلی توسعه و صادرات تئوری آنارکوکاپیتالیسم بودهاند.

با این وجود تقسیمبندی جغرافیایی نباید بیش از حد برجسته گردد. آنارشیست فرانسوی پرودون و همین طور ماکس استرنر آلمانی هر دو گونههای تعدیل شده فردگرایی را پذیرفتهاند؛ شماری از آنارشیستهای چپ(اغلب مهاجران اروپایی) در آمریکا به اهمیت دست یافتهاند؛ مثلا چامسکی و موری بوکچین که دو تن از تاثیرگذارترین تئوریسینهای آنارشیسم چپ مدرن هستند.

مهمترین متفکران آنارشیست کدامند؟

مشهورترین آنارشیستهای چپ احتمالا میخاییل باکونین و پیتر کروپتکین بودهاند. از پیر پرودون هم اغلب نام برده میشود هرچند اندیشههایش مبنی بر پذیرش نوع تعدیل شده مالکیت خصوصی منجر به کنارگذاشتن او توسط برخی چپها شده است. از چپهای متاخر میتوان اما گلدمن، موری بوکچین و نوام چامسکی را نام برد.

آنارکوکاپیتالیسم عمده شکلگیریاش را در نیمه دوم قرن ۲۰ شاهد بوده. دوتن از مشهورترین مدافعان آنارشوکاپیتالیسم موری روتبارد و دیوید فریدمن هستند، البته چند پیشرو مقدم بر اینها هم بودهاند، ازجمله اقتصاددان بلژیکی گوستاو دومولیناری. دو آنارشیست قرن نوزدهمی هم که با برخی اغماضها توسط آنارکوکاپیتالیستهای مدرن پذیرفته شدهاند عبارتند از؛ بنجامین تاکر و لیسندر اسپونر. دنیای اقتصاد.

Bryan Caplan *  

پيير ژوزف پرودن کنار گذاشته شده ؟

ادوارد کاستلون *

دويست سال پس از تولد پيير ژوزف پرودن، در ١٥ ژانويه ٢٠٠٩، در باره اوچه مي دانيم ؟ جمله اي معروف «مالکيت دزدي است !»، همين و بس. کسي را که شارل اوگوستين سنت بو، بزرگترين نويسنده عصر خويش مي دانست و ژرژ سورل برجسته ترين فيلسوف قرن نوزدهم مي گماشت، درپستوي کتابخانه هاي آزاديخواهان و فرهيختگاني چند پناه جسته است. بر خلاف ديگر متفکرين و نويسندگان هم عصرش ـ کارل مارکس، اگوست کنت، ژول ميشله و ويکتورهوگو يا آلکسي دو توکويل ـ موسسات انتشاراتي بزرگ اعتنايي به او ندارند.

ليکن سالگرد صد سالگي وي در سال ١٩٠٩، در فراموشي سپري نشد. رئيس جمهور وقت، ارمان فلير، به شهر بوزانسون، زادگاه وي سفر کرد تا از مجسمه برنزي به يادبود «پدر آنارشيسم» پرده برداري کند. در آن زمان، جامعه شناسان هوادار دورخيم (١)، حقوقدانان و وکلاي جمهوري خواه طرفدار لائيسيته، نظريه پردازان سنديکاليسم انقلابي و حتي سلطنت طلبان مخالف مجلس به پرودن توجه داشتند.

اما موج سنديکايي ـ آنارشيستي آن سال ها به سرعت مسير عوض کرد. روشنفکران و کارگران که قبل از جنگ اول جهاني پرودن را قبول داشتند، پس از انقلاب اکتبر سعي کردند وي را مظهر ضديت با مارکس جلوه دهند. صلح طلبان که هوادار تشکيل جامعه جهاني بودند، نظرات فدراليست او را مطرح کردند و طرفداران ويشي برخي جنبه هاي صنف گرايانه تفکر او را برگزيدند تا به رژيم خود مشروعيت بخشند. اين امر به نجات مجسمه پرودن ياري نرساند و در دوران اشغال فرانسه توسط نازي ها مجسمه اش را آب کردند، اما در عين حال اعتبار اين متفکر نزد افراد مترقي نيز تا مدت ها خدشه دار ماند.

چرا که دوران پس از جنگ در فرانسه همراه با سلطه روشنفکران مارکسيست چپ بود و همه ديگر تفکرات قرن نوزدهم، هر چند غني، به عقب رانده شد. از جمله نظرات پرودن، که راهي مياني بين مالکيت خصوصي (در تملک گرفتن انحصاري دارايي ها به صورت فردي) و کمونيسم (در تملک گرفتن و پخش دارايي هاي افراد به صورت مساوي توسط دولت) پيدا کند.

اين پيش قراول آنارشيسم «راه سومي»، از کجا آمده بود ؟ پدرش توليد کننده آبجو و مادرش آشپز بود. پرودن در زمينه ادبيات کلاسيک استعداد زيادي داشت اما به دليل وضع مالي خانواده ترک تحصيل کرد و در چاپخانه اي مشغول به کار شد. با تشويق برخي از بزرگان زادگاهش، فرانش کنته، پرودن توانست بورس سه ساله اي بگيرد و براي ادامه تحصيل در رشته زبان، منطق و فلسفه به آکادمي شهر بزانسن برود. در آن جا پرودن به اختلافات طبقاتي و تجربي که وي را از ديگر اعضاي انستيتو که راهنماي پژوهش هايش بودند، جدا مي کرد پي برد. در ضمن حد و مرزهاي تلاش هاي ليبرال هاي دوران پس از استقرار مجدد سلطنت ژوئيه را نيز بازشناخت، تلاش هايي که بر «ظرفيت» هاي والاي صاحبان ثروت متکي بود.

آن زمان دوران راي گيري بر اساس ماليات بود (يعني تنها افرادي که از حد معيني بيشتر ماليات پرداخت مي کردند حق راي داشتند ـ م) : آن که مال دارد به فردي که از او هم ثروتمند تر باشد راي مي دهد. در مقابل حق خدشه ناپذير مالکيت، واقعيت فقر و بي بضاعتي، اميد ليبرال ها که در همان زمان خيال داشتند نظم اجتماعي را در جامه حقوق مدني فردي مسقر سازند، کتمان مي کرد.

بعد از روز هاي ژوئن ١٨٤٨، او به يکي ازمورد حمله قرار گرفته ترين چهره ها ي دوران خود بدل شد

پرودن که معتقد بود تقسيم ثروت در جامعه مهم تر از شکل نمايندگي سياسي مردم مي باشد، راه حل رفع نابرابري هاي جامعه را در گسترش حق راي به بخش وسيعتري از مردم، که از سوي جمهوري خواهان پيشنهاد مي شد، نمي ديد. اين ارزيابي وي را به اقتصاد سياسي رهنمون ساخت.

او معتقد بود که ارزش هر شي مي بايست بر اساس «کارآيي» آن محاسبه شود، يعني به نسبت تاثيرات اجتماعي واقعي و مادي آن شي. اقتصاد دانان هم عصر وي که گردش ثروت از طريق مبادله برايشان اهميت داشت، ارزش اشيا را مستقل از نياز هاي توليدکنندگان براي ادامه کار تعريف مي کردند. ژان باپتيست سي (١٧٦٧ ـ ١٨٣٢) طرح مي کرد که «کالا ها با کالاهاي ديگر مبادله مي شوند». اين بدان معناست که فروش يک کالا با رونق گرفتن تجارت کالاهاي ديگر بالا مي رود و در وهله آخر، ارزش کالا بر اساس هزينه تامين آن ارزيابي مي شود، از اين رو به اين دليل که ارزش کالا بر اساس قرار داد ها مشخص مي شود، داراي مبناي ثابتي نمي باشد. مطابق نظر پرودن، به اين ترتيب ارزش کالا خارج از «کارايي» آن تعيين مي شود. درست است که تعادل بين توليد و مصرف مد نظر مي باشد، اما براي نيل به اين منظور، کالاي به فروش رسيده و ميزان کاري که براي توليد آن انجام گرفته مي بايست پيوسته در تعادل باشند. اما تعريف حقوقي مالکيت سد راه مبادله برابرانه است چراکه ثروت در دست مشتي مالک، بهره خوار و سرمايه دار انباشت شده است. لازم است که از قانون راه کارهاي ژان پابتيست سي قرائتي انقلابي تر صورت پذيرد ( قانوني مبتني بر اين اصل که عرضه آفريننده تقاضاست).

جالب است که اين نظرات، اقتصاد دانان معاصر پرودن مثل آدلف بلانکي، برادر لويي اوگوست انقلابي را به خود جذب کرد. به نظر مي رسيد مشخصه نا متداول اين نظريات بتواند بين تفکرات انتقادي سوسياليست ها (که پرودن نوشته هاي پيچيده و نومسيحي آن ها را که به نظر او احساسات آبکي و خيرانه اي مثل برادري را مطرح مي کردند، مورد انتقاد قرار مي داد) و نظرات اقتصاد دانان ، حقوق دانان و فيلسوفان هوادار نظم موجود، پلي برقرار کند.

در اين چارچوب، مارکس، نظريه ارزش اضافه پرودن که در «مالکيت چيست ؟» (١٨٤٠) طرح شده بود را مورد تمجيد قرار داد : «گفته مي شود که سرمايه داري ، دستمزد روزانه کارگران را پرداخته است ؛ براي اينکه دقيق تر گفته باشيم، سرمايه داري به تعداد کارگران اجرت روزانه پرداخته است. معناي اين دوجمله دقيقا مترادف نيست، چرا که سرمايه داري مزد نيروي عظيم ناشي از اتحاد و هماهنگي کارگران، آنچه از همگرايي و همزماني تلاششان توليد شده است را نپرداخته است. دويست سرباز هنگ پياده در عرض چند ساعت ستون ابليسک لوکسر را بر پايه اش استوار کردند(اين ستون در ميدان کنکورد پاريس نسب شده ـ م.). آيا يک نفر به تنهايي در عرض دويست روز از پس اين کار بر مي آمد ؟ اما بنا به محاسبات سرمايه دراي، مجموع حقوق آن دويست نفر معادل دويست روز دستمزد يک نفر است. کاشتن بذر در زميني باير، ساختن يک خانه، به راه انداختن يک کارگاه، همه اين ها مثل ستون ابليسک مي بايد برپا شود. کوهي که بايد جابه جا کرد. کوچکترين ثروتي که بوجود مي آيد، محقر ترين کارگاه ها و به راه اندازي خرده پاترين صنايع مستلزم هم نوايي استعداد هاي مختلف است که از توان يک فرد تنها خارج مي باشد».

بدون شک مارکس نيز با انتقادات پرودن به آنچه در نوشته هاي سال ١٨٤٤ اش «کمونيسم سطحي» مي ناميد موافق بود. گسست بين اين دو نفر که در پاريس با يکديگر معاشرت داشتند در سال ١٨٤٦ پيش آمد. مارکس نيش قلم خود را متوجه نويسنده اي کرد که همانطور که در نامه گسست خطاب به او نوشت در نظر داشت مالکيت را آرام آرام روي «شعله کم» از بين برد. او خواست پرودن مبني بر آشتي پرولتاريا با طبقه متوسط براي بر اندازي سرمايه داري را به مثابه تمايلي «خرده بورژوايي مي دانست که دائما بين سرمايه و کار در نوسان است، بين اقتصاد سياسي و کمونيسم».

به دنبال انقلاب ١٨٤٨ و استقرار جمهوري دوم، پرودن به عنوان نماينده مجلس انتخاب شد و در کميسيون مالي آن شرکت کرد. او در اين کميسيون تقاضاي تاسيس بانک ملي با سيستم مالي متمرکز را کرد ؛ پيشنهاد کرد که پشتوانه پول، توليد و تنها داراي ارزشي اسمي باشد (در آن زمان پشتوان پول طلا بود). او همچنين کاهش نرخ بهره و تعرفه مدت دار، اجاره و کرايه زمين را نيز تقاضا کرد. بعد از آن روز هاي ماه ژوئن (٢) همين پيشنهادات باعث شد که او مورد استهزاء و بيش از همه مردان سياسي آن دوران مورد حمله روزنامه هاي بورژوازي قرار گيرد.

برنامه هاي اصلاحي پرودن با شکست مواجه شد، او به تعمق درباره دشواري هاي نمايندگي سياسي نشست. به نظر او تجربه جمهوري دوم اليگارشي منتخبيني را بوجود آورد که نمايندگان در راس آن نقش نماينده واقعي را ندارند و ابراز نظر شهروندان در مورد قوانين تنها به صورت غير مستقيم آن هم در هنگام انتخابات قانونگذاري انجام مي شود.

از اين رو در اکثر موارد مردم در مقابل نمايندگانشان ناتوان اند و تنها با عدم انتخاب مجدد آن ها مي توانند نارضايتي خود را ابراز کنند. در عمل گسست بين انتخاب کننده و منتخب خيلي زود صورت مي گيرد. پرودن مي گويد: « بايد در اين محيط بسته که نامش مجلس ملي است زندگي کرد تا بتوان درک نمود که چگونه افرادي که اکثرا کاملا از وضعيت کشور ناآگاهند، آن را نمايندگي مي کنند». (اعترافات يک انقلابي ١٨٤٩).

پرولتاريا بايد انجمن هايي مبتني بر اصل تعاوني را ايجاد کند

تحليل او از يک مشاهده ساده فراتر مي رفت : او معتقد بود که قانون اساسي سال ١٨٤٨ قدرت اجرايي زيادي به رئيس جمهور داده و تحول به سوي يک ديکتاتوري اجتناب ناپذير گشته است. او به دليل بيان اين امر که مجلس تضعيف شده و به خاطر افشاي رفتار هاي لويي ناپلئون بناپارت (٣) زنداني شد. برخورد چاکرمآبانه بورژوازي در مقابل کودتاي ٢ دسامبر١٨٥١ و محبوبيت رژيم امپراتوري در بين اقشار مردمي وي را بسيار مايوس کرد. او با تلخي از کنج زندان ، استقرار امپراطوري دوم را نظاره مي کرد (در همين شماره به گوشه اي از نوشته هاي چاپ نشده وي در اين دوران توجه کنيد).

پس از رهايي از زندان در سال ١٨٥٢ بر عليه انباشت ثروت در دست مشتي سرمايه دار ـ که به دنبال واگذار کردن راه آهن و دسايس سوداگران بورسي رشد کرده بودند ـ قد علم کرد. در سال ١٨٥٨ مجبور به جلاي وطن شد و به بلژيک پناه برد تا پس از چاپ کتاب ضد روحانيتش «عدالت در انقلاب و در کليسا» مجددا زنداني نشود. در پايان زندگي اش به پاريس بازگشت و از هر زمان بيشتر نسبت به «دموکراتيک بودن» انتخابات عمومي بدبين بود.

در آخرين نوشته هاي قبل از مرگش، روز ١٩ ژانويه ١٨٦٥، حتي بيهوده بودن وجود کانديداهاي کارگري را به ميان کشيد. پرولتاريا بايد خود را از نهاد هاي «بورژوازي» رها کرده انجمن هايي بر مبناي اصل تعاوني ايجاد کند و روابط دوجانبه را نهادين سازد. خلاصه کلام، بايد «دموکراسي کارگري» برپاسازد.

اگر برخي جنبه هاي نظرات پرودن را کنار نهيم (زن ستيز، مرد سالار و تا حدي ضد يهود) مشخصاتي که متاسفانه نزد سوسياليست هاي قرن نوزدهم ديده مي شد، بقيه افکار وي هنوز مطرح است. بويژه آنچه به بدبيني نسبت به عملکرد سيستم دموکراتيک در کشور هاي پيشرفته سرمايه داري بر مي گردد. چرا که هنوز هم اين اطمينان وجود ندارد که منافع طبقات مردمي و کارگران، امروز بهتر از زمان پرودن توسط احزاب سياسي «نمايندگي» شود.

در مجموعه تلاش هاي کنوني براي «مدرنيزه» کردن سوسياليسم، جايي نيز براي ايدئولوژي اي که گسست طبقاتي مسالمت آميزرا مطرح مي کرد وجود دارد که سازماندهي جامعه را بر اساس تقسيم کاري مبتني بر تعاوني مطرح و اختلاف کمتري بين درآمد ها را طلب مي کرد؛ عدالت خواه بود ضمن اينکه اقتصاد را نيز مد نظر داشت، نمايندگي بر اساس موقعيت اجتماعي ـ حرفه اي را بر انتخابات عمومي ترجيح مي داد، چرا که اين نوع انتخاب به زعم او مي توانست هر لحظه به سوي سزاريسم منحرف شود ؛ به سوداگران و سرمايه داران بزرگ اعلام جنگ مي کرد، هوادار فدراليسم غير متمرکز و نه مبادله آزاد بود ؟ و يا پرودن بيشتر به درد افراد حاشيه اي و خارج رسانه ها مي خورد که محيط هاي کاملا بسته آزادگراي (ليبرتر) خود را بر صفحه تلويزيون تر جيح مي دهند ؟

بدون آنکه در انتظار واهي سفر رئيس جمهور روز ١٥ ژانويه به بزانسون براي بزرگداشت دويست سالگي تولد پرودن باشيم، دست کم مي توان اميد داشت که اين متفکر و مبارز گوشه اي از شهرت صد سال پيش خود را باز يابد.  لوموند دیپلماتیک

١ - اميل دورخيم (١٨٥٨ ـ ١٩١٧) با توسعه علم بررسي داده هاي اجتماعي، رشته نويني را بنيان نهاد : جامعه شناسي.

٢ - مجلس ملي که بعد از انتخابات ٢٣ آوريل ١٨٤٨ در دست اکثريت محافظه کاربود، کارگاه هاي ملي را بست ـ نهادي که براي بيکاران پاريس شغل آفريني مي کرد ـ اين تصميم شورش خشونت باري را در پايتخت بر انگيخت. بين ٢٢ و ٢٦ ژوئن ١٨٤٨ بيش از ٤ هزار شورشي کشته شدند و همين تعداد به الجزاير تبعيد گرديدند.

٣- که فاتحانه در دسامبر ١٨٤٨ به رياست جمهوري انتخاب شده بود.

 Edward CASTLETON*

    Pierre-Joseph Proudhon*

 

نگاهی به جنبش اخیر ضدسانسور در کوبا

 نادر تیف

در ماه نوامبر ۲۰۲۰  حرکتی در کوبا رخ داد که بیسابقه بود. این جنبش با نام «سان ایسیدرو»، از ۶۰ سال پیش بدین سو روی نداده بود. این جنبش علیه نیم سده سانسور شکل گرفت، هر چند قانون تازهای را برای محدودیت بیشتر آزادی بیان و آفرینش فرهنگی و ادبی بهانه کرد.

پیش از آن که نگاهی به این جنبش بینظیر انداخته شود بد نیست چند نکته تدقیق گردد. مقولات امپریالیسم و ضدامپریالیسم دوگانهای به جا مانده از فرهنگ سیاسی فیدل کاستروست که هم در کوبا و هم در جهان در ارتباط با مسائل این کشور جا انداخته شد. به محض این که اعتراض و مطالبهای در کوبا مطرح میشود، حکومت فوراً به آن انگ ارتباط با امپریالیسم آمریکا میزند تا بهانهای برای سرکوب بتراشد. اما این دوگانه کمکی به فهم مسائل متعدد اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی که کوبا با آن دست به گریبان است، نمیکند. این دوگانه، امپریالیسم/ضدامپریالیسم، در خارج از کوبا نیز دولتهای اروپایی و آمریکای لاتین را به سکوت واداشته و نتیجهاش به جز این نبوده که دولت ایالات متحده آمریکا با گروههای فشار خود یکهتاز میدان گردد و اتفاقاً دست دولت کوبا را در سرکوب بازتر کند. پرواضح است که نمیتوان با اتکاء به یک راست افراطی چون ترامپ به جنگ اختناق موجود در کوبا رفت.

هیچکس نمیتواند دستاوردها  و پیشرفتهای کوبا را در زمینه آموزش و بهداشت نادیده بگیرد یا آنها را نفی کند. اما مشکل آنجاست که بر بیش از پنج دهه خودکامگی و خفه کردن هر گونه حق مخالفتی که پایهگذارش فیدل کاسترو بود و پس از مرگش نیز ادامه دارد، سرپوش گذاشته میشود. آری کوبا در آمریکای لاتین برای سیستم بهداشت و آموزشی که دارد مثالزدنیست، اما در عین حال جزو آخرین کشورهای همین منطقه است که ابتدائیترین حقوق سیاسی و مدنی را لگدمال میکند. احتمال ایجاد چنین وضعیتی بدون قبضه قدرت به دست یک نفر کم بود. زمانی که فیدل کاسترو سال ۱۹۵۹ قدرت را به دست گرفت عملاً تا سال ۱۹۷۶ با حکم حکومتی فرمانروایی کرد. سپس قانون اساسی جدیدی تصویب شد. فیدل کاسترو شخصاً تدوین این قانون اساسی را زیر نظر گرفت. قدرت سال ۲۰۰۶ به برادرش، رائول واگذار شد. فیدل کاسترو در تمام این سالها سه منصب اصلی حکومت که عبارتند از: رئیس شورای حکومت، رئیس شورای وزیران و دبیر اولی حزب کمونیست را بر عهده داشت. فیدل کاسترو رسماً در فوریه ۲۰۰۸ از ریاست شورای دولت و شورای وزیران استعفاء کرد و تا ۱۹ آوریل ۲۰۱۱ دبیر اول حزب کمونیست باقی ماند.

نکته دیگری که نباید پیش از بحث اصلی فراموش گردد همانا تحریمهای اقتصادیست که ایالات متحده آمریکا از سال ۱۹۶۲ به کوبا تحمیل کرد. واقعیت این است که تا وقتی بلوک شرق و مشخصاً اتحاد جماهیر شوروی وجود داشت، کوبا میتوانست بیشتر نیازهایش را در مبادلات با آنها تأمین کند. با این حال در طی تمام این سالها این مردم کوبا بودند که فشارهای تحریمهای اقتصادی را تحمل کردند در حالی که دولت با دستمایه قرار دادن همانها همواره به سرکوب و لگدمال کردن ابتدائیترین حقوق مدنی مردم ادامه داد. از سوی دیگر شاهد بودیم که دو دولت کوبا و آمریکا در ژوئیه ۲۰۱۵ روابط دیپلماتیک خود را از سر گرفتند و سفارتهای خود را بازگشودند و حتا باراک اوباما همان تحریمها را تعدیل نمود، اما وضعیت معیشتی مردم بهبود نیافت و اختناق همچنان ادامه پیدا کرد. وقتی دونالد ترامپ محدودیتها را بازگرداند، وضعیت بدتر شد و عزم حکومت کوبا برای خفه کردن هر انتقادی دوچندان گردید. اکنون با انتخاب بایدن، رئیسجمهور کوبا اظهار امیدواری کرده است که بتوان گفتوگوها را از سر گرفت. اما بر خلاف آن چه میگل دیازکانل گفته است که کوبا بر سر سوسیالیسم مذاکره نمیکند، این دولت با اصلاحات اقتصادی که کرده و اصلاحات دیگری که در دست است، کمر به بازسازی سرمایهداری خصوصی بسته و نیازمند به گستردهترین ارتباطات با جهان و قدرتهای بزرگ سرمایهداری از جمله آمریکاست. سرمایهداری دولتی کوبا چندین دهه است که در بحرانی مزمن و ژرف گرفتار است.

باری، دولت کوبا قانونی را تدوین کرد که نام قانون ۳۴۹ را گرفت. عدهای از هنرمندان، استادان دانشگاه، روزنامهنگاران مستقل و فعالان آنارشیست «کارگاه لیبرتر آلفردو لوپز*» اواخر ماه نوامبر ۲۰۱۸ تشکیل جلسه دادند تا با تظاهرات در خیابانهای هاوانا علیه این قانون اعتراض کنند. آنان گفتند که این قانون میخواهد آزادی بیان را محدودتر کند و حق آفرینش هنری مستقل را لگدمال نماید. این جلسه در سان ایسیدرو که نام محلهای قدیمی در هاواناست، برگزار شد. از سوی دیگر پس از تدوین این قانون کنسرت اعتراضی در همین محله برپا شد، اما پلیس آن را برهم زد. مردم محله یکپارچه از هنرمندان معترض پشتیبانی کردند.

هر چند حکومت کوبا موفق شده بود از زمان استقرار در سال ۱۹۵۹ تاکنون هر گونه صدای فرهنگی غیردولتی را خفه کند، اما قانون ۳۴۹ چنان موجی به وجود آورد که حتا جوانان وابسته به نهادهای فرهنگی رسمی صدایشان بلند شد و با حرکت مستقل هنرمندان به جنبوجوش افتادند. حدود سی نفر از آنان نامهای به وزیر فرهنگ نوشتند و خواستار دیدار با او شدند تا قانون مذکور بازنویسی شود. این در حالی بود که فعالان جنبش سانایسیدرو خواهان لغوش بودند. با این حال این فعالان با جوانان خواستار جلسه ابراز همبستگی کردند و گفتند که مایل هستند اگر دیداری برگزار میشود در آن شرکت کنند. اما وزارتخانه هیچ وقعی به درخواستشان نگذاشت. سرانجام معاون وزیر فرهنگ با نویسندگان نامه دیدار کرد بیآنکه نتیجهای حاصل گردد. دیگر بر همگان مبرهن شد که دولت هیچ فعالیت فرهنگی مستقلی را برنمیتابد. البته پیشتر دولت کوبا همین سیاست را پیش برده بود. برای مثال جشنواره موسیقی هیپ-هاپ، یک برنامه شعرخوانی و جشنواره سینمای جوان را حذف کرد.

جنبش سانایسیدرو میخواست برای نخستین بار روز ۷ دسامبر ۲۰۱۹ مقابل وزارت فرهنگ تجمع کند که مقدور نشد. سپس تجمع به پارکی منتقل شد، اما نه فقط پلیس مانع آن شد بلکه چندین هنرمند برای ساعاتی بازداشت شدند. دولت پس از این ماجرا اجرای قانون ۳۴۹ را اعلام کرد.

نیروهای امنیتی کوبا  از ۹ تا ۱۹ نوامبر ۲۰۲۰ فشارهای خود را به جنبش سانایسیدرو دوچندان کردند، چرا که هنرمندان، شاعران، دگرباشان جنسی، دانشگاهیان و روزنامهنگاران مستقل علیه حبس خواننده رپ به نام دنیس سولیس گونزالز به اعتراض برخاستند. او را ۹ نوامبر دستگیر کردند و فقط دو روز بعد به اتهام «توهین به مقامات» به ۸ ماه زندان محکوم نمودند. سولیس گونزالز که عضو سانایسیدرو هم هست به زندان فوقامنیتی والیهگرانده در حومه هاوانا فرستاده شد.

چندین تن از فعالان جنبش سانایسیدرو تصمیم گرفتند با خواست آزادی دنیس سولیس گونزالز دست به اعتصاب غذا بزنند. اعتصابگران در سومین اطلاعیهاشان از جمله نوشتند:«امروز ساعت ۴ صبح مأموران امنیتی حکومت به محل اعتصاب آمدند و مایعی کدر را که به نظر ما اسید است، از زیر در به درون ریختند...آنان بعداً از پشتبام همان اسید را روی پاسیو پاشیدند. در این مکان منبع آب آشامیدنی ما و همسایه وجود دارد.» آنان در همین اطلاعیه خواسته خود را برای آزادی دنیس سولیس گونزالز تکرار کردند و در ضمن خواستار بستن مغازههایی شدند که اجناسشان را به دلار آمریکا میفروشند. از سوی دیگر اریکا گوارا روساس، مسئول کشورهای قاره آمریکا در عفو بینالملل در باره وخامت وضعیت سلامتی اعتصابگران غذا هشدار داد و خواستار رسیدگی به مطالبات آنان شد. مأموران امنیتی دولت کوبا سرانجام به دفتر جنبش سانایسیدرو حمله و ۱۴ نفری را که در آن بودند به بهانه مبارزه با کرونا بیرون کردند. اعتصابگران صدها پیام با مضمون «ما شما را زنده میخواهیم» برای پایان دادن به اعتصاب خود دریافت کرده بودند.

بیش از ۲۰۰ نفر روز ۲۷ نوامبر ۲۰۲۰ روبهروی وزارت فرهنگ کوبا تجمع کردند تا از آزادی بیان و حق مخالفت دفاع کنند. نیروهای پلیس از پیوستن افراد بیشتر به تجمع جلوگیری کردند و سد راهشان شدند. تجمعکنندگان همچنین به اخراج اعتصابکنندگان غذا از دفتر جنبش سانایسیدرو اعتراض کردند. هر چند وزارت فرهنگ قولهایی داد اما ۵۳۵ روشنفکر اطلاعیهای در حمایت از تجمع تدوین نمودند، کسانی که هنوز امیدوارند بتوان کوبا را به سوی یک سوسیالیسم دمکراتیک برد. در میان امضاکنندگان چند آنارشیست دیده میشوند، اما چندین فعال آنارشیست دیگر از امضای متن به علت نارساییاش برای استقرار گستردهترین آزادیها در کوبا خودداری کردند. متن کامل بیانیه را بخوانیم:

«ما رویدادهای روزهای اخیر و تجمع مقابل وزارت فرهنگ را در هاوانا دنبال کردیم. کسانی که این بیانیه را امضاء میکنند دارای اختلاف عقیده هستند، اما یک نقطه مشترک اخلاقی دارند که مخالفت با هر گونه حرکت خشونتآمیز دولت است. امضاکنندگان حامل نظرات و پیشنهادهای شهروندان هستند که میخواهند گفتوگو کنند، هر چند برخی در کوبا حضور ندارند.

به هر کس که نظری برای کوبای بهتر، حق حاکمیت ملی، استقلال و تمامیت میهن دارد، خوشآمد میگوییم.

ما میخواهیم مرجعی اتیک، سیاسی و انسانی داشته باشیم که در آن عدالت اجتماعی و دمکراسی و دربرگیرندگی جای خود را به هر شکلی از حذف و تبعیض بدهد تا فضایی برای گفتوگو و آشتی در کوبا و هر جایی که کوباییان زندگی میکنند به وجود آید.

ما برای یک جمهوری دمکراتیک، قانونمند، دولتی قانونمدار و حقوق بشر برای همه، برای احترام به کثرتگرایی سیاسی، برای آشتی بین محیطزیست و زندگی، رفاه و صلح انسانها هستیم و خواستاریم که به تعدی علیه تقویم انتخاباتی پایان داده شود و دوازدهمین بند قانون اساسی انتقالی رعایت گردد. قانونیت تمام استانداردهای پایینتر از قانون اساسی باید بررسی شوند تا دولتی قانونمدار و حافظ آزادی شکل بگیرد.

ما بر این باوریم که باید پلهای گفتوگو در جامعه مدنی را چنان ساخت که بتوان حرکت خودجوش و مستقل از وزارت فرهنگ که ما شاهدش بودیم، مستحکم گردد تا سپس بتوانیم برای دیگر مسائل جامعه به اجماع برسیم.

ما گمان میکنیم که ترویج یک فرهنگ مدنی برای حقوق بشر و روابط برادرانه ضروریست تا بتوان از گفتمان سیاسی قطبیکننده گذار کرد و هر شکلی از نابرابری و خشونت را شکست داد.

بسیار مهم است که چنین امری در سطح کشور و فرای مرزهایش به وقوع بپیوندد تا به گوناگونی ایدئولوژیها و باورها احترام گذاشته شود.

ما هرگونه اقدام خشن و سرکوبگرانه را محکوم میکنیم و خواهان حفاظت از فضاهای گفتوگو در چارچوب قانون و قانون اساسی هستیم. راه ما مسالمتآمیز است، علیرغم مخالفت، خواهان گفتوگو هستیم.

حرکت ما از پایین است.»

دولت کوبا به هیچ نشریه و رسانهای که تحت کنترلش نباشد اجازهی انتشار نمیدهد. لاجرم باید به نشریات دولتی رجوع کرد تا طرز برخورد حکومت را دریافت. علیرغم اشکال کاملاً مسالمتآمیز جنبش سانایسیدرو که در اعتصاب غذا، تجمع آرام مقابل وزارت فرهنگ و بیانیه ۵۳۵ نفری تبلور یافت، روزنامهی «گرانما»، ارگان مرکزی حزب کمونیست کوبا در شماره اول دسامبر ۲۰۲۰ خود سرمقالهی تندی چاپ کرد و بدون اشاره به جنبش ضدسانسور و آزادیخواه زندانیان سیاسی نوشت که عدهای قصد دارند با مبارزه مسلحانه «نظم سیاسی، اجتماعی و اقتصادی منطبق با قانون اساسی» را براندازند! همان روز چندین عکس در شبکههای اجتماعی منتشر شدند که نشان میدادند نیروهای ویژه ضدشورش حضور کمسابقهای در پایتخت دارند. دولت کوبا تصمیم گرفته است که پول ملی (پزو) را با پول دومی که خود برای گردشگران خارجی ابداع کرد و کوک نام دارد و برابر با یک دلار است در هم ادغام کند. بسیاری از مردم نگران فقیرتر شدن خود در پی اجرای این تصمیم هستند. برخی از مغازهها مدتیست که نه پزو را میپذیرند و نه کوک را. عدهای میگویند که حضور فزاینده پلیس از ترس حکومت از شورشهای مردمیست، ضمن این که شیشههای یک مغازه در خیابانهای لینهآ  و ۱۲ هاوانا درهم شکسته شد، مغازهای که فقط دلار آمریکا را قبول میکند. دولت ماه ژوئیه گذشته ۷۰ فروشگاه باز کرد که فقط دلار آمریکا را برای فروش اجناسشان میپذیرند. بدیهیست که تودههای وسیع مردم که در فقر مطلق به سر میبرند داری قدرت خرید از این فروشگاهها نیستند و به جز کاست حاکم، طبقهی بورژوای نوپای بخش خصوصی مشتری این مغازهها هستند.

به هر حال در رابطه با جنبش سانایسیدرو نه فقط قولهایی که وزارت فرهنگ داده بود فوراً فراموش شدند، بلکه میگل دیاز کانل، رئیسجمهور کوبا در انظار عمومی ظاهر شد و این جنبش را آخرین تلاش برای سرنگونی انقلاب کوبا نامید. وزیر فرهنگ هم روز ۴ دسامبر ۲۰۲۰ اعلام کرد که هیچ گفتوگویی با هنرمندان، آن گونه که معاونش روز ۲۷ نوامبر قول داده بود، انجام نخواهد شد، زیرا به زعم او:«آنان در تماس مستقیم با دستگاه تبلیغاتی آمریکا هستند و از کارمندانش حمایت مالی دریافت میکنند.»

روزنامه گرانما چندین مطلب در این باره نوشت و بدون ارائه کوچکترین سندی معترضان سانایسیدرو را وابسته به «سیا» نامید که میخواهند از میامی با تحریک «مزدورانشان» در داخل کشور حکومت را با «کودتای نرم» سرنگون کنند. حتا سفارت کوبا در تهران بیانیه داد و نوشت:«در بحبوحه بحران سلامت که جهان به دلیل همهگیری کووید-۱۹ با آن روبهروست، ایالات متحده اقدامات غیرقانونی و غیرانسانی محاصره اقتصادی، تجاری و مالی علیه مردم کوبا را به بالاترین سطح خود در ۶۰ سال گذشته رسانده است. گویی این کافی نبوده و در یک فصل جدید از مداخلات و اغتشاشات آشکار در امور سیاسی و داخلی کوبا و نقض غیرقابل انکار کنوانسیون وین در روابط دیپلماتیک، دولت ایالات متحده از طریق سفارت خود در هاوانا و با مشارکت مزدورانی که در جزیره اقامت دارند، اقداماتی چون نافرمانی مدنی و دیگر اقدامات غیرقانونی علیه نظام را که منجر به بیثباتی خواهد شد، ترتیب دادند.»

پس از فروکش موقت جنبش ضدسانسور، مقاومت در اشکال دیگری ادامه پیدا کرد. اوسمل آدریان روبیو سانتوس را جوانترین معترضی خواندند که برای آزادی خواننده راپ مقابل مقر جنبش سانایسیدرو و جزو تجمعکنندگان وزارت فرهنگ بود. او را به خدمت اجباری فراخواندهاند. اوسمل معتقد است که رفتن به سربازی کمک به «دیکتاتوری حاکم» است. وی در صفحهی فیسبوکش نوشت:«دوستان، میخواهم اقدامی کنم، اما به پشتیبانی و یاری شما نیازمندم. کاری که در نظر دارم به نفع اکثر جوانان کوباییست. شما به من بگویید چگونه میتوان این عمل را انجام داد؟ من باید بتوانم امضاهای بسیاری جمع کنم تا نشان داده شود که جوانان کوبایی مخالف رفتن به خدمت اجباری و گرفتن اسلحه برای رژیم دیکتاتوری هستند.»

هر چند حکومت کوبا چنان پوشالی نیست که با یک اعتصاب غذای چهارده نفر، یک تجمع دویست نفره یا یک بیانیه ۵۳۵ نفره سرنگون شود، اما این حکومت با برخوردی که با این جنبش ضدسانسور بیسابقه کرد نشان داد که مانند هر رژیم خودکامهای از کوچکترین حرکت مستقلی به هراس میافتد و نیروهای پلیسی و امنیتی خود را بسیج میکند. منبع : اخبار روز 

یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۹ ــ ۲۰ دسامبر ۲۰۲۰

naderteyf@riseup.net

پینوشت:

*آلفردو لوپز از بینانگذاران آنارکوسندیکالیسم در کوباست. او ۲۰ ژوئیه ۱۹۲۶ به دستور دیکتاتور وقت، خراردو ماچادو، در ۳۲ سالگی، به قتل رسید.

 

« جهت اطلاع بیشتر»

جنبش بی سابقه هنرمندان در کوبا «مرتجعان اصلاحناپذیر»

 یا معترضان خواهان گفتوگو؟

رزیتا ناظر

 

چند هفته پس از اعتراضات هنرمندان مستقل کوبایی، دولت کمونیستی هاوانا با متهم کردن آنان به ارتباط مالی با آمریکا، مذاکرات با این هنرمندان را متوقف کرد، اما ظاهراً این تازه آغاز ماجراست.

برخی رسانههای جهان این اعتراضات که با دو شعار اصلی پایان گرفتن سرکوب حکومتی و رعایت آزادی بیان در کوبا شکل گرفته است، «بیسابقه و تاریخی» توصیف کردهاند.

این اولین بار نیست که دولت کوبا با هدف بیاعتبار کردن مخالفان خود، آنان را به وابستگی به واشینگتن متهم میکند.

وزارت فرهنگ کوبا روز جمعه ۱۴ آذر با انتشار بیانیهای اعلام کرد: «نمیتوانیم با مزدوران کنار بیاییم. وزارت فرهنگ با کسانی که در تماس مستقیم [با دولت آمریکا] هستند و کمک مالی، حمایت تجهیزاتی و حمایت تبلیغاتی از دولت آمریکا و مقامهای آن دریافت میکنند، ملاقات نخواهد کرد.» وزارت فرهنگ کوبا در ادامه گفته که «فرصتهای گفتوگو باز خواهد بود» اما فقط حاضر است با کسانی مذاکره کند که «با دشمنان ملت سازش نکرده باشند».

بر همین اساس، وزارت فرهنگ کوبا روز شنبه ۱۵ آذر نشستی را با جمعی از هنرمندان نزدیک به حکومت برگزار کرد. رافائل روخاس، معاون وزیر فرهنگ کوبا، نیز طی یک کنفرانس خبری گفت که این وزارتخانه علاقهمند گفتوگو «درباره هر موضوعی» با «اکثریت کسانی است که مقابل وزارت فرهنگ تجمع کردند»، اما نه با کسانی که «مرتجعان اصلاحناپذیر» هستند.

«مرتجعان اصلاحناپذیر» اصطلاحی است که نخستین بار فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا، آن را در یک سخنرانی در سال ۱۹۶۱ به کار برد.

اعتراضات هنرمندان کوبایی چگونه شکل گرفت؟

همهچیز از «جنبش سان ایزیدرو» آغاز شد که تا پیش از اعتراضات اخیر یک جنبش نسبتا گمنام بود.

در روز شانزدهم نوامبر، ۱۴ عضو یا هوادار این گروه به مدت ده روز در یک خانه در محله قدیمی هاوانا در مرکز این شهر تحصن کردند و برخی از آنان نیز اعتصاب غذا کردند.

آنان خواستار آزادی دنیس سولیس، یک خواننده موسیقی رپ کوبا، بودند که روز نهم نوامبر بازداشت و سپس به اتهام «توهین» به دولت به هشت ماه زندان محکوم شد.

اما در نهایت، گروه انبوهی از نیروهای پلیس، به بهانه خطر شیوع ویروس کرونا، روز پنجشنبه ۲۶ نوامبر بهطور خشونتآمیز وارد محل تحصن هنرمندان شدند و آنان را بازداشت کردند.

این اقدام پلیس کوبا نه تنها محکومیت کشورهایی مثل آمریکا، چک و هلند و همچنین سازمانهایی چون عفو بینالملل را به دنبال داشت بلکه واکنش چهار تشکل اپوزیسیون داخل کوبا را نیز برانگیخت.

بخش عمدهای از بازداشتشدگان پس از مدتی آزاد شدند، اما بازداشت آنان جرقهای برای برگزاری تجمع هنرمندان مقابل ساختمان وزارت فرهنگ شد. در این تجمع، حدود ۳۰۰ هنرمند کوبایی به مدت حدود پانزده ساعت حضور داشتند و به خواندن اشعار و همچنین سرودهای کوبایی پرداختند؛ اتفاقی که واقعاً در کوبای کمونیستیِ امروز بسیار کم پیش میآید.

معمولاً در کوبا مجوز برگزاری تظاهرات و تجمع بهندرت صادر میشود و هر زمانی که منتقدان و معترضان خواستار برگزاری تجمع میشوند، حضور شدید نیروهای امنیتی و پلیس کوبا راه را بر هرگونه بیان آزادانه انتقادها و اعتراضها میبندد.

اما در تجمع اخیر هنرمندان کوبایی، این هنرمندان بهصورت خودجوش و بهلطف فراخوانهای پیدرپی که در شبکههای اجتماعی منتشر میشد، توانستند گرد هم آیند.

این تجمع همچنین در حالی برگزار شد که در ماههای گذشته تنشهای زیادی میان هنرمندان و دولت کوبا بر سر صدور یک دستور حکومتی به وجود آمده که بر اساس آن، هنرمندان کوبایی ملزم میشوند مشخصات خود را در یک نهاد رسمی ثبت کنند.

سرانجام وزارت فرهنگ این کشور در شامگاه جمعه ۲۷ نوامبر نمایندگان این هنرمندان معترض را پذیرفت و یک گروه سی نفره از هنرمندان معترض، بهنمایندگی از همه هنرمندان، مطالبات خود را، بهویژه در زمینه آزادی بیان و خلاقیت، در نشستی با حضور فرناندو روخاس، معاون وزیر فرهنگ، مطرح کردند.

با اینکه اتفاق خاصی نیفتاده بود، اما همین توافق نصفهونیمهٔ دولت کوبا با هنرمندان معترض هم اتفاقی کمسابقه بود.

خوان پین ویلار، فیلمساز ۵۸ ساله و یکی از نمایندگان هنرمندان، اعلام کرد همین که «وزارت فرهنگ یک کشور تکحزبی یک گروه از جوانان مخالف را پذیرفت، یک لحظه تاریخی است». او ادامه داد که در جمع کسانی که در وزارت فرهنگ حاضر شدند، «مخالفان واقعی» هم حضور داشتند و همین اتفاق نشان میدهد که «چگونه میتوان یک کشور را ساخت».

«حق ابزار نظر مخالف» و «پایان دادن به سرکوب دولتی» علیه هنرمندان مستقل، از دیگر مطالبات این گروه از دولت کوبا بود.

در این جلسه که پنج ساعت به درازا کشید، معاون وزیر فرهنگ تعهد داد که مذاکرات با هنرمندان را به سرانجام برساند. همچنین مقرر شد که نشستی با حضور آلپیدیو آلونسو، وزیر فرهنگ، در این زمینه برگزار شود.

خلف وعده زودهنگام دولت کوبا

توافق اولیه وزارت فرهنگ کوبا و هنرمندان معترض یک روز بیشتر دوام نیاورد و لحن دولت خیلی زود تغییر کرد.

روز شنبه ۲۸ نوامبر، وزارت امورخارجه کوبا تیموتی زونیگا-براون، کاردار آمریکا در هاوانا، را احضار و دولت واشینگتن را به «مداخله آشکار و تحریکآمیز» در امور داخلی کوبا متهم کرد.

روز یکشنبه ۲۹ نوامبر، تجمعی با حضور صدها جوان هوادار حکومت و مدافع انقلاب کمونیستی کوبا و با حضور میگل دایاز-کانل، رئیسجمهور این کشور، در پارکی در هاوانا برگزار شد. رئیسجمهور کوبا هشدار داد که اگر گفتوگویی وجود داشته باشد، فقط درباره «آن چیزهایی است که به سوسیالیسم مربوط میشود».

او که تیشرتی به رنگ پرچم کوبا پوشیده بود، گفت: «شما میدانید که آنان [هنرمندان معترض] تلاش کردند ما را فریب دهند. آنان سیرک رسانهای به راه انداختند.»

رئیسجمهور کوبا مدعی شد که تجمع هنرمندان «آخرین تلاش» دولت دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، و همچنین «مافیای ضدکوبا در میامی» (اشاره به تبعیدیان مخالف حکومت کوبا در ایالت فلوریدای آمریکا) برای «سرنگونی انقلاب کوبا»ست.

رئیسجمهور کوبا ادامه داد: «آنان پیشبینی کرده بودند که تا پایان سال، انقلاب کوبا باید سرنگون شود، نیکاراگوئه باید سرنگون شود، ونزوئلا باید سرنگون شود و آنان به آرزوی خود برسند، اما موفق نشدند.»

رسانههای دولتی نیز تبلیغات علیه هنرمندان معترض را افزایش دادند. این رسانهها «جنبش سان ایزیدرو» را «مضحکه سان ایزیدرو» خواندند و از «خرابکاریهایی» مثل «از ریل خارج کردن یک قطار باربری در سال گذشته» گزارش دادند که به ادعای این رسانهها «با هزینه آمریکا» صورت گرفته بود.

حدود دو سال است که نسل سوم شبکه تلفن همراه به کوبا راه یافته و اینترنت در این کشور تحت سانسور دولتی قرار دارد، اما همین اینترنت محدود نیز در رساندن صداهای معترض نقشی مهم ایفا کرده است.

به همین دلیل، دولت کوبا در روزهای اخیر دسترسی به شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک و توئیتر و همچنین پیامرسانهایی مثل واتس‌‌اپ را شدیداً محدود کرد.

آمریکا همواره از دموکراسی و آزادی بیان در کوبا حمایت کرده، اما همانطور که برخی تحلیلگران ازجمله مایکل بوستامانت، استاد دانشگاه بینالمللی فلوریدا، تأکید میکنند، «اینکه فردی بهمحض طرح خواستههای مرتبط با جامعه مدنی، به ارتباط با آمریکا متهم شود، بسیار سادهانگارانه است».

ولی دولت کوبا اصرار داشت که هنرمندان معترض را همچنان متهم کند و از مذاکره با آنان سر باز زند.

وزارت فرهنگ کوبا روز پنجشنبه سوم دسامبر از دریافت «نامهای توهینآمیز» خبر داد و اعلام کرد که «در این نامه، گروهی که خود را سخنگوی همه مطالبات تحمیلی میخوانند، یکجانبه تعیین میکنند که آنان باید در مذاکرات شرکت کنند و با چه کسانی و درباره چه چیزی حاضر به گفتوگو هستند.»

روخاس، معاون وزیر فرهنگ کوبا، تأکید کرد که «این یک ضربالاجل پوچ و غیرقابلقبول است». با این اعلام، قطعی شد که وزارت فرهنگ کوبا قصد دارد تعهد مذاکره با هنرمندان معترض را نادیده بگیرد.

اما در واقع، در آن نامهای که نمایندگان هنرمندان برای وزارت فرهنگ کوبا فرستاده بودند، آمده بود که در نشست مذاکرات باید رئیسجمهور کوبا که علیه هنرمندان موضع گرفته بود و نمایندگانی از وزارت دادگستری و کشور نیز حضور داشته باشند.

در مقابل، در میان فهرست هنرمندانی که قرار بود در مذاکرات با دولت شرکت کنند، نام لوئیس مانوئل اوترو آلکانتارا، هنرمند معروف پرفورمنس آرت و رهبر «جنبش سان ایزیدرو»، نیز به چشم میخورد.

پایان گفتوگو با دولت، آغاز «بیداری وجدانها»

اگر مذاکرات هنرمندان با دولت صورت میگرفت، یک اقدام بینظیر در تاریخ دهههای اخیر کوبا به شمار میرفت.

این گروه از هنرمندان معترض که برخی روشنفکران و روزنامهنگاران کوبایی نیز به آنان پیوستند، نام گروه «۲۷ن» به معنی ۲۷ نوامبر، روز برگزاری تجمع مقابل ساختمان وزارت فرهنگ، را برای خود انتخاب کردند.

در واکنش به اعلام خبر توقف مذاکرات از سوی دولت، این هنرمندان روز جمعه چهارم دسامبر بار دیگر خواستار برگزاری «گفتوگوهای آشتی» شدند تا به آنان اجازه بدهد «از اختلافات خود عبور کنیم».

