میخائیل باکونین

« شرح کوتاهی از زندگی انقلابی روسی میخائیل باکونین »

" از زمان باکونین به بعد هیچ مفهومی اساسی تر درباره آزادی اعلام نشده است "

-  والتر بنیامین -

پیشگفتار: باکونین مذابی گداخته بود که از دهانه آتشفشان اروپا با خشم وعصیان فوران کرد. هیچ متفکری از عصری که وی میزیست  تا امروز در مورد  آزادی و آزادیخواهی مانند باکونین تاکید ندارد. هیچ متفکر و مبارزی هم ماند وی اینهمه مورد بی مهری و سوتفاهم... نبوده است. برای خیلی ها نماینده شیطان در اروپا است که ورودش به سده نوزده مانند زلزله ای بود که جامعه روشنفکری را تکان داد.  برای بعضی ها هم سمبل آزادیخواهی و ضد اقتدار است.مردی اهل عمل که هرجا جنبش آزادیخواهی صورت می پذیرفت؛ باکونین آنجا بود . عکس متفکران و روشنفکرانی که دربر خود بسته و سر بر کتاب داشتند. باکونین تنها تئوری بافی برای مبارزان را جایز نمی شمرد. در تمام عمر در فرار ، دستگیری و تعقیب ... روزگار گذراند و با اینکه از خانواده ای اشرافی بود در فقر و تنگدستی در خارج از کشورش جان سپرد. وجودش در اینترناسیونال اول و مبارزه بی وقفه با جناح اقتدارمنش، خاری در چشم مارکس (مارکسیستها ) بود که تحمل انتقاد و ایراد را نداشت و نهایتا مارکس و یارانش با توطئه گری و رای کشی حکم به اخراجش دادند... اما این پایان کبوتر نبود. باکونین آرام و قراری نداشت و همچنان به کار روشنگری و مبارزه سیاسی تا واپسین روز زندگی اش ادامه داد. از سوی دیگراینترناسیول (اول) حتی برای توطئه گرهائی نظیر مارکس که خود را وارث آن فرض میکرد، نیز وفا نکرد و برجا نماند و از ترس جناح طرفدار باکونین ، جسد شورای عمومی (انترناسیونال) را نخست به نیویورک فرستادند و این جسد (انترناسیونال سوم) زمانی به مسکو رسید که بوی تعفن آن غیرقابل تحمل شده بود و باید سریع به خاک سپرده میشد؛ که شد!

باکونین بیش از فرزند زمان خود بود. مواردی که مطرح میکرد خصوصا درمورد دولت ، اقتدار، آزادی...روشنفکران عصر خویش را خصوصا آنانی که غرور،خودپرستی و ادعا های واهی یعنی موارد آزار دهنده  خود و دیگران شده بود...وی را تحمل نمی کردند.آزادی و آزادیخواهی برای باکونین صدر خاستگاههای سیاسی – اجتماعی بود . روشنفکران اروپای شمالی خیلی دیر باکونین را کشف کردند. زمانی باکونین را دوباره یافتند : نهالی  که  توسط شاگردش فانلی (Giuseppe Fanelli (1827 – 1877) در اسپانیا  کاشته شد ؛ ثمر داد. و بزرگترین جنبش آنارشیستی  جهان  (CNT) تحت تاثیر مستقیم افکار باکونین به واقعیت روز تبدیل شد و روشنفکران (اروپا و آمریکا ) جهان را از خواب بیدار کرد.....آنان در کنار این جنبش علیه فاشیسم مبارزه را آغازکردند. روشنفکران اروپائی بالاخره متوجه شدند که باکونین در مورد فعالیت عملی چه میگفت و چه طرح و برنامه ای برای آزادی علیه استبداد در اروپا داشت . گوشزد وی به  رشد سوسیالیست دولتی مدل مارکس و مارکسیم ( روسیه و اقمارش) در اروپا واعلان خطر وی نشان داد که حق با باکونین بود. او بخوبی نتایج تفکر استبدادی و اقتدار طلبی سوسیالیست های دولتی را به خوبی حدس میزد. ...آبگون

*****

هر کسی که درباره مفهوم آنارشیسم پژوهش کند، خواه نا خواه با نام باکونین برخورد خواهد کرد! میخائیل الکساندرویچ باکونین *(1876- 1814 ) در جنبش بین المللی کارگری و در رابطه با آنارشیسم نقش ارزنده ای داشته است.او به خاطر ترکیب ( سنتز ) مابین تئوری و عملی که در زندگی شخصی اش داشت ، نامش به شهرت رسید. باکونین درسال 1814 در قصبه پرموخینو که در ایالت تور ( کالنین کنونی ) قرار دارد؛ بدینا آمد. پدر و مادر او از اشراف آن محل بودند. از همان کودکی با علاقمندی خاص به مطالعه فلسفه زمان و علوم اجتماعی پرداخت و بین خواهر و برادرانش همیشه بحث برپا میکرد. در جوانی به طور اتوماتیک به دوره افسری رفت و تحت تاثیر شرایط غیر انسانی در ارتش ، از خانواده اش قطع رابطه کرد و به برلین سفر کرد. در آنجا هنگام تحصیل فلسفه آلمان با فیشته (Fichte) و هگل (Hegel) در سال 1835 با اشتیرنر (Max Stirner)آشنا شد.

در سال 1842 باکونین به زوریخ سفر کرد و با کمونیست جوان وایتلینگ (Wilhelm Christian Weitling) آشنا شد و در روزنامه " جمهوری سوئیس " بحث و مقالات مابین او و وایتلینگ در مورد برنامه های سیاسی به چاپ میرسید. در آنجا نظریات وایتلینگ را در مورد دولتی کردن جامعه به انتقاد میگیرد و همچنین نظریه او در مورد جامعه سازمان داده شده ( ارگانیزه) را رد می کند. زیرا به نظر او : "...هیچ جامعه آزادی نمی تواند وجود داشته باشد، بدون زندگی دستجمعی و آزاد مردم...".

در نهم ژوئن 1843 کتاب وایتلینگ  به نام « پروتستانیسم گناهکاران فقیر» از طرف دادستان توقیف و خود او بازداشت میشود. نزد وایتلینگ مقالاتی هم از باکونین به دست پلیس می افتد. پلیس سوئیس گزارش آن را به تزار میدهد و باکونین ناچار به ترک این کشور میشود و از سوی تزار لقب اشرافیت و دارائی او ضبط میشود و به سیبری تبعید میشود. در پائیز 1843 به برن  میرود ودر آنجا از طرف تزار حکم احضاریه مذکور را دریافت می کند. اما باکونین به بروکسل و سپس در ژوئن 1844 به پاریس میرود و در آنجا موفق به آشنائی با کارل مارکس و پرودون میشود.( البته به پرودون علاقمندی و کشش بیشتری نشان میدهد تا به مارکس) از آشنایان دیگر او میتوان از هروگ (Georg Herwegh) ، لوئی بلان (Louis Blanc) ، خانم ژرژ ساند *(نام مستعار.George Sand) و تورگنیف (Ivan Sergeyevich Turgenev) را نام برد.

باکونین در پاریس به مناسبت سالگرد شورش لهستان ( سال 1831) نطق معروف خود را ( که همیشه به وسیله دشمنانش تحریف شده است!) ایراد می کند. او در این نطق میگوید : "...روسیه یک خلق از بردگان میباشد که تحت بدترین نوع استبداد ؛ حکومت میشود.... او از اسلاوهای انقلابی لهستان و روسیه می خواهد که متحدا علیه استبداد تزاری وارد جنگ شوند...". بعد از این نطق او را متهم می کنند که به تئوری پان اسلاویسم معتقد می باشد. در حالی که نظریه باکونین چیز دیگری بود و پان اسلاویسم در واقع نظر تزار بود که در نیمه اول قرن هیجدهم تبلیغ میشد. طبق این تئوری اسلاوها باید خود را گسترش داد ه و اروپا را تحت تسلط خویش درآورند.

باکونین در سال 1847 از پاریس به بروکسل سفر میکند و موفق به ملاقات مارکس میگردد و اولین اختلاف سیاسی بین آنان بوجود می آید. او در نامه ای برای رفیقش هروگ مینویسد: "...مارکس به خصوص در اینجا رفتار ناشایست همیشگی اش ؛ مغرور ، بدرفتار ، پرحرف ، فخر فروشی در تئوری ، اما در عمل کم جرات... را ادامه میدهد...". مدت زیادی باکونین در بروکسل نمی ماند. بعد در 23 فوریه 1848 در پاریس انقلاب آغاز میشود و در 24 فوریه جمهوری اعلام میشود. باکونین پیاده به پاریس میرود و در کنار چپ ها وارد مبارزه میشود. بعد از شورش در پاریس ملت های کوچک اروپا خواهان رهائی از تسلط خانواده هابسبورگ بودند. آلمان ها ، ایتالیائی ها ، مجاری ها ( و گروه های از خلق های کوچک ) نیز همینطور.

از 13 تا 15 مارس انقلاب در وین ( اتریش ) آغاز میشود.  در 15 ماه مه 1848 دومین انقلاب آغاز میشود. امپراطور به اینسبورگ  فرار می کند.در آوریل باکونین از طریق اشتراسبورگ به فرانکفورت رفته ( در فرانکفورت مجلس اول آغاز میگردد)  و از آنجا به کلن و بعد به برلین سفر می کند. اما فورا از خاک آلمان اخراج میشود و به برسلاومیرود.در آنجا تهمت های ناروائی با او زده میشود. در ژوئن 1848 کنگره اسلاوها در پراک تشکیل میشود. طبیعی است که باکونین با عجله خود را به آنجا میرساند.

در آنجا دانشجویان چکسلواکی یک شورش علیه اتریش را که به تاریخ 12 ژوئن انجام باید میگرفت را تدارک میدیدند. اما باکونین آنان را از این کار منع کرد. زیرا او شکست این شورش را پیش بینی میکرد. شورش تا 17 ژوئن طول کشید و به شکست کامل منتهی شد. باکونین به برسلاو فرار کرد در پاریس بین روزهای 23 تا 24 ژوئن مبارزه بین انقلابیون و ارتجاعیون ادامه داشت. در حدود ده هزار کارگر کشته و تعداد زیادی زخمی شدند.

از آنجائی که مرکز انقلاب در اروپا شکست میخورد. باکونین تصمیم میگیرد که با پشتکار بیشتر و جدی تر به مبارزه ادامه دهد. او با آلمانی ها ، لهستانی ها و چکسلواکی ها همکاری می کرد. به برلین سفر می کند و مجددا به ملاقات اشتیرنر و مارکس می آید. اما به زودی از پروس اخراج گردیده و به ساکسون میرود و در آنجا کتاب " فراخوان به اسلاو ها " را به رشته تحریر در می آورد. در این کتاب آنان را از تفکرات ناسیونالیستی برحذر داشته و آنها را به مبارزه انقلابی جهت تخریب دولت ها دعوت می کند.

از آنجا دوباره به پراگ میرود تا نتیجه تدارک برای شورش جدید را بررسی کند. در آنجا آخرین هسته مخفی مبارزین کشف میشود و داداگاه آنان تا 1851 طول میکشد و در آخر همه آنها به اعدام محکوم میشوند. در 10 نوامبر 1848 ارتش شاهنشاهی پروس برلین را به تصرف در می آورد. شورشیان وین در اکتبر 1848 شکست میخورند. در سوم آوریل 1849 امپراطور پروس اعلام میدارد که به شرط توافق شاهزادگان، حاضر به قبول قانون اساسی سلطنتی است ( این قانون علیه آنان تنظیم شده بود ) انقلابیون در فالز ، ساکسون ، باد به حرکت در می آیند.

در 9 ماه مه 1849 باکونین وارد درزدن(Dresden) میشود و به مقر حکومت انقلابی موقت میرود. در این جنبش قسمت نظامی آن تحت فرماندهی باکونین بود. بعد از شکست جنبش ( تمام شهر درزردن به محاصره ارتش پروس در آمد) باکونین و 1800 انقلابی دیگر موفق به فرار میشوند. تعدادی ازمبارزین و باکونین موفق میشوند به شمینس (Schemnitz Slowakei) برسند که همان شب ورود در 10 ژوئن توقیف میگردند.

با دستگیری وی تزار روسیه خوشحال میشود  اما باکونین برخلاف تصور او تحویل حکومت پروس میشود . در 14 ژانویه 1850 محکوم یه مرگ میشود اما بعدا حکم اعدام به کاراجباری تبدیل و در نهایت وی را تحویل اتریش میدهند ( در آنجا باکونین به خاطر شورش پراگ تحت تعقیب بود) . در آنجا در 15 ماه مه 1851 برای بار دوم به مرگ محکوم میشود اما این بار نیز حکم اعدام به حبس ابد تبدیل شده و بالاخره در همان ماه او را تحویل تزار میدهند.