هنرمندان معترض با انتشار بیانیهای در فیسبوک اضافه کردند: «ما خواستار حق داشتن حق هستیم. ما دشمن نیستیم، بلکه کوباییهایی هستیم که بهشیوهای متفاوت فکر میکنیم و رؤیای به ارث گذاشتن کوبایی بهتر برای فرزندانمان را در سر میپرورانیم؛ با همه و به نفع همه.»

آنان همچنین خواستار «حق آزادی سیاسی» شدند و طوماری را در این زمینه به صورت آنلاین برای جمعآوری امضا منتشر کردند.

خوان پین ویلار نیز در حساب فیسبوک خود، عمل نکردن دولت به وعده خود برای انجام مذاکرات را تأسفبرانگیز خواند و با رد اتهامهایی که از سوی دولت علیه هنرمندان مطرح میشود، نوشت: «صدها نفری که مقابل وزارت فرهنگ بودند، هیچ برنامه سیاسی را تحسین نکردند.»

همزمان، تعدادی از نمایندگان هنرمندان معترض اعلام کردند که نیروهای پلیس با حضور فشرده مقابل خانههایشان، مانع خروج آنان از خانه شدند و حتی تماسهای تهدیدآمیز تلفنی دریافت کردند.

اکنون بسیاری دیگر نیز به این هنرمندان معترض پیوستهاند، از جمله خورخه پروگوریا، بازیگر و کارگردان کوبایی که در فیلم معروف «توتفرنگی و شکلات» (۱۹۹۳) که برنده جایزه ویژه هیئت داوران چهل و چهارمین جشنواره بینالمللی فیلم برلین و همچنین نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم خارجیزبان شد.

فرناندو پرز، کارگردان کوبایی، و لئونی تورس و سیمافانک، از خوانندگان کوبا، نیز به این جمع پیوستند.

کامیلا لوبون، یک هنرمند جوان کوبایی، در این زمینه گفت: «آنچه پیش آمده، یک اتفاق بیسابقه است. همه جامعه هنرمندان، حتی کسانی که نزدیک به نهادهای حکومتی هستند، متحد شدهاند. این یکجور بیداری وجدانهاست.»

او ادامه داد: «آنچه واقعاً موجب این اعتراضات شد، درخواست این جامعه برای توقف کامل آزار و اذیت علیه هنرمندان، روشنفکران، روزنامهنگاران و بهطور کلی همه شهروندانی است که با سیاست دولت کوبا موافق نیستند؛ یعنی درخواست برای احترام و به رسمیت شناختن آزادی بیان.» رادیو فردا

 

جهان در رویارویی با کرونا در گفت و گو با

یووال نوح هراری، مورخ و آینده پژوه .

خطر بزرگ ویروس نیست، نفرت انسان ها از یکدیگر است

این یک جنگ نیست

گفتگو: فاطمه فلاح

 

از زمانی که بیماری کرونا جهانیان را درگیر خود کرده، متفکران و اندیشمندان در اقصی نقاط دنیا دست به کار شده اند و درباره این به تامل و تفکر می پردازند که چه شد که انسان ها در آستانه قرن بیست و یکم به این بلا دچار شدند؟ آن هم در زمانه ای که بوق و کرنای پیشرفت های تکنولوژیک و علمی گوش عالم را کر کرده است. پرسش مهم تر اینکه رویارویی انسان ها با این بیماری چگونه بوده است و چطور باید باشد؟ و در نهایت اینکه پس از این چه خواهد شد؟ آیا می توان از جهان پساکرونا صحبت کرد؟ آیا کرونا تاریخ بشر را به پیش و پس از خود تقسیم خواهد کرد؟ آیا سبب خواهد شد که انسان ها در رویکردشان به طبیعت و هستی تغییری جدی حاصل کنند؟ اگر چنین نکنند، چه سرنوشتی منتظر ایشان است. یووال نوح هراری، تاریخ دان و مدرس تاریخ جهان و صاحب کتاب های پرفروشی چون انسان خردمند یکی از چهره هایی است که این روزها زیاد در رسانه های مختلف جهان ظاهر می شود و درباره وضعیت روزگار کرونایی ما و جهان پیش و پس از آن صحبت می کند. آنچه می خوانید، گفت وگوی او با یکی از شبکه های هندی زبان در مورد جهان در مواجهه با کرونا و جهان پساکرونا است. دکتر هراری در این گفت وگو تاکید می کند که راه حل درست در مقابله با کرونا، نه انزواطلبی ملت ها و نه افزایش بی رویه فشارها و کنترل دولت ها بر ملت ها که مشارکت و همدلی جوامع با یکدیگر از یکسو و توانمند کردن شهروندان برای مواجهه با بیماری از سوی دیگر است.

ویروس کرونا چطور قادر است تفکر امروزی و معاصر را در مورد بسیاری از مسائل اصلی زمانه ما تغییر بدهد و مقایسه آن با همه گیری های دیگری که بشر در گذشته با آن مواجه بوده است چگونه است؟

در مقایسه با هر همه گیری که در گذشته بشر با آن روبه رو بوده است، ما در موقعیت بسیار بهتری قرار داریم. نسبت به همه گیری مرگ سیاه در قرون وسطی، ویروس کرونا به واقع ضعیف تر است و نرخ مرگ ومیر در آن بسیار بسیار پایین تر است. نکته حایز اهمیت این است که بشر اکنون از دانش علمی و ابزار تکنیکی لازم برای متوقف کردن این همه گیری برخوردار است حال آنکه در مرگ سیاه هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است، چرا مردم این گونه یکی پس از دیگری می میرند و چطور می توانند مانع آن شوند. در نهایت تنها پاسخ برای چرایی این واقعه آن بود که آن را مجازاتی از جانب آسمان تصور کنند و متوقف کردن آن را ورای توان و قدرت خود بدانند. اما امروزما درمواجهه با این بحران تنها دو هفته برای شناسایی ویروس، توالی ژنوم آن و تهیه تست های قابل اعتماد زمان صرف کردیم. این نشان از قدرت و توانایی ما در مدیریت این بحران است.اما سوال اصلی این است که آیا ما دانایی و خرد لازم برای استفاده صحیح از این قدرت را داریم، که تاکنون متاسفانه پاسخ ما به آن مطلوب نبوده است.فقدان اتحاد جهانی در مقابله با همه گیری از سویی و تبعات نگران کننده اقتصادی آن از سوی دیگر گواه این مدعا است. البته هنوز خیلی برای برپایی این اتحاد جهانی دیرنشده است. برتری ما نسبت به ویروس کرونا دراین است که ما توانایی همیاری و کار کردن با هم را داریم، حال آنکه برای مثال یک ویروس کرونا در چین نمی تواند توصیه یا کمکی به ویروس دیگر در امریکا بکند. چین می تواند به امریکا مشاوره بدهد، کشورها می توانند ابزار مورد نیاز پزشکی را برای یکدیگر ارسال کنند و... .اما اگر ما از این توانایی انسانی خود بهره نبریم به نوعی از توانایی ما در مدیریت این بحران کاسته خواهد شد. جهان در ابتلا به ویروس ابولا در ۲۰۱۴ و در بحران اقتصادی در ۲۰۰۸ بسیار قابل قبول عمل کرد و امریکا در این میان هدایت جهانی را عهده دار بود. اما دولت امریکا با شعار «اول امریکا» بسیار صریح به دنیا اعلام داشته است که دیگر اهمیتی برای بشریت خارج از مرزهای خود قائل نیست. بله امروز امریکا اول است. اول در تعداد بیماران کووید ۱۹ و اول در تعداد مرگ ومیر ناشی از آن. نبود اتحاد جهانی می تواند بسیار مخرب باشد. ابتدا اینکه برای تولید واکسن نیاز داریم که کشورها اطلاعات شان را درکنار یکدیگر قرار دهند و البته باید بتوان به این اطلاعات اطمینان کرد. در بحران اقتصادی حتی وجود این همکاری و اتحاد حیاتی تر جلوه می کند.دولت امریکا توان این را دارد که بسته حمایتی برابر با ۲ تریلیون دلار را برای شهروندانش درنظر بگیرد اما بسیاری از کشورها این شکل از منابع و ظرفیت ها را دراختیار ندارند و اگر ما یک نقشه اقتصادی جهانی برای رفع این معضل نداشته باشیم به بحران اقتصادی خواهیم رسید که البته منجر به بی ثباتی جهانی خواهد شد.

با وجود شعار بی رحمانه «اول امریکا» از جانب رییس جمهور امریکا و از طرفی موفق عمل کردن چین در مواجهه با این بحران، زمزمه هایی شنیده می شود که ممکن است کشوری چون چین هدایت جهانی را عهده دار شود. نظر شما در این مورد چیست؟

من بسیار خوشحالم که می بینم چین در به اشتراک گذاشتن اطلاعات و فرستادن ابزارهای پزشکی مورد نیاز به کشورهای دیگر پیش قدم است، اما بسیاری نقدها به برخورد اولیه چین در بروز این ویروس وارد است که شاید اگر این رفتار محافظه کارانه نمی بود ما می توانستیم مانع این همه گیری شویم. اما به نظر من دست آورد ایده آل تغییر جایگاه یک کشور قدرتمند با دیگری نیست بلکه موقعیت ایده آل آن است که درک کنیم نباید تنها به یک کشور اتکا کرد و نیاز به مجموعه ای از هدایت کننده ها در کشورهای مختلف داریم که هر کدام نقشی ایفا کنند، ما نیاز به ترویج همبستگی داریم. از دید من خطرناک ترین واقعه ای که در حال رخ دادن است ویروس نیست که البته ما قادر به توقف آن هستیم. بلکه نگرانی اصلی اهریمن های درونی ما انسان هاست که موجب بالا رفتن نفرت در گوشه وکنار جهان شده است. از جمله نفرت در مقابل اقلیت ها و کشورهای دیگر.ما این روزها شاهد هستیم که کشورهای مختلف در حال سرزنش کردن یکدیگر برای شیوع این ویروس هستند. اگر اجازه بدهیم این نوع از نفرت و خشونت گسترش پیدا کند باعث ایجاد موانع بسیار برای مواجهه با ویروس و بحران های حاصل از آن خواهد شد.

با شیوع ویروس و تعطیلی های اضطراری، اقداماتی برای مهار و کنترل آن صورت گرفته است که تا یکی دو ماه پیش شاید حتی قابل تصور نبود.نظر شما در مورد این نظارت ها چیست؟

یکی از نگران کننده ترین این اقدامات آینده این شکل از تحت نظر قرار دادن مردم برای مهار و توقف همه گیری است. تا به حال سیستم های نظارتی جمعی را چون دوربین ها حتی در کشورهای دموکراتیک هم داشته ایم، اما تغییری که در شکل و ماهیت نظارت شاهدیم تحول آن را از شکل بیرونی به شکل زیرپوستی و درونی نشان می دهد .حالا سوال رایج این است: دمای بدن ما چیست؟ فشار خون ما چند است؟ موقعیت پزشکی ما چگونه است؟ البته این شکل از نظارت برای بحران موجود ضروری و لازم الاجراست. اما اگر این شکل از نظارت به صورت درازمدت ادامه داشته باشد خطر بنا نهادن رژیم های جدید تمامیت خواه را درپی خواهد داشت. زیرا آنها به طور مداوم اطلاعات زیستی مردم را جمع آوری می کنند و اینکه چه اتفاقی در درون آنها رخ می دهد و چه احساساتی دارند. برای مثال ۱۰ سال بعد از این تاریخ را در کشور کره شمالی متصور شوید. همه ملزم به بستن دستبندهای زیستی هستند که اطلاعات را لحظه به لحظه در اختیار حکومت قرار می دهد. رهبر بزرگ سخنرانی مهمی پیش رو دارد و شهروندان هرجایی که هستند باید شاهد آن باشند. آنها ممکن است لبخند بر لب داشته باشند و حتی تشویق کنند اما احساسات درونی شان خلاف این باشد و به یاد داشته باشیم دستبندی بر دست دارند که ضربان قلب و فشار خون آنها را چک می کند و احساسات واقعی آنها را بروز می دهد. تصور زندگی در چنین شرایطی دهشت آور است. مشکل اصلی با وجود اقدامات ضروری و نظارت ها در این است که تمایل دارند برای همیشه بمانند.به این دلیل ساده که همیشه یک موقعیت ضروری پیش رو است. ممکن است گفته شود که این نظارت موقتی است اما سخن از موج دوم شیوع و سپس ویروس دیگر و... به دوام آن بینجامد. در حقیقت مردم نباید بین سلامت و زندگی خصوصی و خلوت خود مجبور به انتخاب شوند. باید هردو را داشته باشند. ما نیاز به یک سیستم جدید مراقبت های درمانی داریم که این نظارت ها را پوشش دهد و کاملا مجزا از پلیس، پلیس مخفی و ارتش باشد. به راستی این وظایف در راستای مسوولیت آنها نیست.این روزها بسیار از سیاستمداران شنیده ایم که این یک جنگ است. پاسخ من این است: این یک جنگ نیست و ما نیاز به سرباز و اسلحه نداریم. این یک بحران در مراقبت های بهداشتی- درمانی است و ما دکترها و پرستارها و متخصصین درمانی را در صف مقدم داریم.

 

در سیاست امروز، متاثراز همه گیری، انحرافی مشاهده می شود که تمایل به ناسیونالیسم و انزواطلبی را دربعضی کشورها نشان می دهد.از دید شما این سیاست چه نتایجی به دنبال خواهد داشت؟

این سیاست فقر و تیره روزی و سلامت ما را در سطح جهانی تشدید خواهد کرد. باز هم به این دلیل ساده که رویارویی با این همه گیری با بستن مرزها و متوقف کردن پروازها ممکن نخواهد بود. به خاطر داشته باشیم که در قرون وسطی هیچ هواپیما یا کشتی مسافربری وجود نداشت، با این وجود همه گیری چون مرگ سیاه سلطه خود را بر بشر از چین تا به هند و از خاورمیانه تا اروپا در طی۱۰ سال به رخ کشید.پادزهر همه گیری نه انزواطلبی بلکه همکاری و همیاری میان کشورهاست.اگر ارتباطات بین کشورها تحت تاثیر این انحراف قرار بگیرد نه تنها توقف این همه گیری را مشکل خواهد کرد بلکه مقابله با همه گیری های دیگررا در آینده بسیاردشوارتر خواهد بود.

در اظهارنظری از استفان وال پروفسور روابط بین الملل در دانشگاه هاروارد داشته ایم که همه گیری ویروس کرونا، انتقال قدرت و تاثیرپذیری را از غرب به شرق سرعت می بخشد. آیا شما آینده را اینگونه می بینید؟

بله این انتقال مسلما می تواند روی دهد.کافی است نگاهی بیندازیم که چه کشورهایی با عملکردشان مردم را تحت تاثیر قرار داده اند.کشورهایی در شرق آسیا، نه تنها چین، بلکه کره جنوبی، ژاپن و سنگاپور در مواجهه با ویروس و همه گیری بسیار موفق و اثرگذار عمل کرده اند .حال آنکه کشورهای اروپای غربی و امریکا تصویر اسفباری از خود به نمایش گذاشته اند. در چند سال گذشته دنیا اعتمادش را به رهبری امریکا از دست داده است و حالا در سایه شیوع ویروس کرونا شایستگی امریکا هم زیر سوال رفته است. وقتی عملکرد آنها را در مواجهه و کنترل بیماری در کشور خودشان می بینیم، به خود یادآور می شویم که جای خوشحالی دارد که آنها دیگر رهبری جهان را عهده دار نیستند.

با شیوع و همه گیری این ویروس ما شاهد بالاتر رفتن استفاده مردم از شبکه های مجازی و بالطبع در معرض خبرهای غیرواقعی و نامعتبر قرار گرفتن آنها در این زمینه هستیم.آیا فکر می کنید که مردم به مصرف همیشگی این شکل از اخبار جعلی به جای اخبار موثق روی خواهند آورد؟ پیشنهاد شما به مردم برای تشخیص سره از ناسره چیست؟

به نظر من این یک انتخاب است و مردم انتخاب های بسیاری اینجا دارند. امیدوارم که مردم خطر عظیم منابع نامعتبر را در بحرانی که ما درگیرش هستیم درک کنند و اما در مورد تمیز دادن منابع معتبر از نامعتبر راهبردی را پیش روی تان قرار می دهم. اگر کسی با تعدادی تئوری دسیسه در مورد ویروس کرونا نزد شما آمد، اینکه چطور شروع شده است و چطور شیوع یافته است، فقط از او یک سوال ساده بپرسید. از او بخواهید که توضیح دهد که ویروس چیست و چطور موجب بیماری می شود. اگر آن شخص کوچک ترین اطلاعی از این موضوعات نداشت، هیچ کدام از گفته های دیگرش را باور نکنید. از دید من به واقع اینجا اهمیت آموزش علمی به مردم آشکار می شود. من صحبت ازدکترای زیست شناسی نمی کنم، بلکه از آموزش پایه ای علمی در مدارس می گویم.ما نیاز داریم به کودکان مان در مورد مسائل این چنینی آموزش بدهیم، اینکه ویروس چیست، چطور جهش می یابد و به همه گیری منجر می شود و این نیازمند آموزش نظریه تکامل است.در صورتی که ما به این نظریه باور نداشته باشیم، نمی توانیم این همه گیری را درک کنیم. به این دلیل که طریقی که ویروس های جدید پدیدار می شوند و تغییر می کنند و همه گیری شروع می شود همه به واسطه نظریه تکامل قابل درک می باشند و این اهمیت آموزش نظریه تکامل را در مدارس پررنگ می کند.

از دید شما ما چه درسی می توانیم از این همه گیری بگیریم و برای اینکه شاهد موقعیت های این چنینی مشابه در آینده نشویم چه می توانیم انجام دهیم؟

پادزهر اصلی و اساسی این همه گیری همکاری و همیاری است، همچون به اشتراک گذاشتن اطلاعات علمی، کار کردن با یکدیگر برای تهیه واکسن مورد نیازو هشدار دادن به کشورهای دیگر اگر موضوعی در حال رخ دادن در کشور شماست. اینها از جمله درس های پایه ای و اساسی است. اگر از آن درس بگیریم نه تنها قادر خواهیم بود به سرعت و به طور کارآمدی با همه گیری های دیگر در آینده برخورد کنیم، بلکه توانایی حل بحران های دیگر، چون تغییرات آب و هوایی را نیز خواهیم داشت. قبلا هم گفته ام خطر بزرگ امروزه ویروس نیست، بلکه اهریمن های درونی ما انسان هاست. نفرت انسان ها از یکدیگر و این موج عظیم تمایل به سرزنش کردن دیگران و آز و طمع بعضی از ما، که تمام تلاش خود را می کنند که از تیره روزی گروهی دیگر در این شرایط بالاترین بهره را ببرند. اما اگر به جای رواج کینه توزی و نفرت به رواج همدردی و شفقت روی بیاوریم، به جای رواج آز به رواج همبستگی بپردازیم و به جای باور به تئوری دسیسه، باور به علم داشته باشیم، در این صورت ما از این بحران بسیار بسیار قوی تر از گذشته بیرون خواهیم آمد.

پادزهر اصلی و اساسی این همه گیری همکاری و همیاری است، همچون به اشتراک گذاشتن اطلاعات علمی، کار کردن با یکدیگر برای تهیه واکسن مورد نیازو هشدار دادن به کشورهای دیگر اگر موضوعی در حال رخ دادن در کشور شماست. اینها از جمله درس های پایه ای و اساسی است. اگر از آن درس بگیریم نه تنها قادر خواهیم بود به سرعت و به طور کارآمدی با همه گیری های دیگر در آینده برخورد کنیم، بلکه توانایی حل بحران های دیگر، چون تغییرات آب و هوایی را نیز خواهیم داشت. قبلا هم گفته ام خطر بزرگ امروزه ویروس نیست، بلکه اهریمن های درونی ما انسان هاست.اعتماد

 

« زبان تنها برای  برقراری ارتباط ساخته نشده است!»

...به چه چیزی شک دارید؟

نوآم چامسکی-مترجم : مانی

هر انسانى  بى نهايت را در خودش حمل ميكند و اين به لطف قواعد زبان است كه ما روزانه با آن سر و كار داريم. براى زبان شناسى مثل نوآم چامسكى اين توانايى نه فقط يك اساس براى خلاقيت و آزادى است، بلكه پايه يك چشم انداز سياست جهانى است.

گفتگو مارتين لگروس (Martin Legros) با نوآم چامسكى (Noam Chamsky)

ترجمه و اقتباس از ماهنامه فلسفه* ( به زبان آلمانی )  آوریل / مى سال ١٩١٧

نوآم چامسكى فقط يك زبانشناس عادى نيست، بلكه متفكری است كه تئوري هاى او در مورد  دستور زبان زايشى * (      generative Grammatik) كل زبانشناسى را بطور عميق و اساسى بازنگرى كرده است. همچنين او يك پرفسور بازنشسته و استاد دانشگاه كمبريج (MIT) در بوستون و يك فعال آنارشيست است  و در سطح بين الملل يك روشنگر آشنا و معروف در زمينه نقطه نظرات انتقادى به جهانى شدن سرمايه دارى است.در يك بعد از ظهر زمستان در پاريس با كمال تعجب و حيرت  با چه روشنائى و آرامش درونى اين مرد نود ساله تزهاى مربوط به فطرت انسانى، آزادى و شرايط جهانى را تشريح و بيان ميكند. او بطور قابل ملاحظه اى تواضع و تندروى را با يكديگر ربط ميدهد. اين براى آثار فلسفى او هم صدق ميكند. او در اينها پايه هاى آزادى انسانها را فرا از هر فرهـنگ و تمدن مى بيند.  

ماهنامه فلسفه: شما يكى از روشنفكران امريكائى  هستید كه آثارتان از همه بيشتر مطالعه ميشود. اما قبل از هر چيز در سطح جهان يك زبانشناس با نفوذ در قرن گذشته هستيد. شما در سال ١٩٢٨ در فيلادلفيا متولد و والدين شما چند سال قبل تر از روسيه گريخته بودند. علت اين فرار چه بود؟

نوآم چامسكى: پدرم اهل يك دهكده كوچك در اوكرائين بود . او در جوانى در سال ١٩٢٠ از روسيه گريخت تا از اين طريق از خدمت نظام سر باز زند. مادرم متولد يك شهر كوچك در روسيه سفيد و در دوران كودكى به امريكا آمد. خانواده ام به علت يهود ستيزى از آنجا فرار كردند.

ماهنامه فلسفه: در كودكى به مدرسه اى ممتاز كه تحت تاثير ايده هاى تربيتى - فلسفى جان دیوى( John Dewy ) بود؛ رفتيد و همزمان در محيطى از مهاجران يهودى رشد كرديد. چه جوی در آن حاكم بود؟ 

نوآم چامسكى: زبان مادرى والدین من يديش* ( Jiddisch ) بود ولى من در خانه حتى يك كلمه یديش نشنيدم. در ميان مهاجران يهودى تضادی بين هواداران زبان يديش و عبرى مدرن حاكم بود. والدين من طرفدار عبرى بودند. پدرم در كالج تدريس ميكرد و من خودم از او به هنگامى كه انجيل و ادبيات عبرى ميخواندم؛ آموزش گرفتم. پدرم علاقمند به روشهاى جديد تعليم و تربيت بود. بدين سبب من به مدرسه اى رفتم كه تحت روش تعليم و تربيت جان دوى تدريس ميشد.ماهنامه فلسفه: از چه جهت اين مدرسه ممتاز است؟

نوآم چامسكى: فعال كردن هوش و ذهن از طريق آزمايشات، تفكر انتقادى ، خلاقيت و ابتكار بين دانش آموزان. در این مدرسه هيچ رقابت و نمره اى وجود نداشت. براى اولين بار در سن دوازده سالگى كه به مدرسه عادى رفتم متوجه شدم كه يك شاگرد ممتاز هستم . قبل از آن من هيچوقت  امتحان نداده و نمره اى هم  نگرفته بودم. اما عوض كردن به يك مدرسه با سيستم كلاسيك با رقابتهاى داخلى ، خيلى ناخوشايند بود. اما جو محل زندگى ما متلاطم بود. ما تنها خانواده يهودى در بين كاتوليكهاى ايرلندى و آلمانيهاى نازى بوديم، اما در خانه صحبت نمى كرديم. آنوقتها ما بچه ها ، درمورد چيزهاى كه در بيرون اتفاق مى افتاد، حرفى نمى زديم. جالب آنكه بچه هائى كه از طريق معلمان يسوعى *(Jesuiten) خود ، آنتی سمیتیسم ( یهود ستیزی )  تعليم و تربيت ميشدند، در آخر هفته كه ما همگى براى بازى بيس بال دور هم جمع ميشدبم همه چيز را فراموش ميكرديم. 

ماهنامه فلسفه: شما خيلى زود به سياست علاقمند و اولين مقاله را درسن ١١ سالگى قلم زديد.نوآم چامسكى: درسال 1939 به هـنگام اشغال شهر بارسلون توسط نيروهاى فرانكو بود.  اين مقاله به توسعه فاشيسم در اروپا اشاره ميكرد. بعدها جنگ داخلى اسپانيا  را با شور و شعف خاصی دنبال کردم كه نشان داد : چطور كمونيستها،آنارشيستها را خرد و نابود كردند، قبل از آنكه فاشيستها قدرت خود را تثبيت كنند. من مطبوعات چپ را مطالعه ميكردم و متوجه شدم كه قدرتهاى غربى و در ميان آنان ايالات متحد امريكا بطور مخفيانه به فرانكو كمك ميكردند. از سن ١٢ سالگى ساعتهاى زيادى را در محافل و ملاقاتهاى آنارشيسى ميگذراندم. در كتابفروشها جائيكه خيلى از مهاجران رفت و آمد ميكردند و همزمان در بحث هاى خانوادگى و آشنايان شركت ميكردم كه اغلب آنان متعلق به طبقه كارگرى راديكال يهوديان بودند. عموى من يك كيوسك روزنامه فروشی داشت. 

ماهنامه فلسفه : و اگر اينطورى بگويم اين كيوسك  روزنامه فروشی اولين دانشگاه شما بود؟  

نوآم چامسكى: بله، اين مكان اولين آموزش سياسى من بود. در سال ١٩٣٠ جو کاملا ديگرى - نسبت به امروز- در جامعه حاكم بود، جو خيلى بدتر و فقر و بيچارگى بيداد ميكرد، اما از لحاظ روحى و روانى سرشار از اميد و آرزو بود. تمامى نگاه ها به آينده خيره شده بود، رفاه اجتماعى خيلى گسترده نبود، اما دولت رفاه کمتر توسعه یافته بود و دولت با خواستهاى عادى مردم - بخاطر رفاه - روبرو بود و مجبور به كنار آمدن با خواستهاى آنان بود.و جو غالب نا امید کننده و همراه خشم بود. بر خلاف جو غالب امروزى در میان جوانان که با احساس ناتوانی همراه است.

ماهنامه فلسفه: چگونه زبان مهمترين موضوع زندگى شما شد، بخاطر اينكه در مکانی چند زبانى بزرگ شديد؟

نوآم چامسكى: از يك دليل خيلى مهم كه زود براى من روشن شد و از آنزمان تا حال بدان سرگرم و مشغول هستم. يكى از علائم مشخصه زبان كه ساليان زيادى بدان توجه نشده، گر چه آشكار و نمايان است. هنگاميكه انسان به پديده زبان بپردازد، هر ناطقى ، شما و من يك سيستم محدود از قواعد كه با آنها جملات را ميسازيم در درون خود هضم كردایم ، اما با اين سيستم محدود ميتوانيم يك رقم نامحدود از معنا و مفهوم را بيان كنيم. اين هسته زبان است و اين زبان است كه به انسان ويژگى خاص و بينظير ميدهد. اينجا سرچشمه تمام ابتكارات و خلاقيت بشر است كه با آن ميتواند موجوديت انسانى خود را بيان كند. اواسط قرن بيستم انقلاب داده شناسى   (Informatik – علم کامپیوتر)  ابزارهاى هوشمند جديدى پديد آورد كه با اين ابزاره ها تركيب نامحدود يك رقم محدود از اصول را ميتوان درك كرد. سعى من در اين بود كه افكار محاسبات تركيبى را به روى مسئله اصلى زبان ومفهوم آن سوق دهم.  

ماهنامه فلسفه : شما مدعى هستيد كه ساختار زبان جامع است و اين ساختار از طريق طبيعت به انسان داده شده است كه عملكرد  آن فقط ارتباط  با یکدیگرنيست ، بلكه بيان افكار است. ميتوانيد اين تز را توضيح دهيد؟ 

نوآم چامسكى: از كجا ما تشخيص ميدهيم يك رديف از لغات يك جمله ؛ صحيح است؟ هنگاميكه من  خودم را سرگرم و مشغول اين سئوال كردم، يك جمله موقعى صحيح بود كه مفهوم داشت. اما اين كاملاً غلط است. ما بعنوان مثال دو جمله را در نظر ميگيريم.

١) ايده هاى سبز بى رنگ ، خشمگین ( نا آرام ) ميخوابند. 

٢) ايده هاى [ خشمگین ) ناآرام سبز بى رنگ ميخوابند.

هر كس تصديق خواهد كرد كه جمله اول صحيح است، اگرچه مفهوم آن در ابهام مى ماند. جمله دوم نه فقط مفهوم ندارد بلكه بطور كامل غلط و غير مجاز است. چه چيزى مشخص كننده بعنوان يك جمله جايز است، اگر مفهومى ندارد؟ جواب من ، قدر مسلم اينست كه ساختار جمله كاملاً  با اصول و قواعد در ساختار جمله سازى تطبیق کند.

ماهنامه فلسفه : چگونه آدم از  دستور زبانش به اين تصور فكرى مى رسد كه زبان ساختار جهانى است  كه بطور طبيعى  در ذهن انسان ها نقش بسته  است؟ 

نوآم چامسكى: اگر من بگويم: " جان عقيده دارد كه - او- خيلى باهوش است " اين ميتواند كه به خود جان يا به كس ديگرى برگردد. من خلاف آن میگویم: جان او را يك فرد با هوش قلمداد ميكند، بايد آن فرد كسى به غير از جان باشد. يك كودك پنج ساله خيلى سريع اين را درك ميكند. كودكان درك ميكنند كه قواعد زبان بطور ساختاری به همديگر وابسته هستند و آنرا رعايت ميكنند،بدون آنكه ما سريحآ به آنها ياد داده باشيم. اين بايد - بطور ژنيتكى - در وجود ما باشد كه ما بدین طريق در شرايطى هستيم اين قواعد را درك و برداشت كنيم.

ماهنامه فلسفه : شما اينرا دستور زبان جهانى* (Universalgrammatik) نامگذارى مي كنيد. چطور اينرا تعريف مي كنيد؟

نوآم چامسكى : بطور كلى پرنسيپ هاى غير قابل تغيير هوش و خردمان اين امكان را به ما ميدهد كه به يك زبان صحبت كنيم و آنرا ياد بگيريم. بطور مشخص دستور زبان جهانى بعنوان انواع زبان وجود دارد، در اين زبانها  هر كدام گزينه هاى خاص در هسته اين دستور جهانى نشان ميدهد.

ماهنامه فلسفه: اين تفكر، كه زبان اول يك پديده درونى است، منجر به اين نظريه شده كه زبان  تنها در خدمت ارتباط نيست و اگر هم هست نا کافی است.

نوآم چامسکی : ما دائماً از زبان براى ارتباط استفاده ميكنيم، اما زبان اصلاً براى اين ارتباط پديد نيامده است. ساختار زبان طورى طراحى شده است كه الزامات آن يك تركيب موثر را در بر ميگيرد. يك دستور معنادار از اصول، اما آن الزامات يك ارتباط موثر را در نظر نمي گيرد. مثالهاى زيادى در تداخل بين اين دو عملكرد موجود است که يك فكر را بيان و با آن  ارتباط برقرار كنيم و هر بار- اختلاف عملکرد ها- دومى قربانى ميشود. اين بدين خاطر است كه زبان يك سيستم از قواعد است كه عقل از آن بطور آزادانه استفاده ميكند. يك سئوال خيلى ساده را در نظر ميگيريم. " شما چه ميخوانيد؟ "بطور عادى - آدم مخاطب – انسان سريع متوجه ميشود كه منظور چيست. " كدام كتاب را ميخوانى ؟ " اما اين لازم است كه عقل شما جاى خالى بين شما چه و "ميخوانى " را پُر كند. زيرا آنچه كه عقل در واقع دریافت ميكند، يك جاى خالى است. اگر چنين جاى خالى درست فهميده نشود، ميتواند اين ارتباط را مختل كند، اما همين خود دلايلى دارد كه زبان ذاتى است. سيستم تركيبى داخلى من، ساخت يك جمله را براى من امكان پذير ميكند اما همزمان آنرا براى مخاطب من مبهم ميسازد.

ماهنامه فلسفه : اگر زبان يك سيستم تركيبى است، آيا روزى كامپيوترها قادر به صحبت کردن؛خواهند شد

نوآم چامسكى : كامپيوتر به معناى واقعى كلمه قادر به انجام كارى نيست، كاري كه انجام ميدهد، فقط يك برنامه و تئورى كارگذارى شده در آن است. اين مثل هر تئورى ديگر بايد با تئوری دیگری قضاوت شود.اما به تنهائى چيزى انجام نميدهد.

ماهنامه فلسفه: ...اما اینطور نیست که برنامه هوشمند مصنوعی ، روزی بتواند صحبت کردن انسان با ماشین را واقعیت بخشد؟

 نوآم چامسکی : در مورد اين سئوال سر در گمى قابل توجهى وجود دارد. ما براى مقايسه ارتباط بين زنبوران را كه رقص زبان*(Tanzsprache)  معروف است، در نظر ميگيريم. آدم ميتواند ميليونها فيلم ويدئوئی از زنبوران در حال پرواز را آناليز كند و سعى در آن نمايد كه بر اساس آمار رفتار آنها را پيشگوئى كند، اما راهى به نفوذ در زبان آنها پيدا نخواهيم كرد. كار علم اين نيست كه  بر پايه آمار به پديده ها نزديك شود. اينطورنيست كه بگويم : ما به فيزيك احتياجى نداريم و ميتوانيم از طريق مشاهده ميليونها فيلم ويدئويى سقوط و پرتاب اجسام را آناليز كرده و حركات اجسام را از قبل پيشگوئى كنيم... مترجم گوگل ميتواند يك ابزار مفيد باشد اما مقدار کمی درك زبانى پديد مى آورد. مانند ارتباط زنبور ها.

ماهنامه فلسفه : شما همچنين مدعى هستيد كه زبان شئی نيست، بلكه معنا را مشخص ميكند. بنابرين زبان اصلاً بر اشیای خارج از جهان دلالت نميكند

نوآم چامسكى: تنها زباني كه مستقيماً و بطور اعجاب انگيزى به اشيا اشاره دارد، زبان حيوانات است. حيوانات راه به علائم و نشانه ها دارند واز اين علائم بصورت ( امواج ) سيگنال استفاده ميكنند. مثلاً فرياد خاص يك ميمون همراه با حركات ويژه اى ميباشد و اين علائم براى همنوعان خودش بعنوان يك علامت خطر درك شده و همه پا به فرار ميگذارند. اين علائم عملاً به يك تجربه واقعى اشاره ميكنند. احتياجى به درك آن نيست كه در سر آنها چه ميگذرد تا بفهميم كه آن چطور عمل ميكند. زبان آدمى چنين ويژگى را ندارد و از پايه غيرقابل توضیح است.

ماهنامه فلسفه: به نظر شما زبان يك توليد فكرى است، اما با اين وجود اين نظر را رد مي كنيد كه زبانها بسته به واژگانشان از جهان برداشتهاى گوناگون و مختلف دارند. چطور اين تفاوت بين زبانها را در نظر مى گيريد كه يكى بين قرمز و صورتى فرق ميگذارد و ديگرى فرقى در آندو نمى بيند؟

نوآم چامسكى: با ديدى نزديكتر تفاوت بين زبانها اغلب سطحى است و آدم همه جا ساختار  مشترك در هـسته آن پيدا ميكند. در زبان هائي كه لغت خاص براى رنگ قرمز ندارند، براى مثال يك تعبير وجود دارد " رنگ خون "  لغت " رود " در زبان ژاپونى و سواحلى* يك طيف وسيعى را در بر ميگيرد. اما بر خلاف زبان انگليسى ، بين " رود " " نهر " و " جريان " فرق است. اما در هسته مفهوم " رود " در تمام زبانها به همان معنا آمده و بايستى كه همينطورى هم باشد و آن بخاطر يك دليل ساده، كودكان هيچ احتياجى به يادگيرى انواع و تفاوتها " رودخانه ها " در زبان ندارند، چون كه آنها بطور سريع به اين معنا دسترسى پيدا كرده اند. اين به طبيعت كودكان  مربوط است و از اين جهت در تمام فرهـنگها يافت ميشود. ماهنامه فلسفه : آيا آگاه هـستيد شما يكى از آخرين فيلسوفانى هـستيد كه معتقد به طبيعت انسانى است ؟

نوآم چامسكى : بدون شك، طبيعت انسانى وجود دارد، ما نه ميمون، نه گربه و نه صندلى هـستيم، بهمين جهت ما طبيعتى داريم كه ما را از آنها جدا ميسازد. اگر فطرت انسانى وجود نداشت، فرقى هـم بين من و يك صندلى نبود... يكى از عناصر پايه اى انسان قدرت تكلم و اين در دوران تكامل كسب شده است. اين يك ويژگى جنسى است و تقريباً هـمه به يك اندازه بدان دسترسى دارند. ما هـيچ گروه انسانى را نمى شناسيم كه قدرت تكلم آن غالب گروه هاى ديگر باشد. تغييرات فردى در نوبه خود کناری ( حاشیه) هـستند. اگر شما يك كودك از قبايل آمازون را كه ٢٠٠٠٠ سال با انسانهاى ديگر هـيچ ارتباطى نداشته و او را ساكن پاريس كنيد، خيلى سريع ميتوانيم او را تشويق به فراگيرى زبان فرانسه بكنيد. قدرت تكلم هـيچ رده بندى را نمى شناسد. تمام تحقيقات در زمينه ديرين مردمشناسى* (Paläoanthropologie) وعلم * اعصاب (Neurowisenschaften) امروزه اين را تائيد ميكنند.  

ماهنامه فلسفه : شما بطور ضد و نقيض ساختارهاى زبان مادرى را يك استدلال به نفع آزادى مي بينيد. 

نوآم چامسكى : اين ضروری است! هـيچ خلاقيتى بدون يك سيستم وجود ندارد. شما ميتوانيد خلاق باشيد . در زمانی که يك تابلو قرون وسطى را كه تحت تاثیر كنواسيونهاى مذهبى است ؛ نقاشى كنيد و یا يك غزل *( sonnet) بنویسید، اما اينها همه خواهان يك چار چوب هـستند.  ماهنامه فلسفه : شما نه فقط يك فيلسوف زبان هـستيد، بلكه هـمچنين يك روشنفكر انتقادى : چرا بر اين باورهـستيد كه بخشى از مردم امريكا خود رابا ترامپ شناسايى ( تعیین هویت ) ميكنند؟ دليلى هـست، آنرا توضيح دهـيد؟ 

نوآم چامسكى : چندين دهـه سياست نئو ليبرالى براى بيشتر كارگران ركود شديد اقتصادى و كاهش استانداردهاى زندگى را بوجود آورد، هنگاميكه بخش عظيمى از ثروت در دست بخش كوچكى تمركز پيدا كرد. در سراسر جهان كارگران به رقابت با هم ديگر شورانده شدند و خشم آنها از وضعيت موجود به سمت انسانهاى ضعيف تر كشانده شد و آنها رامسئول وضع بد موجود ميدانند. آنها اين احساس را دارند كه به اندازه كافى در صف ايستاده و از ارزشهاى امريكا دفاع كرده اند. از اينكه در اين وضع جديد اقتصادى عده اى كمى هستند كه بالاى آنها قرار دارند، ناراضى نيستند، چونكه اين متعلق به روياى امريكايى است. اما تازه واردان كه پشت سر آنها درصف قرار دارند و كمك دولت را دريافت ميكنند و بعضى اوقات حتى از آنها سبقت ميگيرند، باعث نارضايتى آنها ميشود. 

ماهنامه فلسفه : آيا در حال حاضر سياست امريكا بر پايه دروغ بنا شده است؟

نوآم چامسكى : اينطورى بگويم كه شامل خيلى دروغ ميشود و بندرت انتقاد هاى فردى ميتواند شكاف در درون دروغهاى جمعى باز كند. فكر كنيم به عصر روشنگرى : چه كسى بايد از جام شوكران بنوشد؟ سقراط : مردي كه به خاطر از راه بدر بردن جوانان آتن محكوم شد، او سئوالات بیشماری طرح ميكرد. اما خيلى چيزها ميتواند تغيير كند. اين بستگى به ما دارد. ما بايد به مشكلات اساسى تمركز كنيم نه به اخبار ترامپ در توئيتر. اين بستگى به بحثهاى روشنگرانه دارد و آدم ميتواند آنان را تغییر دهد. امروزه همه چيز روشن است و بايستى يك سياست بر پايه آگاهى عمومى بوجود آوريم. پایان

گرامر يا دستور زبان جهانى: نظريه اى در زبانشناسى است كه پايه گذار آن نوآم چامسكى ميباشد. در اين نظريه مغز آدمى براى فراگيرى از زبان، از پيش برنامه ريزى شده است. بر طبق اين نظريه، دانش زبانى انسان بدون آموزش شكل گيرى و از طرف ديگر همه زبانهاى طبيعى ويژكيهاى مشتركى دارند.

زبان رقص: يك ابزار ارتباطى بين زنبوران است.

زبان سواحلى: عضوى از زبانهاى بانتو است و در شرق و تا حدود مركز افريقا بكار ميرود. زبانهاى بانتو متشكل از ٥٠٠٠ زبان است كه در گستره وسيعى از افريقا استفاده ميشود.

ديرين مردمشناسى: آميخته ٢ رشته علمى تشكيل شده از ديرين شناسى و انسان شناسى فيزيكى است كه خاستگاه انسان را مطالعه ميكند و سر وكار زيادى با فسيلهاى انسان تباران دارد.

Philosophie Magazin Nr. 03/2017 April/Mai*

·         * زبان زایشی: دستور زایشی یکی از رویکردهای بررسی نحو زبان است که توسط نوام چامسکی تبیین شده‌است. تدوین این دستور با نگارش کتاب ( ساخت‌های نحوی ۱۹۵۷) توسط چامسکی آغاز شد...

·         https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%B1_%D8%B2%D8%A7%DB%8C%D8%B4%DB%8C

·         * Jiddisch  شاخه ای از زبان عبری است .برای اطلاع بیشتر رجوع شود به لینک ذیل:

·         https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D8%B4%DA%A9%D9%86%D8%A7%D8%B2%DB%8C

·         یسوعی‌ها و هم‌ چنین ژزوئیت‌ها نیز خوانده میشوند. به لینک  ذیل توجه فرمائید.

 

·         https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86_%D8%B9%DB%8C%D8%B3%DB%8C

 

·         دستور زبان ( گرامر)  جهانی...به لینک ذیل توجه فرمائید: (Universalgrammatik)

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%B1_%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C

 

برای اطلاع بیشتر در این مفهوم رجوع شود به صفحات ذیل:

·         زبان رقص . به زبان آلمانی Tanzsprache به انگلیس Dance Language of the Honey Bee

 

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%B1%D9%82%D8%B5

https://en.wikipedia.org/wiki/Waggle_dance

·         زبان سواحلی :

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AD%D9%84%DB%8C

 

https://en.wikipedia.org/wiki/Swahili_language

 

·         دیرین ( دیرینه ) شناسی:

http://soranboy.blogfa.com/cat-13.aspx

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85%E2%80%8C%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C

 

https://en.wikipedia.org/wiki/Paleoanthropology

·         علم ( علوم ) اعصاب

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%85_%D8%A7%D8%B9%D8%

B5%D8%A7%D8%A8

https://en.wikipedia.org/wiki/Neuroscience

* سونت : شعر و یا غزل

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D9%88%D9%86%D8%AA

https://de.wikipedia.org/wiki/Sonett

https://it.wikipedia.org/wiki/Sonetto

خوانش آنارشیسم 

از نوام چامسکی، نظریه‌پرداز آمریکایی، بیشتر با عنوان «پدر زبان‌شناسی مدرن» و «فیلسوف آنارشیست» یاد می‌کنند. او نظریات مهمی درباره آنارشیسم دارد که برخی از آنها را می‌توان در کتاب تقریبا جدید او «در باب آنارشیسم» (2013) جست که به‌تازگی ترجمه فارسی‌ آن منتشر شده است. چامسکی در کتاب حاضر معانی آنارشیسم و بنیادهای اندیشه‌ای آنارشیستی را بررسی می‌کند و می‌کوشد با نفی مفهوم‌پردازی آنارشیسم در مقام اندیشه‌ای صلب و با به‌بحث ‌گذاشتن خطوط تداخل و خلط میان آنارشیسم و سوسیالیسم، خواننده را با چالش روبه‌رو کند. در نظر او «آنارشیست‌ها از صاحبان قدرت می‌خواهند تا سندی در تأیید داعیه‌هایشان درباره مشروعیت‌شان ارائه کنند».
او آنارشیسم را چنین تعریف می‌کند: «آنارشیسم بیشتر آن گوشه‌ای است که افراد بدان رانده شده‌اند تا اینکه انتخابی آگاهانه باشد؛ آخرین پناهگاه، و البته پناهگاهی زایا و ثمربخش. آنارشیسم به ما اجازه می‌دهد خارج از قیود سرخ و آبی آنچه عموما در ایالات متحده «سیاست» نامیده می‌شود سیاست‌ورزی کنیم، بی‌آنکه تقدیرمان خیانت‌های ناگزیر یکی از دو حزب اصلی باشد. در آنارشیسم می‌توانیم ارزش‌هایی را تصدیق کنیم که از سازوکارهای اینترنت آموخته‌ایم: شفافیت و بسیج توده‌ای منابع. در آنارشیسم می‌توانیم خودمان باشیم. آنارشی لوحه‌ سپید آغاز سده‌ بیست‌ ویکم است. نام مختصر فرصتی برای بازآغازی زمان. این مسئله را در هیچ‌ کجا به‌روشنی جامعه اشتراکی بر خط انانیموس نمی‌توان دید؛ جامعه‌ای که تنها شرط عضویت در آن، کنارگذاشتن هویت، تاریخ، خاستگاه و مسئولیت‌های فردی است. این فراموشی آنارشیستی که بر سیاست‌ ورزی رادیکال در ایالات متحده سایه افکنده، بازتابی است از فراموش ‌کاری عمومی در سیاست ایالات متحده. صرف‌نظر از چند استثنای اسطوره‌شناختی درباب آباء برده‌دارمان و جنایتکارانه ‌ترین جنگ‌هایمان، در سایر موارد ترجیح می‌دهیم فکر کنیم هرچه می‌کنیم برای نخستین‌بار است که روی می‌دهد. چنین فراموشکاری‌ای می‌تواند ثمربخش باشد، زیرا به ما حسی از پیشروبودن می‌دهد؛ حسی که در نگاه ما به دنیا، این‌گونه که انگار جهان سنگین‌بار از تاریخ به ما حسادت می‌کند، ضروری است. این در نهایت به معنای فراموش‌کردن و ازدست‌دادن آن چیزی است که آنارشیسم را قابل‌توجه می‌سازد: چشم‌اندازی از آموختن چگونگی ساختن جامعه‌ای آزاد و به‌سامان از خاکستر؛ آموزشی که در طول نسل‌ها روی می‌دهد». او ادامه می‌دهد که باید به یاد داشت «یکی از رئیس‌جمهوری‌های آمریکا را یک آنارشیست ترور کرد و ترور دیگری که یک آنارشیست انجام داد به جنگ نخست جهانی انجامید. هنوز خراشیدگی‌های نامعلومی از بمب‌های آنارشیست‌ها بر چهره‌ ساختمان‌های وال‌استریت باقی مانده. به‌همین‌دلیل است که ما تردستی‌های لیبرال‌ها را می‌فهمیم؛ شعبده‌ای که به مدد آن، انقلاب خلقی آنارشیست‌ها که در طول جنگ‌های داخلی اسپانیا در حال وقوع بود، ماهرانه از تاریخ حذف شد».شرق

کتاب «در باب آنارشیسم» نوشته نوام چامسکی توسط نشر نقد افکار منتشر شده است.

کتاب «در باب آنارشیسم» نوشته نوام چامسکی با ترجمه رضا اسکندری توسط نشر نقد افکار منتشر شده است.

کتاب «در باب آنارشیسم» درواقع ترجمه‌ای کتاب «On anarchism، c۲۰۱۳» است که موضوع اصلی آن، علوم سیاسی است.

چامسکی در این کتاب، مروری دارد بر معانی آنارشیسم و بنیادهای اندیشه‌ای آنارشیستی و سعی دارد با نفی مفهوم‌پردازی آنارشیسم در مقام اندیشه‌ای صلب و با به بحث گذاشتن خطوط تداخل و خلط میان آنارشیسم و سوسیالیسم، ذهن خواننده را به چالش بکشد.

فصل‌های کتاب «در باب آنارشیسم» نیز عبارتند از: «درباب آنارشیسم»، «گزیده‌هایی از درک قدرت»، «فصل دوم از کتاب عینیت و اندیشه‌ لیبرال»، «مصاحبه با هری کرایسلر» و «زبان و آزادی».

چامسکی در این کتاب می‌گوید: آنارشیست‌ها از صاحبان قدرت می‌خواهند تا سندی در تایید داعیه‌هایشان درباره مشروعیت اقتدارشان ارائه کنند. آنها بر این عقیده‌اند اگر صاحبان قدرت قادر به توجیه نظام سلطه خود نباشند، باید آن نظام را سرنگون کرد و چیزی آزادتر و عادلانه‌تر به جایش نشاند.