از سال 1851 تا 1854 در قلعه پطروپال در پطرزبورگ (Sankt Petersburg) محبوس میشود و بعد به قلعه شلسول (Schlüsselburg ) در سال 1854 منتقل میشود. بعد از 8 سال به خاطر نامه خواهشی که فامیل او برای تزار نوشته بودند اورا برای تمام عمر به سیبری تبعید کردند ( ناگفته نماند که نامه مذبور پحش شده بود). 4 سال بعد او موفق به فرار میشود. اول به ژاپن و از آنجا به آمریکا و سپس به انگلستان و اروپا می آید. بالافاصله وارد جنبش انقلابی میشود. به طور خستگی ناپذیری به نقاط مختلف اروپا مسافرت می کند. آلمان ، فرانسه ، ایتالیا و سوئیس کشورهائی بودند که او به مبارزه انقلابی خود علیه قدرت طلبی و اقتدار مبارزه میکرد. هرجا که علیه دولت و اقتدار شورش به پا میشد؛ باکونین هم آنجا بود. همه جا روشنفکران انتقادی را بخود جلب میکرد و کارگران و دهقانان را بسیج کرده و شعبه انترناسیونال آنارشیستی را که در سال 1971 تشکیل شده بود؛ گسترش میداد. به خاطر این اقدامات در همه جا تحت تعقیب پلیس بود.

در انگلستان او با الکساندر هرتسن (Alexander Iwanowitsch Herzen) و اوگرایف (Nikolai Platonowitsch Ogarjow ) دو نویسنده آنارشیست توانست روس های مهاجر و کارگران لندن را بسیج و سازمان دهد. در سوئیس هم موفق شد که فدراسیون ژورا را دربین کارگران ساعت ساز سازمان دهد. این جنبش سالیان متمادی به عنوان موتور جنبش آنارشیستی محسوب میگردید. در اسپانیا یکی از شاگردان او به نام فانلی (Fanelli 1827 – 1877 Giuseppe ) موفق شد که پایه بزرگترین جنبش آنارشیستی جهان را بریزد. در ایتالیا کارگران و دهقانان بر مبنای تفکرات او بسیج شدند. در لیون در جنبشی که الهام از کمون پاریس داشت ؛ شرکت کرد. در سال 1874 با اینکه بسیار مریض و حتی در حالت مرگ بود؛ مخفیانه به ایتالیا بازگشت و در جنبش بولونیا شرکت کرد. اول ژوئیه 1876 در فقر و تنگدستی بسیار - در سوئیس- با دنیا وداع گفت.

باکونین هیچگاه موفق به اتمام کتاب هایش نشد. اغلب آثار او ناقص است زیرا همیشه مجبور بود که از دست پلیس بین المللی بگریزد. آثار او عبارتند از « حاکمیت ، دولت و آنارشی » ، «خدا و دولت » ، « ارتجاع در آلمان» و «برنامه انقلابی اجتماعی» . از آثار وی نمی توان به تفکرات و ایده های او به تنهائی پی برد. او تا دم مرگ امیدوار بود که بتواند افکار خود را بسط و به رشته تحریر درآورد. اما از مکاتبات « Correspondence» او بهتر میتوان به درون او پی برد تا آثارش.

اغلب با عنواین غلط مانند : " تروریست  ، کودتاچی و خشن " از وی نام میبرند. گمان میرود که  در کتاب (جزوه)  " هویت انقلابیون " او از خشونت دفاع می کند. محققین آنارشیست معتقدند که این کتاب توسط شخص دیگری به نام نیچایف (Netschajew) نوشته شده که مدتی توانسته بود با باکونین را تحت تاثیر خود قرار دهد. او یک کودتاچی و تروریست بود که موفق گردید درون جنبش نهیلیستی در روسیه شکاف اندازد.  بعد از اینکه دستور تیرباران یکی از رفقایش را داده بود، توقیف میشود و بعد در دژ پطروپال درگذشت. باکونین بعدها نقش او را شناخت و از مطالب کتاب : هویت انقلابیون " دوری و انتقاد کرد. او به خوبی اختلاف میان خشونت توده ها و خشونت یک عده کوچک را که از راه ناگزیری و ناچاری به خشونت می گرایند؛ تشخیص داده و خواهان یک دیسیپلین انقلابی در میان انقلابیون فعال بود.

باکونین و بین الملل اول

جنبش کارگری بین المللی که تازه فعال شده و سربلند کرده بود ، خواهان سازماندهی بود. این بیشتر بدان جهت بود که از طرفی میبایست متحدا علیه ظلم مبارزه میشد و از سوی دیگر سوسیالیست ها را که در اروپا تحت تعقیب بودند؛ مورد پناه قرار میداد. بدین جهت یک سازمان جهانی مورد احتیاج بود. اتحادیه جهانی کارگران ( اینترناسیونال اول .« First International» ) رسما در سال 1864 در لندن از طرف تردیونیستها ( Trade Union) و یک گروه فرانسوی طرفدار هنری تولن () پایه گذاری شد.

در ابتدا وظیفه آن در واقع ارتباط و همآهنگ کردن وظایف بود. از نظر تئوری بیشتر در محور عقاید پردونیسم  در جهت (( اشتراکیون ضد اقتدار )) بود. از سال 1869 تحت تاثیر باکونین قرار گرفت. بین الملل یک شورای عمومی داشت که محل آن در لندن بود و کارل مارکس به زودی نقش مهمی را در آن برعهده گرفت. واحد های مختلف اینترناسیونال اول در همه کشورهای اروپا و آمریکا وجود داشت. نشست های دوره ای آن همان کنگره نمایندگان منتخب بود. اما به زودی اختلافات اساسی در آن مشخص گردید.

از یک طرف جناح ضد اقتدار شورای عمومی را به صورت خاص  "تاکتیکی" ، بین الملل را به شکل" فدرالیستی " خواهان بود؛ و آن را به عنوان وسیله انقلابی برای مبارزات کارگری میدانست و از نظر محتوی در جهت انقلاب اجتماعی اساسی مبارزه میکرد. از سوی دیگر جناح اقتدار خواه به رهبری مارکس و انگلس که معتقد بودند که شورای عمومی باید به وسیله ای در خدمت به کاربردن قدرت و مقاصد رهبری انترناسیونال درآمده و برای هدف هائی مانند " تسخیر قدرت سیاسی " و دسترسی به تاکتیک هائی مانند " افزایش دستمزد " و امثال آن مبارزه نمود. قدرت جناح ضد اقتدار (آتوریته) بیشتر در کشورهائی مانند اسپانیا، فرانسه ، ایتالیا ، جنوب سوئیس ، بلژیک و چند کشور اسلاو و هلند قرار داشت. جناح اقتدار قدرت بیشتر در آلمان ، سوئیس ( قسمت آلمانی زبان ) اتریش و قسمتی در انگلستان دارا بود.

بعد از ورود باکونین به انترناسیونال ( اواسط 1868) او " اتحادیه دموکراتیک سوسیالیست ها " را تشکیل داد. هدف او ایجاد یک گروه ضربت انقلابی بود برای اهداف اینترناسیونال. در واقع نه علیه اینترناسیونال بلکه به خاطر حرکت دادن جنبش کارگری و انقلابی این اتحادیه در حقیقت موثرترین عملی بود که باکونین انجام داد. تعجب آور نبود که مارکس و انگلس این روند را به دیده عدم اعتماد می پنداشتند. مارکس در این مورد ( در ژوئیه 1869) به انگلس مینویسد : ".این روسی میخواهد در واقع دیکتاتور جنبش کارگری در اروپا گردد. او باید خودش را جمع و جور کند وگرنه به طور رسمی اخراجش میکنم".

بحران زمانی بالا گرفت که در کنگره بازل ( در سپتامبر 1869) در مورد " قانون ارث" بحث بود و طرفداران باکونین خواهان لغو فوری آن بودند. پس از رای گیری به ضرر مارکسیستها تمام شد. مارکس روزشماری میکرد که انتقام خود را بگیرد ، زیرا در همین کنگره تمام ایدئولوژی وی مورد شک و ترید قرار گرفت. او به هیچ وجه نمی خواهست شاهد آن باشد که اینترناسیونال را که در واقع خود را مالک آن میدانست ؛ زیر نفوذ باکونین قرار گیرد.

در سال 1871 مارکس کنفرانسی خصوصی در چارچوب اینرناسیونال در لندن تشکیل داد. بحث و بررسی در مورد کمون پاریس بود و در کنار آن البته از میان بردن نفوذ باکونین. قابل به تذکر است که باکونین دعوت نشده بود. و فراکسیون کوچکی از عقاید او دفاع میکرد و در نتیجه مصوبه ای تصویب شد که در آن ضرورت تاسیس " حزبی سیاسی " در دستور کار قرار گرفت.

مارکس بعد از این کنفرانس فعلا کار باکونین را تمام شده تلقی میکرد. اما او اشتباه میکرد. حتی کارگران آلمان هم رغبتی به تشکیل حزب و رفتن زیر نفوذ سازمان سیاسی اینترناسیونال را نشان ندادند. از سوی دیگر نفوذ ایده آنارشیستی نه تنها کم نشد بلکه برخلاف این مصوبه ؛ بیشتر شد و مارکس موفق نشد.

مارکس کنگره بعدی انترناسیونال را در تاریخ 2 تا 7 سپتامبر 1872 در لاهه تشکیل داد. بر همه روشن بود که باکونین در حالت مریضی سختی بسر میبرد و از سوئیس نمی توانست مسافرت کند و در آلمان و فرانسه نیز تحت تعقیب پلیس بود. مارکس قادر شد که با آشفته کردن فضای جلسه به اهداف خود نائل گردد. دوباره حرف های همیشگی در مورد باکونین زمزمه شد. باکونین میگوید: "...در حقیفت این شمشیر داموکلس نبود بلکه اسلحه همیشگی آقای مارکس یعنی یک سطل کثافت ..". در این کنگره تصویب شد که باکونین و جیمز گیوم (1916-1844 James Guillaume) از اینترناسیونال اول اخراج شوند. دلیل آنان این بود " تشکیل یک فراکسیون با اساسنامه که منجر به شکاف در اینترناسیونال میگردد".

سه سال طول کشیده بود تا اینکه مارکس موفق به تشکیل چنین جلسه ای گردیده بود. در واقع ار نظر تشکیلاتی اینترناسیونال و نمایندگان آن نه بر مبنای تعداد اعضا بلکه بر مبنای شعبه های موجود رای گیری میکرد. اگر شعبه ای 10 یا 10 هزار عضو داشت؛ فرقی نمی کرد. در نتیجه هیئت هائی آمده بودند که از وجود آنان هیچکس خبر نداشت. اصلا معلوم نبود که از طرف کی انتخاب شده و از کجا آمده اند. با تمام این تشبثات اینترناسیونال برای مارکس نماند و خود او هم متوجه آن شده بود. به همین جهت شورای عمومی آنرا به نیویورک منتقل کرد که خود بخود در سال 1876 در فیلادلفیا منحل گردید.

جناح ضد اقتدار(آتوریته) به سرعت پاسخ این عمل را داد. یک هفته بعد از کنگره لاهه، در سن ایمیر سوئیس  فدراسیون های ضد اقتدار دست به تشکیل کنگره ای ( ضد کنگره لاهه) جدید زدند. در این کنگره کارگران ژورا ، ایتالیا ، اسپانیا ، فرانسه و آمریکا شرکت داشته و بعدا فدراسیون انگلستان و بلژیک به آنان ملحق شدند. کنگره سن ایمیر مصوبات کنگره لاهه را مردو شمرده و فعالیت های شکاف اندازانه مارکس را محکوم نمود.

آنان صحبت از آن کردند که اینترناسیونال انقلابی و اهداف آن نه ایجاد حزب سیاسی بعنوان هدف میباشد بلکه برای همیشه با مبارزه انقلابی سرمایه و دولت را از میان برداشته و سوسیالیسم آزاد را پایه ریزی نماید. آـنها از نظر تشکیلاتی معتقد به خودمختاری بر مبنای اصول فدراتیو بودند. این در واقع جواب آنان به جناح اقتدار پرست بود که از انترناسیونال میخواست به عنوان یک وسیله سیاسی استفاده ببرد. از این کنگره به بعد بود که جنبش آنارشیستی متبلورگردید. آنارشیسم و مارکسیسم از یکدیگر جدا شدند . سرنوشت این اینترناسیونال در هر کشور راه دیگری که مختص بخود بود، پیمود. ترجمه و اقتباس  از زبان آلمانی کتاب «حقیقتا آنارشی چیست؟» *هورست اشتوواسر

*Horst Stowasser (1951 – 2009)

Was ist eigentlich Anarchie?: Einführung in die Theorie und Geschichte des Anarchismus Taschenbuch – 1997

Amantine-Lucile-Aurore Dupin*( George Sand )

* (1876- 1814 ). Michail Alexandrowitsch Bakunin

چاپ نخست در ماهنامه آنارشیستی «انسان آزاد» شماره 12 . سال سوم .