کتاب «در باب آنارشیسم» با ترجمه رضا اسکندری در ۱۹۲ صفحه و به قیمت ۱۷ هزار و ۵۰۰ تومان توسط نشر نقد افکار منتشر شده است.ایلنا

دولت گرائی* و نقش ذهنیت مسدود

فرشید یاسائی

مقدمه : جامعه آکادمیک ، خصوصا تحلیل گران کشور ما از نظر فلسفی و علوم سیاسی متاسفانه  هنوز از مثلث شوم هگل، مارکس و هایدگر نتوانسته اند خود را رها کنند. دلائل متعدد و متفاوتی را میتوان برشمرد. جامعه مطالعه گر و کتابخوان روی خوش به مباحث جدید نمی دهند ، چون تحلیل گران این اجازه را از آنان سلب کرده اند. هنوز مکتب خانه ورشکسته فرانکفورت در تهران باز است و دانشجو می پذیرد! مثلث شوم دیگر: مکتبی است که : فردید ، آل احمد وشریعتی باز کردند، هنوز براه است و متاسفانه روزنامه های صبح کشور بازار این دو مکتب منسوخ  شده را رونق می بخشند و برای تبلیغ هجویات آنان صفحه ویژه اختصاص میدهند.از مهمترین اصولی که این دو مکتب ظاهرا جدا و باطنا یکی ، تبلیغ دولت گرائی بر ذهن خام جامعه کتابخوان است که قبلا با آثار مشمئز کننده و ارتجاعی نویسندگان و مترجمان در بازار آشفته کتابخوانان در سطح تیراژ بالا منتشر شده ( میشود) است.غلبه مبلغان دولت گرائی بر ذهنیت روشنفکران دیروز و امروز ما ... به غول وارگی دولت در کشور کمک کرده است. این غول از صدر حکومت صفوی تا امروز( بیش از پنج قرن ) از شیشه خود رها شده و بر تمامی شئونات سیاسی – اجتماعی جامعه ایران تسلط دارد. به ذهنیت دولت گرائی می پردازیم.

آغاز : جامعه ما در تسخیر ذهنیت دولت گرائی است که توسط بخش مهمی از روشنفکران تبلیغ شده و میشود. یکی از اثرات شوم این تفکر که میتوان مهمترین اش باشد، سد معبر و جلوگیری از تفکرات دیگری است که در جهان به رشد خود ادامه داده و مورد بازبینی  و بازنگری و تجزیه و تحلیل متفکران دنیا قرار  دارد. این ذهنیت  بیمار و خودپسند و عقب افتاده ، تمامی نهرهائی  زلالی که به جامعه سرازیر میشوند را سد کرده اند تا تصور دیگری امکان  رشد نیابند. از پرواز خلاقیت و استعداد ها ، ایده ها  و تخیلات جلوگیری و ممانعت به عمل می آورد تا ذهنیت کنجاو و فعال نتواند جامعه را تحت نفوذ خویش درآورد. اثرات این تبلیغات به گونه ای است که : برای نمونه : کتابهای شریعتی هنوز بیشترین فروش را در کشور دارد.... بدون توجه به سوابق هایدگر ( گویا متفکر دیگری وجود خارجی در دنیای ما ندارد و تنها او نجات بخش فلسفه... میباشد!) جشن تولد برای وی گرفته میشود. استالین ( مانند روسیه )  و هیتلرمحبوب ترین اشخاص در ایران  قلمداد میشوند و...غلبه این ذهنیت به دولتها در کشوراجازه داده میشود تا در تمامی شئونات مردم دخل و تصرف داشته باشند... به خانه و زیرزمین های مردم رجوع میشود. در تربیت کودکان دخل و تصرف میشود. کتب درسی مدارس ( دولتی شده ) آغشته به سموم مغزشوئی میشود... خود را با وقاحت کامل وکیل الرعایا ...شاه شاهان ...ولیعصر و ولی فقیه ...می نامند...و در بسط استبداد و حکومت مطلقه کوشا و از مردم بالاجبار توقع اطاعت دارند.

نماد آفت دولت گرائی جلوگیری و اشاعه از ذهنیتی است که میکوشد، دنیای دیگری را نیز کشف کند و با نظرات جدید آشنا شود.در ایران ، فلسفه و دین هر دو از ذهنیت فعال جلوگیری می کنند... هر دو ذهنیتی دولت گرا و متمرکز دارند ( چه چپ و چه راست فلسفی )... هر دو به غول وارگی دولت یاری رسانده اند و هر دو مشترکا از تصدی گری دولت ( گرچه گاها بدان انتقاد میکنند چون در بازی سیاست به بازی گرفته نمیشوند...!) دفاع می کنند!...در نهایت : وجود دولت ( شر موجود ) را حل المسائل مفروضند! و عامدا  به بازسازی ذهنیتی بیمار که امیدی به بهبود ندارد؛ پرداخته میشود.زمانی است که باید به نتایج این ذهنیت توجه و در فکر آفت زدائی بود.

زمانیکه  نسیم عصر روشنگری توسط ذهن مرتجع سد میشود و " روشنفکران"  جهت جلوگیری از تغییرات و مدرنیته هزینه می کنند ... تشویش اذهان عمومی بوجود می آید که همین ذهنیت بیمار را باعث شده است که شاهدیم: روزی حافظ را کمونیست ، روز دیگر حلاج را چه گوارا... فرض می کنند وبا خلق باورهای کاذبی که بوجود آوردند ؛ افکار عمومی - خصوصا خام - را فریب میدهند.حال که در یافته اند: شکست خورده میدان هستند...  بجای قبول شکست و کنجکاوی و واکاوی علل شکست خود؛ اشتباهات خویش را گردن جامعه می اندازند و شاکی هستند که مردم  از خردورزی ( منظور ثبت  و تائید نظرات ارتجاعی آنان ) روی برگردانده اند. با گذشت بیش از چندین دهه ( هشت دهه)  تدریس  جامعه شناسی و فلسفه در دانشگاه های کشور ، گفته میشود : " رابطه کلیسا با معارف یونان، درست برخلاف رابطه ما با آن معارف بود. کلیسا برخلاف الهیات و اصول غیرعقلانی ( "غیر عقلانی " از آن واژه هائی است که دین سالاران مسلمان دائما در مورد دین و فلسفه غیر از خود تکرار می کنند!) خود، از افلاطون به ارسطو بازگشت، در حالی که در جهان اسلام، این جریان وارونه بود، یعنی علمای اسلام برخلاف تکیه و تأکید این دین بر عقل و اندیشه، از ارسطو به افلاطون بازگشتند*!..." * یحیی یثربی : عضو هیئت علمی گروه فلسفه در دانشگاه علامه طباطبایی.

جامعه آکادمیک ( مذهبی و غیر مذهبی ) از آنجا که در واکاوی جامعه و علل واماندگی آن عاجز و شکست خورده است. علل شکست خویش را نخست غرب میداند که از فلسفه و دین ما عبور کرده اند. دوم از مفاهیم " اشعریت و اعتزال 1- * "  در اسلام  شاکی هستند که خود باعث و بانی آن میباشند. گفته شده است : "...عامه‌ مردم‌ كه‌ اهل‌ تعقل‌ و تفكر و تجزيه‌ و تحليل‌ نيستند، همواره‌ تدين‌ را مساوي‌ با تعبد و تسليم‌ فكري‌ به‌ ظواهر آيات‌ و احاديث‌ و مخصوصاً احاديث‌ مي‌دانند*..."  (* مطهري)‌. آنان نمی خواهند و باور ندارند که جامعه خام را به هایدگر ، فردید و شریعتی سپردند... دفترچه راهنمای آنان   به امضای افلاطون و هگل و مارکس...رسید و اکنون که به بن بست رسیده و ذهنیت جامعه را مسدود کردند، بیشرمانه دست به دامان دولتها شدند و از آنا ن تمنای باران دارند. اما بازهم با شعار و شعایرهای منسوخ. از دولت متوقع ذهنیتی بسته و ضد غرب ( اما فلسفه مسدود و ذهنیت دولت گرای غربی مانند افلاطون ، هگل و مارکس ...را تشویق و تائید می کنند!)  دارند. انتظارتصدی گری بیشتر از دولت وقت و ابن الوقت دارند. تمرکزگرائی دولتها را ارج می نهند. در مجوع پیکان تیز حمله و انتقاد آنان تنها متوجه جامعه و مردم است... نه دولت و حاکمیت!

حال از خود می پرسیم : چرا بخش مهمی از روشنفکران آگاهانه و یا نا آگاهانه ذهنیت دولت گرائی را تبلیغ و از آن دفاع می کنند؟ گرچه تعدادی از آنان با دولت حاضر مشکل نیز دارند. اما تبلیغ دولت دیگری می کنند که گویا رفع نقائص خواهد کرد . دلائلی که میشود برای این ذهنیت بیمار ( نه تمامی آن ) برشمارد. عوض شدن جایگاه قانون و حقوق  در جامعه است. تفکرات و ذهنیت روشنفکران ما بعد از جنگ جهانی اول ؛ رشد کرده و در همان جا خشک شده است. طبیعتا روانشناسی آنان نیز ، روانشناسی و روان شناختی قبل از فروید است. این ذهنیت که به مرور فضای آکادمیک را تحت تاثیر خود قراد داد تا امروز ادامه دارد و گویا نمی خواهد در خود تحولی بوجود آورد. با اینکه هشتاد سال از تدریس و رشته جامعه شناسی در ایران میگذرد. بیشتر کتب این رشته دانشگاهی ترجمه های ناقصی است که اذهان دانشجویان را بیشتر به سخره میگیرد. گرچه با سمینارها و بحث های تالاری اعتراضاتی هم میشود...! اما این بحث ها به سطح خیابانهای شهر راه نمی یابند و در همان تالارها مدفون میشوند. 

نتایج و اثرات ذهنیت دولت گرائی و تبلیغ آن در نوع دولت ( جمهوری ؛ سلطنتی ، استبدادی ...) فرق چندانی با یکدیگر نمی کند. این ذهنیت دولت را ویتامینیزه و تقویت می کند و برایش مجوز تصدی گری و دخالت در تمامی امور و شئونات اجتماعی – سیاسی صادرمی کند. حال این دولت مطلقه باشد و یا لیبرال! این ذهنیت و اشاعه آن از کوچه و محله شهرهای کوچک و بزرگ نسج نگرفته بلکه در جامعه آکادمیک خصوصا روشنفکران و مترجمان ؛ تولید و بازتولید میشود. مردم ( آدمک ویلهم رایش ) کوچکترین دخل و تصرفی در این ذهنیت نداشته و ندارند. آنان فقط عملی انجام میدهند که تبلیغ آن توسط جامعه شناسان " فرهیخته " ، شده است.

در کشورهائی که مردم جامعه نسبت به میثاقهای اجتماعی – سیاسی بی تفاوتند. مانند ایران و اکثر کشورهای با سابقه های بلند و کوتاه مدت استبدادی ( روسیه ، چین ، ایران... در صدر هستند) ؛ جایگاه حقوق و قانون روشن نیست. روشنفکران و دولتها میکوشند مردم را با قوانین آشنا و رعایت به آنان را متوقع هستند.... در صورتی که قضیه برعکس است : مردم را باید نخست با حقوق خود آشنا کرد چون جایگاه قانون با حقوق عوض شده است.تاکید رعایت قوانین  از سوی مسئولین و روشنفکران دولتی ، جایگاه دولتها را به مقام خدائی رسانده و وزرات خانه آنان به مکانهای مقدس تبدیل شده است....کاخهای گوناگون دادگستری و...جای کلیسا و مساجد... را گرفته و روزانه میلیون ها انسان برای گرفتن حوائج خود بدانان رجوع می کنند و این حوائج توسط قانون شماره (!) ، تبصره فلان (!) ... برآورد میشود ... یا نمیشود!

این کاخ ها و ساختمان های عریض و طویل که دستهای مرده دولت آنان را هدایت می کنند... برای رعایت نظم و قانون تعبیه شده است. حال از خود میپرسیم : چه احتیاجی  به این امپراطوری ها بود اگر انسان حقوق خود را میشناخت و به حقوق دیگران احترام و آن را رعایت میکرد و دست به جرم و جنایت نمیزد؟...فکر نمی کنید اگر خلافی انجام نمی گرفت؛ آیا احتیاجی به وکیل ، پاسبان ، زندان ، دادگاه ، قاضی و... ضرورت داشت؟ آیا فکر نمی کنید وجود آنان و ذهنیت دولت مدار با خلاف تعریف میشود؟ اگر خلافی نباشد تمامی افرادی که در این ارگانها مشغولند ، ( قاضی ، وکلا ، پاسبان و...) بیکار شده ومجبورند برای تغییرشغل جدید طبیعتا به اداره کار رجوع کنند!؟ این سئوال هائی هستند که هنوز پاسخی بدانان داده نشده است.

انسان با حقوق رشد و با قانون درخود میمیرد. قوانین با زمان تغییر خواهند کرد. حقوق اما جزلاینفک بشر است.قانون وسیله دفاعی رژیم های سیاسی در مقابل تحولات و جنبش های اجتماعی است. بدون وجود قوانین  ، دولتها قادر به حاکمیت نخواهند بود.با تاکید براین مورد: آیا جامعه آکادمیک کشور که محو افلاطون ، هگل ، مارکس و هایدگر است ، قادرند مردم را با حقوق خود آشنا سازند!؟ ... دولتها را از تصدی گری منع کنند!؟ آیا نباید در فکر نوشتن نسخه برای رژیم غذائی دولت باشند!؟ آیا نیاید مردم را از فربه شدن دولتها و خطرات ناشی از آن آگاه سازند!؟ ستودن بی اندازه " نظم و ترتیب " در ذهنیت روشنفکران کشور ( متاثر از فلسفه وجودی اسپارت و پروس...) از ترس کاذبی است که احتمالا می تواند موقعیت آنان را به خطر اندازد. نظم و ترتیب در یوغ قوانین ، چنان آنان را محو خود کرده است که گویا با وضع و اجرای قوانین ، بهشت گمشده نیز زائیده و رشد خواهد کرد. این شیفتگی به قانون و نظم و ترتیب چنان شدت یافته است که روشنفکران ما با روی گردانی از حقوق ، به قوانین روی آورده اند و...! گویا قانون خوب قادر است مردمی خوب خلق کند!

حق و حقوق با انسان بدنیا می آید....قانون عکس آن است.قوانین قراردادهائی است مصنوع دست بشر که برای مسائل خاصی وضع شده اند. این قوانین که جمع آن در کتابهای تحت عنوان "  قوانین اساسی " معروف است ؛ در مراکز قدرت برای سروری تهیه و تنظیم شده اند که مردم ناچارا مجبور به رعایت آن هستند.حال مضمون آن چه است و چه چیز..! مطمح نظر نیست. این قوانین در هرسرزمینی شکل خود را دارد و طبق آن رابطه خود با دولت مرکزی و ارگان های تحت فرمانش را تنظیم می کند. در هر سرزمینی هم بخاطر خلق و خوی شهروندانش ضعیف و قوی عمل می کند.در کشور ما با بوجود آمدن انقلاب ، قوانین اسلامی با قوانین عرفی مخلوط و نهایتا  به نفع شرعیات... خود را در لابلای قانون اساسی جا کرد. مضافا قوانین جزائی اسلامی و...نیز در جامعه با شدت کامل فعال است.

 حقوق عکس قوانین که مکتوب شده است...در طبیعت بشر نهاده شده است. گرچه حقوق در جامعه شهروندی مکتوب و به رشته تحصیلی درآمده است ...اما هنوز حقوق را نمیشود با ترازوی قانون وزن کرد.قانون عکس تصور آکادمیکرهای کشور، جایگاه حقوق را مشخص نمی کند! حقوق انسانی قبل از بوجود آمدن قوانین مکتوب، وجود داشته و احتیاجی به قانون ندارد. این قوانین هستند که می کوشند در سایه حقوق رنگ گیرند نه برعکس! یک کودک بدون آنکه آموزش خاصی در مورد حقوق بداند...آنرا رعایت می کند و سعی می کند، حقوق دیگر کودکان را پایمال نکند. این در سرشت کودک است، همچنانکه حس تعاون و همکاری در وی بشدت قوی است...بدون بیان آن از حقوق خویش در سطح توان دفاع می کند چون ناخودآگاه آنرا میشناسد.

 اوج تردید ، عدم شناخت حقوق  انسان ، از آن دسته از بیماری های خطرناک اجتماعی است که تنها در جامعه ما شیوع ندارد. اکثر کشورهائی که با پیشرفت و توسعه متاثر از استبداد و ایدئولوژی ؛ مسئله دارند .انسان ها تنها با نقض حقوقی روبرو بوده که نتیجه اش اوج گیری تردید بوده که  در ضمیر خود و ناخودآگاه انسان ها رخنه کرده است. این تردید بیداری ظاهری بوجود می آورد که انسان ها گرچه خود را بیدار فرض می کنند...اما در خواب عمیق ناشی از خلسه تردید هستند. با نیم نگاهی به جامعه فعلی کشور درمی یابیم که چگونه تردید جامعه را فرا گرفته و انسانها را در خواب فرو برده است که این خود سدی است در برابر هوشیاری.

این سئوال مطرح است :  چرا تردید در جامعه فعلی غالب است بر فضای جامعه و خصوصا متفکران؟ چرا انسان ها در جامعه مسخ شده و اذهان عمومی نمی تواند درست از نادرست را تشخیص دهند؟ عدم اطمینان... انسانهای فاقد انتخاب و اختیار نا آگاهانه مغروق اقیانوس بیکران ظن و شک خواهند بود ( پارانویا ). در یک چنین حالتی آدمیان از عقل و ادراک فاصله خواهند گرفت و نسبت به همه امور شکاک خواهند بود. جامعه شناسان ما  با وجود روند اشتباهی که خود مسبب آنند ؛ می پندارند با رجوع به افلاطون و هگل ، فردید و شریعتی ... و وضع قوانین جدید قادرند، جامعه آفت زده را درمان کنند...و نتایجش این فرض را از صدر مشروطیت تا به امروز شاهدیم!

راه چاره چیست؟ جامعه بیش از نظریات و تجزیه تحلیل جامعه شناسان کشور، پیچیده است که تصور میشود .جامعه یک سطح آشکار و هزاران هزار زیر سطح نا آشکار دارد که بنا بر شرایط خاص از پناهگاه خویش بیرون می آید و جامعه را تحت تاثیر قرار میدهد. لذا رسم الخط و یا شابلونی واحد قادر نخواهد بود به تنهائی ، پاسخگوی تمامی معضلات باشد. این یکی از اشتباهات عظیم صاحبان ایدئولوژی است که برای جامعه مورد نظر خویش ؛ " نسخه مطلوب " می نویسند! آنان می اندیشند که با صدور یک مرامنامه ، مانیفست و... قادر به پاسخگوئی به تمامی معضلات جامعه خواهند بود! اما با تصرف قدرت سیاسی تازه در میابند که تئوری های من درآوردی ، پاسخگوی جامعه نیست و بدین منظور برای ماندن در قدرت و حفظ آن به خشونت روی می آورند. نمونه انقلاب ایران و انقلاب اکتبر... تجربیات تلخ و وحشتناکی بودند که در تاریخ جایگاه ویژه دارد.

جامعه شناس قبل از اینکه وارد تجزیه و تحلیل ازجامعه شود. باید نخست انسان یعنی تشکیل دهند جامعه را بشناسد. بعد خاستگاه حقوقی وی را مورد مطالعه قرار دهد. در مقام یک انسان شناس از جامعه حقوقی بخواهد که فعال شوند و مستقیم معضلات ناشی از فقدان و نقض حقوقی انسان را به جامعه گوشزد کند. کودک از سه سالگی شخصیتش شکل میگیرد. از همان سنین کودکی باید حقوق وی مورد توجه قرار گیرد و در اشاعه این امر مهم ، ضرورت دارد ذهنیت جامعه را بیدار نگهداشت.جامعه ای که طبق " قوانین شرعی "  نیمی از شهروندانش تحت تاثیر مستقیم ایدئولوژی حکومتی در فشار و از نظر حقوقی قابل شمارش با مردان نیستند...نسخه درد را نمی توان در قفس استالین و فردید جست...باید بیش از این کنجاو و فعال بود

تبلیغ این ذهنیت بیمار و مسدود که گویا دولت با وضع قوانین اش ... وبا نشات گرفتن  از ذهنیت آل احمد و هایدیگر...قادر به رفع معضلات بوده و از دولت موجود بخواهیم که جامعه را از وضع موجود نجات دهد...راه به جائی نخواهیم برد که نبرده ایم. انسان وقتی حقوق اش را شناخت...حقوق دیگران را نیز خواهد شناخت. جامعه شناسی نباید وارد این گفتمان توهم ساز شود که گویا حق همان قانون است و برعکس.این نظریه نیروهای نظامی -عقیدتی در خدمت ایدئولوژی است. نباید جایگاه و خاستگاه های انسان خدشه دار شود.

جامعه شناس فارغ از هرگونه ایدئولوژی  ( مانند طبیب ) میکوشد رابطه خود را با انسانها تنظیم کند. آنان را به حق و حقوقشان آشنا سازد. نسبت به نقض حقوق آنان ، جامعه را آگاه سازد. با توجه خاص نسبت به « قائم بذات » بودن انسان ها توجه داشته و نسبت به استقلال رای ، اختیار و احترام متقابل و رعایت حقوق دیگران در هر شرایطی نظریه پردازی کند...در یک چنین حالتی است که جامعه شناس می تواند نقش خویش را خوب ایفا کند.جامعه شناس مستقل نمی تواند رسم الخط برای دولت ها بنویسد و ذهنیت مستقل خویش را به صاحبان قدرت بفروشد و حقوق فطری بشر را با دول معامله کند. جامعه باید حافظ حقوق فطری بشر باشد. نه قوانین موجود که از شرعیات و... ایدئولوژی ها نشات و در دل قوانین جای داده شده است.

معمولا دولتمردان معتقدند : وجود قانون براى پیشبرد و هدایت جامعۀ بشرى امرى است ضرورى...! غیر از آن خیالبافی است! یک چنین توجیه ای رایج است. غالبا  با تاکید بر این نظریه ( ضرورت قانون ) ؛ مشکلاتشان  نه تنها کم نمیشود؛ فزونی نیز دارد و هر آینه در فکر تصحیح و تفسیر و...میباشند. این مهم مورد توجه قرار نمی گیرد که انسان زمان ما ، تحت تاثیر مستقیم تبلیغات دولتها و اتخاذ سیاستهای اشتباه آنان در ساحت شک و تردید  و دو دلی بسر میبرند. درهای کشف حقایق بر روی آنان بسته شده و مشاوران جامعه شناس دولتها  و مطبوعات وابسته و دستوری، آدرس اشتباه به جامعه و مردم میدهند.

 رشد گمان و ظن در آدمی به انسداد فکری منجر میشود ( شده است )... خلق نوآوری رنگ باخته است و این از نتایج ذهنیت دولت گرائی است که توسط مشاوران سیاسی – اجتماعی که غالبا آکادمیکر ( فلاسفه و جامعه شناسان) نیز هستند، ترویج و تزریق ذهنیت جامعه میشود. انسان ها از کودکی می آموزند که این تنها دولتها هستند که قادر به رفع حوائج آنان میباشند. ذهن انسان ها در یک چنین حالتی قادر به دریافت نظریات دیگری نخواهد بود. روند گذشت از مجهول به معلوم صورت نمی گیرد. بنابراین انسان ها از تجربه اندوزی گریزان میشوند...در چنین وضع اسفناک ، جامعه شناسان ما نسخه های مچاله شده و ارتجاعی را جهت فرار از بحران ، تحویل جامعه وا مانده میدهند و انتظار دارند چنان شود که خود میخواهند و در جستجوی آنند!

جامعه شناسان امروزی در کشور ( که خود در زمان حال و یا گذشته به یکی از  این دو طیف سیاسی «اسلامیستها یا مارکسیستها» وابستگی ذهنی داشته و دارند) نمی خواهند باور کنند که اسلامیستها و مارکسیستها مشترکا قبل از جنگ جهانی دوم تخم نفرت و کینه  نسبت به غرب ( تحت تاثیر سیاست خارجی همسایه شمالی...) را در جامعه بی تجربه ایران کاشتند و اکنون با انقلاب اسلامی به کشت این بذر مشغولند. این نفرت و کینه باعث شد که تنها به محصولاتی که خود تشخیص می دهند، اجازه عبور داده شود. محصولات غلط انداز فکری همسایه شمالی...نقشه تشکیل حکومت اسلامی و ادبیات ویژه آن... ذهن خام جامعه را با مشکل روبرو ساخت.از نتایج مخرب آن : 1-پرستش خشونت و تشکیل تشکل های تروریستی .2 - ستایش خشونت در ابعاد گسترده در فیلمهای... ایرانی.3- رخنه در ادبیات کشور و بی ریخت کردن آن توسط ذهنیت انقلابی گری... که متاثر از همان اشاعه ذهنیت مسموم و مسدود بود.  آقای تقی آزاد ‌ارمکی استاد جامعه ‌شناسی دانشگاه تهران می گوید : «جامعه‌شناسی ایران این ضعف را دارد و این به خاطر محوری شدن حوزه روشنفکری به جای جامعه‌شناسی یا مشتبه شدن روشنفکر به جامعه‌شناس یا جامعه‌ شناس به مثابه روشنفکر است.» این بحث ایشان درست است اما باید بدین نظر توجه داشت که در صدر انقلاب این بحث به حاشیه رفت و جامعه شناسی که طبیعتا میباید راهگشای جامعه بلا زده باشد؛ مورد سوظن قرار گرفت و ( تعداد زیادی ) جامعه شناسان در سپهر تفکرات فردید و هایدگر ها...قرار گرفته و زره جلال آل احمد و شریعتی را بتن کردند!

"...تفکری که جهان را تنها به " دارا و ندار"  تقسیم می کند و اقشار ، طبقات و لایه های گوناگون اجتماعی را نمی خواهد مشاهده کند . از کنار فرهنگ ، روانشناسی و هنر... به سادگی  و بی توجه عبور میکند و بدتر از آن صدها فیلسوف و متفکر دست در دست هم داده و در تائید این تفکر کاملا غلط  و ضد اجتماعی، قلمفرسائی می کنند و به توجیه آن می پردازند....ضرورت یک تغییر بنیادی در اندیشه و ذهنیت مسدود لازمه پیشرفت و توسعه جامعه است..."

به نتایج میرسیم باز ما را با پرسش های بیشماری روبرو می کند که به مضمون مقاله مربوط میشود و ناچاریم از پاسخ بعضی از آنها به علت حوصله مقاله ، عبور کرده و در زمان دیگری بدانان بپردازیم . بدون شک به ما خواهند گفت : یک دولت و یا حاکمیت چه ذهنیتی را می باید مورد اعتنا قرار دهد که لااقل از بخشی مشکلات جامعه بکاهد؟ طبیعی است : هر جامعه بنا بر داده و شئونات اجتماعی خویش قادر است راه توسعه و تحول را بپیماید... می تواند کمبودها را با بهره گیری از تجربیات جوامع دیگر جبران کند...بر علم خود بیفزاید...به تعامل با دهکده جهانی برسد...به مبادلات اقتصادی ، فرهنگی و سیاسی بپردازد.... این وظایف را امروز در حوزه وظایف دولتها گذاشته اند و دولتمردان با یاری و مشورت " مطلعین " می کوشند آنان را مدیریت و اجرائی کنند.این اشتباهی است که جوامع بشری را به بیراه کشانده و دولت خدائی را رشد داده است!. پرسش اینجاست: آیا این کار در ایران و نظیر کشور ما  که مشاورین ( روشنفکران و آکادمیکرهای دانشگاه ها...) ایدئولوژی زده اند  و از ذهنیت آزاد جلوگیری و آن را تحویل مدیران اجرائی دولتها میدهند! و با کاشتن تخم نفرت و کینه  - جهت حفظ منافع و موقعیت خویش- نفس جامعه را حبس کرده اند! چگونه میشود به توسعه و پیشرفت در تمامی ابعاد یاری رساند!؟

روی سخن مقاله با دولتها و نقش مخرب آنان نیست... در این مورد بسیار نوشته و گوشزد شده است که بازنده اصلی در این بازی بی سرانجام، مردم هستند که اسیر ذهنیت غلطی میباشند که ترویج یافته و بدان باور خوی گرفته و همچنان دست نیاز به سوی دولتها دراز می کنند. بحث مقاله و روی سخن دقیقا با جماعتی است که کرسی ها و جایگاه ها علمی - اجتماعی جامعه را تصاحب کرده اند. سرنخ فرهنگ در دست آنان است و اجرای نقش آنان بهیچ وجه متناسب با جامعه و پیشرفت و توسعه کشور ندارد. در مجموع راهنمای خوبی برای جامعه نیستند. توقعات اجرای اوامر را از مردم دارند. به دولتها نقشه راه میدهند که در سرکوب و تفتیش عقاید و جلوگیری از آزادی مردم ، فعال باشند.... با اشاعه نفرت و کینه ( معمولا هم ضدغرب ) میکوشند ، جامعه فرهنگی را مسموم کنند ( که کرده اند...)...گرچه در مواردی منتقد دولتهای روز هستند...اما در نهایت از دولتها ...توقع " اقتدار " دارند .

سئوال مطرح است: چرا در برابر چنین ذهنیت مخربی که از صدر مشروطیت شدت گرفته به اندیشه نوین محتاجیم؟ نتایج روی گردانی از آن چه سود و زیانی خواهد داشت؟ تا کی میخواهیم اسیر این ذهنیت ( که توسط جامعه آکادمیک اشاعه یافته و می یابد) غلط شویم و مسئولیت عدم توسعه و پیشرفت را به گردن دیگران ( خصوصا بیگانه ها ) اندازیم...؟  جلوگیری و پرهیز از اندیشه نوین و بی توجه بودن به پیام آن...سدی است در برابر پرسش های گوناگون که در جستجوی پاسخ هستند. کوشش میشود از جویندگی و پویندگی که به حیات زنده و فعال جامعه مربوط میشود با تئوری های مچاله شده جلوگیری شود... و در اعمال این سیاست به موازات رژیم های سیاسی پیش میروند.جامعه آکادمیک با این عمل موانع سختی در برابر تفکر انتقادی و پویا ساخته که نیاز مبرم جامعه امروز ما است.

تا زمانی که نتوانیم تمامی شئونات و داده های اجتماعی – سیاسی خود را نقد کنیم...بهتر زیستن و نتایج مفید آن  در فراموشخانه ها محو میشود و ذهنیت ارتجاعی و عقب افتاده، بازتولید میشود و این موردی است که جامعه آکادمیک ما میخواهند. نمی توان زندگی در ابهام و تردید داشت. با وسوسه و اضطراب نمی توان راه گشای زندگی بود. این اندیشه نوین و پویا است که نافع زندگی خواهد بود. شرط بدست آوردن این سودمندی  پرهیز از نگرش  و جهان بینی علمای دین و فلسفه... و بهره برداری از تفکرات مدرن است که جوامع دیگر تجربه کرده و به نتایج مثبتی هم ( نه صددرصد) رسیده اند. بدانیم فلسفه ، جامعه شناسی ، هنر ، روانشناسی... سالیان متمادی است از چنگال افلاطون ، هگل و نیچه و مارکس. ، آدلر ، هایدگر ... در آمده اند. باید قبول کنیم که ریشه بسیاری از مشکلات و معضلات عینی ما وارد نشدن به ساحت اندیشه و تفکرپویا و مدرن است. نتیجه این ذهنیت ( تحت تاثیر مستقیم جامعه آکادمیک) میدان دادن به قلمرو شک و تردید و اشاعه بیگانه هراسی است که مانع سختی در برابر رشد و پیشرفت در جامعه ما شده است...

انسان با یاری اندیشه نوین مسیر زندگی را بهتر تشخیص خواهد داد. انسان موجود تک ساحتی نیست که ایدئولوژی ها فرض می کنند! انسان متاثر از اندیشه آزادیخواهی و نوین در مسیر کمال قرار میگیرد. در این مسیر به تجربه و تخصص دیگرانی که این روند را طی کرده اند ، محتاج است. توسعه و پیشرفت ایجاب می کند که با دیگران به تعامل برسیم و در مبارزه جهت استیفای آزادی ، پیشرفت و توسعه که از ارکان تفکیک ناپذیرند، وارد اقدامات  و مبادلات اطلاعاتی - تکنیکی  و فرهنگی مشترک و تعاونی شویم. ناگزیر از زندگی جمعی و تعاون نیازمند روابط و میثاقهای محقق شدنی با یکدیگر هستیم که رعایت  و احترام متقابل به حقوق ، آزادی ، اختیار و استقلال انسان؛ سرلوحه عمل مشترک ما خواهد بود.

زمانی که ما تنوع اجتماعات و فرهنگها را به رسمیت میشماریم . با شناخت و آگاهی بیشترراه زندگی، کار و فعالیت با دیگران سهلتر خواهد شد.شان انسان ها در تفکر و تفاهم با دیگران به تعالی می رسد. خرافات مادر جهل و تعصب است که انسان ها را از آمیزش با همنوعان خویش دور میسازد.... حال که جامعه  تحت تاثیر مستقیم اندیشه کج  اساتید و علمای  روحانی و غیر روحانی از هر نظر به بن بست رسیده است...آیا ادامه راه همانی است که از صدر مشروطیت تا به امروز به جامعه حقنه شده است!؟ مطمئنا خیر! نسل جوان برای عبور از این مهلکه ناچار است به افکار مدرن مسلح شود. جامعه شناسی و روانشناسی ...جدید را فرا گیرد و خود را از ذهنیت مسدود آزاد سازد.

تفکری که جهان را تنها به " دارا و ندار"  تقسیم می کند و اقشار ، طبقات و لایه های گوناگون اجتماعی را نمی خواهد مشاهده کند . از کنار فرهنگ ، روانشناسی و هنر... به سادگی  و بی توجه عبور میکند و بدتر از آن صدها فیلسوف و متفکر دست در دست هم داده و در تائید این تفکر کاملا غلط  و ضد اجتماعی، قلمفرسائی می کنند و به توجیه آن می پردازند....ضرورت یک تغییر بنیادی در اندیشه و ذهنیت مسدود لازمه پیشرفت و توسعه جامعه است. هرگاه نیروی جوان و فعال جامعه که مسلح به اندیشه نوین است ، توانست با تعاون و اتحاد عمل روح جمعی را دوباره به جامعه برگرداند و میراث  و تعالیم شوم گذشتگان را پشت سرگذاشته و از آنان عبور کنند. قادر خواهند بود شاخص های زندگی اجتماعی را بهبود بخشند و به رشد و توسعه و پیشرفت نایل آیند. توسعه و کمال ، مفاهیم جغرافیائی نیست ( خلاف نظر رایج در جامعه آکادمیک ایران که صلاح می بینند توسعه و پیشرفت را شرقی و غربی کنند تا به مقاصد پلید خود برسند!) بلکه انسانی است. رسیدن به کمال انسانی حاصل این فرایند است...برای زندگی در جامعه آزاد و انسانی، لازم نیست همه ما تبدیل به فرشته شویم!

زندگی در جوامع انسانی نخست با آگاهی و اقدام و احترام متقابل . دوم  با رعایت آزادی و حقوق دیگران ، سامان می یابد. اگر خدشه ای به یکی از این خصلت ها وارد شود، جامعه بسته و حاکمیت دیکتاتوری بر آن استوار است. لذا تشخیص خوب از بد ، جایگاه خود را از دست ( مانند جوامعی مانند ایران امروز ما ) داده و امورات جامعه و واقعیت های زندگی ملموس نیست. در یک چنین حالتی حواس جامعه ، عطف به بی حاصلی است. جامعه از اندیشه و تفکر دور میشود و به دنیای احساسات پرحادثه کشانده میشود که جایگاه ها ، قابل تشخیص نیست. همه میدانند و هم زمان نمی دانند! به تمرکز حواس توجه خاصی نمیشود.  جامعه نیز مانند آدمیان تشکیل دهنده اش دچار یاس و حرمان و حیرانی است که مدتهای طولانی زمان میبرد تا جامعه به حالت طبیعی خویش بازگردد. این بحث را ادامه خواهیم داد .  پایان . سپتامبر 2016

Statism*

* 2- اشعریت و اعتزال  ( معتزله ) : گفته میشود : اشعریت گویا هرگونه‌ عقلانيت‌ را در متون‌ دين اسلام محكوم‌ مي‌كند، با مدرنيته‌ مشکل دارد ... اعتقاد به قشري‌گرائی‌ اسلام  اوليه‌ دارد...! ..." روح اشعریت ...در جهان اسلام حاکم است و ما نتوانسته ایم به طور کلی از فضای اشعریت بیرون بیاییم..." (غلامحسین ابراهیمی دینانی متفکر اسلامی و استاد فلسفه بازنشسته دانشگاه تهران....) . اعتزال در لغتنامه های فارسی آمده است " ... ماخوذ از تازی . گوشه گیری و کناره جویی . خلوت نشینی و جدایی از مردمان . گوشه نشینی کناره گیری . تنهایی . یا وا پس کشیدگی از کار و شغل عزلت گزیدگی . استعفای از کار ...در ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد آمده است " ... معتزله از جریان‌های اصلی کلامی در میان اهل سنت است. ایشان بر خلاف اهل حدیث که انبوه حدیث‌های اصیل و جعلی پیامبر و صحابه را مورد توجه خود قرار داده بودند، عقل و خرد را به تنهایی برای پیروی از اسلام راستین کافی می دانستند. و گاهی نظرات فلاسفه را با دین مخلوط می ساختند. بعدها اشاعره برخاستند و جانشین اهل حدیث شدند.اشاعره را می توان جمع میان معتزله و اهل حدیث دانست ولی آن‌ها نیز عقاید معتزله را مردود می دانستند. تاکید معتزله بر روی عقل آنچنان جدی بود که بر خلاف بسیاری از فقها که حدیث را مطلق می دانستند آنان اعتقاد داشتند که در تعارض حدیث با عقل، عقل مقدم است. به علاوه و باز بر خلاف نظر بسیاری از علما، اعمال و احادیث صحابه را مطلق و لازم‌الاجرا نمی‌دانستند.[۱] اما اساسی ترین و در عین حال بحث انگیز ترین موضع گیری معتزله در بحث پیچیده مخلوق یا غیر مخلوق بودن قرآن پیش‌آمد.[۲]...برای اطلاع بیشتر رجوع شئد به دانشنامه آزاد . ویکی پدیا.

دولت گرائی و نقش ذهنیت مسدود(2)

فرشید یاسائی

" جامعه و مردم با هنر لطیف و با ایدئولوژی ، خشن خواهند شد "

مقدمه: در قسمت اول سعی شد  با هشدار به جامعه  تحت تاثیر " عالمان " دین و فلسفه و...نشان دهیم که تنها با عبور از تفکرات ارتجاعی آنان ، جامعه قادر است نفس عمیق بکشد و به آینده خویش امیدوار شود. مردم در جامعه باید لمس کنند که " ایدئولوژی " مذهبی و غیر مذهبی ، سمی است که قلب جامعه را از طپش می اندازد و این تنها آزادی ( * آدرنالین ) است که میتواند آن  را زنده و پایدار نگه دارد. بخش مهمی از  " عالمان و فلاسفه " ....ما بعد از جنگ (1918-1914) جهانی اول ، تحت تاثیر مستقیم تعدادی از  فلاسفه  خشونت طلب غربی متاثر از انقلاب فرانسه . همزمان با بعضی از مبلغان دینی متاثر از فقه سیاسی و... بذر نفرت و خشونت را در جامعه مستعد کاشتند و جامعه را به مرور از نفس انداختند. این بذر شیطانی که اکنون به درختی تنومند تبدیل شده ، نه به توسعه و پیشرفت و نه  به مدرنیته در ایران یاری رساند. معجونی  است از سنت و مدرنیته ناقص و من درآوردی  که ثمره اش افراط و تفریط ، تزویر و ریا ، اخلاق دوگانه و...که سخت گریبانگیر جامعه ما گردیده است. البته " عالمان " ما این نتایج را حاصل کار و اندیشه و تعالیم خود ندانسته و روند غلط جامعه امروز را درعدم توجه مردم نسبت به هشدارهای آنان مفروضد! حالا در این دور و تسلسل ؛ دولت و" عالمان" و یا مردم  ؛ کدام مقصر و یا مقصرترند... !؟ بحث را ادامه میدهیم.

این موضوع را  لااقل باید جامعه فرهنگی کشور بداند که : فرهنگها متفاوت ( اگر نبود، مشکل بود!) است و از برخورد با یکدیگر اندیشه جدید زائیده و رشد می کند که آینده ساز است. اصرار زندگی در چنبره سنت و زیر پوشش ذهنیت بسته ... کدامین جامعه بشری را بسوی ترقی و توسعه راهنما  و مثمر ثمر بوده است!؟ زمانیکه جامعه آکادمیک و فرهیختگان کشور که خود محبوس حلقه های شوم از افلاطون تا هایدگر بسر میبرند! چگونه و با چه جراتی از جامعه کتابخوان توقع خواندن و خرید کتابها و ترجمه های ناقص و اشنباهی را دارند که در بازار آشفته ادبی کشور توسط خودشان (" فرهیختگان ")  ترجمه و یا نوشته شده است!؟...

آغاز :علم جامعه شناسی در ایران با سابقه ای هشتاد ساله هنوز دچار مشکل است. چرائی آن را نمی توان با  تاکید برچند مورد پاسخ داد.بخشی از این مشکلات را میتوان چنان حدس زد که این علم از روانشناسی گریزان است. چون علم روانشناسی و توضیحات اجتماعی آن را در شان مقام خود نمی بیند. کتابها و ترجمه های علم جامعه شناسی  در ایران که عموما از ادبیاتی که در خود اروپا نسخ شده ؛  بهره میبرد. هنوز زبان وجامعه شناسی ما زبان قرن بیست مابین جنگهای اول و دوم شناور است که نه پایه علمی دارد ( بعضی از این اندیشه ها "مانند مارکسیسم" که خود را علمی می داند : رویائی شاعرانه است) و نه تجربه که پرسش های نوین جامعه اروپای بعد – خصوصا - از جنگ  جهانی دوم  را پاسخ دهد! لذا جامعه شناسی امروز محتاج خانه تکانی است. باید کتب و ادبیات امروز اروپا وآمریکا یعنی کشورهائی که بیشتر در این علم تبحر یافته اند ، ترجمه ( دقیق ) و در اختیار دانشجویان قرار گیرد.  روی گردانی از این مورد ادامه همین مشکلی است که شاهدیم: بحران عدم گفتگوی سالم و مفید مابین استادان و دانشجویان ، کل جامعه  فرهنگی را دچار سردرگمی کرده است. غیبت تخصص گرائی در کلیه امور و خصوصا جامعه آکادمیک محسوس است. افت فرهنگی از صدر انقلاب تا کنون ، جامعه و مردم را دچار مشکلی کرده است که نامرئی است. نمی خواهیم این افت و سقوط را مشاهده و درموردش صحبت کنیم. دور از شان خود و جامعه می دانیم و از ابراز آن ابا داریم. این بحث در خانواده ها و دوستان و نزدیکان در جریان است اما در سطح عمومی توسط مطبوعات وابسته و مسئولین ( بی مسئولیت )  و ارگان های حکومتی ، سانسور میشود و کوشش میشود واقعیت را قلب کنند و در سایه آن آرامش ( نداشته ) خود را حفظ کنند!

علیرغم آشفتگی و نکبت فرهنگی که جامعه شناسان و " متفکرین " ایدئولوژی زده به جان جامعه خام و بی اراده انداختند؛ نباید دست روی دست گذاشت. باید تکلیف شبانه " متفکرین " بی تفکر و بدون اراده را دوباره یادشان آورد . باید بیآموزند که : جامعه شناسی و جامعه شناسان موظفند هر مورد مطرح در جامعه را در جای خود بررسی و مطالعه و با مخاطبان در میان گذارند.جایگاه موضوعات گوناگون باید طبقه بندی و معین و مشخص شود تا مخاطبان گمراه و اسیر مفهوم شیطانی و شوم « قیاس مع الفارق*» نشوند. این مفهوم شیطانی متاسفانه تحت تاثیر " فرهنگ آخوندی " به جامعه حقنه شده و به اعتیاد عمومی تبدیل شده است!. طبیعی است که جامعه شناسی را نباید با نگاه ریاضیات و فیزیک دید و ارزیابی کرد.اما این مورد از توضیحات و دیدن زوایای گوناگون جامعه و تبیین آنان کم نمی کند. جامعه شناسان  تنها با شناخت جامعه قادرند ، حواص جامعه را به هدف مندی معطوف دارند. اگر جامعه شناس رنج جامعه را با نسخه های مچاله شده قبل از جنگ جهانی دوم ارزیابی کند، زوایای رنج ها کم رنگ و نسخه درد مفقود میشود.

گرچه کشورما از جنبه پیشرفت تکنولوژی و صنعت حرفی برای گفتن در سطح بین الملل ندارد. اما شهروند ایرانی - خصوصا نسل جدید و جوان - تحت تاثیر دنیای مجازی روشن تر از چند دهه - قبل از انقلاب - است و نسبت به تکوین جامعه و اندیشه های مترقی ، کنجکاوی بیشتری از خود نشان میدهند و  اعتنائی به اکثر موضوعات مورد پسند " فرهیختگان " ایدئولوژی زده کشور ندارند...اما دقت کنیم که هنوز اول کار هستیم!

گفته میشود جامعه فعلی ما منفعل شده است! جامعه خود بخود منعفل نمی ماند. این ذهنییت مسدود است که  تحت تاثیر ایدئولوژی ( چه مذهبی و غیر مذهبی ) آن را در حالت منفعل نگه میدارد. زمانیکه جماعت آکادمیکر خصوصا در رشته جامعه شناسی جامعه و ذهنیت آن را دعوت  به تفکر ، تعقل و تحقیق نمی کنند و تنها از آنان اطاعت را می طلبند!. نباید انتظاری از جامعه منفعل کرد! روی سخن جامعه شناسان ما مستقیما به دولتهای سیاسی است. آنان میکوشند دولتها را به خاستگاه های خویش نزدیک کنند. لذا با دهن کجی به ذهنیت جامعه ، توجه ای به احساس ، سطح عقلانیت ...ذهنیت تشکیل دهنده جامعه ( مردم ) را به بازی نمی گیرند و به زبان دیگر به حساب نمی آورند. این طبیعی است که ذهنیت جامعه ای که تحت تاثیر مسئولین سیاسی و جماعت آکادمیک مسدود شده است... قدمی در بالندگی  و پویائی بر نمی دارد و تنها و تنها به داده هایئ توجه دارد که تبلیغش میشود و تنها حس تقلید را بالا نگه داشته است.

در مبحث گذشته توضیح آن رفت که : ابهام و ایهام در زندگی فرد ، نتیجه اش وسوسه و اضطراب است که می تواند به اندیشه و عقل صدمه جدی وارد سازد. باید قبول کنیم شکل زندگی آدمیان با سایر موجودات درطبیعت تفاوت پیدا کرده است. زندگی و ذهنیت انسان به یاری اندیشه مدرن  و تکنولوژی ارتقا یافته است. مسیر خاصی در برابر انسان قرار گرفته است که قابل مقایسه با سده های پیش نیست وتفاوت های ماهوی دارد. انسان  دیگر موجود تک ساحتی ( خلاف نظر ایدئولوژی زده ها ) نیست. رشد و تعالی وی با داشتن امکانات متفاوت ( در جوامع مختلف ) ادامه و شکوفا خواهد شد.

انسان موجودی است اجتماعی ، لذا نیازمند جامعه است که خاستگاه اجتماعی خود را با همنوعان خویش در میان گذارد و با مساعدت و تعاون به حیات خویش ادامه دهد. انسان  با رجوع به تفکر و تعقل در می بابد که به تعامل و تعاون  با دیگران جهت بهره از تجربه و تخصص آنان محتاج است لذا  ضرورت ایجاب می کند دست همکاری به سوی دیگران دراز کند و با کمک آنان بار مشکلات را کمتر کند. اینرا بخوبی میدانیم که تحت تاثیر مستقیم " فرهیختگان " جامعه ، خصوصا مارکسیستها و اسلامیستها با اشاعه تفکر آنتی سمیتیسم ( یهودستیزی ) و آنتی آمریکانیسم ( آمریکا ستیزی ) ... چه خسارات جبران ناپذیری به جامعه و سرنوشتش زده و میزنند. ادبیات کشور را به بیراهه بردند. با حمایت بیدریغ دولت اسلامی از این تزهای انحرافی... جامعه خام را آلوده به سموم خود کرده و به سرابی موهوم و بی نتیجه تا سرحد حماقت جلو بردند وگویا پایانی بر این حماقت نیست.

اگر واقع بینانه به مصادیق و موارد مشخص در زندگی امروز در ایران توجه کنیم ، تدبیر و تعامل نقش شایانی در روند اجتماعی ندارد. احساسات و بالطبع تبعیت از آن،  بیشتر نقش بازی می کند. تدبیر که قرار است با زندگی روزمره ما پیوند بخورد و استقرار یابد...چنان از استحکام ویژه ای برخوردار نیست. تدبیر و احساس شانه به شانه یکدیگر در حرکتند و گویا نمیخواهئد در نقطه ای مشخص بهم رسند و انسان را به اهدافش نزدیک سازند.  معلمان و جامعه شناسان درست زمانی قادرند نقش مهم خویش را خوب ایفا کنند که جایگاه های احساسات ، تدبیر و خرد را  تشخیص و  در  زمان مشخص به انسان ها یادآوری نمایند. علیرغم این که دولتهای سیاسی برای انبساط و انقباض جامعه چه اهدافی را در سر میپروراند...وظایف جامعه شناس چیز دیگر وفرای خاستگاه های رژیمهای سیاسی قرار دارد.