شهریور 1361 – سپتامبر 1982

فلسفه آرتور شوپنهاور* به منزله فلسفه ممتاز هنر

حيدر زاهدی

درست در 155 سال پیش جهان کسی را از دست داد که دیگر هیچ وقت نتوانست کسی را چون او باز بزاید. او وقتیکه در کمال صحت صبحانهاش را در صبح بیستویکم سپتامبر ۱۸۶۰ در شهر فرانکفورت به آرامی میخورد، ناگهان دار فانی را وداع گفت. باید گفت که او برای زمانه خود بسیار زود بود و در زمان مرگ نابهنگامش جهان هنوز ورود او را به خوبی درک نکرده بود و این بود که ارزش گوهری را که از دست میداد نمیدانست. او در زیر سایه فردریش هگل میزیست و کلاسهای درسش را در دانشگاه برلین درست همزمان با هگل قرار داد. هگل مورد ستایش اکثریت زمانهاش بود و همین موضوع باعش شد کلاسهای «آرتورشوپنهاور» با مخاطب کمی برگزار شود.او پس از استعفا از دانشگاه مینویسد: «هیچ زمانی برای فلسفه ناسازگارتر از آن نیست که آن را برای اغراض سیاسی به کار برند. این آقایان میخواهند زندگی کنند و نان فرزندانشان را از فلسفه بدهد. نغمه آنها چنین است: «من برای کسی آواز میخوانم که نان مرا بدهد». (اشاره به هگل) و در ادامه میآورد: «حقیقت همواره در میان عده کمی یافت میشود و باید با آرامی و فروتنی صبر کرد تا آن عده معدود که از فلسفه لذت میبرند، پیدا شوند.»


به
راستی تا سال‌‌ها بعد طرفداران هگل و در ادامه آنان مارکسپرستان و لنینپرستان و غیره و غیره سعی در حذف نام شوپنهاور کردهاند. برای مثال در در دایرةالمعارف روسی ادیسون پروگرس شوپنهاور را فیلسوف یونکرهای آلمانی میخواند. او را «بورژوا» و «ایدهآلیست» میخواند و بر همگان آشکار است که این اصطلاحات ناسزاهایی است که مارکسیست ها به غیرهماندیشان خود میدهند. با این حال اندیشه شوپنهاور، ادامه راه خود را از تاریخ طی کرد و حالا که تب مارکسیسم فروکش کرده است بیشتر نامش را میشنویم. او نیچه، فروید، برگسون، ویتگنشتاین، واگنر، توماسمان، تولستوی، پروست و بسیاری را مجذوب خود ساخت و بر آنها تأثیر گذاشت. باید گفت هرجایی از تفکر امروز که به زیرزمین جهان توجه دارد و به ریشههای انسان چشم دوخته، ردپایی از شوپنهاور میتوان دید. اگر با نگاهی دقیقتر به آنچه شوپنهاور درباب هنر گفته است نظر بیندازیم، خواهیم دید او نخستین کسی است که هنر را گریزگاهی برای بشر میداند. او به هنر خوشبین است و میداند که هنر پرده از ابعاد واقعیت ژرف جهان همچون اراده برخواهد داشت. باید گفت بخش بزرگی از فلسفه شوپنهاور به هنر اختصاص دارد. او هنر را ابزار شناخت میداند و برعکس او هگل، هنر را مرحلهای برای گذار پیش از رسیدن به دین و اندیشه میداند و مرگ هنر را پس از دوران رمانتیسیسم پیشبینی کرده بود. البته تاریخ خود برملاکننده تفکرات هجو است.

اما شوپنهاور هنر را ابزاری برای پیبردن به بردگی بشر میداند، نگاهی که سالها پس از او در هنر مدرن هم قابل ملاحظه است. نگاهی که رویش به سمت درون انسان و رابطه آن  با جهانش است. شوپنهاور نظرات گستردهای در اقسام هنرها دارد و برای مثال او درباره موسیقی میگوید: «موسیقی زبانی جهانی و بیانتهاست که در همه جا درک میشود و میتوان شور و شوقی جهانی را با در دست داشتن یک ملودی به همگان عرضه کرد.» نکته قابل توجه دیگر درباب شوپنهاور آن است که او گرچه فیلسوفی عمیق است که بر پایه اندیشههای پیشینیان خود نظیر «امانوئل کانت» و البته نگاه ریشهای خود برای اندیشمندان یادگارهای بزرگی بهجای گذاشته است اما در این بین خوانندگان عام و کسانی که تخصصی در فلسفه ندارند و تنها علاقهمند به آن هستند را هم از یاد نبرده است. او در سال ۱۸۵۱ مجموعهای از پژوهشهای فلسفی خود را تحت عنوان «ملحقات و متممات» انتشار میدهد که محتوای توضیحی بر اثر اصلی او «جهان چون اراده و نمایش» است و برای فهم مناسب است.
او در حیاتش که می
توان گفت به تمامی فلسفی بود و در خدمت اندیشه هرگز نماینده فکری جبهه اجتماعی خاصی در زمانهاش نبود و به اصالت فرد اعتقاد داشت. لئو تولستوی به راستی شوپنهاور را نابغهترین انسانها خوانده است و میگوید: «وقتی آثار شوپنهاور را میخوانم نمیفهمم که چرا تا به حال ناشناس مانده است. شاید توضیح این امر همان باشد که او خود بارها تکرار کرده است، به این معنا که اکثریت آدمیزادگان را ابلهان تشکیل میدهند».قانون

آرمانشهر جرج اورول*

فتح‌ا... بي‌نياز

 ترجمه‌ سيروس نورآبادي از «مزرعه حيوانات» و «نوزده-هشتادوچهار» (1984) به عنوان شاهكارهاي جرج اورول كه بيشتر نيز به خاطر همين دو كتابش شناخته مي‌شود، بار ديگر مناسبتي شد براي بازخواني ديگربار جرج اورول و جهان داستاني‌اش در اين دو رمان. هر دو اثر به نوعي با پديده آرمانشهر يا در واقع ويرانشهر يا ناكجاآباد پيوند دارند. اصولا او به دليل اعتقاد به سوسياليسم، بعد از ديدن بزرگترين پديده مصيبت‌بار تاريخ بشر يعني «حكومت اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي» و مفاسد و جنايات آن به اين نتيجه رسيد كه «در دنيا چيزي هولناك‌تر از عدالت‌خواهي» نيست. در واقع او آراي لنين و جانشين‌اش استالين را معادل فلسفه و نگرش ماركس تلقي كرد و به اين نتيجه رسيد كه هرجا در آن بافت به اسم عدالت انقلاب شد، فقر و فساد و توطئه شدت بيشتري يافت و به همان نسبت از آزادي و دموكراسي و رعايت قوانين مدني و حقوق بشر فاصله بيشتري گرفته شده است. در هر دو متن قرار است موجودات داستاني به اتكاي برابري يعني عدالت به خوشبختي برسند. اما در هر دو فضا «بي‌عدالتي از شرايط پيشين بيشتر است و سركوب و رياكاري و سوءظن هم به آن اضافه شده است.» اين حقيقتي است كه ابنای بشر، صرف‌ نظر از كيفيت و ميزان معرفت‌‌شان و مستقل از خصلت‌هایشان، كم و بيش در جهان ذهني خود در انديشه جايي هستند فارغ از تنگناها، مشكلات و درماندگي‌هاي كنوني. البته جاي آرماني انسان‌ها با هم تفاوت عظيمي دارد؛ يكي به يك كلبه با حداقل امكانات و طبيعتي بسيار دلنشين و صدها جلد كتاب فكر مي‌كند و ديگري به قصري مجلل و چندين مستخدم و آشپز.  به‌طوركلي در يك رمان آرمانشهرى، مكان و زمان نقش مهمى در ساختار داستان دارند؛ مگر آنكه داستان به امرى هستى‌شناسانه بپردازد و خواننده را به رويدادهاى فرازمانى و فرامكانى ارجاع دهد. از سوى ديگر وجود مكان‌هاى نمادين به ‌ويژه آرمانى و ضدآرمانى، يعنى مكان‌هايى كه خواننده فكر مى‌كند به جهان‌هاى ديگر تعلق دارند، اما در حيطه آرزوها و آرمان‌هاى نوع بشر جهان خودمان مى‌گنجند، امروزه گونه خاصى از ادبيات داستانى پديد آورده است.  در كتاب «آرمانشهر» نوشته توماس مور، سياستمدار انگليسى كه در سال 1516 به چاپ رسيد، وجوه عملى‌‌‌تر و دقيق‌ترى از آرمانشهر براى خواننده گشوده مى‌شود. فقر ريشه‌كن مى‌شود. ارزش چيزهايى مثل طلا حذف مى‌شود و فقط به درد ساختن زنجير مى‌خورد. كسى با پس زدن ديگرى در پى كسب شادى و لذت و مكنت نيست. قول و قرار شخصى انسان را متعهد به رعايت عالى‌ترين فضايل و سجاياى اخلاقى مى‌كند. از اين رو قوانين اندك، و در عين حال قدرتمندند. سلطان در خدمت دولت و ملت است و والاگهرى خود را در خدمت به مردم مى‌سنجد.  اين اثر در خلق كتاب آرمانشهري «آتلانتيس جديد» (1627) نوشته فرانسيس بيكن و نيز «كشورهاى مشترك‌المنافع اقيانوسيه» (1657) نوشته جيمز هرينگتون بى‌تاثير نبوده است. شمارى از كارهاى كارل ماركس فيلسوف، جامعه‌شناس و اقتصاددان نيز در زمره شاخص‌ترين ادبيات سياسى - اقتصادى آرمانشهر مى‌گنجند؛ براى نمونه بخش‌هايى از كتاب «سرمايه»، «فقر فلسفه» و چندين و چند رساله و كتاب ديگر.آرمانشهر او جايى است كه طبقات و دولت حذف مى‌شوند و به هركس به اندازه نيازش مى‌رسد و مسائلي چون فقر، تنگناي مالي و بي‌خانماني معني ندارد. ديگر «ثروت –و نه رفاه–كه نتيجه دزدي است.» معنا ندارد و «آزادي هر فرد وقت آزاد اوست». درباره «آرمانشهر» كتاب‌هايي نوشته شده است كه حتي نام بردن از آن تطويل كلام است. در آثار آرمانشهرى رفاه، دوستى و حذف كامل فقر، فساد، فحشا، تبعيض و بى‌عدالتى امورى تثبيت‌شده‌اند. عوامل ترس و وحشت اجتماعى وجود ندارند و رابطه انسان‌ها بر مبناى صداقت، نوع‌دوستى، ديگرخواهى و خويشتن‌خواهى متعادل شكل مى‌گيرد. درخشان‌ترين وجه اين نوع جوامع، اميد انسان‌ها به آينده و بهروزى است و داشتن وقت كافى براى لذت از مواهب زندگى، كتاب، موسيقى، تفريح و غيره است. در جهان ادبيات، چند اثر در ترسيم «دنياى آينده» و ناتوانى انسان در چنين دنيايى، نام و آوازه شاخصى دارند؛ «ما» اثر يوگنى زامياتينكه در سال 1920 نوشته شد، «دنياى قشنگ نو» اثر آلدوس هاكسلى انگليسى كه به سال 1932 منتشر شد، و رمان «1984» نوشته جرج اورول كه در سال 1949 به چاپ رسيد. بعدها آثار ضدآرمانشهر ديگرى همچون«فارنهايت 451» از رى برادبرى آمريكايى، «گل آفتابگردان» نوشته ويليام كندى و «ميرا» نوشته كريستوفر فرانك در همين زمينه به چاپ رسيد.  هاكسلى صراحتا به تاثيرپذيرى از زامياتين اعتراف كرد و اعتقاد اكثر صاحب‌نظران ادبيات داستانى اين است كه اورول نيز تحت تاثير زامياتين بوده است.  «مزرعه حيوانات»، داستاني خيالي و استعاره‌اي است در هجو بي‌رحمانه حكومت‌هايي كه مدعي عدالت هستتند. اورول در مزرعه حيوانات نشان مي‌دهد كه «انقلاب براي برقراري عدالت» ممکن است دستخوش توطئه ‌شود و به ضدخود تبديل ‌گردد. در انقلاب حيوانات اين داستان كه نمادي از انقلاب لنيني 1917 شوروي است، خوكي به نام ناپلئون خوك بانفود ديگري به نام اسنوبال را به كمك سگ‌ها از مزرعه مي‌راند. در اين داستان عدالت و برابري بهانه، وسيله، ابزار، دستاويز و مجوزي است براي استثمار بيشتر و افزايش ناآگاهي زيردستان. «همه برابرند اما عده‌اي برابرترند» شعاري است كه بايد آن پذيرفت، وگرنه خواه ناخواه دشمن شمرده مي‌شوي. ناپلئون در اين داستان كسي نيست جز فاسدترين و ستمگرترين رهبر تاريخ جهان يعني يوسيف ويسارويچ جوكا شويلي معروف به استالين كه طبق اسناد شوروي در يك روز معادل شصت سال حكومت تزارها آدم كشت. در رمان 1984 سيما و شمايي روايي از جوامعي چون شوروي و كشورهاي تحت انقيادش تصوير و نقل مي‌شود. برادر ارشد، رئيس عالي حزب و در واقع پدر ملت همه جا هست و هرجا شهروندي بايستد، نگاه نافذ او را بر خود حس مي‌كند. حزب افشاي اسرار زندگي دوستان و آشنايان را تبليغ و تشويق و عشق را منكوب و مسخره مي‌كند. چهار وزارتخانه حقيقت، صلح، عشق و تنعم (فراواني) وظايف اساسي اداره جامعه را دارند. وظيفه وزارت حقيقت اين است كه گذشته را بازنويسي كند و به مردم گفته شود كه تاريخ گذشته بي‌معناست و گذشته مُرده است و آينده نامشخص و زمان كنوني تحت سيطره و نظارت مطلق حزب است. پرده‌هاي تلويزيون نيز مدام كنش مردم را به پليس افكار گزارش مي‌دهند. كار وزارت صلح، افشاندن بذر كينه و نفرت در دل خودي‌ها از ديگر ملل و آماده ساختن مردم براي جنگ است، وزارت تنعم، وظيفه‌اش جيره‌بندي مواد غذايي و ديگر مايحتاج عمومي است. وقتي قيمت كالايي سه برابر مي‌شود، هيچ خبري از رسانه‌هاي اين وزارتخانه شنيده نمي‌شود، اما به محض اينكه همان كالا پنج درصد ارزان‌تر از آن سه برابر شد، مدت‌ها آن را تبليغ مي‌كنند.  كار وزارت عشق، توليد خصومت، نفرت وكينه است. از ديدگاه اين وزارتخانه‌ها، «جنگ، همان صلح است و آزادي، بردگي است و جهل، قدرت است. » گرچه حكومت تماميت‌خواه شوروي و كشورهاي تحت سلطه‌اش با تبليغات مضحكي مي‌خواستند ثابت كنند كه اورول جامعه غربي را تصوير كرده است، اما ساده‌لوح‌ترين خواننده خيلي زود مي‌فهميد كه اين رمان همچون مزرعه حيوانات استعاره‌اي است از كشورهاي بلوك شرق كه سرانجام هم در اثر فساد دروني از هم‌پاشيدند. اورول در جنگ‌هاي داخلي اسپانيا كنار جمهوريخواهان داوطلبانه علیه سلطنت‌طلبان جنگيد. آنجا شاهد كشتاري بود كه استالينيسست‌ها به آن دست زده بودند؛ كشتار مردم اسپانيا، خصوصا جمهوريخواهان و به ويژه تروتسكيست‌ها–كه آنها هم به هرحال گرايش سوسياليستي داشتند. اين جنايت عظيم كه جاهاي پرشماري ثبت شده است، خصومت اورول را نسبت به ميراث لنين بيشتركرد و گرچه در رمان«درود بركاتالونيا» ازآن حرف زده است، اما در رمان «1984» دست به افشاگري هنرمندانه ژرف ساخت تئوريك ايدئولوژي حاكم بر اروپاي شرقي زد. شايد اگر اورول از روز اول سوسياليست نبود، با چنين نفرتي از جوامع مدعي عدالت حرف نمي‌زد، اما او هم مانند آرتور كوستلر، مانس اشپربر، اينيا تسيو سيلونه، هوارد فاست، سيدني هوك، هانا آرنت، لوئي فيشر، ريچارد رايت، آندره ژيد و استفن اسپندر به دليل زخم‌هاي مهلكي كه از «اردوگاه لنيني - استاليني» خورده بودند، مي‌خواست تا حد توان در افشاي اين نوع حكومت‌ها دست به روايت بزند.  ناگفته نگذارم كه اورول در 28 سالگي دست از كار عادي كشيد تا وقتش را صرف ادبيات كند. او آثار جويس، ديويد هربرت لارنس و اليوت را خوب خوانده بود و به دليل فقر و نبود كار، روزگاري حتي گدايي مي‌كرد و اين موضوع را در كتاب «محرومان لندن و پاريس» هم آورده است. او سرانجام در چهل و نه سالگي با مرض سل از پا درآمد. آرمان. George Orwell (1903 – 1950)*