جامعه شناس و جامعه شناسی وظایفی دارند که از عهده سیاستمداران خارج است. یک انسان در مقام جامعه شناس نخست میباید ضرورت مطالبه گری اجتماعی را به مردم گوشزد کند. دوم : پیگیر مطالباتی باشد که در جامعه امروز عموما مورد غفلت سیاستمداران قرار میگیرد. وی باید نسبت به امورات سیاسی - اجتماعی مردم با انگشت گذاشتن بر روی پیگیر بودن مطالبات مردم نسبت به حقوقشان ، ضریب حساسیت ها را بالا برده و در تصریح شئونات اجتماعی تاکید ورزد.برشمردن آسیب های اجتماعی ، ضعف مشارکت عمومی و... کافی نیست. جامعه شناس مستقل و آزاد به خوبی میداند که مطالبات اجتماعی در حوزه های گوناگون بیش از آنکه وظایف دولتهای سیاسی باشد، مستقیما مربوط میشود به مردم و نهاده های مستقل آنان که مطالبات را پیگیری می کنند. دولتهای سیاسی در مجموع دوران کهولت خود را سیر می کنند و از عهده تامین اجتماعی برنخواهند آمد. گرچه در مواردی دولتمردان از حضور ومشارکت مردم خشنودند و لذت میبرند که توده به فعلگی خویش اذعان داشته باشند.

جامعه شناسی عموما نباید خود را وارد دنیای سیاست روز کند و تکلیف مشخصی برای دولتمردان تعیین کند و بدانان مشورت دهد. جامعه شناسی و جامعه شناس میباید طرح جامعه بدون اقتدار و دولت را تا سرحد خود کفائی در تمامی شئونات اقتصادی و اجتماعی مردم را تشویق کنند . خواستار نظارت شهروندان بر تمامی امور با تاکید بر حضور و مشارکت عمومی از طریق نهاد ها ( سمن ها ) و سندیکاهای گوناگون باشند. دولتها را به رژیم غذائی مجبور کنند تا دولتها به مرور درخود بمیرند.اینکه فکر کنیم دولتمردان خود را موظف به رفع آسیبهای اجتماعی ... میکنند؛ کابوسی است که مردم شبانه روز با آن روبرو هستند. شهوت وصف ناپذیر قدرت  و مال پرستی  دولتمردان و مشاورین آنان ، جائی برای رسیدگی به امور مردم نمی گذارد. مردم باید یاد بگیرند که چگونه خود به رفع حوائج خویش می پردازند و جامعه شناسان مستقل و آزاد میتوانند نقشه راه را در اختیارشان قرار دهند. طبیعتا نقشه راهی که از فردید و ... هایدیگر.. گذشته است! 

 برای باز کردن ذهنیت مسدود طبیعتا به راهکارها باید توجه کنیم. این از وظایف جامعه شناسی مدرن است که با بهره گیری از علم روانشناسی مردم را نسبت به حقوق و وظایف خویش در قبال جامعه آگاه میسازد. اینکه درمان هر دردی  ما را بطور خودکار به داروخانه های دولتی روان سازد... در موردش صحبت نشده و همین مورد به ذهنیت مسدود یاری رسانده است. مردم توسط " فرهیختگان " دولتی و غیر دولتی ؛ دولت را پدری متمول و دست - دل باز مفروضند که باید بدان دخیل بست و رفع حوائج کرد. زمانیکه مردم حقوق و  وظایف اجتماعی خویش را از یاد میبرند و مسخ قوانینی میشوند که عملا خودکفائی ، استقلال ، حقوق واختیار آنان را به دولتمردان میفروشند... نقش جامعه شناس مستقل و آزاد برجسته خواهد شد که با توجه به مطالبات مردم ، نقشه پیگیری حقوق ازدست رفته را به مردم گوشزد کند.

برای بازی شطرنج به تمام مهره ها احتیاج است. برای پیگیری مطالبات سیاسی – اجتماعی  نیز به مشارکت عمومی لازم است. گسترش آسیب های اجتماعی از سرمایه های جامعه میکاهد و به جرایم اضافه میشود که در نهایت به نفع دولتهای سیاسی و مشاورین آنان که « کاست* » خود را تشکیل داده اند، تمام خواهد شد. طبیعی است برای پیگیری مطالبات به سازماندهی محتاج است که توسط ساختار و نهاد ها ی مردمی مدیریت میشوند. هرچه بیشتر در تشکیل این نهاد های مردمی اقدام شود.نقش دولت و اقتدارش  در جامعه کمرنگ تر خواهد شد. لذا چشمداشت مردم نیز از دولت به مراتب کمتر خواهد شد. جامعه شناسی که نیتش مشارکت در قدرت سیاسی نیست و دغدغه مردم و حقوق تضییع شده آنان را دارد و نسبت به ذهنیت مسدود از خود واکنش نشان میدهد، با ارائه طرح و برنامه مشخص در تمامی ابعاد مردم را یاری میرساند. 

بار ها تاکید کردیم که سندیکا و نهاد های مردمی ( سمن ) غیر انتفاعی ، مستقل و آزاد ، نماد وجدان بیدار و چشمان تیزبین مردم هستند که اگر خوب برنامه ریزی و مدیریت شوند، قادرند آینده جامعه را دگرگون و اشکال سیاسی کهن را به تاریخ سپارند. این نهاد ها نخست با رصد کردن آسیب ها و مطالبات اجتماعی راه های برون رفت را توسط متخصصین و صاحبنظران پیدا خواهند کرد. ارائه راهکارهای جدید و تجربه شده در جوامع دیگر می تواند موجب ارتقای فرهنگ تعاون و سطح آگاهی شود. اینکه فکر کنیم دولتها و " فرهیختگان " دولتی و نیمه دولتی روی خوش به این نهاد ها نشان نمی دهند ، کاملا روشن است. نخست : آنان حضور این ساختار ها را در عرصه های گوناگون جامعه ؛ رقیبی متخاصم  برای خود ارزیابی می کنند. دوم : با تشکیل و خلق نهادهای مستقل و آزاد ؛ اقتدار خود را در خطر می بینند.

بر میگردیم به مفهوم دولت گرائی که به موازات آن ، ذهنیت مسدود را  نیز موجب شده است. ذهنیت مسدود  از آن دسته از آسیب های اجتماعی است که از خانواده کوچک شکل میگردد و در امتداد رشد خویش ، جامعه را در تسخیر خویش در می آورد. رویا و تخیل های بشر را شدیدا تحت تاثیر قرار میدهد. تحت عنوان " واقعیت " غیر واقعیت ها را تزریق جامعه مستعد می کند. شهروندان باید با این " فرهنگ "  بزرگ و آموزش ببینند که وجود دولت  " طبیعی  و مقدس" و واجب است ! تنها دولت است که حوائج شهروندان را  برطرف می کند. این تئوری توسط " فرهیختگان " جامعه آکادمیک نوشته شده و دولتهای سیاسی آنرا مدیریت و اجرائی می کنند! چنانکه میدانیم با رشد سطح آگاهی مردم ، مسئله پیشرفت و توسعه به میان می آید.در راستای روند توسعه ، آسیب های اجتماعی نمایان خواهد شد و مطالبات مردمی از ذهنیت مسدود ، خارج میشود و پیگیری مطالبات و رفع آسیب های اجتماعی مورد توجه قرار میگیرد. یعنی موردی که با ذهنیت دولت گرائی و مسدود سازگار نیست!

زمانیکه ذهنیت مسدود که دولتها و و فرهیختگانشان آنرا نمایندگی می کنند ، تحت تاثیر مستقیم فرهنگ مطالبه گر قرار گیرند  که خشونت طلب نیست و در تمامی حوزه ها نقش خویش را خوب فرا گرفته است . رفع آسیبهای اجتماعی را تنها در ید قدرت شهروندان و نهاد های مستقل و آزاد میدانند؛ دولتها ناچارند واکنش از خود نشان دهند. یا به خشونت متوصل میشوند ( اکثر کشورهای استبدادی راه نخست را انتخاب کرده ، اعمال خشونت و وحشیگری را نسخه مطلوب فرض می کنند!) یا تجدیدنظر کرده و حاضر  به عقب نشینی خواهند شد. لذا بی تفاوتی و نا امیدی جایز نیست و باید در سازماندهی نهادهای مستقل و آزاد ، فعال شد تا بدینوسیله  روحیه کار جمعی و تعاون ارتقا یابد.

اگر امروز شاهدیم که نوعی بی تفاوتی و نا امیدی در میان مردم ( تخت عوامل مختلف ) رخنه کرده است و انگیزه مناسبی برای فعالیتهای اجتماعی نیست. چون روحیه کار دسته جمعی و تعاون صدمه خورده است. دلائل و مسببانش را  فرهیختگان دولتی  باید دانست که ذهنیت جامعه را با دفاع و ترویج ادبیات عقب افتاده ، ارتجاعی و سنتی ، مسدود کردند. جامعه را نسبت به افکار مدرن و امروزی بیزار کردند. با بزرگنمائی افکار و افراد مورد نظر خویش ، عملا  به غول وارگی دولت یاری رساندند. حال زمانی است که باید پرده دری کرد و نقش شوم آنان را بیادشان انداخت!

عدم شناخت و آگاهی و تجربه کافی نهاد (NGO - سمن ها ) ها ی مستقل و آزاد برای جلب افکار عمومی و تشویق شهروندان به فعالیت های دستجمعی و متشکل در نهاد ها... خود مسئله ای است که دوباره باید بدان پرداخت. طرح ها و روشها را دوباره باید نقد کرد تا ضریب اشتباهات کاهش یابد . فرهنگ کار دستجعی ، تعاون و غیر متمرکز مناسبات ویژه خود را دارد که باید فرا گیریم و از تجربه دیگران بهره مند شویم. و در این راه نیاز است که جامعه شناسان مستقل و آزاد شاخص های فرهنگی را ایجاد کنند و نهاد ها را از دولتی شدن ، منع کنند.

بارها این پرسش تکرار شده و میشود که چرا درمانی برای دردها یافت نمیشود؟... چرا فقط به ذکر مصیبت می پردازید و از نسخه مطلوب طفره میروید!؟ آنانی که در جستجوی حل معما و نسخه مطلوب برای رفع آسیبهای اجتماعی هستند... باید بدین مورد مهم  توجه داشته باشند که جامعه شناسی با فرمولهای ریاضی و فیزیک سروکاری ندارد.  در مورد مصائب اجتماعی و اقتصادی با انبوهی از داده ها طرف هستیم که نخست باید آنالیز شوند و پاسخ کلی بدانان داد. جامعه شناس ریاضی دان نیست که بتواند فرمولهای ریاضی را حل کند. جامعه شناس با کلیتی روبرو است که راه حل هائی را ارائه میدهد که میتواند در مواردی ، مثمر ثمر باشد ( میتواند هم نباشد). اتفاقا بحث اصلی ما نیز در این محور است و انتقاد ما به فرهیختگان دولتی و ایدئولوژی زده در این است که جامعه انسانی را نباید مانند اجسام  بی روح بررسی کرد و برای آنان مانیفست و شابلونهای... خاص درست کرد. انسان ها خمیری نیستند که بشود در فرم های خاص تبدیل به بندگانی مطیع در آیند و برای پخت به آجرپزی ها فرستاد.این از اعمال صاحبان ایدئولوژی است!

اصولا وظیفه جامعه شناسان مستقل و آزاد توضیح تمام مشکلات نیست. کسانی که بدنبال آنند، با رجوع به آیات عظام میتوانند پاسخ خویش را دریافت دارند. جامعه شناس با مشاهده آسیب های اجتماعی صورت مسئله را ترسیم و با شهروندان درمیان میگذارد. این وظیفه خود مردم هست که بدنبال راه حل بروند و با تشکیل  نهاد و سندیکا ها... سعی در رفع آسیبهای گوناگون کرده  و یا در حد توان آفت زدائی کنند. کسانی که در پی نقشه راهی مشخص و دقیق هستند که مستقیما بشود آسیب های سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی را رفع کرد و بحران های مختلف را درمان بخشید.باید در جستجوی پیامبران دروغین باشند ( که بقدر کافی در تاریج بشریت داشته ایم!)، نه جامعه شناسان مستقل و آزاد.

اگر در جهان امروز با پیشرفت و توسعه های شگفت انگیز برخورد داریم، نتیجه ذهنیت آزادی است که آنان را آفریده اند. بدون وجود چنین مردان و زنانی که هوش و استعداد خویش را جهت پیشرفت جهانی( در تمامی زمینه ها)  گذاشته اند؛ انسان هنوز در عصر بیخبری بسرمیبرد. جدی گرفتن آموزش بجای تزریق ایدئولوژی ، تبلیغ فراگیری علمی و فرهنگی. کسب تجربه علوم جدید در رابطه با نظام آموزشی در جهان . ایجاد انگیزه مثبت در دانشجویان کشور جهت ارتقای فرهنگی و تخصصی ...انتقال ایده و توانائی ها که به کل جامعه اثر گذارد. باید این ذهنیت شیوع پیدا کند که ما محتاج دقت هستیم. قوام و دوام جامعه با دقت سامان میابد. نیاز جامعه آزاد ، بالا بودن دقت و توجه شهروندان نسبت به اموری که پیرامونشان در گردش است.  این نیازی است حیاتی برای جامعه و درست  نقطعه مقابل و دشمن دقت ، بی تفاوتی است که کل جامعه را با خطرهای گوناگون روبرو میسازد.

در مطلب گذشته با تاکید بر این موضوع که در دانشگاه های ایران بیش از هشت دهه است ، جامعه شناسی تدریس میشود. با این وجود خود جامعه شناسان راه خویش را پیدا نکرده اند.میکوشند مفاهیم  بقول خودشان " غربی "( اصرار بی موردشان قابل فهم نیست)  را بومی کنند ، اما ناموفق.در ادامه نقل قول هائی از این اساتید در مورد جامعه شناسی جالب است! .  آقای غلامعباس توسلی، بنیانگذار انجمن جامعه‌شناسی ایران در مورد جامعه شناسی میگوید : "... من ۴۰ سال درگیر مقدمه هستم و نمی‌دانم چه زمانی از مقدمه جلوتر می‌رویم. از طرف دیگر مقدمه مهم است؛ چون مثل الفبا است. اکثر کتاب‌های جامعه‌شناسی ما یک پیشوند مقدمه دارد. عده‌ای هم اصرار دارند که کتاب خودشان را تدریس کنند و آخر مشخص نشد که مبانی جامعه‌شناسی چیست؟..." .در ادامه آقای سعید معیدفر، عضو بازنشسته هیات علمی دانشگاه تهران میگوید :  " ... با تاکید بر اینکه در ایران جامعه‌شناسی وجود ندارد، تصریح کرد: یکی از بسترهای اساسی جامعه‌شناسی این است که واقعیت اجتماعی بتواند تعین پیدا کند؛ نه اینکه در فیلتر قرار بگیرد و در نهایت ایده‌ها بیان نشود..." ( در جلسه رونمایی - پیش‌ازظهر دوشنبه ۵ مهر۹۵ - از کتاب «مبانی جامعه‌شناسی» ترجمه مهرداد هوشمند و غلامرضا رشیدی)

با این تفاسیر که از جامعه آکادمیک خصوصا جامعه شناسی میشنویم ، درمیابیم که نخست : سطح آگاهی و فرهنگی جامعه شناسی ما در مقایسه با جهان خارج چقدر عقب افتاده ، درمانده و دارای سطح نازل و بی ارزش علمی است که تنها دانشجویان و دانش پژوهان این رشته مهم اجتماعی را به بیراه هدایت میکند! دوم : سطح دانش نازل " فرهیختگان " جامعه شناسان را نشان میدهد که هنوز بعد از هشتاد سال تدریس علم جامعه شناسی ( البته سایر رشته های دانشگاهی وضع چندان بهتری از آن ندارد!)  گم کرده راه ،  پای در گل مانده و بین امام جعفر صادق و هایدگر در مانده اند.

در یک چنین فضای آشفته جامعه شناسی امروز در کشور که علوم‌انسانی و علوم اجتماعی را نیز در بر می‌گیرد،  بجای رجوع به علم جدید جامعه شناسی و روانشناسی در جهان . بحث میشود که آقای شریعتی جامعه شناس و یا روشنفکر بوده است؟ در جائی که اصولا  تفکر آقای شریعتی نه به علم جامعه شناسی مربوط  میشود و نه در حیطه روشنفکری مدرن است. ایشان متفکری است با تفکری التقاطی و عقب افتاده  و مروج استبداد دینی که میشود در حاشیه تفکرات عقب افتاده  فردید و جلال احمد...گنجایند.وارد کردن وی به دنیای جامعه شناسی  ، مشروعیت بخشیدن به تفکر او است.

برای باز کردن گره جامعه شناسی ما که بیشتر تحت تاثیر مارکسیسم و خصوصا مکتبخانه فرانکفورت است ، ضرورت دارد نخست : به جنبش دانشجوئی کشور اشاره ای کوچک شود که متاثر از این فلسفه سیاسی ( مانند جنبش دانشجوئی اروپا ) به ترور و تشکیل سازمان های تروریستی دست زد. دوم اشاره ای میشود به   به منشا  و روند این جنبش یعنی اروپا .  اواخرسالهای (60-70) جنبش دانشجوئی  اروپا و ایران تحت تاثیر مکتبخانه تعطیل شده فرانکفورت ... بحث توهم زا  " جامعه شناسی مارکسیستی" به بازار آشفته آن زمان  - بیشتر هم تحت تاثیر مستقیم هربرت مارکوزه* آخرین متفکر این مکتبخانه - وارد شد . مارکسیستها ( آن دوره ) اصرار بیمورد داشتند که " علم جدیدی " ابداع کرده اند که خوشبختانه با دماغ بر زمین خوردند و جامعه روشنفکری خیلی زود از این توهم خارج شد. مارکس ، دورکیم ، وبر ... نه جامعه شناس ( آنان مفسرین اجتماعی بودند) بودند و نه فیلسوف. این را باید دقیقا آشکار ساخت که جنبشهای دانشجوئی اروپا در بخش فرهنگی ، موزیک و هنر وجنبشهای اعتراضی صلح و هیپیگری تحت تاثیر مستقیم آنارشیسم بود. بخش تروریسم آن از مارکسیسم ( تشکیل سازمان های تروریستی مانند ارتش سرخ و...) نشات گرفت . این اشتباهی است که تعمدا مارکسیستها شایع کردند که جنبش های انقلابی  دانشجوئی دهه 60 - موزیک ، هنر و تعلیم و تربیت... - در اروپای مرکزی تنها متاثراز مارکسیسم و مکتبخانه فرانکفورت بود! در جائی که این بخش از جنبش مستقیم تحت تاثیر آنارشیسم بوجود آمد.

بدفهمی مفرط مفاهیم و اصطلاحات در ایران که بیشتر توسط کهنه کمونیستها و خصوصا مارکسیستها و اسلامیستها شیوع ( یا تلفیقی از این دو نظریه فرسوده ) دارد . معضلی است که به نادانی و جهل یاری رسانده است. این معضل در جامعه شناسی و تبعا در علوم انسانی و اجتماهی نیز مستتر شده و جایگاه مفاهیم را مخدوش کرده است.لذا توهمات ، اغراق ... قادر شده دریافت معنای واقعی را تحت تاثیر قرار دهد که به رشد بدفهمی و کج فهمی دامن زده که بیشتر از سوی " فرهیختگان و روشنفکران " آکادمیک (مارکسیستها و اسلامیستها ...) سرازیر جامعه خام شده است.توجیحات بدفهمی و کج فهمی مطلق ناشی از تفکرات توتالیتاریسم چنان اثر منفی درجامعه گذاشته است که اثرات شومش را میتوان در خانواده کوچک اقتدارمنش یافت.باید بدانیم عصر پرسشگری را آغاز کرده ایم و برای پرسش هائی که ما را به نحوی احاطه کرده اند؛ ناچاریم پاسخ روشن و واضح یابیم. اگر با زمان پیش نرویم  و به فرایند توسعه و پیشرفت پشت کنیم. ناچاریم عقب ماندگی و عقب افتادگی از دهکده جهانی را به جان و دل بخریم.

توضیح آن رفت که وضع جامعه شناسی و " فرهیخته گانش " چنان آشفته و بهم ریخته است که این بیریختی و آشوب را به دانشجویان این رشته نیز منتقل کرده اند. کار بجائی رسیده که شک دارند که آیا ما بالاخره " جامعه شناسی ایرانی " داریم یا خیر! با وجود اینکه این آقایان میدانند که جامعه بلازده ایدئولوژیک رهسپار سفر گذر از سنت به مدرنیته است ، معهذا جامعه شناسی جدید را دور میزند و پشتوانه فلسفی آنرا اخلاقی کرده و به افلاطون و در نهایت به هایدگر می چسبانند که آنقدر دم از اخلاق ( خوب و بد ) زد که نازی ها را به وجد درآورد و مقدمش را به جرگه خویش خوش آمد گفتند. ناگفته نماند این جناب ( هایدگر ) با " دست و فکر مبارک"  با حساسیت مفرط و دیوانه کننده خویش به " اخلاق " که بیشتر کلیسائی است ؛ معنای بنیادین اخلاق را ویران کرد و در تهران برایش کف زدند و جشن تولد گرفتند و  برای نظرات جامعه شناسی و فلسفه ارتجاعی  او سینه چاک دادند و حالا که بن بست رسیدند، دست به دامان دولت شده و برای آن ، نسخه های " اخلاقی " صادر می کنند.

در مطلب گذشته در راستای بررسی ذهنیت مسدود به جایگاه حقوق و قانون که در کشورما جایگاه خویش را بهم سپرده اند؛کوتاه پرداختیم . در ادامه بحث بیشتر وارد این مفاهیم خواهیم شد. مفهوم قانون ( گویا  فرهیختگان دولتی کشور ما علاقه خاصی بدان میورزند و هرجا کم می آورند ، فریاد بی قانونی و " آنارشی " را سر میدهند!) بند نافش به وجود دولت سیاسی است که ضمانت اجرائی آنرا برعهده دارد و تنها دولت است که قادر ( این حق را برای خود قائل است!) به اجرای آن  میباشد که " طبیعتا " شهروندان  بالاجبار تابع اوامر و مطیع قوانین خواهند بود. حقوق عکس قانون قبل از تشکیل دولتهای سیاسی وجود داشته و مردم بدان احترام و رعایت آنرا لازمه قوام جامعه کوچک و بزرگ خود ، میدانستند. اینکه تصور کنیم که وجود و تاسیس دولت ( شر مطلق ) برای دفاع  از حقوق طبیعی انسان ها بوجود آمده است، رویائی است من درآوردی که  ( حامیان دولت گرا ) می کوشند مقام دولت را بالا برده و جایگاه طبیعی بودن دولت را به کرسی بنشانند. در جائی که دولت طبیعی وجود نداشته و ندارد و ساخت ذهنیت افرادی است که مایل به شراکت در قدرت متمرکز میباشند. بنابراین تشکیل دولت برای ممانعت از تجاوز به حقوق طبیعی انسان ها  درست نشده بلکه برعکس. وجود دولت  نشان از پاسداری از اقتدار و حفظ منافع افراد ( افرادی ) خاصی از جامعه بوده که تنها از طریق نیروی نظامی و تشکیل پلیس و ارتش... اعمال میشده و میشود. ساختار دولت ها ( حتی دولتهای مدرن ) با گذشت چندین قرن  هنوز دست نخورده باقی مانده است.

در خاتمه که به جمع کردن نظرات خویش میرسیم . این پرسش دقیق و وارد را ناچاریم پاسخ دهیم یا لاقل شرح دهیم که بالاخره باید چکار کرد و چه راه و روشی را انتخاب کرد که بتواند ( در صورت توان ...) جامعه را از این وضعیت اسفناکی که " فرهیختگان "  و " روحانیون " مشترکا با آن روبرو ساخته اند ؛ نجات داد! میدانیم اندیشیدن اگر با تمام وجود نسبت به محیط خویش ، کار ، زندگی ، رفاه ، محیط زیست ...حساس و دقیق باشد. به گشایش چشم اندازهای جدیدی خواهیم رسید که ما را به راهی که انتخاب کردیم؛ یاری میرساند. در جامعه ای زندگی میکنیم که استبداد با تمام ابعادش انسان ایرانی را با مشکل روبرو ساخته. روشنفکران و فرهیختگان ، هنرمندان ( نه همه آنان ) به جامعه  و مردم پشت کرده و دستگاه حاکمیت و دولت را بخدائی رسانده اند. پس شایسته و معقول است در مقابل این تهاجم دوگانه با قوت ایستاد و این مهم اجرائی نخواهد بود جز با اندیشه پویا، خشونت پرهیزی و تعاون.

اندیشه پویا با خصائصی  ویژه خود سد معبری برای ذهنیت و اندیشه مسدود  است که در ایران امروز تبلیغ میشود. توجه به هنر ، ادبیات ... آزاد و مستقل و تبلیغ فرهنگ عاری از خشونت از اوصافی است که در مقابل اندیشه کج  و ایستا و ارتجاعی ما را عبور خواهد داد. حفظ وضع موجود و توقف در حاله سنت، خشک کردن نهر های جدید و زلال است .هنر ما باید این باشد از این عدم زایش ، عصر نوزائی را بیآموزیم و تجربه کنیم.  تعهد به تحول داشته باشیم... برای این امر طبیعی است به جامعه شناسی  و روانشناسی مدرن محتاجیم که قادر است ما را از این دور و تسلسل باطل و شوم دور سازد. مقوله زندگی در جامعه ای آزاد را دوباره باید نوشت و تعریف کرد.

توسعه و نوزائی ، به تحرک و تعاون محتاج است. رشد خلاقیت ، استعداد و شکوفائی فرهنگ و هنر... ریشه در اندیشه پویا دارند که تضمینی است برای جامعه آزاد. لذا کوشش ما باید بر این محور باشد که از تجربیات تاریخی بشریت در جهان درس بگیریم. خود را شریک توسعه و پیشرفت جهانیان کنیم. برای فراگیری از تجربیات موفقیت آمیز آنان رقابت کنیم و با توجه و اهمیت  دادن به استقلال رای و اختیار؛ خود را آماده پذیرش کمبود ها و جبران خسارت های ناشی از ذهنیت مسدود که ده ها سال است ما را از گردونه جهانی پیشرفت و مدرنیته دور ساخته، نمائیم. بدون انتقاد و دیدن کمبودهای خود، نمیتوانیم به آینده روشن خوشبین بود. باید با تمام وجود قدرت فراگیری خود را تقویت کنیم و از ندانستن هراسی نداشته باشیم.

حرکت در برابر سکون باید شعار محوری ما باشد. باید خود را برای تغییر مدام آماده سازیم. زیبائی زندگی در رفع کمبودها و پذیرش اشتباهات و تصحیح آنان است. بدان واقف باشیم که روند جاری و فرایندی را که طی میکنیم ، راهی نیست که ما را به مقصد خویش نزدیک کند. لذا ضرورت دارد از آن عبور کنیم و به وسعت فکر خویش بیفزائیم و قوای خفته درون خود را بیدار کنیم و این را بدانیم با داده های متاثر از فرهنگ رایج در مملکت رشد و نمو نخواهیم داشت و تکرار مجدد اشتباهات است. آینده به شجاعان  تعلق دارد. بنابراین اثر وجودی دگرگونی حرکت مستمر است. بذر بالندگی در مزرعه مناسب که همان اندیشه پویا است ، رشد می کند. پایان. abgun.net

* آدرنالین : Epinephrine, also known as adrenalin or adrenaline

« قیاس مع الفارق*» : 1-  قیاس چیزی با چیزی دیگر بدون علت و مناسبت و اشتراک 2- مقایسه اشتباه دو چیز با هم ـ مقایسه دو چیز کاملا متفاوت و بی شباهت ( فرهنگ دهخدا )

کاست* ( Caste ) برای اطلاع بیشتر از این نظم اجتماعیhttps://en.wikipedia.org/wiki/Caste ؛ رجوع شود به ویکپدیا .در اروپا بعد از جنگ  دوم سیستم کاست ، در جوامع دموکراسی شکل گرفت. کاست پزشکان ؛ وکلای حقوقی و جزائی . واسطه هائی که در تولید کوچکترین دخالتی ندارند. بورس بازان و بیمه های گوناگون...

*هربرت مارکوزه  (Herbert Marcuse)

آنارشيسم در انقلاب روسيه

دانیل گرن*

ترجمه از متن فرانسوی : ناصر شبآهنگ

...باز هم به گفته ولين، گرايشات بيش از پيش آنارشيستى توده ها، لنين را وادار كرده بودند براى مدتى راه قديمى خود را ترك گويد: ادعا ميشود كه او دولت، قدرتمدارى و ديكتاتورى را فقط براى مدتى كوتاه حفظ خواهد كرد و سپس به يكباره آنارشيسم برقرار خواهد گرديد! " اما، خداى من، نميتوانيد ببینید كه (...) حرفهاى شهروند لنين فقط تا زمانى صادق خواهد بود كه قدرت حاكم كنونى هنوز ناچار باشد براى استحكام حود به مطالبات توده ها گوش فرا دهد" و سپس لنين بار ديگر به جاده ى قديمى خود باز خواهد گشت و " دولت ماركسيستى" را به كاملترين شكلش بنا خواهد كرد؟

پايه و اساس چندانى نخواهد داشت كه بگوئيم لنين و گروه  او آگاهانه براى توده ها دام گسترده بودند. در واقع، بلشويكها پيش از آنكه دوروئى پيشه كرده باشند مبتلا به بيمارى دوگانگى عقيدتى بودند. تضاد ميان دو قطب فكرى آنها به حدى بود كه ظهور سريع آن ناگزيز مى نمود. تنها دو حالت امكان داشت: يا فشار گرايش آنارشيستى توده ها سرانجام بلشويكها را وا ميداشت كه جنبه قدرتمدارانه نظريات خويش را به فراموشى سپرند، و يا بالعكس، استحكام قدرت آنها، در كنار خاموشى انقلاب مردمى سبب ميشد كه آنها بوالهوسى هاى " آنارشيستى " خود را به خاك سپارند.

اوضاع و احوال هولناك جنگ داخلى و دخالت نظامى كشورهاى بيگانه، آشفتگى ارتباطات و ترابرى در كشور و كمبود وافر تكنيسين، عناصر جديدى بودند كه داده هاى مسئله را دچار تحول و واژگونى كردند.موقعيت تازه، بلشويكها را به انجام اقدامات استثنائى و به سوى ديكتاتورى، تمركز و به كار گرفتن " مشت آهنين " كشاند. اما آنارشيستها اين مشكلات را تنها ناشى از دلائل " عينى " و خارج از روند درونى انقلاب نمى دانستند. به عقيده آنها، چنين معظلاتى تا حدودى نيز ناشى از منطق درونى درك قدرتمدارانه بلشويكها از انقلاب و خودكامگى هاى قدرت به غايت ديوانسالار و تمركز يافته آنها بود. بقول وُلين، عدم قابليت دولت و ادعاى بى پايه ى آن مبنى بر توانائى به كنترل همه ى امور، آنرا چنان در تجديد سازمان حيات اقتصادى كشور ناتوان كرده بود كه به فروپاشى واقعى اركان كشور انجاميد. نشانه ى اين فروپاشى و ويرانى، فلج شدن فعاليتهاى صنعتى، تخريب كشاورزى و نابودى تمام پيوندهاى موجود ميان شاخه هاى اقتصادى مختلف بود.

وُلين در اين زمينه مثالى هم مى آورد: كارگران كارخانه سابق نفت نوبل (١٩) در پتروگراد (٢٠)، كه رقمشان به ٤٠٠٠ نفر ميرسيد، چون سرمايه داران كارخانه را بحال خود رها كرده بودند، ابتدا تماسى با دولت بلشويك گرفتند كه بى حاصل بود و سپس مصمم شدند خود با وسايلى كه در دست داشتند توليد را براه اندازند. براى اين منظور، گروههائى تشكيل دادند و بدنبال تهيه سوخت، مواد اوليه، بازار و وسائل حمل و نقل رفتند. در مورد اخير آنها با رفقاى كارگرشان در راه آهن مذاكراتى را آغاز كرده بودند. در اين حال، دولت بلشويك كه خود را صاحب اختيار كليه امور كشور ميدانست به خشم آمد، چرا كه نمى توانست بپذيرد هر كارخانه اى راساً وارد عمل شود. با اين وجود، شوراى كارخانه مزبور سرسختى نشان داد و مجمعى عمومى از كارگران گرد هم آورد. كميسر خلقى كار ، شخصاً در گير قضيه شد و رويه ى " آنارشيستى و خودخواهانه " كارگران را به سختى مورد انتقاد قرار داد و آنها را تهديد به اخراج بدون پرداخت خسارت كرد. كارگران پاسخ دادند كه خواستار هيچ امتيازى نيستند و تنها آرزويشان آن است كه دولت كارگران و دهقانان را در سراسر كشور آزاد گذارند تا به شيوه اى كه خود مايلند عمل كنند. اما اين حرفها بى تاثير ماندند، دولت بر موضع خود پاى فشرد و كارخانه تعطيل شد.

اظهارات آلكساندر راكولونتاى (٢١)، كمونيست روس، نيز گفته هاى وُلين را تاَىيد ميكنند. كولونتاى در ١٩٢١ از ابتكارات بيشمار كارگرى، بعلت كاغذ بازى ها پوچ ادارى، نابود ميشدند، لب به شكوه گشود و نوشت: "براى كارگران چه تلخ است (...) كه مى بينند و ميدانند كه اگر به آنها حق و امكان عمل داده ميشد ميتوانستند خود زمام كارها را در دست گيرند (...) [به اين علت است كه] روحيه ى ابتكار و ميل به عمل [در آنها] از بين ميرود".

قدرت شوراها، در عمل چند ماهى بيش از اكتبر ١٩١٧ تا بهار ١٩١٨، پايدار نماند. شوراهاى كارخانه اى بزودى حقوق خود را از كف دادند. مقامات دولت براى اين عمل بهانه مى آوردند كه گويا خودگردانى نمى تواند با نيازهاى "عقلانى" اقتصادى هماهنگى داشته باشد، سبب رُشد خودخواهى اعضاى هر كارخانه نسبت به ديگران شده، به رقابت ميان آنها و به منازعه بر سر منابع كوچك دامن زده و موجب آنست كه هر كارخانه اى تلاش كند به هر قيمتى شده به حيات خود ادامه دهد، حتى در حالتي كه كارخانه هاى ديگر"براى دولت" مهمتر و به وسايل بيشترى مجهز باشند. در يك كلام و بزبان پانكراتووآ، كار به تكه تكه شدن اقتصاد به شكل " فدراسيونهاى مستقل توليد كنندگان كه آنارشيستها خوابش را ميديدند"مى انجاميد. شكى نيست كه خودگردانى  نو خاسته كارگرى عارى از عيب نبود. خودگردانى با قدمهاى آهسته و محتاط خود بر آن بود كه نوعى از توليد را بدعت گذارد كه تا آن هنگام بعيد نبود؛ اين بهائى بود كه كارگران در دوران نوآموزى مزبور ناچار به پرداختش بودند. بقول كولونتاى ، كمونيسم "جز در روندى از كند وكاو عملى و احتمالاً با لغزشهائى چند، بوسيله نيروهاى خلاق خود طبقه كارگر نمى تواند بوجود آيد".

اما رهبران حزبى نظرى ديگرداشتند. آنها اختياراتى را كه پيشتر و به ناچار به كميته هاى كارخانه اى سپرده بودند، اينك با رضايت خاطر باز ميستادند و آنها را بخود اختصاص ميدادند لنين در ١٩١٨ اعلام كرد كه "اراده واحد" را به [اراده جمعى] در اداره ى كارخانه ها ترجيح ميدهد. كارگران وادار شدند "بدون قيد و شرط" ار خواست روساى روند توليد اطاعت كنند. به عقيده كولونتاى هيچيك از رهبران بلشويك " اعتمادى به خلاقيت سازمانهاى كارگرى " نداشتند. بعلاوه، مديريت كارخانجات هنوز در تسلط عده زيادى عناصر خُرده بورژوا بود كه از بقاياى سرمايه دارى سابق بحساب مى آمدند.

اين عناصر توانسته بودند سريع خود را با نهادهاى جديد روسيه تطبيق داده و با كسب سمتهاى مسئول در كميسارياهاى مختلف تلاش ميكردند پيوند ميان مديريت اقتصادى كشور را با سازمانهاى كارگرى قطع كرده و آنرا بخود اختصاص دهند. از اين تاريخ به بعد شاهد دخالتهاى فزاينده ى ديوانسالارى دولتى در امور اقتصادى كشور هستيم. از ٥ دسامبر ١٩١٧ صنايع شوروى رسماً تحت انقياد نهادى جديد بنام " شوراى عالى اقتصادى " قرار گرفتند كه به شيوه اى قدرتمندارانه امور كليه ارگانهاى توليد را هماهنگ ميساخت. كنگره شوراهاى اقتصادى كه از  ٢٦ مه تا ٤ ژوئن ١٩١٨ برگذار گرديد، تصميم گرفت انتخاب دوسوم اعضاى هيت مديره كارخانه ها را به شوراهاى كارگران بسپارد. حكم دولتى ٢٨ ماه مى ١٩١٨ ، اشتراكى كردن (٢٢) صنايع را به سطح كل كشور تعميم داد؛ همين حكم عملاً كارخانه هائى را كه در ماههاى اول انقلاب بصورت خودانگيخته اجتماعى شده بودند، دولتى كرد(٢٣) . مسئوليت سازماندهى ادارى اين قبيل كارخانجات بر عهده ى شوراى عالى اقتصادى گذاشته شد. مديران و كادرهاى فنى سابق در مشاغل خود حفظ شدند با اين تفاوت كه اكنون حقوق بگير دولت بودند. در دومين كنگره شوراى عالى اقتصادى در اواخر ١٩١٨ ، گزارشگر كنگره حملات شديد خود را متوجه كميته هاى كارخانه اى كرد و آنها را متهم ساخت كه بجاى هيئت مديره، خود راساً كارخانه ها را اداره ميكنند.

درست است كه انتخاب كميته هاى كارخانه اى، براى حفظ ظاهر، همچون سابق ادامه يافت، اما كار عملاً باين شكل بود كه در محل انتخابات يكى از اعضاى سلول كمونيستى كارخانه، در حضور "گارد كمونيست" مسلح آن كارخانه، فهرست نامزدها را از قبل تعيين شده بود، ميخواند و سپس كارگران با بالا بردن دست رأى خود را اعلام ميكردند. بالطبع هر كس به مخالفت با نامزدهاى پيشنهادى رأى ميداد، خود را در معرض مجازاتهاى اقتصادى از قبيل نزول رتبه و حقوق قرار داده بود. بقول آرشينُف، ديگر فقط يك ارباب باقى بود، اربابى همه جا حاضر كه دولت نام داشت. رفته رفته روابط میان کارگران و این ارباب تازه ، به صورت همان روابطی در آمد که پیش از آن میان کار و سرمایه وجود داشت.كار مزدگیرانه احيأ شد تنها با اين تفاوت كه از اين پس، كار به شكل وظيفه اى در قبال دولت در آمد.

شورا ها از اين پس عملكردى ظاهری داشتند و تبديل به نهادهاى قدرت حاكم شدند. لنين در ٢٧ ژوئن  ١٩١٨ در كنگره شوراهاى كارخانجات اعلام كرد:" شما بايد بدل به سلولهاى پايه اى دولت شويد". به گفته وُلين، شوراها به سطح " ارگانهائى كاملاً ادارى  و اجرائى تنزل كردند كه وظيفه اى جز رسيدگى به امور پيش پا افتاده ى محلى نداشتند. شوراها تماماً تحت انقياد "دستورالعمل هاى" قدرت مركزى ، يعنى ارگانهاى رهبرى حزب قرار گرفتند " و  ديگر حتى" "سايه اى از قدرت" هم در دست نداشتند. لوزوسكى (٢٤) گزارشگر  كنگره ى سوم سنديكاها (آوريل ١٩٢٠) اذعان كرد:" ما شيوه ى كهنه ى كنترل كارگرى [بر امور كارخانه را كنار گذاشته ايم و فقط اصل دولت را حفظ كرده ايم". از اين به بعد، "كنترل" بوسيله دستگاهى دولتى تحت عنوان"بازرسى كارگرى و دهقانى"(٢٥) اعمال ميشد.

از سوى ديگر، بلشويكها از فدراسيونهاى صنعتى، كه ساختار مركزيت  يافته اى داشتند، استفاده كردند تا كميته هاى كارخانه ها را، كه بالعكس از ماهيتى فدراليست و آزادمنش برخوردار بودند، مهار كرده و به زير سلطه خود كشند. از اول آوريل ١٩١٨ ، پيوند ميان  اين دو نوع سازمان، عملى انجام شده بحساب مى آمد. از اين پس ، سنديكاها كه خود تحت مراقبت حزب بودند، وظيفه حفظ نظم را برعهده گرفتند. براى نمونه سنديكاى فولادكاران پتروگراد " ابتكارهاى ضد سازمانى" در كميته هاى كارخانه ها را ممنوع اعلام كرد و گرايش " فوق العاده خطرناك" آنها را به انتقال قدرت در اين يا آن كارخانه به كارگران محكوم نمود. رهبران سنديكا ها مدعى بودند كه گويا گرايشات مزبور جز بدترين شكل تقليد از تعاونيهاى توليدى نيست كه تازه بقول آنها " فكر اينگونه تعاونيهاى از مدتى پيش به ورشكستگى كشيده" و اگر هم به انجام برسد"عاقبتى جز تبديل كارخانه ها به موسسات سرمايه دارى" نخواهد داشت. " تمام كارخانه هائى كه صاحبانشان آنها را به حال خود رها كرده، يا در آنها خرابكارى كرده اند، بايد تحت اداره ى دولت در آيند". در دست گرفتن مديريت كارخانه ها از سوى كارگران، آنهم بدون رضايت دستگاهى سنديكائى، عملى تلقى ميشد " غير قابل پذيرش".

بعد از آنكه اقدامات فوق به اجرا در آمد و ميدان عمل كارگران تا اندازه اى محدود شد، مرحله ى ديگر آغاز شد كه اينبار خود سنديكاها را هدف گرفت. سنديكاها مهار شده و استقلال خود را از دست ميدادند،" پاكسازى ميشدند، كنگره هايشان به تعويق مى افتاد و اعضايشان دستگير ميشدند، سازمانهايشان از ميان برداشته ميشدند و يا در واحدهاى بزرگتر ادغام ميگرديدند. هنگاميكه روند اخير به پايان رسيد، كليه گرايشات آنارشوسنديكاليستى نابود شده بودند و جنبش سنديكائى مستقيماً به يوغ دولت و حزب واحد كشيده شده بودند.

تعاونيهاى مصرف هم به همين درد دچار شدند. در ابتداى انقلاب، اينگونه تعاونيها همه جا شكوفا شده بودند، هر روز بر شما آنها افزوده ميشد و با يك ديگر پيوند ميخوردند. اما خطاى آنها در نظر رهبران دولتى، آن بود كه از كنترل حزب خارج شده و تعدادى سوسيال دموكرات ( منشويك) در آنها نفوذ كرده بودند. دولت نخست، مغازه هاى محلى را از آذوقه و وسائل حمل و نقل، باين بهانه كه گويا دست به " تجارت خصوصى " يا " سوداگرى" ميزنند و گاه حتى بدون عنوان كردن هيچ دليلى ، محروم كرد. سپس با يك ضربه ى نهائى كليه تعاونيهاى آزاد تعطيل شدند و بجاى آنها ، به شيوه اى ديوانسالارانه، تعاونيهاى مصرفى در كميسارياى آذوقه رسانى و تعاونيهاى ويژه ى توليد صنعتى در شوراى  عالى اقتصادى، بوجود آمدند. تعداد زيادى از اعضاى تعاونيهاى سابق نيز دستگير و روانه ى زندانها شدند.

طبقه كارگر نتوانست با سرعت و دقت عمل لازم عمل كند. اين طبقه، در  كشورى وسيع و عقب افتاده كه اكثريت جمعيتش را روستائيان تشكيل ميدادند، پراكنده و مُنفرد افتاده بود و محروميتها و مبارزات انقلابی طويل المدت آنانرا فرسوده  کرده بود. از همه اينها گذشته، بهترين عناصر طبقه كارگر يا به جبهه هاى جنگ داخلى فرستاده شده بودند  يا در دستگاه حزبى و دولتى جذب گشته بودند. با اين وجود، بسيارى از كارگران، محروميت از دستآوردهاى انقلاب، بزير يوغ رفتن و حقارت خويش را همگى ناشى از نخوت و خودكامگى اربابان جديد بود؛ احساس ميكردند و به ماهييت واقعى "دولت پرولتاريائى" ادعايى پى برده بودند.

براى نمونه در تابستان ١٩١٨  كارگران ناراضى در كارخانجات مسكو و پتروگراد دست به انتخاب نمايندگى از ميان خود زدند تا با تشكيل " شوراهاى نمايندگان (٢٦) خود، آنها را به مقابله با " شوراهاى كارخانه "(٢٧) كه در تصرف قدرت مركزى بودند، بفرستند. بقول كولونتاى، كارگر احساس ميكرد، ميديد و درك ميكرد كه به كنارگذاشته شده است؛ وى ميتوانست شيوه زندگى كارمندان را با زندگى خود كه " ديكتاتورى پرولتاريا " لااقل در حرف به اسم او بر قرار بود مقايسه كند.

كارگران سرانجام هنگامى كاملاً متوجه ى قضايا شدند كه ديگر كار از كار گذاشته بود. قدرت حاكم فرصت كافى پيدا كرده بود كه خود را با استحكام تمام سازمان دهد و چنان نيروى سركوبى مهيا كند كه قادر باشد هر تلاشى از سوى توده ها در جهت مبارزه مستقل را به نابودى كشد. به گفته وُلين نبردى سخت و نا برابر ( كه خارج از روسيه تقريباً ناشناخته ماند) تا سه سال ميان پيشقراولان طبفه ى كارگر از يك سو و دستگاه دولتى ، كه لجوجانه جدائى خود را از توده ها انكار ميكرد، از سوى ديگر، بطول كشيد. از سال ١٩١٩ تا سال١٩٢٠ اعتصابات كارگرى  در مراكز بزرگ صنعتى همچون پتروگراد و بويژه در مسكو رو به فزونى گذاشتند و همانطور كه خواهيم ديد بشدت سركوب شدند.

درون خود حزب حاكم نيز يك " اپوزيسيون كارگرى" سر بر آورد و خواستار باز گشت به اصول دموكراسى شورائى و خودگردانى شد. در همين كنگره حزب، در مارس ١٩٢١، يكى ار سخنگويان اين اپوزيسيون، آلكساندر كولونتاى دست به پخش جزوه اى در ميان نمايندگان زد. در اين جزوه آزادى براى سنديكاها و انتخاب يك ارگان مركزى مديريت اقتصاد ملى از سوى " كنگره اى از توليد كنندگان" ، خواسته شده بود. اما جزوه مزبور بلافاصله جمع آورى و ممنوع اعلام شد. لنين توانست تقريباً  به اتفاق آرا  قطعنامه اى در محكوم ساختن نظريات اپوزيسيون كارگرى ، كه " انحرافات خُرده بورژوائى و آنارشيستى " توصيف شدند، به تصويب رساند. گرايش " سنديكاليستى" و نيمه آنارشيستى" اعضاى اپرزيسيون كارگرى، در نظر وى " خطر مستقيمى" بود كه انحصار قدرت بوسيله حزب و بنام پرولتاريا را تهديد ميكرد.

مبارزه سپس به رهبرى مركزى سنديكاها كشانده شد. تومسكى (٢٨) و ريازانُف (٢٩) به جرم حمايت شان از استقلال سنديكاها در برابر حزب، از شركت در هيئت رئيسه محروم و تبعيد شدند. رهبر اصلى اپوزيسيون كارگرى شليپنيكوف (٣٠) و بعد از او مياسنيكوف (٣١) رهبر يكى دیگر از گروه هاى اپوزيسيون، نيز به همان سرنوشت دچار شدند. مياسنيكوف، كارگرى واقعى بود كه در ١٩١٧، دوك بزرگ ميشل (٣٢) را به سزاى اعمالش رسانيده بود. وى كسى بود كه پيش از انقلاب، ١٥ سال سابقه ى مبارزه ى حزبى داشت، ٧ سال زندانى كشيده بود و ٧٥ روز اعتصاب غذا كرده بود. "جرم " او تنها آن بود كه در نوامبر ١٩٢١ به خود جرأت داد جزوه اى منتشر كند كه در آن عنوان نمايد كه كارگران اعتماد خود را نسبت به كمونيستها از دست داده اند چرا كه حزب ديگر زبان مشتركى با پايه مردمى نداشته و سركوب كه در سالهاى ١٩١٨ تا ١٩٢٠ عليه بورژواها بكار ميرفت، اكنون عليه طبقه ى كارگر اعمال ميشود. ..