ما و جرج اورول

نوشته: والری مه ‌يرز، مايكل‌ يئو

ترجمه:‌ محسن‌موحدی‌زاد

 

 اورول كيست: جرج اورول با نام واقعي اريك آرثر بلر، شصت‌وپنج سال است كه مرده، اما هنوز به‌طور پيوسته خوانده مي‌شود و درباره او و آثارش حرف زده مي‌شود. اورول متولد 1903 در هندوستان از خانواده‌اي انگليسي- هندي ا‌ست. پدرش كارمند اداره‌ كشف قاچاق بود. اورول تحصيلات خود را در كالج ايتون در انگلستان به پايان بُرد. در 1922 پس از خروج از كالج در دستگاه مستعمراتي برمه در هندوچين به كار اشتغال يافت. در 1928 از شغل خود استعفا داد تا به كار ادبي بپردازد. در دوره كناره‌گيري، آثار نويسندگاني چون جيمز جويس، تي. اس. اليوت و دي. اچ. لارنس را مطالعه كرد كه در او نفوذ بسياري بر جاي گذاشت. در بازگشت به اروپا مدتي در فرانسه و لندن با فقر و بدبختي زندگي كرد. خاطرات اين سفر را در كتاب «تهيدستي در پاريس و لندن» (1933) توصيف كرده است. در همين سال داستان «روزهاي برمه» را منتشر كرد: داستاني خيال‌انگيز از كشمكش‌هاي نژادي در آسيا. اورول در 1936 به روزنامه‌‌نگاري پرداخت، سپس در جنگ‌هاي داخلي اسپانيا، در ارتش انقلابي شركت كرد و به سختي مجروع شد و هنگامي كه قتل‌عام مردم را به دست كمونيست‌ها كه با استبداد مطلق، قدرت را به دست گرفته بودند، مشاهده كرد، بسيار نگران شد و ادراك خود را از سوسياليسم در كتاب «به ياد كاتالونيا» (1938) نشان داد. از آن پس ايمان و عقايد سياسي او تزلزل يافت و تحول روحي‌اش در آثار اين دوره منعكس گشت. از آن جمله: «مزرعه حيوانات» (1945)، داستاني تخيلي و استعاري است با هجوي بسيار تند و شديد درباره استبداد و استالينيسم. «نوزده- هشتادوچهار» (1949) كه سرخوردگي نويسنده و روياي غم‌انگيز و پيشگويي وحشتناكي را از دموكراسي آينده، پيش چشم خواننده مي‌گذارد. اورول، طي جنگ دوم جهاني با سرويس شرقي بي‌. بي‌سي و از 1934 با روزنامه‌هاي كارگري تريبون و آبزرور همكاري كرد. در 1949 به كلي از جامعه كناره گرفت و در انزواي كامل به سر برد و سرانجام در سال 1950 بر اثر ابتلا به بيماري سل در لندن درگذشت. 