ا19) Nobel   20) Petrograde. 21) Alexandra kolontai  22) Collectivisation. 23) Nationalisation. 24) Losovsky  25) Inspection Ouvriere Et Paysanne  26) Conseils des Delegues  27) Soviets D Entreprise. 28) Tomsky. 29) Riazanov. 30) Chlipnnikov  31) G.I. Miasnikov. 32)

نقش آنارشيستها

اما ببينيم در اين فاجعه، يعنى در استحاله انقلاب آزادمنش به عكس خودش؛ نقش آنارشيستها چه بود. در كشور روسيه تقريباً هيچگونه سنت مبارزه آنارشيستى وجود نداشت. باكونين و كروپوتكين، آنارشيستهاى روس، در خارج از روسيه بدين مكتب پيوسته بودند و هرگز در زادگاه خود فعاليت انارشيستى نداشتند، آثار آنها، لااقل پيش از انقلاب ١٩١٧ ، همواره در كشورهاى بيگانه و به زبانهاى خارجى منتشر ميشدند و تنها بخشهاى كوچكى از آنها، با محدوديت و مشكلات بيشمار و در خفا به روسيه راه مى يافتند. در آموزش اجتماعى، سوسياليستى و انقلابى روسها، كوچكترين نشانه اى از آنارشيسم پيدا نبود. بالعكس، بقول وُلين: " جوانان فهميده روس، كتابهايى مى خوانند كه در آنها سوسياليسم در قالبى دولتى عرضه ميشود". نظريات دولت گرايانه در انديشه ها خانه كرده بود؛ سوسيال دموكراسى آلمان افكار را آلوده ساخته بود.

در اين ميان، آنارشيستها جز " گروهى قليل از آدمهايى فاقد نفوذ " نبودند. شمار آنها به زحمت به چند هزار ميرسيد. باز هم به گفته وُلين جنبش آنارشيستى  " ضعيفتر از آن بود كه بتواند تاثيرى بلافصل و محسوس بر سير حوادث داشته باشد". از اين هم كه بگذريم، آنارشيستها غالباً روشنفكرانى فردگرا بودند كه به ندرت با جنبشى كارگرى در هم مى آميختند. وُلين و نستور ماخنو (٣٣) از جمله موارد استثنايى [ يعنى پيوند ميان آنارشيستها و توده هاى مردمى ] بودند. ماخنو در زادبومش اوكرائين (٣٤) در قلب توده ها پرورش يافته بود؛ همو در خاطراتش، آنارشيسم روس را به باد انتقاد بيرحمانه گرفته و آنرا "  گاه عقب مانده از كاروان حوادث، و گاه به كل خارج از آنها ..." ؛ توصيف ميكرد.

اما چنين قضاوتى را بايد بدور از انصاف دانست. نقش آنارشيستها در فاصله ى دو انقلاب فوريه و اكتبر، بهيچ  روى قابل انكار نيست. تروتسكى در كتاب خود موسوم به " تاريخ انقلاب روس" (٣٥) بكرات به نقش آنها اشاره كرده. آنارشيستها افرادى " جسور" و " رزمنده " بودند كه به رغم تعداد اندك شان، در آنهنگام كه بلشويكها هنوز ضد پارلمان گرا نشده بودند، با اصل مجلس موسسان مخالفت ميورزيدند؛ هم آنها بودند كه پش از لنين، شعار " تمام قدرت بدست شوراها " را بر پرچم خود نقش زده بودند؛ هم آنها بودند كه بر خلاف خواست بلشويكها، به جنبش خودانگيخته اجتماعى كردن مساكن دامن ميزدنند. مبارزان آنارشوسنديكاليست، حتى پيش از انقلاب اكتبر، در پاره اى مناطق كارگران را به اشغال كارخانه ها تشويق ميكردند.

در روزهاى انقلابى كه به زندگانى جمهورى بورژوازى كرنسكى (٣٦) پايان دادند، آنارشيستها در صف اول نبرد نظامى قرار داشتند. هنگ دوينسك (٣٧) تحت فرماندهى آزادمنشانه پر سابقه ای چون گراچوف (٣٨) و فدوتوف (٣٩) بود كه توانست كادت هاى (٤٠) ضد انقلابى را از ميان بر دارد. آناتول ژلزينياكوف (٤١) بود كه توانست به كمك گروه نظامى خود مجلس موسسان را تعطيل كند و بلشويكها كارى جز تائيد عمل انجام شده نكردند. گروه هاى پارتيزانى بسيارى نيز نظير گروه موكرووسوف (٤٢) گروه چرنياك (٤٣) و غيره، كه بوسيله آنارشيستها يا تحت رهبرى آنها تشكيل شده بودند، در فاصله ى سالهاى ١٩١٨ تا ١٩٢٠ بدون وقفه عليه ارتش سفيد مى جنگيدند.

بعلاوه، كمتر شهر پر اهميتى در روسيه يافت ميشد كه گروهى از آنارشيستها يا آنارشوسنديكاليستها در آن فعاليت انتشاراتى قابل ملاحظه اى نداشته باشند. انتشار روزنامه، گاهنامه، اعلاميه، بروشور و كتاب از جمله اين فعاليتها بودند. دو مجله هفتگى در پتروگراد (٤٤) و يك روزنامه در مسكو، هر كدام با تيراژ بیست و پنج هزارنسخه منتشر ميشدند. با تعميق انقلاب و اوج گيرى اش از پايه توده ها، رقم مخاطبين آنارشيستها نيز فزونى گرفت.

 روز ٦ آوريل ١٩١٨، سرهنگ فرانسوى ژاك سادول (٤٥)، كه براى ماموريتى به روسيه آمده بود، در گزارشى نوشت:" در ميان گروه هاى مخالف، آنارشيستها، فعالترين، مبارزه ترين و احتمالاً مردمى ترين گروه مخالف است (...) بلشويكها [ از اين مساله ] نگرانند". وُلين در پايان سال ١٩١٨ ميگويد: "... نفوذ آنارشيستها به جاى رسيده بود كه بلشويكها، كه نه انتقادى را مى پذيرفتند و نه، از آنهم كمتر، حاضر به قبول هيچگونه اختلاف نظرى نبودند، بصورت جدى و روزافزون نگران شده بودند" . باز به گفته وٰلين: براى مقامات بلشويك " تحمل تبليغات آنارشيستى برابر(...) با خودكشى بود. اين مقامات با تمام قدرت خود تلاش ميكردند كه از تبليغات مذبور جلوگيرى كنند؛ سپس آنها را ممنوع كردند و سرانجام با نيروى سهمگين خود هر گونه تظاهر نظريه آزادمنش را در هم كوفتند ".

 دولت بلشويك " كار را با بستن وحشيانه ى مراكز آزادمنش و با اعلام ممنوعيت هر گونه تبليغ و فعاليت آنارشيستى آغاز كرد". شب ١٢ آوريل ١٩١٨ در مسكو، نيروهاى گارد سرخ كه تا به دندان مسلح بودند، با يورشى غافلگير كننده ٢٥ خانه ى  اشغالى از سوى آنارشيستها را " پاكسازى" كردند؛ آنارشيستها كه تصور ميكردند كه حمله از طرف گارد سفيد است، دست به مقابله زدند. وٰلين ميگويد؛ دولت به سرعت روش هاى جديد و خشونت آميز اختيار كرد. زندان، سلب حقوق قانونى و اعدام از جمله اين روشها بودند."در فاصله چهار سال، دولت بلشويك تا اندازه اى پيش رفت كه توانست جريان آزادمنشانه ى مسلح را در اواخر ١٩٢١ از ميان بر دارد".

د ر اين ميان، انشعاب در صفوف آنارشيستها به دو گرايش، يكى آنها كه معتقد به سازش با رژيم بودند و ديگر آنها كه از قبول چنين سازشى سر مى پيچيدند، نابودى آنها را تسهيل کرد. گروه نخست براى توجيه عمل خود، دم از" ضرورت تاريخى" وفادارى به رژيم ميزدند و اعمال ديكتاتور مآبانه آنرا، لااقل در ديد كوتاه تأئيد ميكردند. براى اين گروه، پيروزى در جنگ داخلى و در هم شكستن ضد انقلاب در درجه ى اول اولويت قرار داشتند.

اما در نظر آنارشيستها سازش ناپذير، تاكتيك فوق نوعى كوته بينى سياسى بود، چرا كه ناتوانى هاى دستگاه ديوانسالار دولتى و در نتيجه نااميدى و نارضايتى مردمى بود كه حركتهاى ضد انقلاب را تغذيه ميكرد. از اين گذشته، دولت بلشويك نيز، ديگر تمايزى  مابين مبارزه جناح پيشرو انقلاب آزادمنش ، در اعتراض به ابزارهاى سلطه او  و اعمال جنايتكارانه رقباى دست راستى اش، قائل نبود. در نتيجه، صحه گذاشتن و پذيرش ديكتاتورى و ترور براى آنارشيستها كه خود قربانى اين روشها بودند، معادل سياست خودكشى بود. سرانجام سازش بخشى از آنارشيستها،موسوم به " شورايى ها " (٤٦) سركوب بخش ديگر را سهولت بخشيد. قربانيان كسانى بودند كه دولت از آنها با عناوينى چون " آنارشيستهاى دروغين" ، " خيال پردازان غير مسئول كه سر در آسمانها دارند"، " ابلهان سر در گم" ، " تفرقه افكن "، مجنونين خطرناك" يا " راهزن و ضد انقلابى" نام مى برد.

از جمله آنارشيستهاى سازش كار، ويكتور سرژ از ديگران با هوشتر بود و سخنش از ديگران  نفوذ بيشترى داشت. سرژ كه خود را به رژيم فروخته بود، جزوه اى به چاپ رساند و در آن تلاش كرد تا در مقابل انتقادات آنارشيستها از دولت دفاع كند. كتابى كه او بعد ها منتشر ساخت، يعنى " سال اول انقلاب روس " (٤٧) تا اندازه ى زيادى هدف نابودى شوراها بوسيله بلشويسم را تعقيب ميكرد و در آن حزب در واقع نخبگان رهبرى آن بمثابه ى مغز طبقه كارگر معرفى شده بود. پرولتاريا تنها قادر و موظف به انجام چيزى است كه بايد از سوى رهبران منتخب از ميان نيروى پيشتاز طبقه، تعيین شود. بدون چنين رهبرانى توده هاى سازمان يافته در شوراها جز " مشتى از آدمهايى با تمايلات مغشوش كه گاه جرقه هايى از آگاهى در نزد آنها ديده ميشود" نيستنند.

البته ويكتور سرژ تيز هوشتر از آن بود كه در باره ى ماهيت واقعى دولت شوروى دچار توهم شود. اما اين دولت هنوز در هاله اى از اعتبار و حيثيت نخستين انقلاب پيروزمند پرولتاريايى قرار داشت، هنوز ضد انقلاب جهانى دست از حمله و تهديد عليه اين دولت بر نداشته بود، و همين موارد، دليل معتبرى براى ويكتور سرژ، و بسيارى از انقلابيون ديگر به حساب مى آمد كه آنها را به نحوى از انحاء به سكوت در مقابل اعمال اين رژيم وا مى داشت.

در تابستان ١٩٢١، ويكتور سرژ در گفتگويى خصوصى با گاستون لووال (٤٨)، آنارشيستى كه با هئيت نمايندگى اسپانيا براى شركت در كنگره ى سوم انترناسيونال كمونيستى به مسكو آمده بود، چنين گفت: " حزب كمونيست ديگر نه ديكتاتورى پرولتاريا، بلكه ديكتاتورى بر پرولتاريا را اعمال ميكنند". لووال در بازگشت به فرانسه، مقالاتى در روزنامه " آزادمنش" (٤٩) به انتشار رساند و با تكيه بر وقايع مشخص، و با مقايسه حرفهاى خصوصى سرژ و سخنان رسمى او، وى را متهم به " دروغ گوئى تعمدى " کرد. اِما گلدمن (٥٠) آنارشيست امريكايى كه او نيز در مسكو، ويكتور سرژ را ديده بود، در كتاب خود تحت عنوان " زندگانى من " (٥١) نظر چندان خوشايندى نسبت به وى ندارد.

ماخنوچينا

از ميان برداشتن آنارشيستهاى شهرى كه هسته هايى كوچك و بدون قدرت بودند، كارى نسبتاً ساده بود. اما در جنوب اوکرائین وضع به گونه ای دیگر بود. نستور ماخنو فرزند يك دهقان فقير اوكرائينى كه در ١٩١٩ سى سال بيش نداشت، در اين منطقه دهقانان آنارشيست را گرد هم آورده و سازمانى اقتصادى - نظامى بر پا ساخته بود. نستور در دوره جوانى در انقلاب ١٩٠٥ شركت كرده و به مكتب آنارشيسم پيوسته بود. دولت تزارى او را محكوم به مرگ كرده و سپس با تخفيف مجازات روانه زندانش كرده بود. ماخنو هشت سال تمام را - تقريباً هميشه در زنجير- در زندان بوتيركى (٥٢) گذرانده بود. هشت سالى كه تنها مكتب او شمرده ميشدند. پير آرشينوف (٥٣) از جمله هم بندان ماخنو، تا اندازه اى نقصان وى در تحصيلاتش را، جبران كرد.

از فرداى انقلاب اكتبر، ماخنو ابتكار سازماندهى مستقل توده هاى دهقانى را در منطقه اى پُر جمعيت و گسترده به دست گرفت. اين منطقه كه هفت ميليون سكنه داشت و سرزمينى به درازاى ٢٨٠ و به پهناى ٢٥٠ كيلومتر را در بر ميگرفت در منتهى اليه جنوبى خود به درياى آزف (٥٤) و بندر برديناسك (٥٥) مى رسيد. مركز منطقه، گوليا پولى يه (٥٦) شهرك بزرگى بود با ٢٠ تا ٣٠ هزار تن جمعيت. اين منطقه كه از زمانهاى دور ياغى و سر كش بود در سال ١٩٠٥ صحنه ى شورشهاى قهرآميز شده بود.

 ماجرا هنگامى آغاز شد كه بدنبال انعقاد عهدنامه برست - ليتوفسك ( فوريه _ مارس ١٩١٨) نيروهاى اشغالگر آلملن و اطريش، اوكرائين را اشغال و حكومتى دست راستى را در آنجا به قدرت رساندند. حكومت اخير شروع به بازگرداندن زمينها به اربابان سابق كرد، زمينهايى كه دهقانان انقلابى به تازه گى از دست زمينداران خارج كرده بودند. زحمتكشان ( دهقانان )  به دفاع مسلحانه از دست آوردهاى انقلابى خود برخاستند. مقاومت و نبرد آنها در دو جبهه انجام ميگرفت، از يك سوى عليه نيروهاى ارتجاعى و از سوى ديگر عليه دخالتهاى بيجاى كميته هاى بلشويك و مصادرات اموالشان بوسيله آنها. ماخنو در رأس اين جنبش عظيم دهقانی قرار گرفت. وى نقش دادگسترى را داشت كه ميتوان او را به رابين هودی آنارشيست تشبيه كرد. دهقانان به وى لقب " پدر ماخنو " داده بودند. نخستين عمل مسلحانه ماخنو، تسخير شهر گوليا پولى يه ، در اواسط سپتامبر ١٩١٨ بود. اعلام صلح در ١١ نوامبر همين سال، موجب عقب نشينى نيروهاى اشغالگر آلمانى - اطريشى شد و در همان حال موقعيتى بينظير به ماخنو عرضه كرد تا بتواند به ذخيره تسليحات و آذوقه دست يازد.

اصول كمونيسم آزادمنش، براى اولين بار در تاريخ، در اوكرائين آزاد، به اجرا گذاشته شد و تا حدى كه شرايط جنگ داخلى اجازه ميداد، خودگردانى نيز به عمل در آمد. زمينهائى كه از چنگ ملاكان سابق خارج شده بودند، بصورت اشتراكى بوسيله دهقانانى كه در " كمونها " يا " شوراهاى كار آزاد " ، گرد هم مى آمدند، به زير كشت ميرفتند و اصول برادرى و برابرى در آنها رعايت ميشد. هر مرد، زن و كودكى ميبايستى به اندازه توانش كار ميكرد. اعضايى كه براى انجام كارهاى ادارى بطور موقت انتخاب ميشدند، بعد از خاتمه مدت نمايندگى بار ديگر به كار عادى خود در كنار اعضاى ديگر كمون باز مى گشتند. هر يك از شوراها تنها مجرى خواستهاى دهقانان محلى بود كه وى را انتخاب كرده بودند. واحدهاى توليدى ابتدا در سطح منطقه ها ساخته ميشدند. شوراها در  يك نظام اقتصاد عمومى  متحد شده بودند كه بر اصل برابرى اجتماعى استوار بود و نسبت به احزاب سياسى مختلف استقلال داشت. هيچ سياستمدارى حق نداشت خواستهاى خود را تحت پوشش قدرت شوروى به آنها ديكته كند. اعضا ى شوراها ميبايستى زحمتكشانى واقعى بوده که منحصرا در خدمت منافع توده هاى ستم كش قرار داشتند.

هرگاه ماخنويستها به محلى وارد ميشدند، آفيش هايى بر ديوارها نصب ميكردند كه بر آنها چنين نوشته بود:" آزادى دهقانان و كارگران تنها بخود آنها تعلق دارد و هيچ محدوديتى نمى پذيرد. فقط خود كارگران و دهقانان حق دارند بصورتى كه خود مايلند و با درك خويش از قضايا وارد عمل شوند، خود را متشكل سازند و در تمام زمينه هاى زندگى با يكديگر به تفاهم دست يابند(...) ماخنويستها حقى به جز كمك كردن به آنها، مطلع ساختن و توصيه به آنها در اين يا آن مورد ندارند. ماخنويستها نه ميتوانند نه ميخواهند که بر كارگران و دهقانان حكومت كنند.

بعدها در هنگاميكه در پائيز ١٩٢٠، طرافداران ماخنو ناچار شدند براى انعقاد پيمان كوتاه مدتى با دولت بلشويك به پاى ميز مذاكره نشينند، بر اضافه نمودن جملات زير در عهدنامه تاكيد كردند: " در منطقه تحت نفوذ ارتش ماخنويست، كارگران و دهقانان نهادهاى آزاد خويش را براى اداره ى اقتصادى - سياسى خود  بوجود خواهند آورد. اين نهادها مستقل بوده و بصورت فدراتيو، از طريق عقد پيمان با ارگانهاى حكومتى جمهورى شوروى  پيوند خواهند خورد". نمايندگان بلشويك در مذاكره، از شنيدن اين جملات دچار شگفتى شدند، اين بخش را از ساير نكات عهدنامه جدا كردند تا پس از مراجعه به مسكو نظر خود را اعلام كنند، و بديهى بود که در مسكو چنين خواستهايى" مطلقاً غير قابل پذيرش " ارزيابى شدند.

 يكى از ضعفهاى نسبى جنبش ماخنو،كمبود روشنفكران آزادمنش در آن بود. البته در اين زمينه، كمكهايى هر چند نامتداوم از خارج بدان میشد. شهرهائی نظیر خارکوف (٥٧) و كورسك (٥٨) بوسيله آنارشيستهايى كه از اواخر ١٩١٨ در جمعيتى بنام نابات ( ناقوس ) (٥٩ گرد هم آمده بودند و ولين در راس آنها قرار داشت. اين گروه از آنارشيستها در آوريل ١٩١٩، كنگره اى تشكيل دادند و در آن " بصورت قاطع و نهايى، هر گونه شركت سوويت ها را كه تبديل به سازمانهاى كاملاً سياسى بر پايه قدرتمدارى، مركزيت و دولت" شده بودند را رد كردند. اين بيانيه از سوى دولت بلشويك به منزله اعلام جنگ تلقى شد و نابات وادار گرديد كه كليه فعاليتهاى خود را متوقف سازد. بدنبال اين جريان ولين موفق شد در ژوئيه همان سال به مركز فرماندهى ماخنو بپيوندند و در كنار پير آرشينوف، عهده دار شاخه ى فرهنگى و آموزشى جنبش شود. وی رياست يكى از كنگره هاى جنبش را كه در ماه اكتبر در آلكساندروسك (٦٠) برگزار شد؛ بر عهده داشت  . در اين كنگره تزهايى عمومى در جهت تدقيق خط مشى " شوراهاى آزاد " به تصويب رسيدند.

نمايندگان دهقانان و پارتيزانها در كنگره ها گرد هم مي آمدند. اما اين سازمان غير نظامى در واقع، دنباله اى از ارتش شورشگر دهقانى بود. اين ارتش كه با تاكتيك چريكى عمل ميكرد، فوق العاده پر تحرك بود و قادر بود كه به كمك سواره نظام، و پياده نظام خود، كه با ارابه هاى چند اسبه به سرعت جابجا ميشدند، تا روزى ١٠٠ كيلومتر پيشروى كند. ارتش دهقانى بر پايه هايى كاملاً آزادمنش استوار بود: اصل داوطلبانه بودن عضويت و اصل انتخابى بودن كليه درجات نظامى بوسيله كميسيونهاى پارتيزانى تدوين شده وپس از تصويب آنها در مجامع عمومى، دقيقاً از سوى كليه افراد رعايت ميشدند.

نيروهاى ماخنو، ارتش سفيد اشغالگر را با مشكلات زيادى روبرو ساخته بودند، و اين در حالى بود كه واحدهاى گارد سرخ بلشويك عمل چندان موثرى در اين زمينه نداشتند. اين واحدها تنها در حاشيه راه هاى آهن و بدون دور شدن از قطارهاى زره پوش خود، جنگ ميكردند و با نخستين شكستها چنان با شتاب عقب مى نشستند كه غالباً حق فرصت سوار كردن نيروهاى خود را نيز پيدا نمى كردند. به همين دليل، دهقانانى كه بدون در دست داشتن سلاح در روستاهاى خود به انزوا در آمده بودند و در معرض تهديد ضد انقلابيون قرار داشتند، اعتماد چندانى به بلشويكها نميكردند. آرشينوف مورخ جنبش ماخنويست مى نويسد: " افتخار نابود ساختن ضد انقلاب دنيكين (٦١) در پائيز ١٩١٩، عمدتاً به شورشيان آنارشيست تعلق دارد".

بعد از ادغام واحدهاى گارد سرخ در ارتش سرخ ماخنو از قبول انقياد ارتش خود تحت فرماندهى عالى تروتسكى، فرمانده ارتش سرخ، سر باز زد. به همين دليل بود كه تروتسكى، اين " انقلابى بزرگ " گمان برد كه وظيفه دارد عليه قيام ماخنويست وارد عمل گردد. روز ٤ ژرئن ١٩١٩، وى فرمانى صادر كرد كه در آن ماخنويستها به صف آرايى در مقابل قدرت شوراها  در اوكرائين متهم شده، و هر گونه شركت در كنگره بعدى آنها ممنوع اعلام شده و " خيانتى بزرگ " قلمداد گرديد. در همين فرمان، دستور دستگيرى نمايندگان كنگره مذبور صادر شد. در همين حال، تروتسكى عملكردى را بدعت گذاشت كه ١٨ سال بعد، استالينيستها در اسپانيا دست به تقليد از آن زدند؛ وى از تحويل سلاحهاى لازم به طرفداران ماخنو خوددارى كرد و از وظيفه خود در كمك به آنها شانه خالى كرد تا سپس بتواند آنها را متهم به " خيانت " كرده و به حال خود رهايشان سازد تا بدست نيروهاى ارتش سفيد قلع و قمع گردند.

 با اين همه، ارتش سرخ و ارتش ماخنو، دوبار هنگاميكه وخامت حملات اشغالگران، لزوم عمل مشترك را ايجاب ميكرد، به موافقت با يكديگر دست يافتند. يكبار در مارس ١٩١٩ عليه دنيكين و ديگربار در تابستان و پائيز ١٩٢٠، عليه تهديد قواى سفيد رانگل (٦٢) كه سر انجام بوسيله ماخنو از ميان رفتند. اما به محض اينكه خطرات حاد دور ميشدند، ارتش سرخ عمليات نظامى خود عليه پاراتيزانها را از سر ميگرفت، و گروه اخير بصورت لاينقطع به حملات آنها پاسخ ميداد.

 در اواخر نوامبر ١٩٢٠، دولت بلشويك دامى بر سر راه ماخنويستها گسترد. افسران ارتش ماخنويست در كريمه (٦٣) از سوى بلشويكها به شركت در شورائى نظامى دعوت شدند، اما در محل با سرعت تمام بوسيله پليس سياسى ( چكا ) دستگير و تيرباران و پارتيزانهاى همراهشان خلع سلاح گرديدند. در همين حين، يورش سازمان يافته اى عليه گولياپولى يه آغاز شد. نبرد نابرابر ميان آزادمنشان و " قدرتمداران " ٩ ماه بطول انجاميد، و سرانجام ماخنو از نيروهاى پر شمار و مجهز بلشويك شكست خورد. وى در ماه اوت ١٩٢١ ابتدا به رومانى پناهند شد و سپس عازم پاريس گرديد، چندى بعد در همين شهر بود كه ماخنو در فقر و بيمارى در گذشت. بدين ترتيب حماسه ماخنوچينا، كه به گفته آرشينوف نمونه اى بر جسته از جنبش مستقل توده هاى رنجبر بود، به پايان رسيد، اما به مثابه ى منبع و سر چشمه اى الهام بخش براى آينده ى زحمتكشان جهان، همچنان به حيات خود ادامه داد.

*****

33) Nestor Makhno 34) Ukraine 35) Historie De Revolution Russe 36) Krensky 37) Dovinsk 38) Gratchoff 39) Fedotoff 40) Cadets 41) Anatol Jelezniakoff 42) Mokrooussoff 43) Tcherniak 44) Petrograd 45) Jacques 46) Sovietiques 47) L AN I D DE LA Revolution Russe 48) Gaston Leval 49) Le Libertaire 50) Emma Goldman 51) Living My Life 52) Boutirki 53) Pierr Archinoff 54) Azof55) Berdiansk 56) Gulyai-Polye 57) Khrkov 58) Koursk 59) Nabat 60) Alexandrovsk 61) Dinikine 62) Wrangel 63) Crimee .

كرونشتاد

آرزوها و مطالبات دهقانان انقلابى ماخنويست شباهت بسيارى به تمايلات كارگران و ملوانان دژ دريائى كرونشتاد (٦٤) ، كه در فوريه و مارس ١٩٢١ سر به قيام گذاشتند ، داشت. كارگران شهرها فقط از موقعيت مادى تحمل ناپذير ناشى از كمبود مواد غذائى، سوخت، وسايل ترابرى و غيره در رنج بودند، بلكه ناچار بودند رژيم بيش از پيش ديكتاتورمنش و فراگير ( توتاليتر ) حكم را نيز كه كوچكترين تظاهرات نارضائى را در هم مى شكست، تحمل كنند. در اواخر ماه فوريه چندين اعتصاب در پتروگراد، مسكو و تعدادى از مراكز صنعتى  ديگر براه افتادند. كارگران از كارخانه اى به كارخانه ديگر ميرفتند و آنها را يكى پس از ديگرى به تعطيل ميكشادندند. گروه هاى تازه اى از كارگران هر روز بر گرد شعار نان و آزادى به صفوف قبلى مى پيوستند. پاسخ دستگاه حاكم، تيراندازى بسوى كارگران بود و جواب كارگران بدين تجاوز، گردهمائى اعتراضى بزرگى كه با شركت بيش از ١٠٠٠٠ تن برگزار گرديد. 

كرونشتاد، پادگنى دريائى در جزيره اى بود در ٣٠ كيلومترى شهر پتروگراد. جزيره در خليج فنلاند قرار داشت كه زمستانها سراسر يخ مى بست. جمعيت كرونشتاد از ملوانان و هزاران كارگرى تشكيل ميشد كه در زرادخانه هاى نيروى دريائى مشغول بكار بودند. در تغيير و تحولات انقلابى ١٩١٧ ، ملوانان كورنشتاد نقش پيشتازى ايفا كرده و تروتسكى آنها را " غرور و افتخار انقلاب روس" لقب داده بود. ساكنان غير نظامى كرونشتاد نيز به نوبه ى خود كمون آزادى تشكيل داده و از قدرت حاكم نسبتاً مستقل بودند. در مركز شهر، ميدان عظيمى وجود داشت كه از همچون تالارى مردمى استفاده ميكردند. اين ميدان گنجايش بيش از ٣٠٠٠٠ جمعيت را داشت. درست است كه در ١٩٢٢، ملوانان كورنشتاد فاقد قابليت و تركيب انقلابى ١٩١٧ بودند و ريشه هاى    دهقانى در آنها بسيار قوى تر از پيشينيانيشان بود، اما آنها هنوز روحيه ى مبارزه جوى خود را حفظ كرده و به بركت تجربه هاى گذشته هنوز حق شركت در جلسات كارگران پتروگراد را براى خود نگاه داشته بودند. بهمين دليل، همزمان با اعتصاب كارگران پتروگراد آنها نيز نمايندگانى براى اعلام پشتيبانى خود به آن شهر اعزام كردند كه از ميان راه بوسيله نيروهاى نظامى مجبور به بازگشت شدند. با اين همه در طى دو گرد همائى از خواسته هاى كارگران حمايت كردند. در گرد همائى دوم كه روز اول ماه مارس با شركت بيش از ١٦٠٠٠ ملوان، كارگر و سرباز برگزار شد، برغم حضور كالينين (٦٥) ، رئيس كميته اجرائى مركزى، قطعنامه اى  به تصويب رسيد كه در آن خواسته شده بود در مهلتى ١٠ روزه كنفرانسى ار كارگران و سربازان سرخ و ملوانان شهر و استان پتروگراد و كرونشتاد، خارج از حيطه ى احزاب سياسى تشكيل گردد. در همين قطعنامه انحلال "افسران سياسى" گروه هاى ضربتى كمونيستى و "گارد كمونيست" كارخانه ها نيز خواسته شده بود. به عقيده اهالى كرونشتاد هيچ حزب سياسى حق برترى بر ديگران نداشت. هدف دقيقاً قدرت انحصارى حزب حاكم بود. شورشيان كرونشتاد ابائى نداشتند كه اين انحصار را "غاصبانه" قلمداد كنند. روزنامه رسمى كمون جديد، ايزوستياى كرونشتاد گواه اين امر است كه در آن از زبان ملوانان خشمگين چنين مى خوانيم: تنها نگرانى حزب كمونيست بعد از تسخير قدرت ، حفظ آن براى خود با توسل به همه وسائل ممكن بوده، حزب خود را از توده ى مردم جدا ساخته و از بيرون كشيدن كشور از حالت ويرانى عمومى ناتوان بود. اعتماد كارگران را از كف داده و ديوانسالار شده بود.  شوراها اختيارات خود را از دست داده و جنبه ى ساختگى و وابسته پيدا كرده بودند. سنديكاها دولتى شده بودند. دستگاه پليسى همجا حاضر، مردم را تحت فشار قرار ميداد و قوانين خود را به ضرب اعدام و ارعاب بدآنها تحمل ميكرد. در زمينه اقتصاد، بجاى سوسياليسم ادعائى كه پايه آن قاعدتاً ميبايستى كار آزاد ميبود، سرمايه دارى خشن دولتى استقرار يافته بود. كارگران همچون گذشته استثمار ميشدند و جز مُزدوران ساده اين تراست گسترده ى ملى به حساب نمى آمدند. توهين كرونشتاد به "مقدسات" هيئت حاكم تا به جائى پيش رفت كه در "خطاناپذيرى" رهبران و رئوساى عالى انقلاب نيز شك كرد. كرونشتاتى ها با گستاخى تمام ، تروتسكى و حتى لنين را به باد تكسخر گرفتند. و سر انجام ، آنها در فراسوى خواسته هاى بلافصل نظير استقرار آزادى ها، انتخابات آزاد در تمام ارگانهاى دموكراسى شورائى والخ، خواستى بلند پروازانه تر نيز داشتند؛ خواستى با محتوائى كاملاً  آنارشيستى: خواست"انقلاب سوم" . 

شورشيان در واقع بر آن بودند كه در جبهه ى انقلابى ها باقى بمانند و از دستاوردهاى انقلاب اجتماعى پاسدارى نمايند اهالى كرونشتاد تأئيد ميكردند كه هيچ مجه مشتركى با كسانيكه خواهان " احياى تازيانه تزاريسم " هستند، نداشته و اگر تمايل خود به سرنگونى قدرت " كمونيستها " را مخفى نميكنند، اين نه از آنروست كه خواهان " بازگشت كارگران و دهقانان به زندگى برده وار:" باشند. از سوى ديگر، كرونشتاتيها همه پلهاى ميان خود و رژيم را خراب نميكردند و هنوز اميد داشتند بتوانند با " رژيم زبان مشتركى بيابند". و بالاخره، اگر آنان خواستار آزادى عقيده بودند، اين ازادى را نه براى همه بلكه براى طرافداران صادق انقلاب، يعنى آنارشيستها و " سوسياليستهاى چپ " ميخواستند. ( عبارت " سوسياليستهاى چپ " براى جدا كردن سوسيال دموكراتهاى يا منشويك از جمع سوسياليستها بكار ميرفت ). بهرحال گستاخى كرونشتاد تا به جائى پيش رفته بود كه براى  امثال لنين و تروتسكى قابل تحمل نبود. رهبران بلشويك قاطعانه انقلاب را با حزب كمونيست يكسان پنداشتند و هر كس كه بر خلاف لين اسطوره ى حزبى حركت ميكرد را جز " ضد انقلاب " ميدانستند. در مقابل چشمان آنها، تنها جزمهاى ماركسيستى-لنينيستى در خطر اضمحلال بود. و كرونشتاد بويژه از آنرو آنها را بوحشت مى انداخت كه جنبشى بود كه آگاهانه پرولتاريائى كه به اعتراض عليه اين مدعيان ديكتاتورى پرولتاريا بر خاسته برد. از اين گذشته، لنين برهانه ساده لوحانه اى در اين مورد عنوان ميكرد و آن اينكه در مقابل ديكتاتورى حزب وى ، تنها روش ممكن ديگر ابقاى تزاريسم است و بس. در واقع دولتمردان كرملين در ١٩٢١ بهمان صورتى قضايا را تحليل ميكردند كه بعدها، سردمداران پائيز ١٩٥٦ كردن: كرونشتاد طلايه اى بود از بوداپست. 

مسئوليت سركوب كرونشتاد را تورتسكى شخصاً به عهده گرفت. وى در آن هنگام از شركت كنندگان در كنگره ى دهم حزب در مسكو بود. لنين وى را به پتروگراد فرستاد و او همان چند ساعتى كه در اين شهر حاضر بود اتمام حجت خطاب به ياغيها صادر كرد. در اين اتمام حجت، ملوانان كرونشتاد متهم به وابستگى به " گارد سفيد "، همدستى با قدرتهاى غربى اشغالگر و " بورس پاريس" شدند و اعلام شده بود كه با توسل به قهر آنها را وادار به تسليم خواهند كرد. تلاش اما گلدمن و آلكساندر بركمن (٦٦) آنارشيستهاى آمريكائى كه از كشور خود اخراج و به موطن كارگران پناه آورده  بودند نيز در اين مورد بى حاصل ماند. آنها در نامه اى تاثيرانگيز خطاب به زينويوف، به كار گرفتن خشونت در اين قضيه را محاسبه اى خطاكارانه قلمداد كرده وا از " رفقاى بلشويك" تقاضا نمودند كه كار را با مذكرات برادرانه فيصله دهند. كارگران پتروگراد نيز كه به ضرب و زور حكومت نظامى ، مرعوب و مطيع شده بودند، نتوانستند براى نجات كرونشتاد قدمى بردارند. توخاچفسكى (٦٧) از جمله افسران تزاريست سابق، كه بعدها به درجه ى سپهبدى رسيده بود، مسئول فرماندهى نيروهاى اعزامى براى سركوب كرونشتاد شد. اين افراد را به حكم قرعه انتخاب كرده بودند چرا كه اكثر سربازان سرخ از اسلحه كشيدن بر روى برادران طبقاتى خود اعلام انزجار ميكردند. از روز ٧ مارس، بمباران دژ كرونشتاد آغاز شد. محاصر شدگان واپسين فراخوان خود را با عنوان " تا دنيا بداند." صادر كردند: " خون بيگناهان، بر سر كمونيسم، اين ديوانگان سر مست از قدرت، خواهند ريخت، زنده باد شوراها! ". نيروهاى دولتى با پيشروى بر يخهاى فنلاند سر انجام توانشتند" طغيان " كرونشتاد را در جنشواره اى از خون و كشتار به نابودى كشانند. 

آنارشيستها نقش چندانى در جنبش كرونشتاد نداشتند. با اين وجود نبايد فراموش كرد كه كميته انقلابى كورنشتاد از دو تن از آنها دعوت كرد كه به جنبش بپيوندند: نخست يارچوك (٦٨) ( موسس شوراى كرونشتاد در ١٩١٧ ) و ديگرى وُلين. اما چنين دعوتى بى نتيجه ماند چرا كه هر دوى اين افراد در آن زمان در چنگ بلشويكها بودند. بقول ايد اِمت (٦٩) مورخ و نگارنده كتاب " قيام كرونشتاد" (٧٠) ، نفرذ آنارشيستها بر كرونشتاد را تنها " از آن نظر ميتوان عنوان كرد كه آنارشيسم نيز مبلغ نظريه ى دموكراسى كارگرى بود". بهررو ، هر چند آنارشيستها مستقيماً دخالتى در قيام نداشتند، آن را از آن خود دانستند. وُلين بعدها نوشت :" كونشتاد نخستين تلاش كاملاً مستقل مردمى براى رهائى از قيد هر گونه قدرت و برپائى انقلاب اجتماعى بود؛ اين تلاش  بدست خود توده هاى زحمتكش، مستقيماً بودن دستيازى به " شبانهاى سياسى ". " رهبران " و " قيم ها "  بانجام رسيد". آلكساندر بركمن نيز ميگفت : ،ًكرونشتاد، افسانه ى دولت پرولتاريايى را نقش بر آب كرد و ثابت نمود كه ميان ديكتاتورى حزب كمونيست و انقلاب جاى هيچ سازشى نيست ". 

آنارشيسم، مرگ و زندگى

بزعم عدم دخالت مستقيم آنارشيستها در قيام كورنشتاد، سركوب اين قيام بهانه اى مناسب به دست دستگاه حاكم داد تا كار را با ايدئولوژى آنارشيسم، كه هنوز او را بوحشت مى انداخت، يكسره كند. چند هفته پيش از آغاز شورش ، يعنى ٨ فوريه ١٩٢١ ، كورپتكين پير ، در خاك روسيه درگذشت. تشيع جنازه او مراسم پر شكوهى را بهمراه داشت. جمعيتى كه شمار آن لااقل به ١٠٠ هزار نفر ميرسيد، كالبد او را تشيع ميكرد. پرچمهاى سرخ با پرچمهاى سياه گروههاى آنارشيستى در هم آميختند. بر سياهى درفش، با خطوط سرخ اين جمله به چشم ميخورد: "آنجا كه قدرت هست، جاى آزادى خالى است". نويسندگانى كه شرح حال كروپتكين را قلم زده اند، از اين تظاهرات بعنوان" آخرين نمايش بزرگ عليه استبداد بلشويكها" ياد ميكنند. شركت كنندگان در آن "نه فقط براى بزرگداشت كورپتكين، بلكه همچنين با خواست برقرارى آزادى به آن وارد شده بودند". بعد از سركوب كورنشتاد، صدها آنارشيست دستگير شدند. چند ماه قبل تر، آزادمنشى بنام فانى بارون(٧١) و هشت تن ديگر از دوستانش در سياهچالهاى زندان چكا در مسكو تيرباران شدند. تير خلاص بر مغز آنارشيسم مبارز شليك شد. در همين حال، در خارج از روسيه، آنارشيستهائى كه تجربه ى روسيه را از سر گذرانده بودند دست بكار گسترده ى انتقاد و بازبينى عقايد خود زدند تا انديشه ى آزادمنش را بيش از پيش تدفيق نمايند. در اوايل سپتامبر ١٩٢٠،كنگره ى اتحاديه ى آنارشيستهاى اوكرائين، نابات (٧٢) ، صريحاً عبارت "ديكتاتورى پرولتاريا" (كه در حزب متمركز شده) ، كارمندان و مشتى از رهبران، بر توده ميكشاند، رد كرده بود. كروپتكين نيز كمى بيش از مرگ، نگرانى خود را از رشد " ديوانسالارى تمام و كمالى" در كشور بيان كرده بود: " به عقيده من ، تلاش در راه بر پا ساختن جمهورى كمونيستى بر پايه هائى دولتى و سخت مركزيت گرا، و در زير فشار آهنين ديكتاتورى تك حزبى به شكستى كامل منجر شده است. روسيه به ما نشان داد كه چرا نمى بايست كمونيسم را تحميل كرد". روزنامه فرانسوى" آزادمنش" در شماره ٧ خود در ١٤ ژانويه ١٩٢١، فراخوان پر شورى از سوى آناركوسنديكاليستهاى روس خطاب به پرولتارياى جهان منتشر كرد: " رفقا، همچون ما به حاكميت بورژوازى در كشورهايتان پايان دهيد. اما هشيار باشيد، اشتباه هاى ما را تكرار نكنيد. نگذاريد كمونيسم دولتى بر ميهنتان حاكم گردد". 

آنارشيست آلمانى، رودلف روكر (٧٤) نيز در ١٩٢٠ كتابى تحت عنوان " ورشكستگى كمونيسم دولتى " تاليف و آنرا در ٩٢١ به انتشار رساند. اين نخستين تجزيه و تحليل سياسى از مسخ انقلاب روس بود. بنظر روكر " ديكتاتورى پرولتاريائى" كذائى نه بيان خواست طبقه اى اجتماعى بلكه ديكتاتورى حزبى بود كه دعوى نمايندگى طبقه كارگر را داشت حال آنكه تنها تكيه گاهش قدرت سر نيزه هايش بود. " زير پوشش ديتاتورى پرولتاريا، طبقه جديدى رشد و نمو كرد است: طبقه ى كميسارها يا كميسر سالارى؛ امروز توده هاى وسيع مردمى اختناق اين طبقه را بهمان اندازه اى حس كه ديروز اختناق رژيم سابق را احساس ميكردند". آنگاه كه تمام عناصر زندگى اجتماعى را بزور و كاملاً بزير فرمان حكومتى تام الااختيار بكشيم نتيجه " چيزى جز سلسله مراتب كارمندى نخواهد بود و اين سرنوشت ناگذير انقلاب روس بوده است". بلشويكها نه فقط دستگاه دولتى حاكم در جامعه ى پيشين را بعاريت گرفتند بلكه چنان قدرتى بدان دادند كه هيچ حكومت ديگرى را اباى آن نبود". 

در ماه ژوئن  ١٩٢٢ ، گروهى از آنارشيستهاى پناهنده در آلمان كتابى كوچك و افشاگرانه بنام " سركوب آنارشيسى روسيه ى شورائى" منتشر كرند كه بقلم آ. گورى ليك (٧٥) ، آ. كوموف(٧٦) و ولين نوشته شده بود. ولين خود در ١٩٢٣ كتاب مذبور را بزبان فرانسه برگرداند. در همين كتاب فهرستى از نام آنارشيستهاى شهيد به ترتيب حروف الفبائى آمده بود. آلكساندر بركمن در ١٩٢٠ و ١٩٢٢ ، و اماگلدمن در ١٩٢٢ و. ١٩٢٣ جزوات متعددى در مورد حوادث ناگوارى كه در روسيه شاهد آنها بودند، به انتشار رساندند. ماخنويستهائى هم كه جان سالم بدر برده و به غرب پناه آورده بودند، نظير پير آرشينوف و خود نستور ماخنو، به نوبه ى خويش مشاهدات خود را منتشر كردند. بسيار بعد، در جريان جنگ دوم جهانى، دو اثر بزرگ و اساسى آزادمنشان در باره ى " انقلاب روسيه" كه به قلم ژ. ب. ماكسيموف (٧٧) و ولين نوشته بودند، بچاپ رسيدند. اين در اثر خود گواهى بودند بر گذشت ساليان دراز و پختگى انديشه ها در نزد آنارشيستها. ماكسيموف، كه گواهى خود را بزبان انگليسى به انتشار رساند، عقيده داشت كه درسهاى گذشته ضامن آينده اى بهتر هستند. طبقه حاكم جديد در شوروى نميتواند و نبايد براى هميشه به حيات خويش ادامه دهد و سر انجام روزى سوسياليسم آزادمنش بر آن توفيق خواهد يافت. شرائط عينى ، چنين تحولى را ناگزير خواهد ساخت: " آيا قابل قبول است (...) كه كارگران خواهان بازگشت سرمايه داران به كارخانه ها باشند ؟ هرگز ! چرا كه دقيقاً بر عليه استثمار  دولت و ديوانسالاران آنست كه آنها سر به شورش برداشته تند. " آنچه كه كارگران ميخواهند اينست كه بجاى سيستم اداره ى قدرتمندارانه توليد، سازمان شوراهاى كارخانه اى خود را كه در فدراسيونى گسترده متحد خواهند شد، بنشانند. آنچه كارگران ميخواهند، خودگردانى كارگرى است. بهمين ترتيب دهقانان نيز بخوبى آگاهند كه امروز مساله بازگشت به اقتصاد فردى اصولاً مطرح نيست وتنها راه حل كشاورزى جمعى و همكارى جمعيتهاى روستائى با شوراهاى  كارخانه اى و سنديكاها و در يك كلام وسعت بخشيدن به برنامه ى انقلاب اكتبر در آزادى ميباشد". به نظر ولين هر كوششى كه با الهام از الگوى روس صورت گيرد ثمرى جز " سرمايه دارى دولتى بر اساس استثمار نفرت انگيز توده ها" ندارد. و اين " بدترين نوع سرمايه دارى است و هيچ ربطى با حركت انسانيت بسوى جامعه سوسياليستى " ندارد. چنين الگوبرداريهائى نمى تواند جز به " ديكتاتورى تك حزبى  كه نتيجه محتوم آن از ميان رفتن هر گونه آزادى بيان، مطبوعات، سازمان و عمل حتى براى جريانهاى انقلابى و حفظ اين امتيازات تنها براى حزب حاكم "، جز به " تفتيش عقايد اجتماعى " و " خاموش ساختن طوفان انقلاب " بيانجامد. ولين معتقد است كه استالين " از آسمان فرو نيفتاده بود " ، استالين و استالينيسم نتيجه منطقى نظام قدرتمدارى هستند كه در سالهاى ١٩١٨ تا ١٩٢١ پايه گذارى و استقرار يافت. " اين است درس جهانى تجربه ى عظيم و تعيين كننده ى بلشويسم، درسى كه در پرتو وقايع آينده، بزودى براى تمام آنها كه رنج ميكشند و ستم ميبينند، تمام آنها كه مى انديشند و مبارزه ميكنند، آشكار خواهد شد.پایان

64 -Cronstadt 65-Kalinine 66- Alexandere Berkman 67- Toukhatchevsky 68-Yartchouk 69-Ida Mett 70- La Revolte De cronstadt 71-Fanny Baron 72- Nabat 73- Le Liberataire 74-Rudolf Rocker 75- A. Gorielik 76- A. Komoff 77- G.P. Maximoff

 

 

زایش «نازیسم» از بطن « گوبینیسم »

سیری در زندگی دوگوبینو و ترجمه آثارش

مریم مرادخانی

سیزده اکتبر، مصادف با سالمرگ، «ژوزف آرتور دوگوبینو» است. به این بهانه، نگاهی کوتاه به زندگی، اندیشه سیاسی و فهرست آثار ترجمهشده او داریم.

«ژوزف آرتور دوگوبینو» نویسنده، اندیشمند سیاسی، خاورشناس، مورخ و دیپلمات فرانسوی است که در زمان حیاتش، جز نزد معدودی از روشنفکران و هنرمندان مانند «ریشارد واگنر» ـ موسیقیدان آلمانی ـ که دوست او بود، شناخته نشد ولی پس از مرگش، اندیشههای وی طرفدارانی یافت و اصول و عقایدش درباره عدمتساوی نژادها، مخصوصاً در آلمان بسیار موردتوجه قرار گرفت.

به همین بهانه در خلال این گزارش، نگاهی کوتاه به زندگی دوگوبینو خواهیم افکند و پس از سیری اجمالی در اندیشه
های او، فهرستی از کتابهایش را که در ایران، ترجمهشده
اند، پیش رویتان قرار خواهیم داد.

زندگی
نگار


«ژوزف آرتور دو گوبینو» * در سال
۱۸۱۶ میلادی در شهر «ویلداوری» فرانسه، در خانوادهای اشرافی، پا به دنیا گذاشت. او در کودکی به مدرسه «بیین» رفت و در آنجا، مقدمات زبانهای شرقی را فراگرفت. بعد از مدتی به علت اخراج پدرش از ارتش فرانسه، روانه شهر «لوریان» شد و در آنجا به تاریخ و ادبیات علاقه پیدا کرد و از همان دوران، مسحور زیباییهای مشرق زمین شد.

گوبینو، در نوزده
سالگی به پاریس رفت و به کارهای اداری و روزنامهنگاری مشغول شد. در سال ۱۸۴۹ «توکویل» وزیر امور خارجه فرانسه او را رئیس دفتر خود کرد و راه را برای سفرهای گوبینو به مشرق زمین هموار ساخت. وی در سال ۱۸۵۵ به همراه همسر و دخترش از طریق بندر بوشهر به ایران آمد و از طرف دربار، مورد استقبال باشکوهی قرار گرفت. او در طول اقامت خود در ایران به زبان فارسی مسلط و به کارهایی از قبیل سکهشناسی، مطالعه تاریخ و فلسفه و ترجمه متون فارسی به فرانسه مشغول شد.