 مزرعه حيوانات: با وجود مخالفت معروف جرج اورول با حاكميت مستمر بريتانيا در هندوستان، در آگوست 1941 به استخدام بخش هندي سرويس شرقي بي‌.بي‌.سي درآمد تا جهت مقابله با پروپاگانداي راديويي آلمان و ژاپن برنامه تهيه كند. دو ميليون نيروي داوطلب هندي در جبهه بريتانيا مبارزه مي‌كردند، و تكليف بي.بي.سي اين بود كه براي تداوم حمايت هندي‌ها تلاش كند. وي بيش از دو سال گزارشات خبري هفتگي تهيه مي‌كرد، ساخت و توليد برنامه‌هاي بحث و گفت‌وگوي فرهنگي سفارش مي‌داد، قصه‌هاي راديويي تنظيم مي‌كرد و گزارش‌نويسي و ديالوگ‌نويسي انجام مي‌داد. از آنجايي‌كه از نظر ذخيره كاغذ در مضيقه بودند، چاپ روزنامه و مجله، كه جولانگاه فعاليت اورول به حساب مي‌آمد، بسيار محدود بود. توليد و پخش برنامه اين فرصت را به وي داد تا [روحيه‌] روزنامه‌نگاري ادبي و نظريه‌پردازي سياسي خود را حفظ کند. با توجه به سرعت نگارش رمان «مزرعه حيوانات» (اورول اين اثر خود را ظرف مدت سه ماه و درست بعد از جداشدن از بي.بي.سي در نوامبر 1943 تكميل كرد)، شفافيت و ايجاز آن، جذابيت جهان‌شمولش، و فرم اساسا متفاوت آن نسبت به تمام آثار قبلي‌اش بهتر است. تجربه اورول در تنظيم كارهاي راديويي، در خلاصه‌نويسي، ساده‌سازي، و چينش اطلاعات براي اهداف پروپاگاندايي دليل بسيار خوبي براي موفقيت اين اثر است. اورول مي‌نويسد: «مزرعه حيوانات، نخستين كتابي بود كه با آگاهي كامل نسبت به كاري كه انجام مي‌دهم، تلاش كردم اهداف سياسي و اهداف هنري را در آن باهم تركيب كنم.» تجربه‌اش در اسپانيا به وي نشان داده بود «پروپاگانداي يك نظام تماميت‌خواه چه‌قدر راحت مي‌تواند باورهاي افراد روشن جامعه را در كشورهاي دموكراتيك به انقياد خود بكشد»، وي همچنين گفت كه اين كتاب را براي از بين‌ بردن آن «اسطوره شوروي» كه مي‌گفت روسيه يك جامعه سوسياليستي واقعي است نوشته است. در دهه سوم قرن بيستم، روشنفكران اروپايي اتحاديه شوروي را كمال مطلوب خود مي‌دانستند. در طول دهه سي، اورول نسبت به نسخه شوروي و اتفاقات جاري در روسيه مشكوك بود؛ وي در اسپانيا شاهد خيانت كمونيست‌هاي اسپانيايي (كه از مسكو هدايت مي‌شدند) به متحدان‌شان بود. در اواخر دهه سي، اخبار محاكمه‌‌هاي معروف پِرج منتشر گرديد. اين محاكمه‌ها جان سه ميليون انسان را گرفت و افراد بي‌شماري را راهي اردوگاه‌هاي كار اجباري كرد و هدف آن دادن اقتدار كامل به حاكميت استالين بود. در سال 1939 استالين يك معاهده عدم تجاوز با هيتلر به امضا رسانيد كه به آلمان‌ها اجازه مي‌داد خاك لهستان و چك‌اسلواكي را تصرف كنند. واكنش تلخ اورول نسبت به اين رويدادها بود كه وي را برانگيخت تا اين رساله قدرتمند را بنگارد. «مزرعه حيوانات»، در ميان آثار جرج اورول يگانه و بي‌همتا است؛ چراكه در آن اثري از شخصيت اورولي نيست؛ آدمي‌تك‌افتاده كه ازهم‌رنگي با جمع مي‌بُرد، ولي بعد شكست مي‌خورد و دوباره در شيوه سابق مستحيل مي‌شود. در عوض، اين شخصيت به شكل كنشي جمعي تصوير شده است. اين اتفاق براي حيواناتي مي‌افتد كه خود را آزاد مي‌كنند و بعد با استفاده از خشونت و حقه‌بازي دوباره به اسارت كشيده مي‌شوند. مزرعه حيوانات، هجويه‌اي است ويرانگر درباره اتحاد جماهير شوروي، كه زيرعنوان «داستان پريان» هم مي‌توان آن را قرار داد؛ داستاني زيركانه و سرگرم‌كننده كه در مزرعه‌اي اتفاق مي‌افتد كه حيوانات ستم‌ديده آن داراي قدرت تكلم و تعقل هستند و بر ارباب ستمگر خود فائق آمده و دولتي انقلابي برقرار مي‌كنند. 

 نوزده- هشتادوچهار: بحث جرج اورول در رمان «نوزده-هشتادوچهار» كه با عنوان «1984» نيز شناخته مي‌شود، بر سر اين است كه آنچه در رمان توصيف مي‌شود، نه‌تنها نشانگر خطري جهاني، بلكه پروسه‌ يا روندي است جهاني. وحشت و هراس رمان دقيقا از همين مساله ناشي مي‌شود. «نوزده-هشتادوچهار» داستاني است در مورد خواندن، نوشتن و انديشيدن در عصر پروپاگاندا و مراقبت فراگير. وينستون (قهرمان رمان) هم به عنوان يك خواننده و هم به عنوان يك نويسنده با پروپاگانديستي سانسوركننده كه از پشت سر زير نظرش دارد و به او مي‌گويد به چه‌‌ چيزي بينديشد، سراسر در كشمكش است: در همه طبقات، روبه‌روي آسانسور، همان پوستر با چهره بسيار بزرگش به ديوار ميخ شده بود و زُل مي‌زد به آدم. انگار به هر سمتي كه مي‌خواستي بروي، تعقيبت مي‌كرد. زير تصوير نوشته شده بود: «برادر بزرگ مراقب توست.» اورول در «نوزده-هشتادوچهار»، مي‌خواهد با فراگيري چگونگي عمل‌كردن پروپاگاندا و مراقبت، خوانندگانش بتوانند آزادي بيشتري از عرف‌هاي كوچك بوگندويي به ‌دست بياورند كه امروزه با روحيه ما ستيزه‌جو است. اورول در «نوزده-هشتادوچهار»، خواننده هوشيار را به سمت زيرسوال‌ بردن خوانش خود هدايت مي‌كند، البته با دقتي كامل و بيش از آنچه وينستون دارد، سپس وي را در ترديدي در مورد واقعيت و داستان تنها مي‌گذارد؛ و در نهايت، خواننده نه‌تنها در مورد آنچه قرار است باور داشته باشد، بلكه درباره آنچه بايد باور داشته باشد نيز دچار شك و ترديد خواهد شد. آرمان