همچنین او پس از مراجعت به فرانسه، در سال
۱۸۵۸ عازم آمریکا شد و پس از مدتی، بار دیگر به ایران سفر کرد و تا سال ۱۸۶۳ در تهران اقامت داشت. سالهای آخر عمر او در سفر به سرزمینهای اروپایی، مخصوصاً آلمان و ایتالیا سپری شد و در اواخر عمر هم در پاریس زیست. گوبینو، سرانجام در سال ۱۸۸۲
در شهر «تورین» درگذشت.

نازیسم، مولود اندیشه نژاد برتر


ریشه نظریات «نژادگرایانه» در عصر جدید را به گوبینو نسبت می
دهند. هرچند در زمان حیات او، اندیشههایش شناخته نشد اما پس از مرگ وی، تفکرات او طرفدارانی پیدا کرد و نظریهاش مبنی بر «عدمتساوی نژادها» در آلمان موردتوجه قرار گرفت و سببساز شهرت جهانی او شد.

تفکرات نژادگرایانه گوبینو و مکتب فلسفی
اش که به «گوبینیسم» معروف است، مورد انتقادات بیشماری قرار گرفت اما باوجوداین، اندیشههای او در قرن بیست منشأ تحولات زیادی در اروپا شد. گوبینو در آرای خود، نژاد سفید را بهعنوان نژاد برتر معرفی میکند و نقش آن را بیشتر از سایر نژادها در شکلدهی به تمدن بشر، مؤثر میداند. از این رهگذر، در نگاه گوبینو، نژادگرایی و آمیزش نژادی میان نژادهای سیاه، زرد و سفید باعث شده که درباره کشورگشاییهای فرانسه نتوان خوشبین بود؛ چراکه اشغال سرزمینهای دیگر، منجر به آمیزش نژادها میشود و سودهای آنی زودگذر را به زیانهای جبرانناپذیر درازمدت مبدل میسازد.

اندیشه
های او هرچند در شکلدهی به «نازیسم» هیلتری مؤثر بوده است اما گوبینو برخلاف مانیفست نازیسم، مطلقاً یهودستیز نبود و به یهودیان بهعنوان نژادی آزاد، قوی و هوشمند مینگریست؛ همین مسئله سبب شد تا نازی
ها، یهودستیزی خود را نه با آرای او بلکه با اندیشه «نیچه» توجیه کنند.

«سه سال در ایران» چه گذشت؟


گوبینو پس از سفر به ایران سفرنامه
ای با عنوان «سه سال در ایران» نوشت. وی در این سفرنامه به موضوعات مهمی چون آداب و سنت عامه مردم، وضعیت فکری، اعتقادی و روابط اجتماعی آنان پرداخت و میان رفتار و آداب مردم ایران و مردم اروپا، بهویژه فرانسه، دست به مقایسه زد. ادیان در ایران و وضعیت آنان، بخش مهمی از کتاب او را تشکیل میدهد. او در این بخش به فرقههای مذهبی ایران ازجمله «شیخیه»، «بهاییت»، «زرتشتی»، «اهل الحق»، «علی اللهی» و امثال آن و نیز تبیین چگونگی و چرایی پیدایش این مذاهب اشارهکرده و همچنین، نگرش پارهای از این مذاهب، درباره منجی گرایی را بیان کرده است. از بررسی گزارشها و سخنان گوبینو درباره فرقههای مذکور، استنباط میشود که غالب فرقههای مذهبی در عصر قاجار، دارای گرایش و رویکرد باطنی و تأویلی بودهاند که حاصل اوضاع فرهنگی، مذهبی و سیاسی ایران در آن دوره است.

*
Joseph Arthur de Gobineau)

آنارشیسم

آرتور لنینگ*

«آزادی بدون سوسیالیسم، تبعیض و بیدادگری و

سوسیالیسم بدون آزادی، بردگی و درنده خویی است.» باکونین

1- اصول کلی

آنارشیسم فلسفهای اجتماعی و آموزهای سیاسی است که مبتنی بر ارج گذاری به آزادی فـرد بـوده و بـا عقاید آزادی خواهانه و متراقیانه پیوستگی دارد.در اندیشهء آنارشیسم، نفی هر گونه اقتدار زورمندانهای که انسانها بر یکدیگر اعـمال میکنند،ضروری است.واژهء یونانی an-archy به معنای عدم اقتدار یا حکومت است.لویی آرمان دولاهونتن در کتاب سفرهای نو در آمـریکای شمالی(1) نخستین بار واژه anarchy  را کـه نـشانگر جامعهای بیحکومت است،به کار برد.این کتاب به توصیف سرخپوستانی میپردازد که در جامعهای بدون دولت و قانون و زندان و پیشوای مذهبی و مالکیت خصوصی و کوتاه سخن، anarch  (بیحکومتی) زندگی میکنند.به هر روی در زبان محاوره anarch (بیحکومتی)با اغتشاش و بینظمی مترادف شده است.

صور گـوناگون اندیشههای آنارشیسم را طی اعصار گذشته در آثار فلاسفه و اندیشه مندان مذهبی و نویسندگان و شعرا میتوان یافت،برای مثال در آثار دیدرو،آنجا که میگوید:«من نه مایلم که قانون وضع کنم و نه مطیع آن باشم.» قضیهای کامل و کوتاه از عقیدهء آنارشیسم در دست داریم.زنون،بنیانگذار مـکتب رواقـی،برخلاف«کمونیسم دولتی» افلاطون،از جامعهای بدون حکومت دفاع میکند زیرا از آنجا که فضیلت و اخلاق تنها در آزادی به دست میآید، قلم نسخ بر دفتر قوانین باید کشید.

آنارشیسم به عنوان یک اصل کلی، مدافع جامعهای است که عناصر جابرانه از آن رخت بر بـستهاند.لیبرالیسم نـیز همچون آنارشیسم ناشی از تمایل به آزادی و حفظ فعالیتها و عملکردهای حکومت در حداقل است.باری،آنارشیسم معتقد است که لغو انحصار اقتصادی و نهادهای جابر و دارای قدرت سیاسی از اصول مسلم لیبرالی است،زیرا در حالی برابری بدون آزادی کاملا امکانپذیر است،آزادی بدون بـرابری اقتصادی و اجـتماعی ممکن نیست،«آزادی بدون سوسیالیسم،تبعیض و بیدادگری و سوسیالیسم بدون آزادی، بردگی و درنده خویی است.»(با کونین)2.

ویلهم فون هومبلدت (3) در مقالهای تحت عنوان«اندیشههایی در یک تجربه حدود کارایی دولت در تصمیمگیری»(4)که در 1792نوشته و در 1851 منتشر شده است،کاهش قدرت دولت و جایگزینی آن با گروههای فدرالیستی آزاد را بـرای نخستین بـار تـشریح کرد. جان استوارت میل، در نگارش کـتاب دربارهء آزادی (1851) تحت تـأثیر این اثر قرار داشت. این دو اثر با به کارگیری اصولی که بسیار به آموزهء آنارشیستی نزدیک بود،خطر«خودکامگی اکثریت»را در دموکراسی نشان میدادند.

آنارشیسم معتقد است که هـیچگونه کـشمکش و نـاسازگاری بین حقوق فرد و جامعه وجود ندارد.از نظر جامعهشناسی،آنارشیسم مـبتنی بـر تمایز بین دولت و جامعه است.انسانها گرد هم آمدهاند تا برای اهدافی به کار دسته جمعی بپردازند و اگر همبستگی یا«تعاون»را اصل راهنمای خود قـرار دهـند،اهداف آنـان به صورت مؤثرتری به دست خواهد آمد.فرد،تنها یک موجود منفرد نـیست بلکه به همراه هستی او یک رابطهء جمعی نیز از پیش فرض میشود.از اصول مسلم آنارشیستی این است که قوهء ابتکار و فـردیت و خـودانگیختگی و تـوانایی انسانها،که در یک جامعهء اقتدار طلب و در شبکهای از نهادهای دیوان سالارانه پنهانی به سـر بردهاند،میتوانند در جـامعهای نهاد زدا بروز کنند. فرایندهایی که باعث ارج نهادن به جامعه میشوند با گذر از سلطهء دولت که چونان غـدهای سـرطانی بـر پیکرهء اجتماع سیاسی نقش بسته است،آزاد خواهند شد.دولت یعنی اقتدار برتر،با دستگاه حکومتی خـود کـه قـدرتی بیش از آنچه برای ادارهء کشور لازم است در اختیار میگیرد،و به آن«مازاد سیاسی»میگویند،باید ملغا شود.

در آموزههای آنارشیستی،آموزش و پرورش همیشه نقش مـهمی را ایـفا کـرده است.روانشناسی و تعلیم و تربیت جدید از آن جهت که اصول کودک مدارانهء خودآموزی خودسامان گری را به کار مـیگیرد،دارای فـحواها آنارشیستی گوناگونی میباشد.دورههای اخیر مکاتب جدید جرمشناسی(بویژه در ایالات متحده و تا اندازهای در انگلستان و هلند)از تغییر نـگرش در قـضاوت نـسبت با بزهکاران حمایت کرده و در بعضی رفتارهای انحرافی به آنان حق دادهاند و ترجیح دادهاند که آنها را بـا دیـگران برابر شمارند و با زور وادار به سازگاری با الگویی ثابت نکنند . الغای مجازات در دادگستری و انحلال زندانها بـه مـثل « انجمنهای رذیـلت» که«خروج انسان از آن بدتر از هنگام ورود او بدانجاست»(ویلیام گادوین5)،در حال قوت گرفتن است.

ذات هنرمند به عنوان یک فرد اخلاق برای عـینیت بخشیدن بـه اهداف زیبا شناختی و اندیشه آنارشیستی خود حتی اگر از بنیان نظریه خویش آگاه نـباشد،آزادی مـطلق میطلبد.در روزگـار ما نیاز به آزادی در هنر بدون ترک هنجارهای زیباشناسی سنتی هر لحظه آشکارتر میگردد آنارشیسم مسلم میدارد کـه هـر کـسی بدون به کارگیری زور مقررات خشک خارجی امکانات بیشتری برای رشد شخصیت بالقوه و خـلاق خـویشتن خواهد داشت.

2- گرایشهای گوناگون

اگر چه گرایشهای گوناگون اشتراکی و فردگرایی جمعگرایی و تعاونگرایی آنارشیسم،تمایزاتی با یکدیگر دارند با این حال تمام مکاتب آنـارشیستی در اصـول بنیادین خود یعنی آزادی فرد و نفی حکومت و دولت و کلیهء نهادها جابر،دارای وجه اشتراکی هستند.از میان انـواع گـوناگون آنارشیسم اینها بهترین روشهایی هستند که برای دسـتیابی بـه آزادی و هـمبستگی در حیات اقتصادی مورد توجه میباشند . روشهایی که بـه عـدالت و آزادی توزیع ابزار تولید و محصولات کار نزدیکترند.این جست و جوی مداوم برای تأمین آزادی عامل مشترکی در مـیان آنـارشیستهاست،حتی هنگامی که با مکاتب گوناگون تـقسیم مـیشوند.«میزان دستیابی بـا فردگرایی نـسبت مـستقیمی با میزان دستیابی به کمونیسم دارد،یعنی حـداکثر هـمبستگی به منظور برخورداری حداکثر آزادی»(مالاتستا)6

آنارشیسم باکونینیستی - مورد توجه باکونین - را در اواخر دههء 1860، «جمعگرایی»مینامیدند.آنارشیسم کمونیستی،به عنوان یکی از مکاتب جمعگرا، با رد آنـارشیسم فـردگرا،بر توضیح اشتراکی و همکاری محلی و ناحیهای تـأکید میورزید.این شکل محلی را کروپوتکین(7) از پایـان دهـهء هفتاد توسعه دارد در دهههای بعد اغـلب آنـارشیستها بدان گرویدند. آنارشیستهای کمونیست که اتحادیههای تجاری را اغلب عنوان ابزاری در تلاش برای بهسازی اجتماعی و اقـتصادی طبقهء کـارگر در چارچوب جامعهء موجود و به عـنوان وسـیله برای انـقلاب و بازسازی اجتماعی در نـظر مـیگرفتند،خود را آنارشوسندیکالیست نامیدند.آنارشیسم سندیکالیستی نوع جـمعگرای خـود وحدت عقیده دارد،و هدف نهایی آن این است که با همکاری کارگران فکری و دستی صنایع مختلف تودههای را جـهت دسـتیابی به یک مدیریت مستقل برای تـولید توزیع بـه قیام دعـوت کند.

نه خـشونت جـزء ضرورت آنارشیسم است و نه وحـشت آفرینی. به علت تهاجمات و بیحرمتی های نامعمولی که اصولا در فرانسه صورت میگرفت (94-1891) و با اسامی راواشل(8)،آگوست وایان(9)،امیل هنری(10)و سانتو کاسریو (11)عجین شده اسـت و پس از آن بمب گذاریهای – تعدادی- سندیکالیست باعث شد که در اذهـان عـموم،تروریسم و آنـارشیسم بـا یـکدیگر پیوند یابد.اعمال آنان مـعمولا در حـکم انتقام بود،تا از طرز حکومت مورد آزار و اذیت قرار نگیرند.آنها به سازمان اجتماعی طبقهء کارگر یا تبلیغات اعتقاد نداشتند و عـمل آنـرا شورشی در بـرابر جامعه بود.به هر حال اعمال شورشگرانه آنان امـری بـود عـلی حـده و تـعداد آنـارشیستهایی که در آن شرکت میکردند بسیار کم بود.اغلب تروریستهای زمان معاصرهم آنارشیست نبودند.

بعضی گرایشهای آنارشیستی مانند آنارشیسم تولستوی - مسیحی منکر هر گونه خشونت هستند.آنارشیسم مذهبی لئوتولستوی که از کتاب مقدس نشأت گرفته است،مبتنی نفی دولت و هـر گونه اقتداری است که انسانها بر یکدیگر اعمال میکنند،نفی مالکیت و نیاز به یک انقلاب اخلاقی به کمک اصول و عقاید دینی و تجارب به دست آمده از زندگی اشتراکی میباشد.انسانها باید با عدم همکاری با دولت و تـشکیل سازمانهای اجـتماعی و الگوهای رفتاری جدید دولت را نابود کنند.یکی از اصول ضروری تعالیم تولستوی امتناع از اطاعت است که گاندی در اصل عدم همکاری بدون ‌‌خشونت خود، تحت تأثیر آن قرار داشت.گاندی از رسالهء هنری دیوید تورو(12)به نام "دربارهءوظیفهء عـدم اطـاعت از قوانین کشوری31(1849) نیز تأثیر پذیرفته است.این عقاید را که در باب مقاومت فردی گفته شده میتوان در این کلمات اتین دولابوتی (14)خلاصه کرد: " دیگر تصمیم به خدمت مگیر آنگاه آزاد خواهی بود". آنسلم بلگاریک (15) می نویسد (1850): " هیچ خودکامه ای وجود ندارد بلکه تنها بردگان وجود دارند". عدم همکاری با دولت و عدم انتقامجوئی و مقاومت بدون خشونت و ایستادگی در برابر جنگها و تحریم و عملکرد مستقیم ، کاربست هائی هستند که همگی از این اصول ناشی میشوند.

3- آموزه سیاسی

اندیشه آنارشیستی ، نفوذ اصلی خود را به مثابه یک آموزه سیاسی اعمال کرد. زیرا بخشی از تاریخ تفکر سوسیالیستی را که نماینده گرایش های آزادیخواهانه و ضد ژاکوبنی (16) است؛ تشکیل میدهد. آنارشیسم نیز همچون سوسیالیسم محصول انقلاب های سیاسی و صنعتی است. در واقع تاریخ اندیشه و نهضت آنارشیستی با تاریخ جنبش های کارگری از اواسط قرن نوزدهم با یکدیگرپیوند می یابند.آنارشیسم در باب مبارزه طبقاتی و تاکید بر آزادی اقتصادی طبقه کارگرقویا زیر نفوذ عقاید مارکسیستی قرار دارد و به عنوان ابزاری برای رسـیدن بـه اهداف خود منکر فشار از طـریق دسـتگاه احزاب پارلمانی و دیکتاتوری در دوران انقلاب است.

مارکس و انگلس بیحکومتی را آخرین مرحلهء سوسیالیسم میدانند،یعنی جامعهای بیطبقه و بیدولت. باری آنارشیسم اجتنابناپذیری فرایند اقتصادی تاریخی مارکسیسم را،که منجر به غلبه بر قدرت و پس از آن« از میان متن دولت» میشود،مغالطه و دیالکتیکی خیالی میداند. آنارشیسم تنها درگیریهای منطقهای را میپذیرد و در هـمبستگی بـا دیگر انجمنها طالب این است که هر گروه حق تبیین سرنوشت خود را داشته باشد.آنارشیسم به جای سازمان دولتی موجود،اتحادیهای از اجتماعات آزاد را پیشنهاد میکند که با منافع اجتماعی و مشترک با یکدیگر پیوند داشته و با تـوافقهای مـتقابل و قراردادهای آزاد بـه امور خود رسیدگی کنند.

4- نظریه آفرینان

نخستین نمود نظام یافتهء نظریهء آنارشیسم در رسالهء سیاسی ویلیام گادوین با نام تحقیق دربارهء عدالت سیاسی تأثیر آن بـر فضیلت و سعادت عمومی17(1793) وجود دارد.عنوان،خود خلاصهء خوبی از محتواست.ادعای اصلی گادوین به عنوان بنیانگذار آنـارشیسم جـدید ایـن است که نهادهای سیاسی مسبب همهء پلیدیهای اخلاقیاند. گادوین که یکی از پیروان فلسفهء خردگرایی قرن هجدهم بود به کمالپذیری انسان،یعنی پیـشرفت مـداوم او به سوی حد عقلای خردمندی اعتقاد داشت،بر این باور بود که نهادهای قراردادی جامعه،انسانها را از خـرد روی گـردان مـیکند.به همین دلیل رفتار آنان خردمندانه نیست.شخصیت انسان به همین دلیل رفتار آنان خردمندانه نیست.شخصیت انسان به اوضاع و احـوال خارجی وابسته است و چون حکومت منشأ عنایت و شرارت و بیدادگری است،پس باید آن را ملغا و از هر گـونه زیان اجتماعی جلوگیری کـرد.گادوین در حـالی که همکاری روشنگرانه آزادی از اجتماعات کوچک را در آینده، در ذهن خود میپروراند،اشکال گوناگون حکومت و اعمال قدرت را مورد مؤاخذه قرار داد.

اهمیتی که گادوین برای تعلیم و تربیت،یعنی رشد استقلال کودک قائل بود مورد قبول اغلب مکاتب آنارشیستی است.رابرت اوون(18) بر تـأثیر محیط در شکلگیری شخصیت و رفتار انسانی،که بعدها جزء لازم سوسیالیسم اوونی شد، تأکید میورزید.آنارشیسم گادوین مبتنی بر ستایش مطلق از وجدان فردی است که پرتو عقل بر آینده تابیده و مدعی بیاعتباری هرگونه انقیاد مگر در بـرابر خـواستههای عقل میباشد.شلی(19) ،که فلسفهء گادوین را پذیرفته بود به او نوشت:«شما ناظم و سازندهء ذهن من هستید» و از طریق او بود که آنارشیسم جزو مضامین ادبیات جهانی در آمد.

شارل فوریه(20)،بر الگوی جمعیتهای کوچک(21)و اجتماعات کشاورزی داوطلب و آزاد که هیچگونه اجبار و اقـتداری بـر آنان حاکم نبوده و همچنین بر اشکال گوناگون کار مناسب برای حال آنها که با خواستههای طبیعی انسانی مطابق بوده باشد تأکید میورزید،در حالی که گادوین در تمام این موارد تنها در متقاعد کـردن دیـگران کوشش میکرد. او شرایط روانی کار را تحلیل میکرد و معتقد بود که قانون«جذب»یعنی کمکی همیشگی به مشکل کار و انگیزههای آن و روابط آنها با یکدیگر را کشف کرده است. تجربههای آزاد از بخشهای ضروری سوسیالیسم ضد اقتدار طلب است.

ویلیام تامپسون(22) که تـحت تـأثیر گـادوین و بنتام و اوون قرار داشت،از عملکرد مـستقیم تـولید کـنندگان حمایت میکرد و معتقد بود که برای آزادسازی آنها بدون استمداد از دولت باید از اتحادیههای تجاری استفاده کرد.او با پیشنهاد طرح سازندهای برای آزادسازی کار،یعنی تـأسیس انـجمنهای تعاونی تـولید طرحی نو در انداخت.«سیستم صنعت تعاونی، این مقصود را نه بـا جـست و جوی بیهوده به دنبال بازارهای خارجی در سراسر جهان که رقابتهای بیامان تولید کنندگان سختکوش،به محض تأسیس شدن،آن را انباشته از کالا میکنند،انجام میدهد بـلکه بـا اتـحاد داوطلبانهء طبقات تولید کننده و کوشا به مقداری که بتواند با کـار دسته جمعی و عرضهء متقابل ضروریترین خواستههایشان یعنی خوراک و پوشاک و مسکن و اثاث منزل بازاری ایجاد کنند،این مقصود به انجام خـواهد رسید»(تامپسون)

آنارشیسم قـرن نـوزدهم شکل و محتوای خود را نخست از،پی یر ژوزف پرودون ( 23 ) به دست آورد.کاربرد واژههای  anarchist,anarchy  در قرن نوزدهم بـه پرودون باز میگردد.وی‌ anarchy را به معنای عدم حاکمیت به کار برد.(24)بعدها در کتاب حل مشکلات اجتماعی(25) از جمهوری آرمانی با عنوان«عدم حاکمیت اثـباتی»یاد کـرد. «آزادی نـه تابع نظم است،چنانکه در سلطنت مشروطه میبینیم و نه ارائه کنندهء آن.آزادی برای همگان است و مـحدود نـیست.آزادی نـه فرزند،بلکه مادر نظم است».پرودون از سه جهت بر اندیشهء آنارشیستی پس از خود تأثیر گذاشته است:1- مخالفت با اصـل ژاکـوبنی و نـکوهش از دولت و نفی دموکراسی از طریق انتخاب نمایندگان.2- پیشنهاد برای جایگزینی گروهی از افراد که برای اهداف تولیدی متحد شدهاند به جـای دولت.3- نظریهء فدرالیسم. طبق گفتهء پرودون: بهرهکشی اقتصادی و اجتماعی با تعدی سیاسی مربوط است.مادامی که دیو قدرت در دست دولت مـتمرکز است،ابتکار و عـملکردهای مـستقل افراد و اجتماعات عملی نیست.

پرودون،شرکتهای دولتی را که لویی بلان(26) مدافع آن بود نپذیرفت.گر چه بلان فعالیت اقتصادی کم حـجمی را در نـظر داشت ولی پرودون آرزوی صنعت و کشاورزی توسعه یافته از راه مشارکت را برای آینده در سر میپروراند. پرودون جهت تأمین ابزار کار بـرای هـر یـک از تولید کنندگان یا سازمانهای کارگری و برای اینکه حداکثر محصول کار تولید کنندگان تضمین شود از یک بانک مـرکزی اعـتبارات به عنوان نهادی مستقل و جدای از دولت که با شاخههای فرعی خود مساعدات بدون بـهرهای بـپردازد،دفاع مـیکرد.محصولات با چکهای کارگری که مبتنی بر نظریهء ارزش«کار- زمان» منسوب به رابرت اوون و سوسیالیستهای ریکاردویی است به ارزش تمام شـده مـبادله خـواهند شد.

ماکس اشتیرنر(27) و بنجامین تاکر(28) دو نمایندهء برجستهء فردگرایی آنارشیستی هستند.اشتیرنر که فیلسوف و اندیشهمند سیاسی و اجـتماعی بـود،در کتاب فرد و مالکیت او(29) این نظریه را که قانون و دولت،فرد را از بیهمتایی خود محروم میکنند،توسعه داد .تمام اشکال حکومت از این اصل برمیخیزد کـه کـلیهء حقوق و اقتدارات،متعلق به جمع است، حال فرقی نمیکند چه کسی این اقتدار را اعـمال کـند،زیرا جمع همیشه بر فرد مسلط است.دولت در حالی کـه مـدعی تقدس قـوانیناش است با خشونت عمل میکند و اگر کـسی بـه آنها اهانت کند مجرم شناخته میشود.خیر هر انسانی در این است که زندگی اجتماعی مـبتنی بـر رفاه فردی جای دولت را بگیرد.به واسـطهء خـدمت ارادی مردم اسـت کـه دولت وجـود دارد.قوانین چه میتوانند بکنند،اگر کسی از آنها اطـاعت نکند؟اگر کـسی نظم را رعایت نکند،از دست انتظامات چه کاری ساخته است؟بدون وجود حکام و بدون خـدمت مـردم، دولت قابل تصور نیست،زیرا ارادهء دولت بر ایـن قرار گرفته تا بر کـسانی کـه زیر بال و پر او هستند آقایی کـند و ایـن را«ارادهء دولت»مینامند.عظیمترین قدرتها در دست کارگران است و اگر روزی از آن آگاه شوند و آن را به کار گیرند هـیچ چـیز توان ایستادگی در برابر آنها را نخواهد داشـت.هستی دولتـی در ‌‌گـروی بردگی کارگر اسـت و اگـر کاگر آزاد شود دولت از میان خـواهد رفت...

بنجامین تـاکر،حل هر گونه معضل اجتماعی را از راههای کمونیستی به سبب ناسازگاری با«حاکمیت فرد»که از طرف نخستین شـارحان آمـریکایی آنارشیسم فردگرا مانند جوسیاوارن03و استفنپرل اندروز13به عـنوان اصـلی مسلم پذیرفته شـده رد کـرد.رشد فـکری آنها زیر نفوذ آزادیـخواهان اروپایی و اندیشههای رادیکالی قرار نگرفت ولی در اصول آزادیخوهانهء اعلامیهء استقلال ریشه دوایند.«آنارشیسم فلسفی»آمریکایی در نیمهء اول قرن نوزدهم محصول شرایط اجتماعی کـشور بـود.بعضی هم به کارآیی تجارب علمی اعتقاد داشـته و عـقاید اقـتصادی و اجـتماعی آنـها مبتنی بر حـق حداکثر مـحصول کار یک فرد و معاملهای منصفانه براساس قیمت تمام شدهء کالا بود یعنی مشابه آنچه پرودون از عقاید «تعاون گرایانهء»خود در نـظر داشت.

میشاییل بـاکونین کـه نویسندهای پر کار ولی بینظم بود از سال 1864 به بـعد شـروع بـه پراکـندن عـقاید آنـارشیستی خود کرد.عقاید فلسفی باکونین از هگل آغاز شد و با اومانیسم لودویگ فویر باخ شکل گرفت.بیخدایی یکی از بخشهای ضروری آموزهء او گشت،زیرا اعتقاد به خدا را با آزادی انسان،عمیقا ناسازگار میدانست.اندیشهء آنارشیستی با باکونین بـه سازمانهای آنارشیستی و جنبشهای کارگری پیوند یافت و جزو نهضتهای سیاسی به حساب آمد.آموزهء او الهامبخش جنبشهای سوسیالیستی در فرانسه و ایتالیا و سوئیس بود و همچنین در اسپانیا که نفوذ آن مدت بیشتری طول کشید.باکونین نیز مانند پرودون به مفهوم دولتـ متمرکز،حتی اگـر هم مردم نمایندگان خود را از طریق دموکراسی انتخاب میکردند میتاخت.او رؤیای انقلابی را در سر میپروراند که زمین و سرمایه را به دست گیرد ولی نه از طریق دولت تا رسالت سیاسی و اقتصادی خود را با آن به انجام رساند(آنگونه کـه سـوسیالیستهای دولتی مدافع آن هستند)زیرا در این صورت ضرورتا بزرگ جدید و نفوذ رو به رشد انحصار اقتصادی که بزرگترین خطر برای آیندهء اروپاست،بهرهکشی وسیعتری را هم پیشبینی میکرد.

عقاید آنارشیستی باکونین،اغلب در طـرحها و بـرنامههایی که برای انجمنهای مخفی مـینوشت و او سـعی در سازماندهی آنها داشت،کاملا بیان شده است.وی معتقد بود که تنها تعداد کمی از افراد که مشترکا با تودهها همکاری میکنند،میتوانند برروند رویدادهای تاریخی تأثیر بگذارند. نظریهء اجتماعی بـا کـونین کار بست انتقادی آنـارشیستم اسـت، با این هدف که نظام اجتماعی و سیاسی را تغییر دهد.وی تعاونگرایی پرودون را به عنوان راهحلی برای مشکلات اجتماع و همچنین اعتقاد به امکان محو و سرمایهداری با وسایل صلحآمیز را رد کرد.باری،عقاید فدرالیستی و ضد ژاکوبنی پرودون بر او تأثیر گذاشت،با این حـال هـر نوع سوسیالیسم دولتی را نفی کرد:«کمونیسم نفی آزادی است و من بدون آزادی هیچ امر انسانیای را نمیتوانم تصور کنم به همین دلیل از آن متنفرم.من کمونیست نیستم زیرا هدف آن جذب تمام قدرتهای جامعه و از ریشه برانداختن اصل اقتدار و قـیمومت دولتـی است کـه به بهانهء متمدن و اخلاقی کردن انسانها،آنها را به بردگی کشانده و به آنها ستم کرده و از آنها بهره کشیده و تباهشان ساخته اسـت[همه برای این است که خود،این قدرت را به دست گیرد]».وی از سازماندهی جامعهای که بـراساس مـالکیت جـمعی و اجتماعی و از راه مشارکت آزاد که به صورت صعودی مرتب شده باشد،دفاع میکرد.

باکونین که بزرگترین ستیزه گر مارکس در «انترناسیونال اول»(4981) بود،نه تنها بـه نـظریهء دولت و دیکتاتوری اعتراض کرد بلکه تعبیر مارکس از دیالکتیک هگل را که براساس آن،سوسیالیسم نـتیجهء یـک فـرایند اجتنابناپذیر و در مسیر جبر تاریخ است،مغالطهای بیش نمیدانست.وی به این پیشبینی که علم امور انسانی و اجتماعی را تـنظیم خواهد کرد،بسیار انتقاد میکرد و معتقد بود که«سلطهء عقل علمی استبدادی بدتر و اخلاق زداتر از استبدادهای پیـشین است و نتیجهء آن طبقهای جـدید یـا سلسله مراتبی از دانشمندان واقعی و خیالی است و جهان میان اکثریتی بسیار نادان و اقلیتی دانشمند تقسیم خواهد شد

شاید کسی که بیش از دیگران به توسعه و ترویج آنارشیسم کمک کرد،دانشمند و مورخ و مصلح اجتماعی،پیتر کروپوتکین باشد.وی در اثر کلاسیک و ضد دارویـنی و جامعهشناسانهء خود با عنوان کمک متقابل:یک عامل انقلاب23(2091)نشان داد که کمک متقابل در طبیعت و جامعه به اندازهء تنازع بقا دارای اهمیت است.اهمیت اصل کمک متقابل،در حوزهء اخلاق نیز آشکار است. کنرادلورنتس33نوشته است که کمک متقابل تنها مـکانیسم سازگار شـدهء فیلوژنتیک رفتار است.کروپوتکین با آمیختن اندیشههای علمی و آرزوهای اجتماعیاش سعی در یافتن اساس علمی برای آنارشیسم داشت ولی هیچگاه نتوانست اساسی متقاعد کننده بیابد.

شالودهء اعتقاد او را میتواندر میل به تعاون که طبیعتا به تساوی در انسانها وجود دارد،دانست.فرایند تـفرید یـا «تفرد»که روانشناسان معاصر آن را،خود نمودی مینامند، انسان را نه به انزوا بلکه به یک همبستگی جمعی قویتری میکشاند.کروپوتکین به هماهنگی صنعت و کشاورزی و همچنین به اجتماعات کوچکی که بر ابزار تولید کنترل داشته و خـنثی کـنندهء گرایش به تولید انبوه متمرکز باشند معتقد بود و همیشه بر اهمیت نهادهایی که کارگران،خود به عنوان انجمنهای تعاونی و اتحادیههای تجاری ساختهاند،تأکید میورزید.وی پس از انقلاب روسیه گفت(9191):«مادامی که یک دیکتاتوری حزبی بر کشور حـاکم اسـت،شوراهای روستایی و کـارگری اهمیت خود را از دست میدهند

اریکومالاتستا،که با تـبلیغات آنـارشیستی در اروپا و آمـریکا زندگی خود را پیوسته مصروف فعالیتهای انقلابی کرده بود مانند کروپوتکین بر اهمیت مشارکت آزاد تکیه داشت،مالاتستا بر نقش اقلیت آگاه و عملکردهای انقلابی تأکید میورزید. مالاتستا مـشی آنـارشیستی خـود را در دههء 0781 به عنوان یکی از پیروان باکونین و مارکس آغاز کـرد،اما در سـالهای پس از آن فرصتی یافت تا دربارهء نگرش اقتصادی و تاریخی باکونین و مارکس بیندیشد.اگر چه مخالف سند کالیسم نبود ولی با این بیان آنـارشیستهای سـندیکالیستی کـه:ایجاد جنبشی مردمی از طریق اتحادیههای تجاری،عنصری ضروری و سازنده در انقلاب است هم عـقیده نبود.نظریهء سندیکالیستی اعتصاب عمومی را تا آنجا که در حد یک قیام و خلع ید یعنی در واقع وسیلهای مؤثر برای تغییر جـتماعیود مـیپذیرفت و بـه خوشباوری کروپوتکین و تفسیر علمی او از آنارشیسم معتقد نبود.

وی آنارشیستی عملگرا و بر این باور بود کـه هـم و غم آنارشیستها باید مصروف ایجاد انقلاب یا کمک بدان شود. همیشه با تشکیل هر گونه حکومتی مخالفت مـیکرد و نـقش او (بـه تصویر صفحه مراجعه شود)دنیس دیدرو به همان اندزه که مخرب بود به هـمان انـدازه هـم در پیشبرد انقلاب سازنده بود.همچنین معتقد بود که الغای قدرت سیاسی بدون تخریب همزمان امتیازات اقتصادی مـمکن نیست.بدون تـخریب هـمزمان امتیازات اقتصادی ممکن نیست.وی در تمام این نظریات با باکونین هم عقیده بود. البته ترور را باید از ایـن مـیان خارج کرد.در انقلاب برای جلوگیری از هلاک مردم و تشویق واکنشهای اجتنابناپذیری که باعث کشتار انسانها مـیشود بـاید نـهادها را مورد تهاجم قرار داد.مالاتستا میگوید:«ترور همیشه ابزار استبداد بوده است

انقلاب روسیه،ابتدا در خط باکونینیستی توسعه یافت،دولت و نهادهای آن مـنهدم شـد و«شوراها»ی کارگران و روستاییان که زمینها و کارخانهها را تصرف کرده بودند جایگزین آن گردید.این شوراها که عـناصر سـازندهء انـقلاب در آنها تجسم یافته بود بعد از اینکه بلشویکها در تأسیس یک«دولت انقلابی»و دیکتاتوری حزبی توفیق یافتند،پراکنده گشتند ارتش سرخ(در مـارس 1291)بـا برچیدن کمون کرونشتات که حامی شعار«قدرت ‌‌برای شوراها نه برای حزب»بود به کار شـوراهای مـستقل پایـان داد.43

مهمترین نمونهء تاریخی که عملا،اصول آنارشیستی در آن مشاهده میشود،«تجمعات»صنعتی و کشاورزی است که طی ماههای اولیهء جنگهای داخـلی اسـپانیا بـه وجود آمد.در نوزدهم ژوئیهء سال 6391 بعد از چهل و هشت سال قیام، حیات اجتماعی و اقتصادی کـاتولونیا و بـسیاری از بخشهای اسپانیا در تصرف سندیکاها درآمد.کارخانهها و راهآهنها و (به تصویر صفحه مراجعه شود)لوئیس مامفورد تمام مراکز خدماتی اجتماعی در دست شـوراهای کـارگری اداره میشد.تداوم مبارزهء مسلحانه و کنترل حکومتی بر تولید و داراییها و سیاست ضد انقلابی کـمونیستها پس از مـداخلهء استالین و سازشهایی که تحت نام«پیروزی بر فرانکو»صورت میگرفت،مثلا شـرکت رهـبران آنـارشیستها در حکومت،همگی عواملی هستند که این بازسازی اجتماعی را تـحلیل بردند.

برای تـوصیف نقشی که آنارشیسم در پرتو تجربهء به دست آمده از جامعهای به سرعت متغیر بازی کـرده اسـت،دو گرایش مختلف را میتوان مورد توجه قـرار داد.پس از شـکست جنبش قدرتمند آنـارشیستی در جـنگ داخـلی اسپانیا جنبشهای آنارشیستی در جاهای دیگر سقوط کـرده،نیروی خـود را از دست دادند.ولی عقاید آنارشیستی بیش از حامیانش عمر کرده است و شاید هنوز به عـنوان آمـوزهای برای بازسازی اجتماعی دارای ارزش باشد.دولت نقش خود را تـغییر داده است.دولت مدافع تجارت آزاد در قـرن نـوزدهم به دیوان سالاری افزایندهای توسعه یـافته اسـت.در یک جریان رو بهرشد نهادهای قدرتمند سیاسی و انحصارات صنعتی در یک ساختار شدیدا،متمرکز چنان درهـم مـیآمیزند که هیچ اندیشهمند آنارشیستی تصور آن را هـم نـمیتواند بکند.

با ایـن رشد کنونی،بسیار بـعید مـینماید که انتقاد آنارشیسم از دولت و اقتدار بـیاعتبار گـردد و شاید حتی مناسبت آن بیش از زمان تکوین نظریه باشد.این مطلب،تمایل رو به رشد به عقاید آنارشیستی را در دهـهء 0691 تـوجیه میکند.آرمان،کروپوتکین از یک اقتصاد تمرکز زدای ناحیهای امری تخیلی اسـت و بـا گرایش سـیاسی و اقـتصادی جـامعه ناسازگار است،ولی توسعهء جدید در عـصر تکنولوژی سیبرنتیک بالقوه نامحدود،میتواند به سادگی خواستههای جامعه را برای زندگی در جهانی از فراوانیها برآورده کند. کاربرد منابع جدید قـدرت ضـرورت وجود واحدهعای غولآسای اقتصادی امروزی را کاهش مـیدهد و در زمـینههای اجـتماعی و سـیاسی بـه توزیع وسیع صـنعت و کـشاورزی و فرهنگ میپردازد.اگر چه ارتباطات و تکنیکهای کامپیوتری جدید میتوانند به توسعهء اقتدار کمک کنند،لکن این امر خود بخود اقتداری ضـعیف را تـضمین نـمیکند.به عبارت دیگر گرایش تمرکززدایی در صورتی فعلیت مییابد کـه مـبتنی بـر یـک فدراسیون درون مـنطقهایباشد و هـمانگونه که لویس مامفورد53توصیف کرده است،آن منطقه دارای پیکربندی بنیادین در حیان انسانی و حوزهای دائمی جهت نفوذ فرهنگی و مرکزی برای فعالیتهای اقتصادی باشد.پایان

یادداشتها:

(1).این کتاب در سال (1703) نگارش یافته و نام کامل نویسنده و اثر این قرار است: ‌ Bron‌ Louis Armand de iomd d'Arce de Lahontan alogues Curieux entre Iauteur et‌ un‌ Sauvage‌ de bon Sens qui a vogage et memories de I,Amerique septentrionale,Baltimore,Johns Hopkins‌ University‌ Press 1938

(2). (1814-1876)Mikhail Aleksandrovich Bakunin  نـویسنده و آنارشیست روسی،از خانوادهای اشرافی روسیه به دنیا آمد.سرسختترین مخالف مارکس در بینالملل اول بود.از پاریس رانده شد.در آلمان و اتریش محکوم به مرگ گردید ولی روسیه او را مطالبه کرد چون از تزار تقاضای عفو کرد اسکوربوت شد و تـمام دنـدانهایش ریخت.از زندان فرار کرد و طریق ژاپن و ایالات متحده به اروپا رفت و دوباره شروع به فعالیت کرد.وی چه در تفکر و چه در عمل آشوبگر بود.تمام عمر خود را صرف مبارزه در راه آزادی کرد.مارکسیستها،وی را به جهت تقاضای عفو از تزار خـیانتکار مـیدانند و میگویند در آنجا خود گناهکار توبه کردهای معرفی کرده است.برای تفصیل بیشتر مورد عقاید باکونین میتوان به کتاب زیرا مراجعه کرد: آیزیا برلین،متفکران روس،ترجمهء نجف دریا بندری خوارزمی،1631.

(3). (1767-1835)Karl Wilhelm Von Humboldt فـیلسوف زبانشناس و نـظریهپرداز سیاسی آلمانی است که بـا تـوجیه کا تاریخ اجتماعی سعی در گسترش عقاید خود داشت.وی برای الکساندرفون هومبولدت،فیلسوف مادیگرای آلمانی است.

(4). ldeen‌ Zu‌ einem Versuch:die‌ Grenzen‌ der‌ Wirksam keit des Staats Zu‌ bestimmen.‌ ترجمهء انگلیسی آن بدین عنوان انتشار یافته: The Sphere and Duties of‌ Govemment,1854‌

(5). (1756-1836)William Godwin فیلسوف و رماننوین انگلیسی و از اولین صاحبنظران آنارشیسم است.این سـخن او کـتاب عدالت اجتماعی معروف اسـت کـه«هر حکومتی حتی بهترین آنها شر است.»با این حال در بعضی کتب دیگرش ظاهر به نفع کمونیسم سخن گفته است.طرح سؤال وی در مورد نسبت افزایش جمعیت به تغذیه بر افکار معاصرانش بسیار تأثیر گذاشته ولی بـرخلاف مـالتوس نسبت به این مسئله خوشبین بود.

(6). (1850-1932)Enrico Malatesta آنارشیست ایتالیایی.

(7). (1842-1921)Prince Peter Alekseevich Kropotkin شاهزاده جغرافیدان و انقلابی و فیلسوف اجتماعی روس است.تألیفاتی به زبان فرانسه درباب عقاید آنارشیستی دارد و مانند باکونین زندگی پرتحرکی داشته است.

(8). Ravachol.

(9). Auguste Vaillant.

(01). Emil‌ Henry.

(11). Santo Caserio.

(21). Henry‌ David‌ Thoreau(1817-1862)‌ .

(31). On‌ The Duty of‌ Civil‌ Disbedience قانون بردگت فراری که پس از جنگ آمریکا و مکزیک در 74-6481 عـنوان شد،الهام بـخش نگارش ایـن مقاله بود که توروان را در سال 8481 به صورت خطابهای ایراد کرده بود.

(41). Etienne‌ de la Boetie.

(51). Anselme Bellegerrique.

(61).ژاکوبنها اعضای کلوپی بودند که در انقلاب کبیر فـرانسه نقد بسیار مهمی را ایفا کردند و این نام را از اولین جلسهای که یکی از صومعهها تـشکیل دادنـد بـر خود نهادند.وقتی کنوانسیون ملی فرانسه در سپتامبر 2971 برای اولین بار تشکیل جلسه سه حزب اصلی در آن نقش داشتند:(1-ژیروندیستها به رهبر بریسو،کندرسه ورولان کـه در طـرف راست مینشستند 2-ژاکوبنها که به«کوه»مشهور بودند به رهبر روبسپیرودانتون و ما را که در طرف چپ مینشتند 3-حـرکت سوم کـه از هـمه قویتر و به«صحرا»و«مرداب»مشهور بود با رهبری بارر در وسط مینشستند.پس از مدتی ژاکوینها قدرت را به دست گرفتند و زمانی را کـه به نام«دوران سلطهء ترور»مشهور است به وجود آوردند.

در طی نه ماه بین سالهای 4971-3971 اینان 0062 تـن را محکوم به مرگ کـردند کـه ماری آنتوانت،مادام رولان و انتون از آن جمله بودند.با سپردن روبسپیر و پیروانش به دست گیوتین این دوران به پایان میرسد.این فرقه به چند اصل توجه بیشتری داشتند:الف-انتخاب وکلا مطابق با اصل برابری و دموکراسی که در اعلامیهء حقوق بـشر مذکور بود.ب-تحت مراقبت قرار دادن شاه که البته از لویی شانزدهم نمیتوانستند انتظار همراهی داشته باشند و به طور کلی باعث مخالفت آنان با سلطنت شد.ج-ترور.این اصول مورد توافق تمام اعضای فرقه نبود با این حال با تـوجه بـه این اصول روح ژاکوبنیسم مدتها برقرار بود.برای تفصیل این مطلب مراجعه کنید به: E.J. Hobsbawm,The Age of Revolution,1789-1848, London,1962

(71). An‌ Enquri y Concerning Political Justical and its Fluenoe on General Virtue and Happiness.

(81). (1771-1858)Robert Owen در ولز انگلستان به دنیا آمد.بعد از پیرلورو دومین کسی است که پرچم سوسیالیسم را به اهتراز درآورد.اموال خود را صرف امور اجتماعی و فرهنگی و اخلاقی کـرد.چند جـامعهء تعاونی در آمریکا و انگلستان تأسیس کرد ‌‌که پایه و اساس نهضتهای تعاونی پس از او قرار گرفت.وی مخالف مذهب و ازدواج و مالکیت بود.بشردوستی او شهرت بسزایی دارد.

(91). (1792-1822)Percy Bysshe Shelley شاعر معروف انگلیسی که آثار متعددی از خود به جای گذاشته است.یکی از آثار او«شورش اسـلام»نام دارد.

(02). Charles Fourier(1772-1837)

(12).فوریه ایـن اجتماعات کوچک را فالانستر Phalansteres مینامد که ترکیبی از لغت«فالانژ»به معنی گروه نظامیان و «موناستر»به معنی صومعه است.این اجتماعات تعاونی دارای ویژگیهایی هستند که شرح آن در این مجمل نمیگنجد.برای توضیح بیشتر در این مورد و همچنین شرح حـال فـوریه نـگاه کنید به:رنه سدیو،تاریخ سوسیالیسمها،ترجمهء عبد الرضـا هـوشنگ مهدوی،نشر نـو،3631.و نیز به شارلژید و شارلریست،تاریخ عقاید اقتصادی ج 1،ترجمهء کریم سنجانی،مؤسسهء تحقیقات اقتصادی 7431.

(22). (1785-1833)William Thompson از اقتصاددانهای پیرو اوون لکن عمیقتر از اوست.کتاب مشهور وی«پژوهش پیرامون اصول تقسیم ثروتهایی که بـرای خـوشبختی انـسان مناسبتتر هستند»نام دارد.

(32). (1809-1865)Pierre Joseph Proudhon نویسندهء سیاسی،جامعهشناسی و اقتصاددان سوسیالیست فرانسوی است. وی را پدر آنارشیسم مـینامند.در بـینالملل اول از مخالفان مارکس بود ولی چندی پس از آن فوت میکند و هواداران او عقایدش را دنبال میکنند.مارکس کتاب فقر فلسفه را به مثابهء ردیهای بر کتاب فلسفهء فـقر پرودون مـینگارد.مجموعه آثـار وی در 62 مجلد منتشر شده است.

(42).این مطلب در کتاب وی به نام مـالکیت چیست؟ (What is Property?,1840) عنوان شده است.

(52). Solution du Probleme Social.

(62). (1811-1882)Louis Blanc اقتصاددان و سوسیالیست فرانسوی است که آرمان او ایجاد یک جامعهء اشتراکی با مداخلهء دولت بود.

(72). Max Stirner.

(82). Benjamin‌ Tacker.‌

(92). Der Einzige und Sein Eigentum. ترجمهء انگلیسی آن بدین عـنوان انـتشار یـافته: The Ego and his Own,1844.

(03). Josiah Warren.

(13). Stephen‌ Pearl‌ Andrews.

(23). Mutual Aldia Factor of Evolution'1902.

(33). Konrad‌ Lorenz.

(43).این واقعه یک هفته قبل از تشکیل دهمین کنگرهء حزب اتفاق افتاد.سازمان بلشویکی بـه واسـطهء بسیج افراد به جبهه در بخش کرونشتات (Kronstadt) دچار ضعف شد.گارد سفید و انقلابیون سوسیالیست و منشویکها و نمایندگان دول خارجی فرصت را غنیمت شـمرده،انبار اسـلحه و مـهمات را تسخیر کردند. کنگره،ارتش سرخ را به سرپرستی رفیق فورنشیلف به آنجا فرستاد ولی بسیاری از آنان در لایـهء نـازکی از یـخ گرفتار گردیده و غرق شدند با این حال توانستند دژ کرونشتات را از دست شورشیان نجات دهند برای تـفصیل مـطالب نـگاه کنید به: ‌ The C.C. of the C.P.S.U(B.)'History of the Commu- lst Party of‌ the‌ Soviet‌ Union'Moscow'1943.

(53). Lewis Mumford.

Paul Arthur Müller Lehning ( 1899-2000  )*

پائل آرتور مولر لنینگ متفکر آنارشیست از مردم (با پدری آلمانی ) هلند است. یک قرن زندگی پرثمر داشت. طول عمر و تجربیات آموخته در جنبش کارگری - آزادیخواهی خصوصا آنارشیسم از وی تاریخدانی بزرگ و متفکری توانا به مسائل جنبش آنارشیستی؛ تبدیل کرد. لنینگ از نخستین متفکرانی بود که انقلاب روسیه و راه خطای بلشویکها را لمس کرد و هشدار داد. حضورش درجنبش انقلابی سندیکائی- آنارشیستی در اسپانیا به تجزیه و تحلیل این جنبش  به خوبی یاری رساند. آرتور لنینگ زاده شده در شهر اوتریخت (Utrecht ) هلند است و بعد از اخذ دیپلم و پشت سرگذاشتن خدمت سربازی به دنیای آنارشیسم وارد شد.وی جنبش سندیکائی را در جنبش آنارشیسم می پسندید. کتب و مقالات متعددی درباره آنارشیسم دارد که خواندنی است.خصوصا وی باکونین شناس بود و فعالیت و زندگی وی را زیر ذره بین داشت و بخوبی فعالیت سیاسی وی را ارزیابی کرد.برای اطلاع بیشتر مراجعه فرمائید یه سایت زیر...

http://deu.anarchopedia.org/Arthur_Lehning

Preise:    (جوائز اهدائی به وی)

*         1963 - Sonderpreis der Jan Campert-Stiftung (جایزه ویژه موسسه کامپرت)

*         1976 - Ehrendoktor der Universität von Amsterdam

*         (دکترای افتخاری از دانشگاه آمستردام- هلند)

*         1992 - Gouden Ganzenveer für seinen besonderen Beitrag zur holländischen Kulturarbeit (جایزه ویژه پر طلائی برای فعالیت فرهنگی)

*         1999 - P.C. Hooftprijs für sein Gesamtwerk (جایژه ویژه جهت آثار وی)

 

این متن ترجمه ( با اندکی تغییر در ویراستار)آقای سیدمهدی حسینی است

 که درکیهان فرهنگی شماره 20 . سال پنجم شماره 4، تیرماه 1367 منتشر شده است.

 

Literature and sources: plants

A compiled by Maria Hunink bibliography of texts L Lehning, Amsterdam, 8 Januari 1976 Amsterdam 1976, pp 33-84; this bibliography is continued and expanded in Overland Buonarroti, international avant-gardes, Max Nettlau en het van verzamelen buck, anarchist ministers, algebra de van de revolutie, schilders en schrijvers, editors:. u Maria Hunink, Jaap Kloosterman January Rogier, Baam 1979 S.503-514.

Texts Lehnings against militarism and wars:


 A. Lehning: Social Democracy and the War, the revolutionary anti-militarism in the labor movement, Berlin 1924
 A. Lehning: The IAA and the struggle against militarism and war, in the IAA - History of the International Working Men's Association, Berlin 1980, pp 23-29.
 Texts Lehnings non-violent defense of the revolution can be found in the International Antimilitarism Press, ed. u of the ILC, The Hague. Haarlem. No. 27, 61 u. 77th
 More fonts: A. Lehning: Marxism and anarchism in the Russian Revolution, 2nd edition, Berlin, 1971 (originally in 1929-30 in the "Intemational" organ of FAUD).
 
A. Lehning: Deux de lettres inédits Proudhon, Amsterdam 1950
 A. Lehning (eds.).
Bakounine Archives, Vol I-VII (see M. Bakunin.)
 A. Lehning: De draad van Ariadne, essays s Commentaries, Vol I, Amsterdam 1966.
A. Lehning: From Buonarroti to Bakunin, studies in international socialism, Leiden 1970
 A. Lehning (zus.gest u eingel...): Michael Bakoenin over anarchisrne, State en diktatuur. The Hague, 1970
 A. Lehning (ed and Introduced.): Mikhail Bakunin, Selected writings, London 1973
 A. Lehning: Anarchism - principle of social life, in: A. Lehning / R. d. Jong / Y. Bourdet: Marxism and anarchism, Vol. 2: I do not command nor obey, Berlin 1975, p 9-30
 A. Lehning (eingel.): Michael Bakoenin's biecht uit de en Peter Paul vesting th St. Petersburg aan tsaar Nikolaas I, Amsterdam 1976
 A. Lehning:.. Mikhail Bakunin Social Political correspondence, v Lehning inlaid, and the essay "Michael Bakunin and the writing of history" (p 7-48) provided, Berlin 1977
 A. Lehning: lthaka, essays, commentaries s II, Baarn 1979
 A. Lehning: Prometheusen quite het van opstand, essays en commentaries III, Baarn 1987
 A Lehning (tot u eingel...): Conversations with Bakunin, Nördlingen 1987
 A. Lehning: i 10, Kraus Reprint, Paperback Edition 1979th
 A. Lehning; Spanish Diary & Notes on the Revolution in Spain. Berlin 2007

Literatur und Quellen: Werke

Eine von Maria Hunink zusammengestellte Bibliographie der Texte Lehnings findet sich in: A. Lehning, Amsterdam, 8. Januari 1976, Amsterdam 1976, S. 33-84; diese Bibliographie wird fortgesetzt und ergänzt in: Over Buonarroti, internationale avant-gardes, Max Nettlau en het verzamelen van bocken, anarchistische ministers, de algebra van de revolutie, schilders en schrijvers, Redaktion: Maria Hunink, Jaap Kloosterman u. Jan Rogier, Baam 1979, S.503-514.

Texte Lehnings gegen Militarismus und Kriege:

*         A. Lehning: Die Sozialdemokratie und der Krieg, der revolutionäre Antimilitarismus in der Arbeiterbewegung, Berlin 1924

*         A. Lehning: Die IAA und der Kampf gegen Militarismus und Krieg, in: Die IAA – Geschichte der Internationalen Arbeiter-Assoziation, Berlin 1980, S. 23-29.

*         Texte Lehnings zur gewaltlosen Verteidigung der Revolution finden sich im Internationalen Antimilitaristischen Pressedienst, hg. von der IAK, Den Haag u. Haarlem. Nr. 27, 61 u. 77.

*         Weitere Schriften: A. Lehning: Marxismus und Anarchismus in der russischen Revolution, 2. Aufl., Berlin 1971 (ursprünglich 1929/30 in der "Intemationale", Organ der FAUD)

*         A. Lehning: Deux lettres inédits de Proudhon, Amsterdam 1950

*         A. Lehning (Hg.): Archives Bakounine, Vol. I-VII (s. M. Bakunin)

*         A. Lehning: De draad van Ariadne, Essays en Commentaren, Bd. I, Amsterdam 1966

*         A. Lehning: From Buonarroti to Bakunin, studies in international socialism, Leiden 1970

*         A. Lehning (zus.gest. u. eingel.): Michael Bakoenin over anarchisrne, Staat en diktatuur. Den Haag 1970

*         A. Lehning (ed. and introduced): Michail Bakunin, Selected writings, London 1973

*         A. Lehning: Anarchismus – Prinzip des gesellschaftlichen Lebens, in: A. Lehning /R. d. Jong /Y. Bourdet: Marxismus und Anarchismus, Bd. 2: Ich will weder befehlen noch gehorchen, Berlin 1975, S. 9-30

*         A. Lehning (eingel.): Michael Bakoenin's biecht uit de Peter en Pauls Vesting te St. Petersburg aan tsaar Nikolaas I., Amsterdam 1976

*         A. Lehning: Michail Bakunins Sozialpolitischer Briefwechsel, v. Lehning eingel, u. mit dem Essay „Michael Bakunin und die Geschichtsschreibung“ (S. 7-48) versehen, Berlin 1977

*         A. Lehning: lthaka, Essays en Commentaren II, Baarn 1979

*         A. Lehning: Prometheusen het recht van opstand, Essays en Commentaren III, Baarn 1987

*         A Lehning (ges. u. eingel.): Unterhaltungen mit Bakunin, Nördlingen 1987

*         A. Lehning: i 10, Kraus Reprint, Paperbackedition 1979.

*         A. Lehning; Spanisches Tagebuch & Anmerkungen zur Revolution in Spanien. Berlin 2007

 

شاخص صلح جهانی درسال 2015 چه میگوید

مرثیه صلح در خاورمیانه

برگردان و تنظیم: راضیه زرگری

جدیدترین شاخص صلح جهانی با نمایش «جهانی دورافتاده از صلح» نشان میدهد خاورمیانه پایینترین میزان صلح را در جهان دارد تلفات انسانی جنگ 3.5 برابر شده است یکدرصد از جمعیت جهان امروز پناهنده یا آوارهاند...شاخص صلح جهانی  2015 نشان میدهد، جهان بهطور فزایندهای به تکههای متضاد و جدا افتده در برخورداری از صلح و آرامش تبدیل میشود. برخی کشورها از صلح و رفاه در سطح بیسابقهای بهره میبرند درحالیکه دیگران در مارپیچ خشونت و درگیری بیشتر فرو میروند. براساس گزارش شاخصهای صلح، صلح در اروپا به بالاترین رکورد تاریخی خود رسیده است درحالیکه در خاورمیانه خشونت و درگیریهای فرقهای و مذهبی هر روز عمیقتر میشود. بسیاری از کشورهای عضو سازمان همکاری و توسعه اقتصادی با ارتقای روند کاهش نرخ قتل در کنار کاهش مخارج و تجهیزات نظامی به سطح بالا و قابلقبولی از صلح  رسیدهاند. ایسلند در صدر این شاخص بهعنوان صلحآمیزترین کشور جهان قرار گرفته و سوریه بیشترین ناآرامی و کمترین میزان صلح را داراست. صلح در خاورمیانه و شمالآفریقا به پایینترین سطح خود از سال 2008 تا امروز رسیده و این نخستینبار است که منطقه خاورمیانه به پایینترین سطح صلح در جهان میرسد. رشد فعالیتهای تروریستی از خاورمیانه سرریز شده و به شمال آفریقا بهویژه به کشورهای جنوب صحرای آفریقا با بیشترین فراوانی در نیجریه، کامرون و نیجر رسیده است. شدت درگیریهای مسلحانه با افزایش تلفات انسانی در سطح جهانی 3.5 برابر شده است؛ آماری که از 49هزار کشته در سال 2010 به 180هزار کشته در سال 2014 رسیده است. درمجموع مرگ ناشی از تروریسم درسال 2014 با 9درصد افزایش به حدود 20هزار نفر افزایش یافته است. تقریبا یکدرصد از جمعیت جهان امروز پناهنده یا آوارهاند، رقمی که بالاترین میزان آوارگی از سال  1945 تا امروز را نشان میدهد، در عین حال انتظار میرود این ارقام رو به افزایش رود. تأثیر منفی خشونت بر اقتصاد جهانی ایالات متحده به 14.3 تریلیون دلار یا 13.4درصد از تولید ناخالص داخلی جهانی (معادل اقتصاد ترکیبی از برزیل، کانادا، فرانسه، آلمان، اسپانیا و انگلستان) در سال گذشته رسیده است.   براساس شاخص صلح جهانی 2015 که توسط اتاق فکر جهانی موسسه «اقتصاد و صلح» منتشر شده است، افزایش درگیریهای داخلی و در نتیجه بروز فزاینده بحران پناهندگی از عوامل کلیدی و اصلی در هزینههای مهار خشونت جهانی بهشمار میروند. از سال 2008 تأثیر کلی خشونتهای جهانی بر اقتصاد 1.9 تریلیون دلار (15.3درصد+) برآورد شده است.
تنها هزینه حمایت از پناهندگان و آوارگان داخلی از
سال 2008 تا 267درصد افزایش یافته و امروز بالغ به 128میلیارد دلار رسیده است. در عین حال هزینههای نیروهای نظامی، کشتار و هزینههای پلیس با محاسبه 68.3درصد از کل هزینههای درگیری و جنگ همچنان در دسته گرانترینها قرار دارد. استیو کیلیا، موسس و رئیس اجرایی موسسه اقتصاد و صلح عنوان میکند: «کاهش تعارضات و درگیریها، راهبرد حیاتی در تضمین برنامه بهبود اقتصاد جهانی است. اگر خشونت جهانی بهطور یکنواحت تا 10درصد کاهش پیدا کند، 1.43 تریلیون دلار بهطور موثر به اقتصاد جهانی اضافه میشود برای اینکه این رقم را بهتر درک کنیم، چیزی بالغبر 6برابر ارزش کل ترکیب کمک مالی یونان و وامهای صندوقبینالمللیپول، بانک مرکزی اروپا و دیگر کشورهای منطقه یورو را متصور شوید.
به
طور کلی، سطوح جهانی صلح درسال 2014 ثابت باقی ماند و در عین حال پایینتر از وضع صلح از سال 2008 است. با این حال میانگین کلی بیانگر پراکندگی زیاد میان کمترین و بیشترین میزان صلح و آرامش در ملتها است؛ تا آنجا که درسال گذشته، 81 کشور سطح آرامش خود را بهبود دادهاند درحالیکه صلح و آرامش در 78 کشور  بدتر شده است.
بسیاری از کشورهای اروپایی درحال حاضر با کاهش آمار کشتار، کاهش بودجه نظامی و خروج نیروهای ناتو از عراق و افغانستان، بالاترین سطح صلح را در طول تاریخ تجربه می
کنند. برعکس، در کشورهایی بهطورسنتی در پایینترین شاخص صلح قرار دارند مانند عراق، سوریه، نیجریه، سودان جنوبی و جمهوری آفریقای مرکزی این شاخص پایینتر آمده است. لیبی شاهد وخیمترین وضع عدم صلح و آرامش بوده است که در ردهبندی صلح در میان 162 کشور به جایگاه 149سقوط کرده است. اوکراین  که از مرگ بیش از 6هزار نفر در درگیریهایش رنج میبرد و بیش از یکمیلیون نفر آواره دارد، دومین کشور سقوطکننده در شاخص صلح است.

چهار منطقه اروپا، شمال آمریکا، جنوب صحرای آفریقا و آمریکایمرکزی و کاراییب، سال گذشته را با بهبود در وضع صلح پشتسر گذاشتند. درگیریهای فرقهای و جنگهای داخلی در خاورمیانه و شمالآفریقا، سطح صلح را کاهش داده و در نتیجه امروز به بدترین حالت خود رسیده، درحالیکه جنوب آمریکا نیز شاهد وخامت در رتبه خود است که بهطور عمده به افزایش تظاهرات مردمی و افزایش تلقی از جرم و جنایت برمیگردد.
با وجود پیشرفت
های کنونی صلح در بسیاری از کشورها، تعداد و شدت درگیریهای مسلحانه با افزایش 267درصدی شمار مرگهای ناشی از جنگ از سال 2010 بهطور چشمگیری بالا رفته است. با بروز سطح بیسابقهای از شمار پناهندگی، آخرین برآورد حقوق بشر سازمان ملل نشان میدهد که حدود 0.75درصد از جمعیت کنونی جهان را پناهندگان و آوارگان داخلی به خود اختصاص میدهند که جمعیتی بالغ بر 50میلیوننفر را شامل میشود. این افزایش 131درصد در کمتر از یکدهه اتفاق افتاده که نهتنها ناشی از جنگ در منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا است، بلکه بهواسطه درگیریهای مداوم در جمهوری دموکراتیک کنگو و کلمبیا با افزایش 23درصدی و 13درصدی آوارگان داخلی در کشور مبدأ در سال 2013 ایجاد شده است. سال 2014 در 69 کشور مرگومیر ناشی از تروریسم ثبت شدهاست، این آمار نسبت به 60سال اخیر با استفاده روزافزون از تاکتیکهای تروریستی بهوجود آمده است. گسترش فعالیتهای تروریستی از خاورمیانه و شمال آفریقا به جنوب صحرای آفریقا با بزرگترین فراوانی در نیجریه، کامرون و نیجر ثبت شده است. نیجریه درحالحاضر دومین کشور قربانی تروریسم پس از عراق است که 140درصد افزایش در مرگومیر را با مرگ 4هزار و 392نفر درسال 2014 تجربه کرده است. کامرون، همسایه نیجریه 191 مرگومیر ناشی از جنگ و درگیری را درسال 2014 ثبت کرده است که این رقم با هیچ سالی در این کشور قابلقیاس نیست. درسال 2014 کمتر از یکدرصد مرگومیر تروریستی در  کشورهای عضو سازمان همکاری و توسعه اقتصادی(OECD) رخ داده است. قتلعام بوکوحرام در کشتار بیش از 2 هزار غیرنظامی در Baga در حمله تروریستی ژانویه سال 2015 مرگبارترین رویداد بعد از واقعه 11سپتامبر تلقی میشود که البته یکماه بعد از این کشتار بیرحمانه با رویداد قتل
 11 روزنامه
نگار در مجله فرانسوی شارلی ابدو تحتالشعاع قرار گرفت. استیو کالیا میگوید:  «سال 2014 با دو روند متناقض نمایان شده است: از یکطرف، بسیاری از کشورهایOECD سطح بیسابقهای از صلح و آرامش را بهدست آوردهاند، از سوی دیگر، کشورهای نزاعمحور، بهویژه در کشورهای خاورمیانه، در درگیری و خشونت بیشتر فرورفتهاند. درواقع یک نگرانی واقعی در این رابطه وجود دارد، اینکه این درگیریها به حالتی مقاوم به درمان تبدیل شده و بتواند تروریسم را به کشورهای دیگر گسترش دهد».
زمینه مشترکی که در کشورهای دارنده بیشترین پیشرفت در صلح در
سال گذشته میلادی وجود داشته، کاهش سطح درگیری خارجی سازمان یافته یا جنگ با همسایگان است که کشورهای آفریقایی گینهبیسائو، ساحلعاج، مصر و بنین در صدر کشورهای بهبود یافته قرار دارند. همچنین اروپا نیز شاهد افت مرگومیر ناشی از جنگهای خارجی سازمان یافته بوده است.شهروند  منبع: www.prnewswire.com


ریشه های مشترک مارکسیسم و نازیسم

نادر احمدی

بعلاوه ی ضمیمه ای در پاسخ به اعتراض ها

- وجوه اشتراک ما با بلشویکها بیش از وجوه اختلاف ما با آنان است ... من همیشه دستور داده ام که کمونیست های سابق فورأ به عضویت حزب ما پذیرفته شوند. ( هیتلر: ناسیونال سوسیالیسم 1945-1889)

- اگر به خاطر کمونیسم ما باید نود درصد از جمعیت کشور را قربانی کنیم ما از این نوع قربانی دادن صرفنظر نخواهیم کرد. ( ولادیمیر لنین- انترناسیونال سوسیالیسم 1924- 1870 )

البته در اینجا منظور لنین از کمونیسم، تضمین حاکمیت الیگارشی حزب بلشویک بر اجساد مردم روسیه بوده است و سؤال این است که اگر نود درصد جمعیت کشوری قربانی شود کمونیسم برای چه کسی و توسط چه کسی باید ساخته شود؟ حقانیت مطلقی که مارکسیست ها برای خودشان قائل هستند فقط به اینجا محدود نمی شود بلکه اولین قربانی حکومت بلشویکها همان پرلتاریایی بود که حزب بلشویک قیام آنان را بر علیه حکومت بلشویکها در پتروگراد سرکوب و به خون کشید و در حالی که فریاد دفاع از حق تعیین سرنوشت بلشویکها گوش همه را کر کرده بود استالین تمامی مردم کشور چچن را به سیبری تبعید کرد و تمامی اقوام اسیر در شوروی سابق تا زمان سقوط آن امپراطوری در چنگال بلشویکها گرفتار بودند. مارکسیسم و نازیسم ( ناسیونال- سوسیالیسم ) ظاهرأ دو قطب و بلوک متضاد هستند اما با مطالعه دقیقتر آنان به ماهیت یکسان و وجوه بسیار مشترک آنان پی می بریم. حکومت مارکسیستی و حکومت نازیستی در وجوه زیر مشترک هستند:

هر دو آنان دارای یک حکومت متمرکز و مطلق گرا، با اصول ایدئولژیک مطلقأ حق به جانب، تک حزبی، ممنوعیت فعالیت دیگر احزاب و تشکلهای سیاسی، ممنوعیت آزادی بیان و اندیشه و انتشار، ابدی بودن نوع حکومت و نادیده گرفتن حق رأی برای مردم برای انتخاب نوع حکومت مورد پسند خود، دولت به عنوان سازمانده اصلی مدیریت جامعه و مجبور کردن مردم به اطاعت بی چون و چرا از دولت و حزب حاکم، محول کردن قدرت مطلق به پلیس مخفی و ارتش و بر قراری حکومت پلیسی، حاکمیت فرهنگ و تفکر دستگیری، زندانی سازی، انتقام و اعدام که تبلور بارز آن در برقراری اردوگاههای کار اجباری در آلمان نازی و در شوروی سابق، چین، کره شمالی و کامبوج در دوران پلپت بود، تشویق و ترویج کیش شخصیت ها، که این ویژگی باعث تبدیل شدن احزاب مارکسیست و نازیست به ملک خصوصی رهبران آنان می شود چنانکه هیتلر و استالین و کیم ایل سونگ و فیدل کاسترو نمونه های بارز آن هستند.

البته شاید طبق معمول تفکر رایج در بین مارکسیستها گفته شود که برقراری حکومت وحشت مارکسیستی برای دفاع از دستآوردهای به اصطلاح پرلتاریا در برابر بورژوازی جهانی است؟؟!! اما واقیت و تجربه نشان داده است که بورژوازی نه در بین مردم بلکه باید در بین رهبران احزاب مارکسیست او را جستجو و افشا کرد و اعمال دیکتاتوری احزاب مارکسیست و نازیست فقط برای تداوم حاکمیت چپاولگر آنان است و گرنه از آنجا که در ساختار حکومتی، اعمال تصمیمات همیشه از بالا به پائین است و همیشه هر نوع تئوری و دستور تجدید نظر طلبی و رویزیونیسم از طرف مقامات بالای حزبی و دولتی صادر می شود و سطوح پائین حزبی و عامه مردم صرفأ مجری اوامر هستند، اعمال دیکتاتوری مارکسیستی نه تنها هیچ توجیهی ندارد بلکه به جای دیکتاتوری احزاب مارکسیست، باید کارگران در صورت توانائی، با برقراری دمکراسی کارگری مانع به حکومت رسیدن انحصاری مارکسیست ها شوند! مارکسیستها که خود را وارث انحصاری ماتریالیسم دیالکتیک می دانند با زیر پا نهادن ابتدائیترین اصول علمی، اصولی را که در بیش از صد و بیست سال پیش توسط چند روشنفکر نوشته شده است نه تنها برای گذشته بلکه برای زمان حال و زمان آینده نیز صادق می دانند و گویا نه تنها پرلتاریای دوران حیات مارکس بلکه پرلتاریای کنونی و پرلتاریایی که حتی هنوز به دنیا نیامده است نیز یک مجموعه یکدست و همنظر است که به اتفاق آراء این اصول را تأیید کرده و در آینده نیز تأیید خواهد کرد و این موضوع به مارکسیستها این حق را می دهد تا در صورت به دست گرفتن قدرت تمام مخالفان خود را به نیابت پرلتاریای از همه چیز بی خبر قتل عام و زندانی کنند و این همان کاری است که نازیها به نیابت از ملت انجام می دهند.؟؟!

بعد از جنگ اول جهانی حزب کارگران آلمان به رهبری "گوتفرید فدر" تشکیل شد و در برنامه آن که اقتصاد سوسیالیستی با ناسیونالیسم عجین شده بود، شدیدأ با دمکراسی نیز مخالفت شده بود. این حزب موفق به جذب کسانی مانند: هرمان گورینگ، رودلف هس و آدلف هیتلر شد. در سال 1920 آدلف هیتلر به رهبری این حزب رسید و نام این حزب را به حزب ناسیونال سوسیالیست تغییر داد. حزب کارگران آلمان بعد از تغییر نام، ضمن حفظ تمایلات سوسیالیستی خود یک حزب ضد سرمایه داری متعلق به طبقه متوسط و آنتی سمیتیک باقی ماند .

- آیا هیتلر یک سوسیالیست بود؟

بدون شک مارکسیستها با صورت های برافروخته ضمن تکذیب سوسیالیست بودن هیتلر، سوسیالیسم را تنها ارثیه خود به عنوان نماینده انحصاری پرلتاریا قلمداد می کنند اما واقعیت چیز دیگری است. همانطور که در عکس بالا مشاهده می کنید علامت اس اس یک سمبل انحصاری نازیها نیست بلکه یک سمبل سوسیالیستی است که توسط سربازان ارتش سرخ نیز حمل می شده است و این سمبل مدتها پیش از ظهور هیتلر یک سمبل سوسیالیستی بوده است. هیتلر و حزبش ضد سیستم، ضد سرمایه داری و علاوه بر ضدیت با یهود، ضد مسیحیت و ضد کلیسا نیز بوده اند. هیتلر در فصل دوازدهم کتاب نبرد من به اهمیت کارگران و اتحادیه های کارگری نیز می پردازد.

برای درک بهتر ماهیت سوسیالیسنی حزب هیتلر، بهترین راه حل بررسی برنامه حزب او است و در اینجا من بندهای نهم تا هفدهم آن را می آورم:

9- تمام شهروندان در برابر دولت از نظر حقوق و وظایف برابر هستند.

10- همه شهروندان باید از نظر فکری یا فیزیکی کار کنند و فعالیت فردی نباید با منافع جمعی مغایرت داشته باشد و باید در چهارچوب منافع همگانی و به نفع همه باشد.

11- و به همین دلیل است که ما درخواست می کنیم که تمام درآمدهایی که از کار شخصی بدست نمی آید لغو شود.

12- از آنجایی که در نتیجه جنگ های تحمیلی، مردم خسارت می بینند ما درخواست می کنیم تا تمام درامدهای ناشی از جنگ مصادره شوند.

13- ما خواستار ملی کردن تمام شرکتهایی هستیم که به صورت کارتل درآمده اند.

14- ما خواستار تقسیم تمام تجارت های بزرگ هستیم.

15- ما خواستار انجام اقدامات کافی برای رفع نیازهای دوران کهولت هستیم.

16- ما خواستار انجام اقدامات کافی برای ایجاد یک طبقه متوسط سالم هستیم و با دادن امکانات به تجار متوسط آنان بتوانند در خدمت دولت و استانها و شهرداریها باشند.

17- ما خواستار انجام اصلاحات ارضی و مصادره زمین برای نیازهای عمومی بدون پرداخت غرامت و ممنوعیت اجاره زمین و بورس بازی زمین هستیم.

گفته می شود که برقراری پرداخت حق بیکاری در تعدادی از کشورهای اروپایی محصول دوران اشغال این کشورها توسط آلمان نازی است.

در حالی که نازیها همچون مارکسیستها به نقش دولت و حزب در اداره امور جامعه اهمیت مطلق می دهند همانند آنان از اقتصاد برنامه ریزی شده و متمرکز نیز حمایت می کنند اما بر خلاف مارکسیستها مخالف حکومت به اصطلاح کارگری و جنگ طبقات هستند و خواهان نابودی نظام سرمایه داری نیز نیستند هر چند که تجربه نشان داده است که یک دولت مارکسیستی چیزی بیش از یک سرمایه داری دولتی و بشدت متمرکز و مرکزگرا نیست که تاریخأ و همیشه در رقابت با نظام سرمایه داری مبتنی بر مدیریت کارتل های بزرگ مضمحل می شود.

در اینجا هدف نگارنده نفی سوسیالیسم و کمونیسم و دفاع از دمکراسی سرمایه داری نیست بلکه اثبات این حقیقت است که مارکسیسم در تئوری و پراتیک دارای وجوه اشتراک زیادی با نازیسم است و این وجوه اشتراک تصادفی نیست ! و اصولأ هر نظامی که بر اساس آزادی مطلق و نفی استثمار فرد از فرد و مشارکت
آزاد و همه جانبه و مبتنی بر آگاهی مردم استوار نباشد و دولت قادر مطلق باشد ضد انسانی است. منبع:سایت پارسینه
 

علل و انگیزه های

حسادت و امکان درمان آن

اما گلدمن*

"...انسان ها غالبا به زندگي در كنار یكدیگر ادامه میدهند در حالیكه مدتهاست با هم زندگي نمي كنند. حسادت در چنین جوّي براحتي رشد میكند و با قتل و جنایت پایان مي یابد. پیدا است كه در مقابل آن ، قطع رابطه زناشوئي كار شجاعانه و آزادي بخش است..."

آنکه دلمشغول زیستن است ، قادر به گریز از رنج معنوی و شکنجه های روحی نیست. اندوه و پریشانی ناشی از اندیشیدن به گذر عمر، همراهان دائمی زندگی ما هستند. این اندوه و پریشانی را انسان های بدسرشت به ما تحمیل نمی کنند.بلکه از بطن روح ما فرا روئیده، تار و پود وجود ما را تشکیل میدهند.

درک این نکته بسیار ضروری است زیرا انسانهائی که قادر به رها ساختن خویش از اینگونه تصورات نبوده، بدبختی خویش را حاصل بدسرشتی دیگران می پندارند. به دلیل این خشم و نفرت کوته نظرانه، از رشد فکری باز می مانند و همواره دیگران را مسئول ، مجرم و گناهکار می شناسند. در حالی که خود گناه کارند. اینان به قله های زیبائی حقیقت انسانی دست نمی یابند، زیرا انسان های حقیقی ، خوب و بد ؛ اخلاقی و غیر اخلاقی را اصطلاحاتی محدود کننده میدانند که در گیرودار کنش متقابل احساسات بروز می کند.

امروزه نیچه فیلسوف " آنسوی خیر و شر " را اغلب مسئول تحریک حس تنفر ملی و ویرانگری میدانند. اما فقط این قضاوت کسانی است که آثار وی را اصولا و یا به درستی مطالعه نکرده اند. " آنسوی خیر و شر" یعنی آنسوی محکومیت ، کشتن ، تهمت زدن ، پیگرد و امثالهم... " آنسوی خیر و شر" پنجره ای بر فردیتی عالی می گشاید که با تمام دیگرانی که چون ما نیستند و دیگرانند؛ تفاهم دارد. من به زحمات طاقت فرسای دموکراسی که با سلاح مساوات برونی به مواجهه منش ظریف انسانی میرود، نظر ندارم." آنسوی خیر و شر" از حق و شخصیت فرد سخن میپگوید. این امر البته ممکن است که موجد اغتشاش در زندگی گردند، اما ربطی به نظرات پوریتانیستی ندارد که معتقد است : قثط من محق میباشم!

رادیکال آشتی ناپذیر - شبه رادیکال هم وجود دارد-  این شناخت عمیق انسانی را بالافاصله در زمینه روابط جنسی و عشقی به کار می بنددد. هیجانات عشقی و جنسی بیانگر درونی ترین ، شدیدتذین و عاطفی ترین احساسات انسانی ما می باشد. این عناصر چنان رابطه مستقیمی با خصوصیات جسمی و روحی هر فردی دارد که باعث تفاوت روابط عشقی با یکدیگر می گردند. یعنی هر عشقی بیانگر نشانه ها و تاثیرات انسان هائی است که به یکدیگر عشق میورزند. هر رابطه عشقی می بایست به طور طبیعی ، صورت کاملا شخصی داشته باشد. نه دولت ، نه کلیسا ، نه اخلاقیات و نه دیگران ... نباید در آن دخالت ورزند.

 اما متاسفانه این چنین نیست. این ارتباط عمیق دوجانبه، تحت فشار ممنوعیت ها ، اجبارات و تصیم گیری های گوناگون قرار دارد. این عناصر خارجی مطلقا با عشق ببگانه بوده، موجب تضاد و برخوردی همیشگی ( مابین عشق و قانون ) میشوند. از این روی است که زندگی عشقی ما به فسادی بی ارزش آلوده میشود. عشق پاکی که ادبا بسیار در باره آن سروده اند: امروزه وجود خود را به دلیل باخودبیگانگی ( از خود بیگانگی ) و مسخ ، از دست داده است. پول ، مقام و منزلت اجتماعی ، به مشخصات عشق تبدیل شده اند و این امر نتیجه ای جز فحشا ئدارد. اگر جامه قانون به آن بپوشانند!

حسادت ، بدترین خصلت زندگی عشقی دست و پا شکسته ما است. عموما تصور میشود که حسادت ارثی است. از دل آدمی زدوده نمیشود. این بهانه ساده ی است برای کسانی که توانائی و آمادگی  برخورد عقلانی با علت و معلول را ندارند.

تاسف خوردن بر عشق از دست رفته و ارتباط عشقی پایان یافته ، بسیار طبیعی است. اندوه دل ، آفریننده ادبیات ارزشمند و شناختی عمیق تر گشته است. به عنوان نمونه میتوان از بایرون ، شلی و هاینه نام برد. اما آیا میتوان این درد را با حسادت – که عموما مورد نظر است – مقایسه نمود؟ اختلاف این دو به اندازه تفاوت عاقل و سفیه ؛ ظریف و زمخت است. همچون تقابل منزلت انسان است با خشونت بی حد و مرز. حسادت دقیقا در نقطه مقابل تفاهم ، علاقه و بخشایندگی قرار دارد. هیچگاه بر منش انسانی اضافه نکرده است. تنها تاثیر حسادت، عبارت از کینه ای است که باعث بی خویشتنی انسان ها شده، با بی علاقگی و عدم اعتمادی که به وجود می آورد، آدمی را پست و زمخت می سازد!

حسادت ، تصویری نادرست از تراژدی – کمدی ازدواج به ما نشان میدهد. از انسان ، شاکی کوته نظر و خودبینی میسازد که به محق بودن خود و به خظا کاری، خشونت و گناهکاری قربانی خویش معتقد میباشد. حسادت مانع کوشش در زمینه درک کردن دیگران میگردد. فقط خواستار مجازاتی هر چه سخت تر است. چنین طرز تفکری در " الگوی " شرافت به ثبت رسیده. به صورت دوئل با قوانین نامکتوبی تجلی میبابد که مطابق با آنها، قصاص فریب دهنده زن ، مرگ است. حتی اگر زن و مرد آزادانه به ندای احساسات درونی خویش پاسخ داده باشند؛ باز هم هنگامی که از شرافت ، اعاده حیثیت میشود که خونی ریخته شود و مهم نیست که زن یا مرد قربانی شود!

تحقیقات تاریخی رکلوس ، مورگان و دیگران در مورد زناشوئی اقوام بدوی ، خود استدلالی علیه حسات است. کسی که با نوشته های آنان آشنا نباشد نیز میداند که تک همسری ، متاخرترین شکل روابط جنسی است که حاصل خو گرفتن به زندگی خانگی و مالکیت بر زن می باشد. انحصار طلبی واین احساس ناگزیر حسادت ، از این سرچشمه آب می نوشد. در گذشته وقتی زن و مردی بی پروا از قانون و اخلاق یکدیگر را می یافتند. حسادتنی وجود نداشت. زیرا حسادت بر این تصور استوار است که زن در انحصار شوی خویش میباشد و بالعکس. وقتی کسی جرات پایمال نمودن این حق الهی و مقدس را بخود بدهد، حسادت دست به اسلحه می برد. در چنین شرایطی ، ادعای طبیعی بودن حسادت ، مضحکه ای بیش نیست. در واقع حسادت چیزی نیست جز حاصل غیر طبیعی انگیزه ها و علل آن.

بدبختانه فقط ازدواج های محافظه کارانه بر این حق انحصاری، استوار نیست. روابط به اصطلاح آزاد نیز به همین گونه اند. در اینجا شاید بازهم عده ای به این نتیجه برسند که این هم دلیل دیگری است بر اثبات موروثی بودن حسادت. اما باید توجه داشت که این حق انحصار در زناشوئی از دیرباز تا به امروز. نسل به نسل به عنوان حقی مقدس و ضامن پاکی خانواده به ما رسیده است. کلیسا و دولت همانگونه که ارتباط جنسی انحصاری را تنها ضامن دوام ازدواج میدانند، حسادت را نیز بعنوان سلاح پاسداری از حق مالکیت توجیه می کنند. اما بسیاری از کسانی که حاضرند به قبول قانونی بودن روابط جنسی انحصاری نیستند. خود قادر به رهائی از قید آداب و رسوم نبوده اند و به همین دلیل چون همسایگان محافظه کارشان در لحظه ای که مالکیتشان به خطر افتد؛ به حسادت پناه میبرند...

مرد یا زن آزاده ای که چنان بزرگوار است که روابط معشوق خود با دیگران را جنایت تلقی نکند،از سوی دوستان محافظه کار خود؛ تحقیر میشود و یاران رادیکالش وی را مسخره میکنند. او را ترسو یا فاسد میدانند و اقدامش را ناشی از انگیزه های پست و مادی می انگارند. به هر حال زن و یا مرد به موضوع (جوک) لطیفه های ناپسند و مبتذل تبدیل میشوند. آنهم تنها به دلیل اینکه او بدون نمایشات حسادت آمیز یا اخطارهای وحشیانه در زمینه کشتن دیگران، احساس شخصی معشوق یا همسر خود را درک نموده و حق وی نسبت به بدنش را قبول می کند.

عناصر دیگر حسادت , عبارت از غرور مرد و هم چشمی زن میباشد. مردان در زمینه جنسی ، تازه به دوران رسیده هائی هستند که دائما میخواهند از موفقیت و جاذبه شان نزد زنان لاف بزنند. در ایفای نقش تسخیر کننده ، پافشاری می کنند، زیرا همواره به آنان گفته اند که زنان " فریب خوردن و تصرف شدن " را دوست دارند! می انگارند که تنها خروس مزرعه هستند. گاو نری میباشند که میخواهند با نشان دادن شاخ خویش ، گاو ماده را به خود جلب کنند. وقتی رقیبی پا به صحنه میگذارد، غرورشان خدشه دار میشود. صحنه ای که بر آن حکومت دارند، متشکل است از تسلیم جنسی زن. به تنها مردی که میتواند به وی تعلق داشته باشد. حتی مردان به اصطلاح فرهیخته نیز بر همین نظر هستند. به بیان دیگر به خطر افتادن حق انحصار مرد در رابطه با غرور او، در اکثر موارد موجب برانگیختگی حسادت وی میشود.

آنچه باعث حسادت زنان میشود. عبرت از نرس از آینده خود و فرزندانشان که حاصل وابستگی اقتصادی است. و نیز چشم و هم چشمی با زنان دیگری که ممکن است مورد علاقه همسر خویش واقع گردند. انصافا هم باید گفت که جاذبه های بیرونی زن ، قرن ها است که برگ برنده وی میباشد. به همبن دلیل ، زنان می بایست ارزش و زیبائی زنان دیگر را ناچیز شمارند تا ارزش خود را محفوظ دارند.

مضحک اینجاست که در بسیاری از موارد، زن و مردي كه به یكدیگر حسادت میورزند اصولا با هم رابطه اي ندارند .در این مورد آنچه خواستار محكومیت این " بي عدالتي "  عیان میگردد ، همانا نارضایتي و غرور زخم خورده است .همانا عشقي آسیب دیده زني كه به همسرش شك دارد یا جاسوسي وي را مي كند ، اغلب علاقه اي به وي نداشته و هرگز در حفظ علاقه او نسبت به خویش ، نكوشیده است.

اما زماني كه رقیبي پا به صحنه میگذارد ، زن به یاد جذابیت خود به عنوان وسیله دفاع از خویش مي افتد ، دفاعي كه حتي وسائل خشن و مستهجن نیز براي آن كافي نیست .آشكار است كه حسادت نتیجه عشق نیست .. تحقیقات نیز نشان داده اند كه در بیشتر موارد ، انسان هائي كه كمتر از عشق سرشارند ، بیشتر گرفتار حسادت مي باشند. كساني كه بر پایه همآهنگي و وحدت دروني به یكدیگر تعلق دارند ، هرگز اطمینان و اعتماد متقابلشان را به سبب علاقه اي كه به شخص سومي پیدا مي كنند ، از دست نمي دهند و رابطه آنان به دشمني زننده اي كه اغلب شاهد آن هستیم ، ختم نمي گردد. ممكن است قادر به درك تصمیم معشوق خود نباشند و البته جز این هم نمي تواند بود، اما هیچیك حق نفي ضرورت نزدیكي او با دیگري را ندارد. در اینجا مي خواهم چنین نتیجه گیرم كه ادعاي غیر اخلاقي و زشت بودن علاقمندي یك تن به بیش از یك نفر ، ادعاي احمقانه اي است.

من بعضي از علل و انگیزه هاي حسادت را مورد بررسي قرار دادم اما باید از ازدواج نیز به عنوان محرك حسادت یاد كنم. از نظر دولت و كلیسا ، ازدواج پیماني است كه تنها با مرگ پایان مي یابد و عموما شرط یك زندگي سرفرازانه و درست را همین امر مي دانند ! اكنون كه مي بینم عشق با همه گوناگوني و تجلیاتش محدود مي گردد ، جاي شگفتي نیست كه حسادت نیز سر بر مي آورد » از اكنون یك روح و یك پیكر مي باشید »، یعني شعاري كه زن و مرد آن را مي پذیرند تا رابطه شان مورد قبول دنیاي خارج قرار گیرد. نتیجه اي جز عدم اطمینان ، كینه و پستي ندارد. رابطه زوجي كه این چنین بدون وابستگي فكري و احساسي و بدون علایق و آرزوهاي بروني به یكدیگر زنجیر شده باشند، جبرا از كینه آكنده میگردد و دیگر قابل تحمل نخواهد بود. این زنجیر ها بهر حال از هم خواهند گسست و شرایطي كه بوجود خواهند آورد ، بدون آنكه جاي شگفتي باشد ، زشت ترین و معمولي ترین آثار و انگیزه هاي منش انساني را هویدا خواهد كرد. به بیاني دیگر ، حسادت و زندگي زناشوئي غیر طبیعي امروزي ما ، از دحالت هاي قانوني ، مذهبي و اخلاقي نشات گرفته اند!


روشن است كه ما تحت شرایط غیر عادلانه اجتماعي و زیر فشار تحمیلات تنگ نظرانه اخلاقي ، رنج میكشیم. اما مگر نیروي آگاهي خود كه هدف سرشار نمودن زندگي از حقیقت و عدالت را،تعقیب مي كند را از دست داده ایم؟
 

تئوري " انسان حاصل مناسبات اجتماعي است "  تنها به عدم علاقه و بي توجهي نسبت به این مناسبات منجر شده است ! همآهنگ شدن با روش ناسالم و غیر عادلانه زندگي ، باعث افزایش بي عدالتي و مسخ شدگي آن میگردد و در عین حال ، انسان این به اصطلاح اشرف مخلوقات ، با همه نیروي اندیشه ، شناخت و ابتكارش ، نا توان تر و گوشه گیر تر شده ، خودرا به سرنوشت مي سپارد.

حال كه سعي كرده ام تا علل و انگیزه هاي زندگي دست و پا شكسته عشقي مان را روشن نمایم ، اكنون در این رابطه از یك راه ممكن درمان بیماري حسادت سخن خواهم گفت ! ادعا مي كنم كه هر زن و مردي قادرند در درمان حسادت ، موثر باشند ! نخستین گام این مسیر ، همانا درك این مهم مي باشد كه هیچیك مالك و پاسدار و حاكم بر حركات دیگري نیست ! گام دوم آن است كه هریك به آن اندازه سعه صدر ( صبوري ) داشته باشد كه عشق و علاقه اي را كه از روي میل و اختیار نبوده است ؛ بي ارزش بداند! عملي كه تنها به علت احساس مسئولیت ناشي از امضاي سند
!
ازدواج ، انجام پذیرد ، عمل درستي نیست ، فریب است آنچه بخواهیم به زور نگهداریش كنیم ، ارزش نگهداري ندارد! عمل نادرست تر این است كه سعي كنیم تا آخرین حد ممكن ، به نفس كساني كه دوستشان داریم ، نفوذ نمائیم ! این كار حاصلي جز ویراني آن اندك علاقه اي كه هنوز در رابطه موجود است ، نداشته و بالاخره با ازبین رفتن
عشق ، دوستي و احترام متقابل پایان میگیرد.

حسادت وسیله اي ناپسند جهت حفاظت از عشق اما عاملي مطمئن براي نابودي ، احترام به خویش است ! زیرا كساني كه حسادت مي ورزند خود را همچون معتادان به پستي مي كشانند به نحوي كه محیط خارج ، با احساس تنفر از آنان میگریزد ! درد از دست دادن عشق یا بي پاسخ ماندن اظهار عشق ، هیچگاه سبب سطحي به نظر رسیدن انسان نیست ! اشحاص عاطفي و پر احساس میبایست از خود سئوال كنند كه آیا حاضر هستند رابطه اي را به زور قبول نمایند؟ پاسخ مسلما منفي است.

انسان ها غالبا به زندگي در كنار یكدیگر ادامه میدهند در حالیكه مدتهاست با هم زندگي نميكنند. حسادت در چنین جوّي براحتي رشد میكند و با قتل و جنایت پایان مي یابد. پیدا است كه در مقابل آن ، قطع رابطه زناشوئي كار شجاعانه و آزادي بخش است. آنچه باعث اطمینان به یكعشق میشود ، عبارت از درك این نكته است كه زن و مرد ، یك جان و تن نیستند بلكه دو انسان با منش ها ، احساسات و علائق مختلف بوده و هر یك داراي جهان بیني ، اندیشه ها و علائق خاصخود مي باشند. بسیار عظیم و عاشقانه خواهد بود اگر این دو جهان ، در حالت آزادي و برابريبه دیدار یكدیگر بروند. چنین دیداري ، گرچه كوتاه ، بسیار پر ارزش مي باشد كار شایسته انسان هاي عاشق ، گشودن هرچه بیشتر درواز هاي عشق است. اگر عشق بتواند بدون پرواي سگان پاسبان جریان یابد ، حسادت رشد نخواهد كرد زیرا به زودي آشكار خواهد شد.پایان
 

ترجمه ( با اندکی تغییر در ویرایش) از متن آلمانی کتاب زنان در انقلاب 1977(جلد دوم) انتشارات :

                      Karin Kramer Verlag 

نشر نخست در ماهنامه آبگون شماره 7 سال اول. خردادماه 1363- ژوئن 1984

 Emma Goldman ( 1860-1940 )

اما گلدمن (Emma Goldman 1869-1940 ) - 1940-1869 )  سال 1886 هنگامی که 17 سال داشت از روسیه به ایالات متحد آمریکا رفت. در جوانی به ازدواجی بدسرانجام تن داد پس از سکنی گزیدن در نیویورک تحت تاثیر یوهان  موست (Johann Most  ) قرار گرفت و آنارشیست شد. در سال 1892 به علت انتقاد یوهان موست لز  ترور هنری فلیک توسط همکارش الکساند برکمن، از موست جدا شد و خود به مبلغ مستقل آنارشیست ، مدافع زنان ، کنترل موالید و آزادی بیان تبدیل شد. در سال 1919 از آمریکا اخراج و به روسیه فرستاده شد. در آنجا به سختی از رژیم بلشویکی سرخورده و سال 1921این کشور را ترک گفت و به یکی از منتقدین جدی دیکتاتوری بلشویکی در آمد. ، وی بقیه عمرش را بین انگلستان ، کانادا و اسپانیا طی جنگ داخلی و انقلاب  سپری کرد. خود زئگینامه وی به نام « زیستن زندگی ام » (Living My Life) - آنگونه که من زیستم - نشانگر شخصیت مستقل او میباشد.

 

آنارشيسم يك جنبش اجتماعى - فرهنگى است

نه يك حزب سياسى براى تسخير قدرت

آگوستین سوشی*

ترجمه و تحشیه : مانی

گفتگوی هانس هالتر با آگوستین سوشی

در هفته نامه آلمانی زبان اشپیگل

اشپيگل : اقای سوشى شما اولين بار در ٧٢ سال پيش توسط* نیروی امنیتی به عنوان يك آنارشيست دو بار در سالهاى ١٩١٤ و ١٩٣٣ دستگیر و در نتيجه مجبور به ترك آلمان شديد. شما  زندانهاى خيلى از كشورها را از نزدیک تجربه كرده ايد.آيا شما هنوز در پايان قرن حاضر خود را آنارشيست مى دانيد؟

 سوشى : بله؛ من هنوز هم يك آنارشيست هستم . اما من با امانوئل كانت هم عقيده ام كه مى گفت : آنارشيسم قانون و آزادى بدون خشونت هست.

 اشپيگل : اما ديگران چيز ديگرى ميگويند! براى خيلى از آلمانی ها آنارشى برابر با هرج و مرج و در بهترين صورت بى قانونى معنى ميدهد.

سوشى : متأسفانه اين حقيقت دارد. يك آگاهى گسترده و كاذب عمومى در مورد آنارشيسم وجود دارد. آنارشى از لغت يونانىarchos مشتق ميشود و به معنای هرج و مرج نيست، بلكه بى حكومتى يا آزاد از حكومت معنی ميدهد. در مفروضات انقلاب فرانسه در سال ١٧٨٩ خواسته هاى ما آنارشيستها بيان شده است.

 اشپيگل : آزادى، برابرى، برادرى

 سوشى : بله، همينطور بر روى سكه هاى فرانسوى حك شده است. پى يرژوزف پرودن فيلسوف فرانسوى كه ما او را ( پدر معنوی آنارشيسم)  ميناميم در سال ١٨٦٤ آنارشى را اينطور تعريف كرد: آنارشى يك نوع از حكومت است كه در آن وجدان عمومى و خصوصى براى حفظ نظم ، امنيت وآزادى كافى است.

 اشپىگل : بنابراين هيچ حزب، دولت، پليس، كليسای اقتداگرا...؟

سووشى : آنارشى نظمی داوطلبانه و اجبارى نيست. اقتدار يك چيز مضر است زيرا با اقتدار هرگز يك جامعه آزاد به  تحقق  نمی پیوندد.آنارشيسم يك جنبش اجتماعى - فرهنگى است نه يك حزب سياسى براى تسخير قدرت. بدين جهت جريان های گوناگونى در آنارشيسم مثل: فردگرائى، جمع گرائى و كمونيستى وجود دارد.

اشپيگل : شما براى خودخواهی در آنارشيسم فردگرا(Individualism) چيزى باقى نگذاشتيد يا مثل ماكس اشتيرنر(Max Stirner) ميخواهيد بگويد: هيچ چيز بالاى من نيست و هرموجودى بالاى من خواه خدا، خواه بشر احساس منحصر به فرد بودن من را تضعيف ميكند؟

سوشى :( لبخند... ) اين نقل و قول نبايد كلمه به كلمه برداشت شود. اينرا ماكس  اشتيرنر در سال ١٨٤٥ زمانيكه او يك معلم جوان بود نوشته است. من با پتر كروپتكين و باكونين هم عقيده هستم. هر كس با توجه به نيازهاى خود.

اشپيگل : باكونين هم روس و هم اشراف زاده...

 سوشى : و كارل ماركس (Karl Marx ) مخالف سر سخت او . باكونين بر خلاف ماركس با ديكتاتورى پرولتاريا مخالف و خواهان بر چيدگى آن بود. باكونين خواهان جامعه اى آزاد و واقعى با تشكيلات خودگردان و برابرى اجتماعى بود .

اشپيگل : بازگشت به باكونين؟ از اين مدت زمانى گذشته است كه آنارشيست هربرت ورنر(Herbert Wehner) در سال ١٩٢٦ بازگشت به باكونين را تبليغ ميكرد اما فقط تا سال ١٩٢٧ بعد از آن يك فعال حرفه اى در حزب كمونيست شد.

سوشى : من او را زمانى كه در برلين بودم ميشناسم و با هم صحبت ميكرديم. ورنر در جمعيت آنارشى اريش موهزام (Erich Mühsam) فعال بود.از آن دوران تا امروز زمان زيادى گذشته و او خيلى تغبيركرده است.او به حزب كمونيست رفت و صندق پول را هم برد.

اشپيگل : اما پول زيادى درصندق نبود.

سوشى : اريش شاعر و مرد فقيرى بود، فقير اما نجيب و فروتن. نازيها او را در اردوگاه كار اجبارى اورين بورگ به قتل رساندند.

اشپيگل : بطور كلى اهميت سياسى آنارشيسم از صد سال گذشته به اينطرف رو به افول گذاشته است.اين بدين خاطر نيست كه نمايندگان آنارشيسم انسانهاى فاقد كاريسما بودند؟

سوشى :  در این مورد نمیشود کلی گوئی کرد.آنارشيستهاى معروف و محبوب كه خيلى از آنها را من شخصاً ميشناسم، انسانهاى دوست داشتنى ، خوش بين و فرهيخته بودند.

اشپيگل : اگر ايده آزادى، برابرى و برادرى چيزى روشنگرى است و نمايندگان آن شخصيتهاى محبوب و دوست داشتنى چرا شما اعتقاد داريد آنارشيست به عنوان يك فحش و آنارشيسم بدنام است.

سوشى : دلايل مختلفى وجود دارد. اواخر قرن گذشته قبل از هر چيز در فرانسه ، آنارشيستهائى طرفدار ترور و خشونت بودند. يكى از آنها فرانكوس راووشل (françois-claudins ravachol) معروف به مرد خشونت بود.

اشپيگل :هنگامى که او را به طرف گيوتين مى بردند تا آخرين نفس عليه ثروتمندان و كليسا شعر مى سرايد.

سوشى : او اينگونه بود. او در سال ١٨٩٢ كشته شد. من اينرا دقيقاً ميدانم چون سال تولد من  همان سال است . در همین سال قانون سوسياليستى در آلمان لغو شد.اين متوجه فعاليتهاى خطرناك عمومى سوسيال  دموكراسى بود كه توسط بيسمارك با اتهام زدن به اعمال خشونت آميز آنارشيستها عليه قيصر توجيه شد. اين اتهام بى اساس عليه ما آنارشيستها بود.حتى لودويگ چش (شهردار)....این عمل را تائید کرد...

 

اشپيگل : لودويگ چش(Ludwig Tschech)مى خواست ويلهلم پنجم را  بكشد.

 سوشى : خيلى از اين سوءقصدها كه توسط راووشل و ديگران انجام مى شد براى عده اى يك شور و هيجان زيادى داشت. مثل گروه بادر ماينهوف (RAF).

اشپيگل : آنها آنارشيست بودند؟

سوشى: خير، آنها آنارشيست نبودند. آنها ماركسيست - لنينيست بودند .من برنامه آنها را اينجا دارم و خودشان توضيح ميدهند كه آنارشيست نيستند، اما عليرغم آن ، تلاش ميكنند به اين زنان و مردان بر چسب آنارشيستى بزنند!

 اشپيگل : به صدراعظم پيشين آلمان ويلى برانت (Willy Brandt) فكر ميكنيد؟

سووشى : بله، من برانت را از سال ١٩٣٦ از زمان جنگ داخلى اسپانيا مى شناسم و او دقيقاً بخوبى مى داند كه آنارشيستها چگونه افرادى هستند.  من به عنوان اعتراض از اینکه وی گروه بادر – ماینهوف را آنارشیست نامید ، نامه ای برای ویلی برانت نوشتم که متاسقانه از پاسخ بدان طفره رفت.

اشپيگل : آقاى سوشى، شما بخود مى باليد كه هيچگاه دست به خشونت نزدید. اما در تاريخ آنارشيستها كسانى هستند كه دست به خشونت و ترور زده اند.

 سوشى : بله، اين درست است. بين هزاران آنارشيستى كه من آنها را میشناسم و در طول عمرم با آنها آشنا شده ام سه نفر بودند: الكساندر برگمن(Alexander Berkman )، سيمون رادوويكى (Simon Radowicki) و بنوونتورا درووتى.( Buenaventura Durruti). برگمن به مدير كارخانه ای در پيتسبورگ به نام فٓريك (Frick ) سو قصد كرد و اين بخاطر آن بود كه او دستور تيراندازى به كارگران اعتصابى را داده بود كه در آن يازده انسان جان خود را باختند. فٓريك جراحت سطحى برداشت و برگمن به بيست سال اوردوگاه تربيتى تبعيد شد. رادوويكى يك بمب دست ساز به ماشين حامل فالكون (Falcon) رئيس پليس بئوینس آيرس انداخت چون به دستور او هشت نفر از تظاهركنندگان ماه مى كشته شدند. حتى مطبوعات هم به خاطر اينكار خواهان مجازات فالكون شده بودند. دوروتى از سالهاى ١٩٢٠ سرشناس ترين مبارز عليه ديكتاتورها در اسپانيا از بريمو دِ ريورا(Primo de Rivera) تا فرانكو(Franco) بود.او در جريان مبارزه ای بود که هميشه عاری ازخشونت نبود. اما به او تهمت هايى زده شد كه  اصلاً در آن شركت نداشت.او جان خود را در جريان جنگ داخلى  اسپانيا از دست داد. دوروتى قبل از اينها در برلين پيش من زندگى ميكرد. اين سه تن كه من در باره آنها اينجا صحبت ميكنم، خواهان مجازات مجرمينی بودند که به خاطر جنايات مرتكب شده  خویش از طرف قوه قضايه مصون مانده بودند.اين سه تن افراد خوبى بودند و جان خود را فداى عدالت كردند.

اشپيگل : اينطور ميتواند باشد كه رابطه خشونت و آنارشى در افكار عمومى عليه آنارشيسم بكار برده مى شود؟

سوشى :  اشپيگل : فكر ميكنيد، كه بخاطر همين با ايده هاى آنارشيستى با تمام قدرت مبارزه ميشود، چون كه حكومت كردن را نفى ميكند؟

سوشى: اينطور ميتوان فكر كرد.اين براى صاحبان قدرت بدترين چيز به شمار ميرود.

 

اشپيگل : در دوران شكوفايى آنارشيسم در گذشته صاحبان قدرت نه تنها از دست دادن حاكميت بلكه ترس از دست دادن جان خود  را هم داشتند...

سوشى: من در اين سده چندين انقلاب را تجربه كرده ام. بعضى از آنها را از نزديك. در اوايل جوانى من به قدرت انقلاب اعتقاد داشتم ، اما بعدها با حد و مرز آن آشنا شدم.

اشپيگل : شما را " دانشجوی انقلاب "  خطاب ميكردند، چونكه مدام محتوا ومعناى و مراحل انقلاب را تجزیه و تحلیل ميكرديد.

 سوشى : به چندين دليل انقلابات مرا مجذوب  خودش ميكرد. اما امروزه اينرا ميدانم انقلاب زمانى روى ميدهد كه رابطه هاى سياسى، اجتماعى، اقتصادى و ملى غير قابل تحمل شوند و روح خلق را به طغيان درآورند. عمق و زمان انقلاب غير قابل پيش بينى است بدين جهت مفهوم تاريخى آن. هيچ انقلابى مشكلات اجتماعى را به يكباره نميتواند از دنيا بردارد. انقلاب ١٧٨٩ فرانسه را در نظر بگيريد، فئوداليسم و پادشاهى را از بين برد اما نتوانست از پديد آمدن سرمايه دارى خصوصى جلوگيرى كند.

اشپيگل : در انقلاب سال ١٩١٧ در پطروگراد و مسكو هم روياهاى شما بر آورده نشد؟

سوشى : خير ؛ ما آنارشيستها در آنوقت اميد داشتيم كه انقلاب روسيه پديدآور عصر جديدى است اما اين اميد ما به  يك نااميدى تلخ تبديل شد. تزاريسم سقوط كرد اما صاحبان قدرت جديد يك دولت سلسله مراتبى سرمايه دارى ويك سيستم پليسى - ديكتاتورى بنا كردند كه آزادى خلق را  ربائيد و در آن نا برابرى اجتماعى همچنان مثل گذشته بر جاى خود باقى ماند.

اشپيگل : بنظر شما همانطور كه كارل ماركس ميگويد: انقلاب لوكوموتيو تاريخ است؟

سوشى : يك انقلاب خشونت بار ميتواندحكومت اقتدارگرا را سرنگون كند و راه را براى يك فرم از جامعه آزاد هموار و صاف كند. اگر انقلاب روى دهد، خيلى چيزها ميتواند سريعا تغییر كند. انقلاب در جايى ضرورى است كه نه دموكراسى و نه امكانات ديگر براى تغییر رژيم اقتدارگر موجود نيست.

اشپيگل : از ديدگاه شما در اورپا غربى و آلمان انقلاب ضرورى نيست؟

سوشى : قبل از هر چيز در اين كشورها انقلاب امكان پذير نيست زيرا روح ملت در طغيان نيست و همچنين انقلابى و جو انقلاب موجود نيست.

اشپيگل : آيا شما انقلاب را چيز مطلوبى ميدانيد؟

سووشى : بستگى دارد. ادم بايد از خودش سئوال كند. يك جامعه ايده آل كه  تصور آنرا كرده  قابل تحقق است؟

اشپيگل : تصور ميكنيد كه قابل تحقق است؟

سوشى : سخت خواهد بود. انقلاب تنها فاكتور تاريخى نيست .بهمراه آن تكامل  تدریجی معناى و مفهوم بزرگى دارد. دستاوردهاى انقلاب هميشه در خطر هستند. يك تكامل (Evolution) پيشرفته در واقع مخالف نيرومندى ندارد، بدينجهت تكامل پيشرفته مطمئن تر از پيشرفت از طريق انقلاب است.

اشپيگل : به نظر شما در باره تاثير جنگ و نظاميگرى بر روى انقلاب چيست؟

سوشى : اگر يك كشور در جنگ شكست بخورد، خيلى راحتر انقلاب روى ميدهد. اگر آلمان در جنگ جهانى اول پيروز ميشد، هنوز خاندان هوهن سولرن (Hohenzollern) مثل پادشاهان انگليس، بلژيك وكشورهاى اسكانديناوى در مسند قدرت بودند. بعد از شكست در جنگ نه تنها كارگران بلكه عناصر ملى هم ناراضى هستند. ما اينرا از تاريخ درس ميگيريم.

 

اشپيگل : تاريخ هم اين درس را به ما ميدهد كه در كدام كشور انقلاب ضرورى است؟

سوشى: شايد در روسيه، من مايلم اينرا مطرح كنم، در كشورهاى كه رژيم پشتوانه مردمى ندارند و داوطلبانه حاضر به كناره گيرى نيستند. سرمايه دارى دولتى در روسيه را اينطور نميتوان از بين برد كه از بالا يك دولت جديد بر مسند قدرت نشاند.كارگران اينكار را بايد از پائين انجام دهند.

اشپيگل : شما لنين را در سال ١٩١٧ در استكهلم ملاقات كرديد، هنگاميكه او بكمك ستاد كلُ آلمان از طريق سويس بطرف روسيه برده ميشد. اما  رابطه بين شما و لنين  تازه در سال ١٩٢٠جدى شد.

سووشى : دقيقاً، در تابستان ١٩٢٠ من بعنوان يك هيت آنارشو سنديكايست آلمانى  در دومين كنگره « انترناسيونال سوم » در مسكو شركت كردم. ما همه آنارشيستها و كمونيستها بطور يكسان به اين عقيده بوديم، كه انقلاب جهانى پشت در ايستاده و بين ما اختلاف نظر در راه اندازى انقلاب  بود. ولنين........

اشپيگل : لنين چه انسانى بود؟

سوشى : او خيلى دوستانه ومصمم بود. سخنور خاصى نبود . آدم اين احساس را داشت كه او ميدانست كه دقيقاً چه ميخواهد، اما بر روى من تاثير كمى خشك داشت مثل كسى كه در قدرت است.

 اشپيگل : اين درست است، كه او شما را در كرملين صدا كرد تا براى شما  (نوحه) بخواند؟

 سووشى : من در آن زمان ٢٨ سال داشتم وبه نظر لنين ما جوانترها از يك بيمارى كودكانه ايدئولوژيكى رنج ميبرديم و او ميخواست ما آنارشيستها را متقاعد كند كه بدون تصرف قدرت سياسى از طريق كمونيستها وبدون ديكتاتورى پرولتاريا انقلاب سوسياليستى به پيروزى نميرسد .لنين ميگفت كه ابزار توليد بايستى دولتى و كارخانه هايى كه در دست كارگران است بايد زير كنترل شديد مركزى باشند.

 اشپيگل : اما او تمام " قدرت بدست شوراها"  را تبليغ ميكرد؟

سوشى : بله ، در آن زمان توليد دست جمعى و تعيين سرنوشت توليدكنندگان بر روى محصولات توليد شده خود موجود بود، اما كمونيستها همه آنها را دولتى كردند، بدين جهت آزادى كمترى در روسيه نسبت به آمريكا هست و اين ثمره سنترال دموكراسى لعنتی است.

اشپيگل : هنگاميكه شما در سال ١٩٢٠ در مسكو بوديد، لنين همزمان ميخواست كه " بهترين ها در آنارشيسم " را پياده كند، اما او موفق نشد؟

سوشى : خير، من مخالف بودم. من از آپريل تا نوامبر ١٩٢٠ در روسيه اقامت داشتم و همه چيز را دقيقاً بررسى كردم.شوراهاى كارگرى بهيچوجه حق و حقوقى نداشتند و تمام شرايط كارى و حقوقى از طريق وزارتخانه مركزى تعيين ميشد. شوراها فقط كارهاى رده دوم مثل پخش كوپن غذا در كارگاه ها و امثال اين چيزها را انجام ميدادند. بعد از سقوط تزاريسم تمام شرايط براى يك جامعه آزادمنش آماده بود و حتى در سال ١٩٢١ ميشد كه از نو دوباره در مسير درست پايه گذارى كنند، اگر در كرون اشتات ملوانان ، چپهاى انقلابى، ماكسيماليستها و آنارشيستها به پيروزى رسيده بودند، امروز در روسيه ميتوانست جمهورى واقعى شوراها باشد با اقتصاد جمعى، آزادى بيان ، بدون اردوگاهاى كار اجبارى، زندان و مراكز روانى براى مخالفان رژيم. لنين و استالين از اين جلوگيرى كردند. هميشه همينطور است كه پيروزى قدرت سياسى توسط حزب به رهايى كارگران و برابرى نمى انجامد، بلكه به يك نو ساختار جديد حكومت نخبه گرا ميرسد.

اشپيگل : بنظر شما براى مثال كارگران لهستانى در مسير درست هستند؟

 

سووشى : بدون ترديد فعاليتهاى «همبستگى» در لهستان به آنارشو سنديكاليسم نزديكتر است و فقط براى بهتر كردن شرايط كارگران مبارزه نميكند، بلكه سنديكاها براى كاشت بذر در كارخانه ها و كارگاه ها براى  ساخت جامعه اى نوين فعاليت ميكنند و اين خواست همبستگى در لهستان است.

اشپيگل : آيا شما به كارگران لهستانى شانس واقعى ميدهيد ؟

 سوشى : اين بستگى به روسيه دارد. اما روسيه نخواهد گذاشت.

 اشپيگل :  آیا به نظر شما امکان یک جامعه آزاد سوسیالیستی در روسیه وجود دارد؟

سوشى: بله؛ در صد ساله ديگر. آدم بايد اينرا در نظر بگيرد، كه روسيه هيچ وقت يك دموكراسى بورژوائى نداشته و روسيه امروزى چيزى نشان ميدهد كه جلوتر از آن پروسها بودند. يك حكومت نظامى........... من پيغمبر نيستم و نميتوانم بگويم چه زمانى، اما اين وضعيت در روسيه ماندگار نيست، اينرا من مطمئن هستم.

اشپيگل : همانطور كه برتولت برشت گفت: بزرگ هميشه بزرگ و كوچك هميشه كوچك نمي ماند. شب دوازده ساعت طول ميكشد و بعد از آن روز مى آيد. اگر شما بعنوان آنارشيست يك بيلان بگيريد، ايده ها و ايده آل هاى شما در اعماق تاريكى مانده در جائي كه احزاب ماركسيستى در سراسر دنيا رشد كرده اند و سر قدرت آمده اند و تاريخ ساز شده اند.

سوشى : آنارشيسم از حس مسئوليت اجتماعى خودش كنار نميكشد. دامنه آن حكومت كردن نيست بلكه انتقاد از آن است.اهميت و منحصر بفرد بودن آنارشيستها در اين واقعيت نهفته است كه آنها در سياست عملى شركت نميكنند چونكه آنها را هم فاسد ميكند. آگاهى طبقاتى پرولترى همراه با نخبه گرائى به سانتراليسم لنينيستى پايان ميابد و اين مثل هديه اسب ترويا براى طبقه كارگر است. آزادى بدون سوسياليسم استثمار است و سوسياليسم بدون آزادى، ظلم وستم است.

اشپيگل : چرا، اعتقاد داريد، كارگران كمتر اينرا مى شناسند. در اروپاى غربى ميليونها آنارشيست و در سال ١٩٢٠ مجله آنارشيستى « سنديكاليست » منتشر ميشد.

سوشى : ....كه من سردبير آن بودم....

اشپيگل : ......هنوز ١٢٠٠٠٠  تيراژ دارد و اما حالا در سال ١٩٨٢ تمام كارگران آنارشيست آلمان راحت در آپارتمانهايشان گردهمائى ميكنند. چطور اين امكان دارد؟

سوشى : در ميان تمام انقلابيون، آنارشيستها بيشتر از همه از سوى حاكمان تحت تعقيب بودند. همه جا توسط  روبل و دلار با كمك هم عليه آنارشيستها مبارزه كرده اند. در آلمان بعد از ١٩٤٥ يك جريان آنارشيستى سازمان یافته مثل آنارشو سنديكاليست ميسر نبود چونكه نيروهاى متفقين اينرا منع كرده بودند.

اشپيگل : در فرانسه، ايتاليا و حتى در اسپانيا ايده هاى آنارشيستى به عقب رانده شده است.

سوشى : اين درست است، اما نبايد فراموش شود، كه در هنگام جنگ داخلى اسپانيا موفق به يكى از مهمترين تجربه هاى جامعه آزادمنش در قرن بيستم شد.

اشپيگل : منظور شما كتاب تابستان كوتاه آنارشى نوشته هانس مگنوس انسن برگر(den Hans-Magnus Enzensberger) است كه آنها در بعضى از مناطق اسپانيا پول را حذف كردند و اقتصاد جمعى بوجود آوردند و موسسه ها و كارگاه ها توسط كاركنان و كارمندان هدايت و رهبرى ميشد؟

 

سوشى : من در طول جنگ داخلى اسپانيا در اين كشور بسر ميبردم و همه چيز را خودم از نزديك تجربه كرده ام. واقعاً به ان شكل بود كه عدالت اجتماعى و آزادى فردى حداقل بصورت مقطعى به تحقق رسيده بود. همه چيز بدون قانون و دستورالعمل هاى دولتى و اجبارى كار ميكرد و تضادهاى اجتماعى از بين رفته بود.

اشپيگل : شما در خاطرات خود كمى خيال بافى نميكنيد؟

سوشى : به خيال بافى تمايلى ندارم. مطمناً مشكلاتى بود . و ما حتى بعنوان آنارشو سنديكاليست در دولت شركت كرديم اما از دیکتاتوری صرفنظر و حتى در آنجائيكه بصورت ضرورى كار پليس را بهعده داشتيم، آتوريته نبوديم. من بخوبى به ياد مى آورم كه چطور رفيق آنارشيست ارولس  رئيس پليس بارسلون  مشکل" چه کسی می تواند دست فروشی کند "را از طريق یک نشست سنديكائى حل کند. در آنارشيسم اصل بدون زور و خشونت چيزى درونى و فكرى است. بى حكومتى نميتواند خودش را با زور تثبيت كند، بدينجهت آنارشيسم پوراليستى است.

 اشپيگل : اين امر ميتواند باعث اين باشد كه بعضى از ايده هاى آنارشيستى در حال حاضر خود را در حركتهاى اجتماعى ديگر پيدا و لانه كرده اند؟

 سوشى : از ايده آلهاى ما مثل تعيين سرنوشت فردى ، حق مالكيت توليدكنندگان در توليد، بخشهاى خودگردان و... در خيلى از كشورها و حتى آلمان تحقق نیافته است. اما امروزه  درخيلى داز جنبشها عناصرى آنارشيستى به خود گرفته اند. به جوانان آلمانى فكر كنيد، جنبش آلترناتيوى .

اشپيگل : در همه پرسى  ميان دانشجويان حدود پانزده درصد خود را آنارشو سنديكاليست ميدانند.

سوشى : پانزده درصد؟ حدوداً ١٥٠٠٠٠ دانشجو

اشپيگل : اين به شما دلگرمى ميدهد؟

 سوشى : در زمان جوانى ام به سلطنت هزار ساله آزادى، برابرى و برادرى معتقد بودم و به اين اعتقاد بودم كه شكوفايى آنرا تجربه خواهم كرد. اما امروز ميدانم كه آغاز تاريخى بين دو قطب مخالف  يعنى آزادى و آتوريته حركت ميكند. در راه طولانى رسيدن به آزادى خصوصاً اين تكليف جوانان است كه تا حداِلامكان براى خيلى از آزاديهاى مقطعى مبارزه كنند.

اشپيگل : يك آنارشيست بايد در مبارزه پارلمانى شركت كند ؟

سوشى : خير ؛  اينكار را من نميكنم. بعد از چندين سال در  پارلمان آدم همان راهى را ميرود كه بقيه رفتند.

 اشپيگل : پس مخالف دموكراسى نيابتى و موافق دموكراسى مستقيم هستيد.

سوشى : بله ، من با دموكراسى مستقيم موافق هستم.

 اشپيگل : اما دولت كه آنارشيستها خواهان حذف آن هستند و اِنگلس كه ميخواست او رو به زوال بگذارد، اما در همه جا قويتر شده است.

سوشى : خوب، همينطور پليس هم رو به افزايش گذاشته است، اما اين يك طرف قضيه است،  طرف ديگر اينكه از طريق آنارشيستها تبليغ مسائل انسانى ، رفاه براى همه ، آزادى براى هر كس واحترام به كرامت انسانى  مثل گذشته در همه جا زير پا گذاشته نميشود.

اشپيگل : بشريت يك زمان بخصوص طولانى  نياز دارد كه تا سر انجام آنارشيسم را تجربه كند.اين چيزى است كه شما عقيده داريد؟

سوشى : بله ، خيلى قديم تر ها  پروسه ١٠ ساله مى ديدم ...اما امروزه ١٠٠ ساله.

 

اشپيگل : اين به سن شما يا به سياست مربوط ميشود؟

 سوشى : به هر دوى آن، آدم بايد واقع بين باشد. اگرچه آنارشيسم بعنوان يك ايده آل سوسياليستى ويژگيهاى اتوپى دارد و نميتواند در مدت زمان كمتر از يك دهه به واقعيت بپيوندد. من خودم آنرا تجربه نخواهم كرد، اما آنارشى هدف نهائى بشريت ميماند. يك نظم بدون زور بجاى يك قدرت ارگانيزه شده.

اشپيگل : آقاى سوشى از مصاحبه با شما سپاسگزاريم. پایان

Gendarmen des Kaisers*(ژاندارم هاى قيصر)

DER SPIEGEL 16/1983  *

Augustin Souchy*

 (1892-1984)  

آگوستین سوشی (Augustin Souchy) متولد سال 1892 است. وی از آنارشیستهای قدیمی آلمان است که در تحولات و انقلاب های متعدد شرکت و تجربیات خویش را به رشته تحریر درآورده است. او تا قبل از فوتش در سال 1984 در شهر مونیخ ( آلمان )  زندگی میکرد. سوشی قبل از نخستین جنگ جهانی تحت تاثیر گوستاو لندآور(Gustav Landauer)  یکی از صاحبنظران آنارشیسم به فلسفه آنارشیسم جلب شد. او طی سفری به روسیه در سال 1920 خاطرات و تجربیات خویش را از انقلاب روسیه نوشت.سوشی با دوستان نزدیک خود منجمله رودلف روکر(Rudolf Rocker) و شاپیرو (Alexander Moissejewitsch Schapiro) مسئولیت اتحادیه کارگران (IAA) را از 1922 تا 1933 برعهده داشت. وی با قدرت گرفتن نازیسم در آلمان به فرانسه و بعد به اسپانیا گریخت و در کنار آنارشیستهای اسپانیائی به مبارزه  ادامه داد و قسمت مدیریت بین المللی (C.N.T  ) بزرگترین سندیکای آنارشیستی جهان را برعهده گرفت. از ایشان به فارسی جزوهای  به نام « انحطاط انقلاب روسیه شورائی » که بخشی از کتاب (( یک زندگی برای آزادی ))  توسط انتشارات  « انسان آزاد » ترجمه و منتشر شده است. برای آشنائی بیشتر رجوع شود به فهرست (ذیل) آثار منتشر شده سوشی به زبان آلمانی.

Nacht über Spanien: Bürgerkrieg und Revolution in Spanien 1936-1939

"Vorsicht: Anarchist!" Ein Leben für die Freiheit

Sacco und Vanzetti

Die lange Hoffnung

Anarchistischer Sozialismus

Betrifft: Lateinamerika. Zwischen Generälen, Campesinos und Revolutionären. 20 Jahre Erfahrungen und Lehren

Reise nach Russland 1920

Schreckensherrschaft in Amerika. Bearbeitet von Augustin Souchy, Sekretär der Internationalen Arbeiter-Assoziation unter hauptsächlicher Benutzung von John Anderssons: Wallstreets blodiga välde

Zwischen Generälen, Campesinos und Revolutionären

 

جهانی شورشگر یا عصر جدید تیرگی؟ در باب تاریخچه‌ زوال اقتصاد آمریکا

نوآم چامسکی ترجمه‌ محمودرضا عبداللهی

جنبش تسخیر، رخدادی بی اندازه شورانگیز و در واقع بی‌همتا است. چیزی از این دست حتی به ذهنم خطور نکرده بود. اگر پیوندها و همبستگی هایی که ایجاد کرده دوره ی طولانی و تاریک پیش رو را تاب آورد - چراکه پیروزی به سرعت حاصل نخواهدشد ـ می‌تواند فرصتی مهم در تاریخ آمریکا شود.
این واقعیت که جنبش تسخیر بی‌سابقه بوده کاملاً درست است. از یاد نبریم، این دورانی بی‌سابقه است - از دهه‌ی 1970 به این سو - و از نقطه‌عطفی در تاریخ آمریکا حکایت دارد. برای قرن ها، از زمانی که این کشور ایجاد شده، جامعه ای تحول گرا، اگر نه به شیوه هایی پسندیده، به حساب می آمده است. این داستان دیگری است، اما پیشرفت کلی به سوی ثروت، صنعتی شدن، توسعه، و امید بوده. توقعات یک همچو چیزهایی بوده است،حتی در نومیدانه ترین زمان ها.
سنم آنقدرها هست که دوران رکود اقتصادی را به یاد بیاورم. پس از گذشت چند سال نخست، در اواسط دهه‌ی 1930، اوضاع واقعاً از امروز سخت تر بود، اما حال و هوا کاملا فرق داشت. حسی وجود داشت که «ما بالاخره از این گرفتاری رها خواهیم شد»، حتی در بین بیکاران، از جمله بسیاری از خویشاوندانم، این برداشت وجود داشت که «اوضاع بهتر می شود».
اتحادیه های کارگری مبارز، به ویژه از طریق CIO (کنگره سازمان های صنعتی)، متشکل می‌شدند. کار به اعتصاب های نشسته کشید، که برای دنیای تجارت ترسناک بود، درنشریات آن موقع آنها میتوانید موضوع را بیابید. زیرا اعتصاب نشسته مرحله پیش از تسخیر کارخانه و اداره‌ی آن به دست خودتان است. فکر اینکه کارگران کارخانه‌ها را تسخیر کنند، بر حسب اتفاق، امروز نیز در دستور کار است، و ما هم باید به آن فکر کنیم. همچنین، قانون نیو دیل New Deal، در اثر فشار مردم، در شرف تصویب بود. با وجود زمانه‌ی عسرت، حسی وجود داشت که « ما از آن رهایی خواهیم یافت».
اکنون اوضاع متفاوت است. بر بسیاری از مردم ایالات متحده، حسی از ناامیدی، و گاه درماندگی، چیره است. به نظرم این در تاریخ آمریکا به راستی جدید است و مبنایی عینی دارد.

درباره‌ی طبقه‌ی کارگر


در دهه‌ی 1930، کارگران بیکار شده انتظار داشتند دوباره‌ی شغل هایشان را داشتند. اگر شما امروز- که میزان بیکاری کمابیش شبیه دوران رکود اقتصادی است- کارگری باشید در بخش تولیدی، و جریان های فعلی ادامه یابند، شغل ها برنخواهند گشت.
تغییرات در دهه‌ی 1970 رخ داد. دلایل بسیاری برای آن داریم. یکی از عوامل اصلی آن، که رابرت برنر، تاریخ نگار اقتصادی، بیش از همه آن را مطرح کرد، کاهش میزان سود در بخش تولید بود. عوامل دیگری هم وجود داشت. این عوامل منجر به تغییرهایی اساسی در اقتصاد شد- حرکتی معکوس رخ داد و صدها سال پیشرفت به سوی صنعتی شدن و توسعه به فرایند صنعت‌زدایی و توسعه‌زدایی بدل شد. البته، تولید صنعتی، در خارج، با منفعت بسیار به کار خود ادامه داده، اما برای نیروی کارثمری نداشته است.
همراه با آن، چرخش بزرگی در اقتصاد روی داد، از بنگاه های تولیدی- که کالاهایی تولید می کنند که مردم بدان نیاز دارند یا می توانند مصرف کنند- به دستکاری های مالی. آن موقع بود که مالیه‌گرایی اقتصاد واقعاً آغاز شد.
درباره‌ی بانک ها
تا پیش از دهه‌ی 1970، بانک ها به‌راستی بانک بودند. آنها واقعا وظیفه ای که بانک ها قرار بود در دولت سرمایه داری انجام دهند بر عهده داشتند: سپرده‌ی استفاده نشده‌ی حساب بانکی شما را بر می‌داشتند و به کاری بالقوه سودمند، مثل کمک به خانواده ای برای خرید خانه یا به دانشگاه فرستادن بچه ها، انتقال می‌دادند. این امر در دهه‌ی 1970 دگرگونی چشمگیری یافت. از دوران رکود اقتصادی تا آن موقع، بحران مالی وجود نداشت. دهه های 1950 و 1960 دوران رشد عظیم بود، بالاترین رشد در تاریخ آمریکا، و شاید بالاترین در تاریخ اقتصاد.

و این رشدی برابری‌طلبانه بود. اوضاع یک پنجم پایینی همچون یک‌پنجم بالایی جمعیت خوب بود. بسیاری از مردم سبک زندگی متعارفی یافتند – آنچه در اینجا «طبقه‌ی متوسط» و در دیگر کشورها «طبقه‌ی کارگر» نامیده می شود- و این واقعیت داشت، و در دهه‌ی 1960 شتاب گرفت. فعالیت سیاسی در آن سال ها، پس از یک دهه‌ی کاملاً نومیدکننده، واقعاً به این کشور مدنیتی بخشید که ماندنی شدند.
با شروع دهه‌ی 1970، دگرگونی‌های سریع و ناگهانی شروع شد: صنعت‌زدایی، انتقال فرایند تولید به دیگر کشورها، و چرخش به سوی موسسات مالی، که به‌سرعت رشد می کردند. باید بگویم که در دهه های 1950 و 1960، شاهد توسعه‌ی آن چیزی بودیم که چند دهه بعد به اقتصاد "تکنولوژی برتر" بدل گشت: کامپیوتر، اینترنت، و انقلاب در فن آوری اطلاعات اساساً در بخش دولتی رخ داد.
تحولاتی که در دهه‌ی 1970 روی داد دور باطلی را به راه انداخت. به تجمع ثروتی فزاینده در دست بخش‌های مالی انجامید. این به سود اقتصاد نبود – وچه بسا به اقتصاد و به جامعه آسیب می زد- اما به تمرکز عظیم ثروت می انجامید.

درباره‌ی سیاست و پول


تمرکز ثروت تمرکز قدرت سیاسی را به بار می‌آورد. و تمرکز قدرت سیاسی باعث وضع قوانینی می‌شود که به این دور باطل سرعت و شدت می بخشد. این قانون‌گذاری که اساساً دوحزبی بود، سیاست‌های مالی و تغییرات مالیاتی، و همچنین قوانینی در مورد راهبری شرکتی و مقررات‌زدایی پدید آورد. به همراه آن، هزینه های انتخاباتی افزایش سریع یافت و احزاب سیاسی را بسیار بیشتر در منابع مالی شرکت های بزرگ غرق می کرد.
این احزاب از جنبه های زیادی زایل شدند. پیشتر این گونه باب بود که اگر کسی در کنگره می خواست عضو کمیسیونی شود، می بایست آن را عمدتاً از طریق ارشدیت و خدمت به دست می آورد. در عرض چند سال، راه پیشرفت شد گذاشتن پول در صندوق حزب، موضوعی که تام فرگوسن به خوبی به آن پرداخته است. این کل سیستم را به مراتب بیشتر به سمت منابع مالی شرکت های بزرگ ( و بیش از پیش به سمت بخش مالی) سوق داد.
این دور باطل به تمرکز هولناک ثروت، عمدتاً در دست یک دهم بالای یک درصد جمعیت، منجر شد. در همین حال، دوره ای از رکود یا حتی نزول را برای اکثریت جمعیت آغاز کرد. مردم روزگار خود را می‌گذراندند، اما به روش‌هایی مصنوعی نظیر ساعات کار طولانی، میزان بالای وام و قرض، و تکیه بر افزایش قیمت املاک، مثل حباب مسکن اخیر. به‌سرعت این ساعات کار در ایالات متحده از دیگر کشورهای صنعتی مانند ژاپن و کشورهای گوناگون اروپایی بالاتر رفت. پس دوره ای از رکود و نزول برای اکثریت جمعیت، به همراه دوره ای از تمرکز شدید ثروت، به وجود آمد.
همواره بین خط مشی عمومی و خواست مردمی اختلاف بوده، اما این اختلاف به شدت افزایش یافته است. این را در واقع اکنون می توانید ببینید. توجه کنید به موضوع عمده‌ای که همه در واشنگتن به آن متمرکز شده اند: کسری بودجه. درست است، برای مردم کسری بودجه موضوع اصلی نیست. در واقع، چندان موضوع اصلی به حساب نمی‌آید. موضوع اصلی بیکاری است. کمیسیون کسری بودجه وجود دارد، ولی کمیسیونی برای بیکاری موجود نیست. در زمینه‌ی کسری بودجه، مردم نظراتی دارند. به نظرسنجی‌ها نگاهی بیاندازید. مردم یک‌صدا طرفدار مالیات بیشتر بر ثروتمندان هستند - که در دوره‌ی رکود و نزول کاهش بسیاری یافت - و نیز از حفظ همین مزایای اجتماعی محدود حمایت می کنند.
تصمیم کمیسیون کسری بودجه شاید خلاف این باشد. جنبش تسخیر می تواند شالوده‌ی محکمی بسازد که مانعی جدی در برابر تیری که قلب کشور را نشانه رفته باشد.

نظام ثروتمند سالار و «پروکاریا» ((1


برای عموم مردم، یا همان 99% مد نظر جنبش تسخیر، اوضاع بسیار دشوار بوده – و ممکن است بدتر هم شود. این می تواند دوره‌ی نزول برگشت ناپذیری باشد. برای 1 % و بیشتر از آن 0.1 % اوضاع خوب است. آنها از هر زمان دیگری ثروتمندتر و قدرتمندترند و کنترل بیشتری بر سیستم سیاسی دارند و به سایر مردم بی‌توجه‌اند. و اگر ادامه‌ی آن ممکن باشد، تا جایی که به آنها مربوط است، خُب، چرا که نه؟
«
سیتی گروپ» را در نظر آورید. طی چند دهه، سیتی گروپ یکی از فاسدترین شرکت های سرمایه گذاری بوده است، بارها، از اوایل دوران ریگان و تا همین الان، با پول مالیات دهندگان (پول مردم عادی) به دادش رسیده و نجاتش داده اند. نمی خواهم به آن بپردازم، اما واقعا حیرت‌آور است.
در 2005، سیتی گروپ بروشوری برای سرمایه گذاران منتشر کرد با عنوان «ثروتمندسالاری: خرید تجملات، شرح بی توازنی جهانی». این جزوه از سرمایه گذاران مصرانه می خواست پول‌هایشان را در نمایه‌ی ثروتمندسالاری جا بدهند. در آن آمده بود، «جهان به دو اردوگاه تقسیم می شود: ثروتمندسالاران و باقی انسان‌ها
ثروتمندسالاران، یا همان صاحبان پول، کسانی اند که کالاهای لوکس می خرند و ... و این درست وسط ماجرا است. سیتی گروپ ادعا می کرد شاخص ثروتش کارکرد بسیار بهتری از بازار بورس دارد. راجع به بقیه هم، به امان خدا رهایشان می کنیم. اصلاً اهمیتی به بقیه نمی دهیم. باید همین دور و بر باشند و به ایجاد دولتی قدرتمند کمک کنند که از ما حمایت کند و وقتی به هچل افتادیم به دادمان برسد، اما در اساس، به جز این کارکردی نخواهند داشت. این روزها این بقیه را گاهی «پروکاریا» می نامند- مردمی که حیاتی بی ثبات در حاشیه‌ی جامعه دارند. البته، این دیگر حاشیه نیست، دارد تبدیل به بخش قابل ملاحظه‌ای از جامعه‌ی ایالات متحده و به واقع جاهای دیگر می شود. این را می‌توان به فال نیک گرفت!
بنابراین، برای مثال آلن گرینسپن، رییس فدرال رزرو (بانک مرکزی آمریکا)، که کارشناسان اقتصاد - وقتی هنوز «آلنِ مقدس» بود- یکی از بزرگ‌ترین اقتصاددانان همه‌ی زمان ها می خواندندش ( و این پیش از ورشستگی ای بود که او در اصل مقصر آن قلمداد شد)، در دوران کلینتون در کنگره شهادت می داد که اقتصاد بزرگی که او سرپرستی می کند چه معجزاتی کرده است. او می گفت که بخش عمده ای از موفقیت این اقتصاد بر پایه‌ی چیزی است که او «رشد ناامنی کارگران» می نامید. اگر کارگران امنیت شغلی ندارند، بخشی از پروکاریا محسوب می شوند که در ناامنی زندگی می کنند، مطالبه و توقعی ندارند، تلاشی برای دستمزد بالاتر نمی کنند، مزایای بهتری به آنان تعلق نخواهد گرفت. هر وقت نخواستیمشان، با اردنگی بیرونشان می کنیم. و این چیزی است که، به زبان فنی، اقتصاد سالم خوانده می شود. و گرینسپن برای این بی اندازه ستایش و تحسین می شد.
خوب، حالا جهان، در نگاه جنبش تسخیر، واقعا به دو گروه ثروتمندان و طبقه‌ی ناپایدار تقسیم می شود- 1% ها و 99% ها، که ممکن است در ارقام دقیق نباشد اما در تصویر کاملا درست است. حالا، ثروتمندسالاری درست وسط ماجراست و می تواند همین طور ادامه دهد.
اگر چنین شود، آن برگشت تاریخی که در دهه‌ی 1970 آغاز شد ممکن است برگشت‌ناپذیر شود؛ این جایی است که در حال حرکت به سمتش هستیم. جنبش تسخیر نخستین واکنش واقعی، مهم، و مردمی است که قادر است مانع این پسرفت شود. با این حال، لازم است این واقعیت را بپذیریم که این مبارزه‌ای سخت و طولانی خواهد بود. پیروزی همین فردا به دست نمی آید. باید ساختارهایی را پدید آورد که ماندگار باشند و سختی ها را تاب آورند و بتوانند پیروزی های بزرگ به بار آورند. کارهای بسیاری هست که باید انجام داد.

به سوی تصاحب کارگری


پیش‌تر اشاره کردم که در دهه‌ی 1930 یکی از مؤثرترین حربه ها اعتصاب نشسته بود و دلیلی ساده داشت: این گامی است پیش از تصاحب کارخانه. در طول دهه‌ی 1970، وقتی افول شروع شده بود، شاهد رویدادهای مهمی بودیم. در 1977، یو.اس استیل تصمیم گرفت یکی از مهم‌ترین کارخانه هایش را در «یانگ استونِ» اوهایو تعطیل کند. کارگران و اهالی آنجا، به جای ترک کردن محل، متحد شدند و آن را ازشرکت خریدند؛ کارخانه به نیروی کار تحویل داده شد و بدل شد به مجتمعی تحت اداره و نظارت کارگران. آنها پیروز نشدند، اما اگر حمایت مردمی کافی وجود می داشت، پیروزی دور از دسترس نبود. این موضوعی است که گار آلپرویتز و استاوتون لیند، وکیل کارگران و اهالی آنجا، به تفصیل بیان کرده اند.
این پیروزی‌ای نسبی بود، دست‌آخر شکست خوردند، اما این واقعه تلاش های دیگری را به موجب شد. حالا، در سراسر اوهایو، و دیگر جاها، به صدها، بلکه هزاران، صنایع نه چندان کوچکی بر می خوریم که کارگران/اهالی در تملک خود دارند و خود کارگران آنها را اداره می کنند. این پایه‌ی انقلابی واقعی است که به این شکل در حال رخ دادن است.
در یکی از حومه‌های بوستون، حدود یک سال پیش، چیزی مشابه روی داد. شرکتی چندملیتی تصمیم گرفت مجتمعی سودآور و کارآمد را، که تولید کننده‌ی تکنولوژی مدرن بود، تعطیل کند. از قرار معلوم، این کارخانه آن قدر که باید وشاید برایشان پرمنفعت نبود. کارگران و اتحادیه‌ی آن‌ها پیشنهاد خرید، تصاحب، و اداره‌ی آن را داد. درعوض، شرکت چندملیتی، شاید به سبب تعصب طبقاتی، تصمیم به بستن آن گرفت. به نظرم آنها نمی‌خواهند چنین چیزهایی روی دهد. اگر حمایت مردمی کافی وجود داشت، اگر چیزی شبیه جنبش تسخیر وجود می داشت که بتواند وارد معرکه شود، پیروزی امکان‌پذیر بود.
وقایعی از این دست در حال رخ دادن است. در واقع، بعضی از آنها بنیادی‌اند. مدتی پیش، باراک اوباما، به عنوان رییس جمهور، اداره‌ی صنایع اتومبیل سازی را، که اساسا پیشترا در تملک مردم قرار داشت، در دست گرفت؛ کارهای بسیاری می توانست صورت گیرد. آنچه صورت گرفت این بود: تجدید سازمان، به نحوی که دوباره به مالکانش، یا افرادی نظیر آنان، پس داده شوند، و به راه قدیم ادامه دهند.
امکان دیگر آن بود که به نیروی کار تحویل داده شود - که به هر حال مالک اصلی آن بود- و به نظام صنعتی عمده ای بدل گردد، با مدیریت و در تملک کارگران، و بخش بزرگی از اقتصاد شود و چیزهایی تولید کند که مردم نیاز دارند؛ و چه چیزهایی که ما نیاز نداریم.
همگی می دانیم یا باید بدانیم که ایالات متحده در حمل و نقل سریع بی اندازه عقب مانده است، و این مشکلی جدی است. نه تنها در زندگی مردم، که در اقتصاد تأثیر گذاشته است. در این باره، قضیه ای شخصی را مثال بزنم. چند ماه پیش، سخنرانی‌هایی در فرانسه برگزار کردم و می بایست قطاری را از آوینیون در جنوب فرانسه تا فرودگاه شارل دوگل سوار می شدم، مسیری برابر واشنگتن دی سی به بوستون، که دو ساعت طول کشید. نمی دانم تا به حال از واشنگتن به بوستون با قطار سفر کرده اید یا نه؟ سرعت آن همان است که 60 سال پیش بود، وقتی من و همسرم برای اولین بار سوار آن شدیم؛ این مایه‌ی ننگ است.
اینجا هم می توان مثل اروپا عمل کرد. قابلیتش وجود دارد، نیروی کار ماهر. اگر کمک مردمی وجود می داشت، دگرگونی عمده ای در اقتصاد رخ می‌داد.
برای آنکه کار را عجیب و غریب تر کنیم، درست هنگامی که این گزینه کنار گذاشته شد، دولت اوباما وزیر حمل و نقل اش را به اسپانیا فرستاد تا قراردادی برای توسعه‌ی راه آهن سریع ببندد، کاری که می شد با همان ماشین زنگارگرفته‌ای که تعطیل شده بود انجام داد. اینها دلایلی طبقاتی دارد و بازتاب فقدان بسیج سیاسی مردمی است.

تغییرات آب و هوایی و سلاح های اتمی


من به مسائل داخلی پرداختم، اما دو تحول خطرناک در عرصه‌ی بین‌المللی در حال رخ دادن است و مثل بختکی روی هر آنچه که می خواهیم بحث کنیم می‌افتد. برای نخستین بار در طول تاریخ بشر، تهدیدهایی واقعی در کمین ادامه‌ی حیات گونه‌های جانداران است.
یکی از 1945 به این سو ما را رها نکرده است. تا حالا هم معجزه بوده که از شرّ آن در امان مانده‌ایم، و آن خطر جنگ اتمی و سلاح های اتمی است. گرچه زیاد به آن پرداخته نمی‌شود، سیاست های دولت ایالات متحده و متحدانش این تهدید را افزایش داده است. اگر کاری درباره اش صورت نگیرد به دردسر خواهیم افتاد.
دیگری، البته، فاجعه‌ی زیست‌محیطی است. در عمل، تمام کشورهای جهان، برای اینکه کاری کرده باشند، هر قدر هم نصفه و نیمه، حداقل دست به اقداماتی زده اند. ایالات متحده هم قدم هایی برداشته که عمدتا در جهت شتاب بخشیدن به این تهدید بوده! اینجا تنها کشور مهمی بوده که نه تنها دست به عمل سازنده‌ای برای حفظ محیط زیست نزده، که حتی به این قافله نپیوسته است و، از خیلی جهات، حتی خواسته آن را به عقب برگرداند.
این به تبلیغات عظیمی بر‌می‌گردد که دنیای تجارت، آشکارا و خودخواهانه، انجام داده تا بکوشد مردم را متقاعد سازد که تغییرات زیست‌محیطی دوزوکلک روشنفکرهاست و «چرا باید به حرف این دانشمندها گوش کرد؟».
به واقع، داریم به دوران های سیاه عقبگرد می کنیم و این شوخی نیست. اگر آنچه که در قدرتمندترین و ثروتمندترین کشور دنیا در طول تاریخ در حال رخ دادن است، یعنی این فاجعه، گرفته نشود، به فاصله‌ی یکی دو نسل، دیگر چیزهایی که ما از آن صحبت می کنیم اهمیتی نخواهد داشت. باید خیلی زود، کاری دلسوزانه و مداوم برای حل آن انجام داد.
شروع و تداوم چنین کاری آسان نخواهد بود. موانع، سختی ها، و گرفتاری هایی پیش خواهد آمد که اجتناب‌ناپذیر است. اما اگر همبستگی‌ای که سال گذشته اینجا در این کشور و در دیگر کشورها به وجود آمد به رشد خود ادامه دهد، شانس ما برای آینده ای روشن کم نخواهد بود. منبع : سایت انسان شناسی و فرهنگ 

پی‌نویسها‌
    
مقاله بالا ترجمه‌ای است از:
Noam Chomsky, A Rebellious World or a New Dark Age? On the History of the US Economy in Decline,
https://www.commondreams.org/view/2012/05/08-1
(1)    Precariat
منظور بخش بی‌ثباتی از طبقه‌ی کارگر یا پرولتاریا است که به سبب تحولات چند دهه‌ی اخیر در زمینه‌ی برون‌سپاری، قراردادهای موقت کاری و مانند آن به وجود آمده است. این واژه به سبک واژه کلاسیک پرولتاریا و از ریشه precarious یعنی بی‌ثبات و پرخطر ساخته شده است و برخی جامعه‌شناسان این طبقه را فعالان اصلی جنبش‌های جدید ضد سیستمی در وال استریت و نیز در بهار عربی می‌دانند.

The original text (A Rebellious World or a New Dark Age? On the History of the US Economy in Decline  by Noam Chomsky) is also attached and the whole article is available on this address